0

بزرگ شديم و فهميديم ...

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

بزرگ شديم و فهميديم ...

 

بزرگ شديم و فهميديم كه دارو آبميوه نبود!

بزرگ شديم و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت، آنطور كه مادر گفته بود!

بزرگ شديم و فهميديم چيزهايی ترسناك تر از تاريكی هم هست...

بزرگ شديم...
به اندازه ای كه فهميديم پشت هر خنده ی مادر هزار گريه بود!
و پشت هر قدرت پدر يك بيماری نهفته...


بزرگ شديم و يافتيم كه مشكلاتمون ديگر در حد يك شكلات، يك لباس يا كيف نيست...

و اين كه ديگر دستهايمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و يا حتی برای عبور از پيج و خم های زندگی!!!


بزرگ شديم و فهميديم كه اين تنها ما نبوديم كه بزرگ شديم، بلكه والدين ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چيزی نمانده كه بروند!
و يا هم اكنون رفته اند...



 

خيلي بزرگ شديم وقتی فهميديم سخت گيري مادر عشق بود
غضبش عشق بود
و تنبيه اش عشق...


خيلی بزرگ شديم وقتی فهميديم پشت لبخند پدر خميدگی قامت اوست!


 عجيب دنيايی ست
و عجيب تر از دنيا چيست و چه كوتاه ست عمر



آقای فيثاغورس ببخش!
پدر سخت ترين معادلات ست.
آقای نيوتن ببخش!
راز جاذبه، مادر است.


آقای أديسون ببخش!!
اولين چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند..

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

یک شنبه 26 مهر 1394  10:01 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon hossein201273 farnaz_s salma57 borkhar omiddeymi1368 shayesteh2000 siryahya mhzahraee mehdi0014 shirdel2 abbasshafie nargesza
aftabm
aftabm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 25059
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بزرگ شديم و فهميديم ...

میدانیم بزرگ شدیم ولی هنوز هم باور نداریم ....

تا دنیا هست میحواهیم همان لایتغییر که هستیم بمانیم  ...

وقتی میفهمی بزرگ شدی تغییر باید کرد اما کدام تغییر است که متغیرش مورد رضای اوست ؟؟

یک شنبه 26 مهر 1394  10:40 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh hossein201273 ravabet_rasekhoon farnaz_s salma57 borkhar omiddeymi1368 shayesteh2000 siryahya mhzahraee shirdel2 abbasshafie nargesza
borkhar
borkhar
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 19319
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بزرگ شديم و فهميديم ...

ممنون خیلی مطلب جالبی بود.

واقعا الان که بزرگ شدیم و....خیلی چیزها رو فهمیدیم...کاشکی خیلی از اینها رو تا کوچیک بودیم میفهمیدیم.

خدایا دلم به سان قبله نماست...وقتی عقربه اش به سمت "تو"می ایستد آرام می شود

"ان الله مع الصابرین ...همانا خداوند با صابرین است"

یک شنبه 26 مهر 1394  1:22 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh omiddeymi1368 shayesteh2000 salma57 siryahya shirdel2 abbasshafie ravabet_rasekhoon nargesza
abbasshafie
abbasshafie
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 295
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بزرگ شديم و فهميديم ...

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت ...

 

طي شد اين عمر تو داني به چه سان؟
پوچ و بس تند.... چونان باد دمان
همه تقصير من است... خود ميدانم...
که نکردم فکري...
وتامل ننمودم روزي.
ساعتي.
يا آني.
که چه سان مي گذرد عمر گران.
کودکي رفت به بازي به فراغت به نشاط..
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
همه گفتند کنون تا بچه است.بگذاريد بخندد شادان.
که پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست!!!

بايدش ناليدن.

من نپرسيدم هيچ...
که پس از اين ز چه رو نتوان خنديدن؟
من نپرسيدم هيچ...
که پس از اين ز چه رو...
بايدم ناليدن.

هيچ کس نيز نگفت.
زندگي چيست؟
چرا مي آييم؟
بعد از اين چند صباح به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه به سفر بايد رفت؟

من نپرسيدم و کس نيز مرا هيچ نگفت؟؟؟
نوجواني سپري گشت به بازي... به فراغت به نشاط.

فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
بعد از ان باز نفهميدم من...
که چه سان عمر گذشت؟
ليک گفتند همه که جوان است هنوز.
بگذاريد جواني بکند.بهره از عمر برد .کامروايي بکند.

بگذاريد که خوش باشد و مست.
بعد از اين باز ورا عمري هست.

يک نفر بانگ براورد که او. از هم اکنون بايد فکر فردا بکند.
ديگري آوا داد که چو فردا بشود،فکر فردا بکند.
سومي گفت همان گونه که ديروزش رفت...
بگذرد امروزش،همچنين فردايش...

با همه اين احوال . من نپرسيدم هيچ که چه سان دي بگذشت...
آن همه قدرت و نيروي عظيم به چه رو مصرف گشت؟
نه تفکر. نه تعمق و نه انديشه دمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي...
چه تواني که ز کف دادم مفت...
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب 
مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني ، هيهات
آن کساني که نمي دانستند"زندگي يعني چه؟"رهنمايم بودند

عمرشان طي مي گشت بي خود و بيهوده.

و مرا مي گفتند که چو آنان باشم
که چو آنان دایم فکر خوردن باشم
فکر تامين معاش، فکر گشتن باشم.
کس مرا هيچ مگفت . زندگاني کردن.
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست.
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
حال مي پندارم، هدف از زيستن اين است رفيق:

من شدم خلق که با عزمي جزم
پاي از بند هواها گسلم.
پاي در راه حقایق بنهم.
با دلي آسوده،
فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و زهد...
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرئت و اميد و شهامت نوشم.
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم.
ره حق پويم و حق جويم و بس حق گويم

شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش
ره نمايم به همه گر چه سراپا سوزم.
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنين زاید و بي جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش

اي صد افسوس که چون عمر گذشت ، 
معني اش فهميدم...

شاعر: نسرين صاحب

عاقل به کنار جوی راهی می جست              دیوانه پا برهنه از آب گذشت

دوشنبه 27 مهر 1394  11:20 PM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon nazaninfatemeh nargesza salma57
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:بزرگ شديم و فهميديم ...

سلام

ممنون بایت مطلب زیباتون
 

هرچقدر هم که بزرگ بشیم و بفهمیم بازم برای پدرمادرهامون همون بچه ای هستیم که بهمون می گن تو کی می خوای بزرگ بشی.

الهی همه پدرمادرهارو عاقبت بخیر کن. سایشونو از سر بچه هاشون برندار و اون هایی هم که بردی پیش خودت ببخش و بیامرزشون.

آمین

 

سه شنبه 28 مهر 1394  11:09 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh salma57 abbasshafie
دسترسی سریع به انجمن ها