من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت ...
طي شد اين عمر تو داني به چه سان؟
پوچ و بس تند.... چونان باد دمان
همه تقصير من است... خود ميدانم...
که نکردم فکري...
وتامل ننمودم روزي.
ساعتي.
يا آني.
که چه سان مي گذرد عمر گران.
کودکي رفت به بازي به فراغت به نشاط..
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
همه گفتند کنون تا بچه است.بگذاريد بخندد شادان.
که پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست!!!
بايدش ناليدن.
من نپرسيدم هيچ...
که پس از اين ز چه رو نتوان خنديدن؟
من نپرسيدم هيچ...
که پس از اين ز چه رو...
بايدم ناليدن.
هيچ کس نيز نگفت.
زندگي چيست؟
چرا مي آييم؟
بعد از اين چند صباح به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم و کس نيز مرا هيچ نگفت؟؟؟
نوجواني سپري گشت به بازي... به فراغت به نشاط.
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
بعد از ان باز نفهميدم من...
که چه سان عمر گذشت؟
ليک گفتند همه که جوان است هنوز.
بگذاريد جواني بکند.بهره از عمر برد .کامروايي بکند.
بگذاريد که خوش باشد و مست.
بعد از اين باز ورا عمري هست.
يک نفر بانگ براورد که او. از هم اکنون بايد فکر فردا بکند.
ديگري آوا داد که چو فردا بشود،فکر فردا بکند.
سومي گفت همان گونه که ديروزش رفت...
بگذرد امروزش،همچنين فردايش...
با همه اين احوال . من نپرسيدم هيچ که چه سان دي بگذشت...
آن همه قدرت و نيروي عظيم به چه رو مصرف گشت؟
نه تفکر. نه تعمق و نه انديشه دمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي...
چه تواني که ز کف دادم مفت...
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب
مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني ، هيهات
آن کساني که نمي دانستند"زندگي يعني چه؟"رهنمايم بودند
عمرشان طي مي گشت بي خود و بيهوده.
و مرا مي گفتند که چو آنان باشم
که چو آنان دایم فکر خوردن باشم
فکر تامين معاش، فکر گشتن باشم.
کس مرا هيچ مگفت . زندگاني کردن.
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست.
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
حال مي پندارم، هدف از زيستن اين است رفيق:
من شدم خلق که با عزمي جزم
پاي از بند هواها گسلم.
پاي در راه حقایق بنهم.
با دلي آسوده،
فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و زهد...
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرئت و اميد و شهامت نوشم.
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم.
ره حق پويم و حق جويم و بس حق گويم
شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش
ره نمايم به همه گر چه سراپا سوزم.
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنين زاید و بي جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
اي صد افسوس که چون عمر گذشت ،
معني اش فهميدم...
شاعر: نسرين صاحب