0

خاطرات حاج آقا

 
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج آقا

سلام . خدمت تمامی بر و بچ راسخون 

در این تایپیک شما می تونید داستان هایی جالب و باورنکردنی از یه حاج آقای باحال براتون بذارم تا حال کنید ......

اگه نخونید از دستتون رفته ها ....... بهتون گفته باشم...... یه دونش رو بخونید مشتری دائمی ما میشید .......

......... تشکر یادتون نره ........

یک شنبه 5 دی 1389  7:21 AM
تشکرات از این پست
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج اقا 1 ( دلم می خواهد دختران با حجاب را بادستان خود خفه)

سفرهای  مشهد مقدسی که من برای بچه های دانشگاه تدارک می دیدم غالبا با استقبال پسران و دختران مذهبی روبرو می شد ولی این بار نمی دانم چرا اینگونه امام رضا بین این همه بچه ها صف اول نماز جماعتی ،این افراد به ظاهر غیر مذهبی و مثلا بی حجاب را طلب کرده بود!

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آنها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند .

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم.نمی دانستم با این همه بی حجاب و ... چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.

داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت انها معروف به سوئیت ارذل و اوباش بود(اسمی که بچه ها بخاطر شیطنت  بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودندو خودشان هم خوششان می آمد) و بقول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی  برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس  نیامده بودند وبه وقول یکی از آنها فقط به خاطر تفریح  سفر مشهد امدم

 لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با انها بروم  من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم

 سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: ((حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟))

گفتم:(( از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می کنند؟))

یکی از بچه ها بلند گفت : ((حق با حاج اقا است خیلی وضعیت ما نا مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج اقا بینند یا گریه می کند یا می خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می کند))بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند

ولی یکی از مخالفان گفت: ((حاج اقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده ایم لذا نه تنها بلد نیستم !  بلکه از چادر متنفرم ! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم !حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری ها را می بینم حالم به هم می خورد.ودلم می خواهد دختران چادری را خفه کنم ))

گفتم :(( به فرض که  حق با شما است ولی  خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی بینی در بازار تعجب نمی کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسئول دختران بی چادری باشد؟ گفت : قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!))

گفتم :((حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آن که می خواهید وارد حرم امام رضا بشوید  و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید .))

بالاخره با بی میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آنها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می کردند مثل بچه های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند .

اگر کسی اولین بار آنها را می دید  می گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!

اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف همان دختر مخالف چادرکه می خواست دخترانی چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.

 ولی وقتی آن اقا دزده می خواست کیف دستی آن خانم  را که پر پول بود و نمی دانم دزدها از کجا متوجه شده بود او اینقدر پول دارد را به سرقت ببرند  به علت اینکه آن دخترخانم  چادر بر سر داشت و بخاطر همراهی با من و مثلا حفظ آبروی حاج اقا پوشش خود را کامل کرده بود موفق به گرفت کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد .و قضیه به خوبی تمام شد.

همین که این اتفاق افتاد همان خانم پیش من آمد و گفت :
 ((حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی دانستم.
فکر نمی کردم چادر اینهمه بتواند از من محافظت کند. حاج‌اقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه ای امروز که با چادر به بازار آمدم  احساس امنیت نکرده بودم))
وقتی این حرفها را  به من می گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می گفتم :

((خدایا ای کاش همه بچه مذهبی ها که خاک پای همه آنها طوطیای چشم من است می دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر بدون چوب و چماق چقدر زیاد است و برعکس اثر معکوس تذکر دادن با تندی و خشونت و چوب و چماق چقدر زیاد است.))

و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد  هیچ چیزی حتی خنده دیگران به و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!

و من معتقدم این نمونه ای از معجره امام رضا (ع)بود که من خود به چشم خویشتن دیدم .  

 

..... تشکر یادتون نره ......
 

یک شنبه 5 دی 1389  7:34 AM
تشکرات از این پست
monaaa
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج آقا 2 - حاج آقا در کهریزک !؟

  تردید داشتم این پیشنهاد را قبول کنم یا نه؟!تجربه جدیدی بود! به هر شکلی بود بعد تلفن های زیاد مسئول محترم مربوطه با تردیدقبول کردم!

هفته ایی 3 ساعت باید زندان دستگرد اصفهان به یکی از بندها برای مشاوره می رفتم .

روز اول بود، تا به حال توفیق زندان رفتن نصیبم نشده بود! انشاالله خدا زندان را قسمت همه آرزومندان کند

مخصوصا قسمت شما که داری این پست رامی خوانی(تا تو باشی دیگه این همه منتظر خاطرات حاج اقا نشوی

در اصلی زندان که باز می شود و وارد می شوی مفهوم قفس را درک می کنی

درها یکی یکی بازوبسته می شد و من بیشتر دچار استرس وگاهی تردید می گشتم .

   وارد بند که شدم یکی بلند صدا زد: از جلو نظام!

 از قبل زندانی ها را درراهرو بند منظم کرده بودند تا مثلا جلو حاج آقا احترام بگذارند ما را تحویل بگیرید. ( بقول برو بچ برای من نوشابه باز کنند) یکی کفشها من را می گرفت ویکی عرض ادبی می کرد و یکی مظلوم نمایی! ( نمی دونید چقدر کلاس برایمان گذاشتند البته همه شانس دارند من هم شانس دارم. هیچ کس تحویل نمی گیرد وقتی هم کسی می خواهد تحویلم بگیرد زندانی ها تحویلم می گیرند! به قول یکی از دانشجو هادر دانشگاه به من می گفت حاج اقا چرا هر چی خلافکارو کج و کوله است با شما رفیق می شود!)

 به این فکر کردم که من برای مشاوره اومدم. غلومیش اینکه من برای رفاقت اومدم نه برای کلاس گذاشتن!

 

 پشت میکروفن که رفتم بدون مقدمه موتور خودم را گذاشتم پایین و گفتم:

((ببنیدرفقا من نه قاضی هستم نه دادستان که بتوانم پدر کسی را در بیارم یا کار کسی درست کنماصلا خیالتان را راحت کنم هر کسی دلش پر است بعد از جلسه بیاد هر چی دلش می خواد متلک به من آخوند بگه!))

جلسه تمام شد مسئول بند گوشه ایی دور از من  با چند نفر صحبت می کرد. چند نفر از زندانی ها دور من جمع شده بودند که یک زندانی که خیلی درشت اندام بود بقیه و کنار زد وجلو آمد و گفت: ((حاج آقا من دلم از شما آخوند ها خیلی پر استمی شه چند حرف آبدار بهت بزنم جیگرم حال بیاد؟!))

گفتم: ((بگو! ))

ون تعارف گفت: (( .............. ))سانسورش کردم یاد نگیرد. فقط همین بهتون بگم هرچه از دهنش درآمد به من گفت !و من هم هاج و واج داشتم نگاه می کردم!

بعداز این که خوب حرفهای زشتش را به من زد یک نفس عمیق کشید و گفت :((آخی راحت شدما! دستت درد نکند حاج اقا یک نفس راحت کشیدم))

از آن روز به بعد این اقا شد رفیق جون جونی ومحافظ حاج اقا!

تصور کنید مثل کسانی که یک محافظ گردن کلفت همرشان دارند، این آقا همراه من تو زندان می گشت اگر کسی به من چپ نگاه می کرد گردنش می شکست!!

      برای آزادی همه زندانی ها مخصوصا زندانی نفس صلوات

 

چو خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

 و چه خوشتر آنکه که مرغی زقفس پریده باشد

دوشنبه 6 دی 1389  9:47 AM
تشکرات از این پست
monaaa
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج آقا (3) - هر چی تو بگی !!؟

- برنامه ایی برای ایرانی های مقیم هند نداشتم !

اصلا قرار نبود به حیدر اباد که انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور انجا شعبه ایی ندارند بروم، اما خدا توفیق داد به شهری که نام امام علی (ع)گذاشته شده یعنی حیدر اباد با چندین میلیون جمعیت از شهرهایی که ایرانی های زیادی دارد رفتم.

حیدر اباد جایی بود که هیچ کس غیر از خدا را نداشتم به مسجد ایرانی ها رفتم درخواست کردم به من اجازه دهند شبها منبر روم و روضه خوانی کنم .(ایام اربعین سال گذشته بود)

اما آنها گفتند : ما روحانی هندی داریم و ایرانی های مقیم  هم زبان او را می فهمند ، نیازی به شما نداریم اما غافل از اینکه من به این  راحتی از در خانه امام حسین نمی روم به قول معروف از در بیرونم کنید از دیوار برمی گردم !

در و دیوار این سینه همی دِ ر‍ّد زانبوهی
 که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید

گفتم من حاضرم شبی 1000 روپیه (تقریبا 30هزار تومان) و مجموعا 300 هزار تومان جهت کمک به مسجدتان می دهم، فقط بگذارید 10 شب بعد از حاج اقا خودتان من هم برای امام حسین(ع) نوکری کنم .

بنده خدا رئیس هیات حسابی کم اورد و گفت اگر کسی استقبال نکرد چی؟

گفتم خودت و خودم که هستیم؟!

بنده ی خدا دید هرچی می گوید، حاج آقا برای جواب دادن کم نمی آورد.

 گفت: حرفی نیست نه ما پول به شما می دهیم  نه شما پول به ما بدهید. گفتم: قبول !

منبرها شروع شد به لطف امام حسین(ع) با توجه به سبک خواصی که من دارم و خیلی خودمانی صحبت می کنم و مطرح کردن مباحث همسرداری و تربیت فرزند و انتخاب همسر با توجه عادتم ، به لطف اهل بیت (ع) روز به روز شلوغ تر شد تا جایی که جا برای نشستن در مسجد نبود .

جاتون خالی پول هتل حیدر اباد که قرار بود با جیب خودم باشد صاحب هتل که ایرانی و از مسجدی ها ی آنجا بود نگرفت . هر چه گفتم بنده خدا پول غذا را نمی خوای بگیری پول اتاق را بگیر اخه شغلته !

می گفت: من که بخاطر شما کاری نمی کنم ،طرف من امام حسین است !

بعد از یک هفته مبلغ محسوسی به زور به من دادند و شب اخر وقت رفتن مردم گریه می کردند و بسیار اصرار که دهه محرم سال اینده  به انجا بروم .اما نمی دانم چی شد که محرم دهه اول با اینکه همه برنامه ها برای هند تنظیم بود یک وقت دیدم در بین مردم با صفای سرایان از شهرستان های خراسان جنوبی هستم . جلسه با استقبال بیش از 10 هزار نفری و با حضور بچه های صدا و سیما و به لطف امام حسین موفق شدیم چندین خانوده که طلاق شان حتمی بود را به دعای اقا ابا عبدالله نجات دهیم .

قرار بود ما صفر به هند بروم که یکی دوستان اسباب سفر به تاجکستان را فراهم کرد اما به اندازه ذره ایی شک ندارم اخرش انجا که امام حسین(ع) بخواهدخواهم رفت. و اگر من بیچاره را لایق بداند نوکری خواهم کرد.

من اعتقاد دارم صرف تبلیغ سنتی رفتن کافی نیست بلکه باید بعد از تبلیغ و حضور در یک منطقه یک اتفاقاتی با دعای اهل بیت (ع)رخ دهد .اتفاقاتی مانند نجاتت زندگی های بسیار زیاد ، اتفاقاتی  مانند رفاقتهای بعد از منبر و ارتباط های فیس تو فیس و چهره در چهره ، اتفاقاتهای مانند یک لبخند و تحویل گرفتن بعد از یک منبر چندین هزار نفری اثراتی چند صد برابری خود ان منبر بر روی مخاطب می گذارد ،آیا شما هم موافقید.

 
شما پیشنهاد دهید!

خیلی از دوستان خارج از کشور بصورت غیر رسمی از من دعوت کرده اند اما تا دیروز برای من ممکن نبود تا اینکه اتفاقاتی  برای من افتاد که تصمیم گرفتم به هیج وجه این دعوت ها را  رد نکنم :

برای همین بدون هیچ گونه تردیدی می گویم که اگر شما جایی از اقصی نقاط ایران یا کشورهای دیگر احساس نیاز می کنید و حس می کنید ظرفیت خوبی برای کار کردن با روحیه جوان پسندی وجود دارد من آمادگی دارم اندازه وسعم در محل زندگی شما حضور پیدا کنم .

 چه بصورت دانشگاهی وهمایشی ، پرسش و پاسخی و یاهیاتی و سنتی 

با این امید اینکه اگر خدا بخواهد اتفاقاتی غیر یک منبر و یک سخنرانی رخ دهد. اتفاقاتی مانند نجات زندگی های زیادو ثوابش هم برای آنان که در این راه قدم بر می دارند.

 

شنبه 11 دی 1389  8:52 AM
تشکرات از این پست
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج اقا(4) - عرفان فلفلی حاج اقا درهند

   از آن لحظه ای  که وارد بمبئی شدم علی رغم تصور قبلی با شهری کثیف و شلوغ ،فقر شدید و ثروت عجیب مواجه شدم .

  بهترین کار این بود که هتلی را در منطقه شیعه نشین  بندی بازار اجاره کنم.

 وارد هتل نشده با استقبال گرم صاحب هتل مواجه شدم .ظاهرا صاحب هتل هم مسلمان بلکه شیعه بود. برای همین به محض ورود من وتحویل اتاق، از من درخواست کرد که حاج آقا باید ناهار  منزل من باشی.

من هم از ترس غذا های تند هندی که وقتی می خوری باید آتش نشانی بیاد و خاموشت کند قبول نکردم.

 

حالا هر چی من از ترس غذاهای تند هندی بهانه می آوردم او پافشاری می کردکه مرغ یک پا بیشتر نداردتا اینکه من هم تسلیم شدم.( شماهم یک کمی  از این هندی ها یاد بگیریدفقط می توانید مفت و مجانی وبلاگ حاج آقارا بخوانید؟ شد یکبار ما را ناهار دعوت کنید؟)

 

 

بلاخره توفیق نصیب مدیر هندی هتل شد که حاج آقا داودی مهمانش شوداما به شرطی که برای من غذا با فلفل کم درست کند.(حال می کنی چقدر نوشابه برای خودم باز می کنم)

 

 به قول مادربزرگ های شیرازی چشمتان روزگار بد را نبیند، سفره ناهار که پهن شد دو مدل غذا در سفره گذاشتند .

 

یکی غذای خودشان که انواع فلفل سرخ و سیاه و سبزوغیره را داشت، بجای سبزی همراه غذا فلفل می خوردند.

 

 

 دوم غذای مخصوص حاج اقا بود که فلفلش به قول هندی های ناچیز بوداما برای من و شما انقدر بودکه بعداز خوردن اولین لقمه غذایک لحظه احساس کردم چشمان مبارک حاج اقا دور کله مبارکتر دارد می چرخد  و مثل کسی که لحظات آخر عمرش همه خاطرات زندگی خود را به یاد می آورد، من همه ی شما خواننده های عزیز وبلاگ رادر یک لحظه به یاد آوردم(مثلا دارم به یاد می اورم) بعد شما می گویید حاج اقا شما بی وفا هستید درحالی که من در بهترین لحظات زندگی به یاد شما هستم.

 

 

 از برکات دیگر غذای آن روز این بود که تا دو روز به لهجه ی غلیظ هندی صحبت می کردم وزبان شیرین فارسی را به کلی فراموش کرده بودم .

 

اما از منبر رفتن هایم برایتان بگویم مثل حرف زدن عرفا شده بود که همیشه اشک از چشمانشان جاری است.

مردم وقتی به من نگاه می کردند با تعجب و حیرت از معنویت من پیش خودشان می گفتند: عجب روحانی با تقوایی است! که همراه با منبر رفتنش گریه هایش قطع نمی شود!! غافل از اینکه عرفان من از نوع عرفان فلفلی بود.

 

راستش را بخواهید عارف بودن یا به زبان دیگر غذای فلفلی خوردن هم بد نیست!


باورتان نمی شود یکبار امتحان کافیه

 

 

 

شنبه 11 دی 1389  9:11 AM
تشکرات از این پست
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج آقا (5) - حاج اقا برگشت(خاطره ای متفاوت)

با سلام و عذر خواهی بابت این همه فاصله به خاطرمشغله های و فعالیت های زیاد م ! عرض شرمندگی از صورت من الان مثل باران بهاری از نوع باران عربی پایین می ریزد باورتان نمی شود نگاه کنید اشتباه نکنید این گریه نیست این عرق شرمندگی است!البته  حالا به این زیادی م نیست یک کم کمتر است.مثلا اینقدر.و ضمن تشکر از دوستانی که به بنده حقیر ذلیل مسکین مستکین و ... با داد زدن و ابراز دلتنگی و مهمتر از همه با پخش خبر فوت و یا ناپدید شدن من ابراز محبت کردند و اینکه به انها بگویم خیالتان راحت باشد حتی نقشه های محسن و مهندس یا اقای شایگان و جلال فتوحی و حتی الیاس هم بر روی حاج اقا داودی که ضدگلوله است اثر نمی کند.

اما سوغاتی دوره مسافرتی طولانی من یک خاطره است که چند مدت پیش اتفاق افتاد.

از روزهایی بود که تاکسی خیلی سخت پیدا می شد، من هم در راستای حفظ سرمایه ملی(البته ریا نشه) یعنی همان بنزین عزیز که این روزها خیلی دلمان براش تنگ شده و نفس نفس زدن های اخر کارت سوختم، ماشین را نیاورده بودم.

سوار یکی از این سواری شخصی ها شدم.از خوشتیپی راننده برایتان بگویم. موهای فر و بلند و کت روی دوش سیبیل تا بنا گوش، فقط کم بود تا هیکل آرنلی او ببرد عقل و هوش! اقای راننده هم هنوز حرکت نکرده برای خوشی دل خودش یا ناخوشی دل من یک نوار ترانه زن از نوع انگلیسی  پخش کرد. در همین لحظه حس معنویت من و اینکه نظر کرده هستم گل کرد و تصمیم به نهی از منکر این اقای راننده گرفتم.چند فرضیه نهی از منکر در ذهنم آمد

اول روش با قدرت و عزت نفس بود به این شکل مثلا:

اقا نوار را خاموش کن وگرنه :

1- حسابت را می رسم

از قدرت بدنی راننده همین بس که:  اگر یک مشت نیمه ابدار به من می زد انچنان ضربه مغزی می شدم که فقط اقای دکتر پژوهان می توانست من را عمل کند.ان هم که می دانید الیاس نمی گذارد ادم خوبی مثل من عمل شوند لذا در بیمارستان جان به جان افرین تسلیم می کردم.

2-از تاکسی پیدا می شوم

خوب پیدا شو بهتر

 دوم روش های بدون عزت نفس

1- اقا خواهش می کنم نوار را خاموش کن

اگه خاموش نکنم چیکار می کنی خیلی خوش بینانه باید تا دو ساعت به فلسفه موسیقی ، موسیقی لهو و لهب ،موسیقی های خوب  و هزار قال و قیل دیگر برای او می پرداختیم تازه اخرش به من می گفت لیلی زن است یا مرد.

اما روش من

یک شکلات کوچولو را وسط دویست تومانی گذاشتم و کرایه را به او دادم! و هیچ حرفی نزدم.

تا شکلات را دید، اول تعجب کرد چون مناسبتی نداشت! بعد از چند ثانیه مکث در میان صدای بلند ترانه خان زن گفت :(( ای ول حاج اقا! دستت درد نکنه!))

خواهش می کنم من تمام نشده بود که شکلات در دهان اقای راننده مزمزه شد هنوز 10 ثانیه نشده بود که دیدم صدای ضبط قطع شد . نوار را بیرون اورد و در بین نوارهایش حسابی گشت و یک نوار دیگر گذاشت.

من هم خوشحال که تیر به هدف خورد منتظر شنیدن صدای افتخاری یا ... بودم که صدای روضه و مناجات شب اول قبر از ضبط ماشین بلند شد.

من هم پیش خودم گفتم:(( حالا باید یک نقشه بکشم نوار روضه بی وقتش را خاموش کنه!))

چهارشنبه 15 دی 1389  11:50 PM
تشکرات از این پست
gh_golpa
gh_golpa
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 1224
محل سکونت : اصفهان

خاطرات حاج آقا (6) - سر کلاس

 

 

هر وقت با آنها کلاس داشتم حتما این خانم حرف و شوخی هایی را مطرح می کرد که پسرهای کلاس بخندند و به قول دخترهای دیگر می خواست خودش را بین پسرها نشان دهد.

 

بعضی از دخترهای دانشگاه می گفتند:

 

 (( حاج اقا! ببینید چقدر خودش را برای پسرها لوس می کند.))

 

 حتی بعضی از دخترها بخاطر اینکه مثلا روابط عمومی خوبی با پسرها دارد و همیشه پسرهای کلاس با او شوخی می کنند به او حسادت می کردند!

 

یک آقاپسری که از بچه های شیطون دانشکده بود هم روابط عمومی خوب داشت و ... با این خانم خیلی ارتباط داشتند و خیلی سر کلاس به هم شوخی و متلک می انداختند! البته غیر مستقیم، ولی من متوجه می شدم منظورشان کیست.

 

این دو نفر خیلی با هم دیده می شدند، حتی بعضی ها می گفتند این دو نفر قرار است با هم ازدواج کنند.

 

 در نگاه خیلی از دخترهای دانشگاه آن دختر خوشبخت ترین دانشجوی دختر بود، چون مثلا پسرها با شوخی می کنند و این اقا پسر درسخون و خوش تیپ خیلی به با شوخی می کند و او را تحویل می گیرد.

 

اما این ارتباط که که خیلی از بچه ها با حسرت به انها نگاه می کردند یک روی دیگر هم داشت!

 

یک روز که در اتاقم نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم  همان خانم وارد اتاق من شدو از من وقت مشاوره خواست.

 

بغض راه گلویش را گرفته بود! می گفت: وقتی یک پسری با او شوخی می کند یا همان اقا پسر کلاس، چیزی به او می گوید . دلش می خواهد بمیرد. دلش می خواهد زمین باز شود و در زمین فرو رود!

 

می گفت: ((حسرت دخترهای سنگین و با وقار کلاس که پسرها را تحویل نمی گیرند و با عفت متکبرانه با جنس مخالف برخورد می کنند را در دل دارم ولی از ترس تحقیر شدن جرات ندارم این حرف را به کسی بزنم!))

 

می گفت :(( دلم فقط به فلان اقا پسر خوش است که احتمالا به من علاقه دارد و شاید بخواهد با من ازدواج کند.)) همان پسری که اولش برایتان گفتم .

 

می گفت: (( برای خواستگاری آمدنش لحظه شماری می کنم ))

 

اما چند ماه بعد از زمانی که این خانم پیش من امده بود ، همان اقاپسر شیطون دانشگاه که با این خانم ارتباط هم داشتند سراغم آمد . از من وقت مشاوره خواست. من هم با لبخند پذیرفتم.

 

می خواست نظرم را در مورد گزینه ایی که برای ازدواج انتخاب کرده بود بداند .

 

منتظر بودم همان خانم را نام ببرید، اما اسم یک دختر دیگر را آورد! خانمی محجبه و مذهبی که در کلاس برق بود!

 

با کمی تامل خانمی را که نام برده بود، بیاد اوردم.

 

 با تعجب گفتم:(( این خانم که بسیار محجبه است ! اصلا متکبرانه در مقابل نامحرم برخورد می کند .جواب سلام تو را هم نمی هد! اصلا من فکر می کردم شما می خواهید با خانم فلانی(همان که خیلی شوخی می کرد و با هم ارتباط داشتند) ازدواج کنی! خیلی برایم عجیب است که از یکی دیگر می خواهی خواستگاری کنی؟))

 

می دانید جوابش چه بود؟

 

(( حاج اقا! آن خانم که ارزش ازدواج ندارد ! کسی که براحتی تسلیم امثال من می شود و با یک پسر براحتی گرم می گیرد و شوخی می کند ارزش همسری را ندارد!

 

راستش را بخواهیدمن می خوام همسرم در عین حالی که اجتماعی است و در جامعه حضور دارد متکبر در مقابل نامحرم باشد.

 

 من می خواهم مادری وظیفه تربیت فرزندم را برعهده بگیرد که خودش در اجتماع توانسته عفت و حیاء  را حفظ کند. دلم می خواهد زنم هم در اجتماع باشد هم اینکه  عفت و حیا او  اجازه ارتباط با نامحرم را نداده باشد!نه اینکه دختری که با شوخی و خنده می خواهد خودش را به پسرها نشان دهد .

 

 حاج اقا! من فکر می کنم دختران با عفت و متکبر در مقابل نامحرم،  نیازی به پسرها ندارند که خودشان را عرضه کنند برای همین دلیلی نمی بینند خودشان را جلو پسرها با اریش و بی حجابی و یا شوخی و خنده نشان دهندو ولی امثال آن خانم که الان با من ارتباط دارد حتما یک کمبود دارد که با یک پسر قبل از ازدواج رفت و امد دارد.))

 

چهارشنبه 15 دی 1389  11:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها