ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ...
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ...
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتیم...
ما فکر می کردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛ نمی دانستیم قرار است که ما از یک دیگر مراقبت کنیم....
ما فکر می کردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بی وفایی است؛ نمی دانستیم بیش از حد به حریم یک دیکر وارد شدن چقدر می تواند خفقان آور باشد...
ما فکر می کردیم وقتی طرف مقابل رشد کند، تهدیدی برای دیگری است؛ نمی دانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم، که احساس تهدید شدن نکنیم...
فکر می کردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛ نمی دانستیم همه به کمک نیاز دارند..
فکر می کردیم پول ما را ایمن می کند؛ نمی دانستیم که امنیت؛ یعنی بدانید که می توانید زندگی تان را بسازید، و در کنارش مادیات هم قرار دارد..
فکر می کردیم دیگری به ما عشق نمی ورزد؛ نمی دانستیم که ما عشق او را احساس نمی کنیم و نمی پذیریم...
او گمان می کرد من خوشحالم نمی دانست چقدر ترسیدم...
من گمان می کردم او خوشحال است؛ نمی دانستم چقدر ترسیده است...
ما نمی دانستیم...
ما فقط نمی دانستیم...
خیلی چیزها بود که نمی دانستیم...
بر گرفته از کتاب "ﺑﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ، ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ
محمد صالحي – 15/6/94 /