شکر بخاطر شرایط فعلی
وقتی شما مدام همسرتان را با دیگران مقایسه می کنید و کمبود های مالی تان را پر رنگ می کنید در حقیقت نعمت هایی که دارید را نمی بینید و شکر گزار نیستید.
داستان زیر را بخوانید شاید تصمیم گرفتید بجای دیدن نعمت های دیگران نعمت های خود را ببینید و شکر گزار ی کنید:
روزی حضرت داوود (علیه السلام) از خداوند متعال در خواست کرد تا همنشین خود در بهشت را ببیند. خداوند همنشینش را به وی معرفی کرد و داوود نبی همراه فرزندش سلیمان به دیدار او رفتند. حضرت می خواستند بدانند که ویژگی های ممتاز این فرد چیست که هنشین او در بهشت شده است. وقتی به خانهاش رسیدند دیدند خانه ای بسیار ساده و محقّر دارد. از همسرش سراغ او را گرفتند که گفت: «برای شکستن هیزم به جنگل رفته است». آن ها به دنبالش رفتند که دیدند پشته ای هیزم بر دوش گرفته و برای فروش آن به بازار می رود. هیزم ها را فروخت و با پول آن مقداری گندم خریداری کرد.
حضرت داوود جلو رفت و بعد از سلام، خود را معرفی نمود. مرد که از دیدن داوود نبی در پوست خود نمی گنجید با اشتیاق به روی مبارک پیامبر الهی می نگریست و از این که افتخار هم صحبتی با پیامبر بزرگ الهی شامل حالش شده اظهار خشنودی نمی نمود.
حضرت داوود خواست که مهمان مرد شود و مرد هم با خوشحالی آن ها را به خانه اش دعوت نمود و با یکدیگر به سمت خانه ی مرد به راه افتادند. مرد گندم ها را آرد کرد و بعد از تهیهی خمیر، چند قرص پخت نمود. سفره ای پهن کرد. درون سفره سه قرص نان و مقداری آب بود. با یکدیگر مشغول صرف غذا شدند. مرد، هر لقمه ای بر می داشت، «بسم الله» می گفت و وقتی لقمه ها را می خورد، «الحمد لله» بر زبان جاری می نمود. وقتی غذا تمام شد دست به سوی آب برد و آب را هم بدین منوال میل نمود. آن گاه دست به آسمان بلند کرد و چنین گفت:
خدایا! به چه کسی همانند من نعمت دادی! چشم و گوش و بدن سالم به من دادی. درخت های جنگل را روزی من کردی در حالی که کاری برای آن ها انجام نداده بودم. وقتی هیزم ها را به بازار بردم، بر دل شخصی انداختی تا هیزم ها را از من بخرد و اگر چنین نمی کردی، هفته ها هم مینشستم کسی از من نمی خرید. با پول آن گندمی خریدم که دیگری آن را کاشته بود و کاری برای آن انجام نداده بودم… مرد آن قدر گفت وگفت تا اشک بر چشمانش حلقه زد.
حضرت داوود که به راز تقرب او به درگاه الهی پی برده بود به فرزندش سلیمان فرمود: «پسرم در تمام عمرم بنده ای به این شگرگذاری ندیده بودم!»
بحارالأنوار جلد۱۴، صفحه ی۴۰۳و ۴۰۴٫