نساء جابرابن انصاري
يکي بود يکي نبود. در يک ظهر سرد زمستاني، کفشدوزک کوچولوي قصه ما در اتاق گرم و نرمش نشسته بود و از پنجره به باغچه نگاه مي کرد. او بهار همان سال به دنيا آمده بود و اين اولين زمستاني بود که مي ديد، به همين خاطر تغييرات باغچه خيلي برايش جالب و عجيب بود، چون هوا خيلي سرد بود، دون دون زياد از خانه بيرون نمي رفت. او هر روز ساعتها کنار پنجره مي نشست و به بيرون نگاه ميکرد.
يک روز دون دون که حوصله اش خيلي سر رفته بود، تصميم گرفت به باغچه برود. لباسهاي گرمش را پوشيد، دستکش هايش را برداشت و رفت به سمت باغچه. همين طور که راه ميرفت به ياد روزهايي افتاد که با دوستهايش در اين باغچه زيبا بازي هاي مختلف ميکردند. کمي فکر کرد و رو کرد به آسمان و گفت: «پس کي اين برف تمام ميشود تا باز دوباره بتوانم با دوستهايم در يک هواي خوب بازي کنم؟ »
همين طور که به آسمان نگاه ميکرد متوجه تغيير و حرکت ابر ها شد و فکر کرد شايد آسمان دوباره مي خواهد ببارد. پس تصميم گرفت به زير يکي از برگ هاي خشک برود تا خيس نشود. دون دون زود دويد و رفت زير برگ خشک شده وسط باغچه نشست و دستانش را گذاشت زير چانه اش و منتظر ماند.
کمي نشست اما ديد خبري نيست، تا اين که متوجه شد چند تا دانه گرد سفيد رنگ افتاد کنار برگ، دون دون خيلي تعجب کرده بود چون هيچ وقت نديده بود که از آسمان دانه بيفتد!
در همين فکر بود که يک دانه سفيد را در مقابلش ديد. دون دون به دانه نگاه کرد. دانه هم به دون دون نگاه کرد. آنها از هم ترسيدند و رفتند پشت برگ ها قايم شدند. کمي که گذشت دونه سفيد يواشکي آمد بيرون و از دون دون پرسيد: «تو ديگه چي هستي؟ »
دون دون به آرامي گفت: «اسم من دون دونه، من يه کفشدوزکم. تو کي هستي؟ »
دانه سفيد نفس عميقي کشيد و گفت: «من هم يک دونه برفم. اسم من دونه برفيه، اسم من و تو درست شبيه همه. چه جالب! »
دون دون و دونه برفي زدند زير خنده و از زير برگ خشک بيرون آمدند. وقتي که دون دون چشمش به باغچه افتاد، با تعجب به اطرافش خيره شد چون همه باغچه سفيد شده بود و يک عالمه دانه ديگر روي زمين بودند. او کمي راه رفت و ديد که جاي پاهاي کوچکش روي زمين مي ماند. او رو کرد به دونه برفي و از او پرسيد:
«من تا به حال تو را نديدم. تو از کجا اومدي؟ اينها همه خانواده تو هستند؟ »
دونه برفي گفت: «من و پدر و مادرم و همه خواهر و برادرهام روي يک ابر زندگي مي کرديم ولي الان هم همون از روش افتاديم روي زمين. »
دون دون تعجب کرد و از او پرسيد: «خب پس تو ديگه نمي توني بري به خونه ات؟ تو که بال نداري؟ مي خواي من کمکت کنم و با بالهاي کوچيکم ببرمت پيش خونه ابريتون؟ »
دونه برفي خنديد و گفت: «نه، ممنون تو خيلي مهربوني، اما من و خانواده ام حالا ديگه يه خونه جديد داريم که اين باغچه است. ما هميشه از بالا موجودات روي زمين را نگاه ميکرديم و خيلي دوست داشتيم از آسمون بيايم پايين و روي زمين با شما بازي کنيم. »
دون دون گفت: «بازي با شما چه جوريه؟»
دونه برفي دست دون دون رو گرفت و گفت: «با من بيا. »
دون دون دست دونه برفي را که گرفت، دستش يخ زد. به همين خاطر دستکش هايش را دستش کرد. دون دون و دونه برفي با هم به طرف باغچه دويدند. پاي دون دون توي برف ها فرو مي رفت. اما دونه برفي دست دون دون رو گرفته بود و با هم توي برفها اينور و او نور دويدند و بازي کردند.
کمي که گذشت، مامان دون دون صدايش کرد:
«دون دون، بيا توي خونه سرما ميخوري. »
دون دون به دونه برفي گفت: «مياي خونه ما با هم بازي کنيم؟ »
دونه برفي گفت: «من نمي تونم بيام توي خونه. من توي گرما آب ميشم. »
دو ندون گفت: «حالا چيکار کنيم؟ »
دونه برفي گفت: «من اينجا کنار درخت مي مونم. فردا بيا با هم بازي کنيم. »
دون دون و دونه برفي براي برف بازي فردا کلي برنامه ريزي کردند و با هم خداحافظي کردند.
دون دون دويد به سمت خانه تا ماجراي دوست جديدش را براي مادرش تعريف کند.