0

تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

 
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

نسیمی از شرق: ژاپن ، هند و چین

موج نوی سینمای ژاپن

نسل سوم فیلمسازان پس از جنگ ژاپن در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ و دههٔ ۱۹۷۰ سربرآورد و نوعی موج نوی افراطی (نوبِرو باگو) را شکل داد. بسیاری از این فیلمسازان از استودیوها آغاز کردند (مثلاً شینودا، یُشیدا و اوشیما برای استودیوی شوچیکو فیلم ساختند) و به همین دلیل بسیاری از کارهای اولیه‌شان به‌صورت سینماسکوپ فیلمبرداری شده اما سرانجام این کارگردان‌های جوان از این استودیو فاصله گرفتند و برای خود کمپانی‌های مستقلی به راه انداختند. برخی از کارگردان‌های این موج عبارتند از: هیروشی تِشیگاها را (متولد ۱۹۲۷)، سوسومو هائی (متولد ۱۹۲۸)، ماساشیرو شینودا (متولد ۱۹۳۱)، یاسوزو ماسومورا (متولد ۱۹۲۴)، یُشیشیگه یُشدا (متولد ۱۹۳۳)، سایجون سوزوکی (متولد ۱۹۲۳)، کُجی واکاماتسو (متولد ۱۹۳۶)، شوهِی ایمامورا (متولد ۱۹۲۶)، و ناگسا اُشیما (متولد۱۹۳۲).

 

تِشیگاها را، کارگردان اوان - گارد و تجربی، با فیلم زن ماسه‌زارها (۱۹۶۴) در جهان شهره شد. این فیلم را کُبوآبه از رمان خودش اقتباس کرده بود. زن ماسه‌زارها - که در سال پخش خود جایزهٔ ویژهٔ هئیت‌داران جشنوارهٔ کن را به‌دست آورد - از جملهٔ نخستین فیلم‌های موج نو، و استعارهٔ پیچیده‌ای است که در آن یک محقق جوان، تحت‌تأثیر نیروی مرموز زنی در ماسه‌زاری پرت افتاده در گودالی به دام می‌افتد، زنی که ظاهراً محکوم است ماسه‌های این گودال را تا ابد با دست‌هایش پاک کند.

 

سوسومو هانی با مستندسازی آغاز کرد و از همین راه بعدها شیوهٔ سینماوریته را اتخاذ کرد. غالب فیلم‌های داستانی هانی در مکان اصلی و با بازیگران غیرحرفه‌ای فیلمبرداری شده‌اند و او همواره به مسائل نسل پس از جنگ پرداخته است. هانی همچنین فیلم‌هائی ساخته تا نشان دهد ژاپنی بودن در سرزمین‌های بیگانه چه معنائی دارد، از جمله در فیلم‌های نیمه‌مستند بوانا تُشی (کنیا، ۱۹۶۵) و عروس کوه‌های آند (پرو، ۱۹۶۶). به نظر بسیاری از منتقدان فیلم دوزخ اولین عشق (۱۹۶۸) بهترین و خود - ویژه‌ترین فیلم هانی است که در آن دو نوجوان از طریق عشق نفسانی می‌کوشند بر هرج و مرج پیرامون خود چیره شوند، اما در این راه خود را نابود می‌کنند. در سال ۱۹۷۸ ساچیکو هیداری (متولد ۱۹۳۰) یکی از بهترین بازیگران زن ژاپن و همسر پیشین‌ هانی، نخستین فیلم سینمائی خود، جاده‌ٔ دور دست (۱۹۷۸) را کارگردانی کرد و در آن به زندگی روزمرهٔ یک کارگر راه‌آهن، همسر و خانواده‌اش پرداخت. هانی خود نیز در این زمینه درامی نمادگرایانه به‌نام قصهٔ آفریقا (۱۹۸۱) ساخته است که در آن سه نفر در جنگل‌های وحشی کنیاگیر می‌افتند.

 

ماساشیرو شینودا، کارگردان موج نو، خود را وقف فیلمسازی دربارهٔ تلاش‌های نسل جوان بر ضد جامعه کرد، اما او به خلاف هانی کارگردان صاحب سبک برجسته‌ای است و ترکیب‌بندی و تصویرپردازیش با آثار کلاسیک دههٔ ۱۹۵۰ پهلو می‌زند (او در فیلم غروب توکیو [۱۹۵۷] دستیار اُزو بود). شینودا در باب همهٔ جنبه‌های مهم تاریخ و همچنین زندگی معاصر کشورش فیلم ساخته، و مانند رفقایش گرایش به خشونت و نیست‌انگاری دارد، اما فیلم‌های او در عین حال اخلاق‌گرا و از نظر قالب دقیق هستند. متمایزترین فیلم‌های او در موج نوع و پس از موج نو عبارتند از، گل رنگ پریده (۱۹۶۳)، قتل/قاتل (۱۹۶۴)، جزیرهٔ مکافات (۱۹۶۶)، خودکشی دوگانه/خودکشی در راه عشق در آمیجیما (۱۹۶۹)، ماجراهای جنجالِی بورایکان (۱۹۷۰)، اُربن تبعیدی (۱۹۷۷) و برکهٔ شیطان (۱۹۷۹).

 

شینودا در دههٔ ۱۹۸۰ دو فیلم مهم تجاری ساخت که هردو را کازوئو میاگاوا، مشهورترین فیلمبردار ژاپنی (راشُمون، آگتِسو و غیره)، به زیبائی فیلمبردار کرده است: بچه‌های مک‌آرتور (۱۹۸۴)، که به ضربه‌های عاطفی شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم و هفت سال اشغال آن توسط ارتش آمریکا می‌پردازد، و این تجربه در جزیره‌ای روستائی همچون یک جهان صغیر تصویر می‌شود؛ و فیلم گونزای زوبین‌انداز (۱۹۸۶)، که اثری کلاسیک هر چند پر از خون‌ریزی است. این فیلم از نمایشنامه‌های سنتی بونراکو مربوط به اوایل سدهٔ هجدهم اثر چیکاماتسو اقتباس شده است. گونزای زوبین‌انداز، ماجرای یک سامورائی که در کلاف شرف و نیکنامی گیر افتاده است، در سال پخش خود جایزهٔ شیر نقره‌ای جشنوارهٔ برلین را به‌دست آورد. در هر دوی این فیلم‌ها خوانندهٔ موسیقی راک ژاپنی، هیرومی‌گو (متولد ۱۹۵۶) نقش اصلی را بر عهده دارد. شینودا در (۱۹۸۵) یک ویدئوموزیک چهل و پنچ دقیقه‌ای به‌نام اشاره از هیرومی‌گو ساخت که موفقیت بی‌سابقه‌ای کسب کرد. در سال‌های اخیر شینودا فیلمی به‌نام پسر بچگی (۱۹۹۱) ساخته و در آن به تضاد عمیق احساسات شخصی و وظایف اجتماعی پرداخته است. این فیلم همهٔ جوایز جشنوارهٔ ژاپن را به خود اختصاص داد.

 

کارگران قابل ذکر دیگر موج نوی ژاپن، یاسوزو ماسومورا است با فیلم‌های سرباز شرور (۱۹۶۵)؛ فرشتهٔ سرخ (۱۹۶۶)، و فیلمی به‌شدت شیوه‌پردازانه به‌نام خودکشی عشق در سونه‌زاکی (۱۹۷۷)، که از نمایش عروسکی بونراکو گرفته شده است. اعتبار کارگردان دیگر موج نو، یُشیشیگه یُشیدا با فیلم‌هائی مانند بدرود نور تابستانی (۱۹۶۸) و یک سه‌گانهٔ اوان - گارد پراهمیت دربارهٔ افراطی‌گری سدهٔ بیستم به‌نام اِروس (خدای عشق) به‌اضافهٔ قتل عام (۱۹۶۹)، حتی بالاتر از ماسومورا است. یُشیدا در هر دو فیلم خود در عین حال به ماجرای اُسوگی ساکائه آنارشیست دوران تایشو و معشوقه‌هایش و قرینه‌هایش در میان دانشجویان معاصر پرداخته است. فیلم‌های یُشیدا در دههٔ ۱۹۷۰ عبارتند از: برزخ قهرمانه (۱۹۷۰)، تجزیه تحلیل فشرده‌ای از دانشجویان مبارز دههٔ ۱۹۵۰؛ و حکومت نظامی (۱۹۷۳)، زندگینامهٔ موجزکیتا ایکی، که نوشته‌هایش منجر به کودتای ناکام ۲۶ فوریهٔ ۱۹۳۶ شد. در این کودتا هزار و چهارصد افسر جوان دست‌راستی با کمک ارتیشیان، کوتاه زمانی توکیو را در اختیار گرفتند و تعدادی از مقامات رسمی سرشناس را به قتل رساندند (و به‌نوبهٔ خود هنگامی‌که سه روز بعد شورش سرکوب شد به همراه کیتا به‌دست پلیس نظامی اعدام شدند). یُشیدا سیزده سال پس از آن دیگر فیلمی نساخت تا آنکه در ۱۹۸۶ فیلم وعده (۱۹۸۶) را به‌دست گرفت و در جشنوارهٔ کن به نمایش درآورد.

 

کارگردان کمدی و حادثه‌ای‌ساز ژاپنی از کمپانی نیکاتسو، سایجون سوزوکی، تعدادی فیلم برای نوجوانان (سایشون-اِیگا) ساخت، از جمله آوارهٔ کانتو (۱۹۶۳)، خونمان اجازه نخواهد داد (۱۹۶۴)، و ولگرد توکیو (۱۹۶۶)، که حاوی درونمایه‌های موج نو بودند، اما سهم عمده‌ٔ او به این نهضت فیلم مرثیه برای خشونت/جنگندهٔ مادرزاد (۱۹۶۶) با فیلمنامهٔ کانِتو شیندو بود. این فیلم به نوجوان مبارزی می‌پردازد که از حومهٔ شهرها آمده است و در دام سیاست منجر به کودتای سال ۱۹۶۳ می‌افتد. سوزوکی پس از آن کارگردان موفق فیلم‌های ”صورتی“ شد، و دو فیلم زیبا به‌صورت مستقل در ردهٔ فیلم‌های منحط جن و پری ساخت به‌نام‌های کولی‌وار (۱۹۸۰) و تئاتر پرزرق‌وبرق (۱۹۸۱)، که هر دو در اویل دههٔ ۱۹۸۰ مورد تقدیر منتقدان قرار گرفتند.

 

همزمان با سوزوکی، کارگردان قراردادی کمپانی نیکاتسو، کُجی واکاماتسو، با فیلم بازی پنهان در پشت دیوارها (۱۹۶۵) بر آن شد تا فیلم‌های صورتی را تا سطح تجریدی موج نو بالا ببرد و به‌خاطر همین فیلم از کمپانی اخراج شد، لذا فیلم‌های جنین دزدانه عمل می‌کند (۱۹۶۶) و فرشتگان تردامن/زنان تردامن با لباس سفید (۱۹۶۷) را با بودجهٔ اندک و به‌صورت مستقل ساخت، که فیلم اخیر از واقعهٔ قتل عام نُه پرستار در سال ۱۹۶۴ در شیکاگو الهام گرفته شده بود. واکاماتسو همچنین فیملی غریب تحت‌عنوان برو، بروتو برای دومین بار باکره‌ای (۱۹۶۹) - ملهم از قتل شارون تیت - لابیانکا به‌دست دار و دستهٔ چارلز مانسُن در همان سال - و اثری به‌شدت خیالپردازانه به‌نام اُرگازم فرشته‌وار (۱۹۷۰) را تولید کرد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:44 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

نسیمی از شرق: ژاپن ، هند و چین

فیلمسازی پس از موج نو در ژاپن

از میان نسل پس از موج نو تعدادی فیلمساز ژاپنی اعتبار جهانی کسب کردند، از جمله یُشیمیتسو مُریتا (متولد ۱۹۵۰)، کُهای اُگوری (متولد ۱۹۴۵)، مینسوئو یاناگیماچی (متولد ۱۹۵۰)، شینجی سُمائی (متولد ۱۹۵۰)، ایشئی سُگو (متولد ۱۹۵۷) و جوزو ایتامی (متولد ۱۹۳۳). مُریتا با کمدی‌های ارزان قیمت شاد و شنگولی مانند چیزی مثل این (۱۹۸۱) و پسرها و دخترها (۱۹۸۲) محبوبیت یافت. اما با فیلم‌ بازی خانوادگی (۱۹۸۳) مورد توجه منتقدان قرار گرفت. بازی خانوادگی طنز بسیار بامزه‌ای است بر زندگی ژاپن معاصر به سبک فیلم‌های ”درام خانوادگی“ اُزو و سیستم آموزشی کشور ژاپن. ایتامی سپس راه تازه‌ای در پیش گرفت و با اقتباسی جدی از یک داستان تاریخی مربوط به سال ۱۹۰۹ به‌نام و آنگاه ... (۱۹۸۶) به ‌کارش ادامه داد.


کُهای اُگوری با نخستین فیلم داستانی خود، رودخانهٔ گل‌آلود (۱۹۸۱)، چیزی شبیه کودتا به راه انداخت. این فیلم که به‌طور خصوصی تولید و پخش شده بود توجه کمپانی توئی را جلب کرد و تعدادی جایزه از جشنواره‌های ژاپنی و نامزدی جایزهٔ اسکار و مدال نقرهٔ جشنوارهٔ مسکو را به‌دست آورد. رودخانهٔ گل‌آلود به طریقهٔ سیاه و سفید ساده‌ای فیلمبرداری شده و به ماجرای دوستی دو پسربچه از طبقهٔ پائین اجتماع در ۱۹۵۶ در اُزاکا می‌پردازد، و نیم‌نگاهی به فیلم‌های انساندوستانهٔ میزوگوشی و اُزو پس از جنگ دارد. برای کایاکو (۱۹۸۵) دومین فیلم سینمائی اُگوری که تولید آن چهار سال طول کشید، داستانی است بسیار خوش تصویر با قالبی شیوه‌پردازانه که در ۱۹۵۷ اتفاق می‌افتد و به ماجرای عشق مردی کره‌ای (کره‌ای‌ها در ژاپن مورد تبعیض سختیگرانه‌ای قرار داشتند) با زنی ژاپنی می‌پردازد. فیلم نبش مرگ (۱۹۹۰) که در آن فجایع مربوط به بیگانه‌سازی پس از جنگ از طریق داستان زوجی جوان روایت می‌شود، جایزهٔ بزرگ منتقدان FIPRESCL در جشنوارهٔ کن را در سال پخش خود نصیب اُگوری کرد و او در جهان به شهرت رساند.


مرکز توجه میتسوئو یاناگیماچی تا به امروز بیگانه شدن مردم ژاپن با طبیعت به‌واسطهٔ صنعتی و مدرن شدن سریع کشور بوده است. این دورنمایه برای کشوری که هنوز به‌نوعی از وحدت وجود، نشأت گرفته از آئین شینتو، قابل است اهمیت زیادی دارد. فیلم‌ دیگر یاناگیماچی، نقشهٔ نوزده ساله (۱۹۷۹)، ماجرای دانش‌آموزی مخالف نژادپرستی است که با ارسال نامه‌های تهدیدآمیز دست به یک جنگ چریکی علیه هرج و مرج شهری می‌زند، و فیلم دیگرش، بدورد با زمین (۱۹۸۲)، داستان یک رانندهٔ کامیون ناراضی است که به‌عنوان عکس‌العملی در مقابل چشم‌اندازهای صنعتی بایر در مسیرهای راهش کارش به اعتیاد و جنایت می‌کشد. اما شهرت جهانی یاناگیماچی از فیلم جشن آتش (۱۹۸۵) حاصل شد. این فیلم بر اساس حادثه‌ای واقعی مربوط به قتل عام ۱۹۸۰ در منطقهٔ کومانو در جنوب ژاپن ساخته شده است: عده‌ای بساز و بفروش، در مکانی که در آئین شینتو مقدس شناخته می‌شود و اهالی آن معتقد هستند کوه‌ها و دریاهایش به خدایان تعلق دارد، تصمیم می‌گیرند فضائی توریستی و پارک آبی بسازند؛ قهرمان داستان، یک منبت‌کار چهل ساله و از مؤمنان سرسخت شینتوئیسم، دست به مبارزه علیه مدرن شدن این منطقه می‌زند، اما چون شکست می‌خورد در اقدامی اعتراض‌آمیز و عجیب خود و خانواده‌اش را با تفنگ می‌کشد.


نخستین فیلم جدی شینجی سُمائی، مدرسه‌ٔ ماهی‌ها (۱۹۸۳)، روایت شبه‌مستندی از زندگی و کار و ماهیگیر یک‌دنده‌ای از سواحل اقیانوس آرام بود، و شینجی در این فیلم از برداشت‌های بسیار طولانی استفاده کرد. فیلم باشگاه توفان (۱۹۸۵) از او در مسابقهٔ سینمای جوان، در جشنوارهٔ جهانی توکیو، مشترکاً با فیلم‌های زمان متوقف است از پِتر گُتار و اسب، اسب من از علی اُزگنتورک جایزه گرفت و شینجی بلافاصله مشهور شد. باشگاه توفان که مانند فیلم اولش سرشار از نما - فصل‌های چشم‌نواز است، به ماجرای چهار دانش‌آموز دبیرستانی می‌پردازد که در جریان یک توفان موسمی در داخل عمارت مدرسه‌شان گیر می‌افتند.


ایشئی سُگو همزمان در ساختن فیلم و تولید ویدئوکلیپ و فیلم‌های تبلیغاتی شهرت دارد. او پیش از موفقیت تجاری و انتقادی فیلم خانوادهٔ دیوانه (۱۹۸۱) تعدادی فیلم فانتزی پرهرج و مرج دربارهٔ جنگ‌های محلی جوانان ساخته بود- تِندر رُد دیوانه/گذرگاه دیوانه (۱۹۸۰) و شهر افنجار (۱۹۸۱). فیلم خانوادهٔ دیوانه طنز کوبنده‌ای است در باب مصرف‌گرائی در ژاپن معاصر.


جوزو ایتامی بازیگر بدون شک مشهورترین کارگردان پس از موج نوی ژاپن است و با کمدی سیاهی به‌نام مراسم تدفین (۱۹۸۴) جایزهٔ آکادمی ژاپن بهترین فیلم و تعدادی جایزه از جشنواره‌های دیگر را به‌دست آورد. مراسم تدفین برداشت بسیار مضحکی است از چگونگی برگزاری یکی از مجلل‌ترین، پرخرج‌ترین و مهم‌ترین آئین‌های اجتماعی در فرهنگ ژاپن توسط یک طبقهٔ متوسط در حال رشد. ایتامی که فیلمنامه‌هایش را خود می‌نویسد و فیلم‌هایش را تهیه می‌کند، همین روال را در فیلمی کمیک در باب سکس، غذا و خوردن، در فیلم تامپوپو (۱۹۸۶) نیز ادامه داد و فیلم زن مالیات‌گیر (۱۹۸۷) بار دیگر پیچیدگی‌های سیستم مالیاتی ژاپن را به ‌طنز گرفت. ایتامی در سال‌های اخیرتر دو فیلم‌ کمدی ساخته - نشمهٔ گنگستر (۱۹۹۲) و بیمار بدحال (۱۹۹۳) - که اولی به جریان باج‌خواهی یاکوزا می‌پردازد و دومی بر اساس تجربه‌های خود ایتامی از بی‌نظمی موجود در بیمارستان‌های ژاپنی ساخته شده است. (به‌خاطر لحن انتقادی فیلم نشمهٔ گنگستر، عده‌ای از تبهکاران صورت و گردن ایتامی را زخمی کردند). کارگردان‌های خوش‌آتیهٔ دیگر سینمای پس از موج نوی ژاپن عبارتند از، یوئیچی هیگاشی (مانُن، ۱۹۸۱؛ دومین عشق، ۱۹۸۳)، که ممتازترین کارگردان ژاپنی است که به زنان می‌پردازد؛ کیچتار و نِگیشی (رعد دوردست، ۱۹۸۲؛ عروسی ما، ۱۹۸۴)، شرجی ترایاما (کوسامِیکیو، ۱۹۸۴؛ بدرود بر کشتی نوح، ۱۹۸۵)؛ هیدئوگُشا (اُنیماسا، ۱۹۸۲، یک زندگی هاناکو کیریوئین، ۱۹۸۴؛ عشرتکدهٔ توکیو، ۱۹۸۷)؛ کایزو هایاشی (می‌خوابم تا رؤیا ببینم، ۱۹۸۶)؛ و در حوزهٔ مانگا - مونو (”فیلم‌های کتاب کمیک“ که از رمان‌های تصویری بسیار محبوبی به‌نام مانگا اقتباس می‌شوند)؛ یوجیرو تاکیتا (مجلهٔ کمیک، ۱۹۸۶ - به‌صورت زنده)؛ کاتسوهیرو اُتومو (آکیرا، ۱۹۸۷ - نقاشی متحرک)؛ آپارتمان جهانی ترس، ۱۹۹۱ - فیلم زنده)؛ ماساتو هاوادا (گونِهد، ۱۹۸۹ - فیلم زنده)؛ هیرویوکی کیتاکوبو (رُجین Z/کهنسال Z، ۱۹۹۱نقاشی متحرک)؛ کِنچی ایواموتو (کیکوچی، ۱۹۹۱ - نقاشی متحرک) و سرانجام یوشیاکی کاواجیری (شهر پلید، ۱۹۹۳ - نقاشی متحرک).

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:44 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

نسیمی از شرق: ژاپن ، هند و چین

سقوط استودیوهای ژاپنی

رواج تولید مستقل و سینمای موج نو در ژاپن نتیجهٔ سقوط اقتصادی سیستم استودیوئی بود. کانال‌های متعدد تلویزیون رنگی در ۱۹۶۰ در ژاپن به راه افتادند و از آن پس تماشاگران سینما، همچون غرب، به‌طور روزافزون کاهش گرفتند. در اواسط دههٔ ۱۹۶۰ دو گونهٔ تازه‌ٔ بومی و مردم‌پسند رواج گرفتند و هر دو در واقع موجبات سقوط صنعت فیلم را فراهم آوردند. گونهٔ اول، یاکوزا - اِبگا، یا فیلم‌های گنگستری معاصر، که جایگزین فیلم‌های سامورائی شد و در میان تماشاگران محبوبیت زیادی به‌دست آورد. گونهٔ یاکوزا بدون استثناء فیلم‌هائی خشن و پر از خونریزی بودند، و آشکار همچون مفری برای فرافکنی خشم و اعتراض مردم عمل می‌کردند.


گونهٔ دوم، که احساسات تماشاگر را مورد سوءاستفاده قرار می‌داد و سینماهای ژاپن را انباشت، فیلم‌های ”تحریک‌آمیز“ یا ”صورتی“ (پینکو - اِیگا) بودند، با صحنه‌های جنسی و محتوای شدید سادیستی. این فیلم‌های در واقع هرزه‌نگار، تحت‌عنوان تحریک‌آمیز، اکنون به‌صورت گونه‌ای آبرومندتر درآمده، و همچون گونهٔ یاکوزا - اِیگا مورد توجه تعدادی کارگردان جدی قرار گرفته بود. در میان این فیلم‌های سادو - اِروتیک آثار قابل ذکری را می‌توان نام برد: برف سیاه (۱۹۶۵) از تاکه‌چی تنسوجی، با عناصر سیاسی آشکار ضد آمریکائی؛ نمایش سکسی (۱۹۶۸) از آداچی ماسائو، و فیلمی که در صفحات پیش آمد، به‌نام زنان تردامن با لباس سفید (۱۹۶۷) از کُجی واکاماتسو که همگی زمینهٔ چپ افراطی داشتند؛ و سرانجام فیلم در قلمرو نفس (۱۹۷۶) از ناگیسا و اُشیما. تا اوایل دههٔ ۱۹۷۰ سیستم استودیوئی ژاپن بیشتر در کار تولید فیلم‌های صورتی بود.


در سال ۱۹۷۲ ممیزی فیلم بار دیگر اعمال شد و اندکی بعد از آن اوضاع تغییر یافت، اما بین سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ صنعت فیلم ژاپن بیش از نیمی از تولیدات خود را به‌گونه‌های یاکوزا - اِیگا و فیلم‌های تحریک‌آمیز اختصاص داده بود، و در فاصلهٔ یک دهه بیش از هزار و ششصد فیلم در این‌گونهٔ پرطرفدار به بازار سرازیر کرد. فروش بالای فیلم‌های جنگ ستاره‌ها (جرج لوکاس، ۱۹۷۷) و مواجههٔ نزدیک از نوع سوم (استیون اسپیلبرگ، ۱۹۷۷) ژاپن را به‌سوی تولید انبوه فیلم‌های تقلیدی و کم‌هزینه سوق داد و فیلم‌هائی چون پیامی از فضا (۱۹۷۸) و جنگ در فضا (۱۹۷۹) از استودیوی توهو صادر شد. این فیلم‌ها در واقع با اندکی تخیل و سبک‌گرائی همان افکت‌های مخصوص آثاری چون گادزیلا و رُدان را تکرار کرده بودند. تا اواسط دههٔ ۱۹۸۰ ژاپن به یکی از بزرگ‌ترین بازارهای استودیوهای تولید و پخش آمریکائی تبدیل شده بود، با فیلم‌هائی چون گوست‌باسترها از کمپانی کلمبیا و گرملین‌ها از برادران وارنر، که فیلم‌ اخیر در ۱۹۸۴ رکورد فروش فیلم در ژاپن را شکست.


سینمای امروز ژاپن وضعیت بی‌ثباتی دارد. هر چند رکود اقتصادی ۱۹۷۲ دولت را مجبور کرد برای جلوگیری از سقوط صنعت فیلم رایانه‌ای در نظر بگیرد، اما در دههٔ ۱۹۸۰ تولید فیلم در دامان چهار استودیوی مستقل و یک واحد کوچک اما رشدیابنده، به کلی متحول شد. در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ فیلمسازهای دو نسل اول ژاپنی پس از جنگ، اگر فیلمی ساختند، تقریباً فقط برای این استودیوها بود، و حتی افراطی‌ترین کارگردان‌های موج نو کار خود را با تولید برای تلویزیون یا ساختن فیلم‌های استودیوئی آغاز کردند.


از سال ۱۹۸۶ تعداد تماشاگران با سرعتی معادل ده درصد در سال رو به کاهش نهاد. از ۱۹۹۱ به بعد با افزایش ۴۲ درصد به فیلم‌های ویدئوئی در خانه‌های ژاپنی، رقم سینماروها به پائین‌ترین سطح خود پس از جنگ جهانی دوم رسید. بنابراین آیندهٔ سینمای ژاپن متکی به تهیه‌کننده‌های مستقل است، حوزه‌ای که در واقع سرمنشأ بسیاری از آثار پس از موج نو بوده است. با این حال دو تا از بزرگ‌ترین کمپانی‌های مستقل، یعنی تاناکا پروموشِنز و کینما توکیو در ۱۹۹۳ تعطیل شدند. در حال حاضر سینمای ژاپن به رغم رکود مالی موقت پس از جنگ جهانی دوم دوران شکوفائی معجزه‌واری را پشت سرگذاشته، در طول سال‌های ۶۸ - ۱۹۵۱ پس از جنگ بیش از چهار صد فیلم ژاپنی از جشنواره‌های گوناگون جایزه بردند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:44 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

سینمای هند

از آنجا که تلویزیون همچون یک رسانهٔ عمومی تا سال‌های اخیر پایگاهی در هند نداشته است، سینما همچنان محبوب‌ترین قالب‌ سرگرمی مردم هند باقی ماند. در اواسط دههٔ ۱۹۹۰ تعداد تماشاگران فیلم در هند (با جمعیت نهصد میلیونی) را به‌طور متوسط هفته‌ای صد میلیون نفر تخمین می‌زدند، و از سال ۱۹۷۱ هندوستان پُرتولیدترین سینمای جهان، یعنی معادل یک‌چهارم تولید کل جهان را در اختیار داشت. مرکز صعت فیلم هند - دهمین صنعت عمدهٔ کشور - بمبئی یا ”بالیوود“ است و مقداری تسهیلات تولیدی دیگر نیز در کلکته (برای فیلم‌های بنگالی زبان) و مَدَرس (برای فیلم‌هائی به زبان تامیل، کانادا و تِلوگو) دارد. سالانه بین هشتصد تا نهصد فیلم سینمائی به بیش از شانزده زبان مختلف در هند تولید می‌شود. نود درصد این فیلم‌ها صرفاً موزیکال‌های سنتی و رمانیس‌های اساطیری هستند که برای تماشاگران غالباً بی‌سواد و فقیر محلی ساخته می‌شوند. (بازار مهم صادرات فیلم هندی تنها کشورهای اندونزی، مالزی و انگلستان است). این فیلم‌ها از یک فرمول معین، متشکل از ”یک ستاره، شش آواز و سه رقص“ پیروی می‌کنند - که معمولاً سه ساعته هستند و در آنها از رنگ‌های پرزرق‌وبرق استفاده می‌شود. صنعت فیلم هند امروز در سلطهٔ سیستم ستاره‌سازی، مشابه با سال‌های اولیهٔ هالیوود، قرار دارد و کیفیت سینمائی آنها برای تهیه‌کنندگان با تماشاگران بی‌سواد اهمیت چندانی ندارد. به‌رغم آنچه ذکر شد کشور هند توانسته در چند دههٔ گذشته تعدادی فیلمساز برجسته و بااستعداد عرضه کند، و حداقل ساتیاجیت رای یکی از آنها است که از شهرت جهانی برخوردار است.

 

ساختار صنعت فیلم‌های تجاری متعارف هند - تنها صنعت مهم فیلم در جهان که زیر سلطهٔ استعمار رشد کرده - در واقع با پیدایش صدا به‌وجود آمد. تماشاگران سینمای صامت هندی را صدها هزار هندی، برمه‌ای و سیلانی تشکیل می‌دادند که با زبان‌های مختلف آشنائی داشتند. اما با معرفی صدا تولید فیلم ابتدا مجبور بود به گروه‌های مختلف زبانی تقسیم شود، و تعداد این گروه‌ها تنها در هندوستان به بیست و شش زبان می‌رسید. حتی اکثریت بازار فیلم‌ هندی زبان، با جمعیتی ۱۴۰ میلیونی، جداقل از سه لهجه تشکیل می‌شد. لذا طبیعی بود که در چنین شرایطی نخستین فیلم‌های ناطق، از جمله درام موزیکال هندی، عالم آرا (زیبائی جهان [اردشیر م. ایرانی]، ۱۹۳۱) صنعت فیلم هند را به آشوب بکشاند. اما به‌ عکس این فیلم‌ موفقیت بزرگی به‌دست آورد - مانند همهٔ فیلم‌های اولیهٔ هندی - و رونق بی‌سابقه‌ای را بشارت داد. علت این موفقیت ریشهٔ عمیقی در فرهنگ هند دارد: صدا موجب احیاء درام موسیقائی گستردهٔ هند مربوط به‌ سدهٔ نوزدهم شد (که خود ریشه در اساطیر کهن مذهبی داشت)، درامی کاملاً ادبی، ”سراسر گفتگو، سراسر آواز و سراسر رقص“. احیاء این قالب در پردهٔ سینما، به رغم وجود موانع زبانی بین سال‌های ۱۹۳۱ و ۱۹۳۲ نقش عمده‌ای در پذیرش فیلم ناطق هندی ایفاء کرد. اگرچه غالب فیلم‌های ناطق هندی برای مصرف داخلی تهیه می‌شدند، و در واقع جای اجراء زندهٔ موسیقی و نمایش را پر می‌کردند (و هنوز همان نقش را دارند)، با این حال صنعت فیلم هند با ناطق شدن خود به پدیدهٔ نیرومندی بدل شد: در سال ۱۹۳۱ بیست و هشت فیلم ساخته شد - که بیست ‌و سه‌تای آنها هندی، سه تا بنگالی، یکی تامیلی و یکی تِلوگرائی - و در ۱۹۳۵ این رقم به ۲۳۳ فیلم به ده زبان مختلف صعود کرد.

 

اشاعهٔ صدا در هند، مانند ایالات‌متحد، موجب استحکام سیستم استودیوهائی شد که قبلاً تأسیس شده بودند. اما جنگ جهانی دوم تولیدهای مستقل را به همراه آورد، و تهیه‌کنندگان در واقع پول‌های بازار سیاه را به‌کار انداختند. با پایان جنگ غالب استودیوهای بزرگ ورشکست شدند و اکثریت قریب به اتفاق آنها فیلم‌ها موردی تولید می‌کردند. اما پس از اعلام استقلال هند در ۱۹۴۷ و با انتشار رسمی معیارهای ممیزی، صنعت فیلم به شکلی روزافزون تحت‌نظارت دولت درآمد و تولید مستقل در دستور کار قرار گرفت. با ورود رنگ هیجان شدیدی بر تولید فیلم‌های مجلل و ”اساطیری“ حاکم شد، زیرا این هر دو گونه با تکنولوژی جدید همخوانی داشت. محبوب‌ترین اینگونه فیلم‌های پرهزینه را راج‌کاپور (۸۸-۱۹۲۴) ساخت. در همین دوره بود که راج‌کاپور به کارگردان - تهیه‌کنندهٔ پرطرفدار و محبوبی بدل شد، و با آنکه غالب فیلم‌هایش را آثار رمانتیک مردم‌پسند تشکیل می‌دادند، در عین حال، در دههٔ ۱۹۵۰ فیلم‌هائی با مباحث اجتماعی یا ”اجتماعیات“ را از نظر دور نمی‌داشت، از جمله در فیلم‌های آواره (۱۹۵۱؛ با موفقیت چشمگیر در اتحاد شوروی در ۱۹۵۴)؛ واکسی (۱۹۵۴) و آقای ۴۲۰ (۱۹۵۵). کارگردان معاصر او، بیمال روی (۶۶ - ۱۹۱۲) نیز در این زمینه‌ها فیلم می‌ساخت - دو هکتار زمین (۱۹۵۳؛ برندهٔ جایزه در جشنواره‌های کن و کارلُوی واری)؛ مادوماتی (۱۹۵۸)، و یهودی (۱۹۵۸). فیلمسازهای مهم دیگر هندی در دههٔ ۱۹۵۰ عبارتند از گورو دوت (۶۴ - ۱۹۲۵) - آقا و خانم ۵۵، ۱۹۵۵؛ تشنگی ابدی/استسقاء ۱۹۵۷؛ گل‌های کاغذی (۱۹۵۹؛ نخستین فیلم هندی در پرده عریض) - و محبوب‌خان با فیلم‌های شاهزاده خانم وحشی (۱۹۵۲) و مادر هند (۱۹۵۷). اما فیلمسازی که در دههٔ ۱۹۵۰ توجه جهان را به سینمای هند جلب کرد، و هنوز در سینمای جهان صاحب اعتبار است، ساتیاجیت رای (۹۲ - ۱۹۲۱) نام داشت.

 ساتیاجیت رای

ساتیاجیت رای در جوانی به همراه شاعر بنگالی، رابیندرانات تاگور (۱۹۴۱ - ۱۸۶۱) آموزش نقاشی دیده بود، سپس به‌عنوان نگارگر در شاخهٔ کلکتهٔ یک آژانس تبلیغاتی انگلیسی به‌کار پرداخت. در ۱۹۴۷ با یاری همکار خود، چیداناندا داس گوپتا (بعدها منتقد فیلم) انجمن فیلم کلکته را به راه انداخت و بسیاری از روشنفکرهای جوان بنگالی، که بعدها فیلمساز شدند، به عضویت انجمن درآمدند، از جمله، ریتویک قاتاک و مرینال سِن. در ۱۹۵۰ رای از طریق شغلش به مدت شش ماه به لندن رفت؛ در آنجا بود که فیلم دزدان دوچرخه (۱۹۴۸) از ویتوریو دِسیکا را دید و به شدت مجذوب این فیلم و سبک نئورئالیسم ایتالیا شد. در راه بازگشت با ژاپن رنوار ملاقات کرد و موفق شد سر صحنهٔ فیلم رودخانه (۱۹۵۱) از رنوار حضور یابد. پس از مشکلات اجرائی بسیار سرانجام موفق شد نخستین فیلم خود، پاتر پانچالی/آوای جاده (۱۹۵۵)، را بسازد. این فیلم در واقع قسمت اول رمان بلند نویسندهٔ بنگالی، بیبوتیبوسان بانِجری را تصویر کرده بود و در مقابل حیرت همگان جایزهٔ منتقدان جشنوارهٔ کن در ۱۹۶۵ را به‌دست آورد و پرفروش‌ترین فیلم بنگال شد.

 

رای پس از آن دو فیلم دیگر ساخت، آپاراجیتو (مغلوب نشده، ۱۹۵۷) و آپورسانسار (دنیای آپو، ۱۹۵۸)، که به همراه فیلم اول، همهٔ رمان بانرجی را به فیلم درآورد و مجموعاً سه‌گانهٔ آپو شکل گرفت - داستان انسانی و حساس بار آمدن پسری بنگالی از کودکی تا بلوغ. سبک رای مستقیم و ساده و از این نظر پیرو نئورئالیسم است و در این فیلم‌ها از موسیقی کلاسیک هندی که توسط راوی شانکار ساخته و اجراء شده بود بسیار خوب استفاده کرده است. (از آن پس رای خود موسیقی فیلم‌هایش را ساخت). او در دههٔ ۱۹۶۰ با فیلم‌هائی چون اتاق موسیقی (۱۹۵۸؛ پخش در ۱۹۶۳)؛ الهه (۱۹۶۰)؛ دو فرزند دختر (۱۹۶۱)؛ شهر بزرگ (۱۹۶۳)؛ همسر تنها/چارولاتا (۱۹۶۴؛ اقتباس از رمان تاگور)، و روزها و شب‌ها در جنگل (۱۹۷۰) - که همگی بررسی محققانهٔ جنبه‌هائی از زندگی بنگالی بودند - در سراسر جهان طرفداران فروانی به‌هم زد.

 

از آنجاکه رای غالباً به روابط شخصی و خلوت‌های کوچک زندگی روزمرهٔ مردم هند پرداخته، گاه متهم شده است که مسائل جدی فقر و تنگدستی در هند، فساد مقامات رسمی و تعصبات مذهبی کشورش را نادیده گرفته است. هر چند در دههٔ ۱۹۷۰ فیلم‌هایش محتوای سیاسی بیشتری یافتند، از جمله، رقیب (۱۹۷۱)، دربارهٔ بیکاری جوانان طبقهٔ متوسط؛ رعد دوردست (۱۹۷۳)، در باب تأثیرات قحطی بنگال در جریان جنگ جهانی دوم؛ شطرنج‌ بازها (۱۹۷۸، نخستین فیلم او به زبان اُردو به‌جای بنگالی)، که وقایع آن در دوران تصرف آخرین ایالت مستقل پادشاهی هند توسط بریتانیا در ۱۸۵۶ می‌گذرد؛ و فیلم دلال (۱۹۷۹)، طنزی تلخ از دنیای تجارت در کلکته، ساتیاجیت رای در دههٔ ۱۹۸۰ یک تله فیلم پنجاه دقیقه‌ای به‌نام نجات‌یافته (۱۹۸۲) ساخت و در آن به خشونت‌های سیستم کاستی هندو پرداخت. این فیلم از داستان مونشی پرِمچاند اقتباس شده و فیلمنامه و آهنگ آن ساختهٔ خود رای بود؛ فیلم‌های اخیرتر او عبارتند از: وطن و جهان (۱۹۸۴)، برگرفته از رمان تاگور و مربوط به زمانی است که نایب‌السلطنهٔ انگلیسی، لُردکِرزن در ۱۹۰۵، برای تحکیم سلطهٔ خود، هندوها را علیه مسلمانان تحریک کرد؛ و اقتباسی از ملودرام اجتماعی ایبسن، دشمن مردم (۱۹۸۹)، رای پیش از مرگ در ۱۹۹۲ دو فیلم دیگر کارگردانی کرد - جمع خانوادگی (۱۹۹۰)، محصول مشترک هند و فرانسه، دربارهٔ سه نجیب‌زاده از خاندان بیهاریان که در سال ۱۹۰۰ در خانهٔ اجدادی خود گرد می‌آیند؛ و فیلمی به‌نام میهمان (۱۹۹۱)، که در آن عموی ناپدیدشده‌ای پس از سی و پنج سال اقامت در میان بومیان آمریکای جنوبی به دیدار خانواده‌اش در کلکته می‌آید.

 

رای درست یک ماه پیش از مرگ از یک بیماری طولانی، در آوریل ۱۹۹۲ جایزهٔ اسکار یک عمر فعالیت هنری را به‌دست آورد. در همین زمان او مشغول ساختن فیلم سفر ناکام بود. این فیلم ماجرای پزشک جوانی است که بیهوده می‌کوشد پزشکیِ مدرن را به روستای عقب‌مانده‌ای در بنگال بیاورد. فیلم سفر ناکام سرانجام توسط پسرش، ساندیپ رای، در ۱۹۹۳ کامل شد. پایگاه رای به‌عنوان منتقد اجتماعی هرچه باشد. او نخستین هنرمند اصیل تاریخ سینمای هند بود که توجه جهان را به سینمای هند جلب کرد. به‌علاوه او به‌عنوان آخرین نمایندهٔ رنسانس فرهنگ بنگالی، که تاگور آن را پایه‌ریزی کرده بود، از جانب هندوهای هم‌کیش خود تکریم فروان دید؛ روز درگذشت ساتیاجیت رای در هند تعطیل عمومی اعلام شد، و گفته می‌شود در روز تشییع جنازهٔ او بیش از یک میلیون نفر حضور داشتند.

سینمای موازی

سه‌گانهٔ آپو از ساتیاجیت رای سینمای هند را به دو بخش تقسیم کرد: سینمای تجاری سرگرم‌کننده، و سینمای هنری، و این تقسیم‌بندی تا به امروز دوام آورده است. سینمای او در هند شور و شوق عظیمی در این میان ریتویک فاتاک (۷۶ - ۱۹۲۵) و مِرینال سِن (متولد ۱۹۲۳) قابل ذکر هستند. قاتاک، یک روشنفکر مارکسیست افراطی، تنها هشت فیلم ساخت که مشهورترین آنها، اشتباه رقت‌آور (۱۹۵۸)، حکایتی است دوست‌داشتنی از علاقهٔ مفرط یک رانندهٔ تاکسی به اتومبیل کهنه‌اش. اما نبوغ واقعی او در ابداع سینمائی بومی به‌نام سینمای آلترناتیو (جایگزین) بود. او در یک سه‌گانهٔ نیمه‌زندگینامه‌ای مربوط به مهاجران پاکستان شرقی - ستارهٔ ابرگرفته (۱۹۶۰)، فای ساکن (ای فلَت/کُمال قندهار، ۱۹۶۱)، و رودی از طلا (۱۹۶۵) - با صراحت بیان بی‌رحمانه‌اش غنای اسطوره‌ای زیر متن اثر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. شاهکار او، عقل، مجادله و یک قصه (۱۹۷۴) زندگینامه‌ٔ یک روشنفکر الکلی است که مجبور است با آرمانگرائی انقلابی خود کنار بیاید.

 

مِرینال سِن پرکارتر از قاتاک بود و در سراسر دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ فیلم ساخت (از جمله، پایان شب [۱۹۵۳] و روز عروسی [۱۹۶۰]، اما با فیلم بهووان شُرم (آقای شُوم، ۱۹۶۹) جایگاه واقعی خود را یافت. این فیلم را معمولاً سرآغاز سینمای نوین هند یا ”سینمای موازی“ (یعنی موازی با جریان تجاری صنعت فیلم) می‌شناسند. بهووان شوم، ملهم از موج نوی فرانسه به‌ویژه ژوال و ژیم (۱۹۶۱) از تروفو، داستان یک متصدی کوتاه‌فکر خط‌آهن در یک روز تعطیل است، که در آن روز یک دختر روستائی سر و زبان‌دار او را تحقیر و سپس از او دلجوئی می‌کند. این فیلم با وام ناچیز و نصفه نیمهٔ مؤسسهٔ گسترش سینمای ملی هندوستان، (FFC، که در ۱۹۸۰ تجدید سازمان یافت و به مؤسسهٔ گسترش سینمای ملی هندوستان، NFDC، تغییر نام داد) ساخته شد.

 

این بنگاه در سال ۱۹۶۰ به‌عنوان بخشی از مجموعه نهادهائی دولتی برای بهبود کیفیت فیلم‌های بومی تأسیس شد (مؤسسات دیگر عبارت بودند از انستیتوی فیلم هند در پونا، که در ۱۹۶۱ برای تربیت کارگردان‌های خلاق به راه افتاد و دیگری آرشیو ملی فیلم که در ۱۹۶۴ پایه‌ریزی شد). اما تا پیش از فیلم بهووان شوم این مؤسسه تنها فیلم‌های کارگردان‌های تثبیت‌شده مانند رای را حمایت می‌کرد. موفقیت تجاری و انتقاد فیلم مِرینال سِن درهای FFC را با بودجه‌های اندک یا متوسط به روی کارگردان‌های ناشناخته نیز گشود. در فاصلهٔ یک دهه حدود پنجاه و پنج فیلم تحت‌حمایت این مؤسسه تولید شد، از جمله نخستین آثار فوق‌العادهٔ کسانی چون باسوچاترجی (همهٔ آسمان، ۱۹۶۹)، آوتارکائول (۲۷ درجه پائین، ۱۹۷۳) و افسانه‌ای به زبان اُردو از م.س. ساتیو به‌نام باد سوزان (۱۹۷۳). کائول روی که فیلمش جایزهٔ بهترین فیلم سینمائی هندی را به‌دست آورد در آب غرق شد، اما دو کارگردان دیگر، چاتِرجی (گل‌های تیوبروزز، ۱۹۷۴؛ یک موضوع کم‌اهمیت، ۱۹۷۵، دزد عشق، ۱۹۷۶؛ ترش و شیرین ۱۹۷۷؛ شیطنت، ۱۹۷۹، و غیره) و ساتیو (یاغی افسانه‌ای، ۱۹۷۷؛ جسد بی‌قرار، ۱۹۷۹؛ قحطی، ۱۹۸۰، و غیره) هر دو در سینمای بنگال کارگردان‌های سرشناسی شدند.

 

مرینال سِن با فیلم‌های مصاحبه (۱۹۷۱) با قالبی تجربی، و کلکتهٔ ۷۱ (۱۹۷۲)، تحت‌تأثیر آشکار گدار، همچنان موفق باقی ماند و در این فیلم‌ها روایت سوم شخص را با گفتگوی مستقیم با تماشاگر تلفیق کرد. سِن پس از آن یک سلسله فیلم دیگر ساخت، از جمله مبارز چریک (۱۹۷۳)، شکار سلطنتی (۱۹۷۶)، قصهٔ روستائی / غریبه‌ها (۱۹۷۷)، مردی با تبر (۱۹۷۸) و در جستجوی گرسنگی (۱۹۸۰)، و در آنها به مسائلی چون استثمار فقرای شهری و روستائی توسط شرکت‌های چند ملیتی، حکومت بریتانیا در هند، تجار هندی، و همچنین فیلمسازان بورژوای چپی پرداخت. او در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در فیلم‌هائی مانند سپیده به نرمی سرمی‌زند (۱۹۷۹)، شهر فرنگ (۱۹۸۱)، پرونده بسته شده (۱۹۸۲)، خرابه‌ها (۱۹۸۳) و چهره‌های خودشان (۱۹۸۵) انتقاد از ریاکاری طبقهٔ متوسط را آغاز کرد. سِن همچنین در محصول مشترک - هند - فرانسه - بلژیک - سوئیس به‌نام تکوین (۱۹۸۶) با حکایتی سرشار از غنا و زیبائی در باب عروج، نزول و سقوط نوع بش از بهشت، شهرتی جهانی به‌دست آورد. این اعتبار تا اخیرترین اثر او، زندانی (۱۹۹۳)، همچنان حفظ شده است.

 

نهضت فاقد ستارهٔ سینمای موازی در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ اساساً یک سینمای هندی زبان و مرکز آن شهر بمبئی بود، اما در طول دههٔ ۱۹۷۰ صنایع محلی مستقر در جنوب غرب هند - به‌ویژ کارناتکا و کِرالا - آغاز به دادن یارانه به تولیدهای مستقل کردند و از این میان ”موج نوی جنوبی“ سربرآورد. در کارناتکا با فیلم واپسین آئین‌ها (۱۹۷۰) از پا تابهی راماردی سینمای کانادا زبان با مرکزیت بنگلور کم‌کم احیاء شد. این فیلم به نفوذ برهمن‌ها در زندگی روستای پرداخته است. شیوهٔ راماردی توسط شاگردش، گیریش کارناد در فیلم جنگل (۱۹۷۳) دنبال شد، فیلمی درخشان که از دید یک کودک به نزاع دو روستا بر سرزمین می‌پردازد.

 

کارگردان دیگر سینمای موازی، ب.ب کارانت در فیلمی به‌نام طبل‌چُما (۱۹۷۵) تاریخچه‌ٔ زندگی خانوادهٔ هاریجان در دههٔ ۱۹۲۰ ا به تصویر کشید. فیلم‌های دیگر قابل ذکر از این نهضت عبارتند از، کار مشترک کارانت و کارناد به‌نام ساعت بازگشت گاوها (۱۹۷۷) و فیلم‌های گیریش کاساراوالی، آئین (۱۹۷۷)، محاصره (۱۹۷۹)؛ سه کوره‌راه (۱۹۸۰) و قصهٔ تابارا (۱۹۸۶)؛ و فیلم‌های مستقل کارناد، یکی بود یکی نبود (۱۹۷۹) - بزرگذاشت شکوهمندی از کوروساوا، که در آن سنت فراموش شدهٔ هنرهای رزمی را زنده می‌کند - و جشنواره (۱۹۸۴) و یک کمدی اروتیک که بر اساس نمایشنامه‌ای سانسکریت مربوط به سدهٔ چهارم ساخته شده است. در ایالت کِرالا در همسایگی کارناتکا، که از پرجمعیت‌ترین و باسوادترین ایالات هند است و اکثراً به زبان مالایائی سخن می‌گویند، آدورگُپالاکریشنان نخستین فیلم مهم خود، انتخاب با خودتان (۱۹۷۲)، را ساخت و در آن به عواقب ناگوار زوجی جوان پرداخت که به آداب و رسوم خود فخر می‌فروشند.

 

گُپالا کریشنان همین درونمایه را با رنگ و بوی سیاسی در فیلم‌های ترقی/عروج (۱۹۷۷)، تله‌موش (۱۹۸۱) و چهره به چهره (۱۹۸۴) نیز دنبال کرد، و در فیلم اخیر چهرهٔ سرخوردهٔ یک قهرمان کمونیست کارگر را تصویر کرد. او در سال‌های اخیرتر با دو فیلم سهم خود را به سینمای با کیفیت هنری ادا کرده است: دیوارها (۱۹۹۰)، بر اساس روایتی از و.م. بشیر از خاطرات زندانش در دوران مبارزات آزادیبخش در اوایل دههٔ (۱۹۴۰)، که برندهٔ جایزه شد، و فیلم نوکر صفت (۱۹۹۳)، درامی روانشناختی در باب سلطهٔ یک صاحب زمین اهل کارناتکا بر یک کِرالائی ضعیف‌النفس. کارگردان‌های قابل‌ذکر دیگر کِرالا عبارتند از م.ت. واسودِوان ناییر (تقدیم گل، ۱۹۷۳)، و.ج.آراویندان که با آثار تغزلی شاعرانه‌اش مورد توجه قرار گرفت، از جمله سریر ستاره‌ٔ جدی (۱۹۷۴)، سیتای زرین (۱۹۷۷)، خیمه (۱۹۷۸)، لولوخورخوره (۱۹۷۹)، استفن (۱۹۸۰)، گرگ و میش (۱۹۸۱)، چیدامبارام (۱۹۸۶)، و این دور و اطراف یک روستا بود (۱۹۸۷).

 

در بنگال دو شاگرد پیشین قاتاک، مانی کائول (متولد ۱۹۴۲) و کومار شاهانی، که هر دو از مدرسهٔ عالی پونا فارغ‌التحصیل شده بودند، سنِت آشتی‌ناپذیر پراکسیس مارکسیستی استاد خود را ادامه دادند. مانی کائول فیلم‌های نان روزانه (۱۹۶۹)، به تقلید از برسُن؛ در ذهن دو نفر (۱۹۷۳)، از سطح فراتر رفتن (۱۹۸۱)؛ دِهروپاد (۱۹۸۲؛ مستندی در قالب موسیقی کلاسیک قرون وسطائی هند)؛ کله‌گچی (۱۹۸۵)، و اخیراً فیلم سید شواری (۱۹۹۰؛ زندگینامهٔ یک خوانندهٔ برجستهٔ کلاسیک) را عرضه کرد. شاهانی در آثارش به حماسه‌های روائی پرداخته است، از جمله آینهٔ خیال (۱۹۸۹؛ دربارهٔ تاریخ نوعی موزیکال، که توسط دولت مادیاپرادش تهیه شد). اما فیلم‌های پرفروش سینمای موازی را شیام بنه‌گال (متولد ۱۹۲۴) ساخت، کسی‌که با نخستین فیلم خود، جوانه (۱۹۷۴)، الگوئی برای اینگونهٔ سینمائی فراهم کرد. جوانه فیلمی است صاحب سبک و پرداخت شده و در عین حال واقعگرایانه و از نظر نمایشی قانع‌کننده که رابطهٔ استثماری ارباب و رعیت را نشان می‌دهد. بنه‌گال همین شیوه را در فیلم‌های پایان شب (۱۹۷۵)، کره‌گیری (۱۹۷۶) و غریو (۱۹۷۷) ادامه داد، و در فیلم اخیر نشان داد که میان قدرت تعصب‌آمیز فئودالی و استثمار جنسی زنان رابطهٔ وجود دارد. پس از آن بنه‌گال حماسه‌ای تاریخی دربارهٔ قیام سِپوی در ۱۸۵۷ به‌نام وسوسه (۱۹۷۸) کارگردانی کرد.

 

این فیلم که کوشیده تا حد ممکن به سلیقهٔ تماشاگران نزدیک شود اثر درخشانی از کار درآمد، لذا دستاوردهای این فیلم را در آثار دیگرش، عصر ماشین (۱۹۸۱)، بازار (۱۹۸۳) و سه زمان/گذشته، حال، آینده (۱۹۸۶) به‌کار بست. با این حال دغدغه‌ٔ اجتماعی بنه‌گال را باید در دو مستند بلند سینمائی او، پاندیت نهرو و ساتیاجیت رای جستجو کرد که در سال ۱۹۸۵ ساخت؛ همچنین در فیلم سینمائی او، جوهره (۱۹۸۷)، که به فساد موجود در کارگاه‌های نساجی دستی در زادگاهش، ایالات تِلوگو زبان، در آندراپرادش پرداخته است.

 

در دههٔ ۱۹۸۰ تعدادی کارگردان جوان مارکسیست در سینمای موازی بنگال چهره شدند، به‌ویژه گوتان‌گُشن (اشغال، ۱۹۸۲؛عبور، ۱۹۸۴؛ ملاقات با یک سنگ آسیاب، ۱۹۹۰ - دربارهٔ بسم‌الله خان نوازندهٔ برجسته)، قایقران رودخانهٔ پادما (۱۹۹۲) و بادبادک (۱۹۹۳)؛ آپارناسِن (شمارهٔ ۳۶ قطعهٔ چورینگی، ۱۹۸۲؛ پاروما، ۱۹۸۶) و بودا دِو داس‌گوپتا (جنگ داخلی، ۱۹۸۲؛ بازگشت، ۱۹۸۸). اما بسیاری از ناظران عقیده دارند سینمای هند در حال حرکت به‌سوی ”سینمای میانه“ - فیلم‌هائی با ملاحظات سیاسی و اجتماعی در حد درک و ضمناً سرگرم‌کردن تماشاگران - است که کم و بیش بر الگوی آثار بنه‌گال بنا شده است.

 

این گرایش را می‌توان در تریلرهای فیلمبردار پیشین بنه‌گال، گُلویند نیهالانی (فریاد زخم‌ خورد‌ه‌گان، ۱۹۸۱؛ نیمی از حقیقت، ۱۹۸۳؛ خون برادران، ۱۹۸۶)، و اثر دراماتیک رامش شارما به‌نام نیودهلی نایمز (۱۹۸۶) و جانو باروآ (فاجعه، ۱۹۸۸) مشاهده کرد، همچنین در کمدی‌های تند و تیز کوندان‌شاه (از جمله فیلم بگذارید بگذرد، پسران، ۱۹۸۳) و آثار سعیدمیرزا (از جمله احضاریهٔ جاشی، ۱۹۸۴) و نیر فیلم‌های التفاطی کِتان مهتا (یک قصهٔ عامیانه، ۱۹۸۱، جشنوارهٔ آتش، ۱۹۸۵؛ کمی‌ادویه، ۱۹۸۷، و اقتباسی از مادام بواری، از فلوبر، ۱۹۹۲)، و فیلم‌های فمینیستی آرونا راجعه مانند رهائی (۱۹۹۲) از معدود کارگردان‌های زن هندوستان. ثبات سیاسی هند در دههٔ ۱۹۹۰ - که همواره متزلزل بوده - هر روز شکننده‌تر شد. ترور راجیو گاندی در ماه مه ۱۹۹۱ در حال تبلیغات انتخاباتی دومین دورهٔ نخست‌وزیری (این مقام را از ۱۹۸۴ تا ۱۹۸۹ پس از ترور مادرش بر عهده داشت) در واقع نقطه‌ٔ پایانی بر حکومت نهرو - گاندی گذاشت، سیاستی که در چهل و چهار سال استقلال هند غالباً بر این کشور حاکم بود. از آن پس کشور هند امواج خروشانی از خشونت‌های جمعی را تجربه کرده و این امر به شدت برابری ارز کشور (روپیه) را تحت‌تأثیر قرار داده و این همه، موجب تضعیف صنعت فیلم هند شده، اما هنوز آن را به کلی نابوده کرده است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:45 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

سینمای چین

تصاویر متحرک همزمان با غرب و توسط بازرگان‌های اروپائی و آمریکائی به چین آمد و چینی‌ها بلافاصله آن را پسندیدند و نام یینگ‌شِه یا ”نمایش سایه“ بر آن نهادند. سروکلهٔ نخستین فیلم‌های چینی در ۱۹۰۵ پیدا شد و تا سال ۱۹۱۰ یک صنعت فیلم در شانگ‌های شکل گرفت و شعبه‌هائی هم در شهرهای ساحلی دایر کرد. صدا در ۱۹۲۹ وارد سینمای چین شد و مورد استقبال گسترده قرار گرفت. حزب کمونیست چین در جا یک گروه فیلم (دیان ئینگ زو) تشکیل داد و در دههٔ ۱۹۳۰ اعضاء خود را به استودیوهای مختلف فرستاد تا فیلم‌های چپی - لیبرال با کیفیت هنری بالا بسازند. این فیلم‌ها که غالباً از ادبیات چهارم مه اقتباس می‌شدند، معمولاً ملودرام‌هائی با نکته‌های اجتماعی به همراه فلفل نمک ضد ژاپنی بودند، از جمله کرم ابریشم‌های بهاری (۱۹۳۳) از جنگ بوگائو؛ الهه (۱۹۳۴؛ صامت) از وو یُنگانگ؛ بزرگراه (۱۹۳۴)، از سون یو؛ فرشتهٔ خیابانی (۱۹۳۷) و چهارراه‌ها (۱۹۳۷) از شِن‌زیلینگ.

 

اما حملهٔ ژاپن به چپن در ۱۹۳۷ و اشغال شانگ‌های صنعت فیلم چین را به‌سوی جنوب، به دامان مستعمرهٔ پادشاهی انگلستان، یعنی هنگ‌کنگ انداخت، چون در آنجا یک شعبهٔ بزرگ سینمائی وجود داشت، و بخش دیگری از صنعت فیلم چین هم در جنوب‌شرقی آسیا مستقر شد. در سال ۱۹۴۵، با راه‌اندازی دوبارهٔ تولید، موضوع اصلی فیلم‌ها را فجایع جنگ و اشغال تشکیل می‌داد (که در چین ”جنگ مقاومت در برابر ژاپن“ نام گرفت)، از جمله حماسه‌هائی چون رود بهاری به‌سوی شرق جاری است (۱۹۴۷) از کاری چوشنگ و ژنگ جونلی و فیلم هشتاد هزار مایل ابر و ماه (۱۹۴۷) از شی دُنگ شان. در این دوره بود که جنگ داخلی میان ملی‌گرایان چیانگ کاری - شِک و نیروهای کمونیست مائو تسه‌دُنگ درگرفت؛ و هنگامی‌که مائو پیروز شد سرزمین اصلی چین را جمهوری خلق چین نام‌گذاری کرد، و دولت چیانگ به تایوان عقب نشست. از آن پس سینمای چین، با آنکه از میراث واحدی تغذیه می‌کند، در سه شاخهٔ جداگانه به رشد خود ادامه داده است: سرزمین اصلی (جمهوری خلق چین)، هنگ‌کنگ و تایوان.

 هُنگ‌کنگ

در هنگ‌کنگ پس از جنگ، که در آن زمان مستعمره‌ٔ بریتانیا بود، تولید فیلم در دست کمپانی‌های متعدد کوچک تا متوسطی بود که سالانه بین ۱۵۰ تا ۱۷۰ فیلم در گونه‌های مردم‌پسند تولید می‌کردند، از جمله ملودرام‌های خانوادگی و فیلم‌های شمشیربازی (ووزیا)، با لهجهٔ کانتُنی، و هنرهای رزمی (کونگ‌فو). در دههٔ ۱۹۶۰ این گونه‌ها جای خود را به فیلم‌های کمدی موزیکال شهری و فیلم‌های شمشیربازی با لهجهٔ ماندارین سپردند که فیلم‌هائی با خشونت بیشتر و سبک تدوین مونتاژی بودند. در همان زمان استودیوی برادران شاو در قالب یک کمپانی مهم و وسیع در این سینما نفوذ کرد. این کمپانی تجهیزات تولید، لابراتوار و استودیوهای دوبلهٔ بزرگی در هنگ‌کنگ، و زنجیرهٔ پخشی در هنگ‌کنگ، سنگاپور و مالزی در اختیار داشت. کمپانی برادران شاو در فیلم‌های شمشیربازی ماندارین تخصص یافت و سالانه تا پنجاه فیلم عرضه می‌کرد و کارگردان‌های سرشناس زیادی را پرورش داد، از جمله لی‌هانگسیانگ (متولد ۱۹۲۶) با فیلم‌هائی چون محبوبهٔ معظم (۱۹۶۱)، ابدیت عشق (۱۹۶۳) و شادترین لحظه (۱۹۷۳)؛ و کینگ‌هو (متولد ۱۹۳۱) که در ”سه‌گانهٔ میهمانخانهٔ“ خود (بیا و با من بنوش [۱۹۶۶]، میهمانخانهٔ اژدها [۱۹۶۷] و فرجام کار لی‌خان [۱۹۷۳]) سبک اپرای چینی را با نقاشی‌های کلاسیک درآمیخت تا مگر فیلم‌های شمشیربازی خود را به سطح آثار هنری برساند. هو به‌تدریج عرفان فلسفی را نیز به اینگونه تزریق کرد و با ”سه‌گانهٔ بودیست“ خود از سیستم برادران شاو خارج شد - جای پای ذِن (۱۹۷۱)، در کوهستان باران می‌بارد (۱۹۷۹) و افسانهٔ کوهستانی (۱۹۷۹) - نخستین فیلم چینی که در جشنوارهٔ کن در ۱۹۷۵ جایزهٔ تکنیک برد. کمپانی برادران شاو به‌واسطهٔ توفیق تجاری این حماسه‌های شمشیرزنی در پردهٔ عریض و رنگی در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ توانست بازارهای تایوان، سنگاپور، مالزی تایلند را قبضه کند.

 

در اوایل دههٔ ۱۹۷۰ استودیوی مستقل دیگری به‌نام گُلدن هاروست (محصول طلائی) با سه فیلم کونگ‌فو با لهجهٔ ماندارین همان راه را در پیش گرفت. این سه فیلم - رئیس بزرگ (۱۹۷۱)، مشت‌های خشم (۱۹۷۲) و شیوهٔ اژدها (در ایران به‌نام اژدها وارد می‌شود، ۱۹۷۲) - را بروس‌لی (۷۳ - ۱۹۴۰) خود نوشته و کارگردانی کرده بود و نقش اصلی را هم بر عهده داشت؛ اما این گنج بادآورده با مرگ ناگهانی بروس‌لی از بیماری ورم مغزی در سن‌ سی و دو سالگی، به پایان آمد (چهارمین فیلم نزدیک به اتمام او، بازی مرگ، پس از مرگ او در ۱۹۷۹ دوبارهٔ فیلمبرداری و پخش شد). استودیوی گلدن‌هاروست پس از آن به طنزهای اجتماعی رنگانگ بازیگر - کارگردان پرطرفدار چینی، مایکل هوئی (تپان‌یاکی، ۱۹۸۴) و کمدی پرحادثهٔ باسترکیتن‌وار دربارهٔ کونگ‌فو با شرکت جکی‌چان (متولد ۱۹۵۴) روی آورد، از جمله فیلم‌های ساموهونگ - برندگان و گناهکاران (۱۹۸۳)؛ در خدمت نیازمندان (۱۹۸۴)، قلب اژدها (۱۹۸۵)؛ ستاره‌های بخت من (۱۹۸۵) - و فیلم‌هائی که جکی‌چان خودش کارگردانی کرده - پروژهٔ الف قسمت دوم (۱۹۸۴)؛ سپر خدا (۱۹۸۶)؛ نیروی پلیس (۱۹۸۷)؛ سپرد خدا قسمت دوم: عملیات کرکس (۱۹۹۱).

 

در دههٔ ۱۹۷۰ دو کمپانی برادران شاو و گلدن‌هاروست به تولید فیلم‌های بازاری ادامه دادند؛ در عین حال حدود سی کمپانی کوچکتر مشغول تولید فیلم‌هائی مبتذل‌تر بودند. از سال ۱۹۷۷ هنگ‌کنگ جشنوارهٔ سالانهٔ نسبتاً معتبری به راه انداخت که در آوریل هر سال برگزار می‌شود. در این دوره تلویزیون وجهه‌ای همگانی و محبوب به خود گرفته بود و هنگامی‌که نخستین نسل کارگردان‌های تلویزیون به سینما روی آوردند. هنگ‌کنگ نوعی فیلمسازی متقابل سینما و تلویزیون را معرفی کرد. قابل ذکر‌ترین کارگردان‌هائی که از تلویزیون آغاز کردند عبارتند از تسوئی‌هارک - جنایت‌های پروانه (۱۹۷۹)؛ با آتش بازی مکن (۱۹۸۰)؛ زو: شهسواران کوهستان جادوئی (۱۹۸۱)؛ غم‌آوای شانگ‌های (۱۹۸۴)؛ طبقهٔ کارگر (۱۹۸۵)؛ غم‌آوای اپرای پکن (۱۹۸۷)؛ روزی روزگاری در چین (۱۹۹۱)؛ و ادامه‌های همین فیلم (قسمت دوم، ۱۹۹۲ و قسمت سوم، ۱۹۹۳) - اَلَن‌فُنگ - پدر و پسر (۱۹۸۱)؛ آه بینگ (۱۹۸۳) - تان جیامینگ (همچنین با نام پِتریک تام) - شمشیر، ۱۹۸۰، کشتار عشق، ۱۹۸۰؛ چادرنشین، ۱۹۸۲ - آن‌ هوئی - راز، ۱۹۷۹؛ گروه جن‌زده، ۱۹۸۰، داستان وو ویِت، ۱۹۸۱؛ قایق‌نشین‌ها، ۱۹۸۲؛ عشق در شهر سقوط کرده، ۱۹۸۴ - چینگ سوئی - تونگ - یک قصهٔ جن و پری‌چینی، ۱۹۸۷ - کوان‌کان پِنگ (همچنین با نام استنلی کوان) - سرخ چهره، ۱۹۸۷؛ بَدرِ تمام در نیویورک، ۱۹۸۹ - آلفرد چئونگ - شیوه‌های مرگبار آن زن، ۱۹۹۰ - و ییم‌ هو -بازگشت به خانه، ۱۹۸۴؛ غبار سرخ، ۱۹۹۰. سرانجام همین نوآمدگان موفق شدند بازار فیلم را از چنگ برادران شاو به درآورند. اما در این بازار رقابت کمپانی مستقل شهر سینما برنده بود، چنانکه فیلم هر کسی برنده نمی‌شود (اریک تسانگ و تسوئی هارک، ۸۴ - ۱۹۸۲) از این کمپانی که یک اسلپ استیک بود، پرفروش‌ترین فیلم کشور شد.

 

در سال ۱۹۸۴ فرمانروایان استعمارگر بریتانیائی هنگ‌کنگ وعده دادند که تا سال ۱۹۹۷ همهٔ این سرزمین را به خلق چین واگذار کنند و این امر موجی از مهاجرت و رکود اقتصادی را برای این مستعمرهٔ سلطنتی به همراه آورد، رکود اقتصادی گسترده‌ای که قتل عام میدان تیانانمن تأثیر اندکی در اصلاح آن داشت. هنگامی‌که معلوم شد جمهوری خلق چین قصد دارد به‌سوی سرمایه‌داری متمایل شود، و اینکه چین جنوبی بازار گستردهٔ تازه‌ای برای صنعت فیلم تأمین خواهد کرد، سینمای موقتاً متزلزل هنگ‌کنگ بار دیگر به سرزندگی پیشین خود بازگشت. در حقیقت دههٔ نود شکوفائی عظیمی برای سینمای هنگ‌کنگ در چنته داشت: احیاء سنت ”عملیات جادوئی“ یا ”شمشیر زنان پرنده“ در یک گونهٔ سینمائی مثل فیلم شمشیر زن (۱۹۹۰ که با نام کارگردان برجستهٔ هنگ‌کنگی، کینگ‌‌هو ساخته شد اما عملاً از تولیدات تسوئی‌ هارک و چینگ سیو - تونگ بود)؛ میهمانخانهٔ اژدها (۱۹۹۳) بازساری ریموند لی از اثر کلاسیک کینگ‌ هو در ۱۹۶۷؛ و حماسهٔ فن سائی - یوک (۱۹۹۳) از یوئن کاوی و آن جوئی. به‌علاوه در این دهه تعدادی از کارگردان‌های هنگ‌کنگی بر عرصهٔ جهانی فیلمسازی گام نهادند: مثلاً جان وو (متولد ۱۹۴۲) با فیلم‌های تیر و تفنگ یا به اصطلاح ”اپراهای خون“ - فردای بهتر، ۱۹۸۶؛ فردای بهتر، قسمت دوم، ۱۹۸۷؛ آدمکس، ۱۹۸۹؛ گلوله در سر، ۱۹۹۰؛ آتشین مزاج، ۱۹۹۲ - به پایگاهی قابل تقلید رسید و فیلم هدف سخت (۱۹۹۳) از او در آمریکا افتتاح شد و تماشاگران زیادی را به خود جلب کرد. با این حال هنگ‌کنگ با جمعیتی بالغ بر شش میلیون نفر معتاد به سینما از معدود بازارهای سینما در جهان است که مستعمرهٔ هالیوود نشده است: سینمای این کشور زیبائی‌شناسی، گونه‌پروری و ستارگان ویژهٔ خود را دارد، و تقریباً ده فیلم برتر آن را تولیدات داخلی تشکیل می‌دهند.

جمهوری خلق چین

سال‌های میان ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۶ در جمهوری خلق، دورهٔ ملی کردن و اشتراکی کردن سرزمین چین بود. در این دوره صنعت فیلم زیر نظارت وزیر فرهنگ قرار گرفت و دولت چین تعهد کرد ده استودیوی اصلی در هر یک از شهرهای بزرگ تأسیس کند، همچنین استودیوی فیلم مستقر در چانگچون را که قبلاً در اشغال ژاپن بود، نوسازی کند. تا سال ۱۹۶۵ صدها فیلم به سبک واقعگرائی سوسیالیستی ساخته شد که همگی به تجلیل از انقلاب و شکوه زندگی در کشوری سوسیالیستی می‌پرداختند. در ۱۹۵۷ نهضت به اصطلاح ”صد گُل“ راه انتقاد سازنده از حزب را گشود و کوتاه زمانی اجازهٔ تولید فیلم‌های نیم‌بندِ مخالف دولت فراهم آمد، از جمله فیلم پیش از رسیدن رئیس جدید (۱۹۶۵) از لو بان و اقتباس‌هائی ادبی مانند فیلم خانواده (۱۹۵۶) از چِن‌زیهه.

 

پس از دوره نهضتی سرکوبگر و ”ضدراست“ آفتابی شد و در ۱۹۵۸ شعار ”جهش بزرگ به پیش“ را در کشور چین انتشار داد (این دومین برنامهٔ پنج‌ سالهٔ چین بود؛ اولین برنامه از ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۷ اجراء شد). جهش بزرگ به پیش برای افزایش بازدهی اقتصادی ملی طراحی شده بود و از ۱۹۵۸ تا ۱۹۵۹ صنعت فیلم توانست تولید خود را به دو برابر، یعنی سالانه ۲۲۹ فیلم سینمائی و نقاشی متحرک‌های کوتاه برساند. غالب ان فیلم‌ها - مانند عشق به کارخانه مثل خانهٔ خود (۱۹۵۸) از ژائو مینگ و مرد فولادین و اسب آهنین (۱۹۵۸) از لورِِن - در راستای اهداف جهش بزرگ به پیش ساخته شدند. با این حال بین سال‌های ۱۹۵۹ و ۱۹۶۴ صنعت فیلم کمتر در راستای سیاسی شدن، هر چند همچنان ایدئولوژیک، گام برمی‌داشت، لذا کارگردان‌ها در این دوره موفق شدند آثار سبک‌گرایانهٔ جالبی بسازند، از جمله فیلم لین‌زِکسو (۱۹۵۹) از ژنگ جونلی بر اساس اشعار چینی و کناره‌گیری سرخ زنان (۱۹۶۱) از زای جین. اوایل دههٔ ۱۹۶۰ جمهوری خلق چین شاهد تولید اقتباس‌هائی از اپراهای کلاسیک چینی بود - لیو، سومین خواهر (۱۹۶۰) از سو‌لی، جنگل گراز وحشی (۱۹۶۲) از کوئی‌وِئی و رؤیای تالار سرخ (۱۹۶۲) از سِن‌فان - و اقتباس‌هائی از رمان‌های چینی مانند اوایل بهار در فوریه (۱۹۶۳، که پیش از این به‌عنوان یک قالب بورژوائی ممنوع بود) از زای‌تیِلی. در این دوره کمدی‌هائی هم از زندگی معاصر چینی تولید شد، مثل فیلم‌های لیِ‌چاق، لی‌جوان، لیِ‌پیر (۱۹۶۲) از زای‌جین و راضی شدی یا نه؟ (۱۹۶۳) از یِن‌ گُنگ. در همین دوره سه فیلم قابل ملاحظه هم ساخته شد که عبارتند از کمدی موفقی به‌نام لی شوانگشوانگ (۱۹۶۲) از لو جِن؛ دو خواهر نمایشگر (۱۹۶۵) از زای‌جین که روایت لطیفی از رابطهٔ دو خوانندهٔ مشهور اُپرا بود؛ و نقاشی متحرک سینمائی برادران وان به‌نام بَلوا در بهشت (۱۹۶۱؛ ۱۹۶۴).

 

مائو در ۱۹۶۶ به شکلی نامنتظر افراطی‌ترین اعضاء حزب کمونیست را مورد حمایت قرار داد و به مدت ده سال یک انقلاب فرهنگی به راه انداخت و در جریان تحقیق آن همهٔ نهادهای اجتماعی و اقتصادی متلاشی و عدهٔ زیادی کشته شدند. تأثیر این انقلاب بر صنعت فیلم چین عظیم بود، زیرا فیلمسازان نیز به همراه هنرمندان حرفه‌ای دیگر برای ”بازآموزی“ نزد روستائیان به خارج از شهرها فرستاده شدند. تولید فیلم داستانی بین سال‌های ۱۹۶۷ و ۱۹۶۹ تقریباً متوقف شد، و هنگامی‌که در ۱۹۷۰ دوباره به راه افتاد بخش صنعت به‌دست غیرحرفه‌ای‌ها افتاد تا تنها در گونه‌ای فیلم بسازند که به ‌تازگی به‌صورت التفاطی تعریف شده بود - جِمینگ یانگباکسی، یا ”اپرای انقلابی“. این قالب توسط زای‌تیلی با فیلم فتح کوه بَبر از طریق استراتژی (۱۹۷۰)، چِنگ بین با فیلم فانوس سرخ (۱۹۷۰) و پان‌ونژان و فو‌جیه با فیلم کناره‌گیری سرخ زنان (۱۹۷۱؛ بازسازی فیلم‌ سینمائی زای‌جین در ۱۹۶۱) به یک تیپ سینمائی بدل شد، تیپی متشکل از داستانی ملودراماتیک، رقص‌های شیوه‌پردازی شده، عملیات آکروباتیک و یک پایان‌بندی ارکستری اغراق شده برای عرضهٔ یک سیرک پرصلابت. انقلاب فرهنگی به سینمای اصلی چین اتهام ناموجه ”انحرافی بودن“ بسته بود که تا سال‌های اخیر حفظ شد. کارگردان‌های حرفه‌ای بین سال‌های ۱۹۷۳ و ۱۹۷۶ به‌تدریج از ”بازآموزی“ بازگشتند اما به خاطر اوضاع سیاسی تنها معدودی از آنها امکان ساختن فیلم یافتند.

 

مائو، دبیر کل حزب، و چو اِنلای، نخست‌وزیر، هر دو در ۱۹۷۶ درگذشتند و جنگ قدرت میان گروهی میانه‌رو به رهبری هوا گوافنگ، و بیوهٔ مائو، جیان کیوینگ، آغاز شد. در این جنگ هُوا برنده شد و کوتاه‌ زمانی جای مائو را گرفت، و جیان کیوینگ و سه تن از حامیانش (مشهور به ”گروه چهار نفره“) - که اکنون قدرت واقعی پشت انقلاب فرهنگی محسوب می‌شدند - به اتهام خیانت محاکمه و زندانی شدند. هُوا در ۱۹۷۸ جای خود را به دِنگ ژیائوپنگ و منادی مدرنیزه شدن و آزادی نسبی در سرزمین اصلی سپرد، اما حکومت او نیز بلافاصله پس از قتل‌عام تظاهرات میدان تیانانمن در یکشنبهٔ چهارم ژوئن ۱۹۸۹، به پایان آمد، و ترس سراسر کشور چین را در خود پیچید. اوضاع سیاسی چین اخیراً به‌واسطهٔ فشارهای سیاسی جهان میان‌ روتر شده اما حکومت طولانی دِنگ همچنان واپس‌گرا مانده است. پس از مرگ مائو بخش دولتی مؤسسهٔ فیلم چین کمک بلاعوض به تولید را محدود کرد و برنامه‌ریزی مالی هر یک از بیست و دو استودیوی مهم چینی را بر عهدهٔ خودشان گذاشت. اما اکنون کمک مالی به صنعت فیلم‌ بسیار محدود است و همه فیلم‌های چینی در مرحلهٔ پیش تولید توسط دفتر سینمائی چین، دروازه‌بان وزارت تبلیغات، ممیزی می‌شوند.

 

چینی‌ها فیلمسازان خود را بر اساس نسل‌ها طبقه‌بندی می‌کنند: نخست نسل پیشاهنگ؛ دوم آنهائی که در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ واقعگرائی سوسیالیستی را الگو قرار دادند؛ سوم نسلی که به‌علت جنگ و اشغال امکان تحصیل سینمائی نیافتند اما بلافاصله پس از رفع اشغال وارد صنعت شدند؛ چهارم نسلی که پیش از انقلاب فرهنگی آموزش دیده بودند اما تا پایان انقلاب فرهنگی امکان ورود به صنعت را نیافتند؛ مدرسهٔ فیلم دولتی، آکادمی فیلم پکن، پس از تعطیل شدن در ۱۹۶۶ به‌واسطهٔ انقلاب فرهنگی، در سال ۱۹۷۸ بازگشائی شد. در ۱۹۸۱ این آکادمی از میان نسل چهارم دو هزار و صد فارغ‌التحصیل در رشته‌های بازیگری، کارگردانی، فیلمبرداری، صدابرداری و هنرهای گرافیک بیرون داد. نسل پنجم فیلمسازان چینی را کسانی تشکیل می‌دهند که پس از ۱۹۸۲ فارغ‌التحصیل شدند. نسل چهارم و پنجم، به‌واسطهٔ نوع تربیتشان، گاه در یک گروه تحت‌عنوان ”مدرسه‌ٔ آکادمیک“ قرار می‌گیرند. این نسل پنجم فیلمسازان چینی در حوزهٔ تازه‌ای با یکدیگر اشتراک دارند و آن تولید فیلم‌های تازه برای جذب تماشاگر در سرزمین اصلی است. غالب فیلم‌های این نسل، بدون توجه به طبقه، در درجهٔ اول به آسیب‌های فردی حاصل از انقلاب فرهنگی پرداخته‌اند. مثلاً یانگ یانجین و دِنگ ییمین در فیلم خندهٔ غم‌آلوده (۱۹۷۹)، زای‌جین در فیلم افسانه کوهستان تیان‌یون (۱۹۸۰) و وو‌ییگُنگ در فیلم باران بعدازظهر (۱۹۸۰)، همه نسب به وضع اسفبار روشنفکران همدردی نشان داده‌اند و فیلم در میانسالی (۱۹۸۲) از وانگ کیومین و سون یو، و فیلم رودخانهٔ بدون شناور (۱۹۸۳) و زندگی (۱۹۸۴) از وو تیمانمینگ مصائب مشترک حرفه‌ای‌ها و روشنفکران را منعکس می‌کنند. در فیلم‌های دیگر دههٔ ۱۹۸۰ نیز می‌توان اظهارنظرهائی روزآمد و حتی طبیعت‌گرایانه در باب مسائل اجتماعی مشاهده کرد، از جمله فیلم‌های پرورشگاه ماهی یاماها (۱۹۸۴) و بزهکاری‌های جوانان (۱۹۸۵) از چیانگ لیانگ، و دختر سرخ‌پوش (۱۹۸۵) از لو زیائویا، همچنین فیلم کوه‌های وحشی (۱۹۸۶) از یان زوئه‌شو که یک کمدی کنائی دربارهٔ تاخت ‌زدن همسر است. فیلم‌هائی مانند یک و هشت (۱۹۸۴؛ پخش در ۱۹۸۷) از ژانگ جونژائو و دیدار مرد مرده از زندگان (۱۹۸۸) از هوانگجیان ژونگ نیز آثار قابل ملاحظه‌ای هستند که نسل پنجم عرضه کرده است.

 

احتمالاً مهیج‌ترین چهره‌هائی که در سال‌های اخیر از سرزمین اصلی چین سر برآوردند سه تن بودند: چِن کایگه (متولد ۱۹۵۲)، ژانگ ییمو (متولد ۱۹۵۰) و تیان ژوانژوانگ (متولد ۱۹۵۲). نخستین فیلم سینمائی چِن، زمین زرد (۱۹۸۴)، از نظر هنری و تجاری درهای بازار جهانی را به روی چین گشود. این فیلم فرهنگ فولکوریک چین در فلات مجاور رودخانهٔ زرد در حوالی ۱۹۳۹ را با پرداختی خارق‌العاده و شاعرانه تصویر کرده است. چن‌ پس از آن با فیلم‌هائی مانند رژهٔ بزرگ (۱۹۸۵) و پادشاه کودکان (۱۹۸۸) به سبک نقاشی طوماری چین روی آورد. در فیلم اول به زندگی نظامی‌گری در چین معاصر و در دومی به اشتباهات انقلاب فرهنگی پرداخت. او در سال‌های اخیرتر در محصول مشترکی از آلمان - بریتانیا - چین به‌نام تار زندگی (۱۹۹۱) ماجرای نوازنده‌ٔ نابینای سیار و شاگرد نابینایش را در مکان‌های واقعی در منطقهٔ پرت افتادهٔ شانگزی روایت کرده است. فیلم بعدی چِن کایگه، به درود محبوبهٔ من (۱۹۹۳- برندهٔ نخل طلای جشنوارهٔ کن به همراه فیلم پیانو از جِین کمپیون)، اثری است مسحورکننده و شهوی که سرنوشت یک مثلث عشقی میان دو ستارهٔ مرد اپرای پکن با یک فاحشه را در جریان چهل سال تاریخ چین از دههٔ ۱۹۲۰ تا انقلاب فرهنگی ترسیم می‌کند. (این فیلم در ۱۹۹۳ دو بار در چین توقیف و آزاد شد، چون کشور چین قصد داشت. میزبان بازی‌های المپیک در سال ۲۰۰۰ بشود؛ سرانجام نسخهٔ سانسور شدهٔ آن در چین پخش شد). نخستین فیلم ژانگ ییمو، که در فیلم‌های زمین زرد و رژهٔ بزرگ فیلمبردار چِن کایگه بود، به‌نام ذرت سرخ (۱۹۸۸)، با تصاویر خیره‌کننده‌اش جایزهٔ خرس طلائی جشنوارهٔ برلین را نصیب او کرد و در آمریکا به فروش خوبی دست یافت. این فیلم پرهزینهٔ پرده عریض از همهٔ امکانات زیبائی شناختی عدسی‌های آنامورفیک و زوم بهره‌برداری کرده تا زندگی روستائی شمال چین در دههٔ ۱۹۳۰ را به تصویر بکشد. ذرت سرخ در هیئت یک کمدی سبک آغاز می‌شود و به‌تدریج منظرگاه دهشتباری از خسارت حاصل از اشغال ژاپنی‌ها را در پیش چشم می‌گشاید.

 

فیلم بعدی ژانگ، تریلر پرفروش دیگری به‌نام اسم رمز ”کوگار“ (۱۹۸۹)، در چین مورد استقبال فراوان تماشاگران قرار گرفت و شکوه بصری آثار بعدی او را پایه‌ریزی کرد - فیلم‌های جو دو (۱۹۹۰؛ با سرمایهٔ کمپانی ژاپنی تُکوما کامیونیکیشنز) و فانوس قرمز را بیاویز (۱۹۹۱؛ با سرمایهٔ کمپانی تایوانی ERA اینترنشنال). این دو فیلم در دوران پیش از کمونیسم در دههٔ ۱۹۲۰ اتفاق می‌افتند و به درونمایهٔ سکس و قدرت با پس‌زمینه‌ای روستائی می‌پردازند (هر دو ابتدا در چین توقیف شدند). ژانگ سپس شبه‌مستندی از زندگی روستائی به‌نام داستان کیوجو (۱۹۹۲؛ با مشارکت هنگ‌کنگ) عرضه کرد که به‌صورت سوپر شانزده میلیمتری و در مکان‌های واقعی فیلمبرداری شده بود و جایزهٔ شیر طلائی جشنواره‌ٔ ونیز را برایش به ارمغان آورد. نقش اول همهٔ فیلم‌های ژانگ پس از ذرت سرخ، از جمله زندگی کردن (۱۹۹۳)۷ را بازیگر درخشان جوانی به‌نام خانم گُنگ‌لی ایفاء کرده است. تبان ژوانژوانگ فیلمسازی را با مطالعهٔ مردم نگارانهٔ زندگی کشاورزان مغولستان با فیلم در عرصهٔ شکار (۱۹۸۵) آغاز کرد و پس از آن فیلمی به‌نام دزد اسب (۱۹۸۶) ساخت. این فیلم که در مکان واقعی در تبت فیلمبرداری شده به رابطهٔ میان حقوق قبیله‌ای و مذهب بودیسم می‌پردازد و همان‌طور که قابل پیش‌بینی بود در چین به شدت سانسور و کوتاه شد. ژواتژوانگ سپس چند سالی فیلم‌های تجاری ساخت (از جمله بچه‌های راک‌اندرول، ۱۹۸۸) تا آنکه فیلم بادبادک آبی (۱۹۹۳) را عرضه کرد. بادبادک آبی با ملایمت تمام تأثیرات اوایل حکومت کمونیسم بر زندگی روزمرهٔ یک خانوادهٔ پکنی از ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۷ را بررسی می‌کند و با آنکه در جشنوارهٔ کن و توکیو جایزه برد از طرف دولت چین توقیف شد.

 

کلیهٔ فیلم‌های جدی چینی، از جمله آثاری که به آنها اشاره شد، همگی از آثار منتشر شدهٔ ادبی اقتباس شده‌اند زیرا چینی‌ها سینما را همچون یک قالب ادبی می‌شناسند. در حال حاضر فیلم‌های سرزمین اصلی برای توجیه اقتصادی استودیوهای خود، که هر بار یارانهٔ کمتری از دولت می‌گیرند، ناچار هستند به فروش داخلی بیندیشند، لذا تقریباً همهٔ فیلم‌های تازهٔ چینی عناصر مورد علاقهٔ تودهٔ مردم را به‌کار می‌گیرند، از جمله پردهٔ عریض و تکنی‌کالر. (جمهوری خلق چین امروز تنها کشور جهان است که لابراتوار چاپ رنگی آشامی تکنی‌کالر را حفظ کرده، هر چند تجهیزات پیشرفتهٔ تدوین ندارد و معمولاً فرآیند پس - تولید را در کشورهای دیگر به‌ ویژه ژاپن انجام می‌دهد). تعداد سالانهٔ تماشاگران چینی به حدود بیست و هفت میلیارد نفر می‌رسد که در پنجاه و پنج هزار سالن نمایش در سراسر کشور فیلم می‌بینند، و اکنون تلویزیون هم در سطح گسترده در دسترس مردم قرار دارد (انفراد تلویزیون در مناطق شهری ۸۳ درصد افزایش یافته) و محبوبیت روزافزونی پیدا کرده است (بالاترین میزان تماشاگر تلویزیون به یکصد میلیون نفر می‌رسد). رقابت فیلم‌های خارجی نیز رو به افزایش گذاشته و واردات آنها را شرکت فیلم چین در انحصار خود دارد. میزان واردات فیلم معادل یک سوم تولید سالانهٔ داخلی، یعنی یک‌سوم از حدود ۱۲۰ فیلمی است که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در چین تولید شده است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:46 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

آمریکای لاتین

از نظر تاریخی صنایع فیلم آمریکای لاتین سراپا در سلطهٔ تولید و پخش‌کنندگان مستقر در ایالات‌متحد بوده است. مثلاً در ۱۹۸۴ شرکت‌های آمریکائی بیشترین سهم از بازار سینمای آمریکای لاتین را در اختیار داشتند، به استثناء کوبا که بازار بسته‌ای داشت، و برزیل، که برای نخستین بار در تاریخ از طریق راه‌اندازی یک بازار انحصاری موفق، تحت‌نظارت دولت، ۵۰ درصد از سهم بازار خود را در اختیار گرفت. آمریکای لاتین معمولاً پایگاه گروهی از کمپانی‌های پخش‌کنندهٔ متکی به ایالات‌متحد است که تولیدات عمدهٔ آمریکائی و اروپائی را در رقابتی ناعادلانه یا معدودی از پخش‌کنندگان داخلی بازاریابی می‌کنند و سهم این پخش‌کنندگان داخلی تنها پخش تولیدات داخلی و تعدادی از فیلم‌های فرعی آمریکائی و اروپائی است. کمپانی‌های آمریکائی به‌عنوان شاخه‌هائی از مرکز صادرات تصاویر متحرک ایالات‌متحد (MPEA) سازمان‌دهی شده‌اند و معمولاً جلوی هر نوع حمایت دولتی از صنایع داخلی ار می‌گیرند، از جمله تعیین سقف قیمت بلیت سالن‌ها، و هر اقدامی که مانع انتقال ارز خارجی (یعنی پول آمریکائی) باشد. به‌علاوه، چنانکه خورخه شُنیتمَن اشاره می‌کند، آمریکائی‌ها همواره وسیع‌ترین بازار داخلی فیلم در جهان سرمایه‌داری را در اختیار داشتند، بازاری که سرمایه‌گذاری در تولید، حتی پیش از ارسال فیلم به خارج، سود خود را برمی‌گرداند. به این معنی که فیلم‌های آمریکائی در بازارهای خارجی، پیش از احتساب سود، تنها کافی است هزینه‌های پخش محلی در کشورهای دیگر را باز گردانند، در حالی‌که فیلم‌های محلی آمریکای لاتین ناچار بودند هزینه‌های تولید و پخش، هر دو را باز گردانند بی‌آنکه امید چندانی به صدور فیلم داشته باشند.


فیلم به‌عنوان یک سرگرمی رفاهی کمی بعد از نخستین نمایش لومی‌یرها در پاریس در دسامبر ۱۸۹۵ در آمریکای لاتین رواج گرفت. در ژوئیه ۱۸۹۶ در برزیل و در سپتامبر همین سال در آرژانتین فیلم‌هائی به نمایش گذاشته شد و با آنکه در کشورهای کوچک‌تر دیگر سال‌ها طول کشید (مثلاً بولیوی در ۱۹۰۹)، اما تسهیلات نمایش فیلم به‌طور کلی در سراسر آمریکای لاتین به‌سرعت فراهم شد - ابتدا، مانند ایالات‌متحد، طبقه‌ کارگر به آن علاقه نشان دادند. در آغاز آمریکای لاتین برای فیلم‌های اروپائی و آمریکائی بازار داشت اما در جریان جنگ جهانی دوم این منطقه اجباراً مصرف‌کنندهٔ فیلم‌های آمریکائی شد و تا سال ۱۹۱۶ فیلم‌های صامت آمریکائی حاکم بلامنازغ پرده‌های سینمای این خطه بودند. در همین دوره (و حدود یک دهه پس از ایالات‌متحد) سیستم پخش آمریکائی لاتین تغییر کرد، و حالا به‌جای فروش نسخهٔ فیلم‌ به پخش‌کننده، فیلم‌ها را به‌ازای درصدی از فروش به آنها اجازه می‌دادند، و این شیوهٔ دلخواه سیاست کمپانی‌های آمریکائی بود تا بدین‌وسیله پایگاه پخش محلی را در اختیار خود بگیرند. تا اوایل دههٔ ۱۹۲۰ تماشاگران طبقهٔ متوسط و طبقهٔ بالای آمریکای لاتین نیز به سینما گرایش یافته بودند و کمپانی‌های آمریکائی پخش فیلم را عملاً با حذف رقبای محلی و اروپائی در اختیار گرفتند و سلطهٔ آمریکا حتی تا پس از پیدایش صدا بر جا ماند. در حالی‌که کشورهای دیگر جهان در این فاصله با ایجاد مانع زبان در مقابل محصولات هالیوودی، قدرت صنایع داخلی خود را به‌طور کلی تقویت کرده بودند.


خلاصه آنکه حتی با وجود تقاضا برای فیلم‌هائی به زبان اسپانیائی، وابستگی صنایع آمریکای لاتین به ایالات‌متحد مانع شد تا بازاری برای خود دست و پا کنند - در ۱۹۲۰ تعداد تماشاگران سراسر آمریکای لاتین صد میلیون نفر تخمین زده شده بود. بنابراین هالیوود با استقبال از این تقاضا استودیوهای خود را برای تولید فیلم سینمائی به زبان‌های اسپانیائی و پرتغالی، و بعداً برای دوبله کردن به زبان‌های محلی مجهز کرد. مثلاً تا ۱۹۳۵ عامل پخش بیش از ۷۶ درصد از ۵۰۴ فیلم سینمائی که در آرژانتین پخش شد کمپانی‌های آمریکائی بودند؛ و سه سال بعد در مکزیک ۸۰ درصد همهٔ فیلم‌های پخش شده ساخت آمریکا بود. وقوع جنگ در اروپا این وضعیت را شدت بیشتری بخشید، چرا که جنگ درآمد فروش فیلم‌های آمریکائی به اروپا به شدت کاهش داد. چنانکه پیشتر در این مبحث آمده، آلمان و کشورهای تحت‌اشغالش بلافاصله ورود فیلم‌های آمریکائی را قطع کردند؛ کشورهای دیگر از جمله بریتانیا و استرالیا چندان نیازمند ارز خارجی شدند که خروج ارز از کشور را اکیداً ممنوع کردند. در حقیقت اروپای‌غربی، که در ۱۹۳۶ بیش از ۲۵ درصد درآمد کمپانی‌های بزرگ آمریکائی را تأمین می‌کرد، در ۱۹۴۰ عملاً این بازار را حذف کرد، و در این دوره تنها کشورهای بی‌طرف سوئیس و سوئد با کمپانی‌های آمریکائی معاملهٔ فیلم می‌کردند.


تا سال ۱۹۴۱ آمریکائی مرکزی و جنوبی همچنان واردکنندهٔ فیلم‌های آمریکائی ماندند و با این کار نشان دادند که آمریکا به بازار آنها نیازمند است لذا باید جدی گرفته شوند. با توجه به همین نکته بود که وزارت خارجهٔ آمریکا در اکتبر ۱۹۴۰ یک دفتر هماهنگی مسائل مشترک دو قطب آمریکا (CIAA) تأسیس کرد تا ”سیاست همسایهٔ خوب“ را ارتقاء دهد و باگرایش فزایندهٔ جانب‌داری از کشورهای محور (آلمان، ایتالیا و ژاپن) در آمریکای لاتین مقابله کند. مدیریت بخش سینمائی CIAA به جان هی‌ویتنی سپرده شد، با این هدف که کلیشه‌های تحقیر آمریکای لاتین و تحریف‌های موجود در فیلم‌های هالیوودی نسبت به آنها را بزداید و کمپانی‌های فیلم در ایالات‌متحد را تشویق کند فیلم‌هائی با شرکت ستاره‌های سینمای بومی آمریکای لاتین بسازند. برنامهٔ کوتاه‌مدت این دفتر در سال‌های جنگ تولید فیلم - زندگینامه‌هائی احترام‌آمیز از رئیس‌جمهور سدهٔ نوزدهمی مکزیک، بنیتو خوارز و رهبر آزادی‌بخش اروپائی، سیمُن‌بُلیوار، و همچنین تهیهٔ فیلم‌هائی بود که برای نخستین بار آمریکای لاتین معاصر را با پس‌ زمینه‌ٔ متفاوتی نشان می‌دادند.


برخی از این فیلم‌های سفارشی CIAA عبارتند از: گرفتاری آرژانتینی (ایروینگ کامینگز، ۱۹۴۰)، تعطیلات در هاوانا (والتر لنگ، ۱۹۴۱)، آن شب در ریودژانیروه (ایروینگ کامینگز، ۱۹۴۱)، و غیره یک سلسله موزیکال آمریکای لاتین نیز در کمپانی‌های RKO (اینهمه پریچهر [جرج آبوت، ۱۹۴۰]؛ آنها در آرژانتین دیدار کردند [لزلی گودوینز، ۱۹۴۱]؛ پان آمریکانا [جان. هـ اوئر، ۱۹۴۵]) و فاکس قرن بیستم (پاتوق حضرات [بازبی برکلی، ۱۹۴۳]) قالب زده شد. سرانجام انبوهی از بازیگران آمریکائی لاتینی در این دوره به هالیوود صادر شدند تا مگر تماشاگران آمریکائی را با بازیگرائی نظیر لوپه وِلز، کارمن میراندا، دِسی آرنِز و سزار رومِرو اُخت کنند. دومین فیلم جان هِی‌ویتنی با صراحت سیاسی بیشتری ساخته شد تا تبلیغات ضدآمریکائی در آرژانتین، برزیل و شیلی را خنثی کند؛ این تبلیغات از طریق رادیوها، فیلم‌های سینمائی و مستندهای متحدین انجام می‌گرفت. ویتنی برای این منظور یک بخش تولید خبر به راه انداخت و تا سال ۱۹۴۳ دفتر CIAA بیش از دویست حلقهٔ خبری جانبدارانهٔ آمریکائی برای پخش رایگان در سالن‌های نمایش آمریکای لاتین ارسال کرد. با پایان جنگ تسخیر بازار فیلم آمریکای لاتین به‌اندازهٔ وسعت پیروزی جغرافیائی متفقین شده بود. و، بنا به مشاهدات خورخه شنیتمِن: ”اگرچه صنعت فیلم ایالات‌متحد در دورهٔ ۸۰ - ۱۹۳۰ شاهد تغییرات چشمگیری بود، اما از هر نظر که بنگریم حضور بی‌امانش در آمریکای لاتین در این دوره پابر جا بوده است [البته به‌استثناء کوبا پس از ۱۹۵۹] و این استیلا تنها در مقاطعی کاستی گرفته که دولت‌های آمریکای لاتینی سیاست‌های حمایتی پیگیرانه‌ای در پیش گرفته‌اند و یا به‌واسطهٔ سقوط مبادلات ارزی و مسائلی از این دست بازار برخی از این کشورها از دست رفته است“ سیاست حمایتی را تنها سه کشور، البته بدون تداوم، در پیش گرفتند - آرژانتین، مکزیک و برزیل - و در این میان تنها مکزیک و برزیل موفق شدند در بازار فیلم خود به استقلالی نیم‌بند دست یابند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:46 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

مکزیک

صنعت فیلم مکزیک موفقیت کمتری از برزیل داشت چون کوشید آن را برای الگوی ایالات‌متحد بنا کند، و در موفق‌ترین دوران خود توانست فیلم‌هائی مانند لُس‌اُلویداس (فراموش‌شدگان، ۱۹۵۰) از بونوئل را تولید کند، فیلمی که در ۱۹۵۱ جایزهٔ بهترین کارگردانی جشنوارهٔ کن را به‌دست آورد. اما از دههٔ ۱۹۶۰ به بعد عمده‌ترین محصولاتش را صدها فیلم کم‌هزینه‌ٔ سرهم‌بندی شده تشکیل می‌دادند که در اصطلاح محلی چوروس - نوعی خمیر سرخ کرده با ارزش غذائی اندک - نامیده می‌شدند. ”عصر طلائی“ سینمای مکزیک در دههٔ ۱۹۴۰ با تأسیس بانکو سینماتوگرافیکو در ۱۹۴۲ آغاز شد. این آژانس به تهیه‌کنندگان مورد تأیید دولت مرکزی اعتبار تهیهٔ فیلم اعطاء می‌کرد. در مقایسه با تولید سالانهٔ پنجاه تا شصت فیلم در آرژانتین و اسپانیا رکورد تولید سالانهٔ مکزیک در ۱۹۴۵ به هشتاد تا نود فیلم رسید که با پیروی از خط و ربط‌های آمریکائی و با سیستم الیگارشی و ستاره‌سازی اداره می‌شد. همکاری کارگردان امیلیو ”ال ایندیو“ فرناندز (۸۶ - ۱۹۰۴) و فیلمبردار گابریل فیگه‌روا (متولد ۱۹۰۷) در همین دوره آغاز شد - از جمله در فیلم‌های گل‌های وحشی (۱۹۴۳ - برندهٔ جایزهٔ بزرگ جشنوارهٔ لوکارنو در ۱۹۴۶)؛ ماریا کاندلاربا (۱۹۴۳ - جایزهٔ بزرگ جشنوارهٔ کن در ۱۹۴۶)، و رودخانهٔ مخفی (۱۹۴۷) - و برایشان شهرت جهانی به ارمغان آورد.


همچنین آثار بازیگر برجستهٔ مکزیکی کانتینفلاس (ماریو موره‌نو) و یا چهره‌ای کم‌رنگ‌تر، ملودرام طبقه‌ٔ کارگر آله‌‌خاندرو گالیندو - قهرمان بدون افتخار، ۱۹۴۵) - و فیلم اسماعیل رُدریگِز - آدم‌ها بدبختی مثل ما (۱۹۴۷) - برای سینمای مکزیک اعتبار آوردند. در طول دههٔ ۱۹۵۰ و اوایل دههٔ ۱۹۶۰ گونه‌های مورد پسند مکزیکی‌ها را کمدی‌های گله‌داران (کمدیارانچه‌را) و ملودرام‌های کاباره‌ای تشکیل می‌دادند، حال آنکه جهان از کشور مکزیک انتظار فیلم‌هائی چون آثار بونوئل یا حداقل آثار فیلمنامه‌نویس اسپانیائی او، لوئیس آلکوریزا - جوان‌ها (۱۹۶۰)؛ کوسه ماهی‌گیر (۱۹۶۲) و تاراهومارا (۱۹۶۴) - را داشت. به هر حال تا اوایل دههٔ ۱۹۶۰ ”عصر طلائی“ مکزیک به پایان آمده بود.


از آن پس تولید فیلم مکزیک از رقم همواره بالای ۱۳۶ فیلم سینمائی در ۱۹۵۸ به سالانه هفتاد و یک فیلم در ۱۹۶۱ سقوط کرد و موج فیلم‌های ارزان قیمت چوروس بر صنعت فیلم مکزیک سایه افکند. با این حال در ۱۹۶۳ نخستین مدرسهٔ فیلم کشور، سنترو یونیورسیتاریو دِ استودیوس سینماتوگرافیکو (CUEC) در مکزیکوستی تأسیس شد و تا اواخر دههٔ ۱۹۶۰ فارغ‌التحصیل‌های جوانی را روانهٔ صنعت سینما کرد. کارگردان‌های جوان برای نخستین‌بار به تولیدهای مستقل روی آوردند و آشکارا به مبارزه با نظام سرکوبگر گوستاوو دیاز اُرداز پرداختند. برخی از این کارگردان‌ها عبارتند از آلکساندرو خودُرُفسکی، خورخه فونْس، فیلپ کازالُز، مارسِلا فِرنانِدز ویولانته، آرتورو ریپستین، آریل زونیگاه و خیمه هومبرتو هرمُسیو؛ همچنین پائول لِدوک و سرجیو اُلُویچ که در خارج تحصیل کرده بودند. از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۶ این فیلمسازان جوان مورد حمایت سیاست‌های چپ‌گرایانهٔ رئیس‌جمهور لوئیس‌ اِچه‌وِریا آلوارز قرار داشتند که آنها را به ساختن نقدهای اجتماعی با شور و شوق انقلابی تشویق می‌کرد، و همین امر موجب ارتقاء کیفی سینمای مکزیک شد.


بدین‌سان اِچه‌وریا صنعت فیلم مکزیک را ملی کرد و ادارهٔ بانکو سینماتوگرافیکو را به برادر خود، رُدُلفو، سپرد. نتیجه آنکه دههٔ ۱۹۷۰ شاهد شکوفائی فوق‌العاده‌ای در سینمای مکزیک بود، از جمله با فیلم‌ افسانه‌آمیز اِل‌توپو (۱۹۷۰)، برگرفته از حکایت‌های کلاسیک مکزیکی به کارگردانی خودُرُفکسی؛ مونیکارِینا (۱۹۷۱) از اُلُویچ؛ رید: مکزیک شورشی (۱۹۷۱) و قوم‌نگار: یادداشت‌هائی دربارهٔ مِزکیتال (۱۹۷۶) از لِدوک؛ ایمان، امید و احسان (۱۹۷۴) و ردیف‌آجرها (۱۹۷۵) از فونُس؛ کانوآ (۱۹۷۵)؛ سلول انفرادی (۱۹۷۵) و لاس پوکیانچیس (۱۹۷۶) از کازالْز؛ دختر ژنرال (۱۹۷۵) از ویولانته؛ قصر پاکدامنی (۱۹۷۲)، مکان نامحدود (۱۹۷۷) و زبان زندگی (۱۹۷۸) از ریپستین؛ آناکروزا (۱۹۷۸) از زونیگاو ”سه‌گانهٔ آگواس کالینتِس“ - مصایب مسیح به روایت برنیس (۱۹۷۵)، نمایش بعد از ظهر (۱۹۷۶) و ظاهر فریبکارانه (۱۹۷۷) - و دو فیلم دیگر به‌نام‌های کشتی شکسته (۱۹۷۷) و ماریا عزیزترین من (۱۹۷۹) از هِرمُسیو. با انتخاب شدن خوزه لوپَزپُرتیو (۸۲ - ۱۹۷۶) به ریاست‌جمهوری مکزیک که مسئولیت سینما را به خواهرش، مارگاریتا، سپرد، رنسانس سینمای مکزیک به‌سر آمد.


مارگاریتا، اما فاجعه به‌بار آورد. او تولید را بار دیگر به بخش خصوصی واگذار کرد و بانکو سینماتوگرافیکو را منحل کرد و بدین‌سان بسیاری از هنرمندان مستقل مورد حمایت اچه‌وِریا را از عرصه‌ٔ سینما بیرون راند. در همین زمان در ۱۹۸۲ آرشیو ملی فیلم مکزیک، مهم‌ترین سینماتِک آمریکای لاتین به‌نام سینماتِکا ناسیونال، در یک آتش‌سوزی به کلی نابود شد. به‌علاوه مکزیک با ۳/۹۲ میلیون نفر جمعیت، و دومین بدهکارترین کشور جهان، با یکی از بدترین دوران اقتصادی تاریخ خود روبه‌رو شده بود. انستیتوی فیلم مکزیک (IMCINE) نیز در دوران ریاست‌جمهوری میگوئل دِلامادرید هورتادو کمک چندانی به صنعت فیلم مکزیک نکرد، لذا سینمای کشور بار دیگر در دامان تولیدهای خصوصی از نوع چوروس - شامل کمدی‌های سبک عشرت‌کده‌ای، فیلم‌های جنائی بی‌پردهٔ شهری و تریلرهای نیم‌بند - فروغلتید، و سالانه هفتاد و پنج فیلم از اینگونه روانهٔ بازار کرد.


با این حال آثار خوبی هم در این دوره ساخته شدند، از جمله فیلم‌های یکی از بسیار (۱۹۸۱) و شیطان و بانو (۱۹۸۳) از زونیگا؛ معما (۱۹۸۳) از ویولانته؛ فریدا (۱۹۸۳) و کُمووس (نظرت چیه؟، ۱۹۸۷) از لِدوک؛ اغوا (۱۹۸۱)؛ بدل/دیگری (۱۹۸۴)؛ قلمرو بخت (۱۹۸۶) و دروغ‌های کم‌ضرر (۱۹۸۸) از ریپستین؛ قلب شب (۱۹۸۳)، دونا اِرلیندا و پسرش (۱۹۸۵) و تقدیرهای‌ سرّی (۱۹۷۸) از هِرمُسیّو؛ در مقابل گلوله (۱۹۸۲) و سهٔ دل (۱۹۸۷) از کازالز؛ امید (۱۹۸۸) از اُلُویچ، و آثار فارغ‌التحصیل‌های جوان مستندسازی چون کارلُس کروز و کارلُس مِندوزا - سه‌گانه‌ای روستائی به‌نام چاپوپوته (۱۹۷۹)، اِل‌چاهوییستله (۱۹۸۰)، و چاروتیتلان (۱۹۸۲) - فیلم‌هائی مانند زندگی‌های سرگشته (۱۹۸۴) و اُبدولیا (۱۹۸۶) از خون آنتونیو دِلاریوا و راز رُمیلیا (۱۹۸۸) از بوسی کُرتِس. انتخاب کارلُس سالیناس دِگُرتاری به ریاست‌جمهوری مکزیک در ۱۹۸۸ دوران کوتاهی از رونق تولید به همراه آورد و تولید سالانه به ۱۱۲ فیلم سینمائی رسید - بالاترین رقم تولید پس از ۱۹۵۱ - که غالباً در چهار هفته و با بودجهٔ متوسط دویست هزار دلاری ساخته می‌شدند. اما تصمیم بعدی دولت مبنی بر حذف یارانه، به همراه سقوط سریع بازارهای داخلی و جهانی، صنعت فیلم مکزیک در دههٔ نود را دچار بحران کرد، چنانکه سقف تولید سالانه به پائین‌تر از دههٔ ۱۹۳۰ تنزل کرد. (در ۱۹۹۱ سی ‌و چهار فیلم داستانی، در ۱۹۹۲ چهل و یک، و غیره) - وضعیتی که زمان ریاست‌جمهوری ارنستو زِدیو در ۱۹۹۴ بهبود نیافت. کنایه آنجا است که نیاز به حفظ سرمایه‌گذاری خارجی موجب شده است که تعدادی از فیلمسازان مشهور قدیمی در صنعت فیلم مکزیک دست به تولید بزنند - از جمله فونس با فیلم فجر سرخ (۱۹۹۰ - نخستین فیلم دربارهٔ کشتار دانشجویان تلاتِلوکو در دوم اکتبر ۱۹۶۸)؛ ریپستین با زن بندرگاه (۱۹۹۱)؛ هِرمُسیّو با تکلیف خانه (۱۹۹۱) و دِلا ریوا با شهر پرسر و صدا (۱۹۹۲) - و نوآمدگانی چون آلفرنزا آرائو، که فیلم مثل آب در شکلات (۱۹۹۲) از او در ایالات‌متحد به‌عنوان یک اثر هنری مورد استقبال فراوان قرار گرفت. در این دوره همچنین دو کارگزار زن از سینمای مکزیک سربرآوردند: دانا رُتبرگ (فرشتهٔ آتش، ۱۹۹۲) و ماریا نُوارو (دانزُن، ۱۹۹۲).

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:47 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

برزیل

برزیل از نظر توسعهٔ سینمای ملی موفق‌تر از مکزیک بوده است. این کشور (جمعیت حدود ۱۶۰ میلیون نفر) ابتدا سیستمی به شیوهٔ هالیوود اتخاذ کرد اما بعدها آن را به نفع تولید مستقل کنار گذاشت. به‌رغم آنکه از سال ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۱ از ترکیب عمودی کمپانی‌های فیلم در این کشور کوشش‌هائی در راستای ایجاد یک سینمای ملی صورت گرفته بود، اما مانند کشورهای دیگر آمریکای لاتین بخش اعظم بازار فیلم برزیل در ۱۹۲۴ را فیلم‌های هالیوودی تشکیل می‌داد. از میان ۱۴۲۲ فیلمی که در ۱۹۲۴ به ممیزی رفتند ۱۲۶۸، یعنی ۸۶ درصدشان از ایالات‌متحد وارد شده بودند. اما در ۱۹۳۲ رئیس‌جمهور جتولیو وارگاس حق تقدمی را برای نمایش فیلم‌های داخلی مقرر کرد. از آن سال تا سال خودکشی وارگاس در ۱۹۵۴ یک الگوی دولت مدار سرمایه‌سالار در صنعت ملی فیلم این کشور ظاهر شد، اما الگوی اخیر لطمهٔ قابل ملاحظه‌ای بر سلطهٔ سینمای آمریکا نزد. موفق‌ترین گونه‌های ملی در این دوره را نوعی موزیکال التفاظی و کمدی‌های مردم‌پسند تحت‌عنوان چانچادا (ترجمهٔ تحت‌اللفظی آن ”آت و اشغال فرهنگی“) تشکیل می‌داد که در آنها مجریان کمیک رادیو، و نوعی کابارهٔ برزیلی، ایفاء نقش می‌کردند. پس از مرگ وارگاس سینمای برزیل تا یک دهه دچار سردرگمی بود و بحران‌های مداوم اقتصادی و دولت‌های ضعیف یک تغییر بنیادی اجتماعی را می‌طلبید، و با توجه به این پیش‌زمینه‌ها بود که سینمانوو (”سینمای نو“)ی برزیلی زاده شد.


سینمانوو بر آن بود تا در مقابل واقعیت‌های عقب‌ماندگی، فقر و استثمار، که تا به امروز دامنگیر سینمای برزیل بوده است، رهیافت تازه‌ای در پیش گیرد. فیلمسازان سینمانوو با ایجاد خطوط ارتباطی تازه با طبقه‌ٔ کارگر، و تمرکزی تازه بر فرهنگ و سنت مردمی در کشور، تکنیک‌های بدیهه‌سازانه‌ٔ نئورئالیسم ایتالیا (از جمله استفاده از بازیگران غیرحرفه‌ای و فیلمبرداری در مکان واقعی) و راهکارهای تولیدی موج نوی فرانسه (از جمله برنامه‌ریزی مالی نوآورانه با بودجهٔ اندک و گاه تولید به‌صورت تعاونی) را الگو قرار دادند. این کارگردان‌ها به‌عنوان بخشی از آرمان مارکسیستی خود به انتقاد از استعمار سینمای برزیل توسط هالیوود پرداختند، و تا جائی‌که امکان یافتند معیارهای کلاسیک روائی را نادیده گرفتند. رهبری آشکار این نهضت را گلوبر روشا (۸۱ - ۱۹۳۹) بر عهده گرفت و با فیلم‌ها و نوشته‌های نظری خود سینمای نوی آمریکای لاتین را پایه‌ریزی کرد - سینمائی که واقعیت‌های سیاسی و اجتماعی در کشوری که نیمی از مردم آن بیکار و نیم دیگر بی‌سواد بودند و مدنظر داشته باشد. آثار عمدهٔ روشا به هر سه مرحلهٔ شناخته شدهٔ سینمانوو پاسخ داده‌اند. فیلم‌های مرحله‌ٔ اول، از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴، به تاریخ انقلاب پرولتاریائی پرداخته و نوعی خوشبینی افراطی را منعکس کرده‌اند؛ فیلم‌های این دوره عبارتند از خدای سیاه، شیطان سفید (۱۹۶۴) از گلوبر روشا؛ تفنگ‌ها (۱۹۶۴) از روی گوئرا (متولد ۱۹۳۱)، و زندگی‌های عقیم (۱۹۶۳) از تلسُن پِرپِرادُس سانتُس (متولد ۱۹۲۸)؛ که هر سه فیلم از طرق مختلف به زندگی کشاورزان سِراتو، دشت بایر و فقرزدهٔ شمال شرق برزیل پرداخته‌اند. از جمله آثار این مرحله می‌توان فیلم گانگازومبا (۱۹۶۳) از کارلس دیه‌گوئز (متولد ۱۹۴۰) را نیز نام برد که روایتی است تاریخی دربارهٔ شورش موفقیت‌آمیز بردگان در یک مجتمع نیشکر در سدهٔ هفدهم. این فیلم‌ها و آثار مشابه، که بیست درصد از تولید کل صنعت فیلم برزیل را تشکیل می‌دادند، در جشنواره‌های جهانی به موفقیت‌های فوق‌العاده‌ای دست یافتند و پنج‌تای آنها در ۱۹۶۲ جوایز ممتازی گرفتند.


مرحلهٔ دوم (۶۸ - ۱۹۶۴) دوران بازنگری و سرخوردگی بود، زیرا در این مرحله دولت برزیل با یک کودتای نظامی سقوط کرد و هیچ اثری از مردم‌سالاری در کشور باقی نماند. فیلم‌های چالش (۱۹۶۶) از پائولو سزار ساراسِنی و سرزمین دلهره (۱۹۶۷) از روشا در این دوره ساخته شدند و قهرمان‌های هر دو فیلم روشنفکرهای شهرنشینی هستند که دچار تزلزل فکری هستند. در مرحلهٔ نهائی و از جهاتی مهم‌ترین مرحله (۷۲ - ۱۹۶۸)، متناسب با شرایط تحمیلی و سرکوبگر نظامی حاصل از پنجمین قانون اساسی برزیل، فیلمسازان سینمانوو برای فرار از ممیزی به شکلی افراطی به نمادگرائی روی آوردند. به گفتهٔ رَندال جانسُن و روبرت استَم این مرحله ”آدمخوار - استوائی“ نامیده شد، زیرا بسیاری از فیلم‌های این دوره در قالب استعاره‌های اسطوره‌ای - از جمله آنتونیو داس مورتس (۱۹۶۸) از روشا و خدایان و مردگان (۱۹۶۹) از گوئرا - یا مستندهای مردم‌شناسانه - از جمله فیلم چه سلیقه‌ای داشت فرانسوی کوچک من (۱۹۷۰) - یا با تجلیل اغراق‌آمیز و زرق و برق‌داری از کشور برزیل به‌عنوان بهشت استوائی ساخته شدند - از جمله اثر خواکیم پدر و دِ آندراده (متولد ۱۹۳۲) به‌نام ماکونامیما (۱۹۶۹) یا فیلم میراث‌خواران (۱۹۶۹) از دیه‌گوئز که از یک جهت فیلم ساده‌تری بود.


رژیم‌های نظامی به‌رغم تحمیل اختناق در دههٔ ۱۹۶۰ با تأسیس انستیتوی ملی فیلم در ۱۹۶۶ و راه‌اندازی یک تراست دولتی به‌نام اِمبرافیلم در ۱۹۶۹گسترش تولید فیلم‌ برزیلی را مورد حمایت قرار دادند. در اوایل دههٔ ۱۹۷۰ سانسور سفت و سخت صحنه‌های جنسی را لغو کردند، اما سانسور ایدئولوژیکی تا استقرار دموکراسی در ۱۹۸۵ همچنان برقرار بود. نتیجهٔ فوری این لغو سانسور پیدایش گونهٔ پُرنوچانچاداس، کمدی‌‌های مردم‌پسندی با صحنه‌های ملایم جنسی برای تماشاگران محلی بود، اما نتیجهٔ تدریجی اختیارات امبرافیلم ادغام عمودی صنعت فیلم برزیل توسط دولت را به همراه آورد. کارگردان‌های برجستهٔ سینمانوو، از جمله کارلُس دیه‌گوئز و نِلسُن پِریِِرادُس سانتُس در واقع به دعوت دولت بار دیگر وارد جریان اصلی سینما شدند.


در طول پانزده سال پس از آن صنعت فیلم برزیل موفق شد حداقل ده دوازده فیلم پرفروش جهانی تولید کند که غالباً از مایه‌های بومی، تاریخی یا ادبیات برزیلی گرفته شده بودند، از جمله گزیکاداسیلوا (۱۹۷۶) - نخستین فیلم پرفروش برزیلی در جهان - و خداحافظ برزیل (۱۹۸۰) از دیه گوئز؛ دُنا فلور و دو شوهرش (۱۹۷۶) از برونو باره‌تو (متولد ۱۹۵۵)، که چندان استقبال شد که کمپانی فاکس قرن بیستم آن را با عنوان تازهٔ بوسهٔ خداحافظی (رابرت مولیگان، ۱۹۸۲) بازسازی کرد؛ آنها کراوات سیاه نمی‌زنند (۱۹۸۱) از لئون هیرزمن (۸۸ - ۱۹۳۸)؛ چادر معجزات (۱۹۷۷) و خاطرات زندان (۱۹۸۴) از پِریِرا دُس سانتُس، بر اساس خاطرات گراسیلیانو رامُس، زندانی سیاسی دوران وارگاس و مؤلف کتاب ویداس سِکاس، که سانتُس اولین فیلم خود را از آن اقتباس کرده بود؛ و فیلم‌های کارگردان متولد آرژانتین، هِکتور بابِنکو (متولد ۱۹۴۶) به‌نام پیکسوته (۱۹۸۱؛ برندهٔ جایزهٔ منتقدان نیویورک به‌عنوان بهترین فیلم خارجی)، و بوسهٔ زن عنکبوتی (۱۹۸۵)؛ و سرانجام آثاری روی گوئِرا - اِرِندیرا (۱۹۸۳)، اپرای مالاندرو (مالاندرو، ۱۹۸۶) و حکایت کبوتر زیبای خیالپرور (۱۹۸۸) -که هر سه فیلم از کتاب‌های گایریل گارسیا مارکز اقتباس شده بودند.


فیلم‌های قابل ذکر دیگر برزیلی در این دوره عبارتند از دریای گل‌های رُز (۱۹۷۷) و خم شدن به پشت (۱۹۸۰) از آناکارولینا (متولد ۱۹۴۳)؛ آخرین اثر جنجالی گلوبر روشا، عمر زمین (۱۹۸۰)؛ فیلم‌های کابارهٔ میناس (۱۹۸۰) و شب‌های سِرتاتو (۱۹۸۴) از کارلُس آلبرتو پراتِس کُره‌یا؛ جادهٔ زندگی (۱۹۸۰) و جوبایبا (۱۹۸۶) از پِریِرادُس سانتُس؛ گایجین (۱۹۸۰)، پارایبا، مولیر ماچو (۱۹۸۲) و پاتریامادا (۱۹۸۶) از تیزوکایاماساکی (متولد ۱۹۴۹)؛ ساعت ستاره (۱۹۸۵) از سوزانا آمارال (متولد ۱۹۳۳)؛ مردی با شنل سیاه (۱۹۸۶) از سرجیو رِسِنده؛ رؤیای بی‌پایان (۱۹۸۶) از لائورو اِسکورِل فیلیو؛ شهر پنهان (۱۹۸۶) از چیکو بوتِلیو؛ سینمای ناطق (۱۹۸۶) از کائه‌تانو وِلسُس؛ کوییلُمبو (۱۹۸۴) و قطاری به‌سوی ستارگان (۱۹۸۷) از دیه‌گوئز؛ داستان فاوستا (۱۹۸۸) از برونو باره‌تو؛ ناتال یک دست (۱۹۸۸) از پائولو سزار ساراسِنی (متولد ۱۹۳۳)، و تصاویری از ناخودآگاه (۱۹۸۸) از هیرزمن.


تا سال ۱۹۸۵ و استقرار دموکراسی و نخستین انتخابات رئیس‌جمهوری غیرنظامی در برزیل از سال ۱۹۶۴ به بعد، امبرافیلم نه تنها موفق شد توجه جهان را به سینمای برزیل جلب کند بلکه ۵۰ درصد از بازار داخلی را نیز به‌دست آورد که در برزیل سابقه نداشت. کشوری که از ۱۹۶۳ سالی دوازده فیلم تولید می‌کرد اکنون ششمین تولیدکنندهٔ فیلم جهان شده بود، و از ۱۹۸۳ به بعد سالانه به‌طور متوسط صد فیلم داستانی عرضه می‌کرد. به‌ نظر می‌رسید قدرت عمل سرمایه‌داری با تلفیق حمایت دولتی و وجود کارگردان‌های سیاسی‌ساز به پیروزی رسیده است. متأسفانه دولت تازهٔ خورزه سارنی از دولت پیشین یک تورم ۸۰۰ درصدی و بدهی‌های کمرشکن به کشورهای خارجی را به ارث برده بود. در نتیجه تولید اِمبرافیلم در اواخر دههٔ ۱۹۸۰ بین ۳۰ تا ۴۰ درصد سقوط کرد و یک لایحهٔ حمایتی دقیق به تصویب مجلس رسید. از آن پس موجی از فیلم‌های ملایم و بی‌پردهٔ هرزه‌نگار در صنعت فیلم برزیل به راه افتاد، هر چند در عین حال فیلم‌هائی با اعتبار جهانی همچنان در دستور کار قرار داشت. دولت سارنی کلیهٔ یارانه‌های امبرافیلم را قطع کرد و هکتور بایِنکو در جشنوارهٔ کن اعلام کرد که سینمای برزیل مرده است. چند سال بعد تورم رو به کاهش نهاد و صنعت فیلم با شش فیلمی که در ۱۹۹۲ عرضه کرد توانست کمر راست کند. در این سال سارنی و کابینه‌اش به فساد مالی متهم شد و دولت رئیس‌جمهور ایتامار فرانکو جای او را گرفت. فرانکو گام‌های لرزانی برای اصلاح اقتصاد برزیل برداشته تا شاید با کمک بانک مرکزی برزیل سینمای ملی برزیل را احیاء کند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:47 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

آرژانتین

سینمای آرژنتین از پیدایش صدا تا ۱۹۸۴ تحت شرایط گوناگونی، از جمله سیستم دقیق حمایتی به همراه ممیزی پیش و پس از تولید، به حیات خود ادامه داده است. پس از سقوط دولت پرونیست در ۱۹۵۵ نظارت دولت بر سینما کم شد و سیستم استودیوئی کنار گذاشته شد، اما پس از ۱۹۵۷ محدودیت‌های تازه‌ای بر واردات فیلم تحمیل شد و تولید به‌صورت موردی و فیلم به فیلم به راه افتاد. در همین دوره بود که کارگردان آرژانتینی، لئوپُلدو توره - نیلسُن (۷۸ - ۱۹۲۴) در هیئت چهره‌ای جهانی سر برآورد. نیلسُن از مادری سوئدی و پدری آرژانتینی به‌نام لئوپُلدو و تورِس - رویوس (۱۹۶۰ - ۱۸۹۹)، که خود کارگردان فیلم بود، به دنیا آمده بود. نخستین فیلمش، دیاس دِ اُدیو (۱۹۵۴) را بر اساس داستان کوتاهی از خورخه لوئیس بُرخِس ساخت. پس از آن با سه فیلم مورد توجه منتقدان اروپائی قرار گرفت - خانهٔ فرشته (۱۹۵۷)، پائیز (۱۹۵۹) و دست در تله (۱۹۶۱) - که هر سه از رمان‌های همسر و همکار بعضی از فیلم‌هایش، بئاتریز گوئیدو، اقتباس کرده بود. آثار موفق اخیر توره - نیلسُن عبارتند از مافیا (۱۹۷۲)، هفت‌ مرد دیوانه (۱۹۷۳) و لب‌های رنگ شده (۱۹۷۴)، که در فیلم اخیر طبقهٔ متوسط آرژانتین را به نیش انتقاد گرفته بود.


توره - نیلسُن نیز مانند بونوئل، که غالباً با او مقایسه شده، معمولاً در فیلم‌هایش به ریاکاری و سلطه‌طلبی بورژوازی می‌پردازد. فرناندو بیری (متولد ۱۹۲۵) از معاصران توره - نیلسُن در سال ۱۹۵۶مدرسهٔ مستندسازی سانتافه را در دانشگاه دولتی آرژانتین در لیوتار تأسیس کرد و بعدها پیشاهنگ نهضت سینمای نوین آمریکای لاتین شد. بیری که فیلمسازی را در مرکز تجربی رم آموخته بود با همکاری دانشجویانش یکی از نخستین مستندهای اجتماعی آرژانتین به‌نام سکه‌ای بینداز (نیتی بکن، ۱۹۵۸) را تهیه کرد و در این فیلم کوتاه به فقر و فلاکت حلبی‌آبادهای بوینس آیرس پرداخت، و با یک فیلم سینمائی نئورئالیستی، قربانیان سیل/سیل‌زده (۱۹۶۲)، جایزهٔ جشنواره‌ٔ ونیز در ۱۹۶۲ را به‌دست آورد. ببری که از ۱۹۶۴ در تبعید زندگی می‌کند موفق شده با جمع‌آوری کمک‌های مالی به رشد سینماهای کوبا، مکزیک و ونزوئلا یاری رساند. او در ۱۹۸۶ به مدیریت مدرسهٔ تازه تأسیس سینما و تلویزیون مستقر در حومهٔ هاوانا برگزیده شد.


در اوایل دههٔ ۱۹۶۰ فیلمسازهای جوان آرژانتینی که خود را ”نسل ۱۹۶۰“ می‌خواندند فعالیت‌های چشمگیری را آغاز کردند و در سینمای نوین خود (نووُ سینه) به فیلمسازی به شیوهٔ اروپائی پرداختند. قابل ذکرترین فیلمسازهای این موج عباتند از فرناندو آیالا (متولد ۱۹۲۰) - رئیس (۱۹۵۸)؛ کاندیدا (۱۹۵۹) - لائوتارو موروا (متولد ۱۹۲۷) - شونکو (۱۹۶۰)، آلیاس گاردلیتو (همچنین به‌نام گاردل کوچولو، ۱۹۶۱) - مانوئل آنتین (متولدد ۱۹۲۶) - شمارهٔ فرد (در مقابل جفت، ۱۹۶۱؛ اقتباس توسط خولیو کُرتازار از رمان خودش) و لئوناردو فاویو (متولد ۱۹۳۸) - روزشمار یک پسر تنها (۱۹۶۵)؛ رمانس آنیستو و فرانسیسکا ... (۱۹۶۶). در اواخر دههٔ ۱۹۶۰، به خاطر رکود صنعت فیلم آرژانتین و ناآرامی‌های اجتماعی در منطقه، تأثیرات سینمانووی برزیل در تشکیل گروهی آرژانتینی به‌نام سینه‌لیبراسیون آشکار شد. مشهورترین تولید این گروه یک مستند تبلیغی - تحریکی (اجیت - پراپ) به‌نام ساعت داغ کرد (۱۹۶۸) بود که توسط مؤسسان گروه سینه‌لیبراسیون، فرناندو سُلاناس (متولد ۱۹۳۶) و اُکتاویو جتینو (متولد ۱۹۳۵) کارگردانی شد. این فیلم تلفیقی است از حلقه‌های خبری و فیلم‌های مستند با بازسازی دراماتیک به همراه شعارهای چاپی و مونتاژ سریع که آشکارا به آن ظاهری انقلابی (و غیرعقلانی) بخشیده است.


این فیلم نمونهٔ کلاسیکی از ”سینمای سوم“ است که نه قصد سرگرم کردن دارد و نه ویژگی هنری بلکه سینمای است با کارکرد ایدئولوژیکی. آثار دیگر گروه سینه‌لیبراسیون و فیلم‌های متأثر از آن عبارتند از، اشغال (۱۹۶۸)، اقتباسی از داستان بُرخِس دربارهٔ جنگ داخلی در بوینس آیرس، از هوگو سانتیاگو (متولد ۱۹۴۰)؛ راهی به‌سوی مرگ واقعیت‌های قدیمی (۱۹۶۹)، بررسی استثمار کارگردان روستائی از جراردو واله‌یو، و شورش در پاتاگونیا (۱۹۷۴) از هکتور اُلیورا (متولد ۱۹۳۱؛ برندهٔ خرس نقره‌ٔ جشنوارهٔ برلین)، که بر اساس قتل عام واقعی کشاورزان جنوب آرژانتین به‌دست ارتش و به فرمان زمین‌داران قدرتمند انگلیسی در دههٔ ۱۹۲۰ ساخته شده است. از چهره‌های مهم سینمای معاصر آرژانتین می‌توان از رائول‌ دلاتوره (متولد ۱۹۳۸) یاد کرد، با فیلم‌های خوان‌ لاماگلیا و همسرش (۱۹۶۹) که شخصیت‌پردازی متفکرانه‌ای است دربارهٔ زنان؛ داستان یک خانم (۱۹۷۱)، قهرمان زن (۱۹۷۲) و تنها (۱۹۷۶). دِلاتوره به خاطر هوشمندی و سبک آثارش موفق شد توجه منتقدان را جلب کند و با آثار اخیرترش، از جمله رنگ پنهان (۱۹۸۸)، هنوز تکیه‌گاه سینمای آرژانتین است.


در سال ۱۹۷۳ خوان پِرون بار دیگر از اسپانیا به آرژانتین بازگشت. او یک سال بعد درگذشت و همسرش، ایزابل، تا وقوع کودتای ۱۹۷۶ جانشین او شد و آرژانتین پس از آن در یک بحران عظیم اقتصادی و سیاسی فرو غلتید. تورم به صد در صد رسید و صنعت فیلم عملاً فلج شد. در این دوره تنها یک کارگردان قابل ذکر پیدا شد: آدُلفو آریستاراین (متولد ۱۹۴۳)، که با فیلم - نوارهای خیره‌کننده‌اش - سهم شیر (۱۹۷۸)؛ وقت انتقام (۱۹۸۱) - کانالی بر درونمایه‌های اجتماعی گشود. تا ۱۹۸۲ تولید داخلی آرژانتین به‌ میزان ثابت هجده فیلم در سال سقوط کرد و دولت نظامی، تحت‌فشار فیلمسازان آرژانتینی، انستیتوی ملی فیلم (INC، تأسیس در ۱۹۵۵) را تقویت کرد تا فیلم‌هائی با وام‌های تضمین شده تولید کند، و مانوئل آنتین را به سرپرستی آن گمارد. در اینجا بود که فاجعه‌ٔ مالویناس/جزایر فالکلند و جنگ بریتانیا و آرژانتین سربرآورد، و به سقوط دیکتاتوری آِژانتین و استقرار دموکراسی تحت ریاست‌جمهوری رائول آلفونسین منجر شد.


پس از آن ممیزی محدود شد و فیلمسازان تبعیدی به وطن خود بازگشتند، و موج عظیمی از فیلم‌هائی پدیدار شد که به تاریخ چند سال گذشته می‌پرداختند. در این میان به ویژه سرنوشت پانزده تا سی هزار ”ناپدید شده“ در جریان ”جنگ کثیف“ سرشار از ترور، شکنجه و جنایت از ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ توسط ژنرال‌ها بر ضد شورشیان مشکوک مورد توجه فیلمسازان قرار گرفت. فیلم‌هائی که در دوران دموکراسی آرژانتین ساخته شدند عبارتند از، جنگ مضحک کثیف کوچک (۱۹۸۳؛ برندهٔ خرس نقره‌ای جشنواره برلین)، از هکتور اُلیورا؛ مسافران یک کابوس (۱۹۸۴) از فرناندو آیالا؛ آگاه شدن (۱۹۸۴) از آله‌خاندرو دوریا (متولد ۱۹۳۶)؛ روایت مقامات رسمی (۱۹۸۵؛ برندهٔ جایزهٔ اسکار بهترین فیلم خارجی) از لوئیس پوئنزو (متولد ۱۹۴۹)، و صاحبان سکوت (۱۹۸۷) از کارلُس لِموس.


فیلم‌های دیگر این دوره برخی به مسئله‌ٔ مهاجرت پرداخته‌اند - تانگو - تبعید گاردل (۱۹۸۵ - جایزه شیر طلائی از ونیز) و جنوب (۱۹۸۸) از فرناندو سُلاناس؛ ساخت آرژانتین (۱۹۸۷) از خوان خوزه خوسید (متولد ۱۹۴۱) - و برخی به اختناق و جنایت در تاریخ آرژانتین - دعوت (۱۹۸۲) از مانوئل آنتین؛ جنایت در مجلس سنا (۱۹۸۴) از خوسید؛ کامیلا (۱۹۸۴) و دوشیزه ماری (۱۹۸۶) از ماریا لوییسا بمبرگ (متولد ۱۹۱۷)، و فیلم شاپرک بیچاره (۱۹۸۶) از رائول دِلاتوره. سلطهٔ اخیر بیگانگان بر اقتصاد آرژانتین در فیلم‌های پول باد آورده (۱۹۸۲)، معادله (۱۹۸۳) و سال خرگوش (۱۹۸۷)، هر سه از آیالا، مورد توجه قرار گرفته است. در سال‌های اخیر همچنین مستندهای درخشانی در آرژانتین ساخته شدند، از جمله فیلم فقط خلأ می‌ماند (۱۹۸۳) از رُدُلفو کیون (۸۷ - ۱۹۳۴)؛ مادران پلاتزا دو مایو (۱۹۸۶) از سوزانا مونوز و لورِدس پُرتیو، که هر دو به مادران ناپدیدشدگانی می‌پردازند که سازماندهی سیاسی داشتند؛ فیلم دو قمستی میگوئل پِرز دربارهٔ تاریخ آرژانتین در فاصلهٔ ۱۹۳۰ و ۱۹۸۴ به‌نام جمهوری از دست رفته، قسمت اول (۱۹۸۴) و جمهوری از دست رفته، قسمت دوم (۱۹۸۶)؛ همچنین آثار کارگردان‌های غیرسیاسی بااستعدادی چون خورخه‌پُلاکو (دیاپازُن، ۱۹۸۶)، تئو کوفمن (سگ‌های شب، ۱۹۸۶)، الیسیو سوبیه‌لا (مردی در مسیر جنوب شرق، ۱۹۸۶)، آله‌خاندرو آگرِستی (مردی که بر سر عقل آمد، ۱۹۸۶، و عشق یک زن چاق است، ۱۹۸۷).


در ۱۹۸۹ رئیس‌جمهور منتخب جدید، کارلُس مِنِم، یک سلسله اصلاحات جدی اقتصادی را بر عهده گرفت تا مگر از مخارج جمهوری و ناکارآئی خصوصی‌سازی تحمیلی بر جمهوری آرژانتین بکاهد. در این راه یارانهٔ عمده‌فروشی فیلم را به‌شدت کاست و سینمای آرژانتین در ۱۹۹۱ موقتاً تعطیل شد، اما بستن مالیات به اجارهٔ نوارهای ویدئو کمک کرد تا سرمایه‌گذاری بر تولید فیلم داخلی افزایش یابد. تأثیر این اقدامات را می‌توان در پیدایش فیلم‌های زیر مشاهده کرد: آخرین تصاویر کشتی شکسته (۱۹۹۰) و طرف تاریک قلب (۱۹۹۲) از سوئیه‌لا؛ در بدترین شکل (۱۹۹۰) و نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم (۱۹۹۳) از بِمبرگ؛ مکانی در جهان (۱۹۹۲)، از آریستاراین؛ سفر (۱۹۹۲)، از سُلاناس و فوتِس یک عشق بزرگ (۱۹۹۳) از رائول دِ‌ لاتوره. به‌علاوه همهٔ این فیلم‌ها در آرژانتین به فروش بالائی دست یافتند، گوئی تماشاگران کشور سی‌وسه میلیونی آرژانتین پس از پنج سال وقفهٔ کامل جذابیت تازه‌ای در فیلم‌های سینمای خود یافته بودند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:47 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

بولیوی، پرو، و شیلی

صنعت فیلم کشورهای بولیوی (جمعیت ۳/۷ میلیون نفر)، پِرو (۷/۲۲ میلیون نفر) و شیلی (۵/۱۳ میلیون نفر) در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ اندک زمانی خیز برداشت. خورخه سانجیِنس (متولد ۱۹۳۶) کارگردان بولیویائی به پیروی از سینمانوو در برزیل و گروپو اوکامائو (یک تعاونی فیلمسازی که نامش را از نخستین فیلم سینمائی برندهٔ جایزهٔ سانجینس به‌نام اوکامائو [۱۹۶۶] گرفته و به زندگی کشاورزی سرخ‌پوست‌های بولیوی پرداخته بود)، فیلمی جنجالی به‌نام خون کرکس (۱۹۶۹) کارگردانی کرد که محبوب‌ترین فیلم‌ داستانی تولید داخلی بولیوی تا به امروز شناخته می‌شود. این فیلم با شیوهٔ نئورئالیستی به سرخ‌پوست‌های دلسردی می‌پردازد که به خلاف میلشان با یک برنامهٔ منظم حساب‌شده توسط ”سپاه توسعه“ی آمریکائی از زاد و بوم خود ”پاکسازی“ می‌شوند؛ اقدامی که در نهایت به اخراج ”سپاه صلح“ از این کشور منجر شد. فیلم بعدی، شجاعت مردم (۱۹۷۱)، نخستین فیلم رنگی او، ماجرای کشتار معدنچیان اعتصابی و خانواده‌هایشان در ۱۹۶۷ بود که در ۱۹۷۱ برای تلویزیون ایتالیا ساخته شد. در همان سال یک کودتای دست‌ راستی در بولیوی قدرت را به سرهنگ هوگو بانزر سوارز سپرد. سانجینس و تعدادی از اعضاء گروپو اوکامائو ابتدا به پِرو پناهنده شدند و در آنجا فیلمی به‌نام دشمن اصلی (۱۹۷۴) تولید کردند و سپس به اِکوادُر رفتند و فیلم گورتان را گم کنید! (۱۹۷۷) را ساختند.


اما فیلمبردار سانجینس به‌نام آنتونیو اِکینو با بقیهٔ گروه در بولیوی ماند و در دههٔ ۱۹۷۰ دو فیلم موفق سینمائی ساخت - شهر کوچک (۱۹۷۴) و چوکیاگو ۱۹۷۷) - که فیلم اخیر تجزیه تحلیل چهار ساعته‌ای است از ساختار فرهنگی لاپاز و یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ ملت بولیوی شد. سانجینس پس از تغییر دوبارهٔ حکومت در ۱۹۷۹ به بولیوی بازگشت و چند سال بعد فیملی به‌نام بیرق‌های سپیده‌دم (۱۹۸۳) را کارگردانی کرد. بیرق‌های سپیده‌دم یک مستند سینمائی است که در آن تاریخ ملت بولیوی از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ ضبط شده است. اِکینو همچنین در فیلمی به‌نام دریای تلخ (۱۹۸۴) با مشارکت کوبا، روایتی از اشغال شیلی در ۱۸۷۹، به‌دست داد. پس از آن تعداد کمی فیلم در بولیوی ساخته شده است، زیرا به‌واسطهٔ نفوذ تلویزیون بین سال‌های ۱۹۸۵ و ۱۹۸۷ شصت درصد از تماشاگران سینما کاسته شدند. با این حال کشور بولیوی همچنان بنیادهای سینمائی فعالی چون اینستیتوتو سینماتوگرافیکو بولیویانو (ICB، تأسیس در ۱۹۵۳) و تجهیزات موردنیاز تولید فیلم در اختیار دارد و اگر شرایط اقتصادی اجازه دهد امکان ساختن فیلم را دارد. یک واقعهٔ مهم در سینمای معاصر بولیوی موفقیت داخلی و بین‌الملی فیلم ملت پنهان (۱۹۸۹) از سانجینس بود که در قالب یک جستجوی ماجراجویانه، استعاره‌ای از تاریخ اخیر بولیوی به‌دست می‌دهد.


در پرو فعالیت در حوزهٔ فیلم سینمائی اندک بود و تنها به تولید حلقه‌های خبری به هزینهٔ دولت (اَکتوالیدادِس)، و فیلم‌های مردم‌نگارانه‌ٔ داستانی به اصطلاح ”مکتب کوزکو“ (از جمله آثار مشترک اولوجیو نیشی یاما، لوئیس فیگه‌روا و سزار ویلانوئه‌وار به‌نام‌های کوکیلی [۱۹۶۰] و خاراوی [۱۹۶۵]) اکتفاء می‌شد، تا آنکه آرماندو روبلِس گُدوی به‌ویژه با فیلم دیوار سبز (۱۹۷۰) در داخل و خارج از کشور مورد توجه قرار گرفت. در ۱۹۷۲ دولت پرو برای ترویج یک سینمای ملی لایحه‌ای را تصویب کرد، و از آن پس در طول دههٔ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ کمپانی‌های مستقلی به تولید فیلم‌های مستند و داستانی تجاری روی آوردند. در زمینهٔ فیلم‌های داستانی تجاری به‌ویژه آثار فرانسیسکو خوزه لُمباردی (متولد ۱۹۵۰) قابل ذکر هستند - مرگ در سپیده‌دم، ۱۹۷۷؛ ماروخا در دوزخ، ۱۹۸۳؛ شهر و سگ‌ها (۱۹۸۵، اقتباس از اولین رمان ماریا وارگاس یوسا)؛ و لانهٔ گرگ، ۱۹۸۸ - که همگی توجه بین‌المللی را جلب کردند. کارگردان‌های مشهور دیگر پِروئی عبارتند از خورخه رِِیِس (متولد ۱۹۸۳) با فیلم خانوادهٔ اُرُزکو (۱۹۸۲)، روایتی نئورئالیستی از نخستین بانی نهضت کارگری پرو، و فِدِریکو گارسیا هورتادو با سه‌گانهٔ محصول مشترک کوبا/پرو، که به حوادث سیاسی گذشته کشور پرداخته است؛ مِلگار، شاعر شورشی (۱۹۸۲)؛ توپاک آمارو (۱۹۸۳)، بر اساس شورش اواخر سدهٔ هجدهم اینکاها بر ضد حکومت اسپانیا، و یار خدا (۱۹۸۶). محصول مشترک دیگر سال‌های اخیر پرو (با کوبا، تلویزیون ZDF آلمان غربی و کانال چهار تلویزیون انگلیس) فیلم فضاسازانهٔ مالابریگو (۱۹۸۶) از آلبرتو دورانت است که به رواج فساد در یک بندرگاه ماهیگیری در پرو می‌پردازد، در اواخر دههٔ ۱۹۸۰، با اوج گرفتن جنگ داخلی میان ارتش و چریک‌های مائوئیست سِندرو لومینوسو (”راه نورانی“) که کشور را به ورطهٔ تجزیه شدن می‌کشاند، صنعت فیلم کوچک پرو همانند دولت دموکراتیک چپ‌گرای آلن گارسیا دچار تزلزل شد.


در ۱۹۹۰ هنگامی‌که آلبرتو فوجی‌موری به ریاست‌جمهوری پرو انتخاب شد تورم به رقم حیرت‌آور یک میلیون درصد رسیده بود. فوجی‌‌موری تا ۱۹۹۳ به بهای نفی نهضت سِنِدرولومینوسو و اتخاذ یک سیاست استبدادی تورم را به ۳۵ درصد رساند. دولت فوجی‌موری کلیهٔ یارانه‌های دولتی سینما را حذف کرد اما به کارگردان‌های موفق امکان فیلمسازی داد - به‌ویژه فرانسیسکو لُمباردی، که فیلم سقوط کرده از آسمان (۱۹۹۰) از او جایزهٔ جشنواره‌ٔ جهانی مونترآل را به‌دست آورد - و همچنین فدریکو گارسیا هورتادو، که در فیلم زبان روباهان (۱۹۹۲) بستر رنگارنگی از اسطورهٔ منطقهٔ آند خلق کرد تا جنگ چریکی را موجه بنمایاند.


صنعت فیلم شیلی از آغاز پیدایش تا سال ۱۹۶۰ کمتر از ۱۶۰ فیلم تولید کرده بود که نیمی از آنها مربوط به دوران صامت بودند. اما دولت با کمپانی‌های ملی تولید فیلم (شیلی فیلمز) در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ دست به تجربه‌هائی زده بود و گسترش برنامه‌های دانشگاهی در فیلمسازی و نقد فیلم را مورد حمایت قرار داده بود - از جمله مدرسه فیلم دانشگاه کاتولیک، تأسیس در ۱۹۵۵؛ و مرکز تجربی فیلم دانشگاه شیلی، تأسیس ۱۹۵۷. در این کشور همچنین یک سنت متمایز تولید مستندهای سیاسی وجود داشت، به‌ویژه در آثار سرجیو براوو - حصیر، ۱۹۵۷؛ خرمن‌کوبی، ۱۹۵۸؛ مارش زغال، ۱۹۶۳؛ شعارهای مردم، ۱۹۶۵ - که تحت‌تأثیر یوریس ایونس بودند. با روی کار آمدن دولت ائتلافی سالو ادُر آلنده و حزب ”وحدت مردمی“ در ۱۹۷۰ و انتخاب میگل لیتین (متولد ۱۹۴۲) به رهبری صنعت سینمای ملی، شکوفائی عظیمی در بیان سینمائی این کشور پدیدار شد. لیتین یک سال پیش از این با نخستین فیلم سینمائی خود، شغال نایوولتورو (۱۹۶۹)، تماشاگران شیلیائی را به تندروی سوق داده بود. نظام آلنده توسط کودتای آمریکائی ۱۹۷۳ برچیده شد اما همان سه سال حکومت او شاهد خلاق‌ترین دوران تاریخ سینمای شیلی بود. در این مدت کوتاه مستندهای خارق‌العاده‌ای ساخته شدند، از جمله فیلم ما برنده خواهیم شد (پدرو چاسکِل و هکتور ریوس، ۱۹۷۰)، همراهان رئیس‌جمهور (میگل لیتین، ۱۹۷۱)، زمان گریه کردن نیست (پدرو چاسکِل و لوئیس آلبرتو سانْز، ۱۹۷۱)، نخستین سال (پاتریسیو گوزمَن، ۱۹۷۱)، پاسخ به اکتبر (با همکاری گوزمن و گروه نخستین سال، ۱۹۷۲)، و نقاب‌ها بالا (رائول روئیز، ۱۹۷۳).


در این دوره فیلم‌های سینمائی قابل توجهی نیز ساخته شدند، از جمله رأی و تفنگ (۱۹۷۰) و مسخ یک رئیس پلیس سیاسی (۱۹۷۳) از هِلویو سوتو؛ هیچ کس چیزی نگفت (۱۹۷۱) از رائول روئیز؛ دیگر دعا کافی نیست (۱۹۷۱) از آلدو فرانسیا (متولد ۱۹۲۳)؛ و فیلمی از میگال لیتین به‌نام سرزمین موعود (۱۹۷۳)که در شیلی پخش نشد.


پینوشه پس از به‌دست گرفتن قدرت آلنده و بسیاری از پیروانش را کشت (ر.ک.همچنین به فیلم گمشده [۱۹۸۲] از کُستاگاوراس) و غالب فیلمسازان ”وحدت مردمی“ مهاجرت کردند - لیتین به مکزیک؛ روئیز، سوتو و گوزمن و اعضاء گروه نخستین سال به فرانسه - و در خارج از شیلی فیلم‌های سیاسی خود را ساختند. گروه گوزمن فیلم نبرد شیلی (۷۹ - ۱۹۷۵) را در پاریس ساخت و آن را در کوبا در ICAIC با همکاری خولیو گارسیا اسپینوسا تدوین کرد، همچنین مستندهای درخشانی در سه قسمت دربارهٔ آخرین سال حکومت آلنده - شورش بورژواها (۱۹۷۵)، کودتا (۱۹۷۷) و قدرت مردمی (۱۹۷۹) - را با کمک مستندساز فرانسوی کریس مارکر به پایان رساند. مارکر همچنین با همکاری مهاجران شیلیائی روایت خود از سال‌های حکومت آلنده، مارپیچ (۱۹۷۵)، را در مستندی دو ساعت و نیمه عرضه کرد. پاتریسیو گوزمن (متولد ۱۹۴۱) اکنون در کوبا زندگی می‌کند و تا کنون محصول مشترک کوبا - ونزوئلا به‌نام عطر بادها (۱۹۸۵)، تأملی شاعرانه در باب حفظ هویت آمریکای لاتین به‌رغم پانصد سال استعمار فرهنگی، و فیلم به‌نام خدا (۱۹۸۷)، مستندی برای تلویزیون اسپانیا دربارهٔ نقش کلیسای کاتولیک رومی در شیلی در سال‌های پس از کودتا، را ساخته است. هِلویو سوتر (متولد، ۱۹۳۰) تنها دو فیلم داستانی در تبعید ساخته است - در سانتیاگو باران می‌بارد (۱۹۷۶) و مرگ سه‌بارهٔ سومین شخصیت (۱۹۷۹). اما رائول روئیز (متولد ۱۹۴۱) به یکی از سرشناس‌ترین کارگردان‌های تجربی جهان بدل شده است.


فیلم گفت و شنود تبعیدیان (۱۹۷۴) از او از نظر ایدئولوژی بازگشتی است به نخستین فیلم افراطیش، سه ببر اندوهگین (۱۹۶۸)، اما از آن پس به شکلی روزافزون به فیلم‌های متافیزیکی پرداخته، از جمله در فیلم‌های تعطیلات معلق (۱۹۷۷)، فرضیهٔ یک تابلوی دزدید شده (۱۹۷۸)، سه تاج برای سرباز (۱۹۸۲)، شهر دزدان دریائی (۱۹۸۳)، حضور واقعی (۱۹۸۳)، و اینگونه بوده‌ایم (۱۹۸۶)، که نمونه‌هائی از پنجاه فیلمی است که پس از ترک شیلی ساخته است. روئیز معمولاً به‌صورت قراردادی در پرتغال و فرانسه فیلم می‌ساخت و تا بازگشت به شیلی در ۱۹۹۰ موفق شد آثار مستند، فیلم‌های رسانه‌‌گونهٔ ویدیوئی و فیلم‌هائی برای کودکان هم کارگردانی کند، که همگی ته‌مایه‌های سورئالیستی دارند و با سرعتی برق‌آسا ساخته می‌شوند.


میگل‌لیتین در مکزیک فیلمی به‌نام نامه‌هائی از ماروسیا (۱۹۷۶) ساخت و در آن کودتای ۱۹۷۳ شیلی را از لحاظ تاریخی به کشتار کارگردان معدن شیلی در ۱۹۰۷ تشبیه کرد. لیتین پیش از ساختن فیلم آلسینو و کرکس (۱۹۸۳) برای مدرسهٔ فیلم نیکاراگوئه، INCINE و ICAIC از کوبا، فیلم‌های دیگری نیز کارگردانی کرده است، از جمله زنده باد رئیس‌جمهور (همچنین به‌نام گفتمان روش، ۱۹۷۸) و بیوهٔ مُنتی‌یل (۱۹۸۰)، اما دیگر هرگز به سبک پیچیده‌ٔ آثار اولیهٔ خود دست نیافت. او در ۱۹۸۵ مخفیانه به شیلی رفت و به‌صورت پنهان مستند چهار ساعته و تکان‌دهندهٔ سند معتبری در باب شیلی (۱۹۸۶) را با سرمایهٔ کوبا ساخت و دیکتاتوری پینوشه را محکوم کرد.


در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ فیلمسازهای تبعیدی شیلی امکان یافتند که به کشور خود باز گردند. در اینجا بود که با اقتصاد ورشکستهٔ حکومت نظامیان روبه‌رو شدند، اقتصادی که به‌سختی قادر بود سالانه مشتی فیلم ارزان تولید کند که غالباً به‌صورت ۱۶ میلیمتری فیلمبرداری می‌شدند و سپس برای پخش تبدیل به ۳۵ میلیمتری می‌شدند. از آن جمله هستند نخستین فیلم سینمائی سرجیو براوو، آنها کسی نبودند (۱۹۸۱)، که در مجمع‌الجزایر شیلی و با بودجهٔ ۱۱۵۰۰۰ دلار فیلمبرداری شده؛ آرزوهای دست‌یافتنی (۱۹۸۲) از کریستین سانچِز، با هزینهٔ ۷۰۰۰۰ دلار؛ عشق‌ورزی در شیلی (۱۹۸۴) از آله‌خو آلوارز با ۱۰۰۰۰۰ دلار، یک عمل انجام شده (۱۹۸۵) از لوئیس ر. وِرا، که در سانتیاگو با هزینهٔ ۶۰۰۰۰ دلار ساخته شد؛ نِمِسیو (۱۹۸۶) از کریستین لورکا با ۵۰۰۰۰ دلار، و به همین ترتیب.


در حقیقت بین سال‌های ۱۹۷۷ و ۱۹۹۰ تنها سی فیلم و ویدئوی جوراجور در شیلی ساخته شده که همه در شرایط سختی به‌ سامان رسیده‌اند. بر این رقم ناچیز تعدادی مستند مبارزه‌جویانه را نیز می‌توان افزود که در شیلی فیلمبرداری و به‌صورت پنهانی از کشور خارج می‌شدند تا در کشورهای دیگر به نمایش درآیند - شیلی نامت را عزیز می‌دارم (۱۹۸۴) از تعاونی سینه - اُیو؛ سرزمین عزیز (۱۹۸۶) از خوان آندرس راچ، و تصاویر جنگ روزانه (۱۹۸۶) از گاستن آنسِلُویسی - و فیلم‌های سینمائی نظیر تصویر ظاهر نشده (۱۹۸۷) از پابلو پِرِلمَن، دربارهٔ ناپدیدشدگان شیلی که در کانادا تدوین شد و تا سال ۱۹۹۱ در شیلی به نمایش درنیامد. در اکتبر ۱۹۸۸ نظام پینوشه در یک نظرخواهی ملی به شکلی نامنتظر شکست خورد و یک سال بعد برای نخستین‌بار پس از دو دهه در این کشور یک انتخاب جمهوری - پارلمانی برگزار شد. در طول دههٔ ۱۹۹۰ دولت رئیس‌جمهور جدید، پاتریسیو آیلوین اُزُکار با نظارت دقیق ارتش با احتیاط گام در مسیر دموکراسی نهاد. در این دوره بود که تولید فیلم رسماً به راه افتاد و در ۱۹۹۰ جشنوارهٔ وینا دل‌مار دوباره برپا شد و به همهٔ کارگردان‌های تبعیدی شیلی خوش‌آمد گفت، از جمله سرشناس‌ترین آنها، میگل‌ لیتین و رائول روئیز.


رائول روئیز با استفاده از فرصت به‌دست آمده فیلم پخش‌نشده‌اش، کبوتر سفید را دوباره تدوین کرد. این فیلم در ۱۹۷۳، هنگامی‌که نظامیان ادارهٔ سازمان شیلی - فیلمز را به‌دست داشتند مراحل پس - تولید را می‌گذراند. کبوتر سفید اقتباسی است از رمان پرفروش انریکه لافورکاده و ماجرای عشقی مبهمی است که در دوران آشوب‌زده انتخاب‌آکنده در ۱۹۷۰ می‌گذرد و هنگامی‌که در ۱۹۹۲ در شیلی به نمایش درآمد پرفروش‌ترین فیلم کشور شد. فیلم‌های اخیرتر دیگر شیلیائی عبارتند از: لا فرونته‌را (۱۹۹۱) از ریکاردو لاراین، داستان معلمی که در حکومت نظامیان شیلی محکوم به تبعید می‌شود، برندهٔ جایزهٔ خرس طلائی جشنوارهٔ برلین؛ و فیلم آچی پیه‌لاگو (۱۹۹۳)، استعاره‌ای سیاسی در باب شیلی مدرن، که برای هفتهٔ منتقدان جشنوارهٔ کن انتخاب شد. این فیلم‌ها و نظایرشان هم از نظر سیاسی و هم از جهات زیبائی‌شناختی در واقع بهترین معرف فرهنگ پرشور سینمائی دههٔ ۱۹۷۰ شیلی به‌شمار می‌روند، فرهنگی که با وجود هفده سال تبعید به‌خوبی حفظ شده بود. با این حال باید گفت اقتصاد این سینما بدون یک ساختار محکم یارانهٔ دولتی قابل تضمین نیست. در سال‌های اخیر با ادغام کمپانی‌های مختلف تحت‌عنوان سازمان سینه‌چیل نشانه‌هائی از تحقق این ساختار به چشم می‌خورد. سینه‌چیل با مشارکت بیست و هشت کارگردان و تهیه‌کنندهٔ شیلیائی و با پشتوانهٔ مالی بانکودل اِستادو تشکیل شده است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:48 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

ونزوئلا، کلمبیا و آمریکای مرکزی

 

کشور نفت‌خیز و ثروتمند ونزوئلا در دههٔ ۱۹۶۰ با فیلم‌هائی چون شهری که ما را می‌بیند (۱۹۶۷) از خِسوس انریکه گِدِس، و گودال مرده (۱۹۶۸) از کارلُس رِبولِددو تحرک خلاقه‌ای در مستندسازی داشت. در ۱۹۷۳ دولت ونزوئلا در راستای حمایت از سینمای ملی طرحی ریخت تا با اعطای یارانه تولیدات داخلی را تقویت، و پخش فیلم‌های خارجی را قانونمند کند. از ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۰ حدود سی فیلم از یارانه استفاده کردند، از جمله مقدس و نامقدس (۱۹۷۵) و کمپانی بر یک لحظه نادانی چشم می‌پوشد (۱۹۷۷) از مائوریسیو والرستین (متولد ۱۹۴۵)؛ ماهی دودزا (۱۹۷۷) از رُمان شالبو؛ آلیاس شاه خوروپو (۱۹۷۸) از کارلُس ریولِدو و کشور قابل حمل و نقل (۱۹۷۸) از ایوان فئو و آنتونیو یِراندی، که فیلم اخیر تا به امروز پرفروش‌ترین فیلم ونزوئلا بوده است.


مجلهٔ ورایتی به‌درستی اعلام کرده بود که صنعت فیلم ونزوئلا سریع‌ترین رشد را در آمریکای لاتین در پیش‌رو دارد. اما دلایل گوناگونی - از جمله سقوط چشمگیر قیمت نفت بین سال‌های ۱۹۸۲ و ۱۹۹۱، که جنگ خلیج‌فارس بار دیگر آن را افزایش داد - موجب شد که دولت حمایت از صنعت فیلم را کاهش دهد، هر چند با توجه به جمعیت بیست و یک میلیونی ونزوئلا همچنان تعداد زیادی فیلم خوش ساخت در آنجا تولید می‌شود. غالب این فیلم‌ها در دههٔ ۱۹۸۰ ساخته شده‌اند، از جمله عروسی (۱۹۸۲) از تالمن اورجِلِس؛ بُلیوار (۱۹۸۲)، اُرینوکو - جهان نو (۱۹۸۴) و آمریکا، سرزمین ناشناخته (۱۹۸۸) از دیه‌گو ریسکز؛ خداحافظ میامی (۱۹۸۳) از آنتونیو یراندی؛ به آنها بگو مرا نکشند (۱۹۸۴) از فردی سیسو؛ تیزانو (۱۹۸۴) از دومینیک کاسوتو دِبونه/سالوادور دِبونه؛ عذاب (۱۹۸۵) از خوزه نووُا؛ اُریانا (۱۹۸۵) از فیناتورس؛ انتقام کوچک (۱۹۸۵) از اُله گاریو باره‌ را؛ مانُن (۱۹۸۶) و گوسفند سیاه (۱۹۸۷) از رُمان شالبو؛ و تولیدات مشترک ونزوئلا - کلمبیا (زن به زن [مائوریسیو والرستین، ۱۹۸۷] و عمیق [آنتونیو یراندی، ۱۹۸۹]). در حکومت کارلُس آندِرِس پِرز در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ ونزوئلا دچار چندین مخمصهٔ جدی اقتصادی شد که سر از یک شورش گسترده درآورد، و در فوریهٔ ۱۹۹۲ به یک کودتای طراحی شده منجر شد.


انتخاب رامون خوزه ولاسکز در ۱۹۹۳ بار دیگر نظم را برقرار کرد و به‌واسطهٔ رفاه نسبی حاصل از آن بودجهٔ بنیاد توسعهٔ سینما، فوندو دِفومِنتو سینماتوگرافیکو (FONCINE) پنج برابر افزایش یافت، و آن را قادر ساخت آثاری چون پایان یک راوند (۱۹۹۳) از اُله‌گاریو باره را؛ سِنورا بُله‌رو از ماریلدا وِرا و مستند سینمائی باغ‌وحش از فرناندو وِنتورینی (همه در ۱۹۹۳) را تولید کند. به خلاف اکثر کشورهای آمریکای لاتین تماشاگران ونزوئلائی همواره از سینمای خود حمایت کرده‌اند، سینمائی که پس از تأسیس FONCINE در ۱۹۸۲ موفق به دریافت بیش از صد جایزهٔ جهانی شده است.


کشور کلمبیا در همسایگی ونزوئلا (جمعیت ۳۴ میلیون نفر) نیز در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ تعدادی مستند جالب توجه عرضه کرد، از مله آجریزها (۱۹۶۸) از خورخه سیلوا و مارتا رُدریگز؛ تجاوز (۱۹۶۸) از کارلُس آلوارِز، و تنها روز دلخواه من (۱۹۶۹) از خولیا آلوارز. در سال ۱۹۷۱ دولت کلمبیا برای حمایت از سینمای کوچک خود مقرر کرد که سالن‌های اصلی کشور همهٔ فیلم‌های کوتاه داخلی را نمایش دهند و دستور داد تا کسری فروش بلیت را به تهیه‌کنندگان بپردازند. نتیجه آن که تهیه‌کنندگان به تولید فیلم‌های کوتاه روی آوردند و در این راه تا ۱۹۷۵ سالی صد فیلم ساخته شد. در ۱۹۷۸ دولت کلمبیا با تأسیس یک کمپانی ملی تولید، کمپانیا دِفومنتو سینماتوگرافیکو (FOCINE)، حمایت خود را برای فیلم‌های بلند سینمائی نیز گسترش داد.


از آن پس تا به امروز کلمبیا شاهد تولید فیلم‌های موفقی بوده است، از جمله نیمه‌مستندی به‌نام کانا گوارو (۱۹۸۱) از دو ناف کوزمانیچ؛ فیلم‌های سینمائی خون پاک (۱۹۸۳) از لوئیس اُسپینا؛ دوچرخه‌سوار (۱۹۸۳)، ویزا به آمریکا (۱۹۸۶؛ محصول مشترک کلمبیا و کوبا) از لیساندرو دوکه نارانخو، کرکس‌ها هر روز نمی‌میرند (۱۹۸۴) از فرانسیسکو نُردن؛ شهوت جسم تو (۱۹۸۴) و عمارت آروکایما (۱۹۸۶) از کارلُس مایولو؛ لی‌لی‌بازی (۱۹۸۵) از لئوپُلدو پینُزن؛ یک محصول مشترک کلمبیا - کوبا به‌نام زمانی برای مردن (۱۹۸۵؛ بر اساس فیلمنامهٔ گابریل گارسیا مارکز) از خورخه علی تریانا؛ بعد از مدرسه می‌بینمت (۱۹۸۶) از کارلُس پالائو؛ سان آنتونیوی کوچولو (۱۹۸۶) از پیه سانچِز، و فیلم پاداش (۱۹۸۸) از مانوئل فرانکو پُسه. در ۱۹۸۹، پس از قتل نامزد ریاست‌جمهوری، لوئیس کارلُس گالان، هنگامی‌که دولت کلمبیا مبارزه با کارتل‌های مواد مخدر را آغاز کرد، صنعت فیلم از نخستین صنایعی بود که زیان دید، چون موج” نارکوترویسم“ (قتل‌های ناشی از قاچاق‌ مواد مخد) فروش فیلم را تا ۳۰ درصد کاهش داد. در فصل نمایشی ۹۱ - ۱۹۹۰ تنها چهار فیلم در این کشور تولید شد، و در ۱۹۹۲ بنیاد FOCINE از جانب مجلس فدرال تعطیل شد: آخرین تولیدهای این بنیاد عبارت بودند از، رُدریگود. - بدون آینده (۱۹۹۰؛ فیلمبرداری در ۱۹۸۶)، یک سینماوریتهٔ سینمائی دربارهٔ بچه‌های خیابانی مِدِلین از ویکتور گاویریا؛ و یک کمدی سیاسی دربارهٔ فساد در بوگوتا به‌نام استراتژی حلزون (۱۹۹۲؛ فیلمبرداری در ۱۹۸۹) از سرجیو کابره‌را. در حال حاضر معلوم نیست دولت سزار گاویریا تروخیو مؤسسهٔ دیگری را جایگزین FOCINE خواهد کرد یا نه؛ تا آن روز سینمای کلمبیا تماماً به سرمایه‌گذاری خصوصی متکی است.


کشورهای آمریکای مرکزی از جمله نیکاراگوئه (جمعیت ۴ میلیون نفر) و ال‌سالوادور (جمعیت ۶/۵ میلیون نفر). با آنکه قدرت تولید اندکی دارند، اما هر دو کشور پایگاهی برای فعالیت فیلمسازان انقلابی بوده‌اند. انستیتوی فیلم نیکاراگوئه (INCINE) کوتاه زمانی پس از سقوط دیکتاتوری سوموزا در ۱۹۷۹ توسط دولت ساندنیست‌ها تأسیس شد.


اگرچه منابع مالی INCINE بسیار ناچیز بود اما میزبان تعداد زیادی مستند از فیلمسازان کشورهای دیگر بوده است - کارگردان‌ فنلاندی، ویکتوریا شولتز با فیلم‌ زنان مسلح (۱۹۸۰)؛ هلنا سُلبرگ از برزیل با فیلم نیکاراگوئه: از دل خاکسترها (۱۹۸۱)؛ تعاونی آلمان غربی/شیلی به‌نام تِِرسِرسینه کلکتیو با فیلم زنان نیکاراگوئه: انقلاب دوم (۱۹۸۳)؛ دیوید برادبری استرالیائی با فیلم‌ نیکاراگوئه - نو - پاساران (۱۹۸۴)؛ کارگردان‌های آمریکائی نظیر سوزان مِیسالاس با فیلم زندگی در مخاطره: داستان یک خانوادهٔ نیکارا گوائی (۱۹۸۵) و آنیتا کلیرفیلد با تعطیلات در نیکاراگوئه (۱۹۸۶)، علاوه بر آنچه آمد فیلم‌های بلندپروازنهٔ دیگری نیز در این کشور تولید شده، از جمله قیام (۱۹۸۰) از پِتِر لیلینتال و آلسینو و کرکس (میگل لیتین، ۱۹۸۳) که محصول مشترک نیکاراگوئه - کوبا - مکزیک - کُستاریکا است و به دوستی میان یک مشاور نظامی آمریکائی و پسربچه‌ای دهاتی می‌پردازد؛ فیلمی با حمایت مالی آمریکا به‌نام پیاده (الکس کاکس، ۱۹۸۷)، که به یک ماجراجوی آمریکائی می‌پردازد که در ۱۸۵۵ خود را رئیس‌جمهور نیکاراگوئه خواند؛ و سرانجام نخستین فیلم بومی نیکاراگوئه، زنان خط اول جبهه (ایوان آرگوئه‌یو، ۱۹۸۷)، محصول مشترک با کوبا که در نیکاراگوئه به نمایش عمومی درآمد. محصولات مشترک دیگر نیکاراگوئه - کوبا مانند فیلم شبح جنگ (رامبرو لاکایو دِشُن، ۱۹۸۸)، در اشکال مختلف به جنگ با ”کُنتراها“ پرداخته‌اند. انتخابات ملی سال ۱۹۹۰ در نیکاراگوئه نقطهٔ پایانی بر حکومت ساندینیست‌ها گذاشت و دولت جدید را به دامان نیروهای بازار آزاد انداخت. از آنجا که این کشور همواره‌ قوی‌ترین بازار فیلم منطقه بوده همواره میان INCINE و پخش‌کنندگان خارجی، به‌ویژه کمپانی‌های بزرگ‌ آمریکائی رقابت شدیدی در جریان بوده است.


فعالیت سینمای چریکی در کشور همسایه یعنی ال‌سالوادور حتی بیش از نیکاراگوئه بود. تعاونی‌های انقلابی نظیر گروه سینمائی رادیو و نِسرموس در ال‌سالو ادور فیلم‌های مستند خود را در اینجا تولید می‌کردند، از جمله عزم پیروزی (۱۹۸۱) و زمان شهامت (۱۹۸۳)، که هر دو در خط مقدم جبههٔ چریکی فیلمبرداری شدند. در این میان محصولات مشترک ال‌سالوادور - آمریکا هم بودند، مانند دو فیلم مستند برندهٔ جایزهٔ اسکار - ال‌سالوادور: ویتنامی دیگر (۱۹۸۱) از گلن‌ سیلبر و تت‌واسکونِلوس، و به‌نام مردم (۱۹۸۵) از فرنک کریستوفر - و فیلم جنجال‌انگیز سالوادور (۱۹۸۶) از آلبور استون که همه در ال‌سالوادور فیلمبرداری شده‌اند. کشورهای دیگر آمریکائی مرکزی که در تولید فیلم‌های مبارزه دست داشتند عبارتند از، کُستاریکا با فیلم مردی یعنی مردانگی (والریا سارمینتو، ۱۹۸۵)، و گواتمالا با فیلم‌هائی مانند شمال/ال‌نورت (گرگوری ناوا، با حمایت مالی شبکهٔ تلویزیونی PBS، ۱۹۸۳) و وقتی که کوه‌ها به لرزه درآیند (پاملا یِیتس و تامس سیگل، ۱۹۸۵). با پیدایش آرامش سیاسی نسبی در این منطقه در دههٔ ۱۹۹۰ تولید چنین فیلم‌های انقلابی نیز فروکش کرد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:48 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

کوبا و سینمای نوین آمریکای لاتین

صنعت کوچک سینمای مستعمرهٔ کوبا در طول شصت سال تاریخ خود تا پیش از ۱۹۵۹ حدود ۱۵۰ فیلم سینمائی ساخته بود که بیشتر آنها محصول مشترک کوبا - مکزیک بودند، از جمله رز سفید (۱۹۵۳) از امیلیو فرنانِدز. با این حال سینمای پیش از انقلاب کوبا بیشترین تماشاگران آمریکای لاتین را در اختیار داشت. اما شکل و شمایل آیندهٔ سینمای کوبا را دو تن در ۱۹۵۵ معین کردند: توماس گیتیه رِز آله‌آ (متولد ۱۹۲۸) و خولیو گارسیا اسپینوسا (متولد ۱۹۲۵). این دو کارگردان در اوایل دههٔ ۱۹۵۰در مدرسهٔ سنترواسپریمِنتاله در رم آموزش دیده بودند و با تهیهٔ فیلم تئورئالیستی کارگردان زغال که ادعانامه‌ای علیه استمثار روستائیان در رژیم فولجنسیو باتیستا بود، چهره‌های مهم سینمای پس از انقلاب کوبا شدند. همین دو تن بودند که نخستین چراغ سینه رِیلده، واحد سینمای انقلابی کوبا، را با دو فیلم مستند کوتاه روشن کردند - این سرزمین ما است (آله‌آ) و مسکن (اسپینوسا). این دو فیلم برای بنیاد ملی فرهنگ در ۱۹۵۹ ساخته شد که بعدها در دولت انقلابی بخشی از انستیتوی ملی فیلم شد و انستیتوی هنر و صنعت فیلم کوبا (ICAIC) نام گرفت.

 

فیدل کاسترو، همچون رهبران انقلابی دیگر پیش از خود، ظرفیت‌های تصاویر متحرک را به‌عنوان وسیله‌ای آموزشی و اقناع‌کننده برای جمع - به‌ویژه جامعه‌ای فقیر و عموماً بی‌سواد - به‌خوبی می‌شناخت. لذا بنا به گفتهٔ آلفردو گِورا، مدیر و مؤسس ICAIC، گسترش یک صنعت بومی فیلم در حقیقت جزء اولویت‌های دولت جدید شد و پس از بسیج سوادآموزی در ۶۱ - ۱۹۶۰ قرار گرفت. ICAIC در ۲۴ مارس ۱۹۵۹ - تنها سه ماه پس از سرنگونی باتیستا - تأسیس شد. طبق یک لایحهٔ قانونی سینما هنر ملی اعلام شد و همچون ”سرچشمه‌ٔ الهام انقلابی، فرهنگی و اطلاعاتی“ وظیفه یافت تا خلق کوبا را ”بازآموزی“ کند. در آن روز صنعت فیلم کوبا را چند دفتر، تعداد کمی تجهیزات کهنهٔ ۳۵ میلیمتری، یک لابراتوار فیلم سیاه و سفید و گروهی کوچک بی‌هیچ تجربهٔ فیلمسازی، به‌استثناء آله‌آ و اسپینوسا، تشکیل می‌داد. به‌ گفتهٔ مانوئل پِره‌ربا، فیلمنامه‌نویس، سینمای کوبا ”بدون گناه نخستین“ زاده شد. اما در طول بیست و چهار سال موفق شد ۱۱۲ فیلم سینمائی (مستند و دراماتیک)، حدود نهصد مستند کوتاه، و بیش از ۱۳۰۰حلقهٔ خبری هفتگی تولید کند.

 

اولین محصولات این مرکز مستندهائی درخشان و جنجال‌آفرین از جمله مشهورترینشان آثار سانتیاگو آلوارز (متولد ۱۹۱۹) بودند - هانوی، سه‌شنبهٔ سیزدهم (۱۹۶۷)؛ LBJ ( سال، ۱۹۶۸)؛ سال ۷۹ روزهای بهاری (۱۹۶۹) - که در آنها انواع سبک‌های مونتاژی به شیوهٔ شوروی را به‌کار گرفته بود. در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ و اوایل دههٔ ۱۹۷۰ بود که به‌تدریج فیلم‌های داستانی سربرآوردند، از جمله مرگ یک دیوانسالار (۱۹۶۶) و خاطرات دوران عقب‌ماندگی (۱۹۶۸) از آله‌آ؛ لوسیا (۱۹۶۸) از اومبرتو سُلاس (متولد ۱۹۴۳)؛ و نخستین اتهام ماچته (۱۹۶۹) از مانوئل اُکتاویو گومِز (۸۸ - ۱۹۳۴) که در همهٔ آنها به شکلی خیره‌کننده و نوآورانه از تکنیک‌های مستند و داستانی استفاده شده بود و توجه جهان را به سینمای نوین کوبا جلب کرد. مثلاً خاطرات دوران عقب‌ماندگی با یک تکه‌گذاری در پس‌زمینه‌ٔ بحران موشکی ۱۹۶۲ بر آن بود تا وجدان روشنفکرهای بورژوای پیش از انقلاب را بیدار کند، و نخستین اتهام ماچِته منظری خیالی از یک گروه خبری به‌دست می‌داد که می‌کوشند جنگ استقلال ۱۸۶۸ را پوشش دهند. از نظر قالب سینمائی شاید اصیل‌ترین این فیلم لوسیا از آله‌آ بود که داستان سه زن با همین نام را در حساس‌ترین دورهٔ تاریخ کوبا روایت می‌کرد، و در هر یک از داستان‌ها سبکی متناسب با دورهٔ تاریخی مربوطه اتخاذ شده بود. این فیلم از طریق تحلیل نقش متفاوت زنان در پیش و از پس از انقلاب ضمناً جامعهٔ کوبا را به نقد کشیده بود. در دههٔ ۱۹۷۰ به‌ویژه مستندهائی داستانی با ابعاد حماسی سر برآوردند - جهان سوم، جنگ جهانی سوم (۱۹۷۰) از گارسیا اسپینوسا؛ زنده باد جمهوری! (۱۹۷۲) از پاستور وِگا (متولد ۱۹۴۰)، و آوریل در ویتنام در سال گربه (۱۹۷۵) از آلوارِز - و با پرداخت استادانه و تنوع سبک خود تماشاگران سراسر جهان را به حیرت انداختند.

 

در همان زمان ICAIC با استفاده از سینه‌موبیل - کامیون، واگن و حتی قایق‌هائی مجهز به وسایل نمایش و فیلم‌های انقلابی، و فیلم‌هائی نظیر آثار چارلی چاپلین - به شیوهٔ ”آجیت‌ترین“های بلشویکی در دههٔ ۱۹۲۰، به اکناف کشور سفر می‌کردند تا تماشاگران بومی را آموزش دهند (ر.ک.فیلم کوتاه و برندهٔ جایزهٔ نخستین‌بار [۱۹۶۷] از اُکتاویو کُرتازار [متولد ۱۹۳۵]). بعدها یک برنامهٔ کامل آموزش از طریق فیلم برای جمعیت یازده میلیونی کوبا طراحی شد. این برنامه پس از آنکه کاملاً نهادینه شد به توسعهٔ برنامه‌های ادواری سینه‌کوبانا متعلق به ICAIC پرداخت که شامل مصاحبه‌ها، مقالات مصور، و اطلاعاتی دربارهٔ تولید فیلم در کوبا و کشورهای دیگر آمریکای لاتین؛ نمایش فیلم‌های سینماتِک کوبا برای حدود صد هزار تماشاگر در هفته؛ و دو برنامهٔ ملی تلویزیونی منحصر به آموزش مردم کوبا بود. (در محبوب‌ترین برنامهٔ تلویزیونی بیست‌وچهار قاب در ثانیه مجری برنامه فیلم‌های روز جهان را توضیح می‌داد و تکه‌هائی از آنها را به نمایش درمی‌آورد و تاریخ و ساختار این فیلم‌ها را بررسی می‌کرد). با افزایش دانش تماشاگران کوبائی این برنامه فیلم‌های برجستهٔ ساخت کوبا را هم منظور کرد.

 

در دههٔ ۱۹۷۰ سینمای کوبا شاهد فوران گونه‌ها و سبک‌های تازه‌ای بود، از آن جمله، فیلم کارگردان سیاه‌پوست، سرجیو گیرال (متولد ۱۹۳۷) به‌نام فرانسیسکوی دیگر (۱۹۷۵)؛ فیلمی تجربی و پیچیده از نخستین رمان ضد برده‌داری یک منتقد کمونیست، آنسِلمو سواِرز ای رومرو، به‌نام فرانسیسکو (۱۸۳۹) که به لیبرالیسم بورژوائی در کوبا می‌پردازد؛ شام آخر (۱۹۷۶) از آله‌آ، که شورش برده‌ها در اواخر سدهٔ هچدهم را در قالب برخورد فرهنگ مسیحی و آفریقائی - کوبائی تصویر می‌کند، و فیلم دیگر اوس، حان به دربردگان (۱۹۷۸)، که استعاره‌ای است در قاب کمدی سیاه در باب سقوط ”تمدن“ بوژوائی به دوران بریریت از طریق برده‌ای و سرانجام سقوط در ورطهٔ آدمخواری، و فیلم‌ یکی از راه‌های ممکن (۱۹۷۴؛ پخش در ۱۹۷۷)، ترکیبی از روایت سنتی هالیوودی دربارهٔ دو عاشق با پس‌زمینه‌های سیاسی و اجتماعی مختلف، که با تکنیک سینماوریته و تحریکی - تبلیغی ساخته شده تا بقایای نژادپرستی نوین و سکس‌گرائی در نظام جدید کوبا را نشان دهد. همین درونمایه در فیلم سنتی‌تری به‌نام تک‌چهرهٔ تِرزا (۱۹۷۹) نیز به‌کار گرفته شده است. تک‌چهرهٔ ترزا اولین فیلم دراماتیک پاستور وگا بود که مدعی است در زندگی روزمرهٔ کوبا مردان در برخورد با زنان هنوز همان گردن‌ کلفتی و دوروئی را حفظ کرده‌اند. یکی از نوآورانه‌ترین فیلم‌های این دوره از نظر قالب، یک زن، یک مرد، یک شهر (۱۹۷۸) از مانوئل اُکتاویو گومِز است که ساختارش از بسیاری جهات به همشهری کین شباهت دارد، امما گومز در فیلم بعدی خود، آقای رئیس‌جمهور (۱۹۸۳) با اقتباسی کم و بیش سنتی از رمان میگل‌آنخل آستوریاس، به زندگی در دیکتاتوری گواتمالا پرداخته است.در دههٔ ۱۹۸۰ اومبرتوسُلاس، که حماسهٔ سینمائی‌اش، کانتاتای شیلی (۱۹۷۵)، از جانب منتقدان شکست در بلندپروازی قلمداد شده بود، بار دیگر پای در میدان گذاشت. آثار بعدی او عبارتند از محصول مشترک کوبا - شیلی به‌نام سیلیا (۱۹۸۱؛ بر اساس رمان سیریلیو ویاورده) که استعاره‌ای است از دسیسه‌های سیاسی برده‌داران هاوانا در سدهٔ نوزدهم؛ آماد (۱۹۸۳)، ملودرامی شیوه‌پردازانه دربارهٔ همسری بورژوا که در سال ۱۹۱۴ به یک آنارشیست دل می‌بندد؛ و فیلم یک مرد موفق (۱۹۸۶) که تاریخچه‌ٔ زندگی کاملاً متفاوت دو برادر اهل هاوانا را از ۱۹۳۲ تا انقلاب کوبا سال به سال دنبال می‌کند. دههٔ هشتاد همچنین شاهد ظهور تعددی فیلم قابل ذکر دیگر بود، از جمله نخستین فیلم دراماتیک سانتیاگو آلوارز، فراریان از غار یک مُرده (۱۹۸۳)، که بازسازی تاریخی یک حملهٔ چریکی به ارتش مونکادا در ۱۹۵۳ است، و پاتاکان!/افسانه‌بافی! (مانوئل اکتاویو گومِز، ۱۹۸۴)، موزیکالی شوخ به شیوهٔ هالیوود دربارهٔ زندگی معاصر بهشت کارگردان.


فیلم‌های قابل ملاحظه‌ای یگر کوبائی در دههٔ ۱۹۸۰ عبارتند تا یک نقطهٔ مشخص (۱۹۸۳) از آله‌آ، کوششی در جهت احیای گفتگوئی که ساراگومز در فیلم یکی از راه‌های ممکن در سطح یک هنرمند حرفه‌ای آغاز کرده بود؛ هابانه‌را (۱۹۸۴) از پاستور وِگا، یک کهن - الگو به سبک اروپائی دربارهٔ بحران میانسالی میان روشنفکران حرفه‌ای کوبا؛ سِه پرموتا (۱۹۸۵) از خوان کارلُس تابلو (متولد ۱۹۴۳)، اقتباس از نمایشنامهٔ خودش دربارهٔ کمبودد مسکن در کوبا؛ خون‌آشامان در هاوانا (۱۹۸۵) از خوان پادرُن (متولد ۱۹۴۷)، نقاشی متحرکی مستهجن؛ و دو فیلم از کارگردان نوخاسته، خِسوس دیاز (متولد ۱۹۴۱) به‌نام غبار سرخ (۱۹۸۱)، حماسه‌ای دربارهٔ بازسازی پس از انقلاب و فاصله (۱۹۸۵)، در باب اختلاف‌های غیرقابل حل میان جامعهٔ کوبا و آمریکا. جالب اینکه برادر جوانتر دیاز، رُلاندو (متولد ۱۹۴۷)، با فیلم‌هائی چون پرندگان پرواز خواهند کرد (۱۹۸۴) و حسابرسی کامل (۱۹۸۵) در مسیر کمدی‌های تجاری به سبک آمریکا افتاد. سینمای دههٔ ۱۹۸۰ کوبا با فیلم‌های گلچین‌شده‌ای از رمانس‌های تاریخی و ادبی به پایان آمد، از آن جمله‌‌اند، نامه‌هائی از پارک (۱۹۸۸)، روایتی تحریک‌آمیز از تروریسم پیش از انقلاب از آله‌آ؛ زندگی پرمخاطره (۱۹۸۸) از فرناندو پِرز (متولد ۱۹۴۴)؛ اقتباس پرزرق و برق داستان مرد کهنسالی با بال‌های عظیم (۱۹۸۸) از گابریل گارسیا مارکز توسط فرناندو بیری؛ و طنز ناخوشایند معاصری به‌نام پلاف! (۱۹۸۹) از خوان کارلُس تابلو، که هر چیز مربوط به کوبا، از دیوانسالاری سوسیالیستی تا قدیسان را به هجو گرفته است.


مؤسسهٔ ICAIC به‌صورت تعاونی عمل می‌کند و در آن - با کمال تعجب - هیچ نظارتی از جانب دولت اعمال نمی‌شود و کارگردان‌ها در انتخاب موضوع و نوشتن فیلمنامه آزاد هستند. در اواسط دههٔ ۱۹۹۰ سینمای کوبا همچنان راه خود را ادامه داد اما تحریم تجاری آمریکا و فقر اقتصادی کشور موجب شده تا صنعت فیلم نتواند برنامه‌ریزی دقیقی در تولید داشته باشد. از جملهٔ نارسائی‌هائی صنعت فیلم کوبا می‌توان از کمبود همیشگی مواد خام نام برد؛ به‌علاوه، مانع‌تراشی آمریکا تأثیرات مخربی بر فروش جهانی فیلم کوبا داشته و بسیاری از پخش‌کنندگان از ترس تحریم تهیه‌کنندگان آمریکائی از خرید فیلم‌های کوبائی پرهیز می‌کنند.


مهم‌تر آن که ایالات‌متحد آمریکا کلبه‌ٔ منافع واردات فیلم کوبائی را در مرزهای خود به‌عنوان مالیات از واردکننده می‌گیرد، لذا تماشاگران آمریکائی تنها معدودی از فیلم‌های کوبائی را می‌شناسند، و این فشارها موجب ورشکستگی یونیفیلم، پخش‌کنندهٔ اصلی فیلم‌های ICAIC، در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ شد. (در اوایل دههٔ ۱۹۹۰، البته تحریم تجاری کمی سست‌تر شد و برای تبادل ”محصولات فرهنگی“ میان دو کشور دستمزد محدودی در نظر گرفته شد). با این حال باید دانست که سینمای کوبا و تماشاگرانش در یک دورهٔ کوتاه راه درازی پیمودند، و جدا از همکاری در تولید فیلم‌های مبارز با کلیهٔ کشورهای منطقه، سینمای کوبا در عین حال بسیار الهام‌بخش بوده است. جشنوارهٔ سینمای نوین آمریکای لاتین، که همه ساله در هاوانا برگزار می‌شود، از آغاز فعالیت خود در ۱۹۷۹ به‌عنوان مهمترین جشنوارهٔ اسپانیائی زبان در جهان شناخته می‌شود و در این راه از نظر تعداد شرکت‌کننده و سهم بازار از جشنواره‌های بارسلونا و مادریدگوی سبقت را ربوده است.


فیدل کاسترو در مراسم اختتامیهٔ جشنوارهٔ هاوانا در ۱۹۸۶ آغاز کار بنیاد سینمای نوین آمریکای لاتین در هاوانا را ااعلام کرد و مدیریت آن را به گابریل گارسیا مارکز، نویسندهٔ برندهٔ جایزهٔ نوبل سپرد. او همچنین اعلام کرد که مدرسهٔ سینما و تلویزیون جهانی، که معمولاً ”مدرسه‌ٔ سه‌ جهان“ خوانده می‌شود، در خارج از شهر هاوانا در سان‌آنتونیو دِلاس بانیوس (جائی‌که آله‌آفیلم لُس سوبره ویوینتس را ساخت) تأسیس خواهد شد. مدیریت این درسه به مستندساز آرژانتینی، فرنادو بیری، پیشاهنگ نهضت سینمای نوین آمریکای لاتین سپرده شد. از جمله اهداف اصلی این بنیاد ایجاد یک ”بانگ اطلاعاتی“ از سینمای آمریکای لاتین و آمریکای مرکزی، و همچنین ایجاد فضائی برای دولت‌های محلی بود تا در جهت اهداف این نهضت سرمایه جذب کنند. مدرسهٔ سه جهان در واقع جایگزینی برای سیستم کارآموزی موجود، و همچنین بنا بر اساسنامه‌اش مکانی برای فعالیت فیلمسازان و ویدئوسازان کشورهای آفریقای، آسیائی و دیگر کشورهای آمریکای لاتین بود. از جمله مفاد اسناسنامهٔ آن ”اتحاد رشیدیابنده و مؤثر فیلمسازان آمریکای لاتین در چهارچوب شأن، عدالت اجتماعی، و حفظ میراث فرهنگی مردم آمریکای لاتین“ است.


همهٔ آنچه در بالا ذکر شد با فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ تغییر کرد، و این واقعهٔ تاریخی کوبا را به یک انزوای فرهنگی و اقتصادی عظیم غلتاند، و متحدی به‌جز چین و کرهٔ‌شمالی برای آن باقی نگذاشت. از آن پس سینمای کوبا گام در یک دورهٔ سقوط نهاده: تولید فیلم از اوج هشت تا ده فیلم بلند سینمائی و چهل و پنج فیلم کوتاه در سال به تولید دو تا سه فیلم از اوج هشت تا ده فیلم بلند سینمائی و چهل و پنج فیلم کوتاه در سال به تولید دو تا سه فیلم سقوط کرده است. مدرسهٔ جهانی فیلم و جشنوارهٔ سینمای نوین آمریکای لاتین هر دو دچار بحران مالی شدند، و ICAIC برای بقاء خود در سال ۱۹۹۲ در نیروهای مسلح ادغام شد.


در سال‌های ۹۳ - ۱۹۹۱ تنها معدودی ف۶یلم انقلابی تولید شدند - از جمله فیلم اندوهبار سرجیوگیرال در باب اسطورهٔ آفریقائی - کوبائی به‌نام ماریا آنتونیا (۱۹۹۱) و محصول مشترک فراسنه - کوبا - اسپانیا - روسیهٔ اومبرتوسُلاس به‌نام انفجار در کلیسای جامع (۱۹۹۳) - و غالب فیلم‌هائی که در این دوره در کوبا به نمایش درآمدند گونه‌های محلی بی‌سود و زیان یا شعارهای ایدئولوژیک کره‌ٔ شمالی بودند. با افزایش بحران اقتصادی اختناق سیاسی نیز افزایش یافت - در ۱۹۹۲ فیلم آلیس در سرزمین عجایب از دانیل دیاز تورِس (متولد ۱۹۴۸)، طنزی نیم‌بند بر زندگی معاصر کوبا، پس از چهار روز نمایش، با وجود تماشاگرهای بسیار در هاوانا، توقیف شد و توت‌فرنگی با شکلات (۱۹۹۳) از آله‌آ، که آشکارا نسبت به همجنس‌بازی همدلی نشان می‌داد، به‌صورت محدود پخش شد. تعدادی فیلم دیگر در آن سال اصلاً پخش نشد و معدودی از فیلمسازان‌ کوبائی (خِسوس دیاز، سرجیو گیرال، و غیره) به کشورهای دیگر آمریکای لاتین مهاجرت کردند. فیدل کاسترو از روی ناامیدی و یا عقب‌نشینی اعلام کرد که کوبا، با ۷/۱۰ میلیون نفر جمعیت ”آخرین دژ نفوذناپذیر مارکسیست - لنینیست ناب“ در کرهٔ‌زمین است. اما پس از کمبود نفت و پائین آمدن فتیله‌های ICAIC، و در نتیجه بسته شدن سالن‌های سینمای کوبا، بر همگان روشن شد که سینمای انقلابی کوبا، اگر نگوئیم انقلاب کوبا، پس از پیمودن یک دایرهٔ کامل به‌جای اول خود بازگشته است، چرا که دیگر سینمائی نداشت.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:49 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

آفریقا

به گفتهٔ کلاید تیلر از جنگ جهانی دوم به بعد بیش از پنجاه کشور آفریقائی استقلال خود را به‌دست آوردند - غالب آنها پس از ۱۹۶۰ - با این حال در مقایسه با استانده‌های غربی بازار فیلم آفریقائی کوچک است. این بازار از نظر منطقی به دو بخش آفریقای‌شمالی و سینمای صحاری آفریقائی قابل تقسیم است. در شمال، سینمای الجزایر، از نظر تولید متمایزتر است. صنعت سینمای الجزایر اندکی پس از کسب استقلال ملی شد، استقلالی که بعد از جنگ خانمانسوز آزادیبخش با فرانسه از ۱۹۵۴ تا ۱۹۶۲ به‌دست آمد. نخستین فیلم‌های الجزایری، که به همان مبارزات آزادیبخش پرداخته‌اند، در مجموع با نام سینمای مجاهد شناخته می‌شوند.

 

تعدادی از آنها - سپیده‌دم نفرین‌شدگان (۱۹۶۵) از احمد راشدی (متولد ۱۹۳۸) و باد اُره (۱۹۶۶؛ برندهٔ دوربین طلائی جشنوارهٔ کن) از محمد اخضر حمینه (متولد ۱۹۳۵) - از کیفیت بالائی برخوردار بودند اما با پیدایش نهضت سینمای جدید در دههٔ ۱۹۷۰ بود که الجزایر سینمای جایگزین (آلترناتیو) و صاحب اهلیتی به‌عنوان سینمای بومی به راه انداخت، به‌ویژه از طریق آثار علی قالم با فیلم مکتوب (۱۹۷۰)؛ محمد بواماری (متولد ۱۹۴۱) با فیلم معدنچی زغال‌سنگ (۱۹۷۳)، محمد سلیم ریاض (متولد ۱۹۳۲) با فیلم باد جنوب (۱۹۷۵) و محمد اخضر حمینه با روزشمار سال‌های آتش زیر خاکستر (۱۹۷۵)، فیلمی حماسی دربارهٔ خانواده‌ای که در سال‌های تعیین‌کنندهٔ میان ۱۹۳۹ و ۱۹۵۴ به آگاهی انقلابی می‌رسند.

 

فیلم اخیر نیز جایزهٔ بزرگ جشنوارهٔ کن را نصیب اخضر حمینه کرد. در سال‌های اخیرتر علی‌قالم با فیلم همسری برای پسرم (۱۹۸۳) و احمد راشدی با فیلم آسیاب آقای فابر (۱۹۸۶) دوباره به میدان فیلمسازی آمده‌اند و در این میان اخضر حمینه نیز محصول مشترک فرانسه - الجزایر، تصویر نهائی (۱۹۸۶)، را کارگردانی کرده است. الجزایر با جمعیتی حدود بیست‌وهفت میلیون نفر در سال‌های اخیر سالانه حدود پنج یا شش فیلم سینمائی و شصت تا هشتاد فیلم کوتاه تولید می‌کند و با کشورهای دیگر نیز در زمینهٔ فیلمسازی مشارکت دارد، از جمله ایتالیا (جیلو پونته کُروو [نبرد الجزایره، ۱۹۶۶] و مصر (یوسف شاهین [گنجشک، ۱۹۷۳]). به‌‌علاوه تعدادی از فیلمسازهای الجزایری در فرانسه کار و زندگی می‌کنند، از جمله مهدی شارف (چای در حرم، ۱۹۸۵؛ دوشیزه مونا، ۱۹۸۷؛ کامومی، ۱۹۸۸) و مرزاق آلواشه (یک عشق سوزان در پاریس، ۱۹۸۷).

 

همسایهٔ فرانسه‌دان الجزایر، تونس (جمعیت ۵/۸ میلیون نفر)، که از سال ۱۹۶۶ میزبان جشنوارهٔ کارتاژ بوده است، یک صنعت کوچک سینمای متکی به دولت دارد و آثار قابل ملاحظه‌ای عرضه کرده است، از جمله سایه بر زمین (طیب لوهیشی، ۱۹۸۲؛ با مشارکت فرانسه)؛ افسانهٔ مملوک (عبدالحافظ بواسیدا، ۱۹۸۲؛ با مشارکت چکسلواکی)؛ و دو فیلم مستند از فرید بو قدیر - دوربین آفریقا: ۲۰ سال سینمای آفریقا (۱۹۸۳) و دوربین عرب: سینمای جوان عرب (۱۹۸۷) - که این هر دو نیز با مشارکت فرانسه ساخته شده‌اند. در ۱۹۸۶ یک فیلم خالص تونسی به‌نام مرد خاکسترها از نوری بوزید برندهٔ جایزهٔ طلای بیست‌ودومین جشنوارهٔ فیلم تائورمینا در سیسیل شد، و سه سال بعد ادامهٔ همان فیلم به‌نام نعل‌های طلا (۱۹۸۹) جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران کن را به‌دست آورد. سومین فیلم بلند بوزید، کسب و کار (۱۹۹۱) نام دارد و به ماجرای یک همچنس‌باز می‌پردازد که راهنمای زنان توریست می‌شود، و فیلم ناصر خمیر به‌نام طوق گمشدهٔ کبوتر (۱۹۹۱)، یک فانتزی رمزآمیز، هر دو جوایز متعددی از جشنواره‌ها گرفتند. همچنین کمدی صمیمانهٔ فرید بوقد به‌نام هَلفاوین، پرندهٔ بام‌ها در ۱۹۹۲ رکورد فروش در تونس را شکست.

 

مراکش (جمعیت بیست و پنج میلیون نفر) از کشورهای دیگر مغرب (به معنای ”غروب‌گاه“) - حوزه‌ای از آفریقای شمالی که تا دل دریای مدیترانه گسترده می‌شود و کشورهای الجزایر، تونس و مراکش را دربر می‌گیرد - پس از استقلال در ۱۹۵۶ تا سال ۱۹۸۰ تنها حدود بیست فیلم در سال ساخته است، اما فیلم‌های مراکشی تجربی‌تر از فیلم‌های الجزایری و تونسی هستند. علت شاید آن باشد که سطح فرهنگی مراکش نسبتاً بالاتر است و همیشه یک سینه - کلوب فعال داشته است. موفقیت فیلم‌هائی چون خورشید بهاری (۱۹۷۰) از لطیف‌لهلو؛ هزار و یک دست (۱۹۷۲) از سودل بِن بَرکه (متولد ۱۹۴۲)؛ الشرکی/سکوت وحشیانه (۱۹۷۵) از مؤمن سمیهی (متولد ۱۹۴۵) و الیوم!الیوم! (۱۹۷۸) از احمد المعنونی (متولد ۱۹۴۴) موجب شد که دولت مراکش از طریق مرکز سینمائی مراکش (CCM) سینمای ملی را حمایت کند. بین سالظهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۴ سی فیلم تازه تحت‌حمایت این مرکز ساخته شد که مهمترین آنها عبارتند از، سلمانی در محلهٔ فقرنشین (محمد رغاب، ۱۹۸۲)، آموک (سوتل بن‌برکه، ۱۹۸۳)، کایوس (احمد یاسفین، ۱۹۸۴)، و بتون (طیب صدیقی، ۱۹۸۴). در میان فیلم‌های مراکشی که از قالب شیوه‌پردازانهٔ برخورد دارند سه فیلم قابل ذکر هستند: ۴۴ یا قصه‌های شب (۱۹۸۵) از مؤمن سمیهی؛ حدا (۱۹۸۶) از محمد ابولواکار، و شمس (۱۹۸۶) از نجیب سِفریوئی.

 

مصر (جمعیت پنجاه و هفت میلیون نفر) نیز از کشورهای دیگر شمال آفریقا است که صنعت فیلم بزرگی دارد، هر چند غالباً فیلم‌های تجاری و ستاره‌گرا تولید می‌کند. (مثلاً عمر شریف [متولد ۱۹۳۲] از جمله ستارگان سیستم سینمائی مصر است). سینمای مصر با مرکزیت قاهره، که به ”شهر سینما“ مشهور است، از سال‌های دراز بر جهان عرب سلطه داشته و سیصد میلیون تماشاگر بالقوه، یعنی پس از ایالات‌متحد و هند سومین رتبه در جهان را در اختیار دارد. در سال‌های اخیر و تا اواخر دههٔ ۱۹۹۰ صنعت فیلم مصر با یارانهٔ قابل ملاحظهٔ دولتی هفتاد تا هشتاد فیلم در سال تولید می‌کند، و برخی فیلمسازان مصری مانند شادی عبدالسلام (متولد ۱۹۳۰) حتی قادر شدند فیلم‌های شخصی و پیچیده‌ای چون مومیائی (شب شمارش سال‌ها، ۱۹۶۹) بسازند. این کشور همچنین کارگردان‌های معتبری چون یوسف شاهین (متولد ۱۹۲۶) را به جهان معرفی کرده است، که مهم‌ترین فیلم‌هایش عبارتند از باب‌الحدید (ایستگاه قاهره، ۱۹۵۸)، زمین (۱۹۶۹)، گنجشک (محصول مشترکی با الجزایر) و روز ششم (۱۹۸۶)، ملودرامی در پس‌زمینهٔ سال شیوع وبا در ۱۹۴۷.

 

سه‌گانهٔ زندگینامه‌ای او - اسکندریه ... چرا؟ (۱۹۷۸)، یک داستان مصری (۱۹۸۲) و اسکندریه، بیشتر و بیشتر (۱۹۹۰) - نیز در عین استحکام، تاریخ اجتماعی مصر مدرن را تصویر می‌کند. کارگردان‌های قابل ذکر دیگر مصری را کهنه‌کارانی چون صلاح ابوسیف با فیلم امپراتوری شیطان/آغاز (۱۹۸۶)؛ کمال الشیخ با فیلم‌هائی چون طاووس (۱۹۸۲) و فاتح زمان (۱۹۸۶) تشکیل می‌دهند؛ و نوآمدگانی چون محمدخان (متولد ۱۹۴۲) که اکثر فیلم‌هایش را در مکان واقعی فیلمبرداری می‌کند - بازیگران خیابانی (۱۹۸۳)؛ بازگشت یک همشرهی (۱۹۸۶)؛ همسر یک مرد مهم (۱۹۸۷)؛ فیلم فمینیستی رؤیاهای هیند و کاملیا (۱۹۸۹) و فیلم نامتعارف و اساطیری القارکانا (۱۹۹۲). از جمله تحولات سال‌های اخیر در سینمای مصر کاهش چشمگیر ممیزی دولت و سربرآوردن زنان کارگردان مصری بوده است که در زمینه‌ٔ فمینیستی فیلم می‌سازند، از جمله عاصمه‌البکری (گدایان سرفراز، ۱۹۹۱) و ایناس الدغیدی (قاتلین خانم‌ها، ۱۹۹۲) جا دارد از کارگردان سوررئالیست و صاحب سبک مصری، داود عبدالسعید، با فیلم‌های در جستجوی سعید مرزوق (۱۹۹۱) و کیت‌کت (۱۹۹۲) نیز نامی برده شود.

مهمترین تولیدکنندهٔ فیلم در صحاری آفریقا کشور سنه‌گال (جمعیت ۲/۸ میلیون نفر) است، و این اهمیت تا حال زیادی متکی به یک کارگردان سنه‌گالی، عثمان سمیِنه (متولد ۱۹۲۳) بوده است که فیلمسازی را در مسکو نزد مارک دانسکوی فرا گرفت. عثمان سمبنه ضمناً از نویسندگان سرشناس داستان کوتاه و رمان سنه‌گال است. او همهٔ فیلم‌هایش را خارج از برنامهٔ وزارتی محصولات مشترک فرانسوی ساخته است، جائی‌که از ۱۹۶۲ تا ۱۹۸۰ به تولید فیلم درمستعمره‌های فرانسوی کمک می‌کرد. غالب مورخان سینما فیلم کوتاه بیست دقیقه‌ای سمبنه به‌نام بُرم سارت (۱۹۶۳) را به‌عنوان بهترین فیلم بومی آفریقای سیاه می‌شناسند که از جشنوارهٔ جهانی تور جایزه برده است. او پس از این فیلم، که روایتی واقعگرایانه از یک روز زندگی یک گاریچی فقیر اهل داکار بود، فیلمی شصت دقیقه‌ای به‌نام دختر سیاه (۱۹۶۶؛ اقتباس از داستان خودش) کارگردانی کرد. فیلم دختر سیاه با اندکی تساهل نخستین فیلم سینمائی و یکی از متمایزترین اسناد ضداستعماری صحاری حاشیهٔ آفریقا به حساب می‌آید، و ماجرای زن جوان سیاه‌پوستی است که خدمتگار بک خانوادهٔ فرانسوی می‌شود و به‌تدریج هویت فرهنگی خود را گم می‌کند.

 

نخستین فیلم بلند سمینه، مندابی (حوالهٔ بانکی، ۱۹۶۸)، به‌صورت رنگی و با زبان‌های فرانسوی و وُلُف، زبانی که ۹۰ درصد مردم سنه‌گال با آن سخن می‌گویند، فیلمبرداری شد. مندابی طنزی است پنهان درباره مذلت‌ها و تحقیرهائی که یک کارگز اهل داکار می‌کشد تا حوالهٔ پولی را که برادرزاده‌اش از پاریس برایش فرستاده نقد کند. این فیلم از جشنواره‌های جهانی تاشکند، نیویورک و آتلانتا جایزه برد و نخستین فیلم سنه‌گالی بود که در وطن کارگردانش به نمایش عمومی درآمد. او در فیلم دیگرش، اِمیتای (۱۹۷۱) با ترکیبی از حماسه با منابع مستند، به برخورد میان روستائیان دیولا و گروه‌های نظامی فرانسوی می‌‌پردازد که در جریان جنگ جهانی دوم برای دریافت محصولات کشاورزی به این روستا فرستاده می‌شدند. امیتای که در دیولا ”خدای تندر“ معنا می‌دهد تقریباً سراسر به زبان وُلُف فیلمبرداری شده و با کشتار اهالی روستا به پایان می‌رسد. با آنکه این فیلم جوایز مهمی از جشنواره‌های مسکو و تاشکند به‌دست آورد تحت‌فشار دولت فرانسه در سنه‌گال پخش نشد. (کشور فرانسه پس از استقلال سنه‌گال در ۱۹۵۹ همچنان رابطهٔ اقتصادی و فرهنگی نزدیکی را با مستعمره‌های پیشین خود حفظ کرده است). فیلم بعدی سمِنه اِگزالا / نفرین (۱۹۷۴)، از داستان کوتاهی که در همان سال در فرانسه منتشر کرده بود اقتباس شده عنوان فیلم، که معمولاً نفرین ترجمه می‌شود، در زبان وُلُف به معنای ”ناتوانی“ است و فیلم حاوی طنز تند و تیزی است بر بورژوازی سیاه‌پوستان در جمهوری تازهٔ سنه‌گال، قهرمان داستان یک دیوانسالار فاسد است که در شب زفاف سومین همسرش دچار ناتوانی جنسی شده و باید این ”نفرین“ را از طریق آئینی تحقیرآمیز و بدوی باطل کندو سِمبِنه پس از آن فیلمی به‌نام سِدو (۱۹۷۷)، از رمان خودش ساخت و آن را با سود حاصل از فروش اگزالا به‌اضافهٔ یک وام دولتی تهیه کرد.

 

او در این فیلم چندین سده از تاریخ استعماری آفریقا را در وقایع چند روز به‌صورت قصه‌ای از یک امام اسلامی خلاصه کرده، که پادشاه روستا را خلع و مذهب خود را بر مردم آنجا تحمیل می‌کند در نهایت امام به‌دست سِدّو (در زبان وُلُف به‌معنای خارجی) کشته می‌شود، زیرا به اوامر او گردن نمی‌دهد. فیلم سِدّو با شیوه‌پردازی غنی خود در موطن اصلیتش، با ۸۰ درصد مسلمان، جنجال فراوانی آفرید و به مدت هشت ماه از طرف دولت توقیف شد. در همین اوان سمبنه کار خود را به‌عنوان نویسنده ادامه می‌داد و برنامهٔ بعدی خود، ساموری/مگنوم اُپوس را طراحی می‌کرد. این فیلم حماسی شش ساعته ماجرای زندگی ساموری تور، ملی‌گرای سدهٔ نوزدهمی سنه‌گالی در غرب آفریقا است که در مقابل سرمایه‌داری انگلیسی و فرانسوی ایستاد. سِمبنه همچنین در جریان گردآوردن سرمایه برای فیلم ساموری/مگنوم اُپوس فیلم اردوگاه تیارُیه (۱۹۸۸) را (با همکاری تیرنو فانی‌سو) با مشارکت سنه‌گال - تونس - الجزایر کارگردانی کرد. اردوگاه تیارُیه اثری است ضداستعماری و بر اساس یک قتل عام واقعی به دستور ارتش فرانسه بر ضد سیاه‌پوست‌هائی که از جنگ جهانی دوم به سنه‌گال بازگشته بودند. ساخته شده استو او در سال ۱۹۹۲ فیملی به‌نام گِلوار ساخت و در آن به درگیری تاریخی میان مسلمان‌ها و مسیحیان در جریان مراسم تدفین یک مبارزه آزادی‌خواه ضداستعماری پرداخت، که عنوان فیلم از نام او گرفته شده است.

 

فیلمسازان دیگر سنه‌گالی عبارتند از جبرئیل دیوپ مامبِتی (متولد ۱۹۴۵)، که بسیاری از منتقدان فیلم توکی - بوکی (۱۹۷۳) از او را به‌عنوان نخستین فیلم اوان - گارد آفریقائی می‌شناسد، و فیلم دیگرش، هایناس (۱۹۹۲)، از نمایشنامهٔ دیدار از نویسندهٔ ابسوردیست آلمانی فردریش درونمات اقتباس شده؛ موحاما (محمد) جانسن ترائوره (متولد ۱۹۴۲) با فیلم‌های شهر بزرگ (۱۹۷۱) و اِنجانگان (۱۹۷۴)؛ صفی‌فایه (متولد ۱۹۴۳) - کادو بیکات (نامه از یک روستا، ۱۹۷۶)، پدربزرگ (۱۹۷۹)، سفارت‌خانه‌های آشپزی (۱۹۸۰) و مُسانه (۱۹۹۲)؛ بن‌دیوگا بِیه با فیلم یک مرد و انبوهی زن (۱۹۸۰)؛ ابوبکر سَمب (۸۷ - ۱۹۳۴) - کُدو (۱۹۷۱) و جام (۱۹۸۱)، پائولین سومانو وی‌ییرا (۸۷ - ۱۹۲۵)، مستندساز، که فیلم گروهی‌اش، آفریقا بر روی رود سن (۱۹۵۵)، را گاه سنگ زیربنای سینمای آفریقا می‌شناسند، با فیلم محبوس در خانه (۱۹۸۲)؛ و سرانجام مستندساز ویتنامی، ترین ت. مین‌ - ها، که در سال‌های اخیر در آفریقا فیلم می‌سازد - گردهم‌آئی دوباره (۱۹۸۲) و فضاهای لخت (۱۹۸۵). بین سال‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۸۳ در سنه‌گال بیست و شش فیلم ساخته شد که غالب آنها با همکاری برنامهٔ آرژانس وزارتی محصولات مشترک فرانسه و انجمن توسعهٔ سینمائی (SNPC) با حمایت دولتی تولید شده‌اند. هنگامی‌که این آژانس در بحران اقتصادی ۱۹۸۹ برچیده شد سینمای سنه‌گال خصوصی‌سازی شد و پس از یک وقفهٔ کوتاه بار دیگر با آثار کارگردان‌های نسل سوم به حرکت درآمد - موسی توره (توباب - بی، ۱۹۹۱) و یک متخصص فیلم‌های کوتاه، مخنصور سُرا واده (تال پِکس، ۱۹۹۱؛ آیدا سوکا، ۱۹۹۲؛ پیتی کومی، ۱۹۹۲).

 

در حاشیهٔ صحاری آفریقا کشورهای دیگری هم هستند که در زمینهٔ فیلمسازی فعال هستند: مالی - بورکینافاسو (قبلاً به‌نام ولتای علیا)، ساحل عاج، غنا، نیجریه و آنگولا، کشور مالی دو فیلمساز دارد که آثارشان در غرب شناخته شده‌اند و هر دو مانند سِمبِنه خارج از سیستم همکاری فرانسه فیلم می‌سازند و این همکاری هنوز در غالب مستعمره‌های پیشین فرانسه ادامه دارد: سلیمان سیسه (متولد ۱۹۴۰) تعلیم دیدهٔ مسکو - دختر (۱۹۸۵)، باربر (۱۹۷۸)، باد (۱۹۸۲)، ییلن‌ (روشنی، ۱۹۸۷)، و شیخ عمر سیسوکو - بچه‌های زباله جمع‌کن (۱۹۸۶) و فینزان/رقص برای قهرمانان (۱۹۸۹) - که توجه بسیاری را در جهان جلب کرده است. کارگردان قابل ذکر دیگر مالی، آداما درابو، که فیلم آتش! (۱۹۹۱) از او به‌عنوان نخستین فیلم محیط‌زیست آفریقائی مورد تشویق قرار گرفت. در بورکینافاسو (ولتای علیا) آثار تعدادی از کارگردان‌ها مورد توجه ویژه بوده‌اند، از جمله گاستن کابوره (متولد ۱۹۵۱) با فیلم‌های هدیهٔ خدا (۱۹۸۲)؛ زان بوکو (مکانی که جنین دفن می‌شود، ۱۹۸۸)؛ رابی (۱۹۹۱)؛ مادام هادو (۱۹۹۲)؛ سانو کولو با فیلم مهاجر (۱۹۸۳)، پل زومبارا با فیلم روزهای عذاب (۱۹۸۳) و ادریسه اوئدرائوگو (متولد ۱۹۵۷) با فیلم‌های پُکو (۱۹۸۱)؛ انتخاب (۱۹۸۷)، مادر بزرگ (۱۹۸۹)؛ تیلای (۱۹۹۰ - جایزهٔ هیئت داوران جشنواره کن) و سامبا ترائوره (۱۹۹۳ - خرس نقره‌ای از جشنوارهٔ برلین).

 

پایتخت بورکینافاسو، اواگادوگو، همواره مرکز فیلمسازان پان - آفریقا (با FEPACI) بوده و از سال ۱۹۶۹ جشنوارهٔ فیلم پان - آفریقا (FESPACO) را برپا داشته است. از ساحل عاج نیز در سال‌های اخیر فیلم‌های سینمائی مستقلی مانند جیروت (۱۹۸۱) از کرامو - لانسینه فادیکا؛ چهره‌های زنان (۱۹۸۵) از دزیره اِکاره و آبلاکُن (۱۹۸۵) و بوکا (۱۹۸۸) از اِمبا رُژه گنوآن به جهان معرفی شده است. کشور غنا نیز فیلم‌هائی را عرضه کرده، از جمله عشق در دیگ آفریقائی جوشید (۱۹۸۰)از کواو آنسا؛ جاده‌ای به‌سوی آکرا (۱۹۸۳) از کینگ آمپاو، و اواگا (۱۹۸۸) از کوات نی - اُوو و کوئسو اُووسو، که مستندی است دربارهٔ فعالیت‌های FESPACO در نیجریه، اُلا بالوگون (متولد ۱۹۴۵) فارغ‌التحصیل مدرسه‌ٔ ایدِک فرانسه، از سال ۱۹۷۲ ده فیلم سینمائی ساخته که اخیرترین آنها عبارتند از، آزادی را فریاد کن! (۱۹۸۱)، قدرت پول (۱۹۸۲) و الههٔ سیاه‌پوست (۱۹۸۳). آنگولا در ۱۹۷۷ پس از استقلال از پرتغال یک مدرسهٔ فیلم تأسیس کرد و همین مدرسه کارگردان‌های مهمی بیرون داده است، از جمله روبی دوآراته دوکارالهو (متولد ۱۹۴۱) با فیلم‌های شجاع بااشید رفقا! (۱۹۷۷)؛ نِلیسیتا (۱۹۸۳) و پیام جزیره‌ها (۱۹۸۹). گهگاه فیلم‌هائی هم از کشورهای گینه (درخواست خدا [۱۹۹۰، دیوید آچکار])؛ گینهٔ بیسائو (مورتونِگا [۱۹۸۸، فلوراگومز]) موزامبیک (مرزهای خون [۱۹۸۷، ماریو هنریکه بورنیت])؛ کامِرون (معلم دهکده [۱۹۹۱، باسِک با کِبهیو]؛ محلهٔ موزار [۱۹۹۲، ژان پی‌یر بکولو]، آفریقا تو را خواهم چاپید [۱۹۹۲، ژان - ماری تِنو]؛ زییر (زندگی زیبا است [۱۹۸۷، اِنگانگور اِموزه و بنوالامی])؛ جزیرهٔ شرقی ماداگاسکار (آنگانو ... آنگانو ... / قصه‌هائی از ماداگاسکار [۱۹۸۹، سزار پائِس]؛ و زیمبابوه (ژیت [مایکل رایبون، ۱۹۹۰]) به سینمای جهان عرضه می‌شود.

 

آفریقا فیلمسازان قابل توجه دیگری نیز دارد که در خارج از کشورشان زندگی می‌کنند. در این میان به‌ویژه مِد هُندو (متولد ۱۹۳۹)، اهل موریتانی، قابل ذکر است. او در ۱۹۷۰ بر اساس آوازه‌های بردگان آفریقائی منتقل شده به هند شرقی فیلمی به‌نام آه، خورشید (۱۹۷۰) ساخت، و فیلم‌های دیگرش، سیاهان همسایهٔ شما (۱۹۷۳) و اهالی هند شرقی (۱۹۷۹)، کیفر خواست‌هائی شجاعانه در باب برده‌داری، نژادپرستی و ذهنیت نواستعماری هستند. مِد هُندو در ۱۹۸۶ به بورکینافاسو بازگشت تا روایتی حماسی از پیروزی قبایل آفریقائی بر نیروهای اعزامی فرانسه به آفریقای مرکزی در سال‌های ۹۹ - ۱۸۹۸ به‌نام سارونیا (۱۹۸۶) بسازد. فیلمسازهای مهاجر دیگر آفریقائی عبارتند از هایله جریما (متولد ۱۹۴۶)، فارغ‌التحصیل UCLA، که در گرما‌گرم انقلاب در اتیوپی فیلم پرصلابت به‌نام محصول ۳۰۰۰ سال (۱۹۷۵) را در مکان اصلی فیلمبرداری کرده بود، با فیلم دیگرش، سانکوفا (۱۹۹۳)، دوران برده‌گیری در قصر کیپ کوست در غنا را بازسازی کرد. کارگردان مهاجر دیگر، سارا مادُرُر (نام اصی، سارا دوکادس، متولد ۱۹۲۹) از پدر و مادری اهل گوادالوپ، ساکن فرانسه، تحصیل‌کردهٔ مسکو، در دههٔ ۱۹۷۰ فیلم پرتنش سامییزانگا (۱۹۷۲) دربارهٔ مبارزات آزادیبخش آنگولا را به شکل مخفیانه در جمهوری کنگو فیلمبرداری کرد و جوایز جهانی فراوانی به‌دست آورد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:50 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

خاورمیانه

به‌جز مصر، که در بخش آفریقای شمالی مورد بررسی قرار گرفت، مهم‌ترین کشورهای تولیدکنندهٔ فیلم خاورمیانه ایران و اسرائیل هستند. هر چند تعدادی از کشورهای عربی در دههٔ ۱۹۸۰ سهم شایسته‌ای به سینمای جهان ادا کردند، لبنان (جمعیت ۵/۳ میلیون) روزگاری بهترین استودیوها و لابراتوارهای جهان عرب را در اختیار داشت و به‌رغم بیست سال جنگ داخلی هنوز هم فیلم تولید می‌کند، از جمله فیلم‌های انفجار (۱۹۸۳) از رفیق هاجر؛ لیلا و گرگ‌ها (۱۹۸۴) از هینی سرور؛ زنان جنوب لبنان (۱۹۸۵) از ژان‌شامون و شِکر عشق (۱۹۸۵) از ژاسلین صعب. سوریه (جمعیت چهارده میلیون) که فیلم‌هایش را سازمان سینمای ملی (NFO) سرمایه‌گذاری می‌کند نیز در این دهه فیلم‌هائی را عرضه کرد، از جمله رؤیاهای شهر (محمد ملاس، ۱۹۸۴)، خورشید در روز غبارآلود (محمد شانین، ۱۹۸۶) و ستارگان نیمروز (اُسامه محمد، ۱۹۸۹)، همچنین کشورهای لیبی (جمعیت پنج میلیون نفر) - شارپنل (محمد عبدالسلام، ۱۹۸۷) - و سودان (جمعیت ۵/۲۸ میلیون نفر) - زاغهٔ بهشت (کُرنلیا شِلاده، ۱۹۸۶) - در این دهه فیلم‌هائی را به جهان عرضه کردند.


عراق (جمعیت نوزده میلیون نفر) از سال ۱۹۴۵ در کار تولید فیلم بوده و در حال حاضر سینمای آن را سازمان کل فیلم و تئاتر اداره می‌کند، که نخستین فیلم حماسی خود، القادسیه (۱۹۸۲)، را تهیه کرد. کارگردان مصری، صلاح ایوسیف، این فیلم را بر اساس مقاطعی تاریخی از سال ۶۳۶ میلادی، سالی که لشکر عظیم عرب بر اشغالگران خائن‌ پیروز شدند، سر هم کرده است. فیلم‌ القادیسه مانند غالب فیلم‌های عراقی از جنگ خونین با ایران در ۸۸ - ۱۹۸۰ (از جمله اصطکاک منافع [محمد شکری جمیل، ۱۹۸۳]؛ عاشق [محمد مومیر فناری، ۱۹۸۶]؛ مرزهای شعله‌ور [صاحب حداد، ۱۹۸۶] انباشته از ملی‌گرائی جنگ‌طلبانه است. پس از پایان جنگ خلیج‌فارس در ۱۹۹۱ سینمای عراق موقتاً از کار افتاده و از آن پس هیچ فیلمی از این کشور بیرون نیامده است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:50 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

کشورهای حاشیهٔ اقیانوس آرام

از جمله سینماهای جهان سومی در حاشیهٔ اقیانوس آرام می‌توان از کشورهای تایلند، ویتنام، اندونزی، مالایا، کرهٔ‌شمالی و جنوبی و فیلیپین نام برد. صنعت سینمای تایلند بر ستاره‌سازی و گونه‌سازی متکی است و با جمعیت پنجاه و هشت میلیونی خود سالانه حدود صد فیلم برای تماشاگران داخلی خود تولید می‌کند. فیلم‌های این سرزمین فاقد ارزش‌ هنری‌اند، به‌استثاء آثار چند کارگردان مانند پرمفُل شیوریارون (بامبوی سرخ، ۱۹۷۹)؛ سوچارت ووتی‌ویچای (آخرین شبنم، ۱۹۷۸)؛ سووات سیچوئه (کون - سا امپراتور افیون، ۱۹۸۲)؛ ویچیت کوناوودهی (مردم کوهستان، ۱۹۸۲)؛ چِد سُنگسْری (پوئن - پِنگ، ۱۹۸۳)؛ ایوتانا موکداسنیت (گل و پروانه، ۱۹۸۵)، و چارت کوپجیتی (خانه، ۱۹۸۷).


ویتنام (جمعیت شصت و نه میلیون نفر) صنعت فیلم کوچک دارد با استودیوهائی در هانوی و شهر هوشی‌مین (قلاً سایگن)، و همهٔ فیلم‌هایش با کمک وزارت فرهنگ و بر الگوی شوروی سابق ساخته می‌شوند، با این حال مشتی فیلم جالب در این کشور ساخته شده است - ناقوس‌های نارنجی‌رنگ (۱۹۸۴) از نگوین نگوک ترونگ؛ اکتبر باز نخواهد گشت (۱۹۸۴) از دَنگ نهات مین، و کارما (۱۹۸۶) از هو کوئنگ مین، که فیلم اخیر با حمایت کشور سوئیس ساخته شده است.


اندونزی با جمعیتی دویست میلیونی که نه میلیون نفرشان در جاکارتا زندگی می‌کنند، سالانه حدود هفتاد فیلم سینمائی تولید می‌کند و اکثر فیلم‌های این کشور را نسخه‌ بدل‌های پر زد و خورد آمریکائی تشکیل می‌دهند. در اینجا نیز مانند تایلند معدودی کارگردان جدی دست در کار هستند - از جمله آمی‌پریونو، که به‌خاطر فیلم تاریخی و پرزرق‌ رورو مندوت (۱۹۸۵) و کمدی‌هائی چون عزیزترین (۱۹۸۵) معروف شد؛ کارگردان سرشناس، تِگوه کاریا، که آثارش در چندین جشنواره گل کرده‌اند (از جمله، در زیر پشه‌بند، ۱۹۸۳؛ قهوهٔ تلخ، ۱۹۸۶؛ یادگارها، ۱۹۸۶؛ مادر، ۱۹۸۷) و همچنین برادران سلامت جاروت راهارجیو (ماه و خورشید، ۱۹۸۰؛ قلبش سفید و لبانش سرخ است، ۱۹۸۱؛ پونیرای عادل، ۱۹۸۳؛ آسمان سرپناه من است، ۱۹۹۰) و اِروس جاروت راهارجیو (زن شجاع/چوت نیادین، ۱۹۸۸).


سینمای مالزی، که از دههٔ ۱۹۳۰ یک سیستم قدیمی استودیوئی به ارث برده بود، با تأسیس شرکت توسعهٔ فیلم ملی (FINAS) در ۱۹۸۱، عملاً در سلطهٔ برادران شاو قرار داشت و هدف از تأسیس FINAS بالا بردن کیفیت زیبائی شناختی سینمای بومی و فرهنگ سینمائی در کشوری با هجده میلیون نفر جمعیت بود، و تعدادی کارگردان مستقل جوان از دل آن سر برآورد - جینْس شمس‌الدین، که فیلم بوکیت کِپونگ (۱۹۸۲) از او با درونمایه‌ای سیاسی رکورد فروش فیلم در مالزی را شکست؛ جمیل سولُنگ (چیزی جزء خار درو نکردیم، ۱۹۸۵)؛ رحیم رازاری (مرگ یک پدر سالار، ۱۹۸۵) و استفن تئو (بار سفر بستن، ۱۹۸۷)


تاریخ صنعت فیلم کرهٔ‌جنوبی (یا جمهوری کره، با جمعیت چهل و چهار میلیون نفر) اخیراً سالانه هشتاد تا نود فیلم تولید می‌کند، به دههٔ ۱۹۲۰ برمی‌گردد و با آنکه خارج از کره شناخته شده نیست غالباً فیلم‌های متمایزی تولید می‌کند. کرهٔ جنوبی در دههٔ ۱۹۶۰ در واقع به یکی از پرمحصول‌ترین کشورهای جهان بدل شد و در طول یک دهه سالانه دویست فیلم عرضه کرد؛ اما در ۱۹۶۹ پس از رواج تلویزیون جمع کثیری از تماشاگرانش را از دست داد و تولیدش به‌شدت پائین آمد. در اواخر دههٔ ۱۹۷۰ سر و کلهٔ فیلم‌های کره‌ای در جشنواره‌های جهانی پیدا شد و در دههٔ ۱۹۸۰ به‌رغم شدیدترین قوانین ممیزی در کشوری غیرکمونیست، به هر حال ”سینمای کیفی“ کره راه خود را یافت، سینمائی که به فرهنگ باستانی و عارفانه‌ٔ کشور می‌پرداخت و از بهترین فیلمبرداری و نورپردازی موجود در آسیا بهره می‌برد. کارگردان‌های مهم کره‌جنوبی در این دوره عبارتند از، کیم سو - یونگ (متولد ۱۹۲۹ - گات - ما - ئول، ۱۹۸۰؛ اواخر پائیز، ۱۹۸۳)؛ چونگ جین - وُن (متولد ۱۹۳۸) - آیا فاخته در شب می‌خواند؟، ۱۹۸۳؛ زن نجیب‌زاده، ۱۹۸۵)، لی‌ دو - یونگ (متولد ۱۹۴۲ - پی - مک [خانهٔ مرگ، ۱۹۸۲]، چرخ، ۱۹۸۴؛ پسر اول، ۱۹۸۵؛ پُنگ [درخت توت، ۱۹۸۶]؛ خواجه، ۱۹۸۶)؛ ایم‌کوان - تائِک (متولد ۱۹۳۶ - ماندالا، ۱۹۸۱؛ دهکده در مه، ۱۹۸۴؛ جیلسُدیوم، ۱۹۸۶؛ مادر قراردادی، ۱۹۸۶)، لی جانگ - هو (بیانیهٔ ابلهان، ۱۹۸۳؛ سرگرمی‌ ساز، ۱۹۸۶)؛ بائه چانگ - هو (شب تیره‌رنگ، ۱۹۸۵؛ هوانگ‌چینی، ۱۹۸۶)؛ روزهای شیرین جوانی، (۱۹۸۷)، و میونگ - جونگ‌ها (خورشید فروزان، ۱۹۸۵).


تاریخ سینمای کرهٔ شمالی با اعلام جمهوری دموکراتیک خلق کره در ۱۹۴۵ توسط کیم‌ایل - سونگ آغاز شد. ابتدا مرکز توجه این سینما تولید فیلم مستند، به‌ویژه در جریان جنگ کره (۵۳ - ۱۹۵۰)، و فیلم‌های تبلیغاتی بود. در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ سینمای داستانی به کندی متحول شد و در ۱۹۸۷ نخستین جشنوارهٔ جهانی فیلم کره‌ٔ‌شمالی در پیونگ‌یانگ، جائی‌که از ۱۹۵۳ صاحب دانشگاه فیلم شده بود، به راه افتاد. مهمترین کارگردان‌های فعال کرهٔ‌شمالی (جمعیت بیست و سه میلیون نفر) در حال حاضر عبارتند از: ریم چانگ بُم (آشتی، ۱۹۸۶؛ برندهٔ جایزهٔ اصلی بیست و پنجمین جشنوارهٔ کارلُوی واری) و یون یونگ گیو (با حماسهٔ تاریخی و پرده، عریض تالمائه و پُمداری، ۱۹۸۷). مشهورترین کارگردان کشور، شین سانگ - اوک و همسر بازیگرش، که از اواخر دههٔ ۱۹۷۰ ناپدید شده بودند، در ۱۹۸۶ در وین آفتابی شدند و از آمریکا تقاضای پناهندگی سیاسی کردند.


صنعت فیلم فیلیپین (جمعیت شصت و هفت میلیون نفر) تا دههٔ ۱۹۶۰ سینمائی بزرگ، استودیوئی و عامه‌پسند داشت. سپس این سیستم به‌تدریج فرو ریخت و ستارگان سرشناس آن دست به تأسیس کمپانی‌های مستقلی زدند و در طول یک دهه مشتی فیلم باکیا، یا فیلم‌هائی برای سلیقه‌های پائین، به بازار سرازیر کردند. هر چند در طول دههٔ ۱۹۷۰ تعدادی از کارگردان‌های فیلیپینی توجه جهان را جلب کردند و برای صنعت داخلی خود اعتباری فراهم آوردند. مشهورترین کارگردان‌های این دورهٔ فیلیپین عبارتند از لینو بروکا (۹۱ - ۱۹۴۰) که فیلم مانیل در چنگال تابلوهای نئون (۱۹۷۵) از او مهم‌ترین فیلم فیلیپینی دههٔ ۱۹۷۰ شناخته می‌شود و فیلم دیگرش، اینسیانگ (۱۹۷۶) در ۱۹۷۸ در جشنوارهٔ کن مورد‌توجه قرار گرفت. موفقیت بروکا یک موج نوی فیلیپینی را به‌دنبال خود آورد، و کارگردان‌هائی تجربی و صاحب سبک با همکاری نویسندگان ماجراجوی کشور آثار قابل توجهی عرضه کردند، از جمله‌ اسماعیل‌برنال، تحصیل‌کرده فرانسه، با فیلم لکه‌ای، در آب (۱۹۷۶)، اِدی زُمِرو با فیلم همان‌طور که بودیم (۱۹۷۶) و مایک دو لئون با فیلم ایتیم (۱۹۷۶).


هنگامی‌که فیلم جِگوار (یوزپلنگ، ۱۹۸۰) از بروکا به‌عنوان نخستین فیلم فیلیپینی در جشنوارهٔ کن شرکت کرد و فیلم شهر پس از تاریکی (۱۹۸۰) از برنال به بازار جهانی راه یافت، همسر نخست‌وزیر فیلیپین، خانم ایملدا مارکوس، جشنوارهٔ جهانی فیلم مانیل را سازمان‌دهی کرد که دو سالی (۱۹۸۲ و ۱۹۸۳) دوام آورد، و در همین مدت کوتاه موج نوی فیلیپین در جهان شهرتی به‌هم زد، از جمله از طریق آثار بروکا (سوگواری‌ها، ۱۹۸۱؛ بونا، ۱۹۸۱؛ P.X، سال ۱۹۸۲؛ کشور من، ۱۹۸۴؛ برای ما بجنگ، ۱۹۸۹) و بِرنال (شهر پس از تاریکی، ۱۹۸۱؛ هیمالا، ۱۹۸۳؛ رابطه، ۱۹۸۵)؛ دولئون (در یک چشم برهم زدن، ۱۹۸۱؛ دستهٔ ۸۱؛ ۱۹۸۲) و رُمِرو (آرزو، ۱۹۸۳)، و همچنین از طریق آثار کارگردان‌های نسبتاً تازه کار مانند کیدلات تاهیمیک (کابوس معطر، ۱۹۷۹؛ تورومبا، ۱۹۸۳)، لوریس گیِلن (سالومه، ۱۹۸۱) و پِکه گالاگا (طلا، نقره، مرگ، ۱۹۸۳)، و سرانجام با فیلم‌های ماریلو دیاز - آبایا (نتیجهٔ اخلاقی، ۱۹۸۳؛ در باب نفس، ۱۹۸۴). فیلیپین در دههٔ ۱۹۸۰ در فیلمسازی جزء ده کشور برتر جهان قرار گرفت۷ و در سه کمپانی بزرگ (سیکو، رگال، ویوا) و تعدادی کمپانی کوچکتر خود سالانه حدود ۱۵۰ فیلم سینمائی تولید کرد. در فوریه ۱۹۸۶ مارکوس از ریاست‌جمهوری فیلیپین خلع شد و دولت تازهٔ کُرازان اکینو همان سیاست‌های شدید ممیزی دوران مارکوس را ادامه داد که علاقهٔ چندانی به هنر نشان نمی‌داد. در سال ۱۹۹۱ هنگامی‌که لینو بروکا در حادثهٔ اتومبیل کشته شد فیلیپین در واقع پرچمدار سینما و صالح‌ترین منتقد اجتماعی خود را از دست داد. در نظام فیدل و. راموس، از یاران آکینو، که در ۱۹۹۲ به ریاست‌جمهوری انتخاب شد، صنعت فیلم فیلیپین بار دیگر به تولید سرگرمی‌های کم‌هزینه، با ۱۳۰ فیلم سینمائی در سال، بازگشت.

دوشنبه 5 مرداد 1394  8:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها