0

تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

 
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينما در ايران

سینمای آلمان در دورهٔ وایمار ۱۹۲۹ - ۱۹۱۹

توافقنامهٔ پاروفامت و مهاجرت به هالیوود

سینمای آلمان در ۱۹۲۴ جایگاه خود را در جهان تثبیت کرده بود و بحران اقتصادی این سینما با پذیرفتن طرح داوز (منصوب به یک بانکدار آمریکائی به‌نام چارلز ای.داوز (Charles E. Dawes) که سرپرستی کمیته‌ای بین‌المللی برای رسیدگی به غرامات جنگی آلمان را بر عهده داشت) متوقف شده بود. بر طبق تصمیم‌های این کمیته آلمان متعهد می‌شد غرامت‌های جنگی را در دراز مدت به کشورهای خسارت دیده بپردازد تا بتواند وارد سیستم اقتصادی منطقه بشود. نتیجهٔ این اقدامات پیدایش یک جمهوری آلمانی، اعتمادی کاذب در نزد مردم و حتی رونق اقتصادی در آلمان شد و این وضع تا سقوط بورس سهام آلمان در ۱۹۲۹ ادامه یافت. کنایه آنجا است که صنعت سینمای آلمان که از بحران بزرگ پس از جنگ سربلند بیرون آمده بود، پس از تثبیت موقعیت اقتصادی به شدت تهدید شد، چرا که طرح داوز صادرات تمام محصولات آلمانی را محدود می‌کرد. بنابراین، بین سال‌های ۱۹۲۴ و ۱۹۲۵، بسیاری از کمپانی‌های مستقل تولید فیلم تعطیل شدند و کمپانی‌هائی که مقاومت کردند، برای دریافت وام از بانک‌های آلمانی با مشکل روبه‌رو بودند. هالیوود، که فرصتی برای درهم کوبیدن تنها رقیب اروپائی خود یافته بود، فیلم‌های آمریکائی را به آلمان سرازیر کرد؛ در آلمان کمپانی‌های پخش فیلم به‌ راه انداخت؛ و دست به خرید تالارهای نمایش آلمانی زد.

 

سازمان UFA در اواخر ۱۹۲۵، به دلیل شرایط موجود داخلی و نیز ولخرجی‌هائی که در فیلم‌های اخیرش مرتکب شده بود، در پایان یک سال مالی بیش از هشت میلیون دلار از دست داد و در آستانهٔ سقوط قرار گرفت. در چنین تنگنائی بود که استودیوهای آمریکائی، پارامونت و متروگلدین مه‌یر (MGM) تعهد کردند با پرداخت چهار میلیون دلار با بهرهٔ ۵/۷ درصد، بدهی سنگین UFA به دویچ بانک را بپردازند و در ازاء آن به استودیوهای UFA، تالارهای نمایش و کارشناسان سینمای آلمان دسترسی داشته باشند - توافقی که آشکارا به نفع کمپانی‌های آمریکائی تمام شد. حاصل این توافق تأسیس کمپانی پخش ”پاروفامت“ (پارامونت - یوفا - مترو) در اوایل سال ۱۹۲۶ بود. با وجود این، UFA در عرض یک سال زیانی دوازده میلیون دلاری بالا آورد و ناچار شد وام دیگری جستجو کند، و این بار نوبت سرمایه‌دار پروسی، دکتر اَلفرد هوگنبرگ (Alfred Hugenberg) (۱۹۵۱ - ۱۸۶۵) بود. هوگنبرگ، رئیس کمپانی کروپ و رهبر دست‌راستی‌های حزب ملی آلمان (داچ نشنال پارتی)، به‌تدریج سهام کمپانی‌های آمریکائی را خرید و در مارس ۱۹۲۷ سرپرستی UFA را به‌دست گرفت. او بدون هَیاهو یک سیاست ملی تولید فیلم در پیش گرفت و با تبلیغاتی که از طریق خبرنامه‌ها به پا کرد، حمایت روزافزونی از اعضاء حزب نازی به‌عمل آورد و سرانجام در ۱۹۳۳ صنعت سینمای آلمان را در دامان نازی‌ها انداخت، و تا هنوز جهموری آلمان برپا بود، در انتظار نشست.

 

مهم‌ترین تأثیر فوری توافقنامه‌ٔ پاروفامت مهاجرت هنرمندان و تکنیسین‌های UFA به هالیوود بود، این مهاجرت در واقع UFA را از نظر استعدادهای هنری تخلیه کرد، هر چند این وضع دوام نیاورد. بسیاری از تکنیسین‌‌ها، بازیگران و کارگردان‌های فرعی آلمانی، اما، در هالیوود ماندگار شدند و موفقیت‌هائی نیز به‌دست آوردند. مثلاً کارل فروند نه تنها کاراترین فیلمبردار هالیوود در دههٔ ۱۹۳۰ محسوب می‌شد بلکه مشتی فیلم با فضاسازی درخشان نیز در گونهٔ ترسناک و پرهیجان (تریلر) برای MGM ساخت و توانست میراث اکسپرسیونیسم آلمانی را در سینمای ناطق به سینمای ترسناک آمریکائی منتقل کند. اما بر سر کارگردان‌های قدر اول آلمانی در آمریکا همان آمد که پیش از این بر سر اسکاندیناوی‌هائی چون شوستروم و استیلر آمده بود. هنرمندان بزرگ مهاجر به‌سرعت از این توافقنامهٔ مبهم خسته شدند و به آلمان بازگشتند. در این میان تنها کسی ‌که توانست با پیچیدگی و بی‌مزگی فرایند تولید هالیوود کنار بیاید و توفیقی هم به‌دست آورد، ارنست لوبیچ بود که فعالیتش در آمریکا حتی بیش از آلمان شد. مورنائو نیز در آمریکا ماند، و اگر در یک تصادف اتومبیل فوت نکرده بود، می‌توان حدس زد که در آمریکا نیز دست به کارهای بزرگی می‌زد. مورنائو در ۱۹۲۷ فیلمی به‌نام طلوع (Sunrise) ساخت. فیلم طلوع فاقد درون‌مایهٔ نیرومند آخرین مرد بود. آخرین فیلم مورنائو در آمریکا یک ترازژدی مربوط به دریای جنوب به‌نام تایو (Tabu) (۱۹۳۱) نام دارد که از نظر زیبائی‌شناسی فیلم موفقی بود، اما یک هفته پس از نمایش عمومی آن مورنائو زندگی را به درود گفت.

 گ.و. پابست و واقعگرائی �خیابانی�

دوران پس از ۱۹۲۴، دوران عادی‌سازی جامعه‌ٔ آلمانی به‌شمار می‌رود. نتیجهٔ این گرایش در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۹۲۰ آن بود که سینمای آلمان به دورنمایه‌های روانگاوانه و برخورد بیمارگونهٔ اکسپرسیونیستی و کامرشپلفیلم پشت کرد و نوعی واقعگرائی ادبی (اما هنوز تولید شده در استودیو) را در پیش گرفت، و این گرایش تازه را ”فیلم‌های خیابانی“ اصطلاح کردند -گ.و. (گئوررگ ویلهلم) پابست با فیلم خیابان بی‌نشاط (The Joyless Strect) (۱۹۲۷)، برونو راهْن (Bruno Rahn) با فیلم تراژدی خیابان (Dirnentrogödie (tragedy of the street) (۱۹۲۷)، جومی‌ (Joe May) با فیلم آسفالت (۱۹۲۹) (Asphalt) و پی‌یل‌یونزی (Piel Jutzi) با فیلم برلین، میدان آلکساندر (Berlin Alexanderplatz) (۱۹۳۰).

 

این اصطلاح که از نمونهٔ اصلی خود، فیلم خیابان (Der Strasse (The Street) اثر کارل گرونه (Karl Grune)، اخذ شده بود، به فیلم‌هائی اطلاق می‌شد که به اوضاع مردم عادی درگیر با بحران اقتصادی پس از جنگ می‌پرداختند و منعکس‌کنندهٔ یک روحیهٔ ”واقع‌بینی نوین“ بودند که در آن دوران در همهٔ سطوح خود بر جامعه و هنر آلمانی حاکم شده بود: بدگمانی و کلبی مسلکی، تسلیم و کناره‌جوئی، احساس فریب‌خوردگی و گرایش به ”زندگی چنانکه هست“، از ویژگی‌های عمدهٔ این موج بود، و این همه، در هیئت نوعی واقعگرائی تیرهٔ اجتماعی در فیلم‌های خیابانی بروز کرد. گ.و. پایست (۱۹۶۷ - ۱۸۸۶) کارگران اتریشی‌الاصل، استاد بی‌چون و چرای این واقعگرائی تازه شد. پابست، نخستین فیلم خود به‌نام گنج (Der Schatz The Treasure) را در ۱۹۲۴ ساخت. دومین فیلمش، خیابان بی‌نشاط (۱۹۲۵) در جهان به‌عنوان شاهکاری از واقعگرائی اجتماعی تلقی شد فیلم به ‌ویرانی مالی و روحی طبقهٔ متوسط برلین در بحران پس از جنگ می‌پردازد و زندگی خانواده‌های سرمایه‌دار آلمانی را مرکز توجه قرار می‌دهد پابست ”زندگی چنانکه هست“ را چنان واقعگرایانه فیلمبرداری کرده است که کاملاً در نقطهٔ مقابل دوربین ذهنی مورنائو و فروند قرار دارد (این فیلم را گویید و سیبر، روبرت لاش (Robert Lach) و مستندساز توانمند، کورت اورتل (Curt Oertd) [۱۹۶۱ - ۱۸۹۰] فیلمبردای کرده‌اند).

 

پابست نخستین کارگردان آلمانی است که عمدتاً تحت‌تأثیر تئوری و عمل تدوین اَیزنشتاین بود. سهم خود پابست در تکنیک سینمائی کشف این نکته بود که پراکنده بودن مفاهیم را، که از تدوین در صحنه‌ها حاصل می‌شود، می‌توان تا حد زیادی در پشت مقاصد روائی پنهان کرد. زیرا در این حالت‌ ما در میانهٔ حرکت نمائی را برش می‌زنیم که قرار است در نمای بعدی کامل شود. چشم تماشاگر قاعدتاً حرکت کاراکتر را دنبال می‌کند و نه فیلم را (یعنی خود بُرش را) که تمامی فرایند تدوین را سیال‌تر و قابل درک‌تر می‌سازد. بنابراین کارگردانی که می‌خواهد از نمای کامل یک بازیگر به نمای متوسط او، از سینه به بالا، برش بزند، ناچار است از بازیگر بخواهد تا در نمای کامل چند حرکت اضافی انجام دهد تا بتوان در هنگام برش به‌نمای متوسط آن را کامل کرد - از جمله روشن کردن یک سیگار، پاسخ دادن به تلفن یا حتی برخاستن از یک صندلی، این نوع برش (که گاه ”تدوین نامشهود“ یا تدوین تداوم نامیده می‌شود) بعدها در فیلم‌های ناطق نقشی محوری بر عهده گرفت. یکی دیگر از نشانه‌های پابست استفادهٔ روزافزون از نقطه دید انگیزه‌دار از طریق انطباق خط نگاه با برشی متقابل از دو چهره (اُورشُلدر) است. در یک انطباق خط نگاه کاراکتر در نمای او نشان می‌دهد که به چیزی را نشان می‌دهد که کاراکتر می‌بیند، و این عمل توهمی از مجاورت مکانی را به‌وجود می‌آورد. برش متقابل دو چهره نوعی برش به پس و پیش میان دو خط نگاه است، چنانکه گوئی کاراکترها به یکدیگر نگاه می‌کنند و این رایج‌ترین شیوهٔ ایجاد تداوم در سینمای کلاسیک هالیوود در دههٔ ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ شد. از جمله فیلم‌های پابست می‌توان به ”عشق جین‌نی“ (۱۹۲۷)، اسرار یک روح (۱۹۲۶)، جعبه‌ٔ پاندورا (۱۹۲۹)؛ و خاطرات روزانهٔ یک انسان گمشده (۱۹۲۹) اشاره کرد.

 

پابست در واقع یکی از استادان اصلی سینمای ناطق اولیه بود. فیلم صلح‌طلبانه‌ٔ جبههٔ غربی ۱۹۱۸ (Westfront 1918) (۱۹۳۰) و رفاقت (Kameradschaft (Comradship) (۱۹۳۱) هر دو از مهم‌ترین فیلم‌های دورهٔ ناطق پابیست محسوب می‌شوند. فعالیت توفیق‌آمیز پابست تا دههٔ ۱۹۵۰ ادامه داشت، اما بزرگ‌ترین آثارش را بین سال‌های ۱۹۲۴ و ۱۹۳۱ خلق کرد - دورانی که عصر طلائی سینمای آلمان به پایان می‌رسید و در آستانهٔ یک سقوط درازمدت قرار داشت.

 سقوط و امحای سینمای آلمان

پیش از این رسم بود که گناه سقوط سینمای آلمان را بر گردن ظهور نازیسم بیندازند. اما اخیراً آشکار شده است که سینمای آلمان بسیار پیش از سلطهٔ نازی‌ها، به‌ دلیل اغتشاشات داخلی خود ضعیف شده بود. اما این بدان معنی نیست که در دوران پس از صامت رو به ‌مرگ بود، چرا که سه فیلم از برجسته‌ترین فیلم‌های اولیهٔ ناطق جهان در همین دوره در آلمان ساخته شده: فیلم فرشتهٔ آبی (Der blaue engel (The Blue Angel) (۱۹۳۰)،از یوزف فُن اشترنبرگ و فیلم M(۱۹۳۱) از فریتس لانگ، و جبههٔ غربی، ۱۹۱۸ (۱۹۳۰) از پابست. اما باید گفت که پس از ۱۹۲۴ کیفیت فیلم‌های آلمانی در مجموع نزول کرد آنچه بیش از همه به سینمای آلمان لطمه زد نفوذ نیرومند آمریکا بود. بسیاری از مورخان سینما عامل اصلی سقوط سینمای وایمار را تزریق پول و شیوه‌های تولید هالیوودی، پس از امضاء توافقنامهٔ پاروفامت می‌دانند. سقوط سینمای آلمان ناشی از عوامل متعدد خارجی بود که فلج درونی کل جامعه هم بر آن افزود شد و تَبَع آن سینمای آلمان به‌عنوان ارگان جامعهٔ آلمانی از برخی جهات آن را تشدید کرد.

 

بنابراین نازی‌ها نبودند که سینمای آلمان را نابود کردند بلکه آن پیش ‌شرط فرهنگی بود که موچب قدرت گرفتن نازی‌ها شد؛ اگرچه UFA توانست تعدادی فیلم حقیقتاً برجسته بسازد، اما درخشش و سرزندگی پرده‌های آلمانی بین سال‌های ۱۹۲۹ و ۱۹۳۳ خاموش شده بود. با تولد نسلی که پس از جنگ آمد و در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ به یک معرفت هنری و سیاسی دست یافت، تلخی طاعون نازی و سهم آلمان در پیدایش آن، که منجر به جنگ جهانی دوم شد، از ذائقه‌ها پاک شد. در این دوره بود که بار دیگر یکی از مؤثرترین و مهیج‌ترین فیلم‌های اروپا در آلمان پدیدار شد و با آثار فیلمسازان درخشانی چون ورنر هرتزوگ، راینر ورنر فاسبیندر، ویم وندرس و ژان‌ماری اشتراب بار دیگر بر قلهٔ هنر سینمای پیشرو جهان ایستاد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:42 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

سینمای صامت شوروی (۱۹۱۷ - ۱۹۳۱

 سینمای پیش از انقلاب:

پیش از انقلاب بلشویکی (کمونیستی) ۱۹۱۷، صنعت فیلم در روسیه اساساً اروپائی بود. کمپانی‌های برادران لومی‌یر، پاته، گومون و نوردیسک دانمارک در آغاز سدهٔ بیستم شعبه‌های گسترده‌ای از پخش فیلم در تعدادی از شهرهای روسیه دایر کرده بودند، تا آنکه در ۱۹۰۸ نخستین استودیوی روسی تأسیس شد. بین سال‌های ۱۸۹۸ تا آغاز جنگ جهانی اول ۹۰ درصد فیلم‌هائی که در روسیه به نمایش درمی‌آمدند وارداتی بودند. بین سال‌های ۱۹۱۴ و ۱۹۱۶ که تعداد مؤسسات داخلی بیش از دو برابر شد، نسبت فیلم‌های وارداتی به ۲۰ درصد کاهش یافت و تعداد مؤسسات داخلی از هجده به چهل و هفت رسید. فیلم‌های تولید داخلی با بودجهٔ اندکی ساخته می‌شدند و در اواسط سال ۱۹۱۷ تنها سه کمپانی عمدهٔ داخلی در سراسر کشور وجود داشت: خانژوتکُْف (Khanzhonkov)، ارِمولیِف (Ermoliev) و پاته. نود درصد فعالیت‌های فیلمسازی در شهرهای بزرگی چون مسکو و پتروگراد متمرکز بودند و همهٔ وسایل فنی و فیلم خام مورد نیاز از آلمان و فرانسه می‌آمد.

 

یکی از علل کوچک بودن صنعت سینما در روسیه آن بود که سینما هنوز مانند غرب شکل ارتباطی مورد علاقهٔ مردم نشده بود. طبقهٔ کارگر روسیه به خلاف رقبای آلمانی خود چندان فقیر بود که امکان رفتن به سینما را نداشت و طبقهٔ به شدت محافظه کار حاکم نیز اعتنای چندانی به سینما نمی‌کرد. در دوران پیش از انقلاب معدودی از هنرمندان رشته‌های دیگر به سینما علاقه نشان دادند. در ۱۹۱۳ شاعر فوتوریست ولادیمیر مایاکُفسکی (Vladimir Maiakovski) (۱۹۳۰ - ۱۸۹۳) و دوستانش بیانیه‌ای اوان -گارد دربارهٔ فیلم انتشار دادند و کارگردان بزرگ تئاتر وسوُلُد مِیرهُلد (۱۹۳۰ - ۱۸۹۳) (Vsevolod Meyerhold) دو اثر ادبی را برای سینما اقتباس کرد - یکی رمان تصویر دوریان‌گری (۱۹۱۵) اثر اساروایلد و دیگری رمان مرد نیرومند (۱۹۱۷) اثر استانیسلاو پرزیبیژفسکی (Stanislaw Przybyszewski) که هر دوی آنها میزانس تئاتری داشتند. اما جالب توجه‌ترین و آخرین فیلم مهم روسی در پیش انقلاب را یاکُف پروتازاتُف (Iakov Protazanov) ساخت که اقتباسی از کتاب پدر سرگئی (۱۹۱۸) اثر لوتولستوی بود. بازیگری، فیلمبرداری و ساختار روائی این فیلم فراتر از همهٔ فیلم‌هائی قرار داشت که تا آن زمان در روسیه ساخته شده بود. سینمای پیش از انقلاب روسیه با استثناهائی چند به‌عنوان سینمائی متوسط ارزیابی می‌شد، تا آنکه در دههٔ ۱۹۸۰، هنگامی‌که آرشیو فیلم شوروی در دسترس غرب قرار گرفت، معلوم شد که ۲۸۶ فیلم از ۱۷۱۶ فیلم روسی که از سال‌های ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۷ باقیمانده است، از نظر میزانسن غنائی خارج از انتظار داشته‌اند.

 

بسیاری از آثار اقتباس شده از ادبیات سدهٔ نوزدهم روسیه (به‌ویژه) تولستوی، تورگنف و پوشکین) وابسته به‌نوعی زیبائی‌شناسی سکون مشهور به ”سبک روسی“ بودند، که ترکیبی است از سکوت‌های روانکاوانه‌ٔ تئاتر هنری مسکو با شیوه‌های بازی شاعرانه متعلق به سینمای اولیهٔ دانمارک و ایتالیا. مهم‌ترین کارگردان‌های این دوره عبارت بودند از پروتاراتُف؛ پِترچاردینین (Petr Chardynin) (۱۹۳۴ - ؟ 77/1873) با فیلم‌های پرتگاه (The Precipice) (۱۹۱۳)، شاه قانون و آزادی (The King the Law and Freedom) (۱۹۱۴) و سراب‌ها (Mirages) (۱۹۱۵)؛ بوگنی بائر (Evgenji Bauer) (۱۸۶۵ - ۱۹۱۷) با فیلم‌های شاهدان خاموش (Silent Witnesses) (۱۹۱۴)، کودک شهر بزرگ (Child of the Big City) (۱۹۱۴)، پس از مرگ (After Death) (۱۹۱۵) و زندگی در برابر زندگی (A Life for a Life) (۱۹۱۶)؛ و یا چسلاو ویسکُفکی (Vyacheslav Viskovskii) (۱۹۹۳ - ۱۸۸۱) با فیلم‌های پدران و پسران (Fathers and Sons) (۱۹۱۵)، چشم‌های او (His Eyes) (۱۹۱۶) و ازدواج توسط شیطان (Married by Satan) (۱۹۱۷)، که اغلب آنها برای شرکت خانژوتکُف با مسئولیت محدود تولید شده بودند. به‌علاوه عروسک‌گردان پیشرو ولادیسلاو استارویچ (Wladyslaw Starewicz) (۱۹۲۵ - ۱۸۸۲) در این دوره با فیلم‌های مورچه و ملخ (The Ant and the Grasshopper) (۱۹۱۱)، انتقام فیلمبردار (The Cameraman's Revenge) (۱۹۱۲) و عید حشره (The Insect's Christmas) (۱۹۱۳) تجربه‌های فوق‌العاده‌ای دو متحرک‌سازی برای استودیوی خانژونکُف به‌عمل آورد و پیش از مهاجرت به پاریس در ۱۹۱۹ حدود پنجاه فیلم سینمائی ساخت. در ۱۹۱۴، هنگامی‌که روسیه وارد جنگ شد، واردات فیلم به این کشور ممنوع شد. و دولت تزاری کوشید با تأسیس بخش فیلم نظامی در دل کمیتهٔ اسکویلف تولید داخلی فیلم به‌ویژه فیلم‌های مستند و آموزشی را تشویق کند. به فیلمسازان اجازه داده بود تا در خط مقدم جبهه فیلمبرداری کنند. صنعت سینمای تجاری اما، با خورداری از دخالت در امور سیاسی، به ساختن فیلم‌های سرگرم‌کننده ادامه می‌داد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:45 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

خاستگاه‌های سینمای شوروی

در مارس ۱۹۱۷ نظام تزاری جای خود را به دولت موقت پارلمانی به سرپرستی الکساندر کرنسکی (Alexander Kerenski) (۱۹۷۰ - ۱۸۸۱) سپرد و او با بی‌کفایتی به درگیری روسیه در جنگ ادامه داد. دولت کرنسکی بلافاصله ممیزی فیلم را ملغی کرد و کمیتهٔ اسکوبلف را برای ساختن تبلیغات ضدتزاری تجدید سازمان کرد، اما از این تغییر مشی تنها دو فیلم حاصل شد - نیکلای دوم (Nichola I1) و گذشته نمی‌میرد (The Past Will Not Die) - زیرا دولت موقت به زودی توسط بلشویک‌ها برچیده شد و رهبری انقلاب اکتبر به‌دست ولادیمیرایلیچ لنین (Vladimir Iilch Lenin) (۱۹۲۴ - ۱۸۷۰) افتاد. به‌دنبال آن در شهر پتروگراد دولتی به‌نام اتحاد جماهیر شوروی تأسیس شد؛ جنگی تلخ به‌ مدت سه سال میان ”سرخ“ (طرفداران کمونیسم) و ”سفید“ (مخالفان کمونیسم) در میان نظامیان روسی به راه افتاد؛ تهاجم فرانسه، بریتانیا، آمریکا، ژاپن و دیگر متحدان جنگ اول آغاز شد؛ و محاصرهٔ کمرشکن اقتصادی، و سرانجام، سقوط اقتصادی و قحطی و گرسنگی چهره نمود. رهبران بلشویک در میانهٔ این آشوب سینما را به‌عنوان وسیلهٔ اتحاد ملیت‌های پراکندهٔ شوروی برگزیدند.


حزب بلشویک به‌عنوان حزبی با دویست هزار عضو، رهبری ۱۶۰ میلیون نفر را بر عهده گرفت که اکثراً بی‌سواد بودند و به بیش از صد زبان مختلف صحبت می‌کردند، لذا مهم‌ترین وظیفهٔ خود را ایجاد ارتباط و اتحاد بین وسیع‌ترین سرزمین‌هائی قرار داد که مجاور هم زندگی می‌کردند، و سینما را بهترین وسیلهٔ این ارتباط شناخت و بر آن شد تا از طریق توزیع انبوه فیلم با میلیون‌ها نفر در یک لحظه ارتباط برقرار کند. لنین خود اعلام کرده بود، ”سینما برای ما مهم‌ترین هنرها است“. متأسفانه اکثریت تکنیسین‌های سینمای تجاری روسیه سرمایه‌‌دار بودند و آشکارا با دولت بلشویکی خصومت می‌ورزیدند. بنابراین پس از انقلاب به همراه وسایل فنی و فیلم خام خود به اروپا مهاجرت کردند، و حتی در هنگام ترک وطن استودیوهای خود را ویران کردند. در این اوضاع و به‌واسطهٔ محاصرهٔ اقتصادی، هیچ وسیله یا فیلم خامی (سلولوئید) به روسیه وارد نمی‌شد، و آنچه باقیمانده بود به علت کمبود جدی برق و سوخت قابل استفاده نبود. با این حال و به‌رغم همهٔ موانع، دولت شوروری به حمایت کمیتهٔ اسکوبلف به ایجاد بخش ویژه‌ای به‌نام ”کمیتهٔ سینما“ در دل کمیساریای آموزش مردم پرداخت و سرپرستی آن را به نمایشنامه‌نویس و منتقد ادبی، اَناتولی لوناچارسکی (Anatoli Lunacharski) (۱۹۳۳ - ۱۸۷۵) سپرد.


صنعت فیلم شوروی در اوت ۱۹۱۹ تحت‌نظارت نارکُمپروس در سطح کشور به فعالیت پرداخت. کمیتهٔ سینما به سرپرستی همسر لنین، نادژدا کروپسکایا (Nadezhda Krvpskaya) (۱۹۳۹ - ۱۸۶۹) یک مدرسهٔ سینمائی در مسکو تأسیس کرد تا برای سینمای نوی خود بازیگر و تکنیسین تربیت کند (مدرسهٔ دیگری نیز در پتروگراد تأسیس شد) و آن را VGIK (انستیتوی اتحادیه‌های مشترک سینما) یا مدرسه فیلم مسکو (Moscow Film School) نامیدند. چنین مدرسه‌ای در جهان سابقه نداشت و تا فروپاشی شوروی در اواخر ۱۹۹۱ در سطحی گسترده صاحب اعتبار بود و مورد تقلید کشورهای دیگر قرار گرفت. هدف اصلی این مرکز تولید فیلم‌های اَجیت‌کی (agitki) - حلقه‌های تدوین شدهٔ خبری برای تحریک انقلابی و تبلیغ، یا ”اجیت پراپ“ (تحریک و تبلیغ) - بود. گروه‌های اجیت‌کی در ۱۹۱۸ آغاز به‌کار کردند و با قطار ویژه (اجیت - ترِین) و کشتی مجهز (اجیت اِستیمرز) به‌منظور صدور انقلاب به سراسر روسیه، از مراکز شهری گرفته تا روستا‌ها، سفر می‌کردند - وظیفه‌ای بس خطیر برای کشوری با یک ششم وسعت و یک دوازدهم جمعیت جهان به‌علت کمبود عمیق فیلم خام و شرایط آشوب‌زدهٔ دولت شوروی تقریباً غالب فیلم‌هائی که در این کمیته در سال‌های جنگ داخلی (۱۹۱۸ - ۱۹۲۰) ساخته شد حلقه‌های خبری از قماشی بودند که ذکر شد. بنابراین می‌توان گفت که سینمای شوروی در آغاز تولد خود سینمائی تبلیغاتی در شکل مستند بود، و نخستین هنرمند بزرگ این سینما نمی‌توانست کسی جز زیگاورتف، نخستین تجربه‌کننده و نظریه‌پرداز مستند در سینما، باشد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:46 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

زیگاورتُف

زیگا‌ورتف (Dziga Vertov) (نام اصلی دنیس کوفمن (Denis Kaufman)، (۱۹۵۴ - ۱۸۹۶) در بیالیستُک لهستان متولد شد، که در آن زمان بخشی از امپراتوری روسیه بود. او در ۱۹۱۸ به‌عنوان تدوینگر حلقه‌های خبری کمیته سینما به‌کار پرداخت. در این دوره فیلمبرداران به سراسر کشور سفر می‌کردند و از پیشرفت‌های ارتش سرخ در جنگ داخلی و فعالیت‌های دولت جدید فیلم می‌گرفتند و فیلم‌های گرفته شده را به مسکو می‌فرستادند، و این فیلم‌ها توسط ورتف و دیگران در حلقه‌های خبری تدوین می‌شدند، ورتف رفته‌رفته دست به تجربه‌هائی زد تا از طریق تدوین بر شدت بیان فیلم‌ها بیفزاید.


زیگا‌ورتف (Dziga Vertov)
زیگا‌ورتف (Dziga Vertov)

تا ۱۹۲۱ سه مجموعه سینمائی از این مستندهای تدوین شده، از موادی که هر هفته به او می‌رسید، ساخت که از آن جمله‌‌اند: سالگرد انقلاب (Anniversary of the Revolution) (۱۹۱۹) - نخستین فیلم بلند شوروی - نبرد در تزاریتسین (The Bettle at Tsaritsyn) (۱۹۲۰)، و تاریخ جنگلی داخلی (History of the Civil War) (۱۹۲۱) در سیزده قسمت. ورتف در هر سه فیلم تجربه‌هائی با برش‌های شهودی یک تا دو قاب تصویره، رنگ کردن تصاویر، استفاده از میان‌نویس‌های مؤثر و جستجو در بازپردازی دراماتیک حوادث مستند به‌عمل آورد.


دورانی که بلافاصله پس از انقلاب فرا رسید دوران خلاقیت درخشان و شور هنری بود. از آنجا که ورتف از معدود طرفداران نظام جدید بود، تجربه‌هایش از جانب کمیتهٔ سینما حمایت می‌شد، لذا به گردآوری گروه کوچکی از مستندسازان جوان و علاقه‌مند پرداخت و نام گروه خود را کینوکی (برگرفته - اوکی به‌معنای ”سینما - چشم“) گذاشت.


گروه ورتف در اوایل دههٔ ۱۹۲۰ یک سلسله بیانیهٔ افراطی صادر کرد و در آنها سینمای روائی رایج را ”ناتوان“ خواند و پیشنهاد کرد که سینمای سنتی جای خود را به ”سازمان فیلم‌های ضبط شده به‌وسیلهٔ دوربین“ (به زبان روسی متشکل از حروف ورتف) بسپارد. نکتهٔ کلیدی در جملهٔ ”ضبط شده توسط دوربین“ و کلمهٔ ”سازمان“ برای ورتف و همکارانش این بود که آنها معتقد بودند ابزار سینما برای بازسازی واقعیت، چنانکه بر ما ظاهر می‌شود، توانائی مطلق دارد ”و“ اینکه ضرورت دارد تا این واقعیت به‌وسیلهٔ تدوین و بازآرائی، به یک تمامیت بیانی و مجاب‌کننده برسد.


ورتف این نظریه را کینو - گلاز (Kino - glaz) (”دوربین - چشم“) خواند و در این راه سهم عمده‌ای به زیبائی‌شناسی تدوین اداء کرد، و پس از ۱۹۲۴ در سینمای صامت شوروی این نظریه فراگیر شد. در ۱۹۲۲ لنین دستور داد نسبت ثابتی میان فیلم‌های اطلاعاتی و فیلم‌های سرگرم‌کننده معین شود (تعداد ”فیلم‌های لنینیستی“ دو برابر شد) اما این نسبت را به دقت تعیین نکرد. ما ورتف تأکید بسیار داشت که این نسبت چهار به یک باشد. کوتاه زمانی پس از آن یک سلسله حلقه‌های خبری - مستند که آگاهانه سرهم شده بودند عرضه کرد و این مجموعه را کینو - پراواد (”سینما - حقیقت“) نام گذاشت که به‌ویژه برای آزمایش نظریه‌هایش طراحی شده بود. بیست و سه فیلم کینو - پراودای ورتف، که بین سال‌های ۱۹۲۲ و ۱۹۲۵ ساخته بود، جنبه‌های وسیع و گوناگون تکنیک‌ها تجربی او را دربر داشتند، اما هیچ‌ یک به پای نخستین فیلم‌های سینمائی مستقل و غیرآشیوی او که در ۱۹۲۴ تحت نام کینو - گلاز (سینمای چشم یا دوربین - چشم) ساخت، نرسیدند.


او در فیلم‌های کینو - گلاز ترفندهای عکاسی، نقاشی متحرک، میکروفتوگرافی، قاب‌های چند تصویره و ”دوربین مخفی“ به‌کار برده بود تا چیزی را خلق کند که یکی از منتقدادن آن را ”توهمی حماسی از عینیت“ خوانده است. بین سال‌های ۱۹۲۵ و ۱۹۲۹ ورتف سه فیلم سینمای مشابه دیگر ساخت - شوروی به پیش! (Stride' Soviet! (Shagai' Soviet!)) (۱۹۲۶)، یک ششم جهان (A Sixth of the Word) (۱۹۲۶) و شماره‌ٔ یازده (Nunber Eleven) (۱۹۲۸) - اما کامل‌ترین فیلم او مرد دوربین به‌دست (The Man with a Movie Camera) (مردی با یک دوربین فیلمبرداری، ۱۹۲۹) نام دارد که تألیفی جامع از تکنیک ”دوربین - چشم“ است.


این فیلم تمام جنبه‌های تدوین و کار دوربین را، که تا آن زمان در سینمای صامت شناخته شده بود، به‌کار گرفته است تا ”زندگی در جریان طبیعی خود“ را در یک روز عادی در مسکو از طلوع تا غروب به تصویر بکشد. نقطه‌نظر دوربین در این فیلم چندان گسترده است که درهم می‌ریزد و همچنین است قدرت دوربین، با آن تکنیک‌های جلوه‌فروشانه‌اش در تغییر واقعیت، از قبیل تغییر سرعت دوربین، دیزالوها، نماهای چند تصویره، استفاده از عدسی منشوری، سوپرایمپوز‌های متعدد، نقاشی متحرک، میکروفتوگرافی و کاربرد افراطی مونتاژ ساختمند. ورتف در فیلم مرد دوربین به‌دست با خلق یک فراسینما، یا سینمای معطوف به خود، از یک مستندساز به یک شاعر سینما تعالی یافت و راهگشای موج نوری فرانسه شد.


ورتف به خلاف غالب فیلمسازان جدی دوران خود، از ناطق شدن سینما استقبال کرد، و در سینمای ناطق امکاناتی را یافت که می‌توانست ”دوربین - چشم“ را با ”رادیو - گوش“ درآمیزد و با این امکان تازه تا دههٔ ۱۹۴۰ به ساختن فیلم یا اشتیاقی تجربی ادامه داد، از آن جمله‌اند: سمفونی دُن باسَن (Symphony of Don Basin) (۱۹۳۱) و سه آواز لنین (Three Songs of Lenin) (۱۹۳۴). با آنکه در طول دههٔ ۱۹۳۰ تأثیر او بر سینمای جهان چه در مستندهای پیشرو و چه در مستندهای سنتی نیرومند بود، در اواخر دهه ۱۹۲۰ با تغییر مشی از فیلم‌های کوتاه به مستندهای سینمای به‌عنوان فیلمسازی معروف شد که قادر به بازگرداندن هزینهٔ فیلم‌هایش، که با بودجهٔ دولتی ساخته می‌شدند، نیست. در دههٔ ۱۹۳۰ ورتف از جانب استالین به ”فرمالیست“ (شکل‌گرا) متهم شد و حمایت او را از دست داد با این حال، در دههٔ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ورتف به‌عنوان پیامبر سینما وریته و پدر سینمای غیرداستانی شناخته شد. کارگردان موج نوی فرانسه، ژان لوک‌گدار (متولد ۱۹۳۰) و پیروان مواضع سیاسی او، با عنوان کردن نام ورتف در فیلم‌هایشان خود را به او منصوب می‌کردند، چنانکه بین سال‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳ همهٔ آثار گدار تحت‌ عنوان گروه زیگا - ورتف ساخته شدند. مهم‌تر از آنچه تاکنون گفته شد، امروز بر ما روشن است که ورتف یکی از پایه‌گذاران سینمای صامت شوروی بوده و نقش عمده‌ای در پیدایش یکی از بزرگ‌ترین نهضت‌های تاریخ فیلم ایفاء کرده است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:46 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

لِف کولِشُف و گارگاه کولِشف

یکی دیگر از پایه‌گذاران سینمای شوروی و از معدود فیلمسازان پیش از انقلاب که پس از انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه ماند، لِف کولِشُف (Lev Kuleshov) (۱۹۷۰ - ۱۸۹۹) نام داشت. او کار خود را به‌عنوان طراحی صحنهٔ یوگنی بائر در استودیوهای خانژونکف از ۱۹۱۶ در هفده سالگی آغاز کرد. بائر در هنگام فیلمبرداری آخرین فیلم خود، پس از خوشبختی (After Happiness) (۱۹۱۷)، به ‌شدت آسیب دید و بر اثر آن درگذشت و عملاً فیلم او را کولشف به سامان رساند. او در جریان جنگ داخلی برای حلقه‌های خبری ”اَجیت - توین“ فیلمبردای می‌کرد و در تأسیس مدرسه فیلم مسکو (VGLK) در ۱۹۱۹ دست داشت. او نیز مانند ورتُف به سینما، چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی علاقه‌مند بود و نخستین مقاله‌های خود در باب سینما را در نشریهٔ وستنیک کینماتوگرافی (Vestnik Kinematografii) (سینمای جلودار) در ۱۹۱۷ منتشر کرد، او رؤسای او در مدرسهٔ فیلم به توانائی یک جوان بیست و یک‌سالهٔ پرشور اعتماد نداشتند تا مسئولیت سنگین و تخطی‌ناپذیر فیلمسازی را به او بسپارند، تنها به او اجازه دادند تا خارج از ساختار رسمی VGLK کلاسی دایر کند.

 

در این کلاس که آن را ”کارگاره کولشف“ نام داد اساس کار را بر تجربه در تدوین گذاشت، و افراطی‌ترین و نوآورترین هنرجویان مدرسه از جمله سرگئی اَیزنشتاین و و.ی.پودُفکن از آنجا بیرون آمدند. کمبود جدی فیلم خام و وسایل فنی سینمای پس از انقلاب شوروی را ناچار کرده بود تا تجربه‌های اولیهٔ خود را بر تولید ”فیلم بدون سلولوئید“ متمرکز کند. کولشف و شاگردانش در آنجا به نوشتن فیلمنامه، کارگردانی و بازی در همان فیلمنامه‌ها، و سپس سرهم کردن نماهای یک فیلم کامل، که همه بر روی کاغذ انجام می‌شد، پرداختند. به‌زودی کولشف موضوع و الگوی دیگری برای تجربه‌هایشان یافت؛ یعنی استفاده از ساخت - یافته‌ترین فیلمی ‌که تا آن زمان تهیه شده بود: تعصب اثر د.و.گریفیث. فیلم تعصب در همان سال پخش خود به‌عنوان یک فیلم تجاری به روسیه وارد شده بود اما پخش‌کنندگان به‌دلیل نامفهوم بودن فیلم از نمایش آن در ورسیه خودداری کرده پترگراد (نوامبر ۱۹۱۸) و مسکو (مه ۱۹۱۹) نمایش دادند، زیرا در این فیلم کیفیت ”تحریکی“ نیرومندی یافته بودند. لنین در قسمت مدرن این فیلم نوعی همدردی نسبت به پرولتاریا تشخیص داده بود، بنابراین دستور داده بود فیلم را در سراسر شوروی نمایش دهند. - به قول اَیریس بَری نمایش آن تا ده سال بدون وقفه ادامه داشت.

 

همهٔ فیلم‌های خام موجود جمع‌آوری شده بود تا صرف نسخه‌برداری از فیلم تعصب شوند، و گفته می‌شود لنین شخصاً به گریفیث تلگرام زده بود تا بیاید و سرپرستی صنعت سینمای شوروی را بر عهده بگیرد. گریفیث از آن رو این دعوت را نپذیرفت که به تازگی استودیوی مامارونک خود را تأسیس کرده بود. به هر حال، فیلم تعصب تا بدان‌جا پیش رفت که نخستین الگوی یک فیلم پربیننده، سیاسی و از نظر زیبائی‌شناسی موفق در صنعت سینمای شوروی شناخته شد. پس از آنکه نسخه‌های متعدد فیلم تعصب سال‌ها به نمایش درآمد، به‌طوری که فیلم تکه‌پاره شد، تأثیرات گریفیث تا حد زیادی از طریق کارگاه کولِشف جذب شد، پرورش یافت و حتی مورد اختلاف قرار گرفت. شیوه‌هائی که گریفیث بنا کرده بود تا هزاران نمای جداگانه را در یک روایت پیچیده و چند سویه به‌ وحدت برساند، توسط کولِشف و شاگردانش ماه‌ها مورد مطالعه قرار می‌گرفت و آنها در این راه چندان ممارست می‌کردتد تا بر آن شیوه‌ها مسلط می‌شدند. سپس در تمرین‌های کارگاهی فصل‌های فیلم را به صدها شکل و ترکیب گوناگون سرهم می‌کردند تا از طریق بازآرائی نماها معناهای تازه‌ای به‌دست آورند. بین سال‌های ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ بر اساس موافقنامه‌ٔ شوروی - آلمان، و به دلیل موفقیت‌های لنین در سیاست اقتصادی نوین خود، فیلم خام بار دیگر به‌تدریج به شوروی سرازیر شد و کولشف موفق شد دستاوردهای خود را جامهٔ عمل بپوشاند و تجزیه و تحلیل ساختار فیلم را بسی فراتر از آنچه پیش از او وجود داشت تعالی بخشد. کولشف در یکی از معروف‌ترین تجربه‌هایش، چنانکه پودُفکین در کتاب تکنیک فیلم و تکنیک بازیگری اشاره کرده است، فیلم‌های تدوین نشده‌ٔ چهره‌ای کاملاً بدون حالت را گرفت و آن را عیناً و به دفعات با اشیائی کاملاً معنی‌دار مثل بشقاب سوپ داغ، جسد زنی آرمیده در تابوت، و دختر بچه‌ای در حال بازی با عروسک، برش متناوب زد.

 

پودُفکین به‌خاطر می‌آورد که تماشاگران بازی هنرمندانهٔ بازیگر را تحسین می‌کردند؛ آنها می‌گفتند بازیگر در مقابل سوپ داغ احساس اشتها، در مقابل جسد زن احساس تأثر و در مقابل دخترک احساس شادی را منتقل کرده است. در حالی‌که ما می‌دانستین تصویر چهره‌ها در هر سه بار همان تصویر بدون حالت بود. کولشف از این آزمایش نتیجه‌ای گرفت که امروز به‌نام ”افکت کولشف“ (آزمایش کولشف) معروف است، به این معنی‌ که نمایا ”نشانهٔ سینمای دارای دو ارزش مجزا است:

 

۱. اینکه نما در درون خود تصویری عکسبرداری شده از واقعیت را نهفته دارد.

۲. اینکه ارزش ذکر شده هنگامی حاصل می‌دهد که در ارتباط با نماهای دیگر قرار بگیرد.

 

کولشف در آزمایش دیگر چهرهٔ یک بازیگر را در نمای درشت و لبخند بر لب به نمای تپانچه‌ای برش زد و بار دیگر همان بازیگر را با حالت وحشت‌زده نشان داد. تماشاگر به‌طور طبیعی به این نتیجه می‌رسید که بازیگر شجاعت را نمایش داده است. تفسیر کولشف از این آزمایش آن بود که ارزش دوم نما یا نشانهٔ سینمائی در تولید معنا، از اولی بسیار مهمتر است. سرانجام کولشف به این نتیجه رسید که معنا در سینما متکی به کارکرد نوار سلولویید است و نه واقعیت فیلمبرداری شده، چرا که معنای یک سلسله تصویر از شیوه‌ٔ تنظیم متوالی اجزاء خود حاصل می‌شود. البته گریفیث این اصول را در عمل و به‌صورت غریزی در فیلم‌های مهم خود به‌کار گرفته بود، اما نخستین کسی که قوانین نظری آنها را تدوین کرد و آن را مبنای فرایند ویژهٔ سینما قرار داد کولشف بود. آزمایش بعدی کولشف آفرینش ”چشم‌انداز مصنوعی“ از طریق ”جغرافیائی خلاقه“ بود - همگذاری نماهای جداگانه‌ای که در مکان‌ها و زمان‌های جداگانه فیلمبرداری شده‌اند.

 

او در یکی از این آزمایش‌ها نمای مردی را نشان می‌دهد که از طرف راست به چپ قاب تصویر در محلی در مسکو حرکت می‌کند؛ سپس این نما را به‌نمای زنی برش می‌زند که از طرف چپ قاب و در محلی دیگر به طرف راست حرکت می‌کند؛ در نمای سوم، همچنان در مکانی دیگر، آن دو را می‌بینیم که ناگهان به یکدیگر می‌رسند و با هم دست می‌دهند؛ در انتهای نمای سوم مرد به نقطه‌ای خارج از قاب اشاره می‌کند؛ نمای چهارم نقطهٔ توجه مردم، یعنی کاخ سفید در واشینگتن دی.سی. است؛ در نمای پنجم و نهائی زن و مرد را می‌بینیم که از پله‌هائی پائین می‌آیند. این پله‌ها نه پله‌های کاخ سفید که پله‌های کلیسای معروفی در مسکو هستند. آنچه در مجموع از این پنج نما حاصل می‌شود توهمی واحد از مکان و زمان است که از چیده شدن پنج نمای جداگانه، که در پنج مکان جداگانه فیلمبردای شده‌اند، خلق می‌شود، به این معنی که تماشاگر گمان می‌کند هر پنج نما در یک جغرافیای مجدود اتفاق افتاده است. کولشف در تجربهٔ دیگری بدن زنی را از ترکیب چهره، تنه، دست‌ها و پاهای زنان مختلف بازآفرینی کرد؛ زنی که وجود خارجی نداشت.

 

چیزی که کولشف از این تجربه و تجربه‌های مشابه به‌دست آورد آن بود که در سینما زمان و مکان ”واقعی“ مطلقاً فرع بر فرآیند تدوین یا مونتاژ هستند (اصطلاح مونتاژ را سینمای شوروی از فعل فرانسوی ”بنا کردن“ [مونته] و ”سرهم کردن“ گرفت). به‌علاوه بنابه نظر ران لواکو (Ron Levaco) کولشف نشان داده بود که بیروی تداعی در مونتاژ صرفاً میراث خودنوار فیلم تدوین شده نیست، بلکه نتیجهٔ دریافت بیننده از نوار فیلم تدوین شده است، دریافتی که فرآیند تدوین را عمل خودآگاه مشترک فیلمساز و تماشاگر می‌سازد. البته تأثیر عمیق روانی عمل تدوین بر تماشاگر را نخست گریفیث کشف کرده بود و فیلمسازان شوروی جوهرهٔ بسیاری از درون‌بینی‌های نظری خود را از فیلم‌های او بیرون کشیدند. اما نظریه‌ٔ مونتاژ کولشف بسی فراتر از تدوین گریفیث رفت.

 

به هر حال، نتیجهٔ تجربه‌های کولشف و شاگردانش آن بود که مونتاژ را همچون فرآیندی القاءکننده یا نمادین نگاه کنند، که در آن تصاویری نامتشابه، جه منطقی و چه تجربی، هنگامی‌که به‌صورتی ساختگی به یکدیگر متصل شوند، می‌توانند استعاره‌هائی به‌وجود آورند. کارگاه کولشف تا ۱۹۳۳ تواسته بود به‌قدر کفایت وسائل فنی و فیلم خام تأمین کند تا نخستین فیلم سینمائی خود را بسازد. این فیلم یک تضمین طنزآمیز سینمائی از فیلم‌های پلیسی و تریلر (هیجان‌انگیز) آمریکائی بود که ماجراهای شگفت‌انگیز آقای وست در سرزمین بلشویک‌ها (The Extraordinary Adventures of Mr.West in the Land of the Bolsheviks) (۱۹۳۴) نام گرفت و کولشف آن را کارگردانی کرد. این فیلم، که نخستین فیلم پرفروش کارگاه پس از دستیابی به امکانات شایسته‌ٔ سینمائی بود، طنزی بسیار هوشمندانه و سرگرم‌کننده در باب بدفهمی آمریکائی‌ها نسبت به انقلاب بلشویکی داشت. فیلم ماجراهای آقای وست موفقیت کم‌ نظیری نزد تماشاگران شوروی به‌دست آورد و امروز یکی از کمدی‌های کلاسیک دوران صامت محسوب می‌شود.

 

گروه اصلی کولشف آخرین فیلم سینمائی خود را به‌نام اشعهٔ مرگ (The Death Ray) (۱۹۲۵) ساخت که کولشف کارگردان و پودفکین نویسندهٔ آن بود. اشعهٔ مرگ، که تکنیک خیره‌کننده‌ای دارد، کوششی بیهوده در همگذاری مصالحی است که از سریال‌های مختلف، از جمله سریال آمریکائی مخاطرات پائولین و سریال‌های فانتوماس و ژودکس آثار فویاد برگرفته شده‌اند. این فیلم از جانب رهبری حزب کمونیست مورد حمله قرار گرفت، چون به‌اندازهٔ کافی در مسیر ایدئولوژی شوروی نبود. کارگاه کولشف ظاهراً به‌علت این حمله‌ها و به دلیل اشتغال بازیگر اصلی و دستیار کولشف به ساختن فیلم در ۱۹۲۵، از هم پاشید و یک سال پس از آن کولشف به کارگردانی فیلمی پرداخت که در جهان غرب شهرت فراگیری یافت: فیلم به‌نام قانون (By the Law) (۱۹۲۶)، که از جانب مرکز ایالتی اتحادیهٔ سینماها تحت‌عنوان سُوکینو سرمایه‌گذاری شد. این مرکز در ۱۹۲۴ تأسیس شده بود تا کلیهٔ مسائل مربوط به فیلم در سراسر شوروی را تحت‌نظارت بگیرد. فیلم به‌نام قانون، اقتباس از داستان کوتاه جک لندن به‌نام ”نامنتظر ۸۸“، با همکاری یک منتقد فرمالیست به‌نام ویکتور شکولُفسکی (Viktor Shklovski) (۱۹۸۴ - ۱۸۹۳) نوشته شده و ترکیب خارق‌العاده‌ای از شدت عاطفی و شیوه‌پردازی هندسی بود که با کمترین بودجه‌ای که به فیلم‌های سینمائی شوروی تعلق می‌گرفت ساخته شد.

 

تقریباً تمام فیلم در اتاقکی در منطقهٔ پرت افتاده‌ٔ یوگُن در فصل زمستان می‌گذرد و داستان دو مرد است که شرایط اجتماعی آنها را وامی دارد تا شخص سومی را که دو نفر از دوستان آنها را به قتل رسانده است محاکمه، محکوم و اعدام کنند. در این فیلم هیچ‌گونه حرکت موازی وجود ندارد و تنها دوبار مکان تغییر می‌کند، اما کولشف در این فیلم کوچک از طریق مونتاژ فضای دراماتیک را گسترش می‌دهد و این دستاورد احتمالاً درابر را، در فیلم مصائب ژاندارک که دو سال بعد از آن ساخت، تحت‌تأثیر قرار داد. دقت در کار و صرفه‌جوئی در این فیلم چندان بود که یک منتقد شوروی در هنگام پخش ان چنین نوشت: ”فیلم به‌نام قانون با فرمول ریاضی ساخته شده و با کمترین تلاش به بیشترین تأثیر ممکن رسیده است“. متأسفانه اکثر منتقدان رسمی از این فیلم استقبال خوبی نکردند و سه فیلم صامت بعدی کولشف هم ناموفق از کار درآمد. کولشف تنها یک فیلم قابل ذکر ناطق به‌نام تسلی‌‌دهندهٔ بزرگ (The Great Consoler) (۱۹۳۳) ساخت. این فیلم اقتباسی آزاد از چند داستان کوتاه اُ.هنری (O.Henry) بود و احتمالاً کولشف آن را همچون استعاره‌ای بر مخمصه‌ٔ هنرمندان شوروی تحت رهبری استالین گرفته بود. کولشف نیز مانند ورتف در کنگرهٔ کارکنان فیلم در ۱۹۳۵ به جرم ”فرمالیست“ بودن طرد شد وادار شد بسیاری از آثار اولیهٔ خود را نفی کند. او همچنان به ساختن فیلم ادامه داد تا آنکه در ۱۹۴۴ به‌عنوان وفادار به حزب مورد تقدیر قرار رفت و سرپرستی VGLK به او سپرده شد. در این مقام تا سال ۱۹۷۰ به تدریس و ایردا سخنرانی پرداخت و در این سال درگذشت.

 

اگرچه کولشف تعدادی فیلم مهم به سینمای بزرگ کشورش عرضه کرد، اما او را بیشتر به‌عنوان یک نظریه‌پرداز می‌شناسند تا فیلمساز. او در واقع نخستین کسی بود که نظریه‌های سینمائی را عملاً به تجربه درآورد. پودفُکن در مقدمه‌ای بر مطالعات نظری کولشف در کتاب هنر سینما (۱۹۲۹) به حق دربارهٔ او چنین نوشته است: ”ما فیلم می‌سازیم -کولشف سینما ساخت“. طبق برآورد ران‌لو اکو بیش از نیمی از کارگردان‌های مهم شوروی از سال ۱۹۲۰ به بعد - از جمله آیزنشتاین، پودُفکن، بوریس بارنت (Boris Barnet) میخائیل کالاتُزف (Mlikhail Kalatozov) و سرگئی پارجانُف روزگاری در مدرسهٔ فیلم شاگر او بوده‌اند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:47 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

سرگئی آیزنشتاین

سرگئی میخاییلُویچ آیزنشتاین (۹۷) (۱۹۴۸ - ۱۸۹۸) و و.د. گریفیث دو پیشاهنگ صاحب نبوغ سینمای مدرن محسوب می‌شوند. این دو هنرمند، کمترین شباهتی به یکدیگر نداشتند. گریفیث پیرو احساساتی بود که دنیای ویکتوریابی مورد علاقهٔ طبقه‌ٔ متوسط را ارج می‌نهاد. فیلم‌های او از نظر شکل مدرن، اما از نظر گرایش‌های اجتماعی واپسگرا بودند؛ تماشاگران میلیونی داشتند و تعداد فیلم‌هائی که او ساخت بیرون از شمار است. اما به عکس، آیزنشتاین یک روشنفکر مارکسیست و معاصر بود و فیلم‌های انقلابی و پرشور او، با آنکه اندک بودند عموماً مخاطبان روشنفکر داشتند و نشانی ماندگار بر تاریخ و بر سینما به‌طور مساوی به‌جا گذاشتند. گریفیث هنرمندی مکتب ندیده و غریزی بود، در حالی‌که آیزنشتاین مردی رنسانسی بود که روشنفکر مآبی افراطی و دانش همه جانبه‌اش همه را به شگفتی وا می‌داشت.

 

سرگئی میخاییلُویچ آیزنشتاین
سرگئی میخاییلُویچ آیزنشتاین

 

با آنکه طی بیست و سه سال کار مداوم تنها هفت فیلم کامل ساخت، تأثیر این فیلم‌ها و نوشته‌های نظری‌اش دربارهٔ شکل فیلم، به استثنای آثار گریفیث، از هر مجموعه‌ای که بتوان در تاریخ سینما سراغ گرفت، عمیق‌تر بوده‌اند. گریفیث با تدوین خود ساختار بنیادین روایت در سینما را کشف کرده بود و به همراه پیروانش این دستاورد را خرج روایت قصه‌های سدهٔ نوزدهمی کرد. اما آیزنشتاین تئوری مونتاژ را به‌صورت نظریه‌ای آگاهانه و مبتنی بر فرایافت روان‌شناختی و دیالکتیک تاریخی مارکسیستی صورت‌بندی کرد و برای نخستین‌بار سینما را قادر ساخت تا با زبان ویژهٔ خود سخن بگوید، بی‌آنکه مجبور به وام گرفتن از موضوع یا قالب رسانهٔ دیگری باشد. سرانجام، آیزنشتاین نیز همچون گریفیث مشتی فیلم به جهان عرضه کرد که همواره در قلهٔ دستاوردهای سینمائی خواهند ایستاد.

 

آیزنشتاین در ۱۸۹۸ در شهر ریگا در روسیه متولد شد؛ پدرش یک معمار مرفه و مهندس شهرسازی بود، و به‌رغم علاقهٔ اولیهٔ آیزنشتاین به هنر و سیرک، او را به هنرکدهٔ مهندسی شهرسازی در پتروگراد فرستاد. در فوریه ۱۹۱۷، هنگامی‌که نظام تزاری در حال فرو ریختن بود، آیزنشتاین دانشجوئی نوزده ساله بود. هنرکده بر اثر انقلاب تعطیل شد و پدر و مادر او به‌ اروپای غربی مهاجرت کردند، اما آیزنشتاین به‌عنوان مهندس به ارتش سرخ پیوست. پس از یک سال اشتغال در کار پُلسازی و استحکامات نظامی در جریان جنگ داخلی، آیزنشتاین به گرایش اولیهٔ خود، طراحی و نقاشی، بازگشت و در ۱۹۱۹ در یک قطار تبلیغی به‌ طراحی پوسترهای انقلابی و راهنمائی گروه‌های غیرحرفه‌ای تئاتر، که برای سربازان نمایش می‌دادند، پرداخت. در دیداری تصادفی با دوستی قدیمی، نخست به طراحی صحنه و سپس کارگردانی و تئاتر پرولت کُلت مسکو تشویق شد. فکر ایجاد پرولت کُلت با بیش از دویست شاخهٔ محلی در دوران انقلاب به‌منظور ”جایگزین کردن فرهنگ بوژروائی تزار با یک فرهنگ خالص کارگری“ به‌وجود آمده بود. هنگامی‌که در ۱۹۲۰ آیزنشتاین به تئاتر پرولت کلت پیوست، آنجا یک مکان تسویه حساب واقعی میان تجربه‌گران اوان - گارد و اندیشه‌های مدرن بود. در اینجا بود که کارگردان بزرگ تئاتر کنستانتین ستانیسلاوسکی (Konstantin)، (سال ۱۸۶۳ - ۱۹۳۸) در باب ”شیوهٔ (”متد“) بازیگری همه روزه کلاس دایر می‌کرد و همزمان کارگردان سرشناس دیگر، وْسوُهُلد بر ضد تکنیک‌های ستانیسلاوسکی، مبتنی بر واقعگرائی، شعار می‌داد و تئاتر غیرسنتی را تبلیغ می‌کرد - تئاتری شیوه‌پرداز، غیرکلامی و پرطرفدار، که در آن پانتومیم، عملیات آکروباتیک و سیستم مِیِرهُلد به‌نام ”بیومکانیک“ (مکانیک انسانی) به‌کار گرفته می‌شد و از کلیهٔ منابع نمایش سیرک و کمدیادل‌‌آرته همچون ”یک ماشین بازیگری“ استفاده می‌شد. ولادیمبر مایاکُفسکی شاعر و درام‌نویس فوتوریست نیز نظریه‌های افراطی خود در زیبائی‌شناسی را در اینجا تبلیغ و شرح می‌کرد.

 

میخائیل‌چخوف (Mikhail Chekhov) بازیگر و کارگردان در این مرکز بود که در باب فلسفهٔ هندو و یوگا سخنرانی می‌کرد و سمینارهای هفتگی در باب مارکسیسم، روانکاوی فروید و انعکاس شرطی پارلف در اینجا برگزار می‌شد. آیزنشتاین ابتدا به میرهُلد اقتدا کرد، که خود پس از دو فیلمی که پیش از انقلاب ساخته بود دیگر به سینما نپرداخت؛ اما آیزنشتاین سال‌ها بعد، هنگامی‌که میرهلد در دادگاه‌های استالین تبرئه شد، از او به‌عنوان ”پدر هنری“ خود یاد کرده است، میرهُلد خود ادعا کرده است که ”همهٔ آثار آیزنشتاین نتیجهٔ همکاری مشترک آنها به‌عنوان استاد و شاگرد در لابراتوار او بوده است“. اساس آنچه آیزنشتاین از میرهلد آموخت این است که می‌تواند دو رهیافت متضاد هنری را در هم آمیخت - سیستم‌سازی مستحکم و بدیهه‌سازی خود‌انگیخته. بنا به گفتهٔ پیتروُلَن (Peter Wollen) این طرز تفکر از تلفیق منابع متعددی حاصل شده بود، از جمله انعکاس شرطی پاولف، تیلریسم کمدیادل آرتهٔ ایتالیائی، فلسفهٔ پراگماتیستی ویلیام جیمز (William James) فیلم‌های آکروباتیک داگلاس فیربنکس، تئاتر عروسکی دوران رمانتیک آلمان، و تئاتر به شدت شیوه‌پردازانه‌ٔ شرق، آشنائی آیزنشتاین با حرکات بیومکانیک آغاز علایق نظری او نسبت به تأثیرات روانی در تجربه‌های زیبائی‌شناختی را رقم زد و این علاقه، در طول زندگی خلاقه‌اش با او ماند. شیفتگی آیزنشتاین به این پدیده را دویست و همشاگردی او در تئاتر پرولت کلت، سرگئی یوتکه‌ویچ (Sergei Iutkevich)، (سال ۱۹۸۵ - ۱۹۱۴)، که خود در دوران ناطق کارگردان معتبری شد، دامن می‌زد، و همو بود که آیزنشتاین را به طراحی صحنه برای کارگاه تئاتر فوتوریست ترغیب کرد.

 

این کارگاه توسط یک بارون آلمانی و سلطنت‌طلب به‌نام فورگر (Foregger) اداره می‌شد و آیزنشتاین در آنجا بود که با استفاده از ماسک‌های تقلیدی به فکر تیپ‌سازی افتاد، فکری که در فیلم‌های اولیه‌اش از اهمیت بالائی برخوردار بود. یوتکه‌ویچ همچنین بعدها آیزنشتاین را به گروه FEX (کارخانهٔ بازیگران نامتعارف) در پتروگراد معرفی کرد. FEX جنبش تئاتری فوتوریستی بود و توسط گریگوری کوزینتسف و لئونیدترابرگ اداره می‌شد (ترابرگ بعدها به‌عنوان فیلمنامه‌نویس و کارگردان در بسیاری از فیلم‌های مهم شوروی در دههٔ ۱۹۲۰ فعالیت کرد). در این کارگاه عناصر سیرک، کاباره و تالارهای موسیقی و همچنین عناصر فیلم‌های حادثه‌ای و صحنه‌های آشفته‌بازار (اسلَپ استیک) آمریکائی را در می‌آمیختند. ارتباط آیزنشتاین با گروه FEX آشکار او را در انتخاب شکل نخستین تجربهٔ تئاتریش از نمایشنامهٔ حتی مرد غاقل اشتباه می‌کند (Even a Wise Man Stumbles) (سال ۱۸۸۶ - ۱۸۲۳) بود، یاری کرد. آیزنشتاین در این نمایش استخوان‌بندی داستان را گرفته و صحنه‌ها را به‌صورت سلسله‌هائی ”جذب‌کننده“ (”آتراکسیون“) همچون سیرک و کاباره تنظیم کرده بود. این نمایش در واقع از صحنه‌ای گرد تشکیل می‌شد که بازیگران بر طناب‌های آویخته و نرده‌های موازی در آن یک رشته حرکات آکروبات، طرح‌های طنزآمیز، ”سروصدا“های یادآور ”عصر نوین صنعتی“ را تولید می‌کردند، و در پایان نمایش ترقه‌هائی که زیر صندلی تماشاگران تعبیه شده بود می‌ترکیدند و آنها را از جا می‌پراند. در یکی از اجراهای این نمایش آیزنشتاین یک فیلم کوتاه (نخستین فیلم خود) را بر پرده‌ای در صحنه انداخت که در آن حلقه‌های خبری کینو - پراودای زیگاورتف به ‌طنز گرفته شده بود. آیزنشتاین این حمله به احساسات تماشاگر را ”مونتاژ جذب‌کننده“ نامید و برای تکمیل این فرایافت نخستین بیانیهٔ نظری خود را در ۱۹۲۳ در یک مجلهٔ ادبی و افراطی متعلق به مایاکفسکی به‌نام لِف منتشر کرد آیزنشتاین در بیانیه‌ٔ خود نوشت، سال‌ها در جستجوی ”معیاری“ علمی برای اندازه‌گیری تأثیری عاطفی هنر بوده است و سرانجام آن را در ”اَتراکسیون“ (”جلب کردن“ یا ”جاذبه‌“) یافته است:

 

نفیری بر نقاره همان تأثیر را دارد که تک‌گوئی رومئو؛ زنجره‌ای در خانه کم از شلیک توپ بر فراز سر تماشاگرا ندارد. زیرا هر یک در طریق منفرد خود تنه به یک نتیجه می‌رسد - از قوانی فردی، به کیفیت عام جاذبه. جاذبه (آتراکسیون) ... حاوی همهٔ آن عناصر قابل تمیزی است که می‌توان با ریاضیات محاسبه کرد، تا بر اساس آن احساس‌هائی را بر انگیخت. با افزایش تأثیرات فروید و پاولف بر آیزنشتاین اندیشهٔ ”جاذبه“ جایگزین تکان‌های احساسی در نزد او شد. گام بعدی آیزنشتاین در پرولت کُلت اجراء نمایشی بود که آن را آیا می‌شنوی، مسکو؟ نام نهاد. این نمایش اقتباس از نمایشنامه‌ای بود که سرگئی ترتیاکُف بر اساس حوادث اخیر انقلاب در باواریای آلمان نوشته بود و آیزنشتاین آن را ”اَجیت - گینیول“ اصطلاح کرد.

 

این نمایش نیز همچون نمایش مرد عاقل عناصر سینمائی فراوانی داشت، از جمله شیوه‌ای برای تغییر سریع توجه تماشاگر از یک نقطه به نقطهٔ دیگر او در آخربن نمایش تئاتری خود در پرولت کُلت حتی فراتر رفت و کوشید زنجیره‌ای از افکت‌های تکان‌دهندهٔ زیبائی‌شناختی را در نمایشنامه‌ٔ تحریکی - تبلیغی ماسک‌های گاز اثر ترتیاکف در کارخانهٔ گاز مسکو تولید کند. در این اجراء تماشاگران بر روی نیمکت‌هائی در وسط ماشین‌آلات کارخانه می‌نشستند و در صحنهٔ نهائی، درست هنگام ورود شیفت شب کارگردان برای روشن کردن دهانهٔ گاز، بازیگران صحنه را ترک می‌گفتند. این نمایش موفقیتی حاصل نکرد، زیرا بازیگران از سر و صدای کارخانه ناراحت می‌شدند، اما همین عدم توفیق به آیزنشتاین آموخت که زبان تئاتر - هر قدر شیوه‌پردازانه، مدرن و انقلابی - دیگر قادر به انعکاس اندیشهٔ روبه‌رو شد مونتاژ در نز او نیست. چنانکه در ۱۹۲۳ در مجلهٔ لف با اغراق‌گوئی ویژهٔ خود نوشت: ”تئاتر به‌عنوان یک واحد مستقل در چهارچوب یک اثر انقلابی .... دیگر جائی ندارد. تکامل بخشیدن به گاوآهن چوبی عبث است، باید تراکتور سفارش داد“.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:48 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

از تئاتر به سینما

”تراکتور“ را پرولت کُلت برای آیزنشتاین سفارش داد. در اوایل سال ۱۹۲۴ تئاتر پرولت کلت تصمیم گرفت فیلمی هشت قسمتی تحت‌عنوان به‌سوی دیکتاتوری پرولتاریا (Toward the Dictatorship of the Proletariat) بسازد تا در آن ظهور حزب کمونیست را از اواخر سدهٔ نوزدهم تا سال ۱۹۱۷ دنبال کند. یکی از این فیلمنامه‌ها را مدیر پرولت کلت، والری پِله‌تیُف (Valeri Pletyov) نوشته بود و از آیزنشتاین دعوت کرد تا در تهیهٔ این طرح با او همکاری کند. طرح، که یک گوس‌کینوی پرولت کلت بود، سرانجام تحت‌عنوان اعتصاب پخش در (۱۹۲۵) نخستین اثر سینمائی آیزنشتاین شد. فیلم اعتصاب ابتدا پنجمین بخش این مجموعه در نظر گرفته شده بود، اما نخستین و تنها فیلمی شد که سه سامان رسید، زیرا به قول آیزنشتاین ”بزرگ‌ترین حرکت جمعی“ را داشت، لذا ”شاخص‌ترین“ این مجموعه قول آیزنشتاین ”بزرگ‌ترین حرکت جمعی“ را داشت، لذا ”شاخص‌ترین“ این مجموعه بود. آیزنشتاین بین سال‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۲۴ تعداد بی‌شماری فیلم اکسپرسیونیست آلمانی و فیلم‌های آمریکائی، از جمله آثار عمدهٔ گریفیث را در مسکو دیده بود، و چند هفته‌ای در مارس ۱۹۲۳ نزد دوستش خانم استرشاب (Esther Shub) (۱۹۵۹ - ۱۸۹۴)، ماهرترین تدوینگرا اَجیت - کی که بعدها مدیر برنامه‌های گوس‌کینو شد، صرف کارآموزی کرده بود.


هنگامی‌‌که اَیزنشتاین به نزد استرشاب رفت او مشغول تدوین دوبارهٔ فیلم دو قسمتی دکتر مایوزهٔ قمارباز اثر فریتس لانگ بود اَیزنشتاین سه ماهی نیز در کارگاه کولشف در VGIK در زمستان ۱۹۲۲ - ۱۹۲۳ به آموزش فوت و فن سینما پرداخته بود. اما هنگامی‌که ساختن فیلم اعتصاب را آغاز کرد در حقیقت از جنبه‌های تکنیکی فیلمسازی اطلاع بسیار اندکی داشت. با این حال، او نیز مانند گریفیث، به کمک بهترین فیلمبردار استویودهای گوس‌کینو یعنی ادوارد تیسه (Eduard Tisse) (۱۹۶۱ - ۱۸۹۸)، خیلی زودکار را فراگرفت و بدین‌سان یک همکاری مادام‌‌العمر را که اهمیت آن تنها با همکاری گریفیث - بیتز قابل مقایسه است، بنا نهاد. اما، حتی پیش از آنکه ابزار فنی گوس‌کینو را بشناسد تحقیق نفس‌گیری را در باب موضوع خود آغاز کرد و در این تحقیق بود که جزئی‌ترین ”دقایق فیلمنامهٔ خود را فراهم آورد. اَیزنشتاین اعتصاب را به مثابه حمله‌ای انقلابی بر ”سینمای بورژوائی“ یعنی سینمای روائی که تا آن زمان در غرب رواج داشت، در نظر گرفت به‌علاوه آیزنشتاین ”قهرمان فردی“ را که سنت سینما شده بود به نفع ”قهرمان جمعی“ کنار گذاشت سرانجام آیزنشتاین برای جعل یک ”ارتباط ناگستتنی“ بین دیالکتیک مارکسیستی و قالب سینمائی، سراسر فیلم را به‌صورت مونتاژی گسترده از ”جذب‌کنندگی“ یا ”تکان‌ عاطفی“ طراحی کرد تا تماشاگران بتوانند با کارگردان هم‌ذات - پنداری کنند.


اعتصاب اگرچه حاوی بسیاری از عناصر اغراق شده و سیرک‌وار دوران تئاتری آیزنشتاین است، اما در شکلی ناپیوسته تحویل می‌یابد و به‌روشنی تحت‌تأثیر نظریهٔ دوربین - چشم“ و تجربه‌های تدوین ورتف قرار دارد فیلم با توده‌های دود کارخانه‌ها، ماشین‌های صنعتی، صاحبانه شرور کارخانه‌ها و کارگردان تجیب اما به شدت تحت ستم آغاز می‌شود. به‌زودی در می‌یابیم که کارگردان در حال تدارک یک اعتصاب هستند و مدیران کارخانه‌ها مأمورانی برای تحریک و جاسوسی استخدام کرده‌اند تا میان رهبران اعتصاب نفوذ کنند. هنگامی‌که یکی از کارگردان خودکشی می‌کند جرقهٔ اعتصاب زده می‌شود؛ کارخانه موقتاً تعطیل و کارگردان تنها روز فراغت زندگی خود را تجربه می‌کنند - اما این خوشی موقتی است، چرا که خواسته‌هایشان از جانب صاحبان کارخانه نادیده گرفته می‌شود؛ کارخانه‌داران سرانجام به این نتیجه رسیده‌اند که با توسل به خشونت اعتصاب را بشکنند. پلیس برای ”بازپرسی“ رهبران اعتصاب حاضر می‌شود تا به کمک جنایتکاران محلی ناراضی‌ها را شناسائی کند، اما کارگران، به‌ رغم حضور نیروهای ضدشورش و نیاز مالی تن به تحقیر نمی‌دهند. رئیس پلیس، ناکام از دسیسه‌های خویش، به نیروهای مسلح دستور می‌دهد خانه‌های کارگران را مصادره و اعتصاب‌کنندگان و خانواده‌هایشان را قتل عام کنند. در اینجا با مونتاژ معروف بُزش متناوب یا برش موازی، از صحنه‌های گرافیکی این منظرهٔ فاجعه‌بار به نماهائی از بریدن سر یک گاو در یک کشتارگاه، صحنه‌های گرافیکی این منظرهٔ فاجعه‌بار به نماهائی از بریدن سر یک گاو در یک کشتارگاه، صحنه‌های گرافیکی این منظرهٔ فاجعه‌بار به نماهائی از بریدن سر یک گاو در یک کشتارگاه، صحنه‌ را به پایان می‌برد و فیلم در نمائی دور از خانه‌های کارگری آکنده از اجساد صدها مرد و زن تمام می‌شود.


فیلم اعتصاب نخستین فیلم از انقلاب توده‌ها از دولت توپای شوروی بود و با آنکه برخی از منتقدان آن را به فرمالیست بودن متهم کردند، تأثیر تحریک‌آمیز آن بر معدود کسانی‌که آن را دیده بودند عمیق بود. تا سال ۱۹۲۴ د.و.گریفیث در آمریکا آثار بزرگ خود را تولید کرده بود و گریفیث، اریش فن اشتروهایم، رابرت فلاهوتی، چارلی‌چاپلین و باسترکیتُن در حال ساختن آثار مهم خود از جمله آمریکا، حرض، موانا، جویندگان طلا و همچنین شرلاک جونیور بودند. سینمای آلمان با فیلم آخرین مرد اثر ف.و. مورنائو در حال گذر از اکسپرسیونیسم به ”واقعگرائی نوین“ بود و استعدادهای مورنائو، ارنست لوییچ و فریتس لانگ در حال شکوفائی بود.


در فرانسه سینمای اوان - گارد با آثار ژرمن دولاک، لوئی دلوک، ژان اِپستن، مارسل لربیه، ژاک فدر، و رنه‌کلر (فیلم تأثیرگذار آنتراکت اثر رنه‌کلر و فیلم باله مکانیک اثر فرتان لِژَه هر دو در ۱۹۲۴ به نمایش درآمدند) به اوج خود رسیده بود. سینمای صامت ایتالیا با سریال‌های مجلل پیش از جنگ خود پس از یک اوج، سال‌ها پیش از ۱۹۲۴ سقوط کرده بود. اما سینمای صامت سوئد با آثار استادان بزرگی چون ویکتور شوستروم (کالسکه، ۱۹۲۱) و موریتس استیلر (حماسهٔ گوستا برلینگ، ۱۹۲۴) هنوز در حال پیشرفت بود. بنابراین می‌توان گفت سینمای صامت شوروی به‌علت اوضاع سیاسی و اقتصادی ناشی از آشوب انقلاب ۱۹۱۷ و جنگ داخلی، در مقایسه با سینمای صامت غرب دیر آمده بود. اما تا ۱۹۲۴، با آنکه هنوز کمبود فیلم خام و وسایل فنی در شوروی وجود داشت، بار دیگر امکانات پخش فیلم به راه افتاده بود و تالارهای نمایش متعلق به دوران تزار (حدود دو هزار و پانصد واحد) راه‌اندازی شده بودند: صنعت فیلم شوروی سرانجام آماده می‌شد. تا دورهٔ خلاقه‌ای را آغاز کند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:49 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

رزمناو پوتمکین

سال ۱۹۲۵ بیستمین سالگرد انقلاب ناکام ۱۹۰۵ بر ضد حکومت تزاری بود و کمیتهٔ برگزاری جشن آزادی تصمیم گرفت یک سلسله فیلم را به یاد بود این انقلاب سرمایه‌گذاری کند. آیزنشتاین، به‌واسطهٔ توفیق در فیلم اعتصاب، انتخاب شد تا فیلم اصلی یعنی فیلم سال ۱۹۰۵ را کارگردانی کند و در این فیلم چشم‌انداز تاریخی مجموعهٔ قیام، از جنگ روس - ژاپن در ژانویه تا شکست قیام مسلحانه در مسکو در دسامبر، را تصویر کند. او به همراه خانم نینا آقاجانوا - شوتکو (Nina Agajanova - Shutko) (متولد ۱۸۸۹) که مبارزی حرفه‌ای در کار تبلیغی - تحریکی و از شرکت‌کنندگان در انقلاب ۱۹۰۵ بود، روی فیلمنامه‌ای صد صفحه‌ای، شامل ده‌ها حادثه در ۳۰ مکان مختلف مسکو تا سیبری و قفقاز، کار کردند.


فیلمبرداری در ژوئن ۱۹۲۵ در لنینگراد آغاز شد و هوای بد مانع از آن شد که قسمت مربوط به ”شمال“ به سامان برسد. آیزنشتاین برای حفظ برنامه‌ریزی، گروه خود را به جنوب برد تا در مکانی آفتابی‌تر (و ضمناً از نظر نور مناسب‌تر) ادامه دهد. گروه ابتدا به باکو و سپس به بندر اُدِسا در دریای سیاه رفت تا فصل کوتاه اما پر تصویر (چهل و دونما) شورش رزمناو پوتمکین متعلق به تزار و عوارض فاجعه‌بار آن را بسازد.


و آیزنشتاین با دیدن امکانات سینمائی در پله‌های وسیع و مرمرین بند اُدسا که به بندر منتهی می‌شد، بر سر شوق آمد و آن را مناسب صحنهٔ کشتار مردم توسط قزاق‌ها یافت، بنابراین فصل قتل عام را برای این پله‌ها طراحی کرد. او که نتوانسته بود. صحنه‌ٔ ”شمالی“ را طبق زمان‌بندی برای اواسط دسامبر به پایان برد، تصمیم خطیری گرفت: تصویر انقلاب را به همین صحنهٔ نمایشی محدود کرد.


رزمناو پوتمکین (Battleship Potemkin (Bronenosets Potyomkin) (با پُتیومیکن، ۱۹۲۵)، کامل‌ترین و موجزترین نمونهٔ ساختاری در تاریخ سینمای از کار درآمد. این فیلم و فیلم تولید یک ملت (۱۹۱۵) و همشهری کین (۱۹۴۱) مهم‌ترین و تأثیرگذارترین فیلم‌های تاریخ سینما محسوب می‌شوند. آیزنشتاین در این فیلم تکنیک کاملاً تازه‌ای از تدوین خلق کرده است و توانسته است مستقیماً با احساسات عاطفی و جسمانی مخاطب خود ارتباط برقرار کند.


به‌علاوه، در زمانی‌که سینمای جوان شوروی به‌شدت به آن نیاز داشت، تأثیر انقلابی این فیلم مکتب تازه‌ای در فیلمسازی را افتتاح کرد. فیلمبرداری پوتمکین ده هفته طول کشید دو هفته صرف تدوین آن شد زمان نسخهٔ کامل فیلم هشتاد و شش دقیقه در سرعت ۱۶ قاب در ثانیه بود و مجموعاً ۱۳۴۶ نما دارد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:49 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

ساختار

رزمناوپوتمکین همچون اعتصاب درامی است مبتنی بر حرکت جمع، قهرمان اصلی آن جامعه است که تماماً توسط افراد غیرحرفه‌ای بازی و در پس‌زمینه‌های طبیعی فیلمبرداری شده است (بنا به نظریهٔ تیپ‌سازی آیزنشتاین، بازیگران نه یک فرد که ”تیپ“ هستند - عناصری در دل ترکیب‌بندی قالب تصویر، که معنای خود را در مونتاژ پیدا می‌کنند). او از تیپ‌سازی همچنین برای ارائهٔ ویژگی‌های کلی یا تیپ‌سازی مردم بهره می‌گیرد؛ تیپ‌ها به‌صورتک‌ها (ماسک‌ها)ای می‌مانند که بیننده به محض دیده آنها می‌فهمد نمایندهٔ چه اشخاصی هستند.


فیلم رزمناو پوتمکین در ۱۸ ژانویهٔ ۱۹۲۶ در یک جشن عمومی در مسکو افتتاح شد، اما تنها چند هفته در اکران ماند و جای خود را به فیلم‌های تجاری و تحریف شده سپرد. فیلمسازان رقیب ادعا کردند که پوتمکین تنها یک مستند تعالی یافته است که با تماشاگر سینما ارتباط برقرار نمی‌کند. اما هنگامی‌که سفارتخانه‌های شوروی در پاریس و برلین فیلم را برای تماشاگران دعوت شده و اندیشه‌پردازان چپی در اروپا نشان دادند جنجال شایعه‌ها فرو نشست. در بهار ۱۹۲۶ ادموند‌میزل (Edmund Meisel) آهنگساز مارکسیست آلمانی، با همکاری نزدیک آیزنشتاین موسیقی تکان‌دهنده‌ای برای فیلم ساخت و جنبهٔ تحریکی - تبلیغی آن را مقاومت‌ناپذیر ساخت.


پوتمکین چند هفته‌ای به شکل تجاری در آلمان به نمایش درآمد، اما در بسیاری از کشورهای اروپائی نمایش آن رسماً ممنوع اعلام شد. از آن پس به‌صورت زیرزمینی برای معدودی از روشنفکران چپی نمایش داده می‌شد و همین امر موجب گسترش سریع شهرت فیلم در جهان غرب شد. موفقیت فیلم در خارج از شوروی آیزنشتاین نوشت: ”یک روز صبح بیدار شدم و دیدم مشهورم“.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:49 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

نظریهٔ مونتاژ دیالکتیکی

بخشی از شهرت روزافزون آیزنشتاین در آغاز پیدایش زبان سینما مربوط به نظریه‌های سینمائی او بود که خود آنها را در عمل پیاده می‌کرد. مجموعهٔ نوشته‌های او در این باب - که بعدها در دو جلد تحت عناوین درک فیلم (۱۹۴۲) و شکل فیلم یا فرم فیلم (۱۹۴۸) منتشر شد - از ۱۹۲۳ در حال انباشته شدن بود تا آنکه پس از موفقیت چشم‌گیر رزمناو پوتمکین در جهان، او این نظریه‌ها را تدوین کرد که مهم‌ترین نقش را در نظریهٔ فیلم - فرایافت دیالکتیکی در مونتاژ - ایفاء کردند. به‌طور خلاصه می‌توان گفت آیزنشتاین تدوین (مونتاژ) را همچون فرآیندی منطبق با دیالکتیک مارکسیستی می‌دید، که در آن تاریخ و تجربه‌های انسانی حاصل تضادی دائمی میان نیروی مبارز (تز یا برنهاد) با نیروی بازدارنده (آنتی تز یا برابر نهاد) است و از برخورد این دو نیرو پدیدهٔ کاملاً نوینی‌زاده می‌شود که سنتز (همنهاد) اصطلاح شده است. همنهاد در واقع حاصل جمع این دو نیرو نیست بلکه چیزی بزرگ‌تر از آن دو و متفاوت با آنها است. فرآیند موردنظر را می‌توان با نمودار زیر نشان داد:


همنهادی که از تضاد میان برنهاد و برابر نهاد حاصل می‌شود خود بدل به الگوی دیالکتیکی تازه‌ای می‌شود تا به نوبهٔ خود برابر نهاد نوئی بیابد و این عمل تا پایان زمان تاریخی ادامه دارد. آیزنشتاین معتقد بود که در تدوین فیلم، نمایا ”یاخته‌ٔ مونتاژ“، بر نهادی است که در مقابل نمای دیگر، با محتوای بصری متضاد - یعنی برابر نهاد خود - همنهادی تولید می‌کند (یک نظر یا یک نقطه‌نظر) که به‌نوبه خود، و در دیالکتیکی نو خرد بدل به یک برنهاد می‌شود. این تضاد بصری میان نماها بر خطوط موجود در تصویر، بر سطوح، سایه‌روشن‌ها و نورپردازی‌ و غیره، در درون هر نما نیز حاکم است و تنها به محتوای دراماتیک محدود نمی‌شود. بنابراین آیزنشتاین مونتاژ را همچون سلسله‌ای از ایده‌ها و نقطه‌نظرهائی که از ”تصادم نماهائی مستقل“ حاصل می‌شود تعریف می‌کرد و به شیوهٔ خود آن را به ”یک سلسله انفجارهائی از احتراق‌های درون موتور یک ماشین، که اتومبیل یا تراکتوری را به پیش می‌رانند“ تشبیه می‌کرد. یکی دیگر از قیاس‌های مورد علاقهٔ او قیاسی زبان‌شناختی بود: درست به همان شکلی که کلمات منفرد در یک جمله متکی به معنائی هستند که در کنار کلمات دیگر می‌گیرند، نماهای منفرد در یک فصل مونتاژی نیز معنای خود را از عمل متقابل با نماهای دیگر در درون یک فصل فیلم به‌دست می‌آورند.


فرض ضمنی این نظریه آن است که تماشاگر فیلم نماهای مونتاژ شده در یک فصل را به ترتیب یا پشت سرهم نمی‌بیند بلکه آنها را همزمان می‌بیند، چنانکه گوئی هر تصویر همواره بر تصاویر دیگر منطبق است. به دیگر سخن، تماشاگر نماها را با یکدیگر جمع نمی‌زند تا حاصل جمع آنها را (ABC = A + b + C) دریابد بلکه به‌صورت گشتالت - تمامیت یا مجموعه‌ای که متفاوت و بزرگ‌تر از حاصل جمع اجزاء خود است (ABC = X) - می‌بیند. چرا که نماهای B،A و C تنها در نوار فیلم به‌دنبال یکدیگر می‌آیند، اما هنگامی‌که بر پرده می‌افتند ذهن بینده آنها را به شیوه‌ای مشابه با انطباق تصاویر در عکاسی به یکدیگر متصل می‌کند. آیزنشتاین بسیاری از نظریه‌های خود را از مطالعهٔ روان‌شناختی دریافت ذهن فراهم آورد: و برای تبیین فرآیند مونتاژ دیالکتیکی خود هر از گاه تصویرنگاری یا اندیشه‌نگاری‌های ژاپنی را مثل می‌آورد. در خط - نگاره‌های ژاپنی می‌توان از ترکیب نمادهائی از دو فرایافت قدیمی‌تر فرایافتی کاملاً تازه به‌وجود آورد. به‌علاوه در آن سنت فرایافت تازه به هیچ‌وجه صرفاً حاصل جمع اجراء خود نیست بلکه بدون استثناء برداشتی انتزاعی است که به هیچ شکل دیگری جز به همان صورت نمی‌توان ترسیم کرد. مثلاً نماد ”سگ“ در کنار نماد ”دهان“ اندیشه - نگاری به‌دست می‌دهد که قاعدتاً باید ”دهان سگ“ باشد، اما در اینجا به معنای ”عوعو“ی سگ فهمیده می‌شود. نمونه‌های زیر از آن جمله هستند:


کودک + دهان = فریاد

پرنده + دهان = آواز خواندن

چاقو + قلب = اندوه

آب + چشم = گریه

در + گوش = شنیدن


آیزنشتاین بر آن بود که همهٔ فیلم‌ها را، به همراه فصل‌های خود مختار درون خود، می‌توان بر اساس دیالکتیک بنا کرد. در این مقالات او مدعی شد که هر قسمت با پردهٔ فیلم پوتمکین به شیوه‌های ”کائه‌زورا“ یا سکته به دو نیمه تقسیم شده تا مکثی تأثیرگذار در میانهٔ حرکت صحنه به‌وجود آورد، و اینکه پوتمکین به‌عنوان یک کل توسط فصل مه در بندرگاه، در آغاز پردهٔ سوم، خود به دو بخش تقسیم شده است: الگوی دیالکتیکی هر پرده (و خود فیلم)، افزایش تنش، و به‌دنبال آن نتیجه‌گیری و انفجار تنش است، که این دو حالت منجر به تولید یک سنتز (همنهاد) می‌شوند، که به نوبهٔ خود تزی (برنهادی) برای پردهٔ بعد فراهم می‌کنند. آیزنشتاین در مقالات دیگری کوشیده پنج نوع متفاوت از ”روش‌ها“ی مونتاژی است تعیین کند که همهٔ آنها را می‌توان همزمان در یک فصل به‌کار برد:


۱. مونتاژ طولی (متریک)

۲. مونتاژ وزنی (ریتمیک)

۳. مونتاژ لحنی یا آهنگین (تونال)

۴. مونتاژ فرالحنی (اُورتونال)

۵. مونتاژ روشنفکرانه یا ایدئولوژیک.


”مونتاژ طولی“ که بی‌توجه به محتوای نماها تنها به ضرباهنگ توجه دارد. در اینجا اساس تدوین را طول زمان یا زمانی تعیین می‌کند که تصویر بر پرده می‌افتد، یعنی طولی که بر اساس یک الگوی عادی متریک برای برش فیلم در نظر گرفته شده است. او مونتاژ وزنی (ریتمیک) را شکل تعالی یافتهٔ مونتاژ طولی (متریک) ارزیابی می‌کرد که در آن آهنگ‌ بُرش متناسب با ضرباهنگ حرکت درون نماها و همچنین متناسب با مطالبات از پیش تعیین شده‌ٔ مواد اولیه کار انتخاب می‌شود. در ”مونتاژ لحنی“ آیزنشتاین کوشیده صحنه‌اش را فراتر از وزن (ریتم) تصویر ببرد تا لحن (نوای) عاطفی حاکم بر تصاویر او پایهٔ تدوین قرار گیرد.



مونتاژ ”فرالحنی“ در حقیقت همنهاد (سنتز) مونتاژ‌های طولی، وزنی و لحنی است، که تنها در لحظهٔ نمایش بر پرده عمل می‌کند و به فرآیند تدوین کاری ندارد. ”مونتاژ روشنفکرانه یا ایدئولوژیک“ را آیزنشتاین، چه در نظر و چه در عمل، بیش از انواع دیگری دوست می‌داشت. آیزنشتاین مدعی بود که مونتاژ قادر است با خلق ارتباطی ذهنی از طریق نماهائی با محتواهای متضاد ایده‌هائی انتزاعی القاء کند. استادانه‌ترین کاربرد این تکنیک استعاری در سومین فیلم او، اکتبر (ده روزی که دنیا را تکان داد (October (The Days that Shook the Workd)، ۱۹۲۸) به‌کار گرفته شد. همه‌ٔ اندیشه‌های آیزنشتاین در مونتاژ نظر به استقرار زبان منحصر سینمائی مبتنی بر تداعی معانی روانکاوانه و تحریک عاطفی تماشاگر داشت، و چندان دربند منطق روائی نبود، یا اصلاً نبود. این زبان که حاصل یک عمر مطالعه در پویا کردن زیبائی‌شناسی ادراک بود و آیزنشتاین اصطلاح ”مونتاژ دیالکتیکی“ را برایش وضع کرده بود، در جهت تسلط کامل روان تماشاگر از هر دو جنبهٔ عاطفی و مغزی عمل می‌کرد. بعدها منتقدان فیلم، به‌ویژه پیروان نظریه‌پرداز فرانسوی، آندره‌بازن، چنین عنوان کردند که مونتاژ دیالکتیکی بیش از حد تحمیل‌کننده و حتی ”مستبدانه“ است.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:50 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

اکتبر آزمایشگاهی برای مونتاژ روشنفکرانه

در بهار ۱۹۲۷ آیزنشتاین از طرف کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست و سُوْکینو مأموریت یافت تا فیلمی به یادبود سالگرد انقلاب بلشویکی بسازد. آیزنشتاین با همکاری گریگوری اَلکساندرُف (Grigori Alexandrov) (۱۹۸۴ - ۱۹۰۳) فیلمنامه‌ای پر از جزئیات بسیار به‌نام اکتبر نوشتند که تاریخ سراسر انقلاب را در بر می‌گرفت. این فیلمنامه با استفاده از صدها خاطرات شخصی و مصاحبه و مطالعهٔ حلقه‌های خبری و روزنامه‌ها و همچنین با استفاده از کتاب ده روزی که دنیا را تکان داد نوشتهٔ جان‌رید فراهم آمده بود.


اما آیزنشتاین همان کاری را کرد که در فیلم رزمناو پوتمکین کرده بود. به این معنی که حوزهٔ داستان را به‌شدت محدود کرد و تنها بر چند بخش نمایشی - وقایع مربوط به پتروگراد (اکنون سنت‌پترزبورگ؛ و در هنگام فیلمبرداری لنینگراد) - از فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ متمرکز شد. برای ساختن این فیلم امکانات وسیعی، از جمله امکانات ارتش و نیروی دریائی، در اختیار آیزنشتاین قرار گرفت و فیلمبرداری این فیلم برای بازسازی جنگ توده‌ها، هجوم و بمباران کاخ زمستانی با حضور صدها هزار بازیگر و غیره در طول شش ماه، زندگی شهر پتروگراد را مختل کرد. هنگامی‌که تدوین فیلم در نوامبر ۱۹۲۷ به پایان رسید طول فیلم به حدود سیزده هزار فیت یا کمی کمتر از سه ساعت بالغ می‌شد، و ادموند میزل آهنگی به دقت منطبق با فیلم برای آن ساخت.


لئون تروتسکی (۱۹۴۰ - ۱۸۷۹)، که در داستان این فیلم به‌عنوان کمیسر جنگ نقش بسیار مهمی در انقلاب و جنگ داخلی بر عهده داشت، در جریان تولید فیلم از مقام پولیت بورو (Politburo) (کمیتهٔ اجرائی) حزب کمونیست خلع شد و به دستور یوسیف استالین (۱۹۵۳ - ۱۸۷۹) تبعید شد، لذا آیزنشتاین ناچار شد چندین هزار فیت از صحنه‌های مربوط به رهبر مخلوع را حذف و حضور او را محدودتر کند. هنگامی‌که این نسخهٔ بی‌یال و دم سرانجام در ۱۹۲۸ به نمایش عمومی درآمد استقبال چندانی از آن نشد. تماشاگران مونتاژ روشنفکرانه و انتزاعی آن را در نمی‌یافتند و منتقدان حزبی به اتهام ”فرمالیست بودن“ به تندی به آن حمله کردند، و این اتهام مبتنی بر انحرافی عظیم از مقررات استالینیستی به‌صورت رسمی اعلام شد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:50 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

آیزنشتاین پس از اکتبر

فیلم بعدی آیزنشتاین ادامهٔ طراحی بود که درست قبل از فیلم اکتبر به او پیشنهاد شده بود. این فیلم قدیم و جدید نام داشت فیلم قدیم و جدید حکایتی آموزشی دربارهٔ تحویل یک روستائی تیپیک روسی از واپسگرائی و فقر به رفاهی است که اشتراکی شدن مزارع برای او به ارمغان می‌آورد. این فیلم نیز همچون فیلم‌های دیگر آیزنشتاین بر پژوهش دقیقی استوار بود و غالب صحنه‌های آن در مکان‌های واقعی فیلمبرداری شد و همچون اکتبر آیزنشتاین از آن آزمایشگاهی تجربی ساخت پربیننده‌تر از فیلم‌های قبلی او شد.


در این تکنیک، که آیزنشتاین همچنین آن را ”مونتاژ چند صدائی“ و ”بُعد چهارم سینمائی“ نامیده است، فیلم بر پایهٔ هماهنگی وزن‌های غالب تنظیم می‌شود در این تکنیک همهٔ نماها به‌طور طبیعی از زیرْ متن دراماتیک فیلم سر بر می‌آورند؛ باید دانست آیزنشتاین اساساً فرآیند تماشای فیلم را با ترکیب‌بندی موسیقی سمفونیک قیاس می‌کرد. آیزنشتاین نوشته است که در فیلم قدیم و جدید قصد داشته ”زندگی روزمره را تجلیل کند“ و در این راه بر تئورئالیست‌های ایتالیائی پیشی جسته است. باید اذعان کرد کیفیت فوق‌‌العاده غنائی فیلم با جنبه‌ٔ بصری آن چندان جفت شده است که یک ”سینمای کامل“ از آن ساخته است.


پس از کامل شدن فیلم در بهار ۱۹۲۹ مقامات رسمی شوروی از آن خرسند نبودند و آیزنشتاین مجبور شد به میل استالین تدوین آن را تغییر دهد، با این حال، و به رغم این تغییرات و به‌دست آوردن تماشاگران بسیار، فیلم قدیم و جدید توسط منتقدان حزبی به شدت کوبیده شد. آنها بر این فیلم نیز برچسب ”فرمالیست“ زدند و آن را به‌دور از اهداف حزبی برآورد کردند. این عکس‌العمل‌ها برای آیزنشتاین مشکلات زیادی فراهم آورد، اما در ۱۹۲۹ پس از آنکه در اوج قلهٔ شهرت جهانی قرار گرفت، حزب نتوانست اعتباری را که آیزنشتاین از اکناف جهان برای اتحاد جماهیر شوروی کسب کرده بود نادیده بگیرد.


آیزنشتاین با فیلم قدیم و جدید توانسته بود فیلم صامت را به نهایت ممکن خود برساند، جای تأسف بسیار است که سهم آیزنشتاین در هنر فیلم ناطق در دههٔ بعد صرفاً نظری بوده است، چرا که به این معمار بزرگ سینمای صامت شوروی اجازه داده نشد که تا سال ۱۹۳۸ فیلمی بسازد، و این سالی است که آلکساندرنوسکی را ساخت. در جریان تراژیکندی سیاسی ”دگرگونی بزرگ“ استالین آیزنشتاین به مدت نُه سال امکان فیلمسازی در کشور خود را نیافت.


با این حال در این سال‌‌ها با موفقیت‌هائی که به‌دست آورده بود در جهان به‌عنوان استاد مسلم شناخته می‌شد و بسیاری از مردم غرب او را به چشم قاضی‌القضات شکل در سینما می‌شناختند. او در اوت ۱۹۲۹ در سن سی و یک سالگی به همراه اَلکساندرُف فیلمنامه‌نویس و تیسه فیلمبردار از جانب سویوز کینو به خارج سفر کرد تا سینمای اروپای غربی، به‌ویژه سینمای ایالات‌متحد، را مطالعه کند. در آنجا بود که بخش اعظم سال‌ ۱۹۳۰ را صرف کار بر روی چند طرح بی‌ثمر برای کمپانی پارامونت کرد. اقامت کوتاه آیزنشتاین در آمریکا نخستین برخورد عملی او با تکنولوژی جدید ضبط صدا و آغاز یک سلسله پیچیدگی‌های غم‌انگیز برای او بود، که او را تا مرگ زود‌رسش در ۱۹۴۸ به شدت آزرد.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:51 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

هالیوود در دهه ۱۹۲۰

با پایان گرفتن جنگ جهانگیر اول، صنعت فیلم در آمریکا به ساختاری دست یافت که تا چهل سال آن را حفظ کرد. تهیه‌کنندگان مستقل به رهبری آدُلف زوکُر، ویلیام فاکس و کارل لیمل بر کمپانی حق انحصاری تصاویر متحرک (انحصارگر) پیروز شدند و با نظارت بر تالارهای زنجیره‌ای نمایش متعلق به خود و همچنین سازمان پخش فیلم، انحصار تولید و پخش فیلم در آمریکا را به‌دست آوردند. از طرف دیگر، آنها با پالایش دادن فیلم‌های سینمائی و ایجاد فضائی دلپذیر در تالارهای نمایش فیلم توانستند طبقه‌ٔ متوسط را نیز به سینما جلب کنند. تالارهای نمایش از این دوره به بعد در شهرهای کوچک و بزرگ قادر بودند سه‌ هزار نفر را در خود جای دهند.

 

افزایش طول فیلم‌ها و کمبود نقدینگی مردم را به‌سوی این سرگرمی ارزان‌قیمت کشاند و سینما رونقی مضاعف یافت، چندان‌که ستارگان سینما درخواست مبالغ نجومی‌ کردند و بودجهٔ فیلم‌ها تا ده‌ برابر افزایش یافت، و تا چندین سال سینما عمده‌ترین صنعت ملی آمریکا شد. غول‌های این صنعت، معروف به ”سه کمپانی بزرگ“ در آغاز دههٔ ۱۹۲۰ عبارت بودند از اتحادیهٔ بازیگران مشهور - لاسکی متعلق به زوکُر که شاخهٔ پخش پارامونت پیکچرز را در ۱۹۱۶ تصاحب کرده بود و مجموعاً پارامونت خوانده می‌شد؛ شرکت لُوه، زنجیرهٔ تئاترهای ملی متعلق به مارکوس لوه که از ۱۹۲۰ به تولید فیلم پرداخته بود؛ و کمپانی فرست‌نشنال (پس از ۱۹۲۱ اَسوشیتد فرست‌نشنال)، که در ۱۹۱۷ با ادغام بیست و شش واحد از بزرگ‌ترین کمپانی‌های پخش فیلم تأسیس شده بود تا با سرمایه‌گذاری در تولید فیلم با فروش مجموعه (اختراع زوکُر) مبارزه کند.

 

کمپانی یونایتد آرتیستز در ۱۹۱۹ توسط چهار تن از هنرمندان سرشناس آن دوران - د.و. گریفیث، چارلی چاپلین، مری پیکفورد و داگلاس فیربنکس - شکل گرفت و این چهار تن بر آن شدند تا خود فیلم‌هایشان را تولید و پخش کنند، و تا پیدایش صدا نیروهای مؤثری در صنعت سینما به‌شمار می‌رفتند. در ۱۹۲۴ کمپانی متروگلدوین مه‌یر با ادغام متروپیکچرز، گلدوین‌ پیکچرز و لوئی ب. مه‌یرپر و داکشنز تحت‌ حمایت شرکت لوه همچون استودیوئی نیرومند از راه رسید. هالیوود شاخهٔ دیگری نیز با نام ”پنج کمپانی کوچک“ داشت که از ادغام شرکت‌های زیر به‌وجود آمد: فاکس فیلم کُرپوریشن؛ شرکت پخش و تولید (PDC)؛ فیلم بوکینگ آفیس (FBO)؛ یونیورسال پیکچرز متعلق به ارل لیمل و کپانی برادران وارنر. همین پنج شرکت بودند که با معرفی دستگاه چاپ ویتافُن سینما را مجبور کردند به صدا روی آورد. جدود سی استودیوی کوچک با سرمایهٔ اندک هم وجود داشتند که از میان آنها تنها استودیوهای کلمبیا، ریپابلیک و مونوگرام توانستند به بقاء خود ادامه دهند.

 

در دههٔ ۱۹۲۰ استودیوها به کارخانه‌های بزرگ تولید فیلم‌های پرهزینهٔ تجاری و سرگرم‌کننده تبدیل شدند. اینس نیز همچون گریفیث کار خود را به‌عنوان بازیگر - کارگردان در ۱۹۱۰ در کمپانی امریکن بیوگراف آغاز کرد و نهایتاً موفق شد در ۱۹۱۲ خود استودیوئی به‌نام ”اینس‌ویل“ در درهٔ سانتا‌ اینز، نزدیک‌ هالیوود، بر پا کند. او که در ۱۹۱۳ تنها به تولید پرداخت در آنجا توانست بیش از صد فیلم با طول تقریبی هر یک بین دو تا پنج حلقه را کارگردانی کند. بین سال‌های ۱۹۱۴ و ۱۹۱۸ اینس‌ویل، با پنج استودیوی همزمان قابل فیلمبرداری، نخستین استودیوی مدرن قابل ملاحظه در هالیوود محسوب می‌شد که شیوه‌ٔ تولید آن تا چهل سال بعد الگوی یک سیستم استودیوئی سازمان یافته در صنعت فیلم آمریکا قرار گرفت.

 

پس از آنکه هَری‌ اِبتکن در ۱۹۱۵ کمپانی میوچوال را ترک گفت، اینس و گریفیث به همراه مک‌سنِت (Mack Sennett) شرکتی به‌نام ترای‌انگل (مثلث) فیلم تشکیل دادند که سرانجامی نگرفت. اینس پس از شکست این طرح، خود به تنهائی استودیوی بزرگی در کالورسیتی (حدود ده سال بعد پایگاه اصلی MGM شد) بنا کرد و در آنجا تا ۱۹۲۴، یعنی پایان عمرش، به تولید فیلم‌های داستانی پرداخت. در آنجا بود که اینس برای نخستین بار با معرفی سناریو با ذکر جزئیات یا ”فیلمنامه‌ٔ تداوم“ فرآیند فیلمسازی در سیستم استودیوئی را شایع کرد. در همین دوره اینس به چندین بازیگر و کارگردان مستعد امکان داد تا در کنار او نخستین تجربه‌های مهم خود را به‌دست آورند: ویلیام س.

 

هارت (William S.Hart)، سِسوئه هایاکاوا (Sessue Hayakawa)، بیلی بیورک (Billie Burke)، فرنک بُرزیج، (Frank Borzage)، هنری‌کینگ (Henry King)، لوید اینگراهام (LIoyd Ingranham)، فردنیبلو (Fred Nibio)، رولند و.لی (Rowland V. Lee)، لَمبرت هیلیر (Lambert Hillyer) و فرَنسیس فورد (Francis Ford)، همگی در اینس ویل تربیت یافتند. سرانجام باید از تعدادی فیلم با ساختار محکم از او یاد کرد، از جمله نبرد گِتیسبورگ (The Battle of Gettysburg) (۱۹۱۳)، گردباد (The Typhoon) (۱۹۱۴)، بُزدل (The Coward) (۱۹۱۵)، اهالی دوزخ (Hell's Hinges) (۱۹۱۶)، آریائی (The Aryan) (۱۹۱۶)، تمدن (Civilization) (۱۹۱۶)، میهن‌پرست (The Patriot) (۱۹۱۶)، گدای کاون‌پور (The Beggar of Cawnpore) و سقوط انسانی (Human Wreckage) (۱۹۲۳) و آناکریستی (Anna Christie) (۱۹۲۳)، که همگی الگوئی برای فیلم‌های داستانی سریع ساخته شده و کم هزینه شدند.

 

یکی دیگر از معماران سیستم استودیوئی آمریکا و پایه‌گذار کمدی صامت، همکار اینس و گریفیث در کمپانی ترای‌انگل‌فیلم، مک سِنِت (۱۹۶۰ - ۱۸۸۰) بود. سِنِت در بسیاری از فیلم‌هائی که گریفیث برای کمپانی بیوگراف ساخت بازی کرده بود و در آنجا به دقت روش‌های گریفیث را آموخته بود. او نیز از ۱۹۱۰ ساختن فیلم برای بیوگراف را آغاز کرد، اما در آنجا آزادی عمل کمی به او داده می‌شد. بنابراین در سپتامبر ۱۹۱۲ با حمایت مالی صاحبان کمپانی نیویورک پیکچرز، توانست کمپانی کی‌استوان فیلم را در فورت‌لی، نیوجرزی تأسیس کند، اما در فاصلهٔ یک ماه کمپانی خود را به استودیوی قدیمی بیُستن (۳۹) در هالیوود منتقل کرد. در اینجا، بین سال‌های ۱۹۱۳ تا ۱۹۳۵ هزاران فیلم یک تا دو حلقه‌ای و صدها فیلم بلند داستانی ساخت و موفق شد یک گونه (ژانر) سینمائی خلق کند - کمدی اسلپ استیک (آشفته‌بازار، بکوب‌بکوب) صامت - و با این سبک شکل منحصربه‌فرد سینمای آمریکا در دههٔ ۱۹۲۰ را قالب‌ریزی کرد.

 

اینگونهٔ سینمائی که از سیرک، وودویل، بورلسک، پانتومیم، ستون‌های کمیک و فیلم‌های تعقیب و گریز بازیگر فرانسوی، مکس‌لَندر (Max Linder)، مایه می‌گرفت، جهانی آشوب‌زده و فراواقعی را تصویر می‌کرد که در آن منطق روائی و شخصیت‌پردازی تحت‌الشعاع یک عرصهٔ ناب بصری، خشونت‌آمیز، خیال‌پردازانه و بی‌زیان قرار می‌گرفت: جهانی متشکل از پرتاب‌های خامه و شیرینی، آویختن‌ها به پرتگاه، تعقیب اتومبیل‌ها، به‌طور خلاصه آشفته‌بازار و اغراق، ضرب و شتم‌های پرصدا، تدوین آزاد و پرتپش و ”نجات‌ در آخرین ثانیه‌“ها، که از گریفیث آموخته بود، در ترکیب با حساسیت شگرف خود مک سنت‌ به ضرباهنگ، تالار نمایش را از صدای خنده منفجر می‌کرد . فیلم‌های مک‌سِنِت رایج در فیلم‌های دیگر را نیز هجو می‌کرد. در فیلم‌های او همیشه یک موضع اتفاقی از چشم‌انداز محیط، مثل درگیری پلیس با دیگران، با دختران مایوپوش سر از یک سلسله تداعی‌های بصری درمی‌آورد که تنها منطق آنها تداعی تدوین بود (نقابداران The Masquerader)، ۱۹۱۴) و دختر (The Surf Girl)، ۱۹۱۶).

 

مک‌سِنت در دو سال نخستین فعالیت خود در کی‌استون غالب فیلم‌هایش را خود کارگردانی می‌کرد، اما پس از ۱۹۱۴ الگوی تولید اینس‌ویل را برگزید و با کارگردان‌ها، بازیگران و نویسندگان دیگر منحصراً به نظارت بر تولید پرداخت. کی‌استون بود که نخستین بار چارلی‌چاپلین، هری‌لنگُدن، فتی آریوکُل (Fatty Arbuckle)، مِیبل نُرماند (Mabel Normand)، بِن تورپین (Ben Turpin)، گلوریا سوانُسن (Gloria Swanson)، کَرُل لُمبارد (Carol Lombard)، والاس بیری (Wallace Beery)، مری درِسلر (Marie Dlessler)، و و.س.فیلدز (W.C.Fields) را کشف و نخستین فیلم آنها را تهیه کرد. اینس همچنین زمینهٔ تربیت برجسته‌ترین کارگردان‌های کمدی را فراهم آٰورد: جدای از چاپلین و کیتُن می‌توان از مالکُلم سنت کلر (Malcolm St Clair)، جُرج استیونس، رُی‌دل‌روت (Roy Del Ruth)، و فرنک کاپرا نام برد. به‌علاوه، کمپانی کی‌استون و کمدی‌های مک سِنِت سهم عمده‌ای در سلطه‌ٔ تجاری سینمای آمریکا بر جهان، در سال‌های پس از جنگ بر عهده دارند. او بود که دریافت سینما مناسب‌ترین بستر شوخی‌های بصری آکروباتیک است و خود این ”گونه“ را جا انداخت، با این حال، درک مک سِنِت از کمدی منحصر به سینمای صامت بود. او پس از ناطق هم به کارگردانی فیلم ادامه داد اما تا ۱۹۳۵ کمپانی کی‌استوان ورشکست شده بود و پایه‌گذارش، به‌جز یک فیلم در ۱۹۶۰، دیگر فیلمی نساخت.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:51 PM
تشکرات از این پست
rtcivil
rtcivil
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 645
محل سکونت : تهران

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

نوشتید : "شاه اين دوربين را اشتباهاً سينموفتوگراف مى‌ناميد

یعنی چی مگه خود شاه براش اسم گذاشته؟ خب لابد اونا بهش گفتن این دستگاه اسمش اینه

شاید این جمعه بیاید، شاید

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:52 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تاريخچهٔ سينمای ابران و جهان

چارلی‌چاپلین

چارلز اسپنسر چاپلین (Charles Spencer Chaplin (Charlie) (۱۹۷۷ - ۱۸۸۹) مهم‌ترین و تأثیرگذارترین شاگرد مک‌سِنِت و فرزند یک نمایشگر تالارهای محلی موسیقی انگلیسی، کودکی خود را در صحنه‌های سرگرم‌کنندهٔ تفریحی گذرانده بود. تصویر او از جهان، همچون چارلز دیکنز و د.و. گریفیث، که شباهت زیادی به هر دو داشت، با فقر و تنگدستی دوران خردسالی و جوانی رنگ‌آمیزی شده بود، و در طول عمر همدردی عمیق خود را نسبت به تنگدستان حفظ کرد. در ۱۹۱۳، هنگامی‌که با دستمزد صد و پنجاه دلار در هفته در کمپانی کی‌استون استخدام شد، یک بازیگر سیار نمایش‌های وودویل آمریکائی بود. در نخستین فیلمی که به‌نام در تلاش معاش (Making a Living) (۱۹۱۴) برای مک‌سنت بازی کرد، نقش یک شیک‌پوش تیپیک انگلیسی به او محول شد، اما با فیلم دومش، مخمصهٔ غریب میبل (Mabel's Strange Predicament) (۱۹۱۴) کاراکتر و هیئت‌ ظاهری یک ”ولگرد کوچولو“ را معرفی کرد؛ کاراکتری که بعدها او را شهرهٔ آفاق ساخت و به یک نماد جهانی سینمائی از یک فرد عامی در دوران ما بدل کرد.


چاپلین در کمپانی کی‌استون در سی و چهار فیلم کوتاه و شش حلقه‌ای داستانی با عنوان رمانس ناکام تیلی (Tillie's Punctured Romance) (۱۹۱۴) به کارگردانی مک‌سنت بازی کرد و کاراکتر این دلقک ریزنقش محزون را به‌تدریج پروش داد؛ شخصی با کفش‌هائی که برایش بزرگ بودند، شلواری گشاد و کتی تنگ که کلاه‌لبه‌دار دربی بر سر می‌گذاشت. اما قریحهٔ چاپلین برای سبک ظریف‌تری ساخته شده بود و نه کمدی‌هائی با ضرباهنگ دیوانه‌وار کی‌استون، بنابراین در ۱۹۱۵ قراردادی برای ساختن چهارده فیلم کوتاه دو حلقه‌ای با کمپانی اسانی، با دستمزد هفته‌ای ۱۲۵۰ دلار، که در آن زمان دستمزد کلانی بود، بست. او این فیلم‌ها و فیلم‌های بعدی خود را، با تجربه‌ای که در کی‌استون به‌دست آورده بود، خود کارگردانی کرد و کاراکتر خود را جلای بیشتری داد. شخصیت‌پردازی درخشان او، همراه با حرکات پانتومیم، که چارلی تبحر بی‌مانندی در آن داشت، از ولگرد کوچولو انسانی ساخت که با جهان پیرامون خود به‌کلی بیگانه است.


A Night in the Show
A Night in the Show

بهترین فیلم‌هائی که چاپلین در کمپانی اِسانی ساخت - ولگرد (The Tramp)، شغل (Work)، بانک (The Bank)، شبی در نمایش (A Night at the Show)، (همه در ۱۹۱۵) - چندان مورد استقبال قرار گرفتند که سال بعد درخواست هفته‌ای ده هزار دلار (دستمزد ستارگان) به‌ اضافهٔ پیش‌پرداختی ۰۰۰/۱۵۰ دلاری پس از امضاء قرار داد برای ساختن دوازده فیلم برای کمپانی میوچوال را کرد.


بهترین فیلم‌هایش در کمپانی میوچوال عبارت بودند از: بازرس فروشگاه (The Floorwalker) (۱۹۱۶)، مأمور آتش‌نشانی (The Fireman) (۱۹۱۶)، ساعت یک صبح (One A.M.) (۱۹۱۶)، سرسره‌بازی (The Rink) (۱۹۱۶)، سمساری (The Pawnshop) (۱۹۱۶)، خیابان اوباش (Easy Street) (۱۹۱۷)، مهاجر (The Immingrant) (۱۹۱۷) و ماجراجو (The Adventurer) (۱۹۱۷). چاپلین این فیلم‌های دو حلقه‌ای را با وسواس و دقتی زیاد ساخت و دوازده شاهکار پانتومیم از آنها به‌وجود آورد. این فیلم‌ها همچنین او را شهره‌ٔ جهان ساختند و برای نخستین‌بار استعداد شگرف او در طنز را آفتابی کردند.


چاپلین تا ژوئن (۱۹۱۷) چنان اعتباری کسب کرده بود که یک قرارداد یک میلیون دلاری از طرف کمپانی فرست‌نشنال به او پیشنهاد شد تا هشت فیلم به طول دلخواه برای این کمپانی بسازد. این معامله به او امکان داد تا استودیوئی برای خود بنا کند و از ۱۹۱۸ تا ۱۹۵۲ همهٔ فیلم‌هایش را در آنجا بسازد، و این سالی است که آمریکا را ترک گفت. فیلمبرداری همهٔ این فیلم‌ها را رالی‌توتِرو (Rollie Totheroh) (۱۹۶۷ - ۱۸۹۱) انجام داد که در ۱۱۹۱۵ در کمپانی اِسانی با هم آشنا شده بودند. اغلب فیلم‌های اولیهٔ چارلی در فرست‌نشنال با دقتی بی‌مانند و به‌صورت دو یا سه حلقه‌ای تنظیم شده بودند، از آن جمله‌اند:


زندگی‌ سگی (A Dog's Life) (۱۹۱۸)، دوش‌فنگ (Shoulder Arms) (۱۹۱۸)، طبقه‌ٔ مرفه (The Idle Class) (۱۹۲۱) و روز پرداخت حقوق (Pay Day) (۱۹۲۳). در این فیلم‌ها همان انتقادهای اجتماعی را که در میوچوال آغاز کرده بود ادامه داد. اما موفق‌ترین اقدام چاپلین در فرست‌نشنال کارگردانی نخستین فیلم بلند داستانی به‌نام پسربچه (The Idle Class) (۱۹۲۱) بود.


این زندگی‌نامهٔ کمدی/درام ماجرای بیکاره‌ای است که به پسربچهٔ فقیری از محله‌های فقیرنشین دل می‌بندد و چاپلین در آن شفقت را با طنزی ظریف درمی‌آمیزد. فیلم پسربچه در جهان غوغا به‌راه انداخت و در همان سال پخش بیش از ۵/۲ میلیون دلار نصیب تهیه‌کنندگان خود کرد و بازیگر خردسال آن، جکی کوگان (Jackie Coogan) که پنج سال بیشتر نداشت، به یک ستاره بدل شد. آخرین فیلم چاپلین در فرست‌نشنال یک فیلم داستانی چهار حلقه‌ای به‌نام زائر (The Pilgrim) (۱۹۲۳) بود. چاپلین در این فیلم نیز با همان طنز اجتماعی، به یک زندانی فراری (چارلی) می‌پردازند که لباس‌های یک خادم رشوه‌گیر از حومهٔ کوچکی در تکزاس را می‌پوشد و مردم شهر او را به‌جای کشیش جدید دهکده می‌گیرند و عواقب عجیب و غریبی به‌بار می‌آید. فیلم با هجویه‌ٔ درخشانش حملهٔ به مقدسات دینی تلقی شد، و اتهاماتی که چند سال بعد از جانب گروه‌های مذهبی بر ضد چاپلین اقامه شد، احتمالاً ناشی از همین فیلم بوده است.


چاپلین پس از اتمام قراردادش با کمپانی فرست‌نشنال آزاد شد. تا فیلم‌هایش را از طریق کمپانی یونایتد آرتیستز پخش کند. نخستین فیلمی که برای این کمپانی ساخت فیملی تحسین‌شده به‌نام زن پاریسی (A woman of Paris) (۱۹۲۳) است. این فیلم یک ”درام تقدیر“ استادانه است و کنایه‌های ظریفش فیلمسازان دیگر از جمله ارنست لوبیچ و رنه‌کلر را تحت‌تأثیر خود قرار داد. در این فیلم چاپلین خود در صحنهٔ کوتاهی در نقش یک باربر ظاهر می‌شود و این رسم را (که هیچکاک از او آموخت) در تمام فیلم‌هایش پس از ۱۹۲۳ ادامه می‌دهد.


زن پاریسی یک فیلم بلند داستانی است که در آن چاپلین قهرمان داستان نیست، اما در کمدی حماسی خود جویندگان طلا (The Gold Rush) (۱۹۲۵) بار دیگر به نقش مرکزی ولگرد کوچولو بازگشت. جویندگان طلا در پس‌زمینهٔ هجوم برای کشف طلا در منطقهٔ کلنَدایک در ۱۸۹۸ فیلمبرداری شد و موفق شد از فضائی دشوار، سرشار از گرسنگی و حرص و از میان سه گروه معدن‌دار برای کسب حقوق حفاری، یک کمدی درجهٔ یک بسازد. ظرافت در شخصیت‌پردازی و حرکات درخشان پانتومیم و تلفیق مایه‌های کمیک و تراژیک، جویندگان طلا را شاخص‌ترین اثر چاپلین ساخته است، که هنوز هم مانند سال ۱۹۲۵ مورد علاقهٔ مردم است و چاپلین شخصاً آن را بر دیگر فیلم‌هایش ترجیح می‌داد.


The Gold Rush
The Gold Rush
The Gold Rush
The Gold Rush
The Gold Rush
The Gold Rush

The Circus
The Circus

سیرک (The Circus) (۱۹۲۸) که در آن ولگرد کوچولو به فکر دلقک شدن می‌افتد، فیلمی صامت با ساختاری زیبا است که در جریان ناطق شدن سینما ساخته شده و در مراسم اسکارسال ۱۹۲۹جایزه‌ای با این شرح نصیب چاپلین کرد: ”تنوع و نبوغ در نوشتن، بازیگری، کارگردانی و تهیه‌کنندگی“ چاپین در جریان ساختن این فیلم درگیر داده‌گاه طلاق از همسر دوم، و متهم به اهانت از جانب ”اخلاق‌گرا‌یان“ مذهبی بود، چنانکه نزدیک بود خودکشی کند. این نخستین درگیری چاپلین با مقامات مذهبی آمریکا، از میان چندین درگیری دیگر او بود.


دو فیلم نخست ناطق چاپلین با موسیقی (آهنگ هر دو فیلم را خود چاپلین ساخت)، افکت صوتی و دیالوگ همراه بودند، و نشان از راهکاری داشتند که چاپلین را از دوران صامت به دوران ناطق می‌برد. روشنائی‌های شهر (City Lights) فیلمی احساساتی اما تأثیرگذار درباره‌ٔ بیکاره‌ای است که دل به دختر گل‌فروش نابینائی می‌بندد و برای تأمین مخارج معالجهٔ چشم دختر سر از ماجراهائی پیش‌بینی نشده، از جمله دزدی و حبس، درمی‌آورد. چاپلین خود این فیلم را ”یک کمدی رمانس در پانتومیم“ نامیده است.


اگر تا پایان این فیلم در مواضع اجتماعی چاپلین شکلی برجا بود با فیلم عصر جدید (Modem Times) (۱۹۳۶) آن هم برطرف شد، زیرا عصر جدید به غیرانسانی شدن کارگردان در عصری می‌پردازد که توسط ثروتمندان اداره می‌شود، چاپلین در این فیلم در نقش یک کارگر کارخانه ظاهر می‌شود اما شیوه‌های خط تولید کارخانه او را دچار بیماری عصبی (اما فوق‌العاده جذاب) می‌کند، به‌ همین دلیل او را از کارخانه اخراج می‌کنند، این‌بار سرانجام بیکار اما پیروز می‌شود. هجویه‌ٔ این فیلم بر صنعتی شدن و عدم مساوات در ”عصر جدید صنعتی“ آن هم در دوران بحران بزرگ اقتصادی، قدرتمندان زمان خود را برافروخت و در نقاطی از آمریکا به این فیلم لقب ”تبلیغات سرخ“ دادند. نمایش‌ عصر جدید همچنین در آلمان و ایتالیا ممنوع شد، اما در نقاط دیگر اروپا محبوبیت خارق‌العاده‌ای به‌دست آورد. این فیلم با ساختار محکم و پیام اجتماعی نیرومند خود هنوز هم یکی از بامزه‌ترین فیلم‌های چاپلین است.


با دیکتاتور بزرگ (The great Dictator) (۱۹۴۰) چارلی‌چاپلین نخستین فیلم کاملاً ناطق ”دیالوگ‌دار) و یکی از نخستین فیلم‌های ضدنازی هالیوود را ساخت. این فیلم هجوآمیز دربارهٔ دیکتاتوری اروپائی و در واقع تاریخچهٔ زندگی آدنوید هینکل دیکتاتور تامانیا است که دست به قتل عام یهودیان می‌زند و اروپا را در غرقاب جنگی دیگر می‌افکند. چاپلین در این فیلم دو نقش ایفاء می‌کند، یکی نقش هینکل و دیگری نقش آرایشگری یهودی و فراموشکار که بدل هینکل است. دیکتاتور بزرگ جدود هجده ماه پیش از حملهٔ آمریکا به پرل‌هاربُر به نمایش درآمد و منتقدان آن را نپسندیدند: برخی بر آن بودند که جنبهٔ سیاسی آن بسیار جدی است و برخی دیگر آٰن را به قدرت کافی جدی نمی‌یافتند. با این حال فیلم از نظر تجاری محبوبیت فراوانی کسب کرد و چاپلین همچنان ستاره باقی ماند.


با این حال، چاپلین یک سلسله سخنرانی سیاسی در حمایت از اتحاد جماهیر شوروی کرد و همین نوع فعالیت‌ها او را در صدر لیست سیاه آمریکائی پس از جنگ قرار داد. از همه بدتر شکایت یکی از شاگردان پیشین او (جون‌بَری Joan Barry) بود که در ۱۹۴۴ چاپلین را به جرم نقض لایحهٔ قانونی ”مان“ به دادگاهی جنجالی کشاند. بی‌دلیل نیست که فیلم بعدی چاپلین، موسیو وردو (Monsieur Verdoux) (۱۹۴۷) چنین تیره و آزارنده است. این فیلم ”یک کمدی جنائی“ بر اساس وقایع مربوط به آدمکشی حرفه‌ای به‌نام لندرو (Landru) است و ابتدا از جانب اُرسُن ولز به او پیشنهاد شد. در این فیلم یک تحویلدار بانک پاریسی (چاپلین) از کار اخراج می‌شود و برای تأمین زندگی همسر بی‌لیاقت و پسر خود تصمیم می‌گیرد با زنان ثروتمند و میان سال ازدواج کند و آنها را به قتل برساند. موسیو وردو شناسائی و دستگیر می‌شود و هنگامی‌که در زندان منتظر اعدام است، فضای فیلم آگاهانه به مجادلهٔ میان وردو و هم‌اتاقی‌اش تبدیل می‌شود: فیلم‌ موسیو وردو در آمریکا به تلخی مورد حمله قرار گرفت، چرا که درست در دوران جنون ضدکمونیستی و بازی‌های جنگ سرد پخش‌ شد؛ پس از شش هفته که از اِکران آن گذشت به کلی بایگانی شد، اما در فرانسه با استقبال گرمی روبه‌رو شد. پس از ناپدید شدن ولگرد کوچولو و رواج انتقاد آزاد اجتماعی رابطهٔ چاپلین با تماشاگران آمریکائی به تیرگی گرائید، اما دل‌شکستگی چاپلین به سال‌های دور، به دوران اتهامات اخلاق‌گرایانه در دههٔ ۱۹۲۰ باز می‌گشت. برخی از این مشکلات ناشی از آن بود که چاپلین هنوز شناسنامهٔ انگلیسی خود را حفظ کرده و آمریکائی نشده بود، و بعضی دیگر ظاهراً به عدم پرداخت به موقع مالیات بردرآمد از جانب چاپلین مربوط می‌شد.


چاپلین در آخرین فیلم آمریکائی خود لایم‌لایت (Limelight) (۱۹۵۲) به تالارهای موسیقی لندن، که کودکی خود را در آنها گذرانده بود، باز می‌گردد تا قصهٔ تلخ و شیرین یک مجری صحنهٔ پا به سن گذاشته را تصویر کند. این مرد با اقدام به معالجهٔ یک رقاص فلج شده و بازگرداندن او به صحنه بر ضعف جسمی و مرگ قریب‌الوقوع خود غلبه می‌کند. لایم‌لایت فیلمی طولانی (دو ساعت و نیم)، کُند، و از نظر سینمائی کهنه بود، اما بهترین نمونهٔ گرایش چاپلین به منزلت و شایستگی‌های طبیعت انسانی است، که سدهٔ بیستم از هیچ کوششی برای نابود کردنش فروگذار نکرده است. در ۱۹۵۲ چاپلین و خانواده‌اش به لندن دعوت شدند تا در نمایش لایم‌لایت در دربار انگلستان حضور یابند. چاپلین در همان نخستین‌ روز سفر در دریا از رادیو شنید که دادستان ایالات‌متحده ویزای بازگشت به آمریکای آنها را لغو کرده و تمدید آن را موکول به مراجعهٔ چاپلین به ادارهٔ اتباع بیگانه و پاسخگوئی به اتهامات سیاسی و فساد اخلاقی خود کرده است. بدین‌سان یکی از گران‌قیمت‌ترین و محبوب‌ترین ستارگان تاریخ سینمای آمریکا از کشور متبوع خود طرد شد. پس از آن چاپلین در انگلستان اقامت کرد و بعدها به سوئیس رفت.


پنج سال پس از این واقعه چاپلین با فیلم سلطانی در نیویورک (A King in NewYork) (۱۹۷۵) پاسخ دادگستری آمریکا را داد. این تمثیل به شدت سیاسی، که در انگلستان تهیه شد، داستان رهبر یک کشور اروپائی است که هنگام دیدار از ایالات‌متحده توسط کمیتهٔ مقابله با فعالیت‌های ضدآمریکائی به اتهامی احمقانه‌ لجن‌مال می‌شود، چنانکه چاپلین شده بود. فیلم به دلیل شایعاتی که بر ضد چاپلین وجود داشت از طرف لژیون منع انتشار مواد ضاله‌ٔ آمریکا محکوم می‌شود و از نمایش در سالن‌های بزرگ محروم می‌ماند و پس از چند هفته به کلی از سینماها جمع می‌شود. در ۱۹۷۲ لایم‌لایت بر پرده‌های آمریکائی ظاهر شد و در مراسم اسکار همین سال جایزهٔ بهترین موسیقی فیلم را به‌دست می‌آورد (چارلی چاپلین در همان سال یک جایزهٔ افتخاری دیگر با عنوان ”تأثیر غیرقابل محاسبه‌ای که بر سینما و هنر این قرن داشته است“ دریافت کرد). اما سلطانی در نیویورک نخستین‌بار در ۱۹۷۶ در آمریکا پخش شد و اکثر منتقدان آن را نپسندیدند. علت تلخی موجود در فیلم و کارگردانی خنثی در آن قابل درک است، با این حال باید گفت که این فیلم حاوی طنزی ظریف از آمریکای دههٔ ۱۹۵۰ است.


آخرین فیلم چارلی‌چاپلین، کنتسی از هنگ‌گنگ (The Countess from Hong Kong) (۱۹۶۶) با شرکت مارلُن براندو و سوفیا لُرن، یک کمدی فارس اتاق خواب سست است، که هم در فیلمنامه‌ و هم در کارگردانی دچار آشفتگی است و گوئی چاپلین فراموش کرده بود که نبوغ او در بازیگری و پانتومیم بوده است. با این همه تصویر ولگرد کوچولو در دههٔ ۱۹۲۰ نمادی از اعتبار جهانی سینمای آمریکا شد و شخص چارلی‌چاپلین همواره مهم‌ترین و شاخص‌ترین کارگردان این کاراکتر باقی خواهد ماند.

دوشنبه 5 مرداد 1394  7:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها