شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده ، پس از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند. پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت: خوب است آن شب وقتى از همه جا نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ عذر و توبه كج روي هايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار كردم و با خداى خودم راز و نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد مرا به اين باغ آوردند. نبايد از رحمت حق نوميد شد.
يارب به در تو روسياه آمدم
بردرگه تو به اشك و آه مده ام
اذنم بده ، راهم بده اى خالق من
افكنده سرو غرق گناه آمده ام
عمرم به گناه و معصيت شد سپرى
با بار گنه حضور شاه آمده ام
گم كرد ره و منزل پرخوف و خطر
طى كرده بسوى ، شاهراه آمده ام
يارب تو كريمى و رحيمى و عطوف
با عذر خطا و اشتباه آمده ام
غفّار توئى ، صمدتوئى ، بنده منم
محتاجم و با حال تباه آمده ام
قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده