با سلام .
روستای ما یک مرد زندگی می کرد معروف به شنبلو . یک روز زنش به زن همسایه می گوید که پسرش بیاید کمک پسرش زن همسایه می گویند نامزد کرده نمی تواند. شنبلو می شنود. دو روز بعد همسایه برای بردن وسایل به باغ می آید دم در آقای شنبلو و می گوید اولاغتان را بدهید به باغ وسایل بفرستم آقای شنبلو به زن همسایه با کمال خرسندی می گویند اولاغ را به اولاغ همسایه نامزد کردند نمی شود.وسایل ببرد.