0

داستانی از انجيل

 
forogh1351
forogh1351
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 462
محل سکونت : تهران

داستانی از انجيل

خدا جدعون رو از میون قوم بنی­اسرائیل انتخاب کرد تا قوم رو رهبری کنه و اونها رو از دست مدیانیان که همیشه قوم بنی­اسرائیل رو استعمار می­کردند و کشت و زرع اونها رو ازشون می­گرفت، نجات بده. هرچند که جدعون برای اینکه مطمئن بشه که خدا در این جنگ کمکش می­کنه خدا رو امتحان کرد. اما آخر وقتی متوجه شد توبه کرد و به امر خدا آماده جنگ شد. و اما ادامه داستان:

 

صبح روز بعد جدعون با همه مردمی که با او بودند رفت و در کنار چشمه حرود اردو زد. اردوگاه مدیانیان در شمال آنها، در دشت کوه موره، برپا بود.

 

خداوند به جدعون فرمود: تعداد افراد شما بسیار زیاد است تا من شما را بر مدیانیان پیروزی بخشم زیرا آن وقت خواهید گفت ما با قدرت و توان خودمان نجات یافتیم. به مردم بگو هر کسی که ترسوست و از جنگ می­ترسد باید از کوه جلعاد به خانه خود بازگردد.

 

بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها ده هزار نفرشان باقی ماند.

 

خداوند به جدعون فرمود: هنوز تعداد شما زیاد است. آنها را به لب چشمه ببر و آنجا من به تو نشان می­دهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند. 

 

 

 

پس جدعون آنها را به کنار چشمه برد. خداوند به جدعون فرمود: آنها را با توجه به آب خوردنشان به دو دسته تقسیم کن. کسانیکه دهان خود را در آب گذاشتند و مثل سگها آب می­نوشند و آنهایی که زانو زده با دستهای خود آب می­نوشند.

 

کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند، سیصد نفر بودند و بقیه با دهان خود از چشمه آب نوشیدند.

 

خداوند به جدوعون فرمود: با همین سیصد نفر که با دستهای خود از چشمه آب نوشیدند، مدیانیان را مغلوب می­کنم. بقیه را به خانه­هایشان بفرست.

 

جدعون هم بقیه رو روانه کرد و اما ادامه داستان:

 

در همان شب خداوند به جدعون فرمود برو و به اردوی مدیانیان حمله کن و من آنها را به دست تو مغلوب می­کنم. اما اگر می­ترسی که حمله کنی، اول با خادمت به اردوگاه مدیانیان برو و گوش بده آنها چه می­گویند و آنوقت دلیر می­شوی و برای حمله جرآت پیدا می­کنی.

 

جدعون هم به مرز اردوگاه دشمن رفت. سپاه دشمن مانند دسته بزرگی از ملخ در دشت جمع شده بودند و شتران آنان به فراوانی ریگهای ساحل دریا بود.

 

وقتی جدعون به اردوگاه رسید دید یکی از مردان خوابی را برای دوستش تعریف می­کند که در خواب یک نان جو دیدم که در میان چادر اردوگاه افتاد و چادر بر زمین افتاد. دوستش گفت: تعبیر این خواب فقط یک چیز است. اینکه جدعون با شمشیر می­آید و خدا همه ما را به دست او خواهد سپرد.

 

جدعون با شنیدن این حرف سجده کرد. سپس به اردوگاه برگشت و دستور حمله رو صادر کرد و خدا هم بلایی به سر اونها آورد که خودشون به جون هم افتادن و همدیگر رو کشتند.

 

قصه جالبی بود اما من هدف دیگه­ای از این قصه داشتم. عده زیادی برای جنگ در سپاه جدعون بودن. اما خدا از بین اونها فقط سیصد نفر رو انتخاب کرد. نه کسانیکه می­ترسن، نه کسانیکه مثل سگ آب می­خورن(در واقع معنی انسان بودن خودشون رو نفهمیدن). بلکه تنها کسانی رو که که به شایستگی انسان آب خوردن. امروز هم خیلی­ها ادعای با خدا بودن رو دارن و ادعا می­کنن حاضرن در راه خدا حتی جونشون رو هم بدن. اما شایستگش رو ندارن. اما فقط خدا عده کمی از اونها رو انتخاب می­کنه تا ازشون استفاده کنه. کسانیکه از ته دل با خدا باشن و حاضر باشن هر بهایی رو به خاطر خدا بپردازن. پس بیادید تا سعی کنیم همیشه جزو اون عده­ای باشیم که خدا ازشون استفاده می­کنه.

چهارشنبه 25 شهریور 1388  7:20 AM
تشکرات از این پست
javdaneh
javdaneh
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 177
محل سکونت : خوزستان
شنبه 25 مهر 1388  2:53 PM
تشکرات از این پست
hossein690
hossein690
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 283
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:داستانی از انجيل

 واقعا آموزنده بود

افـتادگـــــی آموز اگـر طالب فـــیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

دوشنبه 16 آذر 1388  11:22 AM
تشکرات از این پست
shahdan
shahdan
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 1485
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستانی از انجيل

 يكي از ابزارهاي راهنمايي و ارشاد در قديم ، استفاده از زبان قصه بوده كه كارآيي فوق العاده داشته و اين قصه هم از همان موارد است پاسخ به:داستانی از  انجيل
سلامت باشید
سه شنبه 17 آذر 1388  9:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها