خدا جدعون رو از میون قوم بنیاسرائیل انتخاب کرد تا قوم رو
رهبری کنه و اونها رو از دست مدیانیان که همیشه قوم بنیاسرائیل رو
استعمار میکردند و کشت و زرع اونها رو ازشون میگرفت، نجات بده. هرچند که
جدعون برای اینکه مطمئن بشه که خدا در این جنگ کمکش میکنه خدا رو امتحان
کرد. اما آخر وقتی متوجه شد توبه کرد و به امر خدا آماده جنگ شد. و اما
ادامه داستان:
صبح روز بعد جدعون با همه مردمی که با او بودند رفت و در
کنار چشمه حرود اردو زد. اردوگاه مدیانیان در شمال آنها، در دشت کوه موره،
برپا بود.
خداوند به جدعون فرمود: تعداد افراد شما بسیار زیاد است تا
من شما را بر مدیانیان پیروزی بخشم زیرا آن وقت خواهید گفت ما با قدرت و
توان خودمان نجات یافتیم. به مردم بگو هر کسی که ترسوست و از جنگ میترسد
باید از کوه جلعاد به خانه خود بازگردد.
بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها ده هزار نفرشان باقی ماند.
خداوند به جدعون فرمود: هنوز تعداد شما زیاد است. آنها را به لب چشمه
ببر و آنجا من به تو نشان میدهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند.
پس جدعون آنها را به کنار چشمه برد. خداوند به جدعون فرمود:
آنها را با توجه به آب خوردنشان به دو دسته تقسیم کن. کسانیکه دهان خود را
در آب گذاشتند و مثل سگها آب مینوشند و آنهایی که زانو زده با دستهای خود
آب مینوشند.
کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند، سیصد نفر بودند و بقیه با دهان خود از چشمه آب نوشیدند.
خداوند به جدوعون فرمود: با همین سیصد نفر که با دستهای خود
از چشمه آب نوشیدند، مدیانیان را مغلوب میکنم. بقیه را به خانههایشان
بفرست.
جدعون هم بقیه رو روانه کرد و اما ادامه داستان:
در همان شب خداوند به جدعون فرمود برو و به اردوی مدیانیان
حمله کن و من آنها را به دست تو مغلوب میکنم. اما اگر میترسی که حمله
کنی، اول با خادمت به اردوگاه مدیانیان برو و گوش بده آنها چه میگویند و
آنوقت دلیر میشوی و برای حمله جرآت پیدا میکنی.
جدعون هم به مرز اردوگاه دشمن رفت. سپاه دشمن مانند دسته
بزرگی از ملخ در دشت جمع شده بودند و شتران آنان به فراوانی ریگهای ساحل
دریا بود.
وقتی جدعون به اردوگاه رسید دید یکی از مردان خوابی را برای
دوستش تعریف میکند که در خواب یک نان جو دیدم که در میان چادر اردوگاه
افتاد و چادر بر زمین افتاد. دوستش گفت: تعبیر این خواب فقط یک چیز است.
اینکه جدعون با شمشیر میآید و خدا همه ما را به دست او خواهد سپرد.
جدعون با شنیدن این حرف سجده کرد. سپس به اردوگاه برگشت و
دستور حمله رو صادر کرد و خدا هم بلایی به سر اونها آورد که خودشون به جون
هم افتادن و همدیگر رو کشتند.
قصه جالبی بود اما من هدف دیگهای از این قصه داشتم. عده
زیادی برای جنگ در سپاه جدعون بودن. اما خدا از بین اونها فقط سیصد نفر رو
انتخاب کرد. نه کسانیکه میترسن، نه کسانیکه مثل سگ آب میخورن(در واقع
معنی انسان بودن خودشون رو نفهمیدن). بلکه تنها کسانی رو که که به شایستگی
انسان آب خوردن. امروز هم خیلیها ادعای با خدا بودن رو دارن و ادعا
میکنن حاضرن در راه خدا حتی جونشون رو هم بدن. اما شایستگش رو ندارن. اما
فقط خدا عده کمی از اونها رو انتخاب میکنه تا ازشون استفاده کنه. کسانیکه
از ته دل با خدا باشن و حاضر باشن هر بهایی رو به خاطر خدا بپردازن. پس
بیادید تا سعی کنیم همیشه جزو اون عدهای باشیم که خدا ازشون استفاده
میکنه.