در همدان طایفه ای زندگی می کردند که معروف به«بنی راشد» بودند و همه ی آنها شیعه بودند و پیرو مذهب امامیه. کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور بین همه ی اهل همدان فقط شما شیعه هستید؟
پیرمردی که متشخص به نظر می رسید، گفت: جد ما راشد ـ که طایفه ی ما به او منسوب است ـ سالی به حج مشرف شد. پس از بازگشت از سفر، قصه ی خود را چنین نقل کرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بیابان پیموده بودیم که از شتر فرود آمدم تا کمی پیاده روی کنم. مدت زیادی پیاده حرکت کردم تا این که خسته شدم. پیش خود گفتم بهتر است برای استراحت و خواب کمی توقف کنم، آنگاه که انتهای قافله به نزد من رسید، برمی خیزم.
به همین جهت خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم هنگام ظهر است و هیچ کس دیده نمی شود. ترسیدم، نه جاده دیده می شد و نه رد پایی مانده بود. ناچار به خدا توکل کردم و گفتم: به هر طرف که او بخواهد می روم!
هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که به منطقه ای سبز و خرم رسیدم، گویا آنجا به تازگی باران باریده، خاکش معطر و پاک بود. در میان آن باغ قصری بود که چون شمشیر می درخشید.
با خود گفتم: خوب است که این قصر را بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتی مقابل در قصر رسیدم، دیدم دو نفر خادم آنجا ایستاده اند.
سلام کردم و آنها با لحن زیبایی پاسخ دادند و گفتند: بنشین که خداوند خیری به تو عنایت فرموده است.
یکی از آنها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانی بازگشت و گفت: برخیز و داخل شو.
وارد شدم. جوانی را دیدم که چهره اش همچون ماه در شب تاریک می درخشید، بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود که فاصله ی کمی با سر مبارک او داشت.
سلام کردم و او با مهربانی و زیباترین لحن پاسخ داد و پرسید: آیا مرا می شناسی؟
ـ نه وا...!
ـ من قائم آل محمد(ص) هستم که در آخرالزمان با همین شمشیر ـ اشاره به آن شمشیر کرد ـ قیام می کنم و زمین را بعد از آنکه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد می کنم.
با شنیدن این کلمات نورانی، به پای حضرت(ع) افتادم و صورت به خاک پای مبارکش می ساییدم.
فرمود: این کار را مکن! سرت را بلند کن. تو فلانی از ارتفاعات همدان نیستی؟
ـ آری! ای آقا و مولایم!
ـ دوست داری به نزد خانواده ات بازگردی؟
ـ آری مولایم، می خواهم مژده ی آنچه را که خداوند به من ارزانی داشته، به آنها برسانم.
آنگاه حضرت به خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت و کیسه ی پولی به من داد و با هم از خدمت امام(ع) مرخص شدیم. چند قدم که رفتیم. سایه ها و درختان و مناره ی مسجدی را دیدم. او گفت: آیا اینجا را می شناسی؟
گفتم: نزدیک همدان شهری است که اسدآباد نام دارد. اینجا شبیه آنجاست.
او گفت: اینجا اسدآباد است. برو که هدایت یافتی و واقعا راشد شدی!
من که به منظره ی پیش روی خود خیره شده بودم، وقتی بازگشتم او را ندیدم. وارد اسدآباد شدم. به کیسه نگاه کردم، 54 سکه ی طلا در آن بود و تا زمانی که آنها را داشتم خیر به ما روی می آورد.(1)
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20