كوهنورد و خدا
كوهنورد و خدا
به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و
با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات
سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت
فكر میكرد چقدر به مرگ نزدیك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور
كمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از
سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگین سكوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل
فریاد زد: خدایا كمكم كن
!
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
نجاتم بده خدای من
!
آیا به من ایمان داری؟
آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
پس آن طناب دور كمرت را پاره كن
!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز كیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم
.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
كوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم
.
روز
بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده یك كوهنورد در حالی پیدا شده
كه طنابی به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
...
سه شنبه 24 شهریور 1388 11:23 PM
تشکرات از این پست