0

لحظاتی در خلوت نورانی سرباز انقلاب و ولایت؛ جانباز یونس سهرابی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

لحظاتی در خلوت نورانی سرباز انقلاب و ولایت؛ جانباز یونس سهرابی

لحظاتی در خلوت نورانی سرباز انقلاب و ولایت؛ جانباز یونس سهرابی


امروز هرچه عزت، اقتدار و امنیت در کشورمان داریم و به آن می‌بالیم، مدیون رشادت‌ها و فداکاری‌های جوانان دیروزیم که در سال‌های پر نشیب و فراز انقلاب و جنگ، دل به دریای ایمان دادند. آن‌ها که با عمل، بر پای عقیده استوار ماندند و هرکدام نمادی شدند از سه مولفۀ «وظیفه‌شناسی، زمان‌شناسی و بصیرت». یونس سهرابی از جمله جوانان آن سال‌هاست که هنوز خود را سرباز انقلاب می‌داند.
لحظاتی در خلوت نورانی سرباز انقلاب و ولایت؛ جانباز یونس سهرابی

به گزارش دفاع پرس:

اشاره:

امروز هرچه عزت، اقتدار و امنیت در کشورمان داریم و به آن می‌بالیم، مدیون رشادت‌ها و فداکاری‌های جوانان دیروزیم که در سال‌های پر نشیب و فراز انقلاب و جنگ، دل به دریای ایمان دادند. آن‌ها که با عمل، بر پای عقیده استوار ماندند و هرکدام نمادی شدند از سه مولفۀ «وظیفه‌شناسی، زمان‌شناسی و بصیرت». یونس سهرابی از جمله جوانان آن سال‌هاست که هنوز خود را سرباز انقلاب می‌داند. او هم‌اکنون روشندلی بصیر و تواناست و پدر سه فرزند متعهد و مؤمن که می‌خواهند ادامه دهندۀ راه پرنور اسلام باشند. ان‌شاءالله.

 

 

خانواده

اردیبهشت‌ماه سال 1343 در تهران متولد شدم. در خانواده‌ای مذهبی و مقید به مبانی دینی. پدرم بنا بود و اهمیت زیادی به کسب حلال می‌داد. با این که استطاعت مالی داشت ولی سخت به برنامه‌ها و فرهنگ طاغوت بدبین بود. تا جایی که قبل از انقلاب، حاضر به خریدن تلویزیون نشد. می‌گفت برنامه‌های تلویزیون ضد ارزش و باورهای اسلامی‌ست. خانواده‌ام از لحاظ سیاسی هم  به این باور رسیده بودند که باید به حمایت از امام و اسلام حرکت کنند. زیرا که سال‌ها شاهد ظلم، انحراف و خفقان رژیم شاه بودند.

 

روزهای انقلاب

فضای جامعه از خفقان و بی‌عدالتی لبریز بود. ساواک در همه جا نفوذ داشت و مردم حتی در خانه‌‌شان هم مراقب حرف‌زدن‌شان بودند. فعالیت‌های انقلابی، جدی‌تر و آشکارتر شده بود. آن روزها من کم‌تر از 14 سال داشتم و دانش‌آموز بودم. با وجود سن و سال کمی که داشتم، به‌راحتی می‌توانستم حق را از باطل تشخیص دهم. مرتب در تظاهرات شرکت می‌کردم. با اسپری روی دیوارها شعار می‌نوشتم و اعلامیه‌های امام را مطالعه می‌کردم. یک روز هم به همراه دوستانم، عکس شاه و همسرش را که روی دیوار کلاس‌مان نصب شده بود، شکستیم. خبر به گوش ناظم مدرسه رسید. بلافاصله خودش را به کلاس رساند و با شدت با ما برخورد کرد. دقایقی بعد هم نیروهای مسلح ژاندارمری به سراغ‌مان آمدند. خط و نشان کشیدند و تهدیدمان کردند. هنوز از مدرسه خارج نشده بودند که شیشه‌های کلاس را به نشانه اعتراض شکستیم. دانش‌آموزان کلاس‌های دیگر هم بیرون ریختند و همگی با هم به خیابان رفتیم و شعار می‌دادیم: مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین

 

حال و هوای پیروزی

در روزهای دوازدهم تا بیست و دوم بهمن 57، فعالیت‌های انقلابی مردم به اوج خود رسید. امام خمینی(ره) به ایران برگشته بودند و حالا حضورشان موجب دلگرمی بیشتر انقلابی‌‌ها شده بود و فضا را برای پیروزی نهایی آماده‌تر می‌کرد. در این روزها عمده فعالیت من این بود که به همراه دوستانم به محله‌های مختلف برویم و اسلحه، فشنگ، پتو، ملافه، پنبه و دارو از مردم جمع‌آوری کنیم. بعد هم آن‌ها را به مسجدی که در میدان جلیلی منطقه 17 بود، تحویل می‌دادیم. همدلی بین مردم حاکم بود و هرکس، هرکاری که از دستش بر می‌آمد، دریغ نمی‌کرد. روزهایی عجیب و فراموش نشدنی بود و حال و هوای خوبی داشت.

 

سرباز خمینی(ره)

انقلاب که پیروز شد، در مساجد به افراد داوطلب آموزش نظامی، عقیدتی و سیاسی با عنوان بسیج مستضعفین داده می‌شد. من نیز در مسجد محل‌مان ثبت‌نام کردم و عضو فعال بسیج شدم. هر شب به مسجد می‌رفتم و تا صبح آن‌جا می‌ماندم. آن ایام، نقطه عطف زندگی‌ام بود. حالا نگاه جدی‌تری به مسائل سیاسی داخل و خارج کشور پیدا کرده بودم. این باور در من شکل گرفته بود که من هم یکی از سربازان خمینی هستم و باید برای اسلام و کشورم مفید باشم.

 

اعزام به جبهه

جنگ شروع شد. پادگان‌ها به صورت 24 ساعته به داوطلبان آموزش می‌دادند. من 16 سال داشتم و حداقل سن برای رفتن به جبهه، 17 سال بود. من دلم می‌خواست برای دفاع از کشورم به جبهه اعزام شوم. بارها شناسنامه‌ام را دستکاری کردم، اما هربار متوجه می‌شدند و رضایت پدر و مادرم را هم می‌خواستند. من پسر بزرگ خانواده بودم، به همین خاطر هرچه به پدر و مادرم اصرار می‌کردم راضی نمی‌شدند، اما خسته ‌نشدم. آن‌قدر رفتم و آمدم تا بالاخره راضی شدند من برای گذراندن دوره یک ماهه نظامی بروم پادگان. بعد از اتمام دوره به همراه تعدادی از بچه‌ها برای نگهبانی در پادگان امام حسین(ع) انتخاب شدیم. حدود یک ماه و نیم هم آن‌جا مشغول به خدمت بودم. این فرصت خوبی بود برای جلب اعتماد پدر و مادرم. بالاخره روز 28 اردیبهشت 61 از پادگان امام حسین(ع) تسویه کردم و برای اعزام به خوزستان به مقر لانه جاسوسی رفتم و خودم را معرفی کردم.

 

دعای شهادت

من در لشکر 30 زرهی مشغول به خدمت شدم و در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس که روز سوم خرداد 61 انجام شد، شرکت کردم. عملیات سختی بود. خیلی شهید و مجروح داشتیم. طوری که به شوخی بسیجی‌ها را نیروهای یک‌بار مصرف صدا می‌کردیم. چون یا شهید و مجروح می‌شدند و یا به خاطر سختی عملیات، تسویه می‌کردند. اما من به دلیل شرایط خانوادگی‌ جرئت برگشت نداشتم. می‌ترسیدم پدر و مادرم برای اعزام مجدد راضی نشوند. بنابراین تا عملیات رمضان که 23 تیر انجام شد، ماندگار شدم. عملیات در پاسگاه زید انجام شد. چند ساعتی برای هدایت و کار با یک نفربر زرهی به نام بی‌ام‌پی آموزش دیدم و به عنوان راننده در عملیات حاضر شدم. صبح روز دوم عملیات، تو یکی از خاکریزها مشغول نماز بودم. هوا رو به روشنی می‌رفت. دستانم را برای قنوت بالا بردم و در حال خواندن این دعا بودم: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک... که ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد. احساس کردم چیزی با پیشانی‌ام برخورد کرد. یک‌باره همه صورتم غرق خون شد. یک لحظه فکر کردم حاجت روا شدم، اما گرمی خون کم نمی‌شد. نمازم را شکستم و با چند چفیه پیشانی‌ام را بستم ولی خونریزی شدید بود.

 

گلوله یا آمپول

بچه‌های امداد به سراغ‌ من و تعداد دیگری از بچه‌ها که مجروح شده بودند آمدند. ما را سوار یک وانت کردند و فرستادند پشت خط. از آن‌جا به حمیدیه و نهایتاً به بیمارستان جندی‌شاپور اهواز منتقل شدم. من در حالی که یک دستم به پیشانی‌ام بود و دست دیگرم به کمر، لنگ‌لنگان در راهروی بیمارستان راه می‌رفتم. دکتر با دیدنم تصور کرد از ناحیه پا و کمر هم آسیب دیده‌ام. از من درباره جراحت پایم پرسید و من گفتم جراحت پایم از گلوله نیست، آمپول من را به این روز انداخته. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: آمپول بیشتر درد داره یا گلوله؟ من گفتم: معلومه، آمپول! با خنده گفت: نمی‌دونم چه حکمتیه که این رزمنده‌ها اون‌قدر که از آمپول می‌ترسن از گلوله و ترکش نمی‌ترسن!

بالاخره کارهای لازم بر روی زخمم انجام گرفت. گفتند می‌توانی مدتی را برای گذراندن دوره نقاهت بروی مرخصی، اما قبول نکردم. دوست نداشتم مادرم در آن حال ببیندم. می‌ترسیدم نگرانی‌اش مانع اعزام دوباره‌ام شود. بنابراین به اجبار پذیرفتم که یک هفته در بیمارستان بستری شوم. فردای آن روز به بهانه خرید از بیمارستان خارج شدم و پیاده تا مقر بچه‌های‌مان که همان نزدیکی‌ها بود، رفتم. از طریق آن‌ها توانستم دوباره برگردم خط.

 

انس با جبهه

بعد از اتمام عملیات رمضان، با لشکر 30 زرهی تسویه کردم و برگشتم تهران. در تهران به خاطر آموزش‌هایی که دیده بودم، برای آموزش حفاظت از شخصیت‌ها انتخاب شدم. می‌دانستم که حفاظت از دستاوردهای انقلاب دست کمی از جهاد ندارد. حقوق و مزایای بسیار خوبی هم داشت ولی دلم با جبهه مأنوس شده بود و شوق شهادت در میدان نبرد در قلبم جا گرفته بود. چون تاب دوری از جبهه را نداشتم، نتوانستم این پیشنهاد را قبول کنم. بنابراین به لشکر 5رمضان که حاصل تفکیک لشکر 30زرهی بود، رفتم. آن‌ها در منطقه «چنانه» در نزدیکی فکه اردوگاه زده بودند. با اصرار، مسئولیت دژبانی را به من سپردند. من هم به شرط این‌ که در صورت شروع عملیات، بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم. در این مدت ارتباط خوبی با فرماندهان تیپ پیدا کردم و توانستم اعتمادشان را جلب کنم.

 

مجروحیت

نهم مرداد سال 1362، عملیات والفجر3 در مهران آغاز شد. یک یا دو شب در میان، به دشمن حمله می‌کردیم. دشمن را آن‌قدر عقب بردیم که شهر آزاد شد و حالا چراغ خانه‌های عراقی‌ها را هم می‌دیدیم. ما شب‌ها جلو می‌رفتیم و دشمن روز که می‌شد، آتش سنگینی بر سرمان می‌ریخت. 

روز چهاردهم عملیات بود. تازه مشغول خواندن نماز عصر شده بودم که ناگهان صدای انفجاری فضا را گرفت. احساس سوختگی شدیدی در ناحیه سر و صورتم کردم. در سر تا پایم درد زیادی داشتم. آن‌قدر طاقت‌فرسا و کشنده که توصیفش ممکن نیست. این‌بار مطمئن شدم که شهادت به سراغم آمده. خواستم اشهدم را بخوانم ولی قادر به بیان کلمات نبودم. فقط تصویر کلمات شهادتین در ذهنم مرور می‌شد. به سخن حضرت علی(ع) که وقت شهادت فرمودند: «فزت و رب الکعبه» فکر می‌کردم. حتی بی‌تابی پدر و مادرم بعد از شنیدن خبر شهادتم هم به چشمم ‌آمد. همان لحظه بود که بسیار دل‌نگران پدر و مادرم شدم. یک‌باره احساس کردم چیز داغی از سر و صورتم سرازیر شد و از حال رفتم. ترکش به دو چشم، جمجمه، گوش راست و صورتم اصابت کرده بود.

با هلی‌کوپتر به ایلام و از آن‌جا به کرمانشاه و سپس به همدان منتقل شدم ولی به‌خاطر شدت مجروحیت پذیرش نمی‌شدم. نهایتاً با هواپیما به تهران فرستاده شدم. در تهران در بیمارستان 504 ارتش بستری شدم. بلافاصله چشمم را تخلیه و روی سایر اعضای صورتم جراحی صورت گرفت. حدود 40 روز بستری بودم. بعد از مدتی که زخم‌هایم بهتر شد و پانسمان چشم‌هایم را برداشتند، فهمیدم که بینایی‌ام را از دست داده‌ام.

 

بی‌سیم‌چی شدم

اعتقاد و باور به خدا و راهی که انتخاب کرده بودم، در دلم بسیار تقویت شده بود. با وجود این ‌که می‌دانستم نابینایی یک معلولیت محسوب می‌شود ولی به‌راحتی با آن کنار آمدم. مدام به این فکر می‌کردم که نسبت به انقلاب مسئولیت سنگینی دارم و دور ماندن از جبهه بیش از هر چیزی ناراحتم می‌کرد. به پایگاه بسیج رفتم و سعی کردم در کارهای مخابراتی مهارت پیدا کنم. آن‌جا کدهای بی‌سیم را برایم می‌خواندند و من حفظ می‌کردم. بالاخره سال 64 توانستم دوباره به جبهه اعزام شوم. بی‌سیم‌چی شدم و در مخابرات لشکر10سیدالشهدا مشغول به فعالیت شدم. سال 65 در لشکر حضرت رسول(ص) و سال 67 نیز به تیپ10 محرم رفتم. به‌خاطر نابینایی‌ دیگر قادر نبودم مثل قبل در عملیات‌ها حضور داشته باشم. شب‌های عملیات با بچه‌ها به خط می‌رفتم ولی نمی‌توانستم همراه‌شان به سمت دشمن حرکت کنم. چرا که حتماً یک‌ نفر باید دستم را می‌گرفت. فقط کارهایی را که در توانم بود، مانند جواب‌دادن به بی‌سیم، انجام می‌دادم.

 

ازدواج

قبل از این ‌که نابینا شوم، یک‌بار برای مرخصی به خانه رفته بودم. پدر و مادرم برای این‌ که من را از جبهه رفتن منصرف کنند، اصرار داشتند ازدواج کنم. همان روزها به خواستگاری دخترعمه‌ام رفتند و بعد از مدتی با هم عقد کردیم. وقتی فهمیدم بینایی‌ام را از دست داده‌ام، با پدر مادرم صحبت کردم و از آن‌ها خواستم به سراغ خانواده عمه‌ام بروند و آن‌ها را از این ازدواج منصرف کنند. به دختر عمه‌ام حق می‌دادم که زندگی با یک نابینا برایش غیر ممکن باشد. وقتی پدر و مادرم این مسئله را با آن‌ها مطرح کردند، همسرم و خانواده‌اش حاضر به قبول این پیشنهاد نشدند. او تا امروز صبورانه در کنار من زندگی کرده و بار بسیاری از مشکلات را به دوش کشیده. حاصل زندگی مشترک ما سه فرزند به نام‌های حسین، زهرا و فاطمه است که شکر خدا همه متعهد و مؤمن هستند.

 

بعد از جنگ

جنگ تمام شد و دشمن که نتوانسته بود بر ما غالب شود، این‌بار جور دیگری تهاجمش را آغاز کرد و فرهنگ‌مان را نشانه گرفت. امام خمینی(ره) فرموده‌اند: امیدوارم یک‌روز مسلسل‌های‌تان تبدیل به قلم شود. بنابراین تصمیم گرفتم ادامه تحصیل دهم. در سال 1374 در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران پذیرفته شدم و هرطور بود درسم را تمام کردم. همان سال‌ها با تشکلی که در آن نابینایانِ تحصیل‌کرده در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی فعالیت می‌کردند، آشنا شدم. آن‌جا از مسئولان نظامی، امنیتی و اطلاعاتی برای سخنرانی دعوت می‌شد و ما باید حرف‌های آن‌ها را به ذهن می‌سپردیم. ما خود را از لحاظ فرهنگی و عقیدتی به روز کرده و سپس معلومات‌مان را در مساجد، مدارس و مراسم‌ گوناگون در اختیار مردم قرار می‌دادیم.

از سال 80 تا امروز هم در تشکل دیگری به نام «خانه نور ایرانیان» فعالیت می‌کنم. در حال حاضر مدیر خانه نور شهرستان‌های استان تهران هستم. در آن‌جا 25 جانباز نابینا و کم‌بینا داریم. به امور جانبازها رسیدگی می‌کنیم و اردوهای زیارتی و درمانی، کلاس‌های آموزشی و مراسم‌ فرهنگی برای جانبازان و همسران‌شان برگزار می‌کنیم.

 

سرباز انقلاب و ولایت

حالا که سال‌هاست از جنگ می‌گذرد و فضای کشورمان تغییرات بسیاری را پشت سر گذاشته، چیزی که هنوز دلگرمم می‌کند، این است که باور دارم سرباز انقلاب و ولایت هستم. در طی این سال‌ها که پیچ و خم‌های انقلاب را دیده‌ام، چیزی که ذره‌ای در آن شک و تردید ندارم این است که اگر می‌خواهیم کشورمان از لحاظ سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی غنی شود، باید با تمام وجود حامی نظام و ولایت‌فقیه باشیم. تردید نکنیم که ایران همانند یک کشتی در اقیانوس جهان امروز است و فقط به سکانداری ولایت‌فقیه می‌تواند به ساحل امن برسد. دشمن هم فقط از همین می‌ترسد؛ در صحنه بودن مردم و همراه بودن با ولایت‌فقیه.  

 

منبع: مجله فکه

 

یک شنبه 10 خرداد 1394  1:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها