اشتهاى انگور در بالاى كوه
ليث بن سعد حكايت كند:در سال 113 هجرى قمرى براى زيارت كعبه الهى ، به حجّ مشرّف شده بودم ، و چون به شهر مكّه معظّمه وارد شدم و نماز ظهر و عصر را به جا آوردم .
به بالاى كوه ابو قبيس - كه در كنار كعبه الهى قرار دارد - رفتم ؛ و در آن جا مردى را ديدم كه نشسته و مشغول دعا و نيايش مى باشد؛ و بعد از اتمام دعا، به محضر پروردگار، چنين خواسته اى را طلب كرد: اى خداوندا! من به انگور علاقه و اشتهاء دارم ، خدايا هر دو لباس من كهنه و پوسيده گشته است .
هنوز دعا و سخن او تمام نشده بود، كه ناگهان ديدم ظرفى پر از انگور جلوى آن شخص ظاهر گشت ، كه انگورى همانند آن هرگز نديده بودم ؛ و همراه آن نيز دو جامه ، همچون بُرد يمانى آورده شد.
هنگامى كه آن شخص خواست شروع به خوردن انگور نمايد، من نيز جلو رفتم و گفتم : من نيز با شما در اين هدايا شريك هستم .
اظهار داشت : براى چه ؟
عرضه داشتم : چون شما دعا مى كردى و من آمين مى گفتم .
آن شخص فرمود: پس جلو بيا و با من ميل نما؛ و مواظب باش كه چيزى از آن را مخفى و پنهان منمائى
هنگامى كه انگورها را خورديم ، اظهار داشت : اكنون يكى از اين دو جامه را نيز بگير.
عرض كردم : خير، من احتياجى به آن ندارم .
فرمود: پس آن را بر من بپوشان ، و چون آن دو جامه را پوشيد، حركت كرد و من هم دنبالش رفتم تا به مَسعى - محلّ سعى بين صفا و مروه - رسيديم ، مردى آمد و اظهار داشت : من برهنه ام ، مرا بپوشان ، خداوند تو را بپوشاند.
آن شخص هم يكى از آن دو جامه را از تن خود بيرون آورد و به آن سائل داد.
ليث بن سعد گويد: من آن شخص را نشناختم كيست ، و از مردم پرسيدم كه آن مرد چه كسى مى باشد؟
در پاسخ گفتند: او حضرت علىّ بن الحسين ، امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام مى باشد.
( مصيبت من از يعقوب مهم تر بود )
اسماعيل بن منصور - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند:امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام پس از جريان دلخراش و دلسوز عاشورا بيش از حدّ بى تابى و گريه مى نمود.
روزى يكى از دوستان حضرت اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! شما با اين وضعيّت و حالتى كه داريد، خود را از بين مى بريد، آيا اين گريه و اندوه پايان نمى يابد؟
امام سجّاد عليه السّلام ضمن اين كه مشغول راز و نياز به درگاه خداوند متعال بود، سر خود را بلند نمود و فرمود: واى به حال تو! چه خبر دارى كه چه شده است ، پيغمبر خدا، حضرت يعقوب در فراق فرزندش ، حضرت يوسف عليهماالسّلام آن قدر گريه كرد و ناليد كه چشمان خود را از دست داد، با اين كه فقط فرزندش را گم كرده بود.
وليكن من خودم شاهد بودم كه پدرم را به همراه اصحابش چگونه و با چه وضعى به شهادت رساندند.
و نيز اسماعيل گويد: امام سجّاد عليه السّلام بيشتر به فرزندان عقيل محبّت و علاقه نشان مى داد، وقتى علّت آن را جويا شدند؟
فرمود: وقتى آن ها را مى بينم ياد كربلاء و عاشورا مى كنم .