0

امام جواد (ع)

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

امام جواد (ع)

 

مأمون خليفه عباسى، با تشريفات و تشكيلات حكومتى، همراه با اطرافيان، به طرف خارج شهر بغداد مى‏رفت، او قصد شكار داشت.
عده‏اى از كودكان، در محوطه‏اى مشغول بازى بودند و پسر بچه‏اى در كنار آنان ايستاده بود و آنان را تماشا مى‏كرد. كودكان سخت گرم بازى بودند، كه ناگاه متوجه شدند، سواران حكومتى به آنها نزديك مى‏شوند، آنان بازى را رها كردند و پا به فرار گذاشتند و هر كدام به سوئى متفرق شدند.
اما پسرك همچنان در جاى خود ايستاده بود، با وقار و متانت و بدون ترس و اضطراب !
مأمون كه شاهد فرار كودكان بود، از اعتماد به نفس پسرك تعجب كرد، نگاهى به او انداخت و گفت:
چرا مانند ساير كودكان فرار نكردى و همچنان در جاى خود ايستادى؟
پسرك به آرامى پاسخ داد:
اولا راه تنگ نبود كه با رفتن من، راه وسيع گردد، ثانيا خطائى مرتكب نشده بودم، كه از ترس آن فرار كنم، از آن گذشته، تو بدون علت و خطا، كسى را مجازات نخواهى كرد!
مأمون: نامت چيست؟
- نام من، محمد است .
- پسر كيستى؟
- پسر على بن موسى الرضا (ع) هستم .
مأمون از تعجب بيرون آمد، چون بزرگى و بزرگوارى از خانواده حضرت رضا (ع) و فرزند نه ساله او يك امر طبيعى بود 

جمعه 1 خرداد 1394  10:41 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها