موج روی موج غربت و دوری ات دلم را آشوب کرده، طوفان فراقت آنقدر سنگین است که تمام کشتی های امیدم در حال غرق شدنند.
چرا؟! مولا جان! قبول؛ بد کردم، ثابت قدم نبودم، شهر دلم پر از ظلم و سیاه شد، نور پاک عشقت نتوانست سیاهی ها را طاقت بیاورد و سکوت کرد، رد پایی که برایم گذاشتی را گم کردم، شاید اصلا جاده را هم اشتباه رفتم.
سراسر خطا بودم، اینها همه درست، اما ... حالا به بن بست رسیده ام. بگذار صادقانه بگویم: دیگر نمی توانم این همه دوری را تحمل کنم.
« بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود.»
کبوتر فکر من، از بام مهر شما دانه برچیده، به سوی که می توانم پروازش دهم؟!
قلبی را که سالها به شوق وصال شما تپیده است؛ چگونه می تواند جای خالیت را تحمل کند.
نگاهی که تنها در پی شما بوده، چگونه می تواند همه چیز را ببیند جز شما را؟!
آقا! به داد پرنده ی پر شکسته ای برس که بیشتر از همیشه از مرهم چشمهای شما بی نصیب است.
« تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
مپسند این که تو باشی و مرا غم ببرد»
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20