به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، سردار شهید حاج حسین اسکندرلو در روز دوازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۱ در خانوادهای پارسا و مستضعف از اهالی جنوب تهران به دنیا آمد.
وی دوران تحصیل را با هوش و استعداد فراوان و حسن خلقی مثال زدنی، طی کرد. در دوره مبارزات مردمی بر ضد شاه و استعمارگران، او که نوجوانی بیش نبود با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر، وارد صحنههای انقلاب شد و در روز ۲۲ بهمن سال۱۳۵۷ از اولین کسانی بود که با تصرف پادگان تسلیحاتی خیابان پیروزی، به مردم کمک کرد.
مدتی از عمر پر بار و با برکت شهید اسکندر لو در جبهه های شمال غربی و غرب و جنوب گذشت ، ایشان ابتدا در لشکر 27 حضرت رسول (ص) حضور داشت و سپس به لشگر سید الشهدا منتقل شد.
او یکی از فرمانده گردان هایی بود که در لشکر بسیار موفق بود و از لحاظ روحیات و خلقیات نیکو ، بارز بود محوری ترین نکته اخلاقی او ، بصیرت والایش بود . بصیرت هم در راه و انتخابش و هم مشارکت دوران دفاع مقدس بود . و در عملکرد آگاهانه اش تجلی داشت .
من به عنوان فرمانده لشکر ، همیشه حرکات و عقاید فرمانده گردانها را زیر نظر داشتم . در آن میان ، عشق به ولایت حاج حسین بسیار ارزنده بود .
در تمامی حالات دنبال فرمایش های امام بود . او کلام مقتدای خویش را در عمل به کار می گرفت و همچون چراغ راهنما در مناسبات جبهه از آن بهره می گرفت . او با مشکلات به خوبی مباره می کرد و با اقتدار و توانمندی ، همه سختی ها را پشت سر می گذاشت و در رکاب امام رفت و توانست حماسه های بزرگ و جاودانه ای به جای بگذارد .
جبهه های غرب و کلیه عملیات جنگ ، گواه جانفشانی های ایشان هستند . همیشه مقتدرانه در هر عملیاتی ، فرماندهی بخشی از یگانهای سپاه را به عهده می گرفت . اقتدار فرماندهی اش از آگاهی و اعتقاد اسلامی او سیراب می شد و همواره ، کارساز موقعیتهای دشوار بود . مسئولیتهای ایشان ، از فرماندهی دسته شروع شد و به فرماندهی گردان حضرت علی اصغر (ع) منتهی شد ، که در تمام شرایط صحت عمل و قدرت نظامی ایشان نمایان بود . در سال 1364 ، ایشان چند ماهی را از تیپ خارج شدند .
اما برای انجام عملیات والفجر در جزیره ام الرصاص مجددا به تیپ تشریف آورد و مسئولیت گردان علی اصغر (ع) را که دارای بیش از چهار گروهان و دسته و نیز و جمعیتی بیش از 700 نفر بود ، پذیرفت . با سر پرستی حاج حسین ، این گردان یکی از بهترین گردانها شد ، که با انسجام کامل و قدرت بالایی در انجام هر عملیات موفق بود . در سخت ترین موارد ، مخالفت نمی کرد و بدون هیچ مشکلی گروهانها را اداره می نمود .
تمام بچه ها او را از صمیم قلب دوست داشتند . اکثر بچه های بسیجی و سپاهی که از لحاظ نظامی سر رشته کار بودند، به دور او حلقه می زدند و با اشتیاق تمام ، در خدمت این شهید بزرگوار در می آمدند .
گویی حضور حاج حسین اسکندرلو ، گنجبنه ای از آگاهی و درایت بود که یاران را به گرد خویش فرا می خواند و هم از برکت وجودی او در گردان . از لحاظ معنوی و آمادگی جسمی به کمال رسیده بودند و از طریق حاج حسین ، از آموزشهای تاکتیکی خوبی برخوردار می شدند . حاج حسین هر آنچه که می دانست و تجربه نموده بود ، به راحتی به تمام بچه ها منتقل می کرد .
او دریایی از مروت و مردانگی بود . گاهی اوقات دست به انجام کارهای بزرگی می زد ، که انجام آن برای جوان با این سن و سال عجیب بود . او ، فردی بسیار دقیق و منظم بود . همیشه مسئولیت کارهایی را ، که احتیاج به دقت نظر و ابتکار عمل و قدرت تفکر داشت ، به ایشان محول می کردیم . وجودش در هر موقعیتی به بچه ها روحیه می داد و با حضورش همه آرامش و هماهنگی داشتند .
او جزو نیروهای محوری لشکر بود ، که نظرات و ابداعاتش در طراحی هر عملیات بسیار موثر واقع می شد و حتی گاهی اوقات عقاید و نظرات او بر روی افکار فرمانده گردانهای دیگر تاثیر گذار بود . اگر در انجام هر عملیاتی احتیاج به موافقت فرمانده گردانها بود، ابتدا نظر ایشان مورد سوال قرار می گرفت و از این طریق ، جهت گیری فرماندهان مشخص می شد .
مثلا اگر با فعالیتی مخالفت می کرد ، همه به تبعیت از او می پرداختند و اگر موافق بود ، فرمانده های دیگر نیز اعلام موافقت می کردند .
در اصل ، همه به نوعی از او پیروی می کردند و همه دیدگاه های او را تایید می کردند و از نظرهای کارساز او بهره می گرفتند . حاج حسین خلق و خو و روحیات خاصی داشت . صحبتها ، حرکات و اعمالش نشان دهنده افکار و روانش بود .
نظرات و نصایحی ارائه می نمود ، که در آن زمان معنای کامل خود را نشان نمی داد، بلکه با مرور زمان برای ما آشکار می شد .
من در دوره های مختلف با شهدای عزیز برخوردهایی داشتم و متوجه حالاتی در آن می شدم ، اما با برخورد با حاج حسین متوجه می شدم ، که خلقیاتش کاملا به شهدا نزدیک است . احساس می کردم که او روزی شهید می شود و به یاران نورانی اش متصل می شود و این نکته او را در نظر من با هیبت و جلال خاصی، جلوگر می کرد .
من مطمئن بودم که حاج حسین آرزوی شهادت دارد و با اتفاقی که در روز 27 بهمن 64 برای من اتفاق افتاد ، من به این موضوع یقین بیشتری پیدا کردم و به روشنی دانستم ، آنچه که می اندیشم جانه واقعیت خواهد پوشید . در روز 27 بهمن 64 ، اعضای هیئت رسید و لشکر 10 سید الشهداء (ع) برای انجام عملیات والفجر 8 جلسه ای تشکیل دادند ، که در آن ابتدا به موقعیت منطقه و سپس مسئولیتهای بچه ها و فعالیت های عمده آنجا پرداخته شد.
در این جلسه ، چون اعضای هیئت لیاقت و درایت شهید اسکندر لو را تایید کردند ، پس تصمیم گرفتیم که محوری ترین فعالیتها به او واگذار گردد.
بعد از پایان مذاکره ، آماده اقامه نماز شدیم و قرار شد که پس از نماز ، اطلاعات لازم را در جلسه ای دیگر در اختیار فرمانده گردانها قرار دهیم و بدین ترتیب گامی عملی در راه عملیات برداریم . اما به محض خارج شدن اعضای هیئت ، موشک سه متری که از ناوچه عراق شلیک شده بود ، به محل جلسه ما اصابت کرد ، حادثه بسیار بدی بود.
در این حادثه به فضل و عنایت خدا برای شهید کلهر و میررضی هیچ اتفاقی نیفتاد.
اما شهید احساسی نژاد و جنگروی در آن منطقه به شهادت رسیدند و من نیز به شدت مجروح شدم . در یک لحظه متوجه حضور فرمانده گردانها در بالای سرم شدم . اولین چهره ای را که در بالای سرم دیدم ، حاج حسین بود . تصورش بسیار مهم بود.
مقداری به سمت من خم شد و گفت : حاج علی ، بگو : اشهد لا .... و اشهد و ان محمد ..... و اشهد ان علی ... و از من خواست همه کلمات را تکرار کنم و سعی می نمود تا با شهادتین ، به شهادت برسم ، پس سرش را در پایین گوش من آورد و گفت : حاج آقا التماس دعا ، ما را هم دعا کن. قسم ات می دهم که دست من را هم بگیری ، اگر توفیق شهادت نصیب شد ، سلام ما را به آقا سید الشهداء و ائمه اطهار برسان و بگو دست من را بگیرند و شهادت را نصیبم کنند . باز هم می گویم ، التمای دعا یادتان نرود . با آن شرایط جسمی ، متوجه حالات عجیب و روحانی او گشتم . هنگامی که من را به عقب منطقه می بردند ، به سمت آمبولانس دوید و دوباره گفت : حاجی به ائمه بگو که یک نیم نگاهی هم به من حقیر بیندازند . این لحظات برای من بسیار به یادماندنی بود.
هر گاه سخن از حاج حسین مطرح می شود و به یاد آن صحنه ها می افتم و شکوهی معنوی از خاطره حاج حسین اسکندر لو احساس می کنم ، که گفتنی نیست . هنگامی که در بیمارستان بستری بودم ، فرماندهی لشکر بر عهده معاون لشکر بود ، که بعد از بازگشت متوجه شدم که حاج حسین بازوی راست لشکر شده بود و در تمام امور با معاون لشکر همکاری می کرد و حتی لحظه ای ایشان را تنها نمی گذاشت و در همه جا و هر شرایطی به او کمک می کرد.
او همیشه خود را مکلف به انجام دستورات رهبری می دانست و با تمام قوا برای تحقق عملیات تلاش می نمود، که البته از آن وجود نازنین و روشن ، چیزی به جز اینها انتظار نمی رفت . در مقدمه انجام عملیات فکه بودیم . پس از نماز صبح ، جلسه ای را با فرمانده گردان ها داشتم . در آن محل ، قرار بر این شد که قرآنی را وسط جمع قرار دهیم ، تا همه با امام خمینی و شهدا بیعت کنیم و قسم یاد کنیم که تا آخرین قطره خون خود مبارزه را ادامه دهیم و تکلیف را به جا آوریم .
برای اینکه نسل های آینده از خود بپرسند ، که نسل زمان امام خمینی چه کرد ؟ برای اینکه نزد نسلهای آینده سر بلند باشیم و به آنها درس سر افرازی بدهیم . در آن هنگام ، مطمئن بودم که اولین فردی که برای بیعت با قرآن آمد و دستش را روی قرآن گذاشت و سپس مرا در آغوش گرفت و گریه کرد ، او بود . بعد از او ، فرماندهان یکی یکی جلو آمدند و قسم یاد کردند.
حاج حسین در گوشه ای غریبانه ایستاده بود و اشک می ریخت ، تمام توجه ام به او بود . طاقت نیاودم و به سمتش رفتم و دست بر زیر شانه اش گذاشتم و سرش را با لا گرفتم . از شدت گریه چشمانش قرمز شده بود . گفتم : حاجی ، گریه نکن، باید سعی کنی از کوتاهی ها جلوگیری کنی . در حالی که هنوز بغضی در گلو داشت . به من گفت : من اینجا آمده ام تا بجنگم . این سه یا چهار لیتر خونی که در بدن دارم ، به خاطر اسلام هر جا که لازم باشد می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم . در بیانش ، خلوص لحن یک عاشق موج می زد . او رهرو راستین مکتب ایمان و شهادت بود و این به روشنی حقیقت بود.
آن روز همه خود را آماده عملیات می کردند . شب قبل از عملیات همه اراده ها جمع شده بود تا صدای ظالم را خفه کند . آن شب ، فرمانده محترم لشکر زرهی قزوین به من گفت : خوشا به حالت که با این بچه ها سر و کار داری. از ارتباط صمیمی شما با یکدیگر متوجه علاقه مشترکتان می شوم.
به حالتان غبطه می خورم ، چون ما در میان شما ، فرمانده و فرمانبر جایی ندارد . فرمانده محترم درست می گفت : چنین بود ، من آن سعادت بزرگ را هر لحظه با بچه ها احساس می کردم.
بعد ، عملیات فکه با رمز مقدس یا سید الشهداء ، آغاز شد . بچه ها ی لشکر با شجاعت بسیار جنگیدند . حاج حسین فعالیتهای بسیاری انجام می داد چند ساعت پس از شروع عملیات ، با خبر شدم که معاون گردان حضرت علی اصغر (ع) مجروح شده و فرمانده گردان که حاج حسین بود ، به شهادت رسیده است . این اخبار بسیار تلخ و جانگداز بود و واقعا مرد باید طاقت کوه می داشت تا در اثر این قبیل خبرها از پای در نیاید.
چه زمان تاریکی بود . وقتی خبر را شنیدم ، باور کردن این خبر برای من مشکل بود . از آنان که از این موضوع مطلع بودند ، درخواست کردم که به بچه های دیگر گردان خبر ندهند و اگر جویای احوال حاج حسین شدند ، به آنها بگویند که حاج حسین مجروح شده است . چرا که نمی خواستم که همه روحیه خود را ازدست بدهند . خودم نیز سعی می کردم تا بر تمام حرکاتم تسلط پیدا کنم و این کار چقدر دشوار بود . شهادت حاج حسین برای من دشوار بود . چون یکی از با لیاقت ترین فرماندهان را از دست می دادم .
اما واقعا مرد بزرگی بود و لیاقت داشت که نام شهید بر او اطلاق شود . خداوند روحش را با ارواح طیبه محشور گرداند .