من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید از این ورطه رخت خویش
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
مو که افسرده حالم چون ننالم شکسته پر و بالم چون ننالم
من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید