0

در میان بزرگترین اتفاقات تاریخ زندگی می‌کنم 4

 
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

در میان بزرگترین اتفاقات تاریخ زندگی می‌کنم 4

 

بروکسل، ۱۹ مه ۱۹۴۰

 

هوا آفتابی و بی‌اندازه خوب است. روزی به این روشنی در بروکسل کمتر یافت می‌شود. اصلا می‌توان گفت که از اولین روز حمله عمومی آلمان‌ها هوا مرتب آفتابی و خوب بوده است. از روز دهم مه حتی لای یک کتاب درس را هم باز نکرده‌ام. اصلا چرا درس بخوانم؟ مگر این نیست که من در میان بزرگترین وقایع و اتفاقات تاریخ زندگی می‌کنم. مگر این نیست که خودم شخصا شاهد وقایعی هستم که در کتاب‌ها تمام حیات و رنگ خود را یکباره از دست می‌دهند و مبدل به مواد بی‌جان درس می‌شوند. قطعا اطفال و جوانان نسل‌های آتیه به هیچ وجه نخواهند توانست این تراژدی و این طوفانی را که اثر منحوسش را بر فکر هر یک از ما جوانان باقی گذاشته پیش خود مجسم کنند. قطعا نخواهند توانست دقایق پر اضطراب و پر امیدی را که من در آن زندگی کرده‌ام پیش خود تصور کنند. آن‌ها شاید تنها چند ماده تاریخ بخوانند. روز ۱۰ مه ۱۹۴۰ برای آن‌ها‌‌ همان قدر بی‌روح و‌‌ همان قدر بدون اثر خواهد بود که تاریخ ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ برای ما که ایرانی بودیم مایه زحمت خاطر بود.

 

امروز صبح فکر من راحت‌تر از همیشه است. چون بالاخره مطمئن شده‌ام که هیچ وسیله و راهی برای رفتن به ایران موجود نیست. و از طرفی هم می‌دانم که اکنون از جبهه جنگ دور شده‌ام. و کولونی ایرانی ما در این شهر بیگانه تنها مانده است. ما ایرانی‌ها تنها و دور افتاده مانده بودیم. و خوب می‌دانستیم که دیگر هیچ امیدی هم نیست که از ایران برای ما پول بفرستند و اما سفارت؟ از آن دیگر حرفی نزنیم. درست مثل این بود که اصلا سفارتی در کار نباشد. البته سفارت موجود بود ولی وقتی انسان انتظار کمکی از سفارت نداشت می‌توان گفت دیگر سفارتی در کار نبود.

 

بالاخره روی تخت خودم افتادم. هوای بهاری به انسان حالت کرختی می‌داد. هوا از بس ملایم و خوب بود انسان میل می‌کرد که خود را بی‌حرکت در میان جریان آن بگذارد. مثل این بود که طبیعت آواز بهاری را سر داده است. آواز بهاری که از خوشحالی و خوشی طبیعت حکایت می‌کند. لذت حیات مثل هوای بهاری در تمام وجود انسان حلول می‌کرد، اما جنگ هم بود.

 

افراد بشر در سنگر‌ها با چشم‌های کنجکاو که ممکن بود هر ثانیه با یک گلوله خاموش شود منتظر هم بودند. دسته‌های دیگر در میان دشت‌های خرم که نماینده حیات و زندگی بشر است، همدیگر را با تکه‌های سرب از پا در می‌آورند بدون اینکه به دردهای تیر آن سرب‌ها توجهی کنند.

 

تانک‌ها، در میان امواج و عطر گل و لاله، اجساد جوانان را له می‌کردند. از آن طرف بهار بشر را به خوشی و شادمانی دعوت می‌کرد. اما افراد بشر کر بودند و به کشتن همدیگر و تکه تکه کردن گوشت‌های همنوعان خود مشغول بودند. باز هم خیالات. اصلا شاگرد مدرسه هنوز گوشش از اشعار شعرا پر است و به خیالات رویاهای شیرین یا تلخ خودش را مشغول می‌دارد. یک دفعه این مثل ایرانی به یادم آمد که: «فکر نان کن که خربزه آب است.» ولی راستی خربزه در این نقطه اروپا در میان این افرادی که به خون خود تشنه هستند برای من چه نعمتی بود! چقدر بچگی ما حیف بود. باشد ولی با گرسنگی چه باید کرد! باید پی کار رفت و نان پیدا کرد.

 

ولی یک دفعه از این فکر خودم خجالت کشیدم، فکر کردم این چه فکر پستی است، چقدر من خودپرستم. مردم در جبهه کشته می‌شوند و من تنها به خودم فکر می‌کنم! بالاخره به طرف پانسیون خودم رفتم تا ببینم بر سر اسباب‌های من چه آمده است. در میان راه همه جا سربازهای آلمانی را می‌دیدم. مردم با ترس و احتیاط به آن‌ها نگاه می‌کردند. هنوز تعجبی که به اهالی بروکسل از ورود آلمان‌ها دست داده بود مانع از این بود که احساس ترس خود را از آلمان‌ها به طور آشکارا نمایش دهند.

 

در مدت ۲۵ سال شهر آن‌ها دوباره به وسیله سربازهای آلمانی اشغال شده بود ـ ۱۹۱۴ و ۱۹۴۰ ـ جوان‌هایی که آتش ۱۹۱۴ را دیده بودند، یک بار دیگر خود را در زیر‌‌ همان آتش می‌دیدند. موتورسیکلت‌سوار‌های آلمانی در تمام شهر گردش می‌کردند. به من گفته بودند که ممکن است سربازهای آلمانی در «پلاس رویال» دفیله دهند. پس از دفیله رفقا به من گفتند که آلمان‌ها با تمام قوا سعی کرده بودند دفیله خود را جالب و باابهت جلوه دهند.

 

بعدازظهر‌‌ همان روز برای گردش و تفریح رفتم. مردم کم‌کم از خانه‌های خود بیرون می‌آمدند. آمد و شد رفته رفته در خیابان‌ها بیشتر می‌شد و در کافه‌ها نیز مشتری‌ها گرد آمده و راجع به مسائل جنگی صحبت می‌داشتند. سربازان آلمانی هم تک و توک در خیابان‌ها در حال گردش دیده می‌شدند. پس از گردش در شهر، در هنگام مراجعت به طرف اونیورسیته متوجه شدم که آلمان‌ها خانه‌هایی را که در اطراف دانشگاه در خیابان ناسیون خالی بود برای سکونت اشغال می‌کردند.

 

سرباز‌ها هم مشغول نصب خطوط تلفنی بودند. (سرویس تلفن شهر قبل از ورود آلمان‌ها خراب شده بود) چیزی نگذشت که در روی بعضی از بالکون خانه‌ها بیرق آلمان‌ها که بر روی آن صلیب شکسته بود دیده شد. بعد به داخل عمارت دانشگاه آمده و در آنجا آقای (ک) را دیدم. این شخص معاون اداره صلیب سرخ بلژیک بود و من از پیش او را می‌شناختم. البته آشنایی من با او زیاد نبود ولی وضع مادی زندگی من طوری بود که مجبور شدم به او پیشنهاد کنم که حاضرم در اداره صلیب سرخ به کار مشغول شوم. فورا قبول کرد. و به من گفت فردا به دفترش بروم. این وعده او مرا بی‌اندازه خوشحال کرد چون یافتن هر کاری که برای من عائدی داشت هدیه بزرگی در آن موقع برای من محسوب می‌شد.

 

اکنون زندگی من تامین شده بود و اما فردا چه خواهد شد؟ «چو فردا شود فکر فردا کنیم» چه اصراری است که انسان تا این حد خودش را برای فردا به زحمت بیاندازد؟ امروز به حیات خود ادامه بدهیم. فردا خدا کریم است.

 

 

بروکسل، ۲۰ مه ۱۹۴۰

 

شهرت داشت که آلمان‌ها تمام خانه‌هایی را که صاحبان آن به طرف فرانسه فرار کرده بودند اشغال خواهند کرد. و چون پانسیونی که من در آن ساکن بودم صاحبانش به طرف فرانسه رفته بودند به سفارت رفتم تا تکلیف خودم را معلوم کنم. در آنجا به من یک ورقه دادند که روی آن رنگ‌های بیرق ایران چاپ شده بود و به زبان فرانسه و آلمانی روی آن این عبارت نوشته شده بود: «این خانه تحت حمایت سفارت ایران است.» ولی البته پس از مدت‌ها این تنها خدمتی بود که سفارت ایران به ما می‌کرد و این باعث ‌‌نهایت تشکر ما شد.

 

وقتی به منزل رسیدم این ورقه را به درب خانه چسباندم و بدینگونه پانسیون ما برای دیگران حرام و قدغن شده بود. هیچ کس حق نداشت دست به آن بزند و یا به آن نزدیک شود و چیز غریبی بود که تمام خانه‌هایی که در محله پانسیون ما بود به وسیله آلمان‌ها اشغال شد جز خانه من. شاید هم عدم اشغال آن برای خاطر آن ورقه بود. بعد به دفتر صلیب سرخ رفتم. معاون اداره صلیب سرخ به وسیله یکی از مدیرهای اداره خودش مرا پذیرفت. مدیر زیردست او از من پرسید که چه کار از دست من بر می‌آید؟ گفتم: هیچ چیز و همه چیز.

 

دروس من بیشتر راجع به علوم تاریخی و قضایی بود. البته نمی‌توانستم در آن اداره کاری مناسب تحصیلات خودم بیایم. ولی می‌توانستم اقلا کاری را که اغلب می‌توانند انجام دهند من هم انجام دهم. مدیر دایره از من پرسید: آیا اتومبیلرانی می‌دانم یا نه. به او جواب مثبت دادم. بلافاصله کار من معین شده و مامور دایره آمبولانس شدم. باقی روز را آنجا ماندم. آن روز تنها یک دفعه اتومبیل راندم و آن هم برای رساندن یک نفر به خانه خود.

 

بعد از رساندن آن شخص باقی وقت ما به مذاکرات طولانی و بیهوده گذشت. شب آن روز یک هواپیمای انگلیسی بالای بروکسل پرواز کرد. توپ‌های ضد هواپیمایی آلمانی بلافاصله شروع به تیراندازی کرد. هواپیما اعتناء نکرد و چند بمب ریخت و ناپدید شد.

 

 

بروکسل ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۲۶ و ۲۷ مه

 

در این هفته من خیلی مشغول بودم. کار من هم عوض شده بود. چند روز بعد هم عمارت دانشگاه از طرف سربازان آلمانی که از بروکسل می‌گذشتند اشغال شد. بعد صلیب سرخ بلژیک تصمیم گرفت که عمارت (سیته) دانشگاه بروکسل را به اداره کمک به فراری‌هایی که از شمال می‌آمدند تبدیل کند. بنابراین دانشگاه بروکسل ماوی و مسکن مردمی شد که از شمال فرانسه آمده بودند و به علت جنگ نمی‌توانستند به دهات و خانه‌های خود برگردند. چون نه پول داشتند و نه اینکه وسائط نقلیه‌ای موجود بود.

 

در اینجا بود که بشریت را تا آخرین درجه عاجز و بدبخت در مقابل رنج مشاهده کردم. در همین جا بود که دیدم‌‌ همان افرادی که در مواقع عادی آن قدر گستاخ و از خود راضی و وقیح می‌شوند گاهی همان‌ها چقدر بیچاره هستند. آن وقت فکر کردم که در عین حال که این منظره رقت‌آور است ولی چه مکتب خوبی است. چه مکتب خوبی است برای آنکه شخص بشر را، لخت و عریان در مقابل وقایع ببیند، آن وقت پی ببرد که آن موجودی که خود را اشرف مخلوقات می‌داند‌ گاه تا چه حد پست و کوچک می‌شود. آن تاجری که خون همنوع خود را می‌مکد، آن سرمایه‌داری که خود را آقا و فرمانده کارگران و زیردستان خود می‌داند در این مواقع عاجز‌تر و ضعیف‌تر از آن کس است که نه پول دارد، نه اتومبیل دارد، نه خانه شخصی دارد، و در مقابل همه این‌ها تنها یک دست پینه بسته دارد. در اینگونه مواقع نادر است که مساوات حقیقی در میان افراد بشر دیده شود. این مساوات رقت‌آور و رحم‌آور است ولی مثل اینست که مساوات حقیقی است.‌‌ همان مساواتی که میان افراد بشر اولیه قبل از هزاران و یا صد‌ها هزار سال تحول موجود بود. «وینی» در قطعه معروفش می‌گوید: «من عظمت رنج‌های بشری را دوست دارم» اما من در مقابل رنج‌های افرادی که می‌دیدم جز حس ترحم و شفقت و در عین حال عجز و ناتوانی چیز دیگری ندیدم، و همین جا بود که فکر کردم شاید این عظمتی که شاعر فرانسوی از آن صحبت می‌کند همین مساوات باشد یعنی‌‌ همان کلمه‌ای که صد‌ها هزار نفر و شاید یک میلیون نفر در طی اعصار تاریخ بشریت جان خود را به سر آن گذاشتند. در آنجا مادرهایی را دیدم که روز‌ها و شب‌های متوالی راه رفته بودند بدون اینکه چیزی بخورند. و به من می‌گفتند که چگونه پسران آن‌ها با عشق و علاقه و ایمان برای دفاع از خاک وطنشان به میدان جنگ رفته‌اند.

 

بعد جسته جسته از من می‌پرسیدند که آیا آن‌ها را می‌شناختم، آن‌ها را دیده‌ام و آیا هنوز زنده هستند؟ آن وقت بدون توجه به جواب من می‌گفتند که اگر پسر آن‌ها را دیدم نباید به آن‌ها بگویم که مادرشان چگونه گرسنگی دیده و چطور پا‌هایشان از شدت راه رفتن متورم شده است. نمی‌خواستند این چیز‌ها را پسر آن‌ها بداند. غالبا در اینگونه مواقع جوانی که گلوله پیشانی او را سوراخ کرده و در میان چمن‌های طبیعت که آواز جوانی سر داده بود افتاده است پیش چشم من مجسم می‌شد.

 

چشم‌های این زنان پیر و این مردان پیر، به قدری رنگ پریده و گود افتاده بود که مثل این بود نیمی از راه مرگ را پیموده‌اند. چشمان آن‌ها در میان تاریکی مرگ به جستجو مشغول است. به جستجوی جگرگوشه‌هایی که موهای آن‌ها را سفید کرده و امروز.... در یک گوشه‌ای شاید زیر چرخ‌های یک تانک آلمانی آخرین فریاد زندگی را تحویل فولادهای سرمایه‌داران کارخانه روهر داده باشد. این اطفال کوچک بدون آنکه بدانند به کجا خواهند رسید روی جاده‌های نورانی با طراوت فرانسه به راه افتاده و آمده بودند. خدا خواسته بود که به اینجا برسند. این افرادی که عائله بدبخت خودشان هم نمی‌دانستند برای چه آمده‌اند، برای چه این راه را پیش گرفته‌اند و آن راه دیگر را پیش نگرفته‌اند. شاید یادگارهای محزون جنگ گذشته، جنگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴ باعث این حرکت آن‌ها شده باشد. شاید هم خانه و منزل آن‌ها را بمب‌های کور و کر در این موقع که این زنان و مردان پیر به آستان مرگ نزدیک شده‌اند خراب کرده‌اند و شاید در هنگام جوانی کاشانه راحتی برای این موقع حیات خود ترتیب داده بودند و یک بمب ده‌ها سال آرزوی آن‌ها را به یک ضربت نابود کرده است.

 

دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  3:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها