0

در میان بزرگترین اتفاقات تاریخ زندگی می‌کنم 3

 
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

در میان بزرگترین اتفاقات تاریخ زندگی می‌کنم 3

 

 

بروکسل، ۱۸ مه ۱۹۴۰

 

امروز صبح سحر از خواب برخاستم. برای اینکه بتوانم سختی‌ها و پیش‌آمدهای روز را به راحتی تحمل کنم یک دوش سرد گرفته و پس از اینکه چاشت مختصری خوردم به طرف سفارت رهسپار شدم. نزدیک سفارت عده زیادی از رفقا با عصبانیت زیاد مشغول مشاجره بودند ولی با وجود حرارت مذاکرات‌ گاه به گاه صدای غرش توپ‌ها به گوش می‌رسید و توجه همه را جلب می‌نمود. بین کاردار سفارت و آقای (ا. م) مذاکرات تلخی روی داده بود زیرا (ا. م) به کاردار سفارت می‌گفت که چرا اندکی فکر و ابتکار عمل به خرج نمی‌دهید و سعی نمی‌کنید مثل سفارت‌های دیگر عمل کنید و اقلا تکلیف یک عده از هم‌میهنان خود را معین نمایید. با سرعت زیاد کلمات خود را ادا می‌کرد و می‌گفت: نگاه کنید تمام اهالی سوئیس و هلند و برزیل و غیره توانسته‌اند به توسط سفارتخانه‌های خود ویزای خروج بگیرند ولی ما ایرانی‌ها باید بمانیم و سفارت مرتبا به ما می‌گوید آقایان فردا مراجعه کنید، فردا بیایید، فردا کار درست خواهد شد. فردا تصمیم‌های جدی آغاز می‌گردد و امروز دیر بود چه برسد به فردا؟!

 

جمعیت محصلین به ترتیب زیاد‌تر می‌شد. همه به شدت روش بی‌معنی و اقدامات سلانه سلانه سفارت و اعضای آن را انتقاد می‌کردند و آن‌قدر گفتند تا بالاخره کاردار از روی اجبار تصمیم گرفت به کنسولگری فرانسه رفته و برای ما ویزا بگیرد.

 

(ج. ف) که تحصیلات عالیه خود را در شیمی می‌کرد معتقد بود که تمام مصیبت‌ها و بدبختی‌های امروز در نتیجه تبهکاری‌های مردان سیاسی دنیا است و من با کمال انرژی و قوت دفاع می‌کردم. (ج. ف) می‌گفت: چگونه تو می‌توانی از اشخاصی دفاع کنی که تنها وظیفه آن‌ها گرفتن حقوق‌های گزاف، داشتن پست‌های سفیر و وزیر و کوشش در راه ایجاد جنگ است؟ اشخاصی که جنگ را به وجود می‌آورند و سبب قتل و غارت میلیون‌ها فرد هستند! ولی ما شیمیست‌ها در تمام این مدت سعی می‌کنیم دارویی، واکسنی، دوایی برای افراد ناخوش و ستمدیده کشف کنیم در صورتی که آن مردان سیاسی با یک تصمیم جان هزار‌ها بی‌گناه و معصوم را به خطر می‌اندازند!

 

و من با شدت تمام جواب می‌دادم: خیلی ببخشید! تو خیال می‌کنی که ممکن است کاری از شما شیمیست‌ها برآید؟ شما فقط برای این خوب هستید که در یک لابراتوار شب و روز حبس بشوید و آن وقت هم در نتیجه کاری از شما ساخته نیست! خیال می‌کنی یک دنیایی که تماما از یک عده شیمیست ساخته شده باشد ارزش این را دارد که ما در آن زندگی کنیم؟ آخر شما به چه اشخاصی خدمت می‌کنید؟ هر کاری که کرده‌اید بشر را بدبخت‌تر و بیچاره‌تر کرده است. مگر همین شما‌ها نبودید که گاز خفه کننده اختراع کردید و این همه بی‌گناه و بدبخت را بدون خانمان نمودید؟ مگر کسی غیر از شما این بمب‌های وحشتناک را ساخت؟ مگر شما نیستید که شب و روز با عملیات خود خطرهای جدیدی به وجود می‌آورید؟ آخ، اگر این شیمیست‌ها وجود نداشتند، همه چیز خوب بود... باز هم خدا پدر مردان سیاسی را بیامرزد. اگر آن‌ها نبودند دنیا در آتش تبهکاری‌ها اکنون به ویرانه‌ای وحشتناک تبدیل شده بود زیرا وظیفه مقدس مردان سیاسی است که روح تبهکاران را هدایت کنند و تا می‌توانند از اعمال زشت جلوگیری نمایند!

 

یک دنیایی که در آن قضات و بزرگان حقوقی وجود نداشته باشند تا سدهای بزرگی در مقابل تعدی و تجاوز افراد قرار بدهند، دنیایی که روساء و ادارات نداشته باشد تا وسایل راحتی افراد مختلف که شما شیمیست‌ها هم جزو آن هستید فراهم نشود، دنیایی که وکیل مجلس نداشته باشد تا افکار و عقاید ملل را به شکل قانون ضبط نماید و بالاخره دنیایی بدون دیپلمات و سفیر و وزیر مختار که در آن مسائل مختلف بین‌المللی به هیچ وجه حل نشود، چنین دنیایی چگونه ممکن است اداره شود و منافع افراد مختلف چگونه می‌تواند هر دقیقه دچار مشکلات نشود؟

 

مردم مواد شیمیایی نیستند که همیشه طبق قوانین معین هر کجا با هم جمع شدند یک ماده دیگر شیمیایی به وجود آورند، جانم، بشر متغیر است و همیشه در زمان و مکان تغییر می‌کند. قوانین هم باید مثل آن متغیر باشد. یادت باشد که چند قرن پیش بردگی در فرانسه رواج داشت ولی در قرن بیستم با به کار آمدن حزب «جبهه ملی» قانون کار چهل ساعته برقرار شد. این‌ها تمام نشان می‌دهد که سیاست و دنیاداری مثل شیمی کار یکسان و آسانی نیست.

 

بزرگترین افرادی که تاکنون برای بشریت کار کرده و به مردم خدمت رسانیده‌اند همانا سیاستمداران بزرگ هستند. وقتی که این مردان به کار می‌آیند و زمام امور را به دست می‌گیرند، آن وقت می‌توانند افکار و عقاید خود را مورد عمل بگذارند و در راه ترقی و سعادت ملل مختلف بکوشند. بر سیاستمداران است که به وسایل مختلف ترقی ملل را ممکن سازند.

 

مباحثه ما دقیقه به دقیقه به حرارت خود می‌افزود، هر کدام حرف‌هایی می‌زدیم ولی در اعماق دل خود هیچ اختلاف عقیده‌ای نداشتیم بلکه تنها می‌خواستیم مباحثه کنیم. مباحثه برای مباحثه و مشاجره... این دیگر یک عادت شده بود. هر کسی سعی می‌کرد رشته تحصیلی خود را مهم‌تر و خوب‌تر جلوه دهد. همه به خوبی می‌دانستیم که برای یک کشور، تمام این رشته‌های مختلف مهم بود و هر کدام ‌‌نهایت لزوم را داشت تنها می‌بایست که هر کدام از ما در راه خود و سهم خود برای ساختمان شاهراه ترقی و شکوه بکوشیم و تا می‌توانیم سنگ‌ها و علف‌های هرز و بی‌خود را از میان برداریم.

 

وقتی که در مقابل «پورت لویز» رسیدیم رفیقم (ج. ف.) از من جدا شد و به طرف منزل خود رفت. تا موقع ظهر همین‌طور بدون هدف معین از این کوچه به آن کوچه می‌رفتیم. در یک جا، به یکی از رفقای دوست و آشنا برخوردم که می‌گفت شب گذشته چند مغازه و دکان بزرگ را غارت نموده بودند. و تعداد کارمندان پلیس و شهربانی که در بروکسل مانده و به فرانسه نرفته بودند زیاد نبود، ممکن بود غارت و چپاول زیاد‌تر شده و به زودی به تمام نقاط مختلف شهر سرایت نماید. به اتفاق او رفتم که خسارت وارده را ببینم.

 

در کوچه‌های جنوب بورس شیشه اغلب مغازه‌ها را به کلی خرد کرده بودند. چند پاسبان در مقابل مغازه‌های چپاول شده ایستاده بود تا از ازدحام مردم جلوگیری نماید. مغازه‌های معتبر «سرما» و «اونی پری» در کوچه جدید «رونو» و ایستگاه شمالی «گاردونور» نیز به همین عاقبت گرفتار شده بودند، ولی روی هم رفته جمعیت کمی دیده می‌شد. پاسبان‌ها دیگر اوراق و شناسنامه‌های ما را نمی‌خواستند. دولت بلژیک نیز از بروکسل بیرون رفته بود. بعضی از روساء و بخشدارهای شهر نیز قصد عزیمت کرده و مردم را بی‌سرپرست گذارده بودند.

 

هوا سنگین بود، همه کس خسته به نظر می‌رسید. تنها گشتی‌های انگلیسی دیده می‌شدند که از این کوچه به آن کوچه می‌رفتند.‌‌ همان اشخاصی که روز ده مه با شادی و هورا از آن‌ها پذیرایی کرده بودند و در بعضی مواقع نیز جلو تانک‌هایشان را گرفته بودند تا آبجو و سیگارت به آن‌ها بدهند، اکنون با چشمانی آرام بدان‌ها نگاه می‌کردند. صدای توپ دیگر پیوسته از دور شنیده می‌شد. به طور قطع یک جنگ بزرگ اکنون در نواحی بروکسل در جریان بود.

 

از کوچه «نامور» به طرف میدان «لویز» رفتم. در آنجا نیز سکوت و آرامش برقرار و مغازه‌ها تماما بسته بود. نزدیک ظهر بود که در تراس کافه «فلورا» نشستم. چند کامیون نظامی انگلیسی پر از سرباز و مهمات به طرف دروازه »حال»، شاید برای خارج شدن از شهر، می‌رفتند. «آمبولانس‌های» نظامی که با علامات بزرگ صلیب سرخ مزین شده بودند به دنبال کامیون‌های انگلیسی رهسپار بودند. اتومبیل‌های سواری خاکی رنگ ستاد ارتش که در آن افسران ارشد قوای متفقین دیده می‌شد در میان سایر اتومبیل‌ها عبور می‌کردند.

 

منظره دفیله این کامیون‌ها افکار عجیب و غریبی در من به وجود آورده بود و در آن میان بود که یک مرتبه گارسونی که برای من نوشیدنی آورده بود آهسته در گوشم گفت: «این‌ها می‌خواهند شهر را تخلیه کنند. از قرار معلوم آلمان‌ها جبهه نزدیک «لوون» را شکافته‌اند.»

 

اصلا در اروپا و خصوصا در شهر بروکسل، گارسون‌های رستوران‌ها بلاهای عجیبی هستند. همیشه خود را نخود هر آشی می‌کنند و درباره موضوع‌هایی که بدان‌ها مربوط نیست سخنرانی‌های مفصل و مبسوط می‌کنند. قبل از اینکه نطق‌های خود را شروع کنند از شما می‌پرسند: «می‌خواهید عقیده شخصی خود را بگویم؟» و آن وقت بدون اینکه منتظر جواب شما بشوند، عجیب‌ترین و جدید‌ترین اخبار روز را برای شما شرح می‌دهند.

 

روزنامه‌نویس‌ها بیش از همه به این دسته هوچی رستوران علاقمند هستند، زیرا اغلب اوقات این‌ها خبرهایی دارند که در هیچ روزنامه و محفلی دیده و شنیده نمی‌شود، مثلا می‌دانند که هیتلر درباره فلان واقعه چه فکر می‌کند. روزولت در گوش وزیر مختار انگلستان چه گفته و فردا صبح موسولینی چه خواهد خورد؟

 

این بار نیز آن گارسون شروع به گفته‌های خود کرد و من هم در حالی که به دفیله کامیون‌ها و اتومبیل‌ها نگاه می‌کردم به تمام سخن‌های او گوش می‌دادم ولی در آخر از روی خستگی از او خواستم که برود و برای من چند ساندویچ و سیگارت بخرد. همین که گارسون کار مرا انجام داد و برگشت دوباره نطق خود را از سر گرفت و این بار با کلماتی پر آب و تاب می‌گفت: «اگر من فرمانده قوا بودم چنین و چنان می‌کردم...»

 

در همین اثنا بود که دیدم یک موتورسیکلت‌سوار از خیابان «لویز» به طرف بالا می‌آمد... اونیوفورم سبزی در برداشت و علاوه بر کاسک آهنی او که تا گوش‌هایش پایین آمده بود، تفنگ او نیز بر دوشش آویزان بود. شکل عادی نداشت... همین که نزدیک کافه رسید مدتی توقف کرد و با دقت زیاد به سربازان و اتومبیل‌های انگلیسی که می‌گذشتند نگاه کرد. در ابتدا قیافه این سرباز توجه اشخاص را به خود جلب نمی‌نمود ولی من بلافاصله حس کردم که اونیوفورم او جدید است و مسلما اونیفورم انگلیسی، بلژیکی و یا فرانسوی نیست.

 

گارسونی که در نزدیکی من ایستاده و رنگ از صورتش پریده بود، یک مرتبه گفت: «نگاه کن، این یک سرباز آلمانی است!» نمی‌دانم چه حس عجیبی در من به وجود آمد که یک مرتبه من نیز با تعجب زیاد گفتم: «یک سرباز آلمانی!؟»

 

به اطراف خود نگاه کردم. دیدم همه آهسته آهسته از جای خود بلند شده و رفتند، خود این سرباز آلمانی پانیک (Panic) عجیبی به وجود آورده بود. همه پا را به فرار گذاشتند. نمی‌دانم انگلیس‌ها از این قضیه خبردار شده بودند یا نه، در هر صورت یک مرتبه متوجه شدم که چند اتومبیل سواری آن‌ها به سرعت زیاد راه خود را به طرف خارج شهر ادامه دادند. من هم مدت چند دقیقه‌ای مات و مبهوت به سرباز تازه وارد نگاه می‌کردم. حالا دیگر به خوبی اونیفورم او را تشخیص می‌دادم و به خوبی صلیب شکسته کوچک او را بر کلاهش می‌دیدیم. سرباز آلمانی به دقت به دفیله اتومبیل‌ها و کامیون‌های انگلیسی نگاه کرد و سپس بدون اینکه دقیقه‌ای از دست دهد دوباره راه خود را پس گرفته برگشت.

 

با همه این‌ها ترس من زیاد‌تر شده بود و همین که به فوریت غذای خود را به پایان رساندم یعنی ساندویچ خود را تمام کرده یک لیوان آب نیز آشامیدم، بدون اینکه به پچ‌پچ‌های گارسون‌ها گوش بدهم راه فرار را پیش گرفتم. ترسیدم که آلمان‌ها هم اکنون به شهر رسید باشند و در اثر یک جنگ مختصر بین سربازان دو طرف یک تیر گمشده سر مرا از تن جدا سازد.

 

با سرعت هر چه تمام‌تر راه خیابان «لویز» را پیش گرفته و به طرف «سیته» دانشگاه رفتم. در راه می‌دویدم و به قدری خسته شده بودم که در نزدیکی میدان «کنگو» مجبور شدم اندکی توقف کنم. هنگامی که به خیابان ناسیون در نزدیکی «انستیتوی نبات‌شناسی» رسیدم دیدم شش اسب‌سوار آلمانی در اونیفورم سبز متمایل به خاکی رنگ خود (اونیفورم فلدگراو) آهسته به طرف مرکز شهر می‌روند.

 

اشخاص کمی که در آن موقع در خیابان‌ها بودند از دیدن این سربازان آلمانی تعجب مخصوصی داشتند، زیرا دیدن آن‌ها به قدری ناگهانی بود که هیچ کس را انتظار آن نمی‌رفت. پس نه تنها آلمان‌ها کانال آلبرت را شکافته بودند بلکه شهر را نیز اشغال می‌کردند. هیچ کس تا چند دقیقه پیش نمی‌توانست احتمال چنین پیش‌آمدی را در نظر بگیرد. من که شخصا به هیچ وجه نمی‌توانستم تصور کنم که یک مرتبه آلمانی‌ها در شهر بروکسل آمده باشند.

 

با همه این‌ها در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودیم و در مقابل خود به خوبی آن‌ها را تشخیص می‌دادم. این سواره نظام‌های خونسرد نیز با کمال آرامش در خیابان می‌خرامیدند، من هم به سرعت از خیابان «پل هژه» گذشته و به طرف «سیته» رهسپار شدم. همین که کمی از سربازان آلمانی دور شدم سر پیچ سر خود را برگرداندم، در این بین زنی را دیدم که از یکی از منزل‌های خیابان «ناسیون» بیرون آمد و به طرف یکی از سربازهای آلمانی رفت و چیزی در گوش او گفت. ناگهان با یک فرمان کوچک تمام سرباز‌ها از اسب پیاده شده، تفنگ خود را به دوش گرفته و یکراست به طرف جنگلی که ذکر کردم رفتند. یادم آمد که چندی پیش بود که از دهان یکی از سربازان انگلیسی شنیدم که یک انبار بزرگ مهمات نیروی ضد هوایی در همین جنگل قرار داشت. وحشت مخصوص به من دست داد چون پهلوی خود خیال کردم هم اکنون جنگی بین سربازان متخاصم به وجود خواهد آمد. فورا راه خود را پیش گرفتم و به چند نفر جریان واقعه را اطلاع دادم. رنگ از صورت همه پریده بود و هیچ عکس نمی‌توانست حرف‌های مرا به درستی باور کند.

 

همین که چندی راه رفتم یک مرتبه تصمیم گرفتم به شهر رفته ببینم که چگونه شهر اشغال می‌شود. هوا گرم بود، خورشید بر پشت بام‌های عمارت و ابنیه مختلف می‌دمید. تراموای نمره ۱۶ را سوار شده و به طرف دروازه «نامور» رفتم. اشخاصی که در تراموا دیدم عقاید مختلف داشتند ولی فرمان مخصوصی بر صورت همه دیده می‌شد و متفقا معتقد بودند که در شمال فرانسه جلو پیشرفت آلمان‌ها گرفته خواهد شد. از خود می‌پرسیدند که چگونه «کانال البر» که در واقع یک خط ماژینوی ثانوی است نتوانسته بود پایداری کند.

 

عده‌ای می‌گفتند به طور قطع خیانتی در کار بوده و ستون پنجم در پشت جبهه با تمام قوا جنگیده است. سر راه نه یک آلمانی و نه یک انگلیسی دیدم. از قرار معلوم انگلیس‌ها شهر را ترک گفته و تمام پل‌ها را خراب کرده بودند.

 

آلمانی‌ها هنوز شهر را اشغال نکرده بودند. من هم چون دیدم تغییری در حالت شهر روی نداده تصمیم گرفتم به منزل یکی از رفقای بلژیکی خود نزدیک «گار جنوب» رفته و از او احوال‌پرسی کنم. سوار یک ترن دیگر شدم و در حالی که پهلوی راننده ایستاده بودم به سخنان و ناله‌های او گوش می‌دادم که می‌گفت: اصلا حکومت هیچ دلش برای مردم نسوخت و اجازه داد که همه راه فرار پیش گیرند. مگر نمی‌توانست قبلا وخامت اوضاع را به اطلاع مردم بدبخت برساند... آن وقت از جنگ جهانگیر نمره یک سخن راند و شرح داد که چگونه در یک جنگ بزرگ سربازان بلژیکی بدون کمک فرانسوی‌ها، انگلیس‌ها مدت مدیدی خطوط خود را سالم و دست‌نخورده نگه داشتند.

 

به منزل رفقایم که رسیدم از من با آغوش باز پذیرایی کرده و بلافاصله سخن از وقایع شد. تمام شیشه‌های منزلشان خورده شده بود. از قرار معلوم انگلیسی‌ها هنگامی که پل‌های اطراف را ترکانده بودند انفجار‌ها باعث شده بود که تمام شیشه‌های منزلشان خورد شود. از طرف دیگر به هیچ وجه از اشغال بروکسل خبر نداشتند و هنگامی که قضیه را به اطلاع آنان رساندم حقیقتا وحشت‌زده شدند.

 

مادرشان شروع به گریستن نمود و یک مرتبه به فکر پسرش افتاد که از چندی پیش به جبهه فرستاده شده ولی تاکنون هیچ خبری از او نرسیده بود. منظره این مادر با دخترش که سعی می‌کرد او را تسلیت بدهد و خود نیز به شکل حساسی چنگال‌های اضطراب را بر قلب خود حس می‌کرد خالی از زیبایی و تاریکی نبود. زیبایی که قلب یک نویسنده حساس را تکان می‌دهد و از یکی از دردناکترین تابلوهای اجتماعی دنیا به وجود می‌آید. زیبایی که آغشته به درد است و با اعصاب انسان بازی می‌کنند...

 

سعی کردیم که شاید به وسیله رادیو بتوانیم از اخبار مطلع شویم. از تمام پست‌های پخش کننده رادیو‌ها صدای موسیقی شنیدیم و هر چه کردیم شاید خبری از وقایع جنگ به دست آوریم، امکان نداشت. باز هم مدتی پیش دوستان ماندم، ولی بدون اینکه اطلاع جدیدی به دستم آمده باشد مجبور شدم از آن‌ها خداحافظی کرده بروم چون خیلی دیر شده بود.

 

تراموای نمره ۱۵ را سوار شدم. مقصودم این بود که به «پورت دونامور» برسم. تراموا حرکت کرده بود و ما کمی از «گار جنوب» دور شده بودیم. در همین موقع یک هواپیما که من نتوانستم بفهمم متعلق به کدام مملکت است با مسلسل شروع به تیرباران کرد. یک مرتبه ترس و وحشت همه را فرا گرفت و دیدم که هر کس به فکر فرار افتاده است.

 

زنان و دختران که سوار تراموا بودند یک دفعه از جاهای خود برخاسته و روی کف تراموا دراز کشیدند. تراموا فورا توقف کرد و راننده آن پایین پریده و وارد یکی از کوچه‌های نزدیک خیابان شد. من هم دنبال او را گرفته و وارد کوچه شدم. هواپیما پس از آنکه دوری زد راه خود را پیش گرفته و چیزی نگذشت ناپدید شد. این آخرین خاطره من از شهر بروکسل بود قبل از آنکه شهر رسما سقوط کرده باشد.

 

 

دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  3:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها