یک بمباران شبانه
پاسی از شب گذشته بود که به شهر «منس» رسیدیم و رفیق من (ی. ن) و نامزد او هر دو ما را با آغوش باز پذیرفتند و از اتفاقاتی که برای ما روی داده بود بینهایت خندیدند و تا توانستند ما را مسخره کردند.
سر غذا بودیم که یک مرتبه صدای آژیر بلند شد و من و رفیقم که به اصطلاح خونسرد بودیم با وجود اصرار و ممانعت صاحبخانه راه پشت بام را گرفته و رفتیم تا یک بمباران شبانه را نگاه کنیم. شب زیبایی بودـ و با وجود گرمی هوا نسیم فرحبخشی که از کوهستانهای دور میوزید انسان را به یاد شبهای ایران و الف لیل دلیله میانداخت.
چندی نگذشت که نورافکنها خطوط مرموزی در آسمان به وجود آوردند و در تعقیب هواپیماها در حرکت بودند. صدای موتور طیارات نیز زیادتر میشد. ناگهان صدای مسلسلهای ضد هوایی آرامش اسرارآمیز شب را شکست و از نقاط مختلف اطراف شهر این صداها که توام با جرقه بود همه چیز را در خود گرفت... از قرار معلوم هواپیماها پایینتر میآمدند زیرا کمکم صدای موتور گوشخراش و وحشتناک شده بود. یک مرتبه یکی از آنها در مسافت نزدیکی دیده شد. چند تای دیگر «فوزه»های روشن خود را در آسمان انداختند.
این «فوزه»ها که از یک چتر ابریشمی ساخته شده که با آن مقداری مانیزیم سوزان قرار دارد به قدری شب را روشن مینماید که گویی روز است. بلافاصله پس از آن به شدت حمله افزوده میشود زیرا به طوری که از صداها استنباط میشود هواپیماهای جدیدی رسیده است و مسلسلهای ضد هواپیما به فعالیت خود میافزایند. صدای جهنمی شب را تهدید میکرد و کمکم به خوبی دیده میشد که بمبها کجا سقوط میکرد. اینجا و آنجا حریقهایی برپا میشد...
زندگی و مرگ دست به دست...
این شب تابستانی که چند دقیقه پیش انسان را به یاد شبهای زیبای آسیا میانداخت اکنون به یک جهنم وحشتناکی تبدیل شده که در آن زندگی و مرگ مثل نر و ماده مهر گیاه هم آغوش شده بود و وحشت و اضطراب را همه جا با خود میبرد.
من میلرزیدم و عرق سردی بر پیشانی خود حس میکردم. برای اولین بار در زندگی مرگ را در مقابل خود میدیدم و صدای بهم خوردن بالهای او را میشنیدم که با کمال خونسردی اینجا و آنجا سر میزد. رفیقم (ی ـ ن) که به این چراغانی و فشفشکبازی ملل نگاه میکند و با بهتی مخصوص جرقههای رنگی و نورانی مسلسلهای ضد هواپیما را میبیند، مثل اینست که به کلی خیره شده و حواس خود را از دست داده است به دام میافتد! یک مرتبه آستین مرا گرفته و به خود کشید و هواپیمایی را به من نشان داد که در دام افتاده بود. گلولههای رنگی به طرف این هواپیمای بیچاره رهسپار، توپهای ضد هوایی نیز مشغول بود. هواپیما سعی میکرد خود را از این دام نجات دهد ولی فایده نداشت، چند ثانیه نمیگذرد که به یک شعله قرمز تبدیل شده و به طرف زمین مثل یک مست زخمی میدود. در همین میان نامزد (ی. ن) بالا آمده و ما را از پشت بام پایین آورد.
یک تابلوی فجیع و دردناک!
بالاخره تصمیم گرفتم بروکسل رفته تا ویزای فرانسه بگیرم. رفیقم (ی. ن) سعی میکرد که مرا از این مسافرت باز دارد ولی من بر لجبازی خود میافزودم. (ک) هم شک داشت و نمیتوانست تصمیم قطعی بگیرد ولی با یک تاکسی که خالی به طرف بروکسل میرفت قرار گذاشتم که جایی برای من حفظ کند.
موقع حرکت با (ی.ن) و نامزدش خداحافظیهای طولانی کردیم. در ابتدا در رد و بدل نگاهها از یکدیگر میترسیدیم که چه وقت دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد. نمیدانم چرا یک حالت تاثر مخصوصی به من دست داده بود (ی. ن) هم حالت عادی خود را نداشت و سعی میکرد با شوخیهای مختلف حواس خود را متوجه نکات دیگر نماید.
ـ راستی گوش کن! خوب اگر یک بمب به تو اظهار لطف و مرحمت کرد و خواست شر تو را برای همیشه از سر ما بکند، یادت نرودها! ما را خبر کن تا روز تشییع جنازه تو چند تا گل قشنگ برایت بفرستم.
به او جواب دادم: یادم نخواهد رفت. حتما خبر میکنم! تو هم از آن میخکهای سرخ برای من بفرست چون این گلها را بیش از همه دوست دارم!
نامزد (ی.ن) که به خرافات خیلی معتقد بود و دوست نداشت اینطور شوخیهای بد، بین ما رد و بدل بشود با آن ناخنهای بلندش که بهترین اسلحه اوست بر صورت ما میزد تا دیگر این نوع شوخیها را کنار بگذاریم.
سوار تاکسی شدم و هنوز اتومبیل کاملا به راه نیافتاده بود که یک مرتبه رفقیم (ک) درب را باز کرده و بدون اینکه از آنها خداحافظی بکند کنار من نشست و اتومبیل هم راه خود را به طرف بروکسل پیش گرفت.
رفقا با دستمال خود به ما آخرین خداحافظیهای خود را کردند ولی من همانطور در فکر مانده بودم که بالاخره چطور شد که رفیقم (ک) تصمیم به آمدن نمود؟ هیچ نمیتوانستم به اسرار این کار پی ببرم. آیا فکر گرفتن ویزای فرانسه بود که این تصمیم را در او به وجود آورد و یا... چه میدانم؟... و با آن چشمهای آسمانی و موهای بور نامزدش که مثل یک آهنربا او را به طرف خود میکشانید؟... تاکسی بر سرعت خود میافزود و چنان به نظر میرسید که درختهای اطراف جاده به استقبال ما میشتافتند. خانههای دهکدهها با پشت بامهای سفالی و قرمز خود گویی از جای خود کنده شده، به طرف ما میآمدند و بلافاصله پس از چندی از راه خود منحرف شده و به طرف بینهایت از بین میرفتند...
وسائط مختلف نقلیه، اتومبیل و گاری و کامیون همه شکل با بارهای عجیب و غریب در طرف مخالف ما به حرکت بودند. از دور دهکده برن ـ لو ـ کنت بین یک چمنزار سبز پدیدار شد و بامهای قرمز این دهکده در میان سبزی طبیعت تابلوی زیبایی تشکیل میداد. من هیچوقت اسم این دهکده را فراموش نخواهم کرد چون که یکی از دردناکترین ساعات زندگی خود را در آنجا گذراندم. همین که داخل دهکده مذکور شدیم یکی از لاستیکهای اتومبیل ترکید. من هم در انتظار اینکه شوفر لاستیک را عوض کند، خواستم صد قدمی پیادهروی کنم ولی (ک) که در افکار خود غوطهور بود و در دنیایی پر از خیالات موهوم فرو رفته بود، از اتومبیل بیرون نیامد...
زنی از دور میآمد که یک گاری کوچک را با دست خود میبرد. به خود گفتم شاید این هم یکی از مهاجرین بدبخت باشد که به طرف فرانسه میرود. کمی نزدیکتر شدم، قیافه زنی که نزدیک میشد با وجود جوانی او خسته و شکسته به نظر میرسید و پیراهن چیت او نیز اطو نشده بود و به نظر میرسید که از یک خواب آشفته برخاسته است. در چرخ کوچکی که جلو خود میبرد، دو طفل جوان دیده میشد که در بغل هم با آرامی خوابیده بودند. دخترک زیبا بود و موهای شاه بلوطی او بر لباس پشت گلی رنگش ریخته بود و دیگری پسرک ۶ ساله مو سیاهی بود.
از آن زن پرسیدم که به کجا عازم است. هنوز سئوال خود را تکرار نکرده بودم که این بار چشمهای خود را به طرف دو طفل دوخت. من هم نگاه کردم و یک مرتبه لرزش عجیبی در من به وجود آمد. موهای من سیخ شده بود زیرا همین که برای دفعه دوم به آنها نگاه کردم دیدم که صورت و لباسهای این کودکان با خون آغشته شده بود...
«مرده بودند... مساوات در مقابل مرگ»
خون دلمه شده بر گونههای هر دو طفل نزدیک گوش و دهانشان ایستاده بود و قیافه عبوس و دردناک مرگ در چشمهای بسته آنها دیده میشد. چشمهایی که دیگر برای همیشه بسته شده بود. وحشت به قدری بر من غلبه کرده بود که دیگر نمیتوانستم چیزی بگویم و توضیحات بیشتری از آن زن جوان بخواهم. قیافه مرگ چندان دلپذیر نیست، خصوصا هنگامی که آن را در صورت نرم و زیبای دو طفل معصوم ببینید، زن جوان باز چند ثانیه دیگر به من نگاه کرد و مثل یک روح مرده و یک شبح بیخون و بدون اینکه کوچکترین تغییری در قیافه او روی داده باشد دوباره راه خود را پیش گرفت...
منظره این زن و چهار چرخی که در مقابل خود میکشید یکی از دردناکترین تابلوهای جنگ بود و دیوانگی و سبعیت دنیای متمدن قرن بیستم! را یک بار دیگر با تمام قساوت خود متجسم مینمود. نزدیک بود دیوانه بشوم...
در همین افکار بودم که زن دیگری که پیرتر از اولی بود و خستگی در چینهای صورتش به خوبی هویدا بود از دور پدیدار شد، همین که نزدیک من رسید به چشمهای سؤال کننده من جواب داد: من مادر شوهر این زن هستم، و همین زنی که اکنون از پهلوی شما گذشت مادر آن دو طفل بود. ما در دهکده کوچکی در نواحی کوهستان «آردن» بودیم و روز دوم حمله آلمانها تصمیم گرفتیم به شمال فرانسه رفته و در منزل اقربای خود پناه ببریم. ولی چون پیاده میآمدیم وقت زیادی کشید تا به بروکسل رسیدیم. از آنجا در یکی از کامیونهای نظامی که به طرف پاریس میرفتند جا گرفتیم ولی در چهل کیلومتری بروکسل یک مرتبه کاروان ما مورد حمله هواپیماهای آلمانی قرار گرفت و چه به وسیله بمب و چه به وسیله مسلسل هدف آنها قرار گرفتیم و همانجا در مقابل چشم مادر، این بچهها زندگی را ترک گفتند...
صدای زن بریده بریده بود. میخواست تمام جزئیات قضیه را برای ما شرح دهد ولی نمیتوانست و سعی میکرد مطالب خود را به طور خلاصهتری بیان کند. ضعف و ترک مرگ آن جوهر زندگی و بشاشیت را به کلی در این زن محو کرده بود. اینجا چند قطره اشک در چشمهای بیفروغ او کز کرده بودند و ما ساکت و آرام به سخنان زن گوش میدادیم...
ـ آری، این دخترها همانجا مردند. مادر نخواست که همان جا دفن بشوند و از همان جا پیاده شد، آنها را در عرابهای گذاشت و به راه افتاد، به راه افتاد و بدون مقصود و هدف هنوز هم میرود. و من هم به دنبال او میروم تا ببینم سرنوشت ما به کجا خواهد کشید...
بغض صدای زن بیچاره را گاه به گاه میدزدید و همین که آخرین کلمات او به پایان رسید او هم رفت، دنبال عروس خود رفت و به پیادهروی خود در این جاده خشک و لایتناهی ادامه داد... و چندی بعد هر دو در یک پیچ جاده از نظر دور شدند.
مغز من به قدری خسته شده بود که سعی میکردم دیگر در اطراف این موضوع فکر نکنم. شنیده بودم که شهرها بمباران میشود، زنها و بچهها میمیرند، سربازها از بین میروند، هزار تا و ده هزار تا از بین میروند ولی این اخبار هیچوقت روح مرا آن قدر در شکنجه و عذاب قرار نمیداد. هیچوقت نمیتوانستم تصور کنم این جنگ چه عائلهها و چه زندگیها را در یک ثانیه از بین میبرد! منظره مادری که ببیند بچههای محبوب او که برای تربیت آنها روزها و شبها رنج کشیده در یک ثانیه به یک گوشت پوسیده و چند دلمه خون مبدل بشود، قیافه کودکانی که پس از نوازشها و بوسههای مادر یک مرتبه سختیهای یک مرگ دردناک را میچشید، منظره فامیلها، کانونها، لبخندها، امیدها، آرزوها، خوابها که بدون مقدمه تبدیل به خاکستر و خاک میشوند...
چیزهایی که جبران نخواهد شد
مثل یک منزل قدیمی که از نو نمیتوان آن را بنا کرد و یا یک پول از دست رفته نیست که بتوان آن را دوباره به دست آورد، بر باد رفته و دیگر پس نخواهد آمد. این کانونهایی را که جنگ در تمام ملل اروپا برای همیشه خاموش نمود دیگر روشن نخواهد شد و در این ساعات سخت تمام این مادرهای فرانسوی، بلژیکی، آلمانی یا لهستانی در مقابل مرگ به یک نحو از خدای خود کمک میطلبند... و گریههای آنها اختلافات طبقاتی و پولی را نمیشناخت. در این ساعت همه یکسان بودند و درد و رنج به یک نحوه بر همه جا فشار میآورد.
بروکسل، پنجشنبه ۱۶ مه ۱۹۴۰ ساعت ۷ شب
به نظر میرسد که شهر بروکسل از آن وقتی که وارد شدیم تمام زندگی و هیجان سابق خود را از دست داده است.گاه به گاه چند اتومبیل از جلو ما میگذشت و بر طاقهای آنها لحاف و تشک و چمدان بسته شده بود. اتومبیلها تماما به طرف فرانسه میرفتند.
همین که وارد شدیم یک روزنامهفروش فریاد میزد: «فوقالعاده! فوقالعاده!» ما هم ایستادیم و روزنامهای خریدیم. اخبار تماما خوب نبود ولی هر چه بود میبایستی بدانیم که چیست؟ ما که قدرت تغییر آن را نداشتیم. بدون تامل به طرف سفارت ایران در کوچه «کاهشار» رفتیم. همین که دیدیم در سفارت بسته بود و کسی نبود (ک) به طرف منزل نامزد خود و من هم به پانسیون سابق خود رفتم، آنجا هم هر چه زنگ زدم کسی جوابی نداد.
یکی از همسایهها سر از پنجره بیرون آورده و گفت که صاحبخانه و تمام مسافرین به فرانسه رفتهاند. ولی یادم آمد که خوشبختانه کلید منزل را هنوز داشتم. همین فکر مرا بینهایت خوشحال نمود زیرا میدیدم یک منزل بزرگ و لوکس اکنون تماما بدون هیچ اجاره و صاحبخانه در دست من افتاده بود.
داخل منزل که شدم دست به تلفن برده و خواستم جویای حال چند تن از رفقا بشوم ولی هیچ کس را نتوانستم پیدا کنم و قیافه آنها را در نظر میگرفتم که راههای آفتابی و پر گرد و غبار فرانسه را پیش گرفته و اکنون عرقریزان راه خود را دنبال میکنند.
خواستم خستگی خود را در ابتدا با یک حمام گرم و نرم رفع کنم و با وجود عجلهای که داشتم به قدری این حمام به من «چسبید» که حد نداشت. لذت غذایی که پس از آن خوردم کمتر از حمام نبود. چون مدتی این طرف و آن طرف گشتم و تنها رستوران «اوییل امپریال» باز بود که آن هم جز غذای سرد چیزی نداشت. همان جا چند تن از رفقا را دیدم که راجع به اوضاع اطلاعات جدیدی به من میدادند و چنان به نظر میرسید که اینها بیش از تمام افسران ستاد ارتش مطلع بودند. یکی از آنها قصد داشت همین امشب فرار کند. از آن وقت تا حالا پشت سر هم آژیر دادهاند. گاهی اوقات هم چند هواپیمایی بر فراز شهر آمد ولی دیگر حتی مسلسلهای ضد هوایی نیز از کار افتاده بودند.
خیلی خسته شدم. گور پدر بمباران و پناهگاه و این همه حقهبازیهای دیگر! اکنون صد درصد معتقد شدهام که اگر اجل انسان آمده باشد این همه احتیاطها تماما بیمعنی است. من هم تصمیم گرفتهام که بروم بخوابم و اگر آسمان و زمین هم زیر و رو شد از جای خود پا نشوم. راستی مادر کجاست؟ برادرم کجاست؟ اینها در این ساعت شب چه فکر میکنند؟ ذرهبین قوه تخیل آنها چقدر اخبار رادیویی را برای آنها بزرگ خواهد کرد! باز دوباره بیخود به فکر رفتهام. ناراحتی خیال آنها ناراحتم کرده است، تا به حال چند تلگرام برای آنها فرستادهام ولی میدانم که اینها حواسشان را پرتتر خواهد کرد.
شب و سکوت هم واقعا عوامل غریبی هستند. هر چه سعی میکنم از چنگال آنها رهایی یابم فایده ندارد ولی چاره نیست. باید این دفترچه را بست و به خواب رفت. باز هم خواب. نقدا خداحافظ.
بروکسل، ۱۷ مه ۱۹۴۰
صبح زود به طرف سفارت ایران رفتم. در راه به عده زیادی از سربازان انگلیسی و قوای موتوریزه متفقین برخوردم که با سرعت هر چه تمامتر به طرف شهر «لوون» میرفتند. همه پنجرههای چوبی بسته شده بود. خیابان لویز که همیشه بینهایت شلوغ بود به قدری آرام و خلوت به نظر میرسید که حد نداشت و گویی این خیابان از فعالیت همیشگی خود خسته شده و اینک به خواب آرامی فرو رفته بود. گاهی اوقات چند تراموای خالی با صداهای مخصوص خود از مقابل انسان میگذشتند. فکر میکردم در یک مدت کم چقدر همه چیز تغییر کرده است.
روز اول جنگ کوچهها بیاندازه شلوغ بود و مردم همه به منتهی درجه، حالت عادی خود را از دست داده بودند. اغراض شخصی تماما فراموش شده بود و عابرین سعی میکردند تمام تابلوها و پلاکهای خیابان را بکنند، زیرا اخبار رادیو گفته بود که پشت پلاکهای مختلف مغازهها و دکانها نقشههای جنگی ترسیم شده بود، خوب بالاخره وضعیت عادی نبود و جنگ هم اوضاع جدیدی به وجود میآورد. ولی حالا دیگر همه چیز آرام بود. همه ساکت به نظر میرسیدند. اشخاصی که از منزلهای خود خارج میشدند شکل دزدهایی بودند که سعی میکنند کسی آنها را نبیند و زود از نظر مردم پنهان میشدند. هیچ کس جرات نمیکرد در کوچهها گردش کند. گاهی اوقات اینجا و آنجا چند پیشخدمت آخرین اخبار روز را به گوش یکدیگر میگفتند و به سایرین با چشمهایی پر از سوءظن نگاه میکردند. کافی بود که یک نفر فریاد بزند؛ «بگیرید» و بنده و شما و یا هر شخص دیگری یک راست به محبس برود. تاکنون چندین بار اثر این نوع بیاحتیاطیها را در این مواقع چشیده بودم. حالت معصومانهای به خود گرفته و هر وقت هم که از دور سر و صورت پلیس یا افسر شهربانی را میدیدم یک راست به طرف او رفته و از و میپرسیدم: «آقای آژان سفارت ایران کجاست؟» و سپس به او حالی میکردم که ایرانی هستم... فلان هستم... و الخ.
در راه به چند رفیق ایرانی برخوردم (ع. ا.) و دوستش (ا. م) نیز با من سلام علیک کردند و ضمنا چند ایرانی دیگر را دیدم که تا آن وقت نشناخته بودم. در راه وقایع چند روزه گذشته را برای آنها نقل کردم. آن وقت تصمیم گرفتیم که مطالب را تماما به کاردار سفارت حالی کرده و از او تقاضا کنیم که یا وسایل حرکت ما را به ایران فراهم کند و یا وسایل مسافرت ما را به فرانسه آماده سازند.
وقتی که به سفارت رسیدیم هنوز هیچ کس نیامده بود و پیشخدمت هم به ما اجازه دخول نمیداد. نزدیک بود دعوایی راه بیافتد. چون موضوع دربانی که به ما اجازه نمیداد به سفارت خودمان برویم ما را بیش از همه چیز عصبانی کرده بود. در این اثنا سر و کله آقای (ش) منشی سفارت پیدا شد که جلو آمده و از پیشآمد اخیر معذرت خواست. بالاخره پس از مذاکرات زیاد تصمیم گرفته شد که فردا دوباره برگردیم تا راه حلی برای مسئله پیدا شود.
باز هم فردا! باز هم فردا! اگر آقای (ش) آن قدر خوشرفتاری و انسانیت از خود نشان نداده بود مسلما دعوا شده بود، زیرا مسئله فردا ما را بیش از حد عصبانی کرده بود... این «فردای» ابدی و جاودان! اصلا برای ما ایرانیها پارچه «امروز» با نخ فردا بافته شده است! و ممکن نیست که کار امروز را به همین امروز انجام دهیم.
به کلی مایوس شده و از اینکه اصلا از منس حرکت کرده بودم بینهایت پشیمان بودم. بالاخره با یکی از رفقای ایرانی (ح. ا) که در دانشکده طب تحصیل میکرد به کافه پورت دونامور رفته تا هر کدام عطش خود را آرام کنیم. نوشیدنی را خورده همین که قیمت آن را پرداختم، یک مرتبه متوجه شدم که دارایی من محدود به چهار فرانک و پنجاه سانتیم شده بود. رفیق من نیز به همین بلا گرفتار بود. حتی پول برای صرف ظهرانه نیز نداشتیم و بدون اینکه چارهای برای بیپولی خود پیدا کنیم از یکدیگر جدا شده و هر کدام به طرفی رفتیم.
چه میتوانستیم بکنیم و در یک چنین وقتی در کدام نقطهای میتوانستیم پناه ببریم. پول پیدا کردن در موقع صلح کار آسانی نبود تا چه برسد در این وقت شلوغی و هرج و مرج؟ فکر کردم به سفارت متوسل شوم ولی یادم آمد که هیچ وقت نسیم خوشی از آنجا به دماغ ما نخورده بود. رفقا هم در این موقع مسلما وضعیت مرا داشتند.
میدانید، وقتی که محصل بودیم عادت داشتیم در آخر هر ماه دست در جیب بگذاریم که تار عنکبوتها جمع نشوند زیرا مرض پول خرج کردن داشتیم. با همه اینها آخر ماه که میشد به چپ و راست دست دراز کرده و سعی میکردیم هر طور شده دو سر بودجه را به یکدیگر وصل کنیم و نگذاریم کاملا مفلس و بیپول باشیم تا در ابتدای ماه دیگر «حلال مشکلات» یعنی آن چک عزیز و حقوق ماهیانه برسد و وقتی هم چک در جیب میآمد انسان حس میکرد راحت شده و دیگر آزاد است.
اصلا مثل این بود که مفهوم آسایش و راحتی و سعادت در همین چک وجود داشت و فکر انسان را از هر گونه خیال ناراحت آسوده میکرد. میتوانستیم آن را در مقابل چند ورق پاره اسکناس عوض کنیم ولی آن وقت با همین ورق پارهها همه کار را میتوانستیم انجام بدهیم. تمام تفریحات در همین چند ورق پاره و مندرس خوابیده بود.
رفقا فلسفههایی درباره همین اوراق پاره به وجود آورده بودند! آن را شفای مریض میدانستند. خوراک و پوشاک فقیر میدانستند. راحتی و قدرت متمول را در آن میدیدند و حاشیه تحصیلات یک محصل که او را به زندگی اجتماعی آشنا میسازد تماما با همین اوراق پر شده بود.
آن بدبینها که با وجود عقاید فلسفی خود هیچوقت نمیتوانستند خود را از همین اسکناسهای چرکین جدا کنند، معهذا در نطقهای بلیغ و پر شور اظهار میداشتند که تمام جنایتها، بدبختیها، رنجها، ظلمها و تجاوزها و آرزوهای خفه شده تمام از همین اوراق به وجود میآید و عده دیگر در جواب آنها میگفتند که اصل صدقه و نوعپرستی، تفریحات و آرزوهای زندگی، امیدهای امروز و فردا زاده همین ورق پارههای چرکین بوده...
ولی راستی در قرن بیستم در همه جا تنها حلال مشکلات همانا اسکناسهای بانک است و از هر کجا که بنگری یک سرچشمه زیبایی و شعر در آن دیده میشود! در آن موقع فقر و بیپولی این افکار یکی پشت سر دیگری فکر مرا متوجه خود مینمود ولی به هیچ وجه فایده نداشت، زیرا بدین شکل یک شاهی هم به موجودی جیب من زیاد نمیشد. وضعیت من روشن بود: یک جوان بیست و دو ساله، با چهار فرانک و نیم در جیب و در یک شهر خارجی... این موقعیت مرا به یاد کتابی انداخت که در آن یک جوان فقیر در چنین موقعیتی توانسته بود به زودی صاحب پول زیاد شود، ولی میدیدم که به هیچ وجه من شباهتی به آن جوان نداشتم.
در همین افکار غوطهور بودم که یک مرتبه متوجه شدم به طرف دانشگاه میروم. از خیابان «ناسیون» عبور کرده و یک جاده باریکی را که به طرف باطلاق جنگل میرفت پیش گرفتم. هر کجا که میرفتم با سربازان انگلیسی روبرو میشدم. با یکی از آنها تصادفا برخورد کرده و پس از چند سؤالی فهمیدم که در این جنگل یک انبار بزرگ مهمات برای نیروی ضد هوایی وجود داشت. پس از اینکه چند دقیقهای با سرباز مذکور سخن راندم یک جاده باریک دیگری را پیش گرفته و از آن طرف باطلاق رفتم.
هوا خواب بود، درختان تماما سبز بودند و خورشید به اوج آسمان رسیده بود، همه جا خلوت بود و حتی یک نفر هم در آن اطراف دیده نمیشد. چند قدمی رفتم، در یک علفزاری دراز کشیدم... هوا به قدری مطبوع بود که به نظر میرسید طراوت از مسامات بدن من داخل میشد. گرسنگی و بیپولی را در این هوای فرحبخش فراموش کرده بودم و بدون اینکه بفهمم چند دقیقهای چرت زدم و در دنیای افکار و احساسات عجیب و غریب که کنه عمیق روح انسان را تشکیل میدهد غوطهور شدم...
یک ساعت گذشت که با کمال تاسف دامان طبیعت سرسبز و زیبا را ترک گفته و به طرف دانشگاه رفتم. تمام «شهر دانشگاه» نیز گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود. «سیته اونیورسیتر» (شهر دانشگاه) در مقابل دانشکده علوم قرار گرفته است و در واقع عمارت بزرگی است که به دو قسمت تقسیم شده است. دست چپ آن مخصوص دخترها است و قسمت راست آنکه از حیث جا و مکان و اندازه بزرگتر است منحصر به پسرها است و در میان آن سالونها، تالار عیدها و رستوران دانشگاه دو جناح عمارت را به یکدیگر متصل میکند. آن طرف «شهر» میدان ورزش، انستیتوی ژیمناستیک و یک باغ بزرگ قرار دارد که در بهار یک بهشت واقعی برای محصلین دلباخته بود.
چون مثل همیشه رستوران دانشگاه را جای خلوتی نمیدانستم و از طرفی گرسنه بودم به طرف آن رفتم. اصلا رستوران دانشگاه همیشه شلوغ بود و فعالیت غریبی در خود داشت! حقیقتا هم که این فعالیت به هیچ وجه خالی از زیبایی و لطف نبود. خدمتگزاران زن این طرف و آن طرف میدویدند و هر کس به اسم آنها را صدا مینمود و به طور خیلی خودمانی با آنها گفتگو میکرد: «ژولی»، «ژان»، «ژاکلین»، «یک کلکسیون زیبای ژ» تشکیل میدادند و پسرها همیشه سر به سرشان میگذاردند.
ما ایرانیها ده نفر بودیم که در اطراف یک میز بزرگ غذا میخوردیم. دو میز کوچک را به یکدیگر متصل میکردیم و به راحتی مینشستیم. محصلین دیگر که میخواستند همین کار را بکنند و از ترس خانم مدیر رستوران هیچوقت جرات چنین کاری را نداشتند نمیکردند. «علم شنگه» عجیبی همیشه برپا میکردند.
رفیق من (ی. ن) و نامزد جدانشدنی او با یکی دیگر از رفقا همیشه دعوا میکردند. گاهی اوقات حکایتهای کوچک خیلی کثیفی برای ما نقل میکردند که از غذا بیافتیم. گاهی اوقات به قدری گرسنه بودیم و غذا هم به قدری خوشمزه بود که هیچ کدام از این قصههای وحشتانگیز در من اثری نداشت ولی بعضی اوقات هم مرا از پای در میآورد. آن وقت از روی یاس و نومیدی از سر میز بلند شده بشقابم را در دست میگرفتم و میرفتیم. «رندان» هم با کمال خونسردی دسر مرا بین خود تقسیم میکردند.
وقتی که این بار وارد رستوران شدم، تنها خانم مدیر رستوران دو دختر هلاندی، دو دختر بلژیکی یکی از رفقایی که پدر روسی و مادر فرانسوی داشت و خود اصلا ملیتی نداشت و (ن. ا) یکی از آن ایرانیهای خوب آنجا بودند. هنگامی که سلام دادم، مرا به صرف غذا دعوت نمودند من هم با کمال میل و بدون تعارف دعوت آنها را پذیرفتم. هنگامی که کمی از اوضاع سخن راندم خانم مدیر از من خواست که چند وقتی در خود سیته زندگی کنم و این بار نیز بدون تعارف دعوت مادام ب... را پذیرفتم...
تا بعدازظهر با هم بودیم و مسلم است که موضوعی به جز جنگ مطرح نشد و نگرانی که در تمام صورتها دیده میشد واقعا دیدنی بود! شب که شد از یکی از رفقا پیژامایی قرض کرده و به میدان ورزش رفته و در آنجا روی علف نشسته و شروع به وراجی کردیم. صدای توپ از دور شنیده میشد ولی معلوم نبود این صدای توپها ضد هوایی بود یا صدای توپخانه سنگین آلمانها... آیا جنگ به ما اینقدر نزدیک شده بود؟
در هر حال حقیقتا جای تاسف بود که در چنین شب زیبایی آتش جنگ برپا بود. آسمان شفافی که با ستارگان مرصع شده بود شب را به شکل حجاب ضخیمی بر سر ما پایین آورده بود. بعضی از رفقا میخواستند در زیرزمین بخوابند ولی من از آن فکر منصرفشان کردم و چندی نگذشت که هر کدام به تختخوابهای خود رفتیم.