امیرعباس هویدا چند روزی از نخستوزیریاش نگذشته بود که خاطراتش در سالنامه دنیا (نوروز ۱۳۴۴) منتشر شد؛ یادداشتهای زمان جنگ جهانی دوم وقتی از نزدیک شاهد وقایع آن در قلب اروپا بود. آنچه میخوانید بخش نخست این یادداشتهاست:
***
«قبل از جنگ بینالمللی دوم و ایام آغاز جنگ و شعلهور شدن آتش جنگ در قاره اروپا، در بلژیک اقامت داشتم و شاهد اشغال این کشور کوچک اروپایی به وسیله قوای آلمان بودم. از همان روز شروع جنگ در بلژیک و اشغال این مملکت روزانه جریان وقایع را یادداشت میکردم و حال جزئیات این خاطرات را در سالنامه گرامی دنیا درج میکنم. امید است خوانندگان محترم کم و بیش از اوضاع آن روز اروپا و صحنههای جنگ جهانی دوم آشنایی پیدا کنند...»
سحر است. صدای عجیب و غریبی مرا از خواب میپراند، توپهای خطر میغرند. شیشههای پنجره اطاقم خورد میشود. چشمهایم را که هنوز از خواب سنگین است باز میکنم. روبدوشامبرم را میپوشم و به طرف پنجره میدوم. صدایش از پیش کر کننده است. آیا این تمرین دفاع ضد هوایی است؟... یا یک حمله هوایی؟... آیا هواپیماهای دشمن هدفهای خود را عوضی گرفتهاند؟ توپهای ضد هواپیما بلاانقطاع شلیک میکنند. خانه میلرزد. صاحب پانسیونی که من در آنجا ساکن هستم دیوانهوار به اطاق من میدود. فریادش گوش را اذیت میکند... به طرف بام خانه میدوم، همه میهمانان پانسیون آنجا گرد آمدهاند. زنهای نیمه عربان بیبزک قیافههای موحشی دارند. مردها با پیژامههای رنگ به رنگ خودشان مسخره هستند. عفت لباس فراموش شده ولی چه اهمیت دارد مگر کسی در این فکرها هست؟ کم کم روز میشود. یک آفتاب نورانی آهسته از پشت خانهها بیرون میآید. دهها بمبافکن که حالت حمله به خود گرفتهاند در آسمان آهسته و آرام شهر را بمباران میکنند. توپها بدون اینکه مختصر آسیبی به هواپیماها برسانند منظم شلیک میکنند (خدا میداند چقدر گلوله توپ بدینگونه بیجهت رها شده است) کوچه از اشخاصی که آسمان را به هم نشان میدهند پر شده. مردم همدیگر را صدا میکنند بدون اینکه به صدای دیگران گوش بدهند. قوانین دفاع ضد هوایی در این مواقع گرد آمدن در کوچهها را قدغن میکند ولی کسی به این حرفها گوش میدهد؟ هواپیماها بدون توجه به شلیک توپهای ضد هوایی به کار خود ادامه میدهند. یکی از بمبها در نزدیکی منزل من در چهارراه خیابان لویز بروکسل میافتد. زمین میلرزد. یکی از خانهها مثل اینست که از زمین کنده شده و بعد در میان یک ابر گرد و غبار به زمین سقوط میکند. خورشید در بامداد جمعه ۱۰ مه ۱۹۴۰ کاملا بلند شده و جلو هواپیماها (فونهلاژ) برق میزند. یک دفعه علامت جنگی آلمان را روی آن میبینم. وارد اتاقم میشوم. یکی از آن افکار عجیب به خاطر میرسید. رادیو را روشن میکنم. ایستگاه بروکسل موسیقی نظامی مینوازد. بلافاصله سکوت؛ بعد گوینده رادیو با صدای بم و شمردهای میگوید: نیروهای آلمان به بلژیک، هلند و لوکزامبورگ حمله کردهاند. جنگ شروع شده است. گاهی راجع به آن با رفقا صحبت میشد ولی من باور نمیکردم. جنگ: شاهد منظرههای مخوف آن بودن راستی مشکل است.
در طی زمستان ۴۰-۱۹۳۹ وقتی که متفقین پشت خط ماژینو و آلمانها در پشت خط سیگفرید بودند همه میگفتند: عجب جنگ مسخرهای. ولی حالا دیگر این منظره مسخره نیست. حالا به سوآره دیشب فکر میکنم. قبل از ظهر با دوستم ج ف. به سینمای متروپل رفته بودیم. فیلم نینوچکا را نشان میدادند که ستاره آن «گرتا گاریو» بود. آن وقت چقدر جنگ از ما دور بود! بعد برای خوردن غذا به رستوران «سارما» رفتیم و آن ناهار خوب که غذای مخصوص بلژیکیها است «بیفتک و سیبزمینی سرخ کرده» خوردیم و با دل راحت چقدر خندیدیم. بعد برای اینکه این سوآره به ما خوش گذشته باشد به کافه «ساعت آبی» رفتیم و رقصیدیم، چه ازدحامی بود. خانمهای خوش لباس و زیبا با آرایشهایی که جلب توجه میکرد بازو به بازوی جوانهای خوش لباس که سرهای روغن زده و لباسهای اتو کشیده و کفشهای واکسزده آنها انسان را به این فکر میانداخت که تازه آنها را از میان کاغذ درآورده باشند با آهنگ «سونیگ» میرقصیدند. چند ساعتی با خوشحالی و لذت از زندگی رقصیدیم. در این افکار فرو رفته بودم که یکی از دوستان لبنانی من وارد اطاق شد.
بروکسل، شنبه ۱۱ مه ۱۹۴۰
شهر کم کم تخلیه میشود. اتومبیلها پشت سر هم ردیف دیده میشوند که عازم فرانسه هستند. از دیروز همه جور اقدامات کردهام تا بتوانم ویزای فرانسه را بگیرم. کار خوبی برایم پیدا شده! هر روز صبح از قنسولگری فرانسه به سفارت ایران میروم و بر میگردم. ولی با وجود آنکه هر روز این کار را میکنم نتیجهای به دستم نمیآید.
سفارت پاتوق ما شده. همه دانشجویان ایرانی در بلژیک آنجا گرد میآیند. قیافههای تازهای که از لیژ شارل روالوان آمدهاند با قیافههای آشنا که در بروکسل بودند مخلوط میشود. تقاضای ما اینست که همهمان را به فرانسه بفرستند.
تمام جوابهایی که میشنویم منفی است. خوشبختانه در این روزهای تاریک آقای ش. دبیر سفارتمان که همیشه با حرفهای خوشمزه و قشنگش ما را مشغول میکرد چند نفر از ما را در رستوران «ساعت» به ناهار دعوت میکرد و این کار او باعث میشد که سرمایه ۳۲۵ فرانکی من دست نخورد.
بروکسل، یکشنبه ۱۲ مه ۱۹۴۰
ناخوشی جدیدی پیدا شد: مرض پاراشوت! همه جا مردم چترباز آلمانی میبینند. هر کس مدعی است که یک چترباز دیده. کلفت اطاق من که برای منظم کردن اطاق میآید میگوید یک چترباز آلمانی دیدم که از آسمان روی درخت باغ خانه ما پایین آمد. نانوای محلهام همینطور یک چترباز دیده بود که لباس کشیش بر تن داشت. دربان خانه میگفت که یک چترباز آلمانی را دیده بود که به لباسهای زنهای کشیش در آمده است.
این چه ناخوشی خطرناکی است که پیدا شده! اگر اتفاقا در حین عبور در خیابان کسی شما را با انگشت نشان داده و فریاد کند «چترباز...» همه مردم به سر و روی شما میریزند و اگر شما خیلی خوش اقبال باشید پس از فریاد او در مریضخانه میخوابید و الا دیگر برای رفتن آن دنیا جواز سفر لازم نخواهید داشت. مردم میگویند چتربازها در همه شهرها مثلا سپالیئژ بروکسل و حتی در مقابل دروازه «نامور» دیده شدهاند ولی من شخصا هیچکدام از آنها را ندیدم.
بروکسل، دوشنبه ۱۳ مه ۱۹۴۰
وحشت عمومی همه جا دیده میشود. مردم همه از بروکسل فرار میکنند. بادآورده را باد میبرد. در ناحیه خیابان ملل و خیابان لویز کسی دیده نمیشود. متمولین با اتومبیل رفتهاند. برای دریافت پول یا اقلا گرفتن ویزای فرانسه به کلی از سفارت خودمان ناامید هستم. دوست ایرانی من ی. ن. که از بروکسل با نامزد خودش عازم حرکت است به من پیشنهاد میکند که با کامیونت خودش مرا همراه ببرد، این هم فکری است. قبول میکنم. طرفهای ساعت ۲ بعدازظهر به سراغ من آمد. چند چیز که طرف علاقهام هست با خودم برداشته و به باقی اسبابهایم دست نزدم. برای آخرین دفعه نگاه حسرتی به کتابهایم که آنقدر دوستشان دارم انداختم. این کتاب خاطره آندره ژید است. بالاخره آن را برداشتم. کمی دیر شد. در این موقع صدای بوق کامیونت ی. ن. بلند بود. از عمارت پایین آمدم. ما چهار نفر هستیم دوست من ی.... با نامزدش و یک رفیق ایرانی دیگر ک. و من. با اتومبیل به جانب (منس) میرویم.
از مقابل نظامیها و پاسبان عبور کرده و هر لحظه میترسیم مبادا متوجه شوند که ما ویزای خروج نداریم. ولی مهارت رفیق ما: ی. که حالا شوفر شده و منطق قانع کننده نامزد زیبای کانادایی او در همه جا ما را نجات میدهد.
عجب مسافرتی است!! اتومبیلها پشت سر هم در طول راهی که به جانب فرانسه، سرزمین مهماندوست میرود ردیف شدهاند. بدون دردسر از حومه شهر که منظره رنگ پریده و محزونی به خود گرفته دور میشویم.
مردم به شکل حیرتآوری فرار میکنند. با اتومبیل با دوچرخه و یا پیاده از منطقه جنگ دور میشوند و تنها اشیاء قیمتی را با خودشان میبرند و به عکس خانه، اثاثیه و آنچه تاکنون باعث خوشحالی آنها در زندگی میشد به جای میگذارند.
کامیونت ما نسبتا سریع پیش میرود و حتی از چندین اتومبیل زیبا و لوکس جلو میزند. یک بیوک ۴۰ به ما راه نمیدهد، هر چه بوق میزنیم فایده ندارد. دوست ما که پشت رل است گاز میدهد. همین که نزدیک بیوک میشویم گلگیرها به هم تصادم میکنند و یک مرتبه گلگیر اتومبیل ما اصلا کنده شده، گلگیر بیوک هم خورد میشود ولی در هر حال ما جلو میافتیم.
در این وضعیت نمیشود توقف کرد. دوست ما باز گاز میدهد. بیوک میایستد و مسافرین آناً ما را به باد فحش میگیرند. ما تندتر رفته جلو میزنیم. ک. محزون است. سکوت او که سایهای از افکار تاریک او را نشان میدهد حالت به خصوص تفکر و خیالی به او داده است. نامزد او در بروکسل مانده و شاید در این دقیقه پر آشوب با نگاه خیره خود به آخرین دقایقی فکر میکند که با او گذرانده است. سعی میکنم او را از دنیای خیال بیرون بیاورم. ولی فایدهای ندارد... فقط یک بار دست به عینک خود برده و آن را پاک میکند... نمیدانم اشک بود یا گرد و غبار. اصلا به من چه. من که هنوز عاشق نشدم که بر موزیک قلب اسیر پی ببرم.
چند ساعت پیش از دهکدهای عبور کردیم که هدف بمب قرار گرفته بود. صدای اتومبیل به ما اجازه نمیداد که صدای نیروی ضد هوایی را به خوبی بشنویم ولی همین که به وخامت اوضاع پی بردیم اتومبیل را در میان جاده گذارده به صحرا پناه آوردیم. میدانستیم که باید به زمین دراز کشید تا تکههای انفجار بمب به ما صدمه نرساند. این بود که تماما یک مرتبه «طاق باز» خوابیده و به رحمت الهی پناه بردیم.
من هم مثل آنها (طاق باز) خوابیده بودم و با دقت به آسمان نگاه میکردم. یک مرتبه سه هواپیما از دور پدیدار شده و تقریبا در یک ارتفاع هزار متری از روی سر ما عبور میکند و یک دسته بمب مثل مائده آسمانی برای ما میفرستد. وحشت سراپای ما را فرا گرفته و پایین آمدن این بمبها که هر کدام مرگ و جدایی را در خود حفظ میکند، ثانیه ارزش زندگی را برای ما زیادتر و بیشتر میسازد.
صدای بمبهایی که در اطراف میترکند با منظره سه تای آنها که به طرف ما به سرعتی عجیب و دیوانهوار میآید مثل اینکه تمام وجود ما را به یک لمعه اضطراب و وحشت تبدیل نموده و هیچ چیز به قدر چشمها و گوشهایمان دقت نمیکنند. هر سه ساکت هستیم و حتی آن رفیق خوشمزهای که در مواقع سخت متلک میگفت چیزی نمیگفت و تازه اگر هم بگوید گمان نمیکنم کسی به حرفهایش گوش میکرد. ولی در دویست متری میبینم که بمبها از سر ما عبور کرده و به نقطه دیگری میرود. چند ثانیه پیش نمیدانم به چه علتی روی زمین خوابیدم. در یک لحظه دیدم که تمام رفقایم هم پشت خود را به خطر کردهاند و با نهایت دقت گوش میدهند... یک مرتبه صدای انفجار بمبها یکی پس از دیگری به گوش میرسد و لرزش زمین قلقلکی به خصوص در ما به وجود میآورد. الحمدالله خطر رفع شده بود و ما میتوانستیم دوباره با کمال سرعت به طرف اتومبیل رفته راه خود را پیش بگیریم.
در نزدیکی یکی از منزلهایی که بمب با خاک یکسان نموده مردم دور کامیونی جمع شده بودند. ما هم مثل سایرین توقف کردیم و رفیق من «ی. ن» که از همه ما کنجکاوتر است، میخواست علت معرکه را بفهمد. همه پایین آمده و نزدیک شدیم. یک جسد نیمه سوخته به شکل وحشتناکی روی گلگیر اتومبیل دیده میشد که چشم او رفته بود و تنها با دهان نیمه سوخته و باز خود به مردم نگاه میکرد. برای اولین بار بود که با مرگ روبرو شده بودم و قیافه جوان این مرد با آن ادای مخصوصش موی انسان را راست میکرد. همه با نگاهی دردناک به این موجودی که تا چند دقیقه پیش در راه زندگی رنج میبرد نگاه میکنند و من که به پستی و بدبختی نوع بشر فکر میکردم حالت استفراغ و گرفتگی غریبی در خود حس مینمودم و کلمات دردناک بودلر درباره جسد پوسیده بشر یک بار دیگر با ابهتی مخصوص در نظر من مجسم شده بود.
وقت را از دست نداده دوباره سوار اتومبیل شدیم ولی حالت استفراغ من زیادتر شده بود و به هیچ وجه نمیتوانستم مثل رفقا ساندویچها را بلع کنم. واقعا هم که عجیب بود، زیرا به هیچ وجه نمیتوانستم قیافه سوخته و بیروح این مرده را از نظر خود دور سازم... و حرفهای شوخ رفقا را به زحمت میشنیدم که همه قول میدادند تا نیم ساعت دیگر به منس خواهیم رسید.
هر چه جلوتر میرفتیم عبور و مرور سختتر میشد. کاروانهای نظامی به سرعت تمام به طرف شمال میرفتند و کامیونهای خاکی رنگ که با برگ و سبزیجات مختلف مستتر شده بود همینطور از جلو ما عبور میکرد. در راه سربازها سلام میکردند و دستهای خود را تکان میدادند. چند انگلیسی که از شمال فرانسه میآمدند شست خود را به علامت مخصوص بلند میکردند و این مناظر وحشتناک، با سبزی مزارع و هوای زیبا و فرحبخش یک پرده دردناکتری از دیوانگی و پستی طبع را مجسم مینمود.
در این میان یک مرتبه صدای تیک تاک مسلسلهای ضد هوایی بلند میشود. یک هواپیما که به ارتفاع بسیار کمی عبور میکرد با سرعت به طرف ما میآید. رفق ما فرمان را ول میکند و اتومبیل یک مرتبه از جاده خارج شده به طرف یک درخت میرود. ولی راستی از خطر بزرگی جسته بودیم چون هواپیما همچنان اتومبیلهای دیگر را که در جاده بودند با مسلسل شلیک میکرد و در آئینه پشت سری میبینم که اغلب آنها مثل مجسمه در وسط جاده میخ شدهاند. ما هم بدون اینکه ببینیم در اتومبیلهای پشت سر مجروح و یا کشتهای هست به سرعت هر چه تمامتر راه خود را دنبال میکنیم.
دیروز بعدازظهر وارد شهر «منس» شدیم. همین که به چند کیلومتری شهر رسیدیم دودهای یک حریق کوچک که در اثر یک بمباران به وجود آمده از دور پدیدار بود. از قرار معلوم چند ساعتی بیش نبود که هواپیماهای آلمانی به شهر حملهآور شده بودند. همین که وارد شهر شدیم و از چند خانه خرابه عبور کردیم رفیق عاشق مزاج من ما را به طرف منزل اقوام و اقرباء نامزد خود برد. اینها همین که ما را دیدند با گرمی زیاد ما را پذیرفته و اصرار نمودند که شب را نزد آنها بگذرانیم، ما هم چنین دعوتی را از خدا خواسته و در آنجا ماندیم.
علاوه بر سیگارهای انگلیسی که به ما دادند بساط شام مفصلی نیز برپا بود. تمام صحبتمان از جنگ و آشوبهای اخیر بود ولی این نیز به زودی تمام شد و به اطاق خواب رفتیم. من و رفقایم (ک)، (ی) و (ن) در یک اطاق خوابیده بودیم. برای اینکه مثلا احترامی برای من قائل شده باشند یک تخت سربازی به من دادند و آن دو نفر دیگر روی زمین دراز کشیدند، ولی به قدری این تخت ناراحت و سخت بود که حقیقتا خوابم نمیرفت و دائما در تکان بودم. ساعتها میگذشت و علاوه بر خیالها و تابلوهای تاریکی که در این مواقع روح انسان را اشغال میکند، این تخت ناراحت و عجیب مرا در عذاب غریبی قرار داده بود.
با چشمهای نیمه باز و نیمه بسته به سکوت شب، خرخر رفقایم گوش میدادم. چند دقیقهای از زنگ ساعت یک و نیم بعد از نصف شب نگذشته بود که صدای آژیر حجاب شب را پاره نمود. این صدا به فریادهای شوم یک حیوان مجروح ماقبل تاریخ که در مقابل مرگ دست و پا میزند بیشباهت نبود... یک مرتبه تمام منزل تکان خورده همه به سرعت از جاهای خود بلند شدند و به طرف پناهگاهها دویدند. (ک) که یک مرتبه صدای خرخر خود را قطع میکند سراسیمه از خواب پرید و قیافه او در این ساعت شب با موهای ژولیده و چشمهای ماتزده او شبیه یک تابلوی کبود رنگ بود. (ی. ن) بنا به عادت خود غر میزد و مثل همیشه ناراضی به نظر میرسید و نمیخواست بلند شود.
من هم حالت خواب را به خود گرفته چشمها را بستم و گاه به گاه در لابهلای تاریکی بدانها نگاه میکردم. صدای مسلسلهای ضد هوایی اینجا و آنجا سکوت شب را پاره میکرد و صدای انفجار بمبها و صوت سقوط آن وحشت عجیبی در شب به وجود آورده بود. همین که دوست من از در خارج شد، من نیز از جای خود پریده از فرصت استفاده کرده و در رختخواب او رفتم. به قدری از این حرکت خودم لذت برده بودم که بدون فکر خطر به خواب رفتم. چه فرق دارد، هر چه باشد من در اعماق خودم ایرانی هستم و معتقدم که اجل انسان هر وقت بیاید همان وقت میبرد. اقلا انسان یک خواب حسابی هم قبل از مرگ کرده باشد.
منس، سه شنبه ۱۴ مه ۱۹۴۰
دیشب نسبتا آرام بود، تنها سه بمباران حواس ما را متوجه خود نمود ولی آنها طولی نکشید و الحمدالله خطری متوجه ما نشد. روز گذشته صبح سحر از منزل بیرون رفتیم تا تماشایی از نقاط مختلف شهر بکنیم. اصلا شهر صورت دیگری به خود گرفته بود. همه نظامی بودند. انگلیسیها با کاسکهای کوتاه خود و سربازان فرانسوی در میان عده زیادی از سربازان بلژیکی در نقاط مختلف و خیابانهای شهر دیده میشدند.
راستی نمیدانم چرا ما یک مرتبه هوس گردش کرده بودیم. شاید خواسته بودیم که به خیال خود خونسردی نشان دهیم. در هر حال قسمتمان بود. همین که به اواسط خیابان رسیدیم یکی از آژانهای شهربانی در مقابل ما ایستاده در ابتدا وحشتمان گرفت، چون ترسیدیم قضیه جدیدی باشد و همین هم بود. نمیدانم ریخت ما چه چیز غریبی داشت که توجه همه را جلب نمود. در هر حال پاسبان شهربانی اوراق ما را طلبید ولی با وجود اینکه همه چیز ما درست بود ما را به کلانتری جلب نمود. من هر چه سعی میکردم پاسبان را قانع کنم و از او بخواهم که ما را آزاد کند فایده نداشت. پس از چند دقیقه ما را در اطاق یک کمیسر و یک فرمانده بلژیکی از سرویس احتیاط بردند. فرمانده بلژیکی گذرنامهها، شناسنامهها و اوراق تحصیلی و بالاخره سایر اوراق و اسناد ما را به دقت تمام بازرسی کرد و پس از اینکه یک بار دیگر به کاغذها و یک بار دیگر هم به چشمها و پک و پز ما نگاه کرد با صدایی کلفت و خشن اظهار داشت: «جاسوسها هم اوراق زیاد دارند.» خدایا! این دیگر چه گرفتاری بود. حالا مزه داشت که ما را به اسم جاسوس توقیف کنند. هر چه به او میگفتیم آخر ما بیچارهها محصلین بیچارهای هستیم که میخواهیم هر چه زودتر به فرانسه برسیم فایده نداشت و کمیسر اظهار داشت که بعد از تحقیقات مفصلتری تکلیف ما را معین خواهد کرد. ما میدانستیم این نوع وعدهها در موقع جنگ چه معنی دارد، از این لحاظ من هر چه که در حقوق جزا، حقوق مدنی و حقوق بینالملل میدانستم مثل یک شاگرد در مقابل ممتحن خود برای او گفتم. رفیق من (ی. ن) همین که دید اینها فایدهای ندارد از اصول فلسفی سخن راند. از آزادی، از حقوق بشر و زندگی، از «هائباس کورپوس» انگلستان و از اصول و علل انقلاب فرانسه گفت این هم نچربید.
راستی جای معلمهای ما خالی بود که ببینند چقدر ما درسهایمان را خوب میدانستیم و در موقع بخصوص چگونه داد سخن میدادیم! و ما میگفتیم، شرح میدادیم و لجاجت پاسبانها زیادتر و بیشتر میشد.
من دیگر از شدت عصبانیت و خشم و غضب نمیتوانستم در پوست خود بگنجم و به دنیا و کائنات فحش میدادم که چرا ما را به فکر گردش انداخت...، و هر چقدر اضطراب و نگرانی ما زیادتر میشد، آژانها با کمال خونسردی داستان چند جاسوس را برای ما نقل میکردند که اخیرا طبق قوانین جنگی بلژیک تیرباران شده بودند.
تا نزدیک ظهر مثل مگسی که در یک قوطی کبریت جای گیرد و این طرف و آن طرف دست و پا بزند ما هر چه که به فکرمان میرسید انجام داده بودیم ولی به هیچ وجه فایدهای نکرده بود. ولی در همین موقع بود که اقربای نامزد (ی. ن) از در کلانتری پدیدار شدند. ما به قدری خوشحال شدیم که تمام رنجهای چند ساعته خود را فراموش کردیم. از قرار معلوم کلانتری به سراغ آنها رفته و آمده بودند که تکلیف ما را زودتر معین کنند. در هر حال ما را اندکی توبیخ نموده سپس رهایمان کردند (البته واضح است که در این مواقع همیشه حق «عدالت» است) همین که از کلانتری بیرون آمدیم خواستیم تلافی چند ساعت پیش را درآورده برویم ببینیم به سر شهر بیچاره چه آوردهاند، به طرف ایستگاه راهآهن رفتیم. خساراتی به در و دیوار و عمارت آن وارد آمده بود. در اطراف آنجا بودیم که صدای آژیر بلند شد و چون میدانستیم که در این مواقع ایستگاه راهآهن خطر زیاد دارد پا را به فرار گذاشتیم. دو پا داشتیم، یک پای دیگر نیز قرض کرده به طرف منزل دویدیم. ناهار خوبی منتظرمان بود...
ن. ی. و نامزدش تصمیم گرفتند که باز هم تا چندی در شهر «منس» بمانند ولی من و رفیقم (ک) که به زندگی خود بیش از «احساسات و ادبیات» علاقه داشتیم تصمیم گرفتیم پیاده به طرف پاریس برویم. تا سرحد بلژیک ما را با اتومبیل بردند ولی از آنجا به بعد یک ورقه خروج به ما دادند و ما هم دنبال یک کاروان متعدد مرد و زن را گرفته و راه افتادیم.
اتومبیلهایی که حامل مهاجرین زیاد بود همینطور از نزدیک ما گذشته و میرفتند. جاده خلوت «منس» به سرحد فرانسه اکنون شبیه خیابان یک شهر شده بود ولی خیابانی که در آن همه کس به یک جهت حرکت میکرد. قیافه تمام عابرین خسته و فرسوده به نظر میرسید. در این جمعیت سرگردان پیرزنهایی دیده میشدند که جنگ ۱۹۱۴ را نیز دیده بودند و راه رفتن ساکت و عجیب آنها فشار سالهای گذشته را به خوبی در قیافه آنان مجسم مینمود.
بین راه بعضی از اینها گله به گله با چمدانها و بقچههای خود از خستگی متوقف شده و کناری ایستاده بودند. همین که ما از کنار این پیرزنهای فرسوده میگذشتیم نگاه آنها به قدری پر از حیات و زندگی بود و هر دفعه که از آنجا عبور میکردیم جای «ردون» را خالی میکردیم. نگاه آنها از ما میپرسیدند: «به ما کمک خواهید کرد یا شما هم مثل سایرین و مثل زمانه به سرعت از کنار ما میگذرید!؟»
گاهی اوقات هم یک گاری سواری به حال آنها ترحم کرده و آنها را با خود میبرد و دوباره مسافرت یکنواخت ادامه مییافت. تنها افرادی که برخلاف راه مردمان کشوری میرفتند نظامیهایی بودند که به طرف شهر «منس» رهسپار بودند. خوشبختی اینها شوخیهایی بود که بین راه با مردم خصوصا با دخترهای قشنگ مینمودند ولی با همه اینها این دسته در جریان عبور مهاجرین محو میشد.
ما هم همینطور سر به هوا راه میرفتیم. ساعتها میگذشت. در اطراف ما طبیعت، زیبایی عجیبی به خود گرفته بود. درختان خود را تماما با گل پوشانیده بودند. عطرهای مطبوعی در هوا بود و نسیم فرحبخش کوهستانی که به صورت ما میوزید با آن آغشته شده بود. هوس میکردم چند ساعتی در آن آفتاب مطبوع ماه مه کناری دراز بکشم، دانه علفی در گوشه دهان گذارده و در دنیای خیالات خودم غرق شوم. دنیای خیالاتی که همیشه و همه جا آرایش زندگانی بوده است، ولی میبایستی راه رفت، باز هم راه رفت... (ک) خسته به نظر میرسید و گاهی اوقات کلماتی چند ادا میکرد ولی نمیدانم چرا در آن موقع نمیخواستم با او حرف بزنم.
منظره این دفیله حزنانگیز خیالات عجیب و غریبی در من میپروراند.ـ به مادر و قوم و خویشهای خود فکر میکردم. حتما آنها در این ساعت پریشان و مضطرب هستند و اخباری که از رادیوهای دنیا به گوش آنان میرساند آنها را مضطربتر خواهد نمود. مادرم را در نظر مجسم مینمودم، هر چه باشد او هم مثل سایر مادرها است. مادری که از پسر خود دور است و میداند که جنگ به شکل وحشتآوری اطراف او را گرفته است. قیافۀ مظلوم و گرفته او گاه به گاه با قوت زیاد در مقابل من مجسم میشد و از لابهلای افکار و خیالات پرت و پلای خود او را میدیدم که به خدا متوسل شده، رنجهای خود را با کلمات الهی تسلیت میدهد.
رشته خیالات زمان را محو مینمود و کم کم مناظر طفولیت در نظر من مجسم میشد. خودم را میدیدم که با صورت معصوم طفولیت در باغ بزرگی که پر از گل سرخ و عطرهای مطبوع است بدون خیال این طرف و آن طرف میافتم. آن روزهای زیبایی را به یاد میآورم که یک زمین خوردن بزرگترین حادثه زندگانی بود. به ساعتهای بعد فکر میکنم. به زندگی تحصیلی. به دقایق یکنواخت و پر شور مدرسه، به اولین سفر خودم به اروپا، به مسافرت انگلستان و اینجا و آنجا افکار من مثل طغیان آبی که هر دقیقه به چیزهای جدیدی بر میخورد و از آن عبور میکند، رشته دراز خود را دنبال میگرفت.
باز هم راه میرفتم. چندی نگذشت که به سرحد فرانسه رسیدیم. در اینجا یک مرتبه سیل مردم متفرق شد و هر کدام به طرفی رفت تا غذا و خوراک تهیه کند. یک شوکولات نسبتا بزرگ که در جیب من بود یکی از خوشبختیهای بزرگ بود. آن را با رفیق خود نصف کردم. در این اثناء یک مرتبه چند هواپیما دوباره از دور پدیدار شد و بدون اینکه متوجه بشوم این هواپیماها از کجا میآیند دیدم که یکدیگر را به مسلسل گرفتهاند. هر کس خود را جایی مخفی میکرد و یک مرتبه به نظرم رسید که جادویی با جاروی جادوگری خود این جمعیت بزرگ را یک مرتبه از میان برد.
هفتاد کیلومتر راه منفی!؟
من هم در عمارت چوبی پشت سرحد خود را مخفی نمودم و از لای در به هواپیماها نگاه میکردم، قریب ده هواپیمای آلمانی و انگلیسی در هزار متری به جنگ پرداخته بودند. گاهی دور میشدند و بالاتر میرفتند، گاهی نزدیکتر شده و یکدیگر را به باد تیرهای مسلسل میگرفتند. این جنگ قریب ده دقیقه طول کشید و چندی نگذشت که هر دستهای راه خود را پیش گرفت و ناپدید شد و هیچکدام آنها سقوط نکرده بود.
هنگامی که هواپیماها هر کدام از یک جهت رهسپار شدند، مردم یک مرتبه پدیدار شدند و دوباره کاروان حزنانگیز به راه افتاد و من و رفیقم «ک» مثل سایرین راه پاریس را پیش گرفتیم. همین که به مرز فرانسه رسیدیم ما را نزد فرمانده ژاندارمری بردند و ایشان هم با کمال خونسردی به ما امر دادند که چون ویزای فرانسه ندارید باید دوباره به شهر «منس» مراجعت نمایید: شما نمیتوانید تصور کنید که در آن ساعت این فرمان چه تاثیری در روحیه ما نمود. یک مرتبه تمام راه طولانی که آمده بودیم، خستگی راه، منظره مردم پراکنده و این همه رنجهایی که در این مدت برده بودیم به شکل کابوسی وحشتناک در مقابل ما جلوه نمود. هر چقدر سعی کردیم به او بفهمانیم که چرا نتوانسته بودیم ویزا تهیه کنیم فایده نبخشید و هر چند هم اصرار میکردیم قیافه سرد و خشک این افسر که در اونیفورم سیاه خود پوشیده شده بود بیرحمتر و سردتر جلوه مینمود و چنان به نظر میرسید که حتی سخنان ما را نیز نمیشنید!
گرسنگی بر منطق دیوانه ما فشار میآورد ولی این مرد خونسرد به هیچ وجه به اعتراضات ما گوش نمیداد و دقیقه به دقیقه صورت عصبانیتری به خود میگیرد. هر چه به او میگفتم چقدر روابط بین دول ایران و فرانسه خوب بود فایده نداشت.
میخواستم به او بفهمانم که تمام تربیت و تحصیلات خود را مدیون فرانسویها هستم و ملت و دولت فرانسه همیشه به ایرانیها با حسن نظر نگاه کردهاند ولی این افسر به قدری لجباز بود که این حرفها اصلا سرش نمیشد و همینطور مثل ماشین میگفت، بدون ویزا غیرممکن است عبور کرد ـ ویزا باشد، عبور! ویزا نباشد، مراجعت! ـ آخر فکر کنید! ما که.. آقا فایده ندارد ـ یک پاسبان باید وظیفه خود را مثل ماشین انجام دهد، او حق فکر ندارد.
ولی در این مدت همینطوری که با او مشغول مذاکره بودیم، افسر مذکور پاسپورت های ما را ورق میزد و به ویزاهای ماقبل آن نگاه میکرد و این موضوع کار ما را مشکلتر نمود، زیرا بدبختانه رفیقم (ک) به خیال بازگشت به ایران یک بار در سپتامبر ۱۹۳۹ ویزای شوروی و آلمان را در پاسپورت خود داشت و همین باعث شد که پاسبان فرانسوی دیگر مثل یک صخره سخت شد و حاضر نشد حتی یک کلمه از سخنان ما را بشنود.
فکر کردیم فرار کنیم و از راه صحرا خود را به خاک فرانسه برسانیم ولی جان خود را بیشتر از همه چیز دوست داشتیم و آنقدر هم علاقمند نبودیم که پس از این همه خستگی هدف تیر یکی از سربازان مرزی واقع بشویم. خیر! اصلا چارهای نداشت و همین بیچارگی به قدری ما را مایوس کرده بود که حد نداشت.
میخواستم دعوا و جار و جنجالی به پا کنم تا اقلا اندکی خود را تسلیت داده باشم... اتفاقا «دعواخور» رفیقم بد نبود. خواستم به او بفهمانم اصلا همه اینها تقصیر او بود و اگر او نبود آن پاسبان میگذاشت ما از سرحد عبور کنیم. ولی راستی به قدری قیافه او محزون و یاسآور به نظر میرسید و عینکهای او به قدری چشمهای او را بزرگ نموده بود که بیاختیار خنده جای عصبانیت را گرفت... و شاید او خیال کرد که من دیوانه شده بودم.
میبایست سی و پنج کیلومتر دیگر بپیمایم. سی و پنج کیلومتر دیگر! پیاده! تنها! و در این آفتاب سوزان! حس میکردم که گرسنگی تمام اعضاء و افکارم را متوجه خود کرده است. و در مقابل تنها یک تخته شوکولات در جیب من بود. ولی فایده نداشت. میبایست هر چه زودتر دوباره مراجعت کرد... و بلافاصله پس از اینکه دیدیم دیگر نتیجهای نداشت با یک چمدان پر از گرسنگی و تشنگی و خستگی و عصبانیت به راه افتادیم...