این کتاب رمان زیبارا داریوش عابدی متولد 1336شهرستان
بندر ترکمن برای نوجوانان نوشته است
...نا خدا فریاد کشید کار را تمام کن ! همه منتظر من بودند
چاقو را روی گلوی بوزینه گذاشتم و فشار دادم یک نفر سر
بوزینه را محکم گرفت تیزی چاقو را در گلویش فرو کردم
هیچ خونی بیرون نزد سرش را از بدنش جدا کردم ارز حفره
خالی گلویش ناگهان پسر جوانی بیرون آمد خواستم
بروم طرفش که ناگهان صدای وحشت ناکی به
گوشم خورد . منتظرت بودم سرم را برگرداندم
اصغر قاتل بود طناب کوتاهی دستش بود از شدت
ترس فریاد کشیدم و...