0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خواسته هاي شوم!
 

اشتباهات پي در پي در زندگي موجب شد که به يک بيمار افسرده تبديل شوم تا جايي که دست به خودکشي زدم به طوري که اگر هوشياري اطرافيانم نبود اکنون دنيا و آخرت خودم را تباه کرده بودم آن هم به اين دليل که ...

زن 25ساله اي که با کمک اطرافيانش از مرگ حتمي نجات يافته بود درحالي که عنوان مي کرد کاش به جاي اين اقدام احمقانه با همسرم درد دل مي کردم وبلافاصله از حرف هاي او ناراحت نمي شدم به تشريح ماجراي يک سال زندگي مشترک و توام با آرامش خود پرداخت و به مشاور اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: تحصيلات دانشگاهي ام که تمام شد در يک شرکت مشغول کار شدم هنوز مدت زيادي از اشتغالم نمي گذشت که ساسان از من خواستگاري کرد. او همکارم بود و من همواره ادب و نجابت او در محيط کار را تحسين مي کردم اين گونه بود که خيلي زود به ساسان پاسخ مثبت دادم واز سال گذشته زندگي مشترکمان را زير يک سقف آغاز کرديم در اين مدت خودم را خوشبخت ترين فرد خانواده احساس مي کردم چرا که از ساسان شناخت کاملي داشتم و او را از هر جهت شايسته انتخابي درست مي دانستم اما اولين اشتباه من در زندگي از زماني آغاز شد که به خاطر ارتباط با دوستان دوران مجردي ام وارد شبکه هاي اجتماعي شدم و در يک گروه زنانه که همه اعضاي آن از دوستانم بودند عضو شدم و بدين ترتيب تصاوير و  عکس هاي خصوصي ازدواجم را براي آن ها ارسال مي کردم تا اين که در يکي از کلاس هاي ورزشي ثبت نام کردم و براي آن که لاغر شوم از مشاوران تغذيه اي نيز بهره مي گرفتم وقتي احساس کردم به شرايط ايده آل رسيده ام چندين عکس بدون حجاب و در شرايط متفاوت و خاص از خودم تهيه کردم و براي آن که پشتکارم را در زمينه لاغري به دوستانم نشان بدهم عکس هايم را در همان گروه منتشر کردم اما طولي نکشيد که با پيام هاي زشت و زننده اي در همان گروه زنانه روبه رو شدم اگرچه نمي توانستم اين موضوع را بپذيرم اما ماجرا حقيقت داشت و مردي مرا تهديد مي کرد که اگر به خواسته هاي شومش پاسخ ندهم عکس هايم را منتشر مي کند من هم که زني متاهل و متعهد به خانواده و همسرم بودم با تندي پاسخش را دادم و گفتم که هيچ وقت حتي حاضر به گفت وگوي تلفني هم با او نيستم ولي اشتباه بزرگ ترم اين بود که ماجرا را بي اهميت دانستم و درباره آن چيزي به ساسان نگفتم وقتي همسرم متوجه موضوع شد و گفت عکس ها را عمدا فرستادي دنيا روي سرم خراب شد و از شدت افسردگي و در يک اقدام احمقانه دست به خودکشي زدم اما بلافاصله مرا به بيمارستان رساندند که از مرگ نجات يافتم وقتي پليس فتا آن مرد را دستگير کرد مشخص شد او همسر يکي از دوستانم است که گوشي تلفنش را با گوشي همسرش عوض کرده، و چون گروه مذکور غيرفعال نشده بود او به طور اتفاقي عکس هاي مرا ديده و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 22 شهریور 1394  8:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

طعم تلخ طلاق
 

اگرچه هنوز بيشتر از 25 سال از عمرم نگذشته است، خيلي احساس پيري و خستگي مي کنم تحمل زخم زبان ها و سرزنش هاي ديگران را ندارم تاکنون دوبار طعم تلخ طلاق را چشيده ام و اين بار نيز...

زن 25 ساله اي که به همراه جوان غريبه اي در يکي از پارک هاي منطقه گلشهر مشهد دستگير شده بود درحالي که عنوان مي کرد انگار بخت و اقبال مرا با نخ هاي سياه بدبختي گره زدند به تشريح ماجراي تلخ زندگي اش پرداخت و به مشاور کلانتري گلشهر گفت: در يک خانواده 5نفره متولد شده ام و از نظر مالي تقريبا بي نياز بوديم به سن نوجواني که رسيدم احساس کردم پدر و مادرم نام قديمي را براي من انتخاب کرده اند به طوري که دوستانم به جاي تلفظ کامل نامم مخفف آن را صدا مي زدند گاهي هم مورد تمسخر قرار مي گرفتم اين گونه بود که روزي با کمک مادرم ديگ آشي پختيم و نامم را از «ماه نساء» به آيدا تغيير دادم ديگر دوستانم «ماهي» صدايم نمي کردند و از اين بابت خيلي خوشحال بودم. سال آخر دبيرستان بودم که به خواستگاري «غلام رضا» پاسخ مثبت دادم آن زمان خانواده ام مخالف اين ازدواج بودند چرا که غلام رضا را جواني سبک سر مي دانستند که به مباني ديني و مذهبي کم توجه است اما من که او را جواني خوش تيپ مي ديدم به حرف مادر و پدرم توجهي نکردم و با دستان خودم تار و پود بدبختي را به فرش زندگي ام گره زدم هنوز 2 سال از ازدواجم با غلام رضا نگذشته بود که متوجه شدم او با زني معتاد رابطه برقرار کرده و در منزل او مواد مخدر مصرف مي کند خيلي تلاش کردم او را از آن زن جدا کنم ولي موفق نشدم ديدن روابط او با آن زن معتاد برايم زجرآور بود و نمي توانستم اين صحنه ها را تحمل کنم خدا را شکر کردم که در اين مدت صاحب فرزندي نشده بودم به همين خاطر بعد از کلي دوندگي موفق شدم از او طلاق بگيرم 22 ساله بودم که ازدواج دومم را نيز تجربه کردم يکي از دوستان برادرم که به منزل ما رفت و آمد داشت به من پيشنهاد ازدواج داد اگرچه طاهر 3 سال از من کوچک تر بود اما من که قصد انتقام از همسر اولم را داشتم و به نوعي احساس شکست مي کردم خيلي زود به پيشنهاد او پاسخ مثبت دادم اين درحالي بود که باز هم به نصيحت هاي اطرافيانم توجهي نمي کردم چرا که فکر مي کردم بعد از طلاق غرورم جريحه‌دار شده است و با اين ازدواج مي توانم آن را جبران کنم ولي متاسفانه زندگي با طاهر هم چند ماه بيشتر دوام نياورد چرا که او نيز از بيماري هاي روحي و رواني رنج مي برد و مدام قرص هاي اعصاب مصرف مي کرد و روزي که در مصرف قرص هايش تاخير به وجود مي آمد ديگر متوجه رفتارش نبود و سخنان زشتي را بر زبان مي راند اين گونه بود که از او نيز طلاق گرفتم و به منزل مادربزرگم بازگشتم چرا که در منزل مادرم نمي توانستم زخم زبان ها و کنايه هاي ديگران را تحمل کنم. ديگر به موجودي افسرده تبديل شده بودم که روزي در يک تصميم احمقانه دست به خودکشي زدم ولي توسط دوستم و مادربزرگم از مرگ نجات پيدا کردم وقتي در بيمارستان بستري بودم با جوان ديگري آشنا شدم و به صورت تلفني با يکديگر در ارتباط بوديم تا اين که روز گذشته براي آشنايي با يکديگر در پارک قرار گذاشتيم که توسط ماموران دستگير شديم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 23 شهریور 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زرورق هاي سياه
 

3سال از ازدواجم گذشته بود که براي اولين بار و به جرم اعتياد، روانه زندان شدم و 2ماه تحمل کيفر کردم. همسرم در اين مدت کنار پسر دو ساله ام ماند و چون مرا دوست داشت، همه سختي ها را تحمل کرد؛ اما از 7سال قبل وقتي ترياک به يک باره گران شد، به ناچار به سوي مصرف هروئين کشيده شدم.

مائده که بارها شنيده بود معتادان به موادمخدر صنعتي حتي به گوشواره هاي دختر کوچکشان رحم نمي کنند، وقتي زرورق هاي سياه استعمال هروئين را در جيبم ديد، حتي ساعتي درنگ نکرد و طلاقش را از من گرفت.

دادگاه هم حضانت پسرم را تا زمان ترک اعتيادم به او سپرد.از آن به بعد، ديگر روي خوشبختي را نديدم. سال 1387 به اتهام سرقت از مغازه صاحبکارم به 8ماه زندان محکوم شدم، پس از آزادي از زندان، دوباره با يکي از معتادان به خاطر موادمخدر درگير شدم و اين بار هم 30ماه به زندان رفتم، حالا هم به اتهام قتل برادرم در زندان هستم...

جوان 39ساله پس از آن که به سوالات قضايي و تخصصي قاضي سيدجواد حسيني (قاضي باتجربه ويژه قتل عمد مشهد) در بازسازي صحنه جنايت، پاسخ داد، به بيان گوشه هايي از زندگي تلخش پرداخت و گفت: به درس و مشق هيچ علاقه اي نداشتم و در کلاس اول راهنمايي ترک تحصيل کردم. از همان زمان سر کار مي رفتم تا اين که عازم خدمت سربازي شدم. براي اولين بار در دوران خدمت توسط يکي از هم خدمتي هايم، با شيره و ترياک آشنا شدم. وقتي دوران سربازي تمام شد، ديگر يک معتاد حرفه اي بودم. در همين زمان وقتي در جشن عروسي يکي از بستگانم شرکت کرده بودم، نگاهم با نگاه دختر غريبه اي تلاقي کرد و پس از آن تلفن و نامه نگاري ها شروع شد. او درست روز بعد از مجلس عقدکنان متوجه اعتيادم شد اما چون مرا دوست داشت، دم بر نياورد و به پايم ايستاد. او 7 سال زندگي با من را تحمل کرد اما با گرايش من به موادمخدر صنعتي، طلاق گرفت و من الان نزديک 8سال است که پسرم را نديده ام، اگرچه به خاطر بيکاري من، اختلافاتي هم داشتيم. از آن روز به بعد، بدبختي هايم در حالي ادامه داشت که من با کريستال آشنا شده بودم.

پدرم تاجر بود اما کلاه او را برداشتند و با ورشکستگي پدرم اوضاع زندگي مان آشفته تر شد. برادر بزرگترم مانند من معتاد بود. زن او هم در حالي که يک دختر داشت، طلاق گرفته بود و ما با هم موادمخدر صنعتي مصرف مي کرديم. اگرچه زن او 10سال قبل طلاق گرفته بود، اما برادرم بهتر مي توانست پول موادمخدر صنعتي را تهيه کند. او 4سال از من بزرگ تر بود و پول مصرف مواد مخدر مرا هم مي داد و حتي لحظه اي حاضر نمي شد خماري مرا ببيند .

هر دو در منزل پدرم زندگي مي کرديم. او در پايانه مسافربري جارچي بود و از درآمدش به من هم کمک مي کرد. حتي زماني که فردي را با «تيزي» روانه بيمارستان کردم و به پراخت 4.5 ميليون تومان ديه محکوم شدم، او کمي از مخارج زندان مرا تقبل کرد ولي من نمي دانم چرا به دنبال موادمخدر رفتم و چرا به خاطر ذره اي مواد مخدر دستم به خون او آلوده شد.

آن روز وقتي کريستالم تمام شد با هم کنار رودخانه در حال مصرف بوديم. از او خواستم کمي از «شيشه هايش» به من بدهد. وقتي او لحظه اي درنگ کرد ديگر نفهميدم چه مي کنم و...

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 24 شهریور 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زندگي در سراب
 

ديگر آبرويي در محل برايم باقي نمانده است. وقتي همسرم با آن وضعيت ژوليده و چهره وحشتناکش به محل زندگي پدرم مي آيد و براي گرفتن مبلغي که بتواند با آن هزينه يک وعده مصرف مواد مخدرش را تأمين کند سر و صدا راه مي اندازد دوست دارم زمين دهان باز کند و مرا ببلعد تا شاهد شکسته شدن غرور پدرم نباشم چرا که ۳ سال قبل پدرم با افتخار در بين همسايگان از دامادي سخن مي گفت که در يکي از معتبرترين دانشگاه هاي خارجي درس مي خواند اما اکنون...

زن جوان که کودک خردسالي را در آغوش داشت دادخواست طلاق را به مشاور کلانتري احمدآباد مشهد داد و در حالي که عنوان مي کرد ازدواج شتاب زده و علاقه به گردش در خارج از کشور زندگي مرا به سوي نابودي کشاند به تشريح ماجراي ازدواجش پرداخت و گفت: سال آخر رشته پرستاري را در يکي از دانشگاه هاي معتبر کشور مي گذراندم که «عرفان» به خواستگاري ام آمد. واسطه اين خواستگاري يکي از همسايگان قديمي مان بود که ادعا مي کرد شناخت کاملي از خانواده عرفان دارد. او چنان از وضعيت مالي و فرهنگي آن خانواده سخن مي گفت که همه اطرافيانم نديده ، شيفته آن خانواده شده بودند. به همين دليل هم پدرم در شب خواستگاري سنگ تمام گذاشت و همه نوع امکانات سطح بالا را فراهم کرد. آن شب يکي از بهترين و رويايي ترين شب هاي زندگي ام بود چرا که در افکار و تصورات خودم، گشت و گذار در خارج از کشور را تجربه مي کردم. خانواده «عرفان» مدعي بودند او در رشته پزشکي و در آلمان تحصيل مي کند. پدر و مادر من نيز بدون هيچ گونه تحقيقي به اين خانواده اعتماد کردند و بدين ترتيب تنها چند روز بعد، مراسم ازدواج ما در يک باغ ويلايي بزرگ به طرز باشکوهي برگزار شد به طوري که همه فاميل تا چند روز از اين جشن صحبت مي کردند. اين گونه بود که زندگي مشترک من و عرفان در طبقه دوم خانه پدرم آغاز شد. او مدعي بود پس از پايان تعطيلات به آلمان بازمي گردد. اما ماه ها سپري مي شد و عرفان با پول پدر من زندگي مي کرد و از ادامه تحصيلش خبري نبود. تا اين که روزي به طور اتفاقي يکي از دوستان عرفان به در منزلمان آمد و طلب مالي اش را درخواست کرد. آن جا بود که فهميدم او تا به حال رنگ خارج از کشور را هم نديده و به خاطر داشتن اعتياد از دانشگاه داخل کشور اخراج شده است. آن روز تصميم به طلاق گرفته بودم که متوجه شدم باردار هستم. از سوي ديگر نيز همه فاميل، عرفان را دکتر صدا مي زدند و نمي خواستم غرور پدرم جريحه دار شود. به همين خاطر سکوت کردم تا شايد عرفان راه درست زندگي را بيابد ولي او با گذشت ۳ سال از زندگي مشترکمان به يک معتاد کارتن خواب تبديل شده و هر بار که در محله زندگيمان پيدايش مي شود با کتک زدن من و تهديد به مرگ فرزندم مقداري پول از پدرم مي گيرد و باز تا چند روز گم مي شود. امروز که فهميدم پدرم هم اين رنج ها را به خاطر من تحمل مي کند تصميم گرفتم از عرفان طلاق بگيرم تا بتوانم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 25 شهریور 1394  8:25 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

شريک دزد!
 

هيچ گاه فکر نمي کردم به اين راحتي فريب بخورم و در دام دزدان کلاهبردار گرفتار شوم. همواره خودم را انسان باهوشي فرض مي کردم که شم اقتصادي بالايي دارم و مي توانم با سرمايه کم سود زيادي به دست بياورم اما اين بار شريکم چنان مرا فريفت که ...

اين مرد درحالي که عنوان مي کرد نه تنها در يک سرمايه گذاري ناشيانه بخشي از سرمايه ام را از دست دادم بلکه چيزي نمانده بود که با اتهام «دزدي» هم روبه رو شوم درباره چگونگي ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز گفت: پس از آن که ديپلم گرفتم ديگر ادامه تحصيل ندادم چرا که مي خواستم زودتر وارد بازار کار شوم و سرمايه خوبي فراهم کنم آن زمان معتقد بودم نبايد به خاطر «مدرک» 4سال از بهترين سال هاي عمرم را در دانشگاه بگذرانم چرا که به امور تجاري و سرمايه گذاري علاقه شديدي داشتم و احساس مي کردم به جاي تحصيل بايد وارد بازار کار و تجارت بشوم اين گونه بود که پس از خدمت سربازي و با اندک سرمايه اي که پدرم در اختيارم گذاشته بود به خريد و فروش زمين، آپارتمان ، خودرو و ... رو آوردم.

وضعيت مالي من روز به روز بهتر مي شد که ناگهان با رکود بازار زمين ومسکن بخش زيادي از سرمايه ام را از دست دادم و مجبور شدم در بخش هاي کوچک اقتصادي سرمايه گذاري کنم تا بتوانم هزينه هاي زندگي ام را تامين کنم. روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين که حدود 20 روز قبل يک آگهي سرمايه گذاري توجهم را به خودش جلب کرد. فردي آگهي داده بود براي پرورش پرندگان حلال گوشت نياز به شريک سرمايه گذار دارد. بلافاصله با شماره تلفن آن مرد تماس گرفتم. آن مرد که بسيار شيوا و جذاب سخن مي گفت، عنوان کرد: پرورش اين نوع پرنده سود هنگفتي دارد و در صورتي که من مکان پرورش پرندگان را در اختيارش بگذارم او نيز هزينه خريد پرندگان را مي پردازد و در سود ميليوني آن شريک خواهم بود.

من که سوداي پول دار شدن را در سرمي پروراندم. باغي را اجاره کردم و در اختيار او گذاشتم او هم تعداد زيادي پرنده حلال گوشت را در باغ رها کرد و سپس با چرب زباني بيشتر و جلب اعتماد من گفت: مي تواند پرندگان بيشتري را خريداري کند در صورتي که من نيمي از هزينه هاي آن را پرداخت کنم ولي چند روز بعد از اين شراکت او مدعي شد دزدان همه پرندگان را به سرقت بردند و من بايد 20ميليون تومان به او خسارت بدهم چرا که مدعي بود چون باغ در اجاره من است احتمال مي دهد من پرندگان را سرقت کرده باشم اما خوشبختانه پس از شکايت من ماموران انتظامي دزدان پرندگان را دستگير کردند و مشخص شد آن مرد خود نقشه سرقت پرندگان را طرح ريزي کرده و خودش همه آن ها را به سرقت برده است بدين ترتيب شريکم نيز دستگير و اعتراف کرد با همين شگرد از 2نفر ديگر هم کلاهبرداري کرده است...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 26 شهریور 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آرزوهاي رنگارنگ!
 

به خاطر اين که در دومين ازدواج خودم باز هم شکست خوردم خيلي ناراحتم. انگار مشکلات و بدبختي هاي زندگي من پاياني ندارد، اما در اين ميان مقصر اصلي در انتخاب هاي اشتباه براي ازدواج، خودم هستم چرا که فردي خوش باور بودم و همواره تحت تأثير حرف هاي زيبا و يا نيش و کنايه هاي ديگران قرار مي گرفتم و بدون هيچ گونه تحقيق و يا بررسي اوضاع و احوال اجتماعي و اخلاقي خواستگارم بلافاصله تصميمي مي گرفتم که...

زن ۲۶ ساله اي که سعي مي کرد بغض در گلو مانده اش را پنهان کند، دفتر خاطراتش را از گذشته اي نه چندان دور ورق زد و به مشاور دايره اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: چند سال قبل ابراز محبت ها و نگاه هاي عاشقانه سهيل مرا از دنياي درونم بيرون کشيد. زماني به خود آمدم که ديگر چيزي جز سهيل را در زندگي ام نمي ديدم. با هر جمله زيبا و عاشقانه او قصري از خوشبختي در افکارم مي ساختم و به چيزي جز رسيدن به سهيل نمي انديشيدم. در حالي که هيچ شناختي از خانواده و يا وضعيت اجتماعي و اخلاقي او نداشتم بلافاصله پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم و پاي سفره عقد نشستم اما خيلي زود شيشه هاي رنگارنگ آرزوهايم با سنگ بي مهري و اعتياد در هم شکست، چرا که در همان روزهاي آغازين زندگي مشترکمان فهميدم سهيل به مواد مخدر صنعتي اعتياد دارد. او وقتي خمار مي شد ديگر چيزي جلودارش نبود و با کتک مرا مجبور مي کرد تا اجازه فروش لوازم منزل را به او بدهم در حالي که اين لوازم جهيزيه ام بود و بسياري از آن ها هنوز مورد استفاده قرار نگرفته بود. ديگر تحمل اين زندگي را نداشتم و به ناچار حدود ۳ سال قبل با حکم دادگاه در حالي از سهيل طلاق گرفتم که همه حق و حقوقاتم را به او بخشيدم. اين گونه بود که به منزل پدرم بازگشتم اما به خاطر انتخابي اشتباه نزد پدر و مادرم بسيار خجالت زده و شرمگين بودم. از سوي ديگر نيز طلاق در خانواده ما سابقه نداشت و من به خاطر شکست در اين ازدواج مورد سرزنش و نيش و کنايه قرار مي گرفتم. حدود ۲ سال در خانه پدرم زندگي کردم اما به هيچ يک از خواستگارانم براي ازدواج مجدد پاسخ مثبت ندادم. اين در حالي بود که حرف هاي اطرافيان خيلي آزارم مي داد و آن ها اصرار مي کردند دوباره ازدواج کنم تا اين که «حجت» مرا خواستگاري کرد. او دختري ۶ ساله داشت و علت جدايي از همسر سابقش را بلند پروازي و خيانت هاي او عنوان مي کرد. من هم تحت تأثير حرف هاي احساسي و عاطفي «حجت» قرار گرفتم و بدين ترتيب زندگي ما در طبقه بالاي منزل پدر شوهرم آغاز شد. او خود را مهندس ساختمان معرفي کرده بود و بيشتر اوقات تا دير وقت به منزل نمي آمد. چند ماه بعد وقتي بهانه گيري ها و کتک هاي او نيز شروع شد تازه فهميدم که همسرم با يک خودروي اجاره اي مسافرکشي مي کند و به مواد مخدر نيز اعتياد دارد. از شدت خجالت چيزي به پدر و مادرم نگفتم تا اين که مدتي قبل به خاطر کتک کاري هاي شديد او جنين ۳ ماهه ام سقط شد و من به يک بيمار افسرده تبديل شدم. حالا هم با شکست در دومين ازدواج مي خواهم از او طلاق بگيرم و با يک دنيا پشيماني...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 26 شهریور 1394  8:48 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خواستگار اجاره‌اي
 

وقتي برگه آزمايش را در دست گرفتم، نفهميدم چگونه خودم را به خانه رساندم. انگار از شدت خوشحالي پرواز مي‌کردم. مدام پايم را به کف اتوبوس مي‌کوبيدم و دوست داشتم عقربه‌هاي ساعت مانند تندباد حرکت کند. آن قدر از لذت مادر شدن هيجان زده شده بودم که فرياد زنان وارد حياط شدم و فرياد کشيدم مژده بدهيد من مادر شده ام. اما همه اين شادي‌ها تنها بايک چشم بر هم زدن به کوهي از غم تبديل شد. با نگاه سرد و بي‌روح و توأم با خشم همسرم مواجه شدم که با چهره اي برافروخته فرياد کشيد «تو چه غلطي کردي؟ بايد سقطش کني!...» ديگر چيزي از حرف‌هايش نمي‌فهميدم. انگار آسمان دور سرم مي‌چرخيد. حيرت زده فقط نگاهش مي‌کردم. آرام در گوشه حياط نشستم و اشک‌هايم سرازير شد...

زن ۲۴ ساله در حالي که عنوان مي‌کرد، آبروي خود و خانواده‌ام را در قمار يک دوستي خياباني باختم و آينده فرزندم را به باد فنا سپردم، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: در خانواده‌اي بزرگ شدم که پدرم از جايگاه و منزلت اجتماعي خاصي برخوردار بود و هيچ کار غيراخلاقي را از من و خواهرانم انتظار نداشت به همين دليل هم ۲ خواهر بزرگترم با همسراني باايمان و خوش اخلاق ازدواج کردند به طوري که زندگي عاشقانه آن‌ها زبانزد عام و خاص بود. در اين شرايط من هم در دبيرستان تحصيل مي‌کردم و هيچ گاه پاسخ مزاحمان خياباني را نمي‌دادم؛ اما نفهميدم چگونه شد که در پي يک نگاه خياباني دلم لرزيد و با گرفتن شماره تلفن سروش بزرگ‌ترين اشتباه زندگي‌ام را مرتکب شدم. سروش با چرب زباني و فريبکاري، خود را جواني باايمان و موجه جلوه مي‌داد تا اين که مدتي بعد از ارتباط‌هاي خياباني، او به همراه زن ميانسالي به خواستگاري‌ام آمد. آن زن که نقش مکاري و حيله‌گري را به خوبي ايفا کرد، گفت: مادر سروش هستم و از شهرستان به مشهد آمدم تا پس از ازدواج پسرم به شهرستان بازگردم چرا که پس از مرگ شوهرم من براي سروش جاي پدر را پر کردم و هم اکنون نيز در اين شهر غريب هستم. زن جوان ادامه داد: با آن که خانواده‌ام مخالف اين ازدواج بودند اما با اصرارهاي من به ناچار مراسم عقد را برگزار کردند و چند روز بعد هم زندگي مشترک ما آغاز شد. ۲ ماه بعد از اين ماجرا وقتي سروش متوجه شد من باردار شده‌ام رفتارش به کلي تغيير کرد و آرام آرام از من فاصله گرفت. او زماني که فهميد حاضر نيستم فرزندم را سقط کنم مرا رها کرد و به مکان نامعلومي رفت. در اين شرايط به سختي توانستم مادر سروش را پيدا کنم اما آن جا بود که متوجه شدم او مادر سروش نيست و تنها در قبال گرفتن مبلغي پول به خواستگاري‌ام آمده است و هيچ شناختي از او ندارد. اکنون دخترم به دنيا آمده است و من هنوز نتوانسته‌ام برايش شناسنامه بگيرم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 26 شهریور 1394  8:56 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آخرين نصيحت پدر
 

ديگر روي بازگشت به زادگاهم را ندارم. چگونه مي توانم به چشمان عاشق و دستان پينه بسته پدر کشاورزم نگاه کنم که براي رسيدن من به مدارج علمي بالا و همچنين سعادت و خوشبختي ام در مزرعه کار مي کرد و پولي را که عرق ريزان به دست مي آورد براي من مي فرستاد تا من اجاره منزل را بدهم و يا آن را خرج تحصيل کنم. اکنون که آرزوهاي پدرم را نابود کرده ام وخودم نيز نه تنها مورد سوء استفاده قرار گرفته ام بلکه ديگر در منجلابي از فساد غرق شده ام چگونه مي توانم...

دختر ۲۴ ساله که ديگر نمي توانست بغض در گلو مانده اش را پنهان کند به مشاور پليس فتاي خراسان رضوي گفت: روزي که در يکي از رشته هاي زيرمجموعه پزشکي قبول شدم ولوله‌اي در خانواده ام به راه افتاد. آن روز وقتي پدرم از مزرعه به منزل بازگشت هنوز بيلش را به ديوار حياط تکيه نداده بود که مادرم با زبان ترکي به او گفت، مژده بده که دخترمان در يکي از دانشگاه هاي مشهد قبول شده است. آن لحظه شيرين ترين زمان عمرم را مي گذراندم چرا که پدرم با دستان پينه بسته اش مرا در آغوش گرفت و گفت دخترم در شهر غريب نماز و روزه ات را فراموش نکن. اين گونه بود که وسايل شخصي ام را جمع کردم و راهي مشهد شدم. سال اول را در خوابگاه دانشجويي بودم و تنها به گذراندن واحدهاي درسي مي انديشيدم. اما در سال دوم تحصيل متوجه نگاه هاي صميمانه يکي از اساتيدي شدم که به صورت پاره وقت تدريس مي کرد. وقتي فهميدم او مجرد است ديگر سعي مي کردم واحد درسي ام را با او انتخاب کنم. وقتي روابطم با آن مدرس دانشگاه نزديک تر شد اتاقي را به همراه يکي از دوستانم اجاره کردم و از خوابگاه بيرون آمدم. اين در حالي بود که روابط من و عادل هر روز بيشتر و خصوصي تر مي شد و او فيلم هايي از روابط مان تهيه مي کرد.

در اين مدت پدر و مادرم را مجبور مي کردم به خواستگارانم پاسخ منفي بدهند و اين گونه بسياري از خواستگاران خوب و با ايمان را در حالي رد کردم که خودم آخرين نصيحت پدرم را فراموش کرده بودم و ديگر از اعتقادات مذهبي ام خبري نبود. وقتي مدت تحصيلم به پايان رسيد به دروغ عنوان کردم که در کارشناسي ارشد قبول شده ام تا بيشتر بتوانم در کنار عادل باشم اما در همين روزها بود که شنيدم عادل با دختر ديگري ازدواج کرده است.

مات و مبهوت مانده بودم وقتي به او اعتراض کردم گفت، من قولي براي ازدواج نداده بودم در صورتي که اصرار کني فيلم هايت را منتشر مي کنم! به خاطر انتقام از عادل و لجبازي با او ديگر رفاقت و دوستي هاي خياباني برايم به يک عادت تبديل شد تا اين که تصميم گرفتم از پليس کمک بخواهم وقتي عادل دستگير شد، پليس فيلم هاي مرا در رايانه اش کشف کرد اما اکنون نمي دانم در شرايطي که مورد سوء استفاده قرار گرفته ام و در منجلاب فساد دست و پا مي زنم چگونه مي توانم به زادگاهم برگردم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 28 شهریور 1394  8:07 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آخرين نشاني
 

اکنون خيلي خوشحالم که قاضي دستور انتقال مرا به يکي از مراکز نگهداري سالمندان صادر کرد چرا که اگر اين دستور نبود هيچ کدام از فرزندانم حاضر نمي‌شدند هزينه نگهداري مرا در خانه سالمندان پرداخت کنند از امروز به بعد ديگر فرزندانم به خاطر نگهداري از من با يکديگر درگير نمي‌شوند و کارشان به مشاجره و قهر نمي‌کشد اگر چه از اين پس ديگر نه نامي دارم و نه نشاني!...

پيرمرد آرام روي صندلي اتاق مشاور نشست و در حالي که چشمان اشک بارش را به عصاي چوبي‌اش دوخته بود با يادآوري خاطرات تلخ و شيرين سال‌هاي گذشته از عمرش، به مشاور کلانتري الهيه مشهد گفت: ۵۵ سال قبل با دختري نيک سيرت و باايمان ازدواج کردم. اگر چه تنها در يک اتاق اجاره‌اي و در يکي از محلات قديمي شهر زندگي مي‌کرديم اما عشق و محبت و دوست داشتن يکديگر، زندگي شيريني را برايمان رقم زده بود. اولين فرزندم که به دنيا آمد شادي‌هاي اتاق کوچکمان رنگ زيبايي به خود گرفت. آن روزها مغازه‌اي خريده بودم و با رزق و روزي حلالي که به دست مي‌آوردم نمي‌گذاشتم اعضاي خانواده‌ام کمبودي را احساس کنند. سال‌ها مي‌گذشت و از اين که صاحب ۲ دختر و ۴ پسر شده بودم احساس بزرگي و خوشحالي مي‌کردم. چشم به هم زدم که موهاي سفيدم با خودنمايي از فرا رسيدن دوران پيري حکايت مي‌کردند. اين در حالي بود که همه امکانات را فراهم مي‌کردم تا فرزندانم با راهيابي به مقاطع تحصيلي بالاتر افراد مفيدي براي جامعه باشند. خودم به تنهايي بار زندگي را به دوش مي‌کشيدم. تنها همسرم بود که دوشادوش من حرکت مي‌کرد و در تلخي‌ها و شادي‌هاي زندگي همراهي‌ام مي‌کرد. بالاخره همه فرزندانم سروسامان گرفتند. اما من زماني در يک خانه ويلايي بزرگ بي‌سروسامان شدم که تنها همدم و همراه زندگي‌ام را از دست دادم. هنوز خاطرات تلخ و شيرين زندگي با همسرم در گوشه و کنار خانه‌ام موج مي‌زد که روزي فرزندانم به سراغم آمدند و خانه‌ام را به فروش گذاشتند. آن‌ها مي‌گفتند اين خانه براي يک پيرمرد تنها خيلي بزرگ است و بهتر اين است که نزد آن‌ها زندگي کنم. اين گونه بود که آن‌ها پول‌ها را بين خودشان تقسيم کردند و من سربار زندگي آن‌ها شدم. ولي هنوز يک هفته از فروش خانه نگذشته بود که اختلاف شديدي بين فرزندانم شروع شد. هر کدام از آن‌ها سعي مي‌کرد نگهداري از مرا به گردن ديگري بيندازد و آن يکي هم با بهانه‌هاي متعدد از پذيرفتن من سر باز مي‌زد. اين در حالي بود که زمزمه‌هايي از بيماري فراموشي من (آلزايمر) به گوش مي‌رسيد اما من فراموشي نداشتم بلکه مي‌خواستم بدي‌هاي فرزندانم را فراموش کنم. تا اين که روزي وارد کلانتري شدم و گفتم نشاني منزلم را به خاطر نمي‌آورم. روز بعد هم قاضي دستور داد مرا به خانه سالمندان منتقل کنند. حالا ديگر نه نامي دارم و نه نشاني...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 29 شهریور 1394  7:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دختري که قاچاقچي شد!
 

اگر چه مادرم باعث گرايش من به سوي استعمال مواد مخدر صنعتي بود و من براي تأمين هزينه هاي اعتياد دست به هر نوع اعمال خلافي مي زدم، اما باز هم او را دوست داشتم و نمي توانستم دوري اش را تحمل کنم تا اين که دو سال قبل او به دليل توهمات ناشي از استعمال شيشه خانه را ترک کرد و به مکان نامعلومي رفت و تاکنون نيز هيچ خبري از او ندارم...

دختر ۲۳ ساله اي که به اتهام خرده فروشي مواد مخدر صنعتي دستگير شده بود در حالي که عنوان مي کرد نمي دانم سرنوشت دختر خردسالم چه خواهد شد و براي آينده او نگرانم، دفتر سياه روزگار تلخش را به گذشته اي نه چندان دور ورق زد و به مشاور کلانتري کوي پليس مشهد گفت: از زماني که به خاطر دارم مادرم همواره پاي بساط مواد مخدر مي نشست و همين موضوع موجب کشمکش ها و مشاجرات خانوادگي ما بود. مادرم فرصت هيچ کاري را نداشت و حتي نمي توانست کارهاي منزل را به درستي انجام دهد. من هيچگاه لبخندي بر لبان پدرم نمي ديدم. او مردي افسرده و گوشه گير شده بود به طوري که به خاطر کارهاي مادرم توجهي به من نيز نداشت. اين در حالي بود که من نيز همانند کودکان ديگر دوست داشتم دست نوازش و پرمهر پدرم را روي سرم احساس کنم.

۱۴ سال بيشتر نداشتم که مادرم به مصرف شيشه روي آورد به طوري که ديگر اعضاي خانواده را فراموش کرده بود و تنها به تهيه و مصرف مواد مخدر صنعتي مي انديشيد. پدرم که از اين وضعيت به ستوه آمده بود مادرم را طلاق داد. آن زمان من وارد پانزدهمين بهار زندگي ام شده بودم و ترجيح دادم کنار مادرم بمانم. يک سال بعد پدرم با زن ديگري ازدواج کرد و زندگي جديدي را تشکيل داد. اين در حالي بود که وضعيت مادرم روز به روز وخيم تر مي شد و در مدت کوتاهي همه پول هايي را که به عنوان مهريه از پدرم گرفته بود صرف اعتيادش کرد. من که تحمل ديدن روزگار سخت مادرم را نداشتم و نمي توانستم لحظات خماري او را ببينم به ناچار به سرقت روي آوردم. اولين بار مقداري خوراکي از يک خواربار فروشي سرقت کردم. پس از آن بود که دچار عذاب وجدان شدم. ولي مادرم مرا به مصرف شيشه تشويق کرد که اين گونه به سرقت ادامه بدهم تا اين که روزي هنگام سرقت توسط مأموران کلانتري کوي پليس دستگير و روانه زندان شدم. وقتي از زندان آزاد شدم با يکي از اقوام مادرم ازدواج کردم. «وحيد» خرده فروش مواد مخدر بود و من ديگر به سرقت نيازي نداشتم چرا که وحيد مخارج اعتياد من و مادرم را تأمين مي کرد. همين موضوع موجب شده بود تا مادرم روز به روز مواد بيشتري مصرف کند. در همين روزها من به دليل زايمان در بيمارستان بستري شدم، اما وقتي با نوزاد ۲ روزه ام به منزل مادرم بازگشتم او به خاطر توهمات ناشي از مصرف شيشه خانه را ترک کرده بود. امروز هم که به همراه يکي از دوستان شوهرم در حال فروش شيشه بوديم دستگير شدم و... . شايان ذکر است به دستور سرگرد فشايي (رئيس کلانتري کوي پليس) اين زن که از او مقاديري شيشه کشف شده بود تحويل مراجع قضايي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 30 شهریور 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

همکلاسي...
 

از روزي که به خاطر لجبازي با سارا، با گيلدا دوست شدم خيلي زود حرکات و رفتار و نوع پوشش او را تقليد کردم. سارا در همسايگي ما زندگي مي‌کرد و دختري محجبه، با وقار و خوش اخلاق بود از حدود 2 سال قبل که با او دوست شده بودم حتي در نمازهاي جماعت مدرسه هم شرکت مي‌کردم. ... آن روز قرار بود سارا دفتر رياضي اش را به من بدهد تا من برخي سوالات امتحاني را پاکنويس کنم، ولي او عنوان کرد که فراموش کرده است دفترش را بياورد به همين دليل با حالت قهر از او جدا شدم و نزد گيلدا رفتم و حتي به معذرت خواهي او توجهي نکردم و ديگر دفترش را هم نگرفتم. اين در حالي بود که سارا تلاش مي‌کرد از ارتباط نزديک من و گيلدا جلوگيري کند چرا که گيلدا با پوششي نه چندان مناسب در معابر ظاهر مي‌شد. او اعتقادات مذهبي ضعيفي داشت و با رفتار و حرکات نامناسب و همچنين خنده‌هاي بلند سعي مي‌کرد توجه رهگذران را در خيابان جلب کند ولي من به خاطر لجبازي با سارا هر روز بيشتر به او نزديک مي‌شدم به طوري که پس از پايان امتحانات خرداد ديگر رفتار، حرکات و نوع پوشش او را تقليد مي‌کردم. سال تحصيلي که تمام شد من و گيلدا در کلاس کنکور ثبت نام کرديم. سعي مي‌کردم با جديت درس بخوانم تا در يکي از رشته‌هاي خوب در دانشگاه قبول شوم به همين خاطر در ساعات بيکاري با گيلدا به کتابخانه نزديک منزلمان مي‌رفتيم. در يکي از همين روزها وقتي در حال رفتن به کتابخانه بوديم احساس کردم کسي ما را تعقيب مي‌کند هر بار که گيلدا پشت سرش را نگاه مي‌کرد او را از اين کار منع مي‌کردم و از خنده‌هاي بلند او خجالت مي‌کشيدم. اين ماجرا ادامه داشت تا اين که روزي مجبور شدم به تنهايي به کتابخانه بروم چرا که گيلدا به شهرستان رفته بود . آن روز هم مانند هميشه نگاه‌هاي سنگين فردي را پشت سرم احساس کردم و به خاطر کنجکاوي پشت سرم را نگاه کردم جواني خوش تيپ و شيک پوش، در برابر نگاهم لبخندي زد و نامم را صدا کرد آن روز همه فکرم به آن جوان متمرکز شده بود روز بعد باز هم تعقيبم کرد و شماره تلفنش را به من داد اين گونه بود که با اولين تماس، عاشق احسان شدم تا اين که روزي در پارک قرار گذاشتيم و او با بيان اين که قصد ازدواج با مرا دارد از من خواست به خانه آن‌ها بروم تا مادرش عروس آينده اش را ببيند. من که حرف‌هاي او را باور کرده بودم روز بعد به بهانه رفتن به کتابخانه، به همراه او به منزلي رفتيم که دالاني تنگ و تاريک داشت من که ديگر ترس وجودم را فرا گرفته بود و از نگاه کردن به چشم‌هاي هوس آلود احسان نگران شده بودم به بهانه‌اي قصد بازگشت کردم که ناگهان او به سمت من حمله ور شد و روسري ام را چنگ زد، اما من، با رها کردن روسري از چنگ او گريختم و خودم را به کلانتري بانوان رساندم دختر 17 ساله به مشاور کلانتري بانوان مشهد گفت: اگر از سارا جدا نمي‌شدم هيچ گاه چنين ساده لوحانه در دام يک شياد گرفتار نمي‌شدم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 1 مهر 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

از رباخواري تا ...
 

نمي دانم ماجراي زندگي نکبت بارم را با بازگو کردن کدامين اشتباه آغاز کنم از اين که در اولين روزهاي جواني با مردي 63 ساله ازدواج کردم يا از اين که چگونه در منجلاب فساد گرفتار شدم سخن بگويم اما اگر همه اشتباهات بزرگ زندگي ام را ريشه يابي کنم به اين نتيجه مي رسم که سرآغاز اين زندگي فلاکت بار زماني بود که پدرم به رباخواري پرداخت و شکم ما را با مال حرام سير کرد.

زن 31 ساله که هنگام مصرف مواد مخدر صنعتي داخل خودروي جوان غريبه دستگير شده بود ادامه داد، همواره در مدرسه شاگرد ممتاز بودم اگرچه پدرم اعتياد داشت اما با خودرو کار مي کرد و ما نان حلال مي خورديم وارد دبيرستان شده بودم که به طور ناگهاني وضعيت زندگي ما تغيير کرد همه وسايل خانه نو شد. پدرم ديگر سر کار نمي رفت و مدام با دوستانش در تفريح و گردش بود اما طولي نکشيد که توفاني سهمگين همه زندگي ما را به تاراج برد. پدرم تمام سرمايه اش را به فردي داده بود که ادعا مي کرد تاجر مشهوري است و در امر صادرات و واردات فعاليت مي کند اما او پس از گذشت 2 ماه ديگر سود پول هاي پدرم را نداد و به خارج از کشور متواري شد. پدرم که نمي دانست چگونه در دام يک مرد کلاهبردار گرفتار شده است ناگهان با چک هاي برگشتي زيادي مواجه شد که به اميد دريافت پول هاي کلان ماهيانه از مرد تاجر صادر کرده بود. با شکايت طلبکاران همه اموال پدرم توقيف و خودش نيز روانه زندان شد اين گونه بود که من هم در کلاس سوم دبيرستان ترک تحصيل کردم و براي گذران زندگي در يک کارخانه توليد وسايل برقي مشغول کار شدم. طولي نکشيد که مدير 63 ساله کارخانه از من خواستگاري کرد و با چرب زباني و وعده هاي يک زندگي رويايي مرا به عقد غيررسمي خودش درآورد آن زمان همسر و فرزندان قاسم در خارج از کشور به سر مي بردند البته او همسر ديگري نيز داشت که به طور پنهاني با او ازدواج کرده بود. قاسم منزل بزرگ ويلايي در بهترين نقطه شهر را که چند ميليارد تومان ارزش داشت به نام من ثبت کرد و پس از آن که همسر و فرزندانش از تفريح ازخارج کشور بازگشتند مرا به عنوان مستخدم جديد به همسرش معرفي کرد. من هم بيشتر اوقات تنهايي ام را در منزل ميلياردي با تماشاي فيلم هاي عاشقانه و هندي سپري مي کردم و گاهي نيز به همراه دوستانم مواد مخدر صنعتي مصرف مي کرديم در همين زمان پدرم که از زندان آزاد و متوجه موضوع شده بود به منزل همسر اول قاسم رفت و سر و صدا به راه انداخت اين گونه بود که همسر اول او متوجه موضوع شد و قاسم نيز از ترس بر ملاشدن ازدواج ديگرش تصميم به طلاق من گرفت هنوز هم نفهميدم او چرا با من ازدواج کرد و چرا طلاقم داد! پس از اين ماجرا و با پول هاي زيادي که از قاسم گرفته بودم به منجلاب فساد افتادم و به يک معتاد حرفه اي تبديل شدم در اين ميان هر کس با گفتن جمله دوستت دارم از من سوء استفاده مي کرد به طوري که ديگر از اين جمله بدم مي آيد روزگار مي گذشت تا اين که حدود 2 هفته قبل هنگام خريد مواد مخدر با مرتضي آشنا شدم و در حال استعمال مواد بوديم که ماموران رسيدند و ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 1 مهر 1394  7:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

شعله هاي هوس ...
 

او از سادگي و صداقت من سوء استفاده کرد و همه هستي و آبرويم را به باد داد فکر مي کردم ارتباط ما با يکديگر تنها يک رابطه فاميلي است اما طوري به دام آرمين افتادم که حتي تصورش نيز برايم غيرممکن بود حالا با اين آبروريزي نمي دانم چگونه بايد به چشمان مادري نگاه کنم که سال ها براي سعادت و خوشبختي من تلاش کرد...

دختر جوان که داستان تلخ زندگي اش را براي مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد بازگو مي کرد ادامه داد: همه آن هايي که نگاه هاي هوس آلود خياباني را «عشق» مي نامند و آن را توجيهي براي آشنايي هاي قبل از ازدواج قلمداد مي کنند يقين بدانند که اين گونه دوستي ها نه تنها به خاطر عشق و علاقه نيست بلکه شعله هاي سوزاني است که از زير خاکسترهاي فريب و هوس زبانه مي کشد و طوري انسان را در آتش گناه و هوسراني مي سوزاند که ديگر از جمله اي به نام «دوستت دارم» متنفر مي شوند و آينده و هستي شان با «تباهي» گره مي خورد و ... دختر جوان که ديگر نمي توانست از ريزش اشک هايش جلوگيري کند، سرش را ميان دو دستش گرفت وگفت: پس از فوت پدرم مادرم با مرد کشاورزي ازدواج کرد که مرا مانند فرزندان خودش دوست داشت اگرچه پدرم مسن و بيسواد بود اما زندگي نسبتا خوبي داشتيم تا اين که چند سال قبل پسر يکي از اقوام پدري ام به من ابراز علاقه کرد و مي خواست با او رابطه دوستي برقرار کنم ولي من به او جواب رد دادم چون تصميم داشتم به تحصيل ادامه بدهم و وارد عشق هاي خياباني نشوم.مدتي بعد و براي تحصيل در دبيرستان از روستا به مشهد آمدم چرا که در روستاي ما دبيرستان دخترانه وجود نداشت يکي از آشنايان اتاقي را که 2 دانشجوي ديگر نيز در آن جا ساکن بودند در اختيارم گذاشت و من از اين که مي توانستم به راحتي ادامه تحصيل بدهم خيلي خوشحال بودم مدتي گذشت تا اين که يکي از بستگان من و آرمين فوت کرد. آرمين که از نزديک شاهد مرگ او بود از نظر روحي دچار مشکل شده بود به همين خاطر سعي کردم با دلداري و ابراز همدردي، او را از اين وضعيت نجات بدهم. اين ارتباط نزديک باعث شد تا پيامک هاي عاشقانه و تلفن هاي گاه و بيگاه او شروع شود. طوري اظهار دوستي مي کرد که انگار در اين دنيا جز من کسي را نمي بيند. ماجرا ادامه داشت تا اين که روزي او در خيابان با خودرو مقابلم توقف کرد و از من خواست براي گوش دادن به حرف هايش سوار خودرو شوم مقاومت من فايده اي نداشت و از سوي ديگر مي ترسيدم همسايگان مرا در حال گفت وگو با او ببينند سوار خودرو که شدم احساس کردم او به خارج از شهر مي رود التماس ها و گريه هايم فايده اي نداشت تا اين که آرمين از اعمال شيطاني و کثيف خود فيلم و عکس گرفت و زندگي مرا به نابودي کشاند... شايان ذکر است به دستور سروان بهراميان (رئيس کلانتري گلشهر) آرمين دستگير و تحويل مراجع قضايي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 1 مهر 1394  8:04 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

گذشت يک مادر
 

قلبم شکسته است ديگر حاضر نيستم حتي چهره او را ببينم. سال ها برايش زحمت کشيدم و با خون دل بزرگش کردم اما اکنون با آن که 40 سال سن دارد مدام به من ناسزا مي گويد و مرا کتک مي زند...

پيرزن 75 ساله در حالي که به چوب دستي اش تکيه داده و لرزش دستانش کاملا محسوس بود ادامه داد: در زندگي همه شرايط سخت را تحمل کردم و پس از فوت همسرم نيز از رفاه و آسايش خودم گذشتم تا تنها دخترم به سعادت و خوشبختي برسد به طوري که از 10 سال قبل وقتي از شوهرش طلاق گرفت يک طبقه از منزل مسکوني ام که با اجاره آن زندگي ام را مي گذراندم به صورت رايگان در اختيارش گذاشتم تا مجبور به اجاره نشيني نباشد اما حالا با وجود اين که خودش دختري 12 ساله دارد، آسايش و آرامش را از من سلب کرده است و به بهانه هاي مختلف مرا مورد ضرب و جرح قرار مي دهد و به همه اجدادم توهين و فحاشي مي کند. يک ماه به خاطر بيماري و ناتواني جسمي گوشه اتاق افتاده بودم که او نه تنها يک ليوان آب به دستم نداد بلکه مدام با توهين و ناسزاهايش آزارم مي داد. در طول اين مدت هميشه همسايگان مهربانم جوياي حالم مي شدند و برايم غذا مي آوردند. با همه اين کارهايش نمي توانم او را نفرين کنم و حاضر نيستم به سختي و بلا دچار شود... پيرزن در حالي که اشک هايش سرازير شده و بر دستان چروکيده اش مي چکيد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: ديگر امنيت جاني ندارم و نمي توانم رفتارهاي پرخاشگرانه او را کنترل کنم... دختر 40 ساله پيرزن که در گوشه اتاق مشاور به حرف هاي مادرش گوش مي داد لب به سخن گشود و گفت: مادرم درست مي گويد حالا که فکر مي کنم مي بينم او در برابر کتک هايي که به او مي زدم تنها سکوت مي کرد و هيچ گاه لب به نفرين نگشود تنها دستانش را رو به آسمان مي گرفت و فرياد مي زد «خدايا از گناهش بگذر!» از 10 سال قبل که به خاطر اعتياد شوهرم طلاق گرفتم به زني پرخاشگر و افسرده تبديل شدم. موجودي عقده اي بودم و نمي فهميدم با مادرم چه مي کنم!... در اين هنگام مشاور کلانتري داستان جان دادن سخت پسري در آستانه مرگ را براي او بازگو کرد که مادرش از او ناراضي بود و تنها اين مادر با وساطت پيامبر بزرگ اسلام(ص) از فرزندش گذشت کرد و آن پسر با لبي خندان جان سپرد... هنوز سخنان مشاور تمام نشده بود که زن 40 ساله مقابل مادرش زانو زد و در حالي که بر دستان لرزان او بوسه مي زد با بغضي در گلو گفت: تو را به خدا از گناهم بگذر! مادر پيشاني دخترش را بوسيد و او را به آغوش کشيد تا ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 1 مهر 1394  8:07 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

فاصله عاطفي!
 

تحصيلات مقطع متوسطه راکه به پايان رساندم خواستگاران خوبي داشتم اما آن‌ها با ديدن وضعيت اسفبار برادرانم که معتاد تزريقي هستند و قيافه‌هاي تابلويي دارند بلافاصله از ازدواج با من منصرف مي‌شدند.

برخي از آن‌ها هم که بي‌خبر از وضعيت خانوادگي ام به خواستگاري‌ام مي‌آمدند با برخوردهاي ناشايست مادرم روبه رو مي‌شدند و دقايقي بعد منزلمان را ترک مي‌کردند. همه اين موارد را در طول سال‌ها تحمل کردم اما ديگر نمي‌توانم ضربات مشت و لگد برادرانم را تحمل کنم که به خاطر پرداخت هزينه‌هاي اعتيادشان بر نقاط مختلف بدنم فرود مي‌آيد و ...

دختر 27 ساله‌اي که در پي يک نزاع خانوادگي به همراه ديگر اعضاي خانواده اش به کلانتري هدايت شده بود درحالي که عنوان مي‌کرد از اين همه درگيري و مشاجرات خانوادگي خسته شده ام و ديگر اين وضعيت آشفته را نمي‌توانم تحمل کنم به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد گفت: پدرم از همسر اولش فرزندي نداشت و به همين خاطر 28سال قبل با مادرم ازدواج کرد که نتيجه اين ازدواج 2 دختر و 3پسر است و من اولين فرزند اين خانواده هستم اما از زماني که به خاطر دارم پدر و مادرم همواره با يکديگر مشاجره و درگيري داشتند اگرچه علت اختلافات آن‌ها برايم روشن نبود اما زماني که 6سال بيشتر نداشتم روزي مادرم را با پوششي نامناسب در کنار مرد غريبه‌اي ديدم و از همان زمان اين موضوع تاثير بدي در روح و روانم گذاشت و من هيچ گاه جرات بازگو کردن اين ماجرا را نداشتم ولي حس بدي را تجربه مي‌کردم و به همين خاطر با لجبازي نسبت به خواسته‌هاي مادرم واکنش معکوس نشان مي‌دادم.

از همان زمان هر روز ارتباط عاطفي ام با مادرم کمتر مي‌شد و به پدرم نزديک تر مي‌شدم. پدرم نيز مرا از نظر مالي حمايت مي‌کرد به طوري که ديواري از خشم و انتقام بين من و پدرم از يک سو و برادرانم که ديگر به معتاد تزريقي تبديل شده بودند از سوي ديگر ايجاد شده بود.

در همين سال‌هاي جواني بود که خواستگارانم را با يک تحقيقات اندک و يا مشاهده وضعيت آشفته خانواده ام از دست مي‌دادم چرا که برادرانم در وضعيت اسفباري قرار داشتند و مادرم نيز به زني دعواگر و فحاش معروف شده بود.

پس از گرفتن ديپلم در دفتر يک شرکت مشغول به کارشدم و مدتي بعد با کمک پدرم و دريافت وام آپارتمان 50متري براي خودم خريدم اين در شرايطي بود که مادر و برادرانم با ترفند خاصي از پدرم شکايت کردند و او براي مدت کوتاهي زنداني شد.

برادرانم که مي‌ديدند پشتيبانم را از دست داده ام مرا به باد کتک مي‌گرفتند تا هزينه‌هاي اعتيادشان را تامين کنند ديگر چاره‌اي نداشتم و مجبور شدم در خانه کوچکم به تنهايي زندگي کنم.

وقتي پدرم آزاد شد دوباره به خانه بازگشتم و با کمک او پيکان وانتي به صورت اقساطي خريدم تا پدرم با آن کار کند اما شب گذشته برادر معتادم به خاطر انتقام از من خودرو را به ستون برق کوبيد و 6ميليون تومان خسارت به بار آورد چرا که مدعي بود بايد پول خودرو را به او مي‌دادم.

ديگر تحمل آزار و اذيت آن‌ها را نداشتم و با يک تصميم نادرست سعي در خودکشي داشتم که با فريادهاي خواهر کوچکم پدرم مرا نجات داد و با عصبانيت به سوي برادرم که در حال مصرف مواد بود حمله ور شد و نزاع شديدي بين اعضاي خانواده صورت گرفت خواهرم که ترسيده بود به 110 زنگ زد و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 4 مهر 1394  7:15 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها