0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پشيماني يک مادر!
 

از شما مي‌خواهم ماجراي زندگي مرا به طور دقيق بنويسيد تا درس عبرتي براي زناني شود که ممکن است چنين افکار احمقانه‌اي به ذهنشان خطور کند و در يک لحظه به خاطر موضوعي واهي و بي‌ارزش تصميمي بگيرند که تا پايان عمر عذاب وجدان رهايشان نکند اگر چه نمي‌خواهم گناه اين جنايت فجيع را به ديگران نسبت بدهم و يا عواملي را در اين رويداد تلخ مقصر بدانم اما...

زن ۳۳ ساله‌اي که به اتهام قتل دو کودک خردسالش دستگير شده بود به آرامي روي صندلي متهمان نشست تا دقايقي ديگر به سوالات قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد مشهد) پاسخ بدهد. او با گوشه روسري اشک‌هايش را پاک کرد و در حالي که فرياد مي‌زد از اين کار احمقانه‌ام مانند... پشيمانم گفت: زندگي آرام و خوبي داشتم و در کنار همسر و فرزندانم لذت‌ها و زيبايي‌هاي دنيا را تجربه مي‌کردم تا اين که حدود ۵ سال قبل ورق برگشت و سرنوشت مسير زندگي‌ام را رو به تاريکي تغيير داد.

سال ۱۳۸۹ بود که همسرم بر اثر مسموميت ناشي از عوارض ماده خطرناک اتانول جان سپرد با مرگ همسرم پشتوانه‌ام را در زندگي از دست دادم و به تنهايي مسئوليت سنگين حضانت فرزندانم را بر عهده گرفتم. همسرم بيمه تأمين اجتماعي بود و پس از مرگ او ماهيانه ۹۰۰ هزار تومان حقوق از تأمين اجتماعي دريافت مي‌کردم و با کمک‌هايي که نزديکانم مي‌کردند هيچ وقت مشکل مالي نداشتم و همه تلاشم آن بود که ۲ يادگار شوهرم را به خوبي بزرگ کنم.

آن‌ها فرزنداني آرام و بي‌صدا و کاملاً مطيع من بودند و هيچ گاه در برابر خواسته‌هايم مقاومت نمي‌کردند اما پس از مرگ شوهرم دلتنگ مي‌شدم و شب‌ها نمي‌توانستم با آرامش بخوابم.

از سويي ديگر هم دوست نداشتم به خاطر برخي مسائل و حرف‌هاي ديگران به روانپزشک مراجعه کنم به همين خاطر خودسرانه داروهاي آرام بخش را از داروخانه و بدون ارائه نسخه پزشکي خريداري و مصرف مي‌کردم.

اگر چه در اين حادثه مقصر اصلي خودم هستم و نمي‌خواهم فرد ديگري را متهم کنم اما مي‌خواهم بگويم اگر داروخانه‌ها هر نوع دارويي را بدون تجويز پزشک در اختيار افراد قرار ندهند شايد اين گونه حوادث تلخ نيز کمتر رخ دهد، من از حدود يک سال قبل به راحتي داروهاي اعصاب و روان را از داروخانه تهيه مي‌کردم. اما نصيحتي هم به مادران دارم و آن اين است که مادر حتي اگر بيمار رواني هم باشد نمي‌تواند چنين کار فجيعي را انجام بدهد، بنابراين مي‌خواهم به مادران بگويم حتي فکر کتک زدن کودکانشان را هم از سر بيرون کنند تا همانند من دچار عذاب وجدان شديد نشوند چرا که هم اکنون نگاه‌هاي ملتمسانه پسرم و صداي التماس‌هاي دخترم هرگز رهايم نمي‌کند و...

ماجراي واقعي بر اساس پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 12 مرداد 1394  7:30 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ديواره اي از سنگ!
 

بيکاري عيسي و فشارهاي مالي از يک سو و خلاءهاي عاطفي از طرف ديگر مرا بر ترک خانه و زندگي ام مصمم تر کرد اما اکنون که شوهرم به اشتباهات خود پي برده و با عذرخواهي از من درصدد جبران گذشته برآمده است، من با ورود به شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه در منجلابي فرو رفته ام که ...

زن جوان در حالي که عنوان مي کرد به خاطر اشتباه بزرگي که مرتکب شده ام اکنون در دو راهي يک تصميم سخت قرار گرفته ام و عذاب وجدان شديدي آزارم مي دهد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي گفت: حدود 2 سال قبل و در حالي که بيست و دومين بهار زندگي ام را پشت سر مي گذاشتم با عيسي در خيابان آشنا شدم و مدت کوتاهي با يکديگر ارتباط داشتيم در همين روزها از او خواستم زودتر به خواستگاري ام بيايد چرا که از حساسيت و تعصب پدرم نسبت به دوستي هاي خياباني اطلاع داشتم و مي دانستم در صورتي که متوجه موضوع شود ديگر هيچ گاه نمي توانم با عيسي ازدواج کنم اين گونه بود که او به طور رسمي مرا از پدرم خواستگاري کرد اما پدرم پس از تحقيق اندکي درباره عيسي با اين ازدواج مخالفت کرد. او معتقد بود چون خواستگارم کارگر ساده يک مغازه است نه تنها شغل کم درآمد و بي پشتوانه اي دارد بلکه از تحصيلات کمي هم برخوردار است با اين حال مخالفت پدرم زماني شدت گرفت که او پي به رابطه خياباني ما برد. اين گونه بود که پدرم از من خواست براي هميشه عيسي را فراموش کنم اما من که غرق در احساسات جواني بودم آن قدر نسبت به خواسته ام پافشاري کردم که پدرم به ناچار کوتاه آمد و من اين گونه با سرنوشتم بازي کردم هنوز مدت کوتاهي از ازدواج ما نگذشته بود که در برابر رفتارهاي عيسي حيرت زده شدم او هيچ گاه به احساسات و عواطف زنانه من توجهي نمي کرد گويي من کوهي از احساس بودم و او ديواره اي از سنگ! اوايل خيلي تلاش کردم تا سردي عاطفه ها را نابود کنم اما تلاش هاي من تنها آب در هاون کوبيدن بود از سويي ديگر نيز بي مسئوليتي و تعهد نداشتن او به خانواده آزارم مي داد. عيسي شغل ثابتي هم نداشت و هر از گاهي درحالي به دنبال شغل جديدي مي گشت که چندين ماه بيکار مي شد همه اين اتفاقات در حالي رخ مي داد که من در خانواده اي مرفه بزرگ شده بودم و طاقت فشارهاي مالي را نداشتم به همين دليل در يک فروشگاه مشغول کار شدم تا بخشي از هزينه هاي زندگي را تامين کنم اين موضوع شرايط را بدتر کرد به طوري که او ديگر سرکار نمي رفت و چشمش به دست من بود. عيسي گاهي لوازم خانه و طلاهايم را مي فروخت و ديگر اجاره منزل را هم پرداخت نمي کرد. در اين شرايط بود که با حالت قهر به منزل پدرم بازگشتم و چند ماه کنار پدرومادرم زندگي کردم. در همين روزهاي تنهايي و در يکي از شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه با جواني آشنا شدم که وانمود مي کرد عواطف و احساسات مرا درک مي کند درحالي که هر روز ارتباط من با آن جوان نزديک تر مي شد ناگهان همسرم با يک جعبه شيريني براي عذرخواهي از من آمد او به اشتباهاتش پي برده و قصد دارد گذشته را جبران کند اما اکنون ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 13 مرداد 1394  7:16 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اعتراف صادقانه!
 

بايد صادقانه اعتراف کنم که ۱۰ سال قبل احساسات بر عقلم غلبه کرده بود و نتوانستم تصميم درستي براي آينده‌ام بگيرم. آن روزها حتي به نصيحت‌هاي دلسوزانه پدر و مادرم نيز توجهي نکردم و به ازدواج با جواني که ۲۰ سال از من کوچک‌تر بود اصرار کردم بدون اين که به عاقبت اين تصميم عجولانه فکر کنم تا اين که...

زن ۵۱ ساله‌اي که مدعي بود شوهرش او را از زندگي‌اش بيرون انداخته و با دختر ديگري ازدواج کرده است و اکنون بر سر دوراهي طلاق و ادامه زندگي در برابر تصميمي سخت قرار دارد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم‌آباد مشهد گفت: به خاطر سخت‌گيري‌هايي که در انتخاب همسر داشتم نتوانسته بودم در دوران جواني ازدواج کنم. اين در حالي بود که به عنوان مدير داخلي يک شرکت خصوصي مشغول کار بودم و به اين موضوع توجهي نداشتم که ديگر چهل و يکمين بهار زندگي‌ام را پشت سر مي‌گذارم. در همين روزها بود که يکي از همکارانم از من خواست تا زمينه استخدام يکي از آشنايانش را که جوان ۲۱ ساله‌اي بود در شرکت فراهم کنم. آن روز به خاطر همکارم با استخدام کيارش موافقت کردم و او به عنوان کارگري ساده در شرکت مشغول کار شد. کيارش جوان فعالي بود و همه کارهايش را با صداقت و درست انجام مي‌داد هنوز چند ماه از استخدام او سپري نشده بود که متوجه نگاه‌هاي عاشقانه او شدم. چند روز بعد کيارش به من پيشنهاد ازدواج داد و با خانواده‌اش به خواستگاري ام آمد اما پدرم به شدت با اين ازدواج مخالفت کرد و گفت: دخترم از قديم گفته‌اند «آن چه جوان در آينه بيند پير در خشت خام مي‌بيند» اين ازدواج دوامي نخواهد داشت چرا که تنها عاشق شدن براي يک زندگي موفق کافي نيست اما من در عالم ديگري سير مي‌کردم و تصورم بر اين بود که مي‌توانم يک جوان ۲۱ ساله را به زندگي مشترک پايبند کنم. اين گونه بود که مقابل خانواده‌ام ايستادم و زندگي مشترکمان با کيارش شروع شد. در حالي که صاحب دختر زيبايي شده بودم به خواست همسرم کارم را ترک کردم چرا که وضعيت مالي شوهرم بهتر شده بود و توانست مغازه‌اي خريداري کند. اما مدتي بعد رفتارهاي او به شدت تغيير کرد به طوري که نه تنها ديروقت به منزل مي‌آمد بلکه همواره با بهانه‌هاي واهي با من به مشاجره مي‌پرداخت تا اين که چند ماه قبل فهميدم او با توجيه تفاوت سني و اين که نمي‌توانم نيازهاي او را تأمين کنم با دختر ديگري ازدواج کرده است. وقتي موضوع را به او گفتم مرا از خانه بيرون انداخت و گفت ديگر تو را نمي‌خواهم! حالا هم با يک فرزند کوچک بر سر دوراهي مانده‌ام که...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي‏

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مرداد 1394  8:41 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دست خون آلود!
 

يک لحظه عصبانيت و لجاجت بي خود در زندگي موجب شد تا سال هاي جواني ام به تباهي کشيده شود و مهر «قاتل» بر پيشاني ام خودنمايي کند، اگرچه عوامل زيادي دست به دست هم داد تا امروز من به عنوان قاتل محاکمه شوم، اما ...

جوان ۲۹ساله که به اتهام قتل نامزدش توسط کارآگاهان اداره جنايي پليس آگاهي خراسان رضوي دستگير شده بود، در حالي که وانمود مي کرد از وقوع اين حادثه تلخ بسيار پشيمان است، نگاهي به پابندهاي فلزي اش انداخت و به سوالات قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد مشهد) درباره چگونگي ارتکاب جنايت پاسخ داد و سپس در حاشيه بازسازي صحنه قتل دفتر خاطراتش را ورق زد و گفت: در يکي از شهرهاي شمالي خراسان رضوي متولد شدم، اما از حدود ۲۰سال قبل به خاطر شغل پدرم به يکي از شهرهاي شمالي کشور مهاجرت کرديم. پدرم درآمد خوبي داشت و من هم زندگي آرامي را تجربه مي کردم. پس از آن که دوران متوسطه تحصيلي را پشت سر گذاشتم در کنکور دانشگاه شرکت کردم و مدتي بعد در رشته کارشناسي معماري در يکي از دانشکده هاي فني کشور پذيرفته شدم، اما کارهاي خلاف من از همان زمان ورود به دانشگاه آغاز شد.

آن روزها دوستاني داشتم که براي اولين بار سيگار را به دستم دادند به طوري که در مدت کوتاهي به يک سيگاري حرفه اي تبديل شدم، اما ماجرا به همين جا ختم نشد و پايم به ميهماني هاي شبانه دوستانم باز شد. ديگر مصرف مشروبات الکلي در اين ميهماني ها نيز برايم طبيعي شده بود به همين خاطر شب هاي زيادي را با دوستانم به شب نشيني مي پرداختم تا اين که به دخترخاله ام علاقه مند شدم اگرچه آن ها در يکي از شهرهاي جنوبي کشور سکونت داشتند، اما دخترخاله ام را در بسياري از مهماني هاي فاميلي مي ديدم و در يکي از همين رفت و آمدها به او ابراز علاقه کردم که بدين ترتيب رابطه مابا يکديگر بيشتر شد و من موضوع را با خاله و مادرم مطرح کردم. اين گونه بود که دل در گروي عشق مينا سپردم و سال گذشته همزمان با روز تولدش به عقد يکديگر درآمديم. پس از آن من براي گذراندن خدمت سربازي به مشهد آمدم. اين در حالي بود که آپارتمان کوچکي را اجاره کرده بودم و همسرم گاهي با هواپيما به مشهد مي آمد و چند روزي را در کنارم مي ماند، اما در آخرين سفر او، من نتوانستم شب به فرودگاه بروم تا او را همراهي کنم، همسرم آن شب وقتي وارد خانه شد بسيار ناراحت بود. او با ديدن وضعيت ظاهري اتاق فکر مي کرد من با زن ديگري رابطه دارم. آن شب همه عوامل دست به دست هم داد تا اين که مشاجره اي بين ما شروع شد اما من نتوانستم خشم خودم را کنترل کنم و با عصبانيت جلوي دهان او را گرفتم تا سر و صدا نکند. در اين حال زماني به خود آمدم که ديگر دستم به خون نامزدم آلوده شده بود. کاش مي توانستم حتي براي لحظه اي از خانه بيرون بروم و يا در برابر ناراحتي هاي او لجاجت نمي کردم و ...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مرداد 1394  8:47 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اشک هاي تلخ!
 

چاره اي ندارم جز اين که سرنوشتم را بپذيرم.4سال قبل وقتي در آن شرايط سخت همسرم را رها کردم هيچ گاه فکر نمي کردم که پس از گذشت چند سال او را در حالي ببينم که دوباره ازدواج کرده است و زندگي آرامي را سپري مي کند اما ...

زن 35ساله اي که 4سال پس از اعلام مفقود شدنش به پليس، در يک کمپ ترک اعتياد شناسايي شده بود وقتي مقابل مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد قرار گرفت، گفت: نمي خواهم همسر و خانواده ام از زنده بودن من آگاه شوند چرا که آن ها فکر مي کردند من در گوشه اي از اين شهر بزرگ به خاطر تزريق مواد مخدر جان باخته ام. همسرم هم با حکم دادگاه ازدواج کرده است و هم اکنون دختر زيبايي نيز دارد و من پس از گذشت سال ها نمي خواهم با حضورم در خانواده ، سعادت و خوشبختي آن ها را از بين ببرم. زن جوان درحالي که قطرات اشک بر گونه هايش روان شده بود، ادامه داد: مقصر اصلي وقوع همه ماجراهاي تلخ در زندگي، خودم هستم و هيچ کس ديگري را عامل بدبختي هايم نمي دانم. آن روزها 24سال بيشتر نداشتم که با مسعود ازدواج کردم. اگرچه او مردي خوشگذران بود و تعهدي نسبت به خانه و زندگي نداشت، اما مردي خوش رفتار و خوش اخلاق بود که مرا با همه وجود جذب خودش کرده بود. مسعود را خيلي دوست داشتم، اما خوشگذراني هايش را نمي توانستم تحمل کنم به همين خاطر من هم با يک تصميم احمقانه سعي کردم از او انتقام بگيرم اين گونه بود که پايم به مجالس شبانه و پارتي ها باز شد طولي نکشيد که ديگر به زني کريستالي و بدحجاب تبديل شدم و براي تامين هزينه هاي سنگين مواد مخدر صنعتي که به دور از چشم مسعود مصرف مي کردم به ناچار به سوي کارهاي خلاف رفتم اين وضعيت بيشتر از يک سال دوام نداشت چرا که مسعود به ماجرا پي برد و مرا از خانه اش بيرون کرد اين درحالي بود که من به خاطر شرکت در همين مجالس شيطاني هيچ گاه نخواستم فرزندي به دنيا بياورم . تنها و سرگردان، چند شب را نزد دوستان معتادم سپري کردم، اما پس از آن با حضور در مناطق آلوده شهر به کارتن خوابي روي آوردم. هزينه هاي اعتيادم را با گدايي تامين مي کردم تا اين که در يکي از طرح هاي جمع آوري معتادان دستگير و روانه کمپ ترک اعتياد شدم، اما پس از گذراندن دوران ترک مواد مخدر هنوز به درستي خودم را نيافته بودم و از سوي ديگر نيز روي بازگشت به خانه ام را نداشتم اين در حالي بود که برادرم گم شدن مرا به پليس اطلاع داده بود. به همين خاطر به عنوان خدمتکار، به مدت 3سال در همان کمپ مشغول کار شدم، تا اين که روزي به سمت خانه ام رفتم و فهميدم مسعود ازدواج کرده و صاحب دختر زيبايي نيز شده است. با ديدن اين شرايط دوباره به محل کارم بازگشتم تا اين که پليس مرا شناسايي کرد، اما من نمي خواهم ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مرداد 1394  8:48 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

حريم شکسته ...
 

ديگر براي پشيماني و بازگشت به زندگي خيلي دير شده است و ابراز ندامت من نيز هيچ سودي ندارد چرا که همسرم اعتمادش را نسبت به من از دست داده است و ديگر هيچ گاه روزهاي خوش زندگي ام باز نخواهد گشت. من حرمت خانه ام را نگه نداشتم و حريم عفت را شکستم اکنون نيز ...

زن 30 ساله اي که با اعلام شکايت همسرش در آستانه طلاق قرار داشت درحالي که وانمود مي کرد فريب چرب زباني و حيله گري هاي شاگرد مغازه همسرش را خورده است به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: چند سال قبل با "محسن" ازدواج کردم او مردي خوش اخلاق و زحمت کش بود به طوري که براي رفاه و آسايش من از هيچ کوششي فروگذار نمي کرد زندگي آرامي را در کنار او تجربه مي کردم و از شادي هاي زندگي ام لذت مي بردم. تولد "لادن" هم رنگ و بوي ديگري به فضاي خانه با صفايم داده بود. فروشگاه کوچک محسن هر روز رونق مي گرفت و وضعيت مالي ما نيز بهتر مي شد تا اين که همسرم شاگرد مجردي را براي فروشگاه استخدام کرد.چرا که ديگر به تنهايي نمي توانست پاسخگوي مشتريانش باشد او جواني 30ساله و خوش چهره بود و در مدت کوتاهي توانست اعتماد همسرم را به خود جلب کند به طوري که گاهي به همراه محسن به منزل مي آمد و سر سفره ما مي نشست در ميان همين رفت و آمدها بود که رابطه ما با يکديگر آغاز شد او با چرب زباني همچنان از خصوصيات اخلاقي و زيبايي من تمجيد مي کرد که ناخواسته من هم به سوي او کشيده شدم. اين گونه بود که فرشيد به بهانه هاي مختلف و زماني که همسرم در خانه حضور نداشت به منزل ما مي آمد و خيلي از کارهاي خانه ام را انجام مي داد ديگر نزد او حجابم را هم رعايت نمي کردم و ارتباط ما روز به روز بيشتر مي شد به طوري که با او براي خريد بيرون مي رفتم و حتي به دور از چشم همسرم با يکديگر مسافرت مي رفتيم مدتي از شکسته شدن حريم خانوادگي ام نگذشته بود که فرشيد از من خواست از محسن طلاق بگيرم و با او ازدواج کنم، اما من به خاطر دخترم و اين که محسن مرا عاشقانه دوست داشت نمي توانستم اين کار را بکنم و به پيشنهاد او پاسخ منفي دادم. فرشيد مانند يک شيطان در وجودم رخنه کرده بود به همين خاطر هم ارتباط تلفني و روابط خياباني ام را با او ادامه دادم تا اين که چند روز قبل همسرم به رفتارهاي شاگردش مشکوک شده و او را تا منزل ما تعقيب کرده بود آن روز فرشيد وقتي وارد خانه شد دوباره پيشنهادش را تکرار کرد، ما در حال گفت وگو با يکديگر بوديم که ناگهان همسرم وارد منزل شد و ... حالا هم او تقاضاي طلاق داده است و پشيماني من هم به خاطر اعتماد از دست رفته، ديگر سودي ندارد چرا که من با ناداني و تحت تاثير وسوسه هاي شيطاني، زندگي شيرينم را نابود کردم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مرداد 1394  8:50 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

مرد سالار!
 

اگر چه با رشد علم و فناوري و بالا رفتن آگاهي هاي مردم بسياري از رسم و رسوم غلط در جامعه از بين رفته است اما هنوز هم ريشه برخي سنت هاي غلط در جوامع امروزي وجود دارد به طوري که من و دو بچه خردسالم به خاطر رواج همين سنت ها آواره کوچه و خيابان شده ايم...

زن ۲۶ ساله در حالي که بغض گلويش را مي فشرد و تلخي هاي روزگار را بهانه اي براي ريزش اشک هايش قرار داد با نگاهي عاشقانه به چشمان ۲ کودک خردسالش ادامه داد: عاجزانه از شما مي خواهم کمکم کنيد چرا که من با دستي خالي و بدون هيچ پشتوانه اي در شهر سرگردان شدم. او به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سجاد مشهد گفت: وارد هفدهمين بهار زندگي ام شده بودم که پدرم، مردي را براي همسري من برگزيد. من هيچ شناختي از مراد نداشتم و هيچ وقت او را نديده بودم. بدين ترتيب زندگي مشترک را در يک خانواده مردسالار در حالي آغاز کردم که هيچ گونه آگاهي و اطلاعاتي از زندگي مشترک نداشتم. در خانواده همسرم نيز حرف اول و آخر را پدر شوهرم مي زد.

آن روزها من جز کارگري و زحمت کشيدن در روستا سهم ديگري از زندگي مشترک نداشتم تا اين که به دستور پدر شوهرم باردار شدم اما فرزند اولمان دختر بود. خيلي زود پدرشوهرم دستور داد که بايد پسر به دنيا بياوريد تا نام و آوازه مرا حفظ کند. مراد هيچ اختياري نداشت و هيچ گاه نمي توانست در مقابل خواسته پدرش مقاومت کند.

اين گونه بود که سال بعد پسري به دنيا آوردم اما متأسفانه شوهرم در يک سانحه تصادف فوت کرد! هنوز يک سال از مرگ همسرم نگذشته بود که پدرشوهرم از من خواست به عقد پسر کوچکش دربيايم. امين ۳ سال از من کوچکتر بود و ما هيچ سنخيتي با يکديگر نداشتيم. پدرم هم معتقد بود هر چه پدرشوهرم مي گويد درست است. طولي نکشيد که ناخواسته به عقد امين درآمدم اما او هيچ توجهي به من نداشت و هيچ گاه نتوانست مرا به عنوان همسر در زندگي اش بپذيرد. در واقع ما زندگي مشترکي با يکديگر نداشتيم تا اين که روزي امين کنارم نشست و از يک واقعيت تلخ پرده برداشت. او به خاطر ترس از پدرش و به طور مخفيانه با دختر ديگري ازدواج کرده بود. آن روز من بعد از شنيدن اين واقعيت از او خواستم تا به طور پنهاني از يکديگر جدا شويم و هر کسي دنبال زندگي خودش برود. چند روز بعد وقتي به صورت توافقي طلاق گرفتيم من هم دست ۲ کودک خردسالم را گرفتم و از روستا به مشهد آمديم اما امروز بدون هيچ پشتوانه اي آواره کوچه و خيابان شدم. در واقع فرزندان من هم قرباني اين تصميمات اشتباه شدند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مرداد 1394  8:51 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دزد ناشناس...
 

هيچ گاه درهاي خوشبختي به روي من گشوده نشد و هميشه از آسايش و لذت زندگي محروم بودم. 17 بهار از عمرم در حالي چون باد خزان گذشت که نتوانستم حتي براي يک لحظه طعم طراوت و شيريني زندگي را بچشم تا اين که شيوه هاي سرقت را از يک دزد ناشناس آموختم و پس از آن که معتاد شدم...

نوجوان 17 ساله اي که به اتهام ولگردي در خيابان دستگير شده بود در حالي که به زندگي تاريک و پر از فراز و فرود خود مي انديشيد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد گفت: 6 ساله بودم که متوجه اعتياد پدر و مادرم شدم مادرم فردي عصباني و پرخاشگر بود اما خشم او زماني شدت مي گرفت که ديرتر به مواد مخدر دسترسي پيدا مي کرد در اين لحظات عصبانيت او قابل توصيف نبود و من سعي مي کردم از کنار او فرار کنم تا مرا کتک نزند مادرم مدام در حال نزاع با پدر و يا همسايه ها بود به همين خاطر هم هيچ کس به خانه ما رفت و آمد نداشت.

زندگي ما به همين ترتيب سپري مي شد تا اين که پدرم به جرم حمل مواد مخدر دستگير و زنداني شد. آن زمان مادرم سومين برادرم را باردار بود و اوضاع اقتصادي ما هر روز بدتر مي شد اين در حالي بود که به خاطر گراني مواد مخدر سنتي مصرف شيشه را آغاز کرده بود تا براي هر بار مصرف هزينه کمتري بپردازد او هزينه هاي مواد مخدر را با کارگري در منزل مردم تامين مي کرد اما استفاده او از مواد مخدر صنعتي موجب شد برادرم با نقص عضو به دنيا بيايد و به همين خاطر نيز در 15 روزگي فوت کرد آن زمان من 9 سال بيشتر نداشتم و بيشتر اوقات را در کوچه و خيابان و با کودکان هم سن و سال خودم مشغول بازي بودم به طوري که حتي براي ناهار هم به منزل نمي رفتم چون مي دانستم مادرم در خانه نيست و يا حوصله غذا درست کردن ندارد واغلب توسط همسايگان تغذيه مي شدم تا اين که روزي هنگام بازي در خيابان مردي را در حال سرقت سيم و کابل ديدم او از من خواست تا کمکش کنم و بدين ترتيب در کنار آن دزد ناشناس شيوه هاي سرقت و فروش اموال مسروقه را آموختم. مدتي بعد به خاطر سرقت کابل هاي مسي از مقابل ساختمان در حال احداث دستگير و روانه کانون اصلاح و تربيت شدم از آن جا نيز مرا به بهزيستي منتقل کردند ولي مدتي بعد پدربزرگم که او نيز معتاد بود به سراغم آمد و مرا از بهزيستي تحويل گرفت او مرا به شدت تنبيه کرد به طوري که با ضربه آجر پايم را شکست. حدود يک سال بعد وقتي از قسمت بار خودروي وانت سقوط کردم و سرم آسيب ديد به پيشنهاد دايي ام مصرف شيشه را آغاز کردم. 16 ساله بودم که پدربزرگم مرا با خود به پاتوق معتادان مي برد و من با کارگري براي آن ها مخارج اعتياد خود و مادرم را تامين مي کردم تا اين که ساعت 3 بامداد روز گذشته وقتي براي خريد سيگار و مواد غذايي از پاتوق معتادان بيرون آمدم توسط ماموران گشت انتظامي کوي پليس دستگير شدم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 15 مرداد 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عاقبت خيابان گردي!
 

امروز فهميدم که بازيچه پسران هوسران قرار گرفته ام. وقتي به ۳ سال دوستي هاي خياباني فکر مي کنم خجالت مي کشم و از خودم بدم مي آيد. چرا که هيچ گاه فکر نمي کردم آن ها قصد سوء استفاده دارند و من تنها به آرزوها و روياهايي مي انديشيدم که پس از ازدواج با آن ها برآورده خواهد شد اما...

دختر ۱۶ ساله اي که به همراه پسري ۱۷ ساله در يکي از پارک هاي مشهد دستگير شده بود در حالي که با چشماني پر از اشک التماس مي کرد تا مأموران انتظامي ماجراي دوستي خياباني او را به مادرش اطلاع ندهند درباره چگونگي آغاز روابط پنهاني و آشنايي هاي خياباني اش به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: کودک خردسالي بودم که پدرم بر اثر بيماري قلبي فوت کرد. مادرم، همه تلاشش را براي آسايش و خوشبختي ما به کار گرفته بود و به چيزي جز سعادت و آينده ما نمي انديشيد او مدام کار مي کرد و به هر طريقي که بود هزينه هاي تحصيلي خواهر و برادرانم و همچنين مخارج زندگي و اجاره بهاي منزلمان را تأمين مي کرد. زماني که من به ۱۳ سالگي رسيدم خواهر و ۲ برادرم ازدواج کردند و با کمک هاي مادرم که ديگر در ۲ شيفت کار مي کرد زندگي جديدي را کنار همسرانشان شروع کردند و بدين ترتيب من که آخرين فرزند خانواده بودم تنها شدم. با وجود اين، مادرم دست از کار و تلاش نمي کشيد و اعتقاد داشت که من بايد به دانشگاه راه پيدا کنم تا او احساس غرور کند. مادرم از صبح تا شب سر کار بود و خواهر و برادرانم نيز درگير مشکلات زندگي خودشان بودند. وقتي از مدرسه به منزل بازمي گشتم در خانه احساس تنهايي مي کردم و به همين خاطر بيشتر اوقات را در خيابان و يا پارک نزديک منزلمان مي گذراندم. در يکي از همين روزها، با ابراز محبت پسر ۲۱ ساله اي روبه رو شدم. عطا چنين وانمود مي کرد که اگر نتواند با من ازدواج کند زندگي اش نابود خواهد شد. او با دروغ ها و جملات فريبنده کاري کرده بود که من هر روز بيشتر به او وابسته مي شدم به طوري که حتي يک روز را هم بدون ديدن او نمي توانستم سپري کنم. در افکار خودم قصري از يک زندگي رويايي ساخته بودم و به چيزي جز ازدواج با عطا نمي انديشيدم، اما همه اين افکار سرابي بيش نبود چرا که ۳ سال بعد از اين آشنايي خياباني و روابط پنهاني، فهميدم عطا با يکي از بستگانش ازدواج کرده است و ديگر پاسخ تلفن هايم را نمي دهد. وقتي متوجه شدم به راحتي فريب خورده و مورد سوء استفاده قرار گرفته ام تصميم گرفتم براي انتقام از عطا دوست ديگري انتخاب کنم. اين گونه بود که با سينا در پارک آشنا شدم و مدتي با او ارتباط داشتم اما اکنون که مأموران ما را با يکديگر دستگير کرده اند، مدعي است که اصلاً مرا نمي شناسد. حالا پي برده ام که باز هم فريب خورده ام، اما دوست ندارم مادرم چيزي از خيابان گردي هاي من بداند چرا که خجالت مي کشم در اين شرايط به چشمان خسته اش نگاه کنم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مرداد 1394  8:19 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سفر به مرداب...
 

25 سال قبل در حالي که وارد بيست و دومين سال زندگي ام شده بودم و در اوج سال هاي جواني به يک زندگي رويايي و عاشقانه مي انديشيدم، کاوه به خواستگاري ام آمد و خيلي زود زندگي مشترکمان را زير يک سقف آغاز کرديم و در همان اوايل زندگي متوجه شدم او فردي خجالتي، گوشه گير و کم رو است او حتي آداب معاشرت اجتماعي را نمي دانست و به اصطلاح من خيلي «بي عرضه» بود و ظاهري نامرتب داشت به طوري که اصلا به سرووضع خودش نمي رسيد. زن ميانسال که در دايره مشاوره و مددکاري کلانتري شهيد آستانه پرست سخن مي گفت ادامه داد: کاوه يک کارگر بود و درآمد متوسطي داشت اگرچه از شغل او ناراضي نبودم اما توجه نکردنش به خواسته هاي عاطفي من در طول سال هاي زندگي خيلي عذابم مي داد اين درحالي بود که من استاد آرايشگري شده بودم و با راه اندازي يک آرايشگاه درآمد خوبي داشتم. چند سال بعد با پول هايي که پس انداز کرده بودم خانه اي خريدم و همه امکانات رفاهي را فراهم کردم اما او همسرم همچنان نسبت به من بي تفاوت بود همواره سعي مي کردم با ظاهري آراسته از محل کارم به منزل بازگردم تا شايد بتوانم عشق و محبت همسرم را به خود جلب کنم ولي او باز هم کوچک ترين توجهي به من نمي کرد در اين شرايط مدام غر مي زدم و او را نصيحت مي کردم که انسان بايد با سرووضع آراسته و مرتب در اجتماع حضور يابد حتي عطر و ادکلن هاي گران قيمت برايش مي خريدم اما او همواره با بوي نامطبوع عرق از سرکار به خانه برمي گشت و حاضر به استفاده از اين گونه لوازم نبود به همين خاطر مدام با يکديگر مشاجره داشتيم و سعي مي کردم فرزندم را از آغوش او دور کنم تا او همانند پدرش بار نيايد. اختلاف ما تنها بر سر همين مسائل نبود. کاوه هيچ گاه حاضر نبود به مسافرت برود و به قول خودش با افتخار مي گفت تا به حال از دروازه مشهد بيرون نرفتم اما هيچ گاه مانع مسافرت من هم نمي شد و من بارها با پول خودم به مسافرت رفتم تا اين که حدود 2سال قبل در يکي از همين سفرها که عازم شهرهاي شمالي کشور بودم با راننده يک اتوبوس آشنا شدم. اخلاق و رفتار راننده 33ساله اتوبوس مرا به خود جذب کرده بود به طوري که قرار گذاشتيم در مسافرت هاي بعدي هم همراه او باشم اين گونه بود که 2 سفر ديگر با فرشاد همراه شدم. در آخرين سفر فرشاد سفره دلش را گشود و از دلتنگي هاي زندگي اش برايم گفت و با تعريف و تمجيد از اخلاق من عنوان کرد با وجود آن که دختر 3 ساله اي دارد اما حاضر است در صورت موافقت من همسرش را طلاق بدهد و من هم از کاوه طلاق بگيرم تا زندگي آرامي را در کنار يکديگر شروع کنيم اين گونه بود که سرناسازگاري با کاوه را گذاشتم و او را مجبور کردم تا طلاقم بدهد اما هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که فهميدم فرشاد مردي حيله گر است و با آن که 3 همسر دارد به خاطر ثروتم مرا فريب داده و قصد زندگي با مرا ندارد. وقتي با شرمندگي نزد همسرم بازگشتم تا عرق هاي کارگري اش را به چشمانم بکشم تازه فهميدم که او از دختري محجبه و زيبا خواستگاري کرده است حالا من مانده ام و يک دنيا پشيماني...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 18 مرداد 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آواره ...!
 

سعي مي کرد قطرات غلتان اشک را لابه لاي انگشتان چروکيده اي که بر صورت تيره اش مي کشيد، پنهان کند. او ساعاتي قبل به اتهام سرقت باتري اتوبوس، گوشي تلفن و مقاديري آهن دستگير شده بود. اين زن 36 ساله در حالي که عنوان مي کرد باز هم دستبندهاي سرد آهنين به جاي النگوهاي طلا در دستانم خودنمايي مي کند، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: در يک خانواده 9نفره بزرگ شده ام و اگرچه پدرم وضعيت مالي خوبي نداشت اما زندگي شادي داشتم. علاقه اي به درس خواندن نداشتم و پس از پايان دوره ابتدايي کمک حال مادرم شدم. هنوز به 15سالگي نرسيده بودم که پدرم مرا به عقد يکي از دوستان 32 ساله اش درآورد چرا که تصور مي کرد دوست پولدارش مرا خوشبخت مي کند و من پا به خانه مردي گذاشتم که هرچه مي خواستم برايم فراهم بود. 16ساله بودم که با حس زيباي مادرشدن آشنا شدم اما دوران خوشي هايم خيلي زودگذر بود. آن روزها فهميدم همسرم به بهانه درمان کمردرد موادمخدر مصرف مي کند اين گونه بود که هر بار بيمار مي شدم او براي تسکين دردهايم از اين ماده سياه رنگ به من هم مي داد همان ماده اي که زندگي ام را تباه کرد. آرام آرام با اين ماده افسونگر طوري انس گرفتم که نه تنها مسکن دردهايم بود، بلکه همدم صميمي من شده بود. هنوز دخترم را باردار بودم که شوهرم به جرم کلاهبرداري دستگير شد و تازه فهميدم او يک کلاهبردار حرفه اي و سابقه دار است و درحالي مرا با شناسنامه قديمي اش عقد کرده بود که من سومين همسر او بودم. او با وعده هاي دروغين خود از خانواده زندانيان و حتي از جوانان پشت کنکور کلاهبرداري مي کرد و بدين ترتيب با روياي يک زندگي زيبا من و ديگر زنانش را فريب داده بود اگرچه باز هم با چرب زباني مرا خام کرد که بعد از آزادي از زندان همه چيز را جبران مي کند اما همه اين ها يک نقشه بود و پس از آزادي از زندان من و فرزندم را رها کرد و به مکان نامعلومي گريخت. با حکم دادگاه طلاق غيابي گرفتم ولي خانواده ام زن 17ساله معتاد را قبول نکردند و به مدت 3سال آواره خيابان ها شدم و در پارک ها و خرابه ها سختي هاي زيادي کشيدم و براي تامين هزينه هاي اعتيادم تن به هر خفت و خواري دادم. در همين زمان با زني که خرده فروش مواد بود آشنا شدم و در حالي که براي او مواد مي فروختم با عده اي دزد و معتاد همخانه شدم تا اين که مدتي بعد در حال فروش مواد به دام پليس افتادم و دختر 5 ساله ام هم روانه بهزيستي شد. پس از آزادي دخترم را تحويل گرفتم و نزد پدرم بازگشتم اما دوباره اعتياد مرا به اسارتگاه کشيد و چند سال بعد با يکي از فروشندگان مواد مخدر ازدواج کردم. اين زندگي هم يک سال بيشتر دوام نداشت و شوهرم روانه زندان شد و من براي تامين هزينه هاي اعتياد دست به سرقت زدم که در همين هنگام توسط ماموران تجسس کلانتري طرقبه دستگير شدم اين درحالي است که به تازگي دختر 16ساله ام با جوان با ايماني ازدواج کرده است و من سرافکنده و شرمنده مانده ام که ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 19 مرداد 1394  7:27 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اشک هاي پنهان
 

مرد دو زنه که از شدت خشم همسر دومش را با چاقو مجروح کرده بود وقتي نتوانست سخنان و تظلم خواهي هاي همسرش را تحمل کند ناگهان در حضور مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس به وي حمله ور شد و عينک او را با زدن سيلي محکمي به صورتش شکست و ...

زن 45ساله که ديگر نمي توانست از ريختن اشک هايش جلوگيري کند به مشاور کلانتري گفت: 17ساله بودم که با يکي از بستگان پدرم در زاهدان ازدواج کردم. همسرم مردي معتاد و عياش بود اما ازدواج هاي قومي و قبيله اي مانع از مخالفت من با اين ازدواج مي شد و به ناچار بايد انتخاب خانواده ام را مي پذيرفتم اما يک سال پس از آغاز زندگي مشترک و زماني که پسرم را باردار بودم، همسرم به جرم حمل موادمخدر زنداني شد و بدين ترتيب 7 سال از عمرم را در تنهايي گذراندم. هنوز مدت زيادي از آزادي او نگذشته بود که دوباره به کارهاي خلافش ادامه داد و اين بار نيز درحالي که دخترم را باردار بودم دوباره روانه زندان شد ديگر تحمل اين وضعيت را نداشتم و پس از تولد دخترم به حکم دادگاه از او طلاق گرفتم اما چون موضوع طلاق در قبيله ما بسيار شوم و زشت بود نمي توانستم به خاطر تهديدهاي خانواده ام از خانه خارج شوم. يک سال بعد از اين ماجرا و با اصرار مادرم، برادرانم اجازه دادند تا براي زيارت به مشهد بيايم در قطار با زني خوش برخورد و خوش مشرب آشنا شدم او با اصرار زياد و در پايان سفر ما را به منزلش برد و چند روزي را که در مشهد سپري کرديم مهمان آن زن ميانسال بوديم يک ماه بعد از اين که به زاهدان بازگشتيم همان زن در تماس تلفني با مادرم مرا براي يکي از دوستان همسرش خواستگاري کرد من که شکست تلخي را تجربه کرده بودم فرزندانم را بهانه کردم و حاضر به ازدواج مجدد نشدم چرا که کمتر مردي حاضر مي شد با زني که صاحب 2 فرزند است ازدواج کند اما چند روز بعد آن مرد به همراه حليمه خانم به زاهدان آمدند و او که از تمکن مالي خوبي برخوردار بود همه شرايط مرا براي ازدواج پذيرفت. اين گونه بود که من به همراه 2 فرزندم عازم مشهد شديم و او از فرزندانم نيز مراقبت مي کرد. يک سال از ماجراي ازدواجم با «قادر» مي گذشت و من از زندگي ام راضي بودم ولي کم کم متوجه شدم که او همسر و 3 فرزند ديگر دارد اگرچه ضربه روحي سختي بر من وارد شد اما پنهاني اشک مي ريختم و از اين موضوع به خانواده ام چيزي نگفتم اين درحالي بود که فرزندانم به سن نوجواني رسيده بودند و مدام با قادر درگير مي شدند او نيز آن ها را به شدت کتک مي زد تا اين که فرزندانم به ناچار به زاهدان بازگشتند و هر دو نزد پدرشان در دام هيولاي شوم اعتياد گرفتار شدند. من به خاطر 2 فرزند ديگرم مجبور بودم پرخاشگري ها و کتک هاي قادر را تحمل کنم و او هر بار به بهانه هاي واهي مرا کتک مي زد و اعضاي بدنم را مي شکست اما شب گذشته وقتي مرا با چاقو مجروح کرد ديگر از زندگي با او وحشت دارم و براي رهايي از اين وضعيت طلاق را تنها راه چاره مي دانم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 21 مرداد 1394  7:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پيامک هاي پنهاني...
 

15 سال با همه سختي ها و مشکلات زندگي ساختم اما هيچ گاه اعتراضي به اين وضعيت نداشتم و همواره سعي مي کردم در کنار همسرم به تامين مخارج زندگي کمک کنم ولي ديگر نمي توانستم سرزنش ها و سرکوفت هاي همسرم را تحمل کنم او مدام زيبايي ديگر زنان را به رخ من مي کشيد و بدين ترتيب مرا تحقير مي کرد تا اين که من هم تصميم به انتقام گرفتم و ...

زن 33 ساله اي که به اتهام ارتکاب يک جنايت فجيع دستگير شده بود در حالي که وانمود مي کرد تنها با مقتول ارتباط پنهاني داشته و در قتل او دخالتي ندارد به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور کلانتري بانوان مشهد گفت: در يکي از شهرک هاي حاشيه مشهد زندگي مي کرديم و من تا کلاس پنجم ابتدايي درس خواندم و پس از آن ديگر ادامه تحصيل ندادم. 16 ساله بودم که عمه ام مرا براي پسرش خواستگاري کرد. «اکبر» در بازار دام فروشان دلالي مي کرد و وضعيت مالي خوبي نداشت در عين حال و به خاطر روابط فاميلي، ما با يکديگر ازدواج کرديم اما براي آن که از نظر مالي در تنگناي بيشتري قرار نگيريم من هم به کارگري در منازل مردم مشغول شدم و با انجام امور خدماتي و نظافتي سعي مي کردم کمک خرجي براي خانواده ام باشم اما پس از چند سال انجام کارهاي سخت به بيماري روماتيسم دچار شدم و ديگر نتوانستم در منازل مردم کار کنم اين بود که با اندوخته اندکي که داشتيم مغازه خواربار فروشي کوچکي را در محل زندگي مان باز کرديم و به صورت نوبتي به اتفاق همسرم در آن کار مي کرديم در اين مدت صاحب 3 فرزند شده بودم اما با وجود 15 سال زندگي مشترک هيچ گونه مهر و محبتي از همسرم نديدم او همواره مرا سرزنش مي کرد که زيبايي و قيافه خوبي ندارم وقتي زيبايي هاي ظاهري زنان ديگر را به رخم مي کشيد خيلي رنج مي بردم اما پاسخي هم در اين باره نداشتم همسرم مردي هوس باز بود و سعي مي کرد با زنان خياباني ارتباط برقرار کند او حتي زماني که در خواربار فروشي مشغول کار بود باز هم چشم چراني مي کرد تا اين که حدود 3 ماه قبل اشتباه کردم و با پسر همسايه مان که جوان 22 ساله اي به نام محسن بود رابطه برقرار کردم. محسن با همسرم دوست بود و بيشتر اوقاتش را با او سپري مي کرد من و محسن به صورت تلفني در ارتباط بوديم و براي يکديگر پيام هاي عاشقانه ارسال مي کرديم مي خواستم با اين کار از همسرم انتقام بگيرم و به او بفهمانم که من هم مي توانم با فردي بهتر و کم سن و سال تر از او ارتباط داشته باشم از سوي ديگر محسن عاشق دختري شده بود که خانواده وي خرده فروش مواد بودند و من او را نصيحت مي کردم که از اين ازدواج صرف نظر کند ولي محسن اعتقاد داشت با اين ازدواج زودتر صاحب ماشين مي شود تا اين که 40 روز قبل فهميدم محسن با ضربات چاقو در منزل مسکوني شان به قتل رسيده است هراسان به خانه آن ها رفتم و با ديدن جسد غرق در خون او به منزلم بازگشتم ولي من در قتل او نقشي ندارم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 22 مرداد 1394  7:23 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

توهم در پارتي!
 

نمي دانم سرنوشت من چگونه رقم خورد که فقط طي سه سال همه زندگي ام به هم ريخت و آمال و آرزوهايم درهم پيچيد. چه شد آن آرزوها و خيالاتي که به خاطر آن ها زندگي مي کردم و بارها در تصورات ذهني، خودم را در کلاس هاي دانشگاه مي ديدم و در همايش هاي مختلف به خاطر تلاش هايم در کسب مدارج علمي بالاتر مورد تقدير قرار مي گرفتم اما همه اين ها خيالاتي بيش نبود و من در حالي از اوج عزت به دره ذلت افتادم که تا چشم باز مي کنم خود را روي تخت بيمارستان مي بينم که به خاطر مصرف قرص هاي توهم زا جان خود را به خطر انداخته ام...

دختر 20 ساله که پس از اقدام به سومين خودکشي، با کمک اهالي محل از مرگ حتمي نجات يافته بود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: 10 ساله بودم که پدرم را از دست دادم و مادرم سرپرستي من و خواهر و برادرم را به عهده گرفت او زني مقاوم بود و براي سر و سامان دادن من تمام تلاشش را به کار مي برد. به رشته رايانه علاقه زيادي داشتم به همين خاطر از وقتي که وارد مقطع راهنمايي شدم اوقات بيکاري ام را به کلاس هاي مختلف مي رفتم و مدارک زيادي را در رشته رايانه به دست آوردم. نمرات درسي بالاي من و خواهرم موجب شده بود تا مادرم احساس رضايت کند و او تنها به خاطر برادرم نگران بود که با دوستان نابابي رفاقت داشت. چند سال بعد در سال دوم رشته رياضي تحصيل مي کردم که يک روز به خاطر نداشتن کلاس درس با دوستم قرار گذاشتيم گشتي در بازار بزنيم آن روز سردي هوا ما را داخل يک خواربارفروشي (سوپر مارکت) کشاند و بدين ترتيب اولين رابطه دوستي خياباني من و «صابر» شکل گرفت. خودم هم باور نمي کردم چگونه درگير عشقي  خياباني شدم وقتي به خود آمدم که مدير مدرسه مادرم را براي غيبت هاي غيرموجه من به مدرسه دعوت کرد. مدير مدرسه معتقد بود مشکلي در زندگي من به وجود آمده که چنين با افت تحصيلي روبه رو شدم آن روز ترسيدم مادرم متوجه دوستي خياباني من و صابر شود به همين دليل تلفني به صابر گفتم: مي خواهم به منزل يکي از بستگانم در شهرستان بروم اما او مرا به مغازه اش برد و سه روز در آن جا مخفي کرد تا اين که روز بعد با شکايت مادرم دستگير شديم و با وساطت بزرگ ترها با يکديگر ازدواج کرديم بعد از اين ماجرا بود که فهميدم صابر اعتياد شديدي به مواد مخدر صنعتي دارد و با دختران ديگري نيز در ارتباط است طولي نکشيد که من هم معتاد شدم و به شرکت در پارتي هاي شبانه روي آوردم. در همين پارتي ها بود که با جوان ديگري آشنا شدم و با گذشتن از همه حق و حقوقم از صابر طلاق گرفتم. ديگر مصرف قرص هاي روانگردان در پارتي ها برايم عادت شده بود به طوري که بارها در حالت توهم دست به خودکشي زدم و اين بار نيز با کمک اهالي از مرگ نجات يافتم، اما...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 5 شهریور 1394  12:17 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

فرار از لانه جهنمي
 

اگرچه در يک فرصت مناسب و با حيله اي که به کار بردم توانستم از آن «لانه جهنمي» فرار کنم و به آغوش مادرم بازگردم اما تلخ ترين و بدترين روزهاي عمرم را در حالي سپري کردم که فريب زن شيادي را خوردم و اين گونه با قرارگرفتن در لانه فساد نه تنها پول و طلاهاي مادرم را از دست دادم بلکه موجب آبروريزي و شرمساري خانواده ام شدم...

زن جوان که وضعيت زندگي آشفته خود و خانواده اش را براي مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد بازگو مي کرد ،ادامه داد: 17 ساله بودم که با قنبرعلي ازدواج کردم اما اين ازدواج تنها 8 ماه دوام آورد چرا که قنبرعلي به بيماري روحي رواني شديدي دچار بود و خانواده اش اين موضوع را از ما پنهان کرده بودند. اين در حالي بود که من هم مانند 3 خواهر و برادر ديگرم مجبور بودم بعد از طلاق کنار ناپدري ام زندگي کنم .پدرم بيکار بود و به خاطر اعتياد به مواد مخدر صنعتي نمي توانست از عهده مخارج زندگي برآيد ما هم ديگر او را فراموش کرده بوديم اما ناپدري ام نيز براي لقمه ناني که کنار فرزندان او مي خورديم مادرم را زير بار منت مي گرفت به همين خاطر ما هم مجبور بوديم براي کمک به مخارج زندگي کار کنيم برادر 12 ساله ام در فروشگاه يکي از آشنايانمان شاگرد شده بود و هفته اي 25 هزار تومان حقوق مي گرفت. مادرم در خانه کفش مي دوخت و من هم در يک مهد کودک مشغول کار بودم. اگرچه گلايه اي از اين وضعيت نداشتم اما سرزنش ها و کنايه هاي ديگران را به خاطر مطلقه بودنم نمي توانستم تحمل کنم و اين موضوع در حالي مرا به شدت عذاب مي داد که مادرم سعي مي کرد با چنگ و دندان زندگي اش را حفظ کند. تا اين که روزي در پارک بازني آشنا شدم. «کبري» با حوصله به درد دل هايم گوش مي کرد و همين موجب برقراري ارتباط دوستانه بين ما شد. چند روز بعد او گوشي تلفن و سيم کارتي را به من هديه کرد تا بيشتر با هم در تماس باشيم. کبري معتقد بود انسان بايد آزاد باشد و از دوران جواني اش بيشترين لذت را ببرد او با تلقين اين تفکرات پسري به نام محمود را به من معرفي کرد، تا از تنهايي بيرون بيايم اين در حالي بود که پيامک هاي عاشقانه زيادي از سوي افراد ناشناس برايم ارسال مي شد و من به خاطر ترس از ناپدري ام اين موضوع را پنهان کرده بودم اما روزي ناپدري ام اين پيامک ها را ديد و اوضاع بدي در خانه به وجود آمد در همين حال کبري پيشنهاد کرد با برداشتن پول و طلاهاي مادرم از خانه فرار کنم وقتي سر قرار رسيدم او و پسري به نام مجيد منتظرم بودند. «مجيد» هم در حالي که شب از نيمه گذشته بود مرا به پاتوق خلافکاراني برد که در آن جا هرگونه کار شرم آوري را انجام مي دادند آن ها مراقبم بودند اما من در يک فرصت مناسب و با جا گذاشتن طلاهايم از آن لانه جهنمي فرار کردم. شايان ذکر است تحقيقات پليس براي دستگيري کبري ادامه دارد.

 

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 7 شهریور 1394  7:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها