امروز که بعد از سال ها، خانواده ام را پیدا کرده ام، از شدت خوشحالی انگار در آسمان ها پرواز می کنم اما در این روزهای شادی آفرین با تلخکامی های همسرم مواجه شده ام چرا که پیدا شدن اتفاقی خانواده ام چند سال بعد از ازدواج، این سوءظن را برای همسرم به وجود آورده است که من درباره خانواده ام دروغ گفته و او را فریب داده ام. حال...
مرد 38 ساله در حالی که بیان می کرد به قول حافظ «در میان گریه می خندم چو شمع» به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد، افزود: 26سال بیشتر نداشتم که بنا به نقل خانواده ام، آجری روی سرم افتاد و حافظه ام را از دست دادم.
آن روزها با آن که دیپلم داشتم و خدمت سربازی ام را گذرانده بودم اما از بیکاری رنج می بردم، این بود که برای پیدا کردن کاری و در حالی که هنوز حافظه ام را به دست نیاورده بودم با خانواده ام خداحافظی کردم و راهی مشهد شدم اما مدتی بعد به طور کامل خانواده ام را فراموش کردم. تنها چیزی که در ذهن داشتم این بود که پدرم فرانسوی بوده و فوت کرده است. مدتی در مشهد به دنبال کار مناسبی گشتم اما هیچ کس مرا استخدام نکرد. در همین شرایط راهی تهران شدم تا شاید آن جا گره مشکلاتم گشوده شود. چند روز بعد با مردی در تهران آشنا شدم و او کار مناسبی به من پیشنهاد کرد و من در آن جا ماندم. طولی نکشید که با خانواده همان مرد مومن رفت و آمد کردم و آن ها را به عنوان خانواده خودم پذیرفتم.
اگرچه آرام آرام حافظه ام را به دست آوردم اما هیچ اطلاعی از خانواده ام نداشتم و این تصور در ذهنم قوت گرفته بود که اعضای خانواده ام فوت کرده اند وگرنه در این مدت سراغی از من می گرفتند. خلاصه روزهای خوبی را سپری می کردم و خانواده «حاج آقا» را خیلی دوست داشتم. 9 سال بعد از این ماجرا، دوباره به مشهد سفر کردم. در همان روزها در مشهد با «سمیه» آشنا شدم و به خواستگاری اش رفتم. در شب بله برون به سمیه گفتم من خانواده ای ندارم و پدرم نیز فوت کرده است!
او هم حرف های مرا پذیرفت و خیلی زود مراسم ازدواج ما برگزار شد. من هم به خاطر همسرم در مشهد ماندم و دیگر به تهران نرفتم. حدود سه سال بعد از ازدواجمان بود که روزی زندگی گذشته ام با یک تلفن نمایان شد و سرنوشتم تغییر کرد. آن روز یکی از کارمندان بانک با من تماس گرفت و گفت: شخصی ادعا می کند برادر شماست و با دیدن نام و مشخصات شما در بانک اصرار دارد با شما تماس بگیرد. من هم که از این تماس تعجب کرده بودم از آن کارمند خواستم شماره ام را در اختیار آن فرد قرار دهد. دقایقی بعد با آن مشتری بانک قرار گذاشتم.
او شناسنامه اش را آورده بود و مرا با نام دیگری خطاب می کرد. در حالی که همه مرا «پرویز» صدا می کردند ولی مشخصات خانوادگی ما یکی بود. خیلی زود به دیدار مادرم رفتیم. خانواده ام از دیدن من خیلی خوشحال شدند. من شباهت زیادی به خواهران و برادرم داشتم اما وقتی همسرم این موضوع را شنید، نه تنها خوشحال نشد بلکه مرا دروغ گو خواند و از من خواست با آن ها قطع رابطه کنم. سوءظن و نفرت های او موجب درگیری در خانواده ام شده است.
حالا از طرفی نمی خواهم خانواده ام را از دست بدهم، از سویی هم دوست ندارم فرزندم به سرنوشت من دچار شود و از محبت پدر ومادر دور بماند و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی