0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آتش جهنم

آتش جهنم ...!
 
 
با دیدن چهره جذاب و ظاهر زیبای «سینا» همان سوسوی شمع اعتقاداتم نیز خاموش شد. «عشق پوشالی» چشمانم را کور کرده بود و تنها «سینا» را در گردش روزگار می دیدم. آن قدر دلباخته و شیفته او شده بودم که آتش جهنم را نیز به جان خریدم تا چشمان زیبای او به جز من، هیچ کس را نبیند اما آن روز ... 
دختر جوان درحالی که ریزش اشک هایش فرصت سخن گفتن را از او گرفته بود و فریاد می زد من تاوان پشت پا زدن به اعتقاداتم را پس می دهم، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: روزی که به خواستگاری سینا پاسخ مثبت دادم انگار در آسمان ها پرواز می کردم. با آن که خانواده ام از نظر مذهبی و اعتقادی با خانواده سینا تفاوت زیادی داشتند و رغبتی به این ازدواج نشان نمی دادند اما من احساس غرور می کردم چرا که او پسری خوش تیپ و جذاب بود و جایگاه اجتماعی خوبی داشت. می دانستم خیلی از دخترها تلاش می کنند تا با سینا ارتباط داشته باشند حتی برخی از آن ها را هم می شناختم ولی در این میان من سوار بر اسب آرزوهایم شده بودم و سینا در کنارم قرار داشت. هنوز یک هفته از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که فهمیدم همسرم با منشی شرکتش ارتباط دارد. دنیا دور سرم چرخید اما فقط سکوت کردم. انتظار نداشتم سینا بعد از ازدواج هم به روابط خیابانی خودش ادامه بدهد با این همه جرئت نمی کردم به خانواده ام چیزی بگویم چرا که سینا فقط انتخاب خودم بود. از این موضوع چیزی به همسرم نگفتم اما او که متوجه رفتار سرد من شده بود مثل همیشه با زبان نرم و گرمش مرا قانع کرد که دیگر با کسی ارتباط نخواهد داشت. از آن روز به بعد من به همان اعتقادات نیم بندم نیز پشت پا زدم تا سینا را در کنار خودم حفظ کنم. چادر را کنار گذاشتم وبا پوشیدن لباس های نامتعارف به همراه سینا به مجالس پارتی می رفتم تا او احساس حقارت و تنهایی نکند، می خواستم مانند خواهرشوهرم باشم و هرچه همسرم خواست برایش فراهم کنم. خانواده ام با  دیدن این وضعیت و نوع پوششم با من قطع رابطه کردند. مادرم می گفت خجالت می کشیم تو را دختر خودمان معرفی کنیم! طولی نکشید که همه از من گریزان شدند و من ماندم و سینا! ولی برایم مهم نبود، می خواستم همسرم خطا نکند و چشم به دختران دیگر نداشته باشد. می دانستم با این کارها آتش جهنم را به جان خریده ام ولی نمی توانستم همسرم را در کنار دختر دیگری ببینم. چندین ماه بود که احساس می کردم سینا دیگر سر به راه شده است چرا که در همه مجالس، پارتی ها و رفت و آمدها کنارش بودم اما باز هم حرکات و رفتارش نشان می داد که با زن دیگری ارتباط دارد تا این که روزی پس از یک تلفن مرموز به بهانه جلسه ای در شرکت، از خانه خارج شد و من هم او را تعقیب کردم. باورم نمی شد او در پارک ملت درست مقابل چشمان من دست دختری را گرفت که چند سال قبل با او رابطه داشت. سینا با آن دختر در حال قدم زدن بودند که مرا مقابل خودشان  دیدند... دلم به حال آن دختر سوخت که چگونه خام حرف های شوهر بی غیرتم شده بود و من قربانی هوس بازی های سینا! شاید هم تاوان پشت پا زدن به اعتقادات مذهبی ام را پس می دادم و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 شهریور 1396  8:54 AM
تشکرات از این پست
mohammad_khoshghamat ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چاقویی که دسته اش را برید!

چاقویی که دسته اش را برید!
 
 

از قدیم گفته اند «چاقو دسته خودش را نمی برد» اما این ضرب المثل ایرانی در زندگی ما نه تنها جایگاهی ندارد بلکه عکس این ضرب المثل در خانواده ما رخ داده است. وقتی پسر 45 ساله ام بی رحمانه پدر پیرش را کتک می زند تا پولی از او بگیرد، قلبم آتش می گیرد اما ...
پیرزن درحالی که دستان لرزان همسرش را گرفته بود تا او را به آرامی روی صندلی بنشاند، عصای ظریف معلم قدیمی را به دیوار تکیه داد و با چهره ای خسته از ناملایمات روزگار لب به شکوه گشود و به  کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: من وهمسرم فرهنگی هستیم و در سرنوشت خوب بسیاری از جوانان ایران زمین تاثیرگذار بودیم اما نمی دانم چرا در تربیت تک پسرمان موفق نبودیم و او در دوران پیری چنان روزگار ما را سیاه کرده است که از شدت شرم و خجالت نمی توانیم به چهره همسایگان نگاه کنیم. پیرزن در حالی که با احترام نام همسرش را بر زبان می راند وبرای بیان ماجرای تلخ زندگی اش از شریک زندگی اش کسب تکلیف می کرد، ادامه داد:  سه دخترم تحصیلات عالی دارند و انسان های شریفی هستند اما در این میان، نتوانستیم تک پسرمان را به درستی تربیت کنیم و او اکنون به انسانی خلافکار تبدیل شده که معلمی پیر را زیر مشت و لگد می گیرد. انحراف او از مسیر درست زندگی زمانی شروع شد که پا به دانشگاه گذاشت. او قبل از آن که به دانشگاه برود پسری سر به راه بود اما پس از ورود به دانشگاه، روش زندگی او تغییر کرد و به رفیق بازی روی آورد.در آن زمان ما هم مانند خیلی از شهروندان فکر می کردیم این فرزندان دیگران هستند که به دنبال خلاف می روند! نه فرزند ما! زمانی متوجه روزگار سیاه «هوتن» شدیم که او در گرداب مواد افیونی غرق شده بود و مدام با سرو صدا و آبروریزی پول تهیه موادش را از ما می گرفت تا این که روزی گفت عاشق دختری شده و می خواهد با او ازدواج کند. ابتدا نصیحتش کردیم که اعتیادش را ترک کند ولی قبول نکرد . وقتی فهمیدیم عروس، دختر خوبی است و خانواده با فرهنگی دارد به خواستگاری اش رفتیم به امید آن که هوتن بعد از ازدواج روزگارش بهتر شود اما تنها یک ماه بعد از عروسی، او حلقه های ازدواجشان را فروخت و پولش را دود کرد. از ترس آبروریزی و دلسوزی زیر بال و پرش را گرفتیم، درحالی که او به مفت خوری عادت کرده بود، نوه کوچکمان نیز پا به دنیا گذاشت. عروس ما دو سال بیشتر این وضعیت را تحمل نکرد و با بخشیدن همه حق و حقوق خودش از هوتن طلاق گرفت و فرزندش را نیز با خود برد. چند بار بعد از این ماجرا هوتن را به مراکز ترک اعتیاد بردیم اما فایده ای نداشت و او باز هم به مصرف مواد  افیونی ادامه می داد. آرامش از زندگی ما سلب شده بود و همسر پیرم دیگر توان تحمل کتک های او را نداشت. یک بار با شکایت پدرش و به دستور قاضی روانه زندان شد ولی پس از آزادی از زندان وقیح تر شده بود.25 سال از اعتیاد او می گذرد و در این سال ها با خون جگر زندگی کرده ایم . حالا هم آن قدر مقابل منزلمان آبروریزی می کند که  دیگر از نگاه کردن به چهره همسایگان شرم داریم و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 14 شهریور 1396  10:17 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پرواز از قفس

پرواز از قفس
 
 
زن 30 ساله در حالی که بیان می کرد از سه سال قبل معنای زندگی را بر صفحه قلبم حک کردم و خوشبختی را به  تصویر کشیدم، به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 14 سال بیشتر نداشتم که روزی مادرم نام «محمدرضا» را بر زبانش آورد و گفت خودت را برای مراسم خواستگاری آماده کن. «محمدرضا» را یکی از بستگانمان به پدرم معرفی کرده بود اما او شغل ثابتی نداشت و گاهی به عنوان شاگرد گچ کاری سرکار می رفت. از سوی دیگر پدر و مادر من نیز وضعیت مالی خوبی نداشتند و نمی توانستند مخارج تحصیل و دیگر مایحتاج زندگی ام را تامین کنند این بود که پدرم بدون هیچ گونه تحقیقی درباره محمدرضا، قرار مراسم عقد را گذاشت و مرا به خانه بخت فرستاد. من که هنوز از ماجرای ازدواجم گیج بودم با هزار ویک آرزوی رنگارنگ قدم در مسیر زندگی مشترک گذاشتم. تنها چند روز بعد از ازدواج وقتی همسرم را در حال استعمال مواد مخدر دیدم، تازه فهمیدم که  دیگر شیرینی زندگی را حس نخواهم کرد  ولی روی بازگشت به خانه پدرم را نیز نداشتم به خاطر این که او هم نمی توانست هزینه های زندگی مرا پرداخت کند. مدتی بعد «مهدی یار» به دنیا آمد ولی حضور او نیز نتوانست رونقی در زندگی ما ایجاد کند چرا که محمدرضا بیکار بود و پدر و مادرش نیز از تامین مخارج زندگی ما سرباز می زدند. در این شرایط همسرم به یک فرد روانی تبدیل شده بود و مدام مرا کتک می زد. 10 سال کتک و آزارهایش را تحمل کردم تا این که دیگر طاقتم تمام شد و با قلبی آکنده از غم و اندوه از همسرم جدا شدم و در حالی که خانواده اش حضانت پسرم را به عهده گرفته بودند، به منزل پدرم بازگشتم. از آن روز به بعد برای تامین هزینه های زندگی از سالمندان پرستاری می کردم تا این که با «کرم علی» آشنا شدم. او هم از همسرش طلاق گرفته بود و به تنهایی زندگی می کرد. تنهایی، دوری از فرزند و نگاه های سنگین دوستان و اقوام از من انسانی افسرده و گوشه گیر ساخته بود. به همین دلیل خیلی زود روابط من و «کرم علی» به زندگی مشترک انجامید. اما دیری نپایید که فهمیدم اشتباهی بزرگ تر از گذشته را مرتکب شده ام چرا که کرم علی علاوه بر مواد مخدر، مشروبات الکلی هم مصرف می کرد. او به تهیه و توزیع مشروبات  الکلی اشتغال داشت و در زیرزمین منزل، آن ها را  تهیه  می کرد و به فروش می رساند. در این شرایط زمانی به خود آمدم که همچون همسرم در گرداب مواد مخدر صنعتی گرفتار شده بودم. به همسرم در امر تهیه و فروش مشروبات کمک می کردم تا هزینه های مصرف موادم را تامین کنم. زندگی ام در آستانه نابودی قرار داشت که فهمیدم باردارم. آن جا بود که فقط برای لحظه ای به آینده فرزندم اندیشیدم، تنم لرزید و جرقه ای از امید در دلم زنده شد. درحالی که تصمیم به ترک اعتیاد گرفته بودم ، ماموران کلانتری پنجتن کرم علی را به اتهام تهیه و توزیع مشروبات الکلی دستگیر و زندانی کردند. از آن روز سه سال می گذرد و من و فرشته کوچکم «ژیلا» زندگی جدیدی را آغاز کرده ایم، حالا من با افتخار می گویم سه سال است که پاکم ...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 15 شهریور 1396  8:53 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

می خواهم زندگی کنم

می خواهم زندگی کنم
 
 

می خواهم فریاد بزنم دیگر مرا زن خیابانی نخوانید...   زن 31 ساله در حالی که سعی می کرد از غلتیدن اشک هایش جلوگیری کند، دفتر سیاه خاطراتش را به گذشته های دور ورق زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: بسیاری از آشنایان و اطرافیانم مرا زن خیابانی می دانند اما در پس این واژه شرم آور، ماجراهایی سرد و تاریک نهفته است که امروز تصمیم گرفته ام آن ها را بازگو کنم شاید زنان دیگری که در مسیر زندگی من قرار گرفته اند، لحظه ای به عاقبت این بیراهه فاجعه بار بیندیشند و همانند من فریاد بزنند «می خواهم زندگی کنم»... درست 31 سال پیش در خانواده ای ضعیف و کم درآمد متولد شدم. آن روزها در حاشیه شهر مشهد زندگی می کردیم و من در عالم کودکی مشکلات اقتصادی یا دیگر موضوعات خانوادگی را درک نمی کردم. روزگار تلخ من از آن جا آغاز شد که با گریه های بستگانمان من هم سیاه پوش شدم. فقط پنج بهار از عمرم گذشته بود که پدر و مادرم را در یک حادثه وحشتناک از دست دادم ولی هنوز هم نمی توانستم درک کنم چه فاجعه تلخی در زندگی ام رخ داده است. عمو سهراب سرپرستی مرا به عهده گرفت و مرا به خانه خودشان برد. او از توزیع کنندگان مواد مخدر در حاشیه شهر بود که با کمک زن عموی معتادم مواد مخدر می فروخت. در این شرایط زن عمویم که از حضور من در منزلشان ناراضی بود، به بهانه های مختلف مرا کتک می زد و حتی غذایی که با آن سیر شوم نیز به من نمی داد. آن روزها وقتی هم سن و سالانم را در حال رفتن به مدرسه می دیدم دلم پر می کشید اما هیچ گاه رنگ مدرسه و کلاس را ندیدم. حسرت رفتن به مدرسه و سوادآموزی از همان زمان در دلم باقی ماند ولی هیچ وقت جرئت بیان آن را نداشتم چرا که از ترس زن عمویم حتی نمی توانستم با کودکان دیگر بازی کنم. تنها چیزی که در منزل عمویم آموختم این بودکه چگونه مواد مخدر را بسته بندی کنم و به در منزل مشتریان عمویم برسانم و پولش را بگیرم تا این که آن روز وحشتناک فرارسید، 11 سال بیشتر نداشتم که برای تحویل مواد مخدر به در منزل یکی از مشتریان عمویم رفتم. آن جوان که حالت طبیعی نداشت به بهانه دادن پول مرا به داخل منزل کشاند و ... دیگر دنیا برایم زشت و تاریک شده بود. از همه کس و همه چیز وحشت داشتم به طوری که از شدت ترس نمی توانستم موضوع را برای کسی بازگو کنم تا این که یک سال بعد عمویم مرا به مردی 45 ساله فروخت و من باید به دلیل پول هایی که «غلام» به عمویم داده بود، او را شوهر خطاب کنم. غلام برای تامین مواد مخدرش به هر کاری مانند سرقت، مالخری و فروش مواد دست می زد. او حتی وقتی به شدت خمار می شد مرا مجبور می کرد در کنار مردان غریبه بمانم. تحمل این شرایط برایم زجرآور بود به همین دلیل از منزل غلام گریختم و با زنی معروف به خاله شیدا آشنا شدم. او جا، امکانات و غذا به من می داد و من مجبور بودم نگاه های تحقیرآمیز مردان غریبه را نیز تحمل کنم. خودم را در مرداب مرگ تدریجی می دیدم که ناگهان متوجه شدم بیماری ایدز گریبانم را گرفته است اگرچه دیگر دیر شده بود اما در همین نقطه توقف کردم و در حالی که خدا را فریاد می زدم گفتم دیگر مرا یک زن خیابانی نخوانید ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 16 شهریور 1396  8:50 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چت باز قهار

چت باز قهار...!
 
 

کتاب هایم را بستم و روی طاقچه گذاشتم. از کودکی علاقه زیادی به تحصیل نداشتم، با آن که پدرم وضعیت مالی مناسبی نداشت اما مادرم اصرار می کرد به تحصیلاتم ادامه بدهم تا در آینده به من افتخار کند. با این همه تا کلاس نهم با نمرات ضعیف درس خواندم و پس از آن برای همیشه از مدرسه خداحافظی کردم. روزهای اول احساس می کردم پرنده ای آزاد شده از قفس هستم، دیگر نه از بیدار شدن های صبح زود خبری بود و نه نگرانی از انجام ندادن تکالیف مدرسه! نه از امتحان می ترسیدم و نه از سوال پرسیدن های معلم خبری بود. تا هر ساعت که دوست داشتم می خوابیدم و بعد از آن، به کارهای روزمره ام می پرداختم تا این که آن حادثه شوم زندگی ام را نابود کرد و ...
دختر نوجوان در حالی که چشمان اشکبارش را به سنگ فرش اتاق کارشناس و مشاور کلانتری پنجتن مشهد دوخته بود، به تشریح ماجرای تلخ شیطان فضای مجازی پرداخت و گفت: مدت کوتاهی از زمان تحصیلم نگذشته بود که احساس تنهایی کردم، دیگر از آن شوخی ها و شیطنت های همکلاسی هایم خبری نبود گویی همه چیز هر روز به شکلی خسته کننده تکرار می شد و من از این شرایط رنج می کشیدم. به همین دلیل تصمیم گرفتم در آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کنم تا هنری بیاموزم و از این وضعیت رها شوم. چند روز بیشتر از حضورم در کلاس آرایشگری نمی گذشت که با «سعیده» آشنا شدم. او چند سال از من بزرگ تر بود ولی به خاطر رفتارهای نامتعارفش از مدرسه اخراج شده بود. «سعیده» نه تنها به حجاب اهمیتی نمی داد بلکه با پسران زیادی در فضای مجازی ارتباط داشت. خیلی زود نوع پوشش و رفتارهای او بر من تاثیر گذاشت. خیلی اصرار کردم تا پدرم یک دستگاه گوشی هوشمند برایم تهیه کند اما او به دلیل وضعیت بد مالی اش نمی توانست خواسته ام را برآورده کند به همین دلیل مخفیانه النگویم را فروختم و گوشی خریدم. با ورود به فضای مجازی، انگار در دنیای جدیدی قدم گذاشته بودم و بیشتر اوقاتم را در شبکه های اجتماعی می گذراندم تا این که با کمک «سعیده» با «فردین» آشنا شدم او یک چت باز قهار بود و طوری با جملات زیبا مرا شیفته خودش کرده بود که گاهی اوقات شب را تا صبح چت می کردیم و با هم حرف می زدیم. آن قدر به او وابسته شده بودم که جزئی ترین امور خانوادگی و زندگی ام را برایش بازگو می کردم. هنوز یک هفته بیشتر از این آشنایی مجازی نگذشته بود که خواستگاری «فردین» شور و شوق عجیبی را در دلم به پا کرد. او با دادن یک آدرس از من خواست نزد خواهرش بروم تا با او درباره ازدواجمان مشورت کنیم انگار دنیا را به من داده بودند. روز بعد شیک ترین لباس هایم را پوشیدم و بدون اطلاع خانواده ام سر قرار رفتم. فردین مرا سوار خودرو کرد و از میان کوچه پس کوچه ها به منزلی برد که بعد فهمیدم جز او کسی آن جا نیست و ...
او پس از آن که باحیله و نیرنگ از من سوءاستفاده کرد، چند روز بعد مرا در گوشه یک خیابان رها کرد و ... با این اتفاق در حالی زندگی و آینده ام نابود شد که اکنون دلم برای نیمکت های مدرسه و اخم ها و خنده های معلمانم نیز تنگ شده است اما ای کاش ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 19 شهریور 1396  9:43 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

گذشت نمی کنم

گذشت نمی کنم!
 
 
پرداخت هزینه های بیمارستان برای خانواده ام امکان پذیر نیست و ما نمی توانیم از همسایه ای که برادرم را به این حال و روز انداخته است، گذشت کنیم. در حالی که دیگران برای تامین مخارج زندگی به ما کمک می کنند، چطور می توانیم 500 هزار تومان هزینه درمان را بپردازیم...
دختر 16 ساله در حالی که برگه شکایت از پسر همسایه را روی میز کارشناس و مشاور کلانتری سپاد مشهد می‌گذاشت، به زندگی همراه با بدبختی خانواده اش اشاره کرد و گفت: در کلاس دوم ابتدایی تحصیل می کردم که با کلمه سرطان آشنا شدم. مادرم مجبور بود برای تامین هزینه های زندگی در منازل دیگران یا مزرعه روستاییان کار کند چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره بیکار بود. مادرم با پول زحمت کشی، شکم شش فرزند قد و نیم قدش را سیر می کرد تا این که فهمیدم مادرم دچار سرطان ریه شده است و اطرافیان این کلمه خطرناک را برای مادرم به کار می بردند. آرام آرام وقتی سیخ و سنجاق را در دست مادرم دیدم فهمیدم که او هم مانند پدرم معتاد شده است ولی بستگانمان اصرار داشتند مادرم به خاطر بیماری سرطان باید مواد مخدر مصرف کند. در این شرایط، من هم مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی در مزارع گوجه و بادمجان کار کنم تا کمک خرج خانواده باشم، با این وجود دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در همان دوران ابتدایی ترک تحصیل کردم. از وقتی مادرم معتاد شد، زندگی بر من نیز سخت می گذشت چرا که اگر کار اشتباهی می کردم  مادرم با همان سیخ مواد کشی مرا داغ می کرد که هنوز آثار آن زخم ها بر دستانم باقی است ولی من تصمیم گرفتم بیشتر کار کنم تا مادرم را برای ترک اعتیاد به کمپ بفرستم. در این روزها وضعیت پدرم کمی بهتر شده بود و او می توانست هزینه های اعتیادش را تامین کند اما از سوی دیگر مادربزرگ، خاله و دایی ام از روستا به دلیل خشکسالی و کمبود امکانات به منزل ما آمدند تا در کنار ما زندگی کنند با اضافه شدن هزینه های آن ها، من کاری خدماتی در یک تالار پیدا کردم تا دو شیفت سر کار بروم چرا که در شرایط بد اقتصادی قرار داشتیم و حتی یک جفت کفش را با مادرم به طور مشترک استفاده می کردیم. در همین وضعیت ناگهان پسر همسایه وارد منزل ما شده و برادرم را به بهانه گرفتن کبوترش به شدت کتک زده بود. حال برادرم آن قدر وخیم بود که او را 48 ساعت در بخش آی سی یوی بیمارستان امام رضا(ع) بستری کردند اما وقتی پزشکان تشخیص دادند که باید برادرم از بیمارستان مرخص شود، تازه فهمیدیم که باید 500 هزار تومان برای هزینه های درمانی او پرداخت کنیم. اکنون نیز با گرو گذاشتن شناسنامه و کارت ملی، برادرم را از بیمارستان مرخص کردیم ولی این بار قصد گذشت از پسر همسایه را نداریم چرا که او در سال 93 نیز مادرم را کتک زده بود و ما به خاطر همسایگی گذشت کردیم ولی ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 شهریور 1396  8:54 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وسوسه های آن زن مرموز

وسوسه های آن زن مرموز...!
 
 
آن زن مرموز بارها تاکید کرده بود اگر روزی دستگیر شدم، به هیچ وجه نباید نامی از او ببرم ولی اکنون که از رفتارهای زشت و گناه آلودم پشیمان شده ام، نمی توانم او را به قانون معرفی نکنم چرا که ممکن است افراد دیگری مانند مرا به ورطه گناه و نابودی بکشاند. زن جوان درحالی که آثار ندامت در چهره اش موج می زد و از گناهان گذشته استغفار می کرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: از روزی که همسرم به خاطر اعتیادش به مواد مخدر خانه نشین شد، من هم از پله های بدبختی بالا رفتم چرا که در شرایط بی پولی نمی توانستم هزینه های زندگی را تامین کنم. این بود که تصمیم گرفتم با دست فروشی و کارگری در خانه های مردم شرایطی را فراهم کنم تا دو فرزند کوچکم تحصیل کنند و به جایی برسند که به آن ها افتخار کنم. با آن که درآمدم بسیار کم بود ولی از این که با دسترنج خودم زندگی آشفته ام را می چرخاندم، بسیار خوشحال بودم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که روزی هنگام رفتن به محل کارم داخل اتوبوس با زنی شیک پوش آشنا شدم. لحظاتی بعد به خاطر فشارهای روزگار با او به درد دل پرداختم و با سادگی تمام ریز و درشت و تلخ و شیرین زندگی ام را برای «غزاله» بازگو کردم. او هم در حالی که سرش را به نشانه تاسف تکان می داد، به دقت حرف هایم را شنید و در نهایت گفت: چرا از همسر معتادت طلاق نمی گیری؟ گفتم همسرم با آن که اعتیاد دارد ولی انسانی مهربان و بی آزار است. او لقمه نانش را می خورد و موادش را مصرف می کند و هیچ کاری به من و فرزندانم ندارد، از سوی دیگر نیز می خواهم سایه ای بالای سر فرزندانم باشد تا آن ها احساس بی کسی نکنند و ... آن روز غزاله شماره تلفنم را گرفت تا اگر به کارگر نیاز داشت با من تماس بگیرد. دو روز بعد از این ماجرا، او تلفنی آدرس خانه اش را داد و از من خواست برای انجام کارهای منزلش به آن جا بروم. وقتی وارد خانه شیک و ویلایی غزاله شدم غباری از اندوه، چهره ام را فرا گرفت. او از همه امکانات رفاهی و تفریحی برخوردار بود و زندگی خوبی داشت ولی من که از او جوان تر و زیباتر بودم، باید برایش کارگری می کردم. آن روز غزاله بیشتر از دستمزدم پول داد و من با خوشحالی مقدار زیادی اسباب بازی و مایحتاج زندگی خریدم و با شادمانی به خانه بازگشتم روز بعد وقتی برای ادامه کارهای منزل نزد غزاله رفتم او همانند شیطان مرا وسوسه کرد و گفت: اگر از همسرت طلاق بگیری و با مردان پولدار ازدواج کنی از زندگی لذت خواهی برد چرا که تو از جوانی و زیبایی خاصی برخورداری! وسوسه های او تاثیرش را گذاشت و من خیلی زود از همسرم جدا شدم. در این مدت چند بار به عقد موقت مردانی پولدار درآمدم تا این که غزاله مردی عرب زبان را به من معرفی کرد و گفت: او پول هایش را به دلار خرج می کند و در مدت کوتاهی می توانی پول زیادی به دست بیاوری. بدین ترتیب، فریب غزاله را خوردم و برای آشنایی با آن مرد در پارک ملت قرار گذاشتم ولی ناگهان دست بندهای قانون بر دستانم گره خورد و دستگیر شدم. حالا در حالی احساس پوچی می کنم که ای کاش ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 21 شهریور 1396  10:58 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شاید این گونه نمی شد

شاید این گونه نمی شد
 
 
زن جوان درحالی که با احساسی مادرانه به چشمان پسر کوچکش خیره شده بود و می گفت گاهی یک اتفاق ساده یا یک گذشت عاقلانه زندگی انسان ها را دگرگون می کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد ، افزود: آشنایی و ازدواج من و «وحید» مانند خیلی از ازدواج های دیگر کاملا سنتی شکل گرفت. 
مادر وحید مرا در یکی از مهمانی های زنانه زیر نظر گرفته بود تا این که چند روز بعد، به خواستگاری ام آمد. شب «بله برون» من و وحید دقایق کوتاهی با هم حرف زدیم و من مهم ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم. طولی نکشید که قدم به خانه بخت گذاشتم تا رویاهای رنگارنگم را در زندگی مشترک نقاشی کنم. با آن که وحید اخلاق تندی داشت اما آغاز زندگی ما بسیار شیرین بود و من سعی می کردم با او مدارا کنم تا  کمتر عصبانی شود . با این وجود همسرم بیکار بود و برای یافتن شغلی، سودای شهر را در سر می پروراند. بدین ترتیب کوله بار زندگی مان را بستیم و از روستا به حاشیه شهر مشهد مهاجرت کردیم. «وحید» یک دستگاه موتورسیکلت دست دوم خرید و با آن مسافرکشی می کرد. در این شرایط که زندگی را به سختی می گذراندیم، پسرم حمید نیز به دنیا آمد. دیگر به خاطر مشکلات اقتصادی، همسرم عصبانی تر از گذشته شده بود و ما مدام با یکدیگر مشاجره می کردیم. تا این که در یک شب سرد زمستانی وقتی چهره تب دار پسرم را  دیدم و از این که پولی نداشتم تا او را نزد پزشک ببرم، بسیار عصبانی بودم، مشاجره سختی بین ما در گرفت و او در همان حالت عصبانیت در حیاط را به هم کوبید و از منزل خارج شد. چند ساعت بعد از کلانتری تماس گرفتند که همسرم بازداشت شده است. فرزند بیمارم را در آغوش گرفتم و سراسیمه خودم را به کلانتری رساندم. وحید در خیابان با یک خودرو تصادف کرده و پس از آن نیز با کتک کاری راننده را به شدت  مجروح کرده بود. 
خلاصه دادگاه او را به پرداخت چندین میلیون تومان دیه محکوم کرد اما ما پولی برای پرداخت دیه نداشتیم. هیچ کدام از اطرافیانمان نیز نمی توانستند کمکی به ما بکنند، به همین دلیل همسرم روانه زندان شد و تلاش های من برای فراهم کردن پول به جایی نرسید و از سوی دیگر نیز راننده شاکی به هیچ وجه حاضر به گذشت نشد. ماه ها از زندانی شدن وحید می گذشت و من با کارگری سعی می کردم زندگی را بچرخانم. بالاخره با گرفتن وام و پس اندازهایم رضایت شاکی را گرفتم اما دیگر همسرم آن وحید سابق نبود چرا که بعد از آزادی از زندان به انواع خلافکاری ها مانند مصرف مواد و مشروبات الکلی روی آورد و بیشتر اوقاتش را با دوستانی می گذراند که در زندان با آن ها آشنا شده بود. دیگر از کتک کاری ها و خلافکاری های همسرم خسته شدم و اکنون به قانون پناه آورده ام. حال که به گذشته می نگرم، هزاران «شاید» از ذهنم عبور می کند، شاید اگر آن شب سرد زمستانی ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 شهریور 1396  9:25 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اجیر شده ها

اجیر شده ها...!
 
 
از آیینه خودرو متوجه شدم که پراید سواری مرا تعقیب می کند وقتی احتمال دادم که باز هم مزاحمانی از سوی همسر سابقم اجیر شده اند تا به من آسیب برسانند به سوی خیابان امام خمینی (ره) رفتم و خودرو را در حاشیه خیابان پارک کردم، به محض این که در خودرو را گشودم تا پیاده شوم راننده پراید را دیدم که دستکش های چرمی و مشکی بلندی پوشیده و با در دست داشتن یک بطری به سمت من می آمد در آن لحظه احتمال دادم بطری حاوی اسید است و آن جوان قصد اسیدپاشی دارد هراسان داخل خودرو نشستم و شیشه ها را بالا کشیدم آن جوان هم  دوباره سوار پراید شد و از محل فرار کرد من هم با پلیس 110 تماس گرفتم و ...
زن 35 ساله درحالی که اظهار می کرد از مزاحمت ها و آزار و اذیت های همسر سابقم به تنگ آمده ام به  کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: چندین سال قبل به دلیل برخی اختلافات خانوادگی از همسرم طلاق گرفتم و به تنهایی زندگی می کردم، در این میان با نگهداری از افراد سالمند مخارج و هزینه‌هایم را  تامین می کردم تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عقد موقت مردی درآمدم که 20 سال از من بزرگ تر بود اما شرط اصلی من برای ازدواج با «فرید» این بود که خانواده من متوجه ازدواجم نشوند اما او به تعهد خود عمل نکرد و ماجرای عقد موقت را با خانواده ام در میان گذاشت از سوی دیگر همسر و فرزندان فرید نیز در جریان ازدواج مجدد او قرار گرفتند و پسرانش مدام مرا تهدید می کردند هنوز دو هفته به پایان تاریخ عقد موقتمان بیشتر نمانده بود که با همسر اول فرید روبه رو شدم وقتی او از خصوصیات فرید برایم سخن گفت تنم لرزید. همسر فرید در زندگی با او چه سختی هایی را تحمل کرده بود، او آثار آب‌جوش هایی را که فرید رویش ریخته بود به من نشان داد و گفت: او با کتک کاری هایش پرده گوشم را پاره کرده است و حتی قصد خفه کردن مرا داشت که جان سالم به در بردم و ... با شنیدن این حرف ها دیگر از فرید وحشت داشتم و نمی خواستم با او زندگی کنم وقتی مدت زمان عقد موقت به پایان رسید از او جدا شدم و دنبال سرنوشت خودم رفتم اما فرید دست بردار نبود و ادعا می کرد مدت زمان عقد موقت ما 5 سال است در حالی که هیچ مدرکی در این باره وجود ندارد و او اصرار دارد به صورت غیرشرعی به رابطه زوجیت خودمان ادامه بدهیم اما من حاضر نیستم این گونه با او زندگی کنم. با وجود این فرید برای وادار کردن من به ادامه این رابطه مدام در محل زندگی ام آبروریزی می کند و با ایجاد مزاحمت ها و اجیر کردن افراد برای تعقیب و ترساندن من زندگی را به کامم تلخ کرده است تا جایی که چند نفر ناشناس و با چهره ای پوشیده به مغازه برادرم رفتند و او را با چوب به شدت کتک زدند حالا نمی دانم این افراد از سوی فرزندان فرید اجیر شده اند که با پدرشان به خاطر ازدواج مجدد اختلاف دارند  یا فرید آن ها را فرستاده است و ... دیگر تحمل این تعقیب و گریزها را ندارم و دست به دامان قانون شده ام اما ای کاش ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 23 شهریور 1396  11:42 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج سری

ازدواج سِری
 
 
ازدواج دومم کاملا پنهانی بود و هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداشت حتی خانواده اش نیز در جریان این ازدواج نبودند آن دختر که از بستگانم بود خودش شرایط قانونی ازدواج را فراهم کرده بود اما با سیر همه مراحل قضایی، شرعی و قانونی با یکدیگر ازدواج کردیم البته با آن که آن دختر سه سال از من بزرگ تر بود ولی من به خاطر «ترحم!» تصمیم به ازدواج با او گرفتم در عین حال شرط کردم حداقل دو تا سه سال باید ازدواجمان مخفی بماند تا فرزندانم بزرگ تر شوند اما ... جوان 36 ساله ای که به اتهام قتل بی رحمانه همسر و دختر هشت ساله اش در مشهد دستگیر شده است پس از آن که به سوالات سرهنگ مهدی سلطانیان (رئیس دایره قتل پلیس آگاهی خراسان رضوی) درباره چگونگی جنایت هولناک خود پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: در یکی از روستاهای اسفراین به دنیا آمدم و تحصیلاتم را در روستا و شهر ادامه دادم با آن که پدرم کشاورز و باغدار بود اما وضعیت مالی مناسبی داشت و ما هیچ وقت در تنگنای مالی قرار نداشتیم وقتی وارد دبیرستان شدم سال اول را در رشته علوم انسانی تحصیل کردم ولی بعد تغییر رشته دادم و به تحصیل در رشته علوم تجربی پرداختم با وجود این نمی توانستم دروس زیست‌شناسی را درک کنم که همین موضوع نیز موجب شد تا در سال آخر مقطع متوسطه ترک تحصیل کنم این بود که سال 1379 عازم خدمت سربازی شدم و بعد از آن به پیشنهاد برخی از همشهریانم که در یک شرکت تولیدی در مشهد کار می کردند من هم در آن شرکت استخدام شدم تا این که دوسال بعد با خواهر یکی از دوستان هم خدمتی ام ، در مشهد ازدواج کردم درحالی که دوران نامزدی را می گذراندم از آن شرکت بیرون آمدم چرا که حقوقم را با تاخیر چند ماهه پرداخت می کردند بعد از آن وظیفه سرایداری از یک شرکت دیگر را به عهده گرفتم ولی به خاطر حقوق پایین سرایداری نتوانستم به کارم ادامه بدهم مدتی بیکار بودم و بعد در یک آژانس باربری مشغول کار شدم چند سال بعد لاستیک خودروام هنگام رانندگی ترکید و دچار خسارت زیادی شدم اما مدتی بعد با استخدام به عنوان راننده در یک شرکت بسته بندی مواد غذایی زندگی ام به روال عادی بازگشت تا این که سال گذشته و در حالی که یک دختر هشت ساله و پسر چهار ساله  داشتم به همراه تعدادی از بستگانم که به منزل ما آماده بودند برای تفریح به پارک کوهسنگی مشهد رفتیم آن جا به  دختر یکی از اقوام که سه سال از من بزرگ تر بود گفتم پشت سرت حرف های بی ربط زیادی می زنند! اما چون از مادرم شنیده بودم که پدر مرحوم آن دختر زمانی که پدر من زندانی بوده خیلی در حق من و خانواده ام محبت کرده است من هم به خاطر ترحم تصمیم به ازدواج با آن دختر گرفتم ولی تاکید کردم اگر کسی متوجه این ازدواج شود طلاقش می دهم! به همین خاطر کسی از این ماجرا اطلاعی نداشت. در این شرایط بود که فهمیدم دختر هشت ساله ام دیابت دارد و باید انسولین تزریق کند وقتی همسر اولم به او انسولین می زد من نمی توانستم زجرکشیدن او را ببینم به همین دلیل هم او و مادرش را با پتک آهنین کشتم تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 25 شهریور 1396  12:08 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دختر دیگری را دوست داشتم!

دختر دیگری را دوست داشتم!
 
 
اگرچه من در جوانی یکی از دختران روستا را دوست داشتم و سرچشمه آب به او قول ازدواج دادم اما وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم تا آن دختر را برایم خواستگاری کند، او دستم را گرفت و مرا به خانه دایی ام برد و دختر برادرش را برایم خواستگاری کرد ولی ...
مرد 42 ساله ای که پس از قتل بی رحمانه همسرش در مشهد، خود را به نیروهای انتظامی معرفی کرد، اختلافات شدید خانوادگی و بی اعتمادی به او را دلیل اصلی این جنایت دانست. او بعد از آن که به دستور قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد) در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفت و به سوالات پلیسی سرهنگ سلطانیان (رئیس دایره قتل آگاهی) درباره جزئیات جنایت هولناکش پاسخ داد، نقبی هم به روزهای سیاه گذشته اش زد و گفت: در یکی از روستاهای اطراف سدکارده مشهد و در یک خانواده 10 نفره بزرگ شدم و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم.  پدرم چوپان بود و درآمد زیادی نداشت، از سوی دیگر هم گویی ضعف بینایی در خانواده ما ارثی است چرا که برخی از خواهران و برادرانم مانند من ضعف بینایی دارند به همین خاطر با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. قبل از این که به خدمت سربازی بروم، عاشق یکی از دختران روستا شده بودم به همین دلیل مدام از سربازی فرار می کردم به طوری که مجبور شدم چهار سال و دو ماه خدمت کنم. من به آن دختر سرچشمه آب قول ازدواج دادم اما بعد از پایان خدمت، وقتی به مادرم گفتم او را برایم خواستگاری کند دست مرا گرفت و به منزل برادرش برد و من زمانی به خود آمدم که مراسم عقدکنان من و دختردایی ام برگزار شده بود و در یک شب با پسرخاله ام باجناق شدیم چرا که دختر دیگر دایی ام با پسر خاله ام ازدواج کرده بود. آن روز گریه کردم، فریاد زدم نمی خواهم با  دختردایی ام ازدواج کنم ولی هیچ کس توجهی به من نمی کرد او دختری شهری و درس خوانده بود و من جوانی روستایی بودم که هیچ چیزی نداشتم. خلاصه دوران نامزدی ما سه سال طول کشید و من در حجره میوه فروشی دایی ام در مشهد مشغول کار شدم. آن دختر روستایی هم روزی به صورتم تف کرد و با گفتن جمله «خیلی بی غیرتی!» به دنبال سرنوشت خودش رفت. من هم زندگی مشترکم را در زیر زمین خانه مادربزرگم شروع کردم. با آن که بیکار بودم و شغل های زیادی را تجربه کردم اما بی اعتمادی من به همسرم از زمانی آغاز شد که وقتی دیر به خانه می آمد و از او سوال می کردم کجا بودی؟ پاسخ سربالا می داد. بارها مشاجرات ما به قهرهای طولانی مدت می کشید به طوری که یک بار نیز وقتی صحنه ای را دیدم که خیلی عصبانی شدم، با چاقو ضربه ای به  دستش زدم. این اختلافات هر روز شدت می گرفت تا جایی که همسرم مهریه اش را به اجرا گذاشت. او با استخدام یک وکیل خانه ام را توقیف کرد و در حالی که کارشناسان قیمت خانه را برای مزایده 30 میلیون تومان پایه گذاری کرده بودند، من خودم خانه را به نامش ثبت کردم ولی او دست از کارهایش برنداشت و باز هم دیروقت به خانه می آمد تا این که شب حادثه درحالی که به شدت عصبانی بودم با میله آهنی و چاقو او را کشتم اما ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 27 شهریور 1396  11:44 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

حافظه تاریک!

حافظه تاریک!
 
 
امروز که بعد از سال ها، خانواده ام را پیدا کرده ام، از شدت خوشحالی انگار در آسمان ها پرواز می کنم اما در این روزهای شادی آفرین با تلخکامی های همسرم مواجه شده ام چرا که پیدا شدن اتفاقی خانواده ام چند سال بعد از ازدواج، این سوءظن را برای همسرم به وجود آورده است که من درباره خانواده ام دروغ گفته و او را فریب داده ام. حال...
مرد 38 ساله در حالی که بیان می کرد به قول حافظ «در میان گریه می خندم چو شمع» به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد، افزود: 26سال بیشتر نداشتم که بنا به نقل خانواده ام، آجری روی سرم افتاد و حافظه ام را از دست دادم.
آن روزها با آن که دیپلم داشتم و خدمت سربازی ام را گذرانده بودم اما از بیکاری رنج می بردم، این بود که برای پیدا کردن کاری و در حالی که هنوز حافظه ام را به دست نیاورده بودم با خانواده ام خداحافظی کردم و راهی مشهد شدم اما مدتی بعد به طور کامل خانواده ام را فراموش کردم. تنها چیزی که در ذهن داشتم این بود که پدرم فرانسوی بوده و فوت کرده است. مدتی در مشهد به دنبال کار مناسبی گشتم اما هیچ کس مرا استخدام نکرد. در همین شرایط راهی تهران شدم تا شاید آن جا گره مشکلاتم گشوده شود. چند روز بعد با مردی در تهران آشنا شدم و او کار مناسبی به من پیشنهاد کرد و من در آن جا ماندم. طولی نکشید که با خانواده همان مرد مومن رفت و آمد  کردم و آن ها را به عنوان خانواده خودم پذیرفتم. 
اگرچه آرام آرام حافظه ام را به دست آوردم اما هیچ اطلاعی از خانواده ام نداشتم و این تصور در ذهنم قوت گرفته بود که اعضای خانواده ام فوت کرده اند وگرنه در این مدت سراغی از من می گرفتند. خلاصه روزهای خوبی را سپری می کردم و خانواده «حاج آقا» را خیلی دوست داشتم. 9 سال بعد از این ماجرا، دوباره به مشهد سفر کردم. در همان روزها در مشهد با «سمیه» آشنا شدم و به خواستگاری اش رفتم. در شب بله برون به سمیه گفتم من خانواده ای ندارم و پدرم نیز فوت کرده است! 
او هم حرف های مرا پذیرفت و خیلی زود مراسم ازدواج ما برگزار شد. من هم به خاطر همسرم در مشهد ماندم و دیگر به تهران نرفتم. حدود سه سال بعد از ازدواجمان بود که روزی زندگی گذشته ام با یک تلفن نمایان شد و سرنوشتم تغییر کرد. آن روز یکی از کارمندان بانک با من تماس گرفت و گفت: شخصی ادعا می کند برادر شماست و با دیدن نام و مشخصات شما در بانک اصرار دارد با شما تماس بگیرد. من هم که از این تماس تعجب کرده بودم از آن کارمند خواستم شماره ام را در اختیار آن فرد قرار دهد. دقایقی بعد با آن مشتری بانک قرار گذاشتم.
 او شناسنامه اش را آورده بود و مرا با نام دیگری خطاب می کرد. در حالی که همه مرا «پرویز» صدا می کردند ولی مشخصات خانوادگی ما یکی بود. خیلی زود به دیدار مادرم رفتیم. خانواده ام از دیدن من خیلی خوشحال شدند. من شباهت زیادی به خواهران و برادرم داشتم اما وقتی همسرم این موضوع را شنید، نه تنها خوشحال نشد بلکه مرا دروغ گو خواند و از من خواست با آن ها قطع رابطه کنم. سوءظن و نفرت های او موجب درگیری در خانواده ام شده است.
حالا از طرفی نمی خواهم خانواده ام را از دست بدهم، از سویی هم دوست ندارم فرزندم به سرنوشت من دچار شود و از محبت پدر ومادر دور بماند و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 30 شهریور 1396  9:51 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تصمیم عجیب!

تصمیم عجیب!
 
 
دیگر از بازی های تکراری و سرگرمی های فضای مجازی خسته شده بودیم، بازی های تکراری پاسخی به هیجانات درونی ما نمی داد. 
نمی توانستیم مانند گذشته گوشی تلفن را در دست بگیریم و داخل اتاقمان سرگرم شویم این بود که روزی به پیشنهاد برادرم تصمیم عجیب و خطرناکی گرفتیم ... 
جوانی که به همراه برادر بزرگ ترش به اتهام زورگیری و ایجاد مزاحمت و همچنین درگیری توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده بود درحالی که عنوان می کرد با دیدن چشمان اشکبار پدرم گویی دنیا بر سرم خراب شد به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: برادر بزرگ ترم آرش همواره به دنبال کارهای عجیب و خاص بود او می خواست همیشه دیگران به او افتخار کنند با آن که ما بیشتر از یک سال تفاوت سنی نداشتیم اما مادرم تاکید می کرد که برادرم را الگوی خودم قرار بدهم. «آرش» بسیار باهوش و با استعداد بود او تلاش می کرد در تحصیل و ورزش نیز نفر اول باشد به همین دلیل در حل معما و سرگرمی های متفاوت فضای مجازی نیز تبحر خاصی داشت. من و برادرم مدام داخل اتاق با گوشی و اینترنت سرگرم بودیم و گاهی نیز با انواع بازی ها و با تماشای فیلم های خارجی اوقاتمان را سپری می کردیم. یک روز صبح در حالی که طبق معمول سرگرم بازی بودیم آرش گوشی تلفن را به گوشه اتاق پرت کرد و گفت: دیگر از این بازی های تکراری بدم می آید این همه پول بسته‌های اینترنتی می دهیم آخرش هیچ! من هم که حرف‌های برادرم را قبول داشتم سخنانش را تایید کردم در این هنگام آرش از من پرسید چقدر پول داری؟ گفتم دویست و پنجاه هزار تومان. او در حالی که پیراهنش را می پوشید ادامه داد برویم بیرون، سرگرمی خوبی پیدا کردم با اتوبوس به سمت مراکز تجاری اطراف حرم آمدیم. آرش یک شوکر برقی و یک اسپری فلفل خرید و گفت: این سرگرمی پر از هیجان و استرس است با این وسایل می توانیم مردم را بترسانیم و کلی خوش بگذرانیم! من که ترسیده بودم گفتم نه داداش، این ها خطرناک است! اما او خندید و گفت بچه شدی و در ادامه ماسک و دست بند و بی سیم قلابی هم خرید.وقتی به خانه بازگشتیم آرش همه این لوازم را زیر تخت پنهان کرد و سپس فیلم خارجی در همین رابطه را به نمایش گذاشت و گفت: باید مانند قهرمان این فیلم سرعت عمل داشته باشی تا بتوانی همه را جا بگذاری. صبح روز بعد شوخی دردسرساز من و برادرم شروع شد. ماسک به چهره می زدیم و در خیابان های خلوت شهر عابران را می ترساندیم و با صدای بلند قهقهه می زدیم گوشی تلفن دختران را می گرفتیم و فرار می کردیم البته ما به قصد زورگیری این کار را نمی کردیم به همین خاطر هم گوشی ها را داخل فضای سبز پرت می کردیم تا هیجانات درونی مان را تخلیه کنیم و برای این کار از شوکر و اسپری هم استفاده می کردیم اما روزی در یک موسسه فرهنگی با مسئولان آن درگیر شدیم و از شوکر و اسپری استفاده کردیم در این لحظه ناگهان ماموران انتظامی رسیدند و دستگیر شدیم اما حالا که در اتاق تجسس کلانتری پدرم را با چشمانی اشکبار دیدم تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 2 مهر 1396  10:15 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از صاحب خانه

فرار از صاحب خانه
 
 
امروز بیش از آن چه روح و روانم بتواند تحمل کند برآن رنج و سختی وارد آمده است و من دیگر از این همه سختی و تلخی های روزگار خسته ام. خودم را از مقابل چشمان صاحب خانه پنهان می کنم تا حرفی از اجاره منزل به میان نیاید. امروز دلم برای ستاره های آسمان روستای مان تنگ شده است. ولی دیگر ستاره ای درآسمان ندارم تا با چیدن آن ها به خواب خوشی فرو بروم و...
زن 30 ساله که با یادآوری خاطرات دوران کودکی اش لبخند تلخی بر لبانش نقش می بست به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: وقتی زیر سنگ مشکلات روزگار استخوان هایم خرد می شود ناخودآگاه به یاد روزهای کودکی و نوجوانی ام می افتم، آن روزها در یکی از روستاهای بجنورد زندگی می کردیم و من باصدای خروس همسایه از خواب بیدار می شدم. وقتی در کوه و دشت قدم می زدم و صدای زنگوله گردن گوسفندان در دل کوه می پیچید و زیباترین موسیقی دنیا را می نواخت، گویی روح و روانم به آسمان ها پر می کشید وشب ها آن قدر ستاره از دل آسمان می چیدم تا به خواب بروم. سال ها گذشت تا این که در بیست و چهارمین بهار عمرم و برای زیارت امام رضا (ع) عازم مشهد شدم. چند روز در منزل خاله ام مهمان بودیم که همسایه آن ها مرا برای برادرش خواستگاری کرد اگر چه دوری از خانواده و دل کندن از زیبایی های روستا برایم سخت بود اما همجواری در کنار مرقد مطهر امام رضا (ع) قسمتی بود که نصیب هر کسی نمی شد. به این خاطر به خواستگاری «آرمان» پاسخ مثبت دادم. او در یک کشتارگاه کار می کرد و مردی مهربان و زحمتکش بود. زندگی شیرینم با به دنیا آمدن پسرم لذت بخش تر شده بود تا این که مالک کشتارگاه ورشکسته شد و بیکاری و خانه نشینی «آرمان» روزگارمان را سخت کرد. همسرم هر روز به امید یافتن کاری مناسب از خانه خارج می شد اما شب هنگام با ناامیدی و دست خالی به خانه باز می گشت. آرمان از این که نمی توانست نیازهای ما را تامین کند رنج می کشید و به همین خاطر دچار افسردگی و سردردهای شدید شد. درحالی که بیکاری و بیماری امان همسرم را بریده بود، دومین پسرم نیز به دنیا آمد و من برای آن که بتوانم نیازهای او را تامین کنم از احوال همسر و زندگی ام غافل ماندم. دراین شرایط بود که آرمان به توصیه یکی از دوستانش به مصرف مواد مخدر روی آورد تا تسکینی برای سردردهایش باشد اما مصرف این مواد نه تنها برای درمان او مفید نبود بلکه دیگر بدن او به شدت وابسته مواد افیونی شده بود  تا جایی که آرام آرام به استعمال کریستال روی آورد. اکنون سه سال از آن روزها می گذرد و زندگی من در سراشیبی سقوط قرار دارد. مدتی قبل با کمک خیران آرمان را در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری کردم اما برای تامین هزینه های زندگی همچنان در سختی به سر می برم، صاحب خانه ام بارها برای تخلیه منزل اجاره ای هشدار داده است و من به خاطر این که نتوانسته ام اجاره منزل را تامین کنم از رویارویی با او فرار می کنم. حالا بیشتر از گذشته هوای روستا به سرم زده است تا بار دیگر صدای زنگوله های گوسفندان گوشم را نوازش بدهد و من ستاره ای از آسمان برچینم اگر چه دیگر هیچ ستاره ای در هفت آسمان ندارم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 10 مهر 1396  7:59 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ماجرای فرار یک نوجوان
 
 

از شدت نگرانی، روح و روانم به هم ریخته بود در خانه پدرم بودم که فهمیدم پسر 12 ساله ام گم شده است هیچ کس نمی تواند بفهمد در آن لحظات چه بر من گذشت زندگی ما در آستانه آشفتگی قرار داشت و گم شدن پسرم بر این آشفتگی دامن زد. من همانند همیشه همسرم را عامل بروز این حوادث تلخ می دانم تا این که ...
زن جوان در حالی که پسرش را به آغوش می کشید و چون ابر بهاری اشک می ریخت درباره ماجرای فرار پسر 12 ساله اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 14 سال از ازدواجم با «سعید» می گذرد اما او در طول این مدت هیچ گاه مهارت های ارتباط با فرزندش را نیاموخت و همواره حرف هایش را از موضع قدرت به کرسی می نشاند. تصور او بر این بود که اگر پسرش از او حساب نبرد دیگر نمی تواند او را تربیت کند. به همین خاطر همیشه کتک زدن را عامل اصلی برای تربیت فرزندش می دانست. اگر روزی «داریوش» پول توجیبی از پدرش می خواست تا حداقل در مدرسه خوراکی برای خودش بخرد، همسرم نه تنها مبلغ بسیار اندکی به او می داد بلکه باید داریوش به طور کامل برای پدرش توضیح می داد که مبلغ قبلی را برای خرید چه چیزی هزینه کرده است و اگر او قانع نمی شد داریوش را به باد کتک می گرفت که چرا پولش را بی خودی هزینه کرده است. این موضوعات در زندگی مرا بسیار رنج می داد به طوری که در نبود داریوش با همسرم به مشاجره می پرداختم و از او می خواستم رفتارش را با داریوش تغییر بدهد چرا که احساس می کردم گاهی پسرم در شرایطی قرار می گیرد که ناچار است همانند همکلاسی هایش از بوفه مدرسه خرید کند ولی گوش همسرم به این حرف ها بدهکار نبود و اعتقاد داشت که من پسرمان را پررو بار می آورم و او در آینده قدر پول هایش را نمی داند. با وجود این، من همه تلاشم را به کار می بردم تا همسرم شیوه رفتار صحیح با فرزندش را بیاموزد ولی چند روز قبل باز هم چنین حادثه ای تکرار شد و همسرم داریوش را به خاطر خرید یک خوراکی 500 تومانی به باد کتک گرفت به طوری که پسرم مجروح شد دیگر تحمل را جایز ندانستم و از همسرم شکایت کردم چرا که احساس می کردم دیگر زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گرفته است و سعید قصد ندارد رفتارهای خشنش را تغییر بدهد. بعد از این حادثه و با معرفی نامه کلانتری، پسرم را به پزشکی قانونی بردم و خودم نیز به حالت قهر منزلم را ترک کردم و به خانه پدرم رفتم اما نمی دانستم روح و روان پسرم در حدی آسیب دیده است که احتمال دارد شبانه از خانه فرار کند. آن شب وقتی همسرم تماس گرفت و از گم شدن داریوش باخبر شدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با هر جایی که ذهنم می رسید تماس می گرفتم ولی خبری از پسرم نبود چند ساعت بعد به کلانتری محله مان رفتیم و ماجرای گم شدن داریوش را اطلاع دادیم آن ها هم پرونده را به اداره آگاهی فرستادند تا این که دو روز بعد یکی از بستگانمان با من تماس گرفت و گفت داریوش به خانه آن ها آمده است ولی اصرار می کند به پدرش چیزی نگوییم. هراسان خودم را به آن جا رساندم و فهمیدم پسرم یک شب را در پارک گذارنده است و ...

 


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 12 آذر 1396  12:21 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
دسترسی سریع به انجمن ها