0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عکس های غیراخلاقی

عکس های غیراخلاقی
 
 
 
مشکل زندگی ما آن قدر حاد شده است که دیگر کاری از مشاوران اجتماعی هم ساخته نیست به همین دلیل اصرار دارم تا به پرونده اختلافات من و همسرم در مراجع قضایی رسیدگی شود تا او مجازات های قانونی اعمال زشت و ننگین خود را تحمل کند چرا که معتقدم فردی که به مسائل شرعی و اعتقادی پایبند نباشد، زندگی با او جز زجر و عذاب روحی حاصل دیگری در پی نخواهد داشت... 
مرد 38 ساله با بیان این که همسرم پاسخ محبت ها و حمایت های مرا با بی مهری داد و زندگی ام را به خاک سیاه نشاند، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: 10 سال قبل با شور و شوق خاصی کت و شلوار دامادی ام را پوشیدم و به خواستگاری «ترانه» رفتم. او دیپلم گرفته بود ولی من در همان دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و وارد بازار کار شدم. با این همه، این اختلاف اندک تحصیلی را هیچ گاه در زندگی آینده ام مهم نمی دانستم و تنها به سعادت و خوشبختی ترانه می اندیشیدم، دوست داشتم همه امکانات و خواسته های همسرم را برآورده کنم تا مشکلی در زندگی نداشته باشد. زندگی شیرین و عاشقانه ما با به دنیا آمدن «پریسا» رنگ و بوی بهشتی گرفت. از آن روز به بعد «پریسا» لذت زندگی ما را دو چندان کرد و ما برای آینده او نقشه های فراوانی می کشیدیم. 6 سال با سعادت و خوشبختی در کنار یکدیگر زندگی کردیم تا این که روزی «ترانه» از علاقه اش به ادامه تحصیل سخن گفت. من هم که دوست نداشتم در برابر خواسته های او مقاومت کنم، برای ادامه تحصیل او رضایت دادم. ابتدا تصورم این بود که ترانه در شهرستان محل زندگی خودمان به تحصیل می پردازد اما وقتی نتایج کنکور روی سایت ها قرار گرفت، مشخص شد همسرم در یکی از دانشگاه های مشهد پذیرفته شده است. 
این موضوع مرا نگران کرد چرا که ادامه تحصیل همسرم در یک شهر دیگر با مشکلات زیادی همراه بود. اگرچه فاصله شهرستان محل زندگی ما تا مشهد زیاد نبود و همسرم می توانست رفت و آمد کند ولی باز هم نگهداری از پریسا و رسیدگی به امور منزل از جمله مشکلاتی بود که بر نگرانی ام می افزود. با همه این ها، وقتی شور و شوق او را برای ادامه تحصیل دیدم به ناچار موافقت کردم اما گاهی همسرم به دلیل تاریکی شب یا برگزاری کلاس های جبرانی یا امتحانات نمی توانست به شهرمان بازگردد و در خوابگاه دانشگاه ساکن می شد. با آن که مخالف اقامت او در خوابگاه بودم ولی همسرم به این روند ادامه داد و آرام آرام رفتارش تغییر کرد، کار به جایی رسید که دیگر به من و پریسا بی توجه شده بود و گاهی حتی پاسخ تلفن هایم را نمی داد. در همین شرایط او گفت در شرکتی مشغول به کار شده است تا بتواند هزینه های تحصیلی اش را تامین کند. مخالفت های من هم هیچ فایده‌ای نداشت چرا که دیگر ترانه به من و زندگی اش کاملا بی تفاوت بود. آرام آرام زمزمه هایی می شنیدم که دیگرعلاقه‌ای به من ندارد تا این که فهمیدم بدون اجازه من با یکی از همکارانش در شرکت به مسافرت شمال کشور رفته است. 3 روز هیچ اطلاعی از او نداشتم تا این که بعد از بازگشت از مسافرت به او اعتراض کردم و با هم درگیر شدیم. در همین حال گوشی همسرم را به زور گرفتم و با تصاویر غیراخلاقی او و همکارش روبه رو شدم، ترانه با دیدن این صحنه ، گفت علاقه ای به من ندارد و قصد جدایی از مرا دارد. حالا هم ...
 
 
 ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 17 مرداد 1396  9:13 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاشقم نشد

عاشقم نشد...!
 
 
15 سال عمر و جوانی ام را به پای مردی ریختم که هیچ گاه عاشقم نشد. او وانمود می کرد مرا دوست دارد ولی همواره از ظاهر من ایراد می گرفت، با آن که خودم از برخی موضوعاتی که در زندگی ام رخ می داد رنج می‌بردم اما سرزنش های زیاد همسرم درباره افزایش وزنم به جایی رسید که ناگهان ... 
زن 45 ساله درحالی که قطرات اشک چسبیده به پلک هایش با چرت زدن های بی اختیار بر صورت چروکیده اش می غلتید، با بغضی غریب به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهدگفت: 20 سال قبل زمانی که در اوج زیبایی و جوانی بودم با «بابک» ازدواج کردم. آن روزها عاشق بابک بودم و زندگی زیبایی در کنار یکدیگر داشتیم تا این که آرام آرام بابک به مصرف موادمخدر آلوده شد و مدام اوقاتش را با دوستان معتادش سپری می کرد. در همین روزها دختر بزرگم به دنیا آمد و من هم همه وقتم را صرف نگهداری و تربیت او کردم به طوری که از خودم غافل شده بودم، حتی به درمان افسردگی های بعد از زایمان نیز توجهی نمی کردم و خانه نشین شده بودم، هیچ اطلاعی از عوارض و اقدامات درمانی بعد از زایمان نیز نداشتم و نمی دانستم باید برای پیشگیری از افزایش وزن یا برخی دیگر از عوارض آن، به پزشک مراجعه کنم درحالی که اطرافیانم با گوشه و کنایه چاق شدن مرا به رخم می کشیدند، من به این حرف ها بی توجه بودم. وقتی به خودم آمدم که دختر دیگرم نیز به دنیا آمده بود، از آن روز به بعد مورد سرزنش های همسرم قرار گرفتم . بابک که وانمود می کرد مرا دوست دارد بعد از این ماجرا، چاقی مرا به چماقی تبدیل کرده بود و همواره آن را بر سرم می کوبید. او ظاهر و اندام برخی دختران و زنان را به رخم می کشید و با حرف هایش به شدت آزارم می داد تا این که حدود 5 سال قبل روزی با یک ماده سفیدرنگ وارد منزل شد و به من گفت این ماده صنعتی، شیشه نام دارد و در کاهش وزن بسیار موثر است. او می گفت این ماده اعتیادآور نیست و از داروهای شیمیایی ساخته شده است من هم که این حرف ها را در یکی از آرایشگاه های زنانه شنیده بودم بسیار خوشحال شدم و از بابک خواستم تا طریقه استعمال آن را به من آموزش دهد. هر روز مصرفم را زیادتر می کردم تا زودتر لاغر شوم اما نمی دانستم در مسیر بدبختی و فلاکت قرار گرفته ام، خیلی زود معتاد به شیشه شدم به طوری که دیگر ترک آن برایم امکان پذیر نبود، دچار توهم می شدم و رفتارهای پرخاشگرانه ام همه خانواده را عاصی کرده بود. بابک هم با همین بهانه خیلی راحت برگه طلاق را کف دستم گذاشت و مرا از خانه بیرون کرد. من هم از دو فرزندم چشم پوشیدم و آواره کوچه و خیابان شدم، از آن به بعد نمی توانستم هزینه های سنگین مواد مخدر را تامین کنم به همین خاطر به کارهای کثیف روی آوردم و گاهی نیز دست به سرقت اموال مسافران می زدم. حالا هم آن قدر از این وضعیت خسته و شرمنده ام که احساس می کنم حتی ارزش ترحم نیز ندارم، ای کاش آن روز ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 18 مرداد 1396  9:12 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زندان باز

زندان باز!
 
 
هیچ کس دوست ندارد انسانی در زندان باشد و همه تلاش می کنند تا زندانیان راه درست زندگی را انتخاب کنند و به آغوش خانواده های خودشان بازگردند اما من اسناد و مدارک ایجاد مزاحمت ها، کتک کاری ها و خلافکاری های همسرم را جمع آوری کرده ام تا آن ها را نزد رئیس زندان ببرم که همسرم را از «زندان باز»  به داخل بند منتقل کند تا دیگر ...
زن 35 ساله درحالی که می گفت دیگر از اعمال و رفتارهای وحشتناک همسرم به ستوه آمده ام و حتی برای لحظه ای دیگر نمی توانم با او زندگی کنم، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: با اتمام تحصیلاتم در مقطع راهنمایی، ترک تحصیل کردم و در کنار مادرم امور خانه داری را آموختم. سه سال بعد و در حالی که 17 سال بیشتر نداشتم به خواستگاری «صابر» پاسخ مثبت دادم و این گونه دوران دیگری از زندگی ام آغاز شد اما اسب سفید آرزوهایم خیلی زود مرا زمین زد و همه رویاهایم را در آتش یأس و ناامیدی سوزاند چرا که همسرم در همان روزهای اول زندگی به سوی مواد مخدر کشیده شد و برای آن که بتواند هزینه ها و مخارج زندگی و اعتیادش را تامین کند به خرده فروشی مواد مخدر روی آورد درحالی که پسرم به دنیا آمده بود و من همه اوقاتم را با او می گذراندم. مدت زیادی از خلافکاری های شوهرم نگذشته بود که ماموران انتظامی منزلمان را محاصره و همسرم را به همراه مقادیری مواد مخدر دستگیر کردند. با آن که دادگاه او را به تحمل هشت سال زندان محکوم کرد اما من به پایش نشستم و نه تنها فرزندم را بزرگ کردم بلکه همه تلاشم را برای آزادی او به کار بردم. بالاخره صابر بعد از چند سال از زندان آزاد شد اما دوباره به خرید و فروش مواد مخدر روی آورد چرا که معتقد بود دیگر نمی تواند کار کند، این درحالی بود که چند سال از عمر فرزند دومم نیز می گذشت. همسرم به دلیل استفاده از مواد مخدر صنعتی و مشروبات الکلی از نظر روحی و روانی به هم ریخته بود، او به همه سوء ظن داشت و من و فرزندانم را به شدت کتک می زد تا این که بار دیگر دستگیر و این بار به تحمل پنج سال زندان محکوم شد ولی من که دیگر تحمل این همه سختی را نداشتم تصمیم گرفتم از «صابر» طلاق بگیرم . با این همه، سال گذشته مادر صابر سند منزلشان را به عنوان وثیقه به زندان سپرد تا همسرم در بند باز زندان باقی بماند و محکومیتش را به اتمام برساند اما او وقتی فهمید من قصد گرفتن طلاق از او را دارم به همراه یکی از برادرانش شروع به ایجاد مزاحمت و کتک زدن من کرد، شرارت های او به جایی رسید که چند ماه قبل خانه ام را به آتش کشید و همه لوازمم را که از سوی خیران به ما اهدا شده بود، به خاکستر تبدیل کرد. با این وجود هیچ کدام از همسایگان حاضر به دادن شهادت در دادسرا نشدند، آن ها می گفتند مردی که به زن و بچه اش رحم نکند هیچ گاه به ما رحم نمی کند! این درحالی است که همسرم و برادرش مرا تهدید به اسیدپاشی می کنند و معتقدند نباید آب خوش از گلویم پایین برود. آن ها چند روز قبل نیز به بهانه این که برادر دیگر همسرم مبلغی برای ثبت نام پسرم در مدرسه داده بود، من و فرزندم را به شدت کتک زدند. حالا هم من تاییدیه پزشکی قانونی مبنی بر ضرب و جرحم را گرفته ام تا این اسناد را به رئیس زندان نشان بدهم. باید اول صابر به داخل زندان برود تا من بتوانم منزل را بفروشم و در شهر دیگری ساکن شوم.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 19 مرداد 1396  10:38 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آبرویی که باز نمی گردد

آبرویی که باز نمی گردد...!
 
 
خودم هم نفهمیدم چگونه در دام شیطان اسیر شدم و با برقراری ارتباط تلفنی خارج از عرف با پسری که هم سن فرزندان خودم بود همه اعتبار و آبرویم را از دست دادم به طوری که  دیگر هیچ جایگاهی در خانواده نداشتم و بر اثر شدت سرزنش ها دچار افسردگی شدید شدم تا این که ...
زن 38 ساله در حالی که اظهار می کرد با یک اشتباه بزرگ، زندگی ام را به نابودی کشاندم به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: در خانواده ای پرجمعیت و در حاشیه شهر مشهد زندگی می کردم. پدرم کارگر ساده ای بود و ما از نظر اقتصادی جزو قشرهای ضعیف جامعه بودیم . یک خواهر بزرگ تر و پنج خواهر کوچک تر از خودم داشتم. هیچ گاه رابطه عاطفی خوبی بین من و پدرم برقرار نشد چون پدرم از این که پسری نداشت ناراحت بود و همواره مادرم را سرزنش می کرد که نتوانسته پسری به  دنیا بیاورد. این موضوع آن قدر در خانواده ما جدی بود که من همیشه آرزو می کردم کاش من پسر می شدم تا سرنوشتم این گونه نمی شد. خلاصه روزگار ما به همین منوال می گذشت تا این که روزی مادرم مرا به کنج اتاق برد و گفت: «اکبر» از تو خواستگاری کرده است و باید عروس شوی! آن روزها من 13 سال بیشتر نداشتم و از ازدواج و زندگی مشترک چیزی نمی دانستم اما مادرم می گفت تو باید ازدواج کنی تا مانع ازدواج پنج خواهرت نشوی. من هم با گوش دادن به نصیحت های مادرم پای سفره عقد نشستم و با گفتن «بله!» ندانسته همه آینده و خوشبختی ام را یک بازی کودکانه تصور کردم. هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم همسرم اعتیاد دارد. آن قدر از کلمه اعتیاد وحشت داشتم که در همان روزها تصمیم گرفتم از اکبر جدا شوم اما باز هم مادرم صدایم زد و گفت: اگر تو طلاق بگیری و به خانه بازگردی، دیگر کسی جرئت ازدواج با خواهرانت را نخواهد داشت. این طوری زندگی آن ها را نیز نابود می کنی! با این حال در کنار همسر بیکار و معتادم ماندم و با آن که دو فرزند کوچک داشتم، در کلاس های آموزش خیاطی شرکت کردم و خیلی زود کارگاه کوچک خیاطی در منزلمان به راه انداختم تا هزینه های زندگی را تامین کنم. طولی نکشید کار و بارم رونق گرفت و کارگاه را گسترش دادم. سال ها یکی پس از دیگری سپری می شد و من برای تربیت دختر و پسرم بسیار تلاش می کردم زیرا تفریح پسران محل زندگیمان بازی با سیگار و مواد مخدر بود اما من آن ها را از همه خطرات حفظ کردم تا این که دخترم با پسر یکی از افراد معتمد محل ازدواج کرد. پسرم نیز وارد یکی از بهترین دانشگاه های کشور شد. این درحالی بود که اکبر به مصرف کریستال روی آورده بود و همواره مرا آزار می داد. در این شرایط پسر جوانی که یکی از مشتریان کارگاه بود با شنیدن وضعیت زندگی ام برایم دلسوزی می کرد و همین گفت وگوها به ابراز علاقه منجر شد. من که در طول 25 سال زندگی مشترک جمله محبت آمیزی از همسرم نشنیده بودم، ارتباط تلفنی ام را با آن جوان ادامه دادم تا این که همسرم متوجه ماجرا شد و آبرویم را در بین دوستان و آشنایان به بازی گرفت. همسرم مدام سرزنشم می کرد و کتکم می زد. نیش و کنایه های اقوام و فرزندانم از من یک بیمار روانی ساخت به طوری که در یک بیمارستان اعصاب و روان بستری شدم حالا هم در حالی فرزندانم مرا ترک کرده اند و همسرم دادخواست طلاق داده است که حاضرم همه زندگی ام را برای به دست آوردن آبروی از دست رفته ام بدهم اما افسوس ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 21 مرداد 1396  11:01 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در آغوش پدر

در آغوش پدر
 
 
دیگر دوست ندارم به جمع خانواده ام بازگردم، می خواهم مانند یک پرنده آزاد و رها باشم، به هر جا دوست دارم بروم و با هر کس که صلاح دانستم معاشرت کنم. من به دوستانم عشق می ورزم و آن ها را با هیچ چیزی عوض نمی کنم اما متاسفانه پدر و مادرم تفکری قدیمی دارند و دنیای امروز را با 50 سال قبل مقایسه می کنند. آنان همواره شکست خواهرم در زندگی اش را مانند یک چماق بر سر من می کوبند و با سرزنش هایشان می خواهند مرا خانه نشین کنند در حالی که خواهرم در انتخاب همسرش دچار اشتباه شد چرا که ...
دختر 20 ساله ای که به اتهام فرار از منزل شناسایی و به کلانتری هدایت شده بود درحالی که می گفت می خواهم مستقل باشم و همانند دوستانم با مد روز زندگی کنم به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: در خانواده‌ای شش نفره رشد کردم. پدرم تلاش می‌کرد تا ما از همه امکانات مادی و معنوی برخوردار باشیم، با این همه سه سال قبل خواهر بزرگ ترم که در یکی از رشته های خوب دانشگاهی پذیرفته شده بود به صورت تلفنی با جوانی به نام «کامبیز» آشنا شد. در مدت کوتاهی ارتباط آن ها درحالی به دیدارهای مخفیانه و حضوری کشید که تنها من از این ماجرا باخبر بودم. خواهرم او را تنها یک دوست جنس مخالف می دانست اما زمان زیادی نگذشت که عاشق یکدیگر شدند و با وجود مخالفت های شدید پدرم با هم ازدواج کردند ولی این ازدواج فقط شش ماه دوام آورد و عشق خیابانی آن ها به بن بست طلاق رسید. در همین روزها بود که من هم در دانشگاهی معتبر پذیرفته شدم و دوستان جدیدی برای خودم پیدا کردم. آن ها دخترانی پرهیجان، با معرفت و مدرن هستند به طوری که حتی نوع پوشش و مارک سیگارشان مد روز است. من هم دوست دارم مانند آن ها آزاد باشم و مستقل زندگی کنم، وقتی به همراه دوستانم برای گشت و گذار و تفریح یا سر کار گذاشتن پسران چشم چران به مناطق خارج از شهر و ییلاقی می رویم پدرم با من بدرفتاری می کند و ساعت 12 نیمه شب را برای بازگشت به خانه خیلی دیر می داند. او مرا از رفت و آمد با دوستان سیگاری‌ام منع می کند و می گوید این گونه افراد به درد رفاقت نمی خورند و باید از سرنوشت خواهرت درس عبرت بگیری چرا که او نیز بر اثر همین رفاقت ها درگیر عشق خیابانی شد و آینده اش را تباه کرد. سرزنش های آنان در حالی است که من اشتباه خواهرم را تکرار نمی کنم ولی اعتقادات پدر و مادرم مربوط به نیم قرن گذشته است و مادرم نیز به خاطر همین اختلافات بیمار شده است و تنها برادرم نیز در منجلاب مواد مخدر دست و پا می زند اما ماجرای فرار من از منزل به این دلیل بود که از پدرم خواستم برایم لپ تاپ بخرد، وقتی مخالفت کرد من هم ناسزا گفتم و از خانه بیرون آمدم. دو شب در یکی از مراکز مذهبی خوابیدم تا این که ماموران به من مظنون شدند و به کلانتری هدایتم کردند ولی دیگر نمی خواهم به خانه بازگردم چرا که پدرم کتکم می زند... شایان ذکر است به دستور سرگرد صادقی (رئیس کلانتری) پدر این دختر نیز به کلانتری دعوت شد و هر دو نفر مورد مشاوره های روان شناسی و انتظامی قرار گرفتند و با آسیب ها و خطرهای برخی اختلافات خانوادگی و اجتماعی آشنا شدند و با اعلام آمادگی برای حضور در مراکز مشاوره پلیس همدیگر را در آغوش کشیدند تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 22 مرداد 1396  9:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سرگذشت مادر عروسک ها

سرگذشت مادر عروسک ها
 
 
سال های دور، زمانی که کودکی خردسال بودم، عروسک هایم را در آغوش می گرفتم و به خانه عمویم می رفتم تا با «اسماعیل» بازی کنم. پسرعمویم سه سال از من کوچک تر بود اما بهتر از همبازی های دیگرم مرا درک می کرد. مادربزرگم وقتی شادی های کودکانه ما را می دید، لبخندی می زد و می گفت: آن ها با هم خوشبخت می شوند! 
آن روزها من، مامان می شدم و اسماعیل بابای عروسک هایم بود، تا این که سرنوشت ما به یکدیگر گره خورد اما ... 
این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که کوله بار یأس و ناامیدی اش برای ادامه زندگی مشترک با پسرعمویش را روی میز مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گشود. وی در حالی که می گفت زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفته است، به تشریح ماجرای ازدواجش پرداخت و گفت: «اسماعیل» فقط 19سال داشت که به خواستگاری ام آمد اما خانواده عمویم سن کم اسماعیل را بهانه می کردند تا با این ازدواج مخالفت کنند. آن ها می گفتند «مهین» سه سال از اسماعیل بزرگ تر است، بنابراین ازدواجشان درست نیست. اما حقیقت ماجرا، کینه ها و اختلافات قدیمی بین پدر و عمویم بود. با وجود این، با پادرمیانی بزرگ ترهای فامیل و به ویژه مادربزرگم، من و اسماعیل سر سفره عقد نشستیم و خیلی زود زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اسماعیل بیکار بود و ما از نظر مالی به خانواده همسرم وابسته بودیم، به همین دلیل خانواده عمویم در همه امور زندگی مان دخالت می کردند. اسماعیل نیز همه تصمیم های زندگی مان را پس از مشورت با مادرش، می گرفت و بعد موضوع را به من اطلاع می داد و وقتی با واکنش های منفی من رو به رو می شد، فریاد می زد: «چون از من بزرگ تر هستی، تصور می کنی می توانی برای من تصمیم بگیری؟»در دومین سال زندگی با به دنیا آمدن دخترم، وضعیت مالی مان بهتر شد اما من و اسماعیل هر روز از یکدیگر دورتر می شدیم. دیگر همسرم همه اوقاتش را در بیرون از منزل با دوستانش سپری می کرد. وقتی هم با شکایت های من رو به رو می شد، کارمان به مشاجره و قهر می کشید و همسرم با لجبازی به کارهایش ادامه می داد تا این که تصمیم به ادامه تحصیل گرفت. حالا دیگر بهانه زیادی برای فرار از خانه داشت. این در حالی بود که نگرانی همه وجودم را تسخیر کرده بود. می ترسیدم او در محیط دانشگاه با دختری آشنا شود و به من خیانت کند. این بود که گوشی تلفنش را بررسی می کردم و مدام با او تماس می گرفتم تا بتوانم به راحتی کنترلش کنم. اما این سوءظن ها نه تنها کمکی به بهبود روابط مان نکرد، بلکه اسماعیل هر روز بیشتر از من گریزان می شد. این اختلاف ها به جایی رسید که همسرم به بهانه کار زیاد خیلی از شب ها را به منزل نمی آمد، حالا وقتی به او اعتراض می کنم مرا عقب افتاده خطاب می کند و می گوید دیگر نمی خواهم با تو زندگی کنم! شاید اگر ترس از پرداخت مهریه نبود تا به حال از یکدیگر جدا شده بودیم. واقعا نمی دانم چگونه آن علاقه های دوران کودکی به این جا رسید که ... 
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 23 مرداد 1396  9:01 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دستان سرد «ناز بانو»

دستان سرد «ناز بانو» ...
 
 
وقتی دستان سرد و بی روح دخترم را روی تخت بیمارستان در دست گرفتم، می دانستم که دیگر نه اشک های سوزناک و نه زمزمه های لالایی ام، نمی تواند حرکتی در پیکر بی جان او ایجاد کند. کاش می توانستم یک بار دیگر قصه شنگول و منگول را با حرکت های کودکانه برایش بازگو کنم تا شاید لبخند زیبایش مرا دیوانه کند اما او...
زن 35 ساله درحالی که می گفت «نازبانو» قربانی لجبازی و خطاهای من و پدرش شد، اشک ریزان به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: آن روزها 20 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که در یکی از مهمانی های خانوادگی برق نگاه «محمد» وجودم را لرزاند و این گونه رشته عشق ما به یکدیگر گره خورد. طولی نکشید که زندگی مشترک ما در یکی از روزهای داغ تابستان آغاز شد و دو سال بعد، تولد نازبانو این زندگی را به مرز خوشبختی رساند اما افسوس که دوستان ناباب «محمد» همانند توفان سهمگینی، خانه و کاشانه ما را در هم ریختند و خوشبختی مان را به یغما بردند. محمد در اثر رفت وآمد با دوستان دوران مجردی اش خیلی زود به مواد مخدر آلوده شد و دیگر توجهی به من نداشت. او وقتی از اداره به منزل بازمی گشت همه اوقاتش را با دوستانش سپری می کرد و در پاسخ به اعتراض هایم می گفت: «هر غلطی می خواهی بکن». من هم دیگر به او بی تفاوت شده بودم تا این که متوجه رفتارهای عجیب محمد شدم. ماموریت های چند روزه، تلفن های پنهانی و پیامک های ناشناس او آزارم می داد. «نازبانو» شمع های تولد هشت سالی اش را خاموش کرده بود و من احساس می کردم «پای زن دیگری در میان است!!» مخفیانه تعقیبش کردم و به وجود یک زن دیگر در زندگی او پی بردم. این گونه بود که دادخواست طلاق دادم اما «محمد» با این شرط حضانت نازبانو را به من سپرد که حق ازدواج مجدد نداشته باشم. بدین ترتیب از محمد جدا شدم و با ارثیه ای که از پدرم رسیده بود، مغازه کوچکی راه اندازی کردم و در یک کارخانه نیز مشغول به کار شدم. پدر نازبانو هر ماه نفقه وی را پرداخت می کرد و من سعی می کردم همه نیازهای نازبانو را برآورده کنم. هر نوع پوششی که مد می شد، برایش می خریدم و هر چه آرزو می کرد فراهم می ساختم تا این که شش سال بعد در کارخانه با مردی به طور موقت و پنهانی ازدواج کردم که مدعی بود همسرش را در یک حادثه از دست داده و عاشق من شده است. او با چرب زبانی امور مغازه و زندگی مرا به دست گرفت و من از ترس فاش شدن ازدواجم و از دست دادن نازبانو، دسته چک هایم را به او سپردم اما وقتی فهمیدم در دام یک شیاد افتاده ام و او 11 زن دیگر مانند مرا اغفال کرده است که آن مرد حتی پول رهن خانه ام را دزدیده و متواری شده بود. این گونه بودکه همه چیز را از دست دادم و ماجرای ازدواجم فاش شد از سوی دیگر پدر نازبانو نفقه دخترش را قطع کرد تا او را مجبور به بازگشت کند. من هم که همه اموالم را از دست داده بودم و نزد پدرم زندگی می کردم از او خواستم نزد پدرش بازگردد اما او که نمی توانست نامادری اش را تحمل کند دست به خودکشی زد. وقتی خودم را به بیمارستان رساندم، با پیکر سرد و بی جان او روبه رو شدم، دستانش را فشردم و فریاد زدم دخترم چشمانت را باز کن، می خواهم قصه شنگول و منگول را برایت تعریف کنم! بخند نازنینم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 24 مرداد 1396  10:21 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کاردک خون آلود!

کاردک خون آلود!
 
 
نمی دانم چرا گل خوشبختی من هنوز غنچه نشده، پژمرده شد و این گونه روزگارم در همان چند ماه اول پس از ازدواج در تاریکی فرورفت چرا که همسرم تعادل روحی و روانی ندارد و تنها با کتک زدن من آرام می گیرد. در این میان دلم به حال مادرم می سوزد چرا که همه آرزوهایش به خاکستر یأس تبدیل شده و حالا باید ...
دختر 21 ساله در حالی که آثار کتک کاری های بی رحمانه نامزدش روی سروصورتش پیدا بود، برگه تایید پزشکی قانونی را روی میز مشاور وکارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گذاشت و با بیان این که می خواهم از نامزدم طلاق بگیرم اما از نگاه کردن به چشمان گریان مادرم شرم دارم، در تشریح روزگار تلخش گفت: از روزی که پدرم فوت کرد مادرم جای او را در زندگی ما گرفت. مادرم پرستاری از سالمندان را به عهده داشت و از این راه مخارج زندگی ما را تامین می کرد به طوری که هیچ گاه نمی گذاشت کمترین مشکلی در زندگی داشته باشیم یا احساس ناراحتی کنیم. در همین شرایط من مقطع متوسطه را به پایان رساندم و پس از گرفتن دیپلم در خانه ماندم و به آینده چشم دوختم. دو سال بعد پسری از طریق یکی از همسایگان به خواستگاری ام آمد. مادرم هیچ شناختی از «ابراهیم» نداشت اما به خاطر اطمینانی که به همسایه داشت با ازدواج ما موافقت کرد و بدین ترتیب من و ابراهیم از حدود یک سال قبل نامزد شدیم و مراسم عقدکنان برگزار کردیم. او در همان روزهای آغازین بعد از مراسم عقد به بهانه های مختلف مرا کتک می زد و ناسزا می گفت. وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم او مرا نصیحت کرد و گفت: اختلاف در ابتدای زندگی، امری طبیعی است چرا که با اخلاق یکدیگر آشنا نیستید و تو باید سعی کنی مطابق میل همسرت رفتار کنی. من هم به نصیحت مادرم گوش کردم اما هنوز شش ماه از  دوران نامزدی ما سپری نشده بود که روزی متوجه شدم «ابراهیم» به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارد. هراسان نزد مادرم رفتم و موضوع را برایش شرح دادم اما او گفت نباید ماجرای اعتیاد همسرم را به طور مستقیم به رویش بیاورم. از آن به بعد فهمیدم ابراهیم برای استعمال مواد مخدر به خانه خواهرش می رود که در محله ما سکونت دارد و هنگامی که در منزل خواهرش حضور داشت در حیاط را به روی من باز نمی کردند. در همین شرایط مادرم همه پس اندازهایش را که از طریق پرستاری افراد سالمند به  دست آورده بود با خوشحالی از حساب بانکی اش برداشت کرد و با مبلغی که وام گرفته بود خانه کوچکی برایم خرید تا در آغاز زندگی مستاجر نباشم. با این همه، همسرم همچنان به رفتارهای زشت خود ادامه می‌داد و حاضر به ترک مواد مخدر نبود. او چند بار قصد خفه کردن مرا داشت و معتقد است چون اعتیاد دارد نباید به او اعتراضی بکنم ، او یا خمار است و مرا کتک می زند یا به خاطر مصرف زیاد درحالت طبیعی نیست که باز هم مرا کتک می زند تا جایی که وقتی برای تمیز کردن منزلی که مادرم به من هدیه داده است، رفتیم ناگهان با کاردک بنایی به من حمله ور شد و با چند ضربه مرا زخمی کرد. حالا دیگر قصد طلاق دارم چرا که ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 25 مرداد 1396  12:03 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رویاهای بی تعبیر!

رویاهای بی تعبیر!
 
 
روزی که با یک شماره تلفن ، عاشق جوان «آزرا سوار» شدم هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی این گونه آشفته و سرگردان شوم. حالا هم نه تنها همه اموالم را از دست داده ام بلکه هیچ کدام از رویاهایم به واقعیت نپیوست و ...
زن 32 ساله درحالی که عنوان می کرد شکست در ازدواج، روحم را آزرده بود و به همین خاطر تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: روزی سوار بر خودرو از دانشگاه خارج شدم اما احساس کردم راننده یک دستگاه خودرو آزرا که پشت سر من حرکت می کرد مرا تعقیب می کند او مسیر طولانی را با من همراه شده بود تا این که من به طور ناگهانی در کنار بزرگراه صدمتری توقف کردم در همین هنگام جوان آزرا سوار نیز که پشت سر خودروی من توقف کرده بود به سمت من آمد و شماره تماسی را به من داد.
احساس کردم جوانی با وقار و متین است به همین خاطر چند ساعت افکارم را  درگیر خود کرد. چرا که بعد از جدایی از همسرم با کسی رابطه نداشتم و زنی تنها بودم موضوع را با یکی از دوستان نزدیکم درمیان گذاشتم او گفت افراد خیابانی هدفی جز سوء استفاده ندارند اما من بازهم فریب احساساتم را خوردم و عاقلانه فکر نکردم. چند روز بعد درحالی که تماس با آن شماره تلفن هر لحظه وسوسه ام می کرد همسر سابقم پسرم را با خودش به شهرستان برد، من که تنها شده بودم درمیان شک و تردید با آن شماره تماس گرفتم وقتی خودم را معرفی کردم جوانی که تلفن را پاسخ می داد بلافاصله مرا شناخت او که گویی از مدتی قبل منتظر تلفنم بود خودش را «فرزاد» معرفی کرد و گفت: از همسرش جدا شده و به تنهایی زندگی می کند من هم که شرایط او را مناسب دیدم رابطه ام را با او آغاز کردم. ارتباط تلفنی و تلگرامی ما ادامه داشت و من همه ریز و درشت زندگی ام را در اختیارش قرار دادم. چند روز بعد او پیشنهاد ملاقات حضوری داد و مرا به یکی از رستوران های مجلل دعوت کرد ظاهر آراسته اش برایم مجذوب تر از روزی بود که او را دیدم آن روز برای آن که راحت تر با یکدیگر در ارتباط باشیم او خودش خطبه عقد را داخل خودرو خواند و من قبول کردم به عقد موقت او در آیم. آن قدر با حرف های عاشقانه او غرق در رویا بودم که با هیچ کس در این باره مشورتی نکردم. او می گفت زندگی برایت فراهم می کنم که همه انگشت به  دهان و حیران بمانند! دو هفته بعد با من تماس گرفت و گفت قصد دارد خودروی 206 صفر برایم ثبت نام کند و به این بهانه پنج میلیون تومان از من گرفت تا مابقی را خودش بپردازد او سپس از من خواست تا خودروام را بفروشم چرا که با تحویل خودروی صفر کیلومتر دیگر نیازی به آن نخواهم داشت من هم همراه او به نمایشگاه و ثبت اسناد رفتم و خودروام را فروختم. «فرزاد» 20 میلیون تومان پول خودرو را از من گرفت و مرا به خانه رساند. اما  دیگر او را ندیدم و تلفن هایش را هم دیگر جواب نمی داد. تنها شماره پلاک خودرواش را داشتم که با پیگیری های پلیس مشخص شد خودروی آزرا اجاره ای بوده است و... شایان ذکر است به دستور سرهنگ علایی (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) تلاش ماموران انتظامی برای دستگیری مرد شیاد آغاز شد.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 26 مرداد 1396  8:39 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دختری در دام شیطان

دختری در دام شیطان
 
 

هیچ گاه فکر نمی کردم با فرار از خانه زندگی ام نابود شود. در واقع از دام های خطرناکی که مقابلم گسترده شده بود هیچ اطلاعی نداشتم تنها می خواستم از این همه درگیری، تهمت و افترا فرار کنم ولی حوادث به گونه ای رقم خورد که مورد آزار قرار گرفتم و در دوران نوجوانی به خاک سیاه نشستم چرا که ...
دختر 13 ساله ای که هنوز آثار مصرف مواد مخدر بر چهره‌اش نمایان بود با حالتی خواب آلود به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: از وقتی که دست راست و چپم را شناختم همواره شاهد مشاجره و درگیری های پدر و مادرم بودم. آن ها هیچ سازگاری و تفاهم اخلاقی با هم نداشتند و همیشه سرو صدا و دعوای آن ها همسایه ها را به خانه ما می کشاند. با این وجود من هر روز به مدرسه می رفتم و دوست نداشتم پس از پایان کلاس ها به منزل بازگردم چرا که از دیدن مشاجره های شدید پدر و مادرم رنج می بردم درس هایم خیلی ضعیف شده بود ولی باز هم به تحصیلاتم ادامه می دادم چرا که چند ساعت از خانه، پدر و مادرم دور بودم. زمانی که کلاس اول راهنمایی بودم اختلافات پدر و مادرم شدت گرفت به طوری که آن ها مجبور شدند از یکدیگر طلاق بگیرند. در این میان قاضی دادگاه حق حضانت مرا به مادرم سپرد و من در حالی که پدرم را نیز خیلی دوست داشتم نزد مادرم ماندم و به  تحصیل ادامه دادم. حدود یک سال از جدایی پدر و مادرم می گذشت و من شرایط خوبی نداشتم چرا که مادرم پس از طلاق دچار افسردگی و مشکلات اقتصادی شدیدی شده بود و با هر بهانه ای با من سر ناسازگاری می گذاشت. پدربزرگ پدری ام وقتی این شرایط را دید پیشنهاد کرد مادرم مرا به آن ها بسپارد ولی مادرم گفت فقط در قبال دریافت 40 میلیون تومان حاضر است حضانت مرا به آن ها واگذار کند اما پدر بزرگم چنین پولی نداشت تا این که حدود یک ماه قبل به مادرم گفتم پدرم در شیراز ازدواج کرده است و ما را نیز به مجلس عروسی باشکوه خود دعوت کرده است. مادرم با شنیدن این جمله بسیار آشفته شد و در حالی که تهمت های زشتی مانند «هرجایی» به من می زد دست مرا گرفت و به خانه پدربزرگم برد. من که از رفتارهای مادرم به شدت ناراحت شده بودم، خیلی زود گرفتار محبت های واهی پسر همسایه پدر بزرگم شدم تا پس از ازدواج به او ثابت کنم که «هرجایی» نیستم. به همین خاطر از خانه فرار کردم و با پسر همسایه تماس گرفتم. او که در جریان سرگردانی و آوارگی خیابانی من قرار گرفته بود به سراغم آمد و مرا به منزل یکی از دوستانش برد. آن جا دو پسر جوان دیگر هم حضور داشتند. آن ها شروع به مصرف مواد مخدر کردند و مرا نیز وادار کردند تا از آن مواد استفاده کنم  دیگر حالت طبیعی نداشتم که پسر همسایه مرا داخل یکی از اتاق ها برد و... روز بعد وقتی متوجه  موضوع شدم گریه کنان به  منزل پدربزرگم بازگشتم و ماجرای افتادن در دام پسر همسایه را برای عمه ام بازگو کردم که او مرا به کلانتری آورد و...
شایان ذکر است به دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) جوان 18 ساله مورد ادعای دختر نوجوان دستگیر و پرونده آنان به دادگاه ارسال شد.

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 6 شهریور 1396  9:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بازی زورگیری

بازی زورگیری!
 
 
اگرچه قبول دارم مرتکب زورگیری شده ام اما من و دوستانم دزد نیستیم و بر اثر ناآگاهی و همچنین هیجانات دوران نوجوانی دست به چنین کار زشتی زدیم. ما جوگیر شده بودیم و از عاقبت کارمان اطلاعی نداشتیم، هیچ وقت تصور نمی کردیم با یک زورگیری باید 10 سال از عمرمان را پشت میله های زندان بگذرانیم حالا هم ...
نوجوان 16 ساله ای که به همراه همدستانش به اتهام سرقت به عنف مقرون به آزار توسط ماموران انتظامی دستگیر شده است، درحالی که از ترس زندان به گریه افتاده بود و تلاش می کرد اثبات کند که دزد نیست به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: در یک خانواده فرهنگی رشد کردم، پدر و مادرم همه امکانات تفریحی و رفاهی را برایم فراهم کرده اند به طوری که هیچ کمبودی در زندگی ندارم و تنها به تحصیلاتم ادامه می دهم ولی هر روز اوقات فراغتم را با دوستان هم مدرسه ای ام می گذرانم. وقتی از مدرسه به خانه باز می گردم دوستانم نیز به خانه ما می آیند و با یکدیگر بازی می کنیم. ما بیشتر وقت خود را با بازی های رایانه ای سپری می کنیم. من و دوستانم به بازی های پلی استیشن علاقه مندیم چرا که این بازی ها هیجانات خاصی دارد و ما در این سن، از این نوع بازی لذت خاصی می بریم اگرچه تنوع بازی های خارجی زیاد است ولی در یکی از این بازی های پلی استیشن، بازی به این ترتیب شروع می شود که ابتدا فرد مد نظر را از پشت سر می گیریم و بعد با کوبیدن وی به زمین و قراردادن چاقو یا شیء نوک تیز زیر گلویش همه اموالش را تحویل می‌گیریم. من و دوستانم روزی چند بار این بازی هیجانی را تکرار می کردیم تا این که روزی تصمیم گرفتیم این بازی را به طور عملی تجربه کنیم، می خواستیم ببینیم این بازی هیجانی خارجی در عالم واقع نیز قابل اجراست یا خیر! این بود که نقشه ای را طرح کردیم تا هنگام گرفتن اموال طعمه، خودمان شناسایی نشویم بنابراین ماسک های وحشتناکی از بازار خریدیم و در خیابان به راه افتادیم، جوگیر شده بودیم و احساس قدرت می کردیم. من چاقو را در جیبم گذاشته بودم تا این که در تاریکی شب و در خیابان سناباد جوانی را دیدیم که کیفی در دست داشت. بلافاصله همانند بازی رایانه ای از پشت سر دو بازویش را با قدرت گرفتیم و او را به زمین زدیم ، دوست  دیگرم چاقو را زیر گلویش گذاشت و همه اموالش را از او گرفتیم و فرار کردیم سپس گوشی تلفن همراه ، شارژر و هندزفری را به یکی دیگر از دوستانم دادیم تا آن را بفروشد. داخل کیف نیز یک لپ تاپ بود که آن را هم به همان دوستمان دادیم که از نظر سنی بزرگ تر از ما بود و می توانست به راحتی آن ها را بفروشد اما نمی دانستیم که هنگام زورگیری شانه آن جوان شکسته است. وقتی دوستمان لپ تاپ را در یکی از مجتمع های تجاری فروخت، صاحب فروشگاه با پلیس تماس گرفت و ما دستگیر شدیم. حالا اگرچه از این کار خود بسیار پشیمان هستیم اما نمی دانستیم که دشمنان خارجی برای فاسدکردن نوجوانان از این حربه ها استفاده می کنند و ... شایان ذکر است مال باخته این حادثه پس از آن که سه نوجوان مذکور به اظهار ندامت پرداختند، با حضور در شعبه 217 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد از شکایت خود صرف نظر کرد تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 7 شهریور 1396  11:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فیلم صحنه های شیطانی!

فیلم صحنه های شیطانی!
 
 

زن 30 ساله درحالی که سیل اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بیان می کرد اگر آن فیلم ها لو برود، زندگی ام فنا خواهد شد، به  مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: مدت ها بود احساس تنهایی می کردم و از این موضوع رنج می بردم، دوست داشتم با کسی درد دل کنم، حرف بزنم و عقده هایم را تخلیه کنم اما هیچ کس در اطرافم نبود . خواهر و مادرم نیز نمی توانستند سنگ صبورم باشند چرا که آن ها همواره فکر می کردند من زنی خوشبخت هستم. از سوی دیگر هم خودشان آن قدر در زندگی مشکل داشتند که دیگر زمانی برای نشستن پای درد دل های من نداشتند. ابتدا سعی می کردم با دو فرزند خردسالم مشغول شوم ولی باز هم افکار و خیالات رهایم نمی کرد. همسرم نیز در کنارم نبود چرا که او مانند یک ماشین فقط به  دنبال کار بود و هیچ توجهی به من نمی کرد. با آن که از نظر مالی در وضعیت خوبی بودیم ولی همسرم تا دیروقت سرکار بود. از این شرایط خسته شده بودم و تلاش می کردم با عضویت در گروه های اجتماعی فضای مجازی این خلأ را در زندگی ام پر کنم تا این که با مدیرگروه یکی از شبکه های اجتماعی آشنا شدم. «کامران» که خود را  مشاور اجتماعی معرفی می کرد، مشاوره های خوبی به اعضای گروه می داد. من هم روزی سفره دلم را پهن کردم ودرباره وضعیت زندگی ام با او به درد دل پرداختم. مدتی با راهکارهای کامران از نظر روحی بهتر شدم و دیگر خودم را زنی گوشه گیر احساس نمی کردم تا آن که روزی برای ملاقات با کامران در یک کافی شاپ قرار گذاشتم. بی صبرانه منتظر دیدن او بودم و نگرانی خاصی را در وجودم حس می کردم. آن روز عصر وقتی کامران کنارم نشست، قلبم به تپش افتاد اما او مثل همیشه و خیلی مودبانه شروع به صحبت کرد. چنان جذب حرف هایش شده بودم که نمی خواستم این دقایق به پایان برسد. کامران بعد از نوشیدن قهوه اش گفت: هیچ انسانی بدون مشکل نیست حتی خود من که به دیگران مشاوره می دهم اکنون در فشار مالی بدی به سر می برم اما چاره ای جز صبر ندارم . با شنیدن این حرف ها تصمیم گرفتم به او کمک کنم تا حداقل گوشه ای از محبت هایش را جبران کرده باشم. کامران درحالی که از من قدردانی می کرد، گفت: پس باید در قبال 15 میلیون تومان، یک فقره چک از من قبول کنی! همان جا این مبلغ را برایش کارت به کارت کردم و با هم به منزل او رفتیم تا چکی را به من بدهد اما در آن خانه کسی نبود و کامران با توسل به زور و .... با ترس از آن جا فرار کردم ولی او دیگر مرا تهدید می کرد که از صحنه های شیطانی اش فیلم گرفته است و با آن ها آبرویم را می برد. بارها مبالغ دیگری را به حسابش واریز کردم درحالی که او چکی هم به من نداد. حالا هم می ترسم زندگی ام نابود شود و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 شهریور 1396  10:08 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رفیق باز

رفیق باز!
 
 

از وقتی قلیان کشی در قهوه خانه های زیرزمینی رونق گرفت، من هم به همراه دوستان کوچک تر از خودم به مصرف مشروبات الکلی در این مکان های مخفی ادامه دادم تا این که دست به سلاح بردم و با شلیک یک گلوله قاتل شدم و...جوان 26 ساله ای که به اتهام قتل عمویش وی را دستگیر کرده اند، پس از آن که به سوالات قضایی و تخصصی قاضی کاظم میرزایی پاسخ داد، درحاشیه اولین جلسه بازپرسی، «مشروب» را عامل همه بدبختی هایش دانست و گفت: از زمان های قدیم، اجدادم در حاشیه مشهد که اکنون به شهرک تبدیل شده است، مشغول کشاورزی بودند. پدر من نیز در همین منطقه کشاورزی می کرد و من و سه برادر دیگرم هم در امور کشاورزی به او کمک می کردیم من تا کلاس سوم ابتدایی درس خواندم ولی علاقه ای به تحصیل نداشتم، به همین دلیل ترک تحصیل کردم چرا که همه می گفتند درس خواندن هیچ سودی برای آینده ات ندارد. بیشتر اوقاتم را با دوستانم می گذراندم تا این که در سن 14 سالگی برای اولین بار طعم مشروبات الکلی را چشیدم .آن روز دوستانم مقداری «عرق سگی» تهیه کرده بودند و ما در کنار رودخانه آن را مصرف کردیم. از آن روز به بعد مدام همین کار را تکرار کردم تا این که پدرم متوجه موضوع شد و با سر و صدا مرا سرزنش کرد ولی من توجهی به نصیحت های پدرم نکردم و سرنوشتم را به بازی گرفتم. وقتی عازم خدمت سربازی شدم، همواره اضافه خدمت می خوردم، عاشق تیراندازی بودم و دوست داشتم با سربازان آموزشی به میدان تیر بروم .خلاصه بعد از پایان خدمت نزد دوستانم بازگشتم و به قلیان کشی در قهوه خانه ها و مشروب خوری ادامه دادم تا این که پلیس، قهوه خانه ها را پلمب کرد اما متصدیان این قهوه خانه ها به فروش زیرزمینی قلیان روی آوردند. قهوه خانه ای که من و دوستانم از مشتریانش بودیم منزلی را در انتهای خیابان حر 90 اجاره کرده بود و با تماس تلفنی در حیاط را می گشود و ما در آن مکان، مخفیانه به عرق خوری و قلیان کشی می پرداختیم. من هم که جز کارگری حرفه دیگری بلد نبودم، بیشتر روزها را بیکار بودم و اوقاتم را با دوستان ناباب می گذراندم. پدرم همواره مرا دعوا می کرد که از رفت و آمد با آن ها خودداری کنم. مدتی قبل به خاطر عرق خوری و نزاع با یکی از دوستانم قهر کردم، پس از آن هم برای دیدن یکی از هم خدمتی هایم به تهران رفتم .وقتی چند روز بعد به مشهد بازگشتم همان دوستم که رضا نام دارد مرا به قهوه خانه زیرزمینی دعوت کرد. زمانی که مشغول قلیان کشی بودیم، عرق سگی را هم به من تعارف کرد ولی هنگام نوشیدن مشروب به من ناسزا گفت که من هم  عصبانی شدم واو را به شدت کتک زدم اما آرام نگرفتم و با برداشتن اسلحه کلت، قصد کشتن او را داشتم که در تاریکی شب به سوی عمویم شلیک کردم و ... اما باز هم می گویم مشروب زندگی مرا تباه کرد و سرنوشتم را به بدبختی گره زد.
 

ماجرای واقعی براساس پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 9 شهریور 1396  12:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وحشت یک دختر!

وحشت یک دختر!
 
 

فقط یک بی احتیاطی ساده و بی توجهی به هشدارهای پلیسی زندگی مرا طوری نابود کرد که امروز دچار آسیب های روحی و روانی شدیدی شده ام و از شدت شرم و حیا نمی توانم ماجرا را برای کسی بازگو کنم ...
دختر 19 ساله ای که از شدت وحشت دچار لرزش دست شده بود، با چشمانی نگران از آینده و درحالی که به سختی سخن می گفت مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد نشست و پس از آن که کمی آرام گرفت، گفت: روزی که فهمیدم در دانشگاه پذیرفته شده ام از خوشحالی بالا و پایین می پریدم لبخندی را که در چهره پدر و مادرم می دیدم زیباترین لحظه زندگی ام بود آن قدر شاد بودم که متوجه گذر زمان نمی شدم، تحصیل در دانشگاه برایم یک آرزو بود و اکنون به این آرزوی طلایی دست یافته بودم همه مدارک را برای ثبت نام دردانشگاه آماده کردم تا این که تاریخ ثبت نام اعلام شد آن قدر عجله داشتم که چند ساعت قبل از آغاز ساعت ثبت نام عازم نیشابور شدم، پدر و مادرم از این که در شهری نزدیک مشهد تحصیل می کنم راضی بودند چرا که رفت و آمد از مشهد به نیشابور با هزینه کمتری صورت می گرفت. آن روز با وجود آن که دو خواهرم حاضر بودند مرا تا نیشابور همراهی کنند ولی من قبول نکردم و گفتم تنها برای ثبت نام می روم و چند ساعت بعد بازمی گردم، در واقع نمی خواستم مزاحم خواهرانم شوم. این بود که آدرس دانشگاه نیشابور را روی تکه کاغذی نوشتم و سوار بر اتوبوس به نیشابور رسیدم. مدت زمان زیادی طول نکشید که کارهای مربوط به ثبت نام را انجام دادم و در حالی که نقشه های زیادی را برای ادامه تحصیل در سر می پروراندم از دانشگاه خارج شدم تا با تاکسی به پایانه  مسافربری بروم و به مشهد بازگردم. به خاطر این که با خیابان های این شهر آشنایی نداشتم کنار خیابان منتظر تاکسی بودم که ناگهان خودروی سواری مقابلم توقف کرد، پسر جوانی هم در صندلی جلو نشسته بود و راننده خطاب به من گفت «آژانس تلفنی هستم! من هم بدون آن که به علامت و یا تابلوی آژانس توجهی بکنم خیلی زود به حرف راننده جوان اعتماد کردم و به مقصد پایانه مسافربری سوار خودرو شدم. راننده خیلی زود پدال گاز را فشار داد و به سوی مقصد حرکت کرد اما بعد از طی مسافتی پسر جوان دیگری هم به عنوان مسافر سوار خودرو شد که بعد فهمیدم او هم از دوستان راننده بوده است چون مسیرها را نمی شناختم در یک لحظه احساس کردم خودرو از مسیر اصلی خارج شده است و به سمت خارج از شهر حرکت می کند به محض این که لب به اعتراض گشودم ناگهان فردی که کنارم نشسته بود  دهان و دستانم را گرفت، من که دیگر به  نقشه شوم آن ها پی برده بودم از شدت وحشت قدرت فریاد کشیدن هم نداشتم و تلاشم برای فرار از چنگ آنان بیهوده بود وقتی به مکانی بیابان مانند رسیدند موتورسواری هم به آن ها پیوست هیچ کاری از دستم ساخته نبود و آن ها بی شرمانه مرا در صندلی عقب تهدید کردند و ... با فرار آن ها از محل، خودم را به جاده رسانده و با وضعیتی آشفته به مشهد رسیدم، هنوز هم به دلیل ترس از آبرو و شرم و حیا نتوانسته‌ام موضوع را برای پدر و مادرم بازگو کنم. شایان ذکر است به دستور سرگرد صادقی (رئیس کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد) پس از اطلاع خانواده دختر از ماجرا، اقدامات قضایی در این باره صورت گرفت.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 شهریور 1396  1:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

توهم خیانت

توهم خیانت!
 
 
«خیانت» تنها کلمه ای بود که از دوران کودکی در ذهن و خیالم نقش بست. آن زمان معنی این کلمه را نمی فهمیدم اما آن قدر اطرافیان پدرم آن را تکرار می کردند که گویی این کلمه جزئی از زندگی است و من در حالی با این کلمه رشد کردم که روزی ...
مرد 37 ساله ای که با شکایت همسرش با عنوان اتهامی «خیانت» روبه رو شده بود در حالی که می گفت قصد من از خیانت تنها یک انتقام ناآگاهانه بود، دفتر سیاه خاطراتش را در کلبه مخروبه زندگی اش گشود و با بیان این که هیچ گاه طعم محبت را نچشیدم، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: وارد 10 سالگی شده بودم که قیچی طلاق مسیر زندگی پدر و مادرم را از هم جدا کرد. آن روزها از شیطنت ها و شور و هیجانات دوران کودکی عقب مانده بودم و جز سکوت و گوشه گیری چیز دیگری نمی دانستم. مشاجره ها و سر و صداهای پدر و مادرم تنها همدم من بود و من دیگر با این نزاع ها خو گرفته بودم. پدرم مردی کارگر و زحمتکش بود اما وقتی خسته از سر کار به منزل باز می گشت، مادرم با کلماتی زشت از او استقبال می کرد گویی هیچ عشق و علاقه ای به یکدیگر نداشتند. هنوز فریادهای پدرم که او را زنی «خیانتکار» می‌خواند در گوشم می پیچد ولی من معنی آن را نمی‌دانستم. بالاخره پس از ماه ها جنگ و جدل و توهین های زشت، پدر و مادرم در دو راهی طلاق از یکدیگر جدا شدند و من درحالی که مراقبت از برادر کوچکم را نیز به اجبار عهده دار شده بودم، نزد پدرم ماندم. طولی نکشید که پدرم دچار بیماری های اعصاب و روان شدیدی شد. 
همه اطرافیانم از «خیانت» مادرم سخن می گفتند. پدرم هر روز با شنیدن حرف های دیگران عصبی تر می شد طوری که دیگر حتی نمی توانست برای تامین هزینه های زندگی کار کند. من و برادرم دیگر همدمی برای درد دل کردن نداشتیم و در جست و جوی محبت بودیم اما هیچ کس دست نوازش بر سرمان نمی کشید. مادرم نیز به سوی سرنوشت خودش رفته بود و هیچ خبری از او نداشتیم و من هم در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و همراه برادرم، نزد مادربزرگ و عمه هایم روزگار می گذراندم ولی آن ها نیز آن قدر کلمه «خیانت» مادرم را در گوشم زمزمه کردند که بالاخره حس انتقام جویی و بی اعتمادی به زنان در ذهنم نقش بست. این حس هفت سال قبل، زمانی در وجودم به اوج رسید که با «تهمینه» ازدواج کردم. اگرچه او زن خوبی بود ولی ترس از این که به من خیانت کند ذهنم را آزار می‌داد، کینه ای که دیگران در قلبم کاشته بودند مرا وادار به خیانت می کرد اما نمی دانستم که زندگی خودم را نابود می کنم و با این کار به روزگار سیاه پدر و مادرم باز می‌گردم. حالا هم اگرچه با اجبار مادربزرگ و عمه هایم ازدواج کردم تا از زمانه انتقام بگیرم ولی امروز فهمیدم که همه این ها تنها به خاطر توهمات پدرم رخ داده است که به بیماری روانی خاصی دچار شده بود و اطرافیان برای حفظ آبروی خودشان، مادرم را قربانی کردند و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 12 شهریور 1396  8:43 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها