0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تهمتی به رنگ خون

تهمتی به رنگ خون
 
 

نمی دانم چگونه به این مکان رسیده ام. من با کسی قرار نداشتم و در این جا منتظر کسی هم نبودم. حدود یک ساعت پیش، زمانی که هوا کاملا تاریک بود، خاله ام به خواهر بزرگ ترم زنگ زد و گفت که حالش خوب نیست، او سپس از خواهرم خواست مرا به خانه آن ها بفرستد تا از او مراقبت کنم. من هم با اجازه خواهرم از خانه خارج شدم ولی در تاریکی شب نتوانستم منزل خاله ام را پیدا کنم تا این که ... .
این ها بخشی از اظهارات دختر 20ساله ای است که در ساعت 4بامداد مورد ظن مأموران گشت کلانتری سپاد مشهد قرار گرفته و به اتهام فرار از منزل، به کلانتری هدایت شده بود. دخترجوان که اضطراب و نگرانی سراسر وجودش را فرا گرفته و از دادن آدرس منزل خاله یا خواهرش به مأموران انتظامی خودداری می کرد. وقتی دقایقی با کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد همکلام شد، ناگهان عقده های درونی اش را گشود و به مددکار اجتماعی گفت: سال ها قبل در یکی از شهرهای استان خراسان رضوی زندگی می کردم و همه خانواده در کنار هم خوشبخت بودیم اما روزی تندباد حوادث، همه این خوشی ها را از ما گرفت و زندگی شیرین مان از هم پاشید.آن روزها من در کلاس سوم ابتدایی تحصیل می کردم. وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم، جسد خون آلود مادرم را دیدم که کف اتاق افتاده بود. از شدت ترس، جیغ کشیدم و همسایگان را خبر کردم. آن روز مشخص شد، مادرم با بریدن رگ دستش، خودکشی کرده است. بزرگ ترها می گفتند عمویم به منزل ما آمده و پس از مشاجره با مادرم، تهمت هایی به او زده است که مادرم توان شنیدن آن ها را نداشته و به همین خاطر از شدت عصبانیت دست به این کار زده است. از آن روز به بعد، هیچ گاه رنگ سعادت را ندیدیم، اگرچه پدرم از ما مراقبت می کرد ولی خودش نیز دچار مشکلات روحی و روانی شدیدی شده بود. من هم که بعد از مرگ مادرم، دچار افت تحصیلی شده بودم، در همان دوران ابتدایی ترک تحصیل کردم و دیگر به مدرسه نرفتم. هنوز دوازده سالم نشده بود که پدرم قصه تلخ خودکشی مادرم را تکرار کرد. او که دچار افسردگی حاد شده بود، با ضربه چاقو به زندگی اش پایان داد و این گونه، من و دو خواهر دیگرم آواره شدیم. آن زمان خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و به همراه همسرش در مشهد زندگی می کرد. به همین خاطر، او مسئولیت نگهداری ما را به عهده گرفت و من و دو خواهرم به مشهد آمدیم تا در کنار آن ها زندگی کنیم. اما وقتی خواهر بزرگ تر از من متوجه شد که خواهر بزرگمان و همسرش موادمخدر توزیع می کنند، منزل مجزایی اجاره کرد و مرا نزد خودش برد. او به عنوان پرستار یک مرد سالمند مشغول به کار شد تا هزینه های زندگی را بپردازد. با این وجود، همه ما از عمویم نفرت داشتیم و او را مسبب همه بدبختی هایمان می دانستیم ولی من از نظر روحی و روانی آسیب بیشتری دیده بودم تا این که دیشب از خانه فرار کردم و حیران و سرگردان مانده بودم که توسط مأموران گشت به کلانتری هدایت شدم. شایان ذکر است، دخترجوان که حاضر نشد آدرسی از خانواده یا بستگانش بدهد، به دستور سرگردزمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) تحویل مأموران اورژانس اجتماعی بهزیستی شد تا مورد مشاوره های روان پزشکی قرار گیرد... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 31 تیر 1396  12:20 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

من هم یک قربانی بودم ...

من هم یک قربانی بودم ...
 
 
تحت تاثیر زندگی فلاکت بارش قرار گرفته بودم. این بود که در یک تصمیم ناگهانی، آن زن جوان را به طور پنهانی به عقد موقت خود درآوردم اما روزی فهمیدم که من یکی از فریب خوردگان ساده لوح این زن چرب زبان هستم که دیگر ... 
مرد میانسالی که به اتهام خیانت در امانت از همسر صیغه ای اش شکایت کرده بود درحالی که بیان می کرد نه تنها با ازدواج مجدد، زندگی دیگری را نجات ندادم بلکه زندگی خودم نیز آشفته شد به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: مدت ها قبل به عنوان راننده سرویس یک کارخانه مشغول به کار شدم. با قناعت های همسرم و کمک های او توانستم زندگی خوبی را برای وی و دو فرزندم فراهم کنم. آرامش خوبی در زندگی ام حکمفرما بود تا این که شیطان سایه شومش را بر سرم افکند. ماجرای تلخکامی های من از روزی شروع شد که پای درد دل های زن جوانی نشستم که از کارگران کارخانه بود. اگرچه ابتدا وانمود می کردم دلم به حال زندگی آن زن می سوزد اما در واقع کمی هم به سوی او گرایش پیدا کرده بودم و هواهای نفسانی بر من غلبه کرده بود. «پونه» از همسرش طلاق گرفته بود و برای تامین هزینه های زندگی در آن کارخانه کار می کرد. او آخرین نفری بود که از سرویس پیاده می شد. وقتی همه کارگران را به مقصد می رساندم، من و «پونه» تا رسیدن به محل زندگی اش تنها می شدیم . در این فاصله پونه لب به شکوه می گشود و با من درد دل می کرد و مشکلات زندگی اش را برایم شرح می داد. او بارها با چشمانی گریان از مینی بوس پیاده می شد و من ساعت ها به آن زن جوان فکر می کردم تا این که روزی در میان صحبت هایش از من خواست به اصطلاح سایه سرش شوم و او را از گرداب بدبختی نجات دهم. پونه ادعا می کرد پدرش فوت کرده و مادرش نیز طبقه دوم منزلشان را پاتوق افراد معلوم الحال کرده است و او دیر یا زود به منجلاب فساد کشیده می شود. خیلی زودتر از حد تصورم فریب چرب زبانی هایش را خوردم و او را به طور پنهانی عقد کردم. بلافاصله منزلی را اجاره و همه وسایل زندگی را برایش مهیا کردم. روزی که دیدم پونه چادر به سر کرده و به قول خودش راه راست را یافته است، چند النگوی طلا به او هدیه دادم. سعی داشتم با خرید کادوهای مختلف او را بیشتر به سوی مسائل اعتقادی سوق دهم اما هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم پونه با خرید یک گوشی هوشمند با یکی دیگر از کارگران کارخانه رابطه برقرار کرده است. اگرچه آن روز به دست و پایم افتاد و من فرصت دوباره ای به او دادم اما او قدر این فرصت را ندانست و با مردان دیگری نیز روابط تلفنی برقرار کرد. در این میان وقتی فهمید که دستش برایم رو شده، همه لوازم منزل را برداشت و به مکان نامعلومی گریخت. از همه بدتر این که در همین گیرودار همسرم نیز از ماجرای ازدواجم با خبر شده و بنای آن زندگی شیرین در آستانه فروپاشی قرار گرفته است. ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 2 مرداد 1396  10:38 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تنهای تنها ...

تنهای تنها ... !
 
 
احساس تنهایی می کردم، همه خانواده به خاطر ازدواج مجدد از من روی برگردانده بودند. افکارم به هم ریخته بود و حالت غریبی داشتم. آن شب را در هتل محل کارم ماندم و در پشت بام هتل به سرگذشت تلخم می اندیشیدم که ناگهان افکار احمقانه و مغشوشی به ذهنم خطور کرد. نمی دانم آن لحظه چه اتفاقی افتاد که ناگهان خودم را از طبقه پنجم هتل به پایین پرت کردم و ...
زن 40 ساله ای که در پی خودکشی نافرجام، دچار شکستگی های متعدد شده بود با آه و ناله به شرح زندگی پرفراز و نشیب خود پرداخت و به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: در خانواده ای پرجمعیت در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم و 3 برادر و 3 خواهر دارم. روزگار می گذشت و من در کنار پدر و مادرم بزرگ می شدم. از آن جا که فرزند آخر خانواده بودم همه خواهران و برادرانم یکی پس از دیگری ازدواج کردند و تشکیل خانواده دادند. من نیز بعد از اتمام دوره راهنمایی دیگر به مدرسه نرفتم و نزد مادرم امور خانه داری را آموختم. تا این که یکی از پسران روستا به خواستگاری ام آمد و من و «عبدا...» با هم ازدواج کردیم. همسرم کارگر ساده ای بود و اخلاق تندی داشت، آن قدر پرخاشگر و عصبی بود که با ورودش به خانه، وحشت سراسر وجودم را فرا می گرفت. او به هر بهانه ای دعوا راه می انداخت و مرا کتک می زد به طوری که روزگارم را تلخ کرده بود. برادرانم بارها از عبدا... خواستند دست از این اخلاق و رفتار زشتش بردارد و مرا نزند ولی همسرم هیچ توجهی به حرف های خانواده ام نمی کرد و مرا عذاب می داد، این گونه بود که به پیشنهاد اطرافیانم تصمیم گرفتم بچه دار شوم تا اوضاع زندگی ام بهتر شود. هر چند می دانستم که با داشتن فرزند هم خلق و خوی عبدا... بهتر نمی شود ولی باز هم برای نجات زندگی ام باردار شدم. همسرم همچنان کتکم می زد تا این که یک روز دستم از چند ناحیه شکست، دیگر تحمل این وضعیت را نداشتم. از این رو بدون اطلاع همسرم به سمت مشهد حرکت کردم و به همراه فرزندم چند روزی را در حرم مطهر ماندم تا این که برادرانم مرا به روستا بازگرداندند و با کمک آن ها بعد از 6 سال زندگی مشترک از عبدا... جدا شدم و با بخشیدن مهریه و حق و حقوقم حضانت فرزندم را به عهده گرفتم. به خاطر وضعیت بد اقتصادی خانواده ام کاری در هتل پیدا کردم و با اجاره کردن منزلی در مشهد تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم. در محل کارم با مردی آشنا شدم که از تیپ و ظاهر خوبی برخوردار بود. «حامد» از من خواستگاری کرد، من هم خیلی زود پاسخ مثبت دادم چرا که شیفته ظاهر و چرب زبانی های حامد شده بودم و با خودم اندیشیدم که با ازدواج دوباره از مشکلاتم کاسته می شود. اما این افکار، رویایی بیش نبود چرا که حامد سرکار نمی رفت و من باید از صبح تا شب کار می کردم تا بتوانم هزینه های خانه و زندگی 3 نفر را تامین کنم. روزگار به همین ترتیب می گذشت، کم کم از این وضعیت خسته شدم. از سویی با ازدواج دومم حمایت خانواده ام را از دست داده بودم و از سوی دیگر وقتی تصمیم گرفتم از حامد جدا شوم، برادرانم مرا تهدید به مرگ کردند و گفتند چون در شهر بزرگ زندگی می کنی ما اجازه هر کاری را به تو نمی‌دهیم. زمانی که متوجه شدم هیچ حامی ندارم، یک باره برای خلاص شدن از این زندگی فلاکت بار دست به کار احمقانه ای زدم واز طبقه پنجم هتل، خودم را به پایین پرتاب کردم. در این میان چون به طور مستقیم به زمین نرسیدم دچار شکستگی های متعدد از ناحیه دست و پا، گردن و قفسه سینه شدم. حالا پی بردم که خداوند مرا به خاطر فرزندم زنده نگه داشته و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 3 مرداد 1396  11:05 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سقوط در سراشیبی جاده!

سقوط در سراشیبی جاده!
 
 
از روزی که برای اولین بار آلات و ادوات استعمال مواد مخدر را به دست گرفتم، در سراشیبی جاده سقوط افتادم و قبل از آن که به پیچ و خم های این جاده وحشتناک توجه کنم، در منجلاب مواد افیونی و سرقت گرفتار شدم تا این که ... 
جوان 26 ساله ای که از اعضای اصلی باند خطرناک سرقت از مشتریان بانک های مشهد بود، چند روز پیش با تلاش کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی در چنگ قانون گرفتار شد و پس از آن که تعدادی از سرقت های اعضای باند را لو داد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به سروان همتی (افسر بازجو) گفت: در یکی از شهرهای استان خوزستان در کنار خانواده 10 نفره ام زندگی می کردم اما هیچ وقت به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم .به همین خاطر نتوانستم کلاس اول راهنمایی را به پایان برسانم. از آن به بعد مدرسه را رها کردم و کنار پدرم، شاگرد کامیون شدم. پدرم راننده خودروهای سنگین بود و در جاده کار می کرد. از همان دوران نوجوانی برای اولین بار به مصرف موادمخدر روی آوردم چرا که همه اطرافیان و بستگانم در کار خلاف و اعتیاد بودند.من هم به تقلید از آن ها مواد مصرف می کردم تا بتوانم شب ها را در جاده بیدار بمانم اما میزان مصرفم هر روز بیشتر می شد به طوری که روزی چند گرم شیره تریاک می خوردم. این بود که برای تامین هزینه های اعتیاد به خرده فروشی مواد مخدر روی آوردم. با فروش مواد مخدر آرام آرام وضعیت مالی بهتری پیدا کردم تا این که 6 سال قبل در یک روز بارانی هنگامی که سوار کامیون پدرم بودم، ناگهان کنترل آن از دستم خارج و کامیون در حاشیه جاده واژگون شد. آن روز من که آسیبی ندیده بودم از داخل کامیون بیرون آمدم و موتورسیکلت یکی از دوستانم را  که در همان نزدیکی زندگی می کرد، گرفتم. در آن هوای بارانی سوار موتورسیکلت شدم تا به دنبال جرثقیل بروم و کامیون را دوباره سرپا کنم اما در بین راه به دلیل استرس و سرعت زیاد، موتورسیکلت واژگون شد و اعضای بدنم از چند نقطه شکست. از آن روز به بعد در خانه بستری شدم، این درحالی بود که ماموران انتظامی محل های عبور و مرور قاچاقچیان را در مرز شناسایی کردند و مواد مخدر سنتی کمیاب شد. من هم که دیگر به دلیل شرایطم قادر به فروش مواد مخدر نبودم، به مصرف شیشه روی آوردم ولی نمی توانستم هزینه های سنگین آن را تامین کنم. این بود که به پیشنهاد برخی از بستگان و دوستانم راه سرقت را در پیش گرفتم . بعد از بهبودی کامل هر بار با همدستانم به شهرهای گردشگری و بزرگ کشور می رفتیم و با شگرد پنچرکردن خودروها، از مشتریان بانک های بزرگ سرقت می کردیم. نقش من در سرقت ها «زاغ زنی» بود و مشتریان بانک ها را زیر نظر می گرفتم و به همدستانم اطلاع می دادم. اگرچه چند بار دستگیر شدم اما این بار دوران زندان سختی را تحمل می کنم چرا که بعد از 7 سال از ازدواجم، همسرم به تازگی باردار شده است و حالا من ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 4 مرداد 1396  8:54 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عشق بی فروغ!

عشق بی فروغ!
 
 
فقط صدای یک تصادف وحشتناک نبود بلکه فریاد هولناک غرور و خودخواهی های همسرم بود که طومار زندگی همه عزیزانم را در هم پیچید. من در آن مسافرت شوم در حالی رخت عزا بر تن کردم که دیگر پدر، مادر، خواهر و دخترک نازنینم را از دست داده بودم و خودم نیز برای ابد ویلچرنشین دنیای فانی شده بودم. اما این روزهای سیاه، زمانی رنگ وحشتناکی به خود گرفت که ... 
زن 30 ساله ویلچرنشین در حالی که با چشمانی اشکبار بیان می کرد: «دیگر حتی شعله های بی فروغ عشق به همسر، در تاریک خانه قلبم سوسو هم نمی زند»، پنجره کلبه خاطراتش را رو به آسمان آبی گشود و به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در حالی که آرام و قرار نداشتم و بمبی از هیجان و انرژی بودم، وارد دانشگاه شدم. تحصیل در رشته تربیت بدنی را برای خودم افتخاری می دانستم به همین دلیل همواره جزو برترین های دانشکده بودم تا این که یکی از آشنایان مادرم پای خواستگاران مختلف را به خانه ما باز کرد. اگرچه در آن شور و حال جوانی هر کدام از خواستگارانم را به یک بهانه واهی رد می کردم اما روزی که «حمید» به خواستگاری ام آمد دلم لرزید و در همان نگاه اول قیافه زیبا و جذبه مردانه اش مرا میخکوب کرد و من در حالی به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم که پدر و مادرم مخالف شدید این ازدواج بودند. پدرم غرور و خودخواهی و مادرم رفتارهای زننده و حرکات نامتعارف او را نمی پسندیدند. اما من مقابل همه ایستادم و در حالی با «حمید» ازدواج کردم که تحصیلاتم به پایان رسیده بود ولی همسرم با کار کردنم مخالفت کرد و گفت: فقط برای ورزش می توانی به باشگاه بروی! من هم قبول کردم و با همه اختلاف سلیقه ها به زندگی با حمید ادامه دادم. با آن که خودخواهی های او در زندگی همواره عذابم می داد ولی برای تداوم زندگی ام همیشه من با سرشکستگی و احساس عجز از او عذرخواهی می کردم و در پاسخ به سرزنش های دوستان و اطرافیانم او را مردی با «جذبه» می دانستم.5 سال با همین شرایط زندگی کردم و دم بر نیاوردم چرا که پدرم حرف آخر را روز اول به من گفت! تا این که در یک روز تابستانی تصمیم گرفتیم خانوادگی به سفر برویم. پدرم هنگام مسافرت وسواس زیادی به خرج می داد و قبل از هر سفر همه قسمت های خودرو را در تعمیرگاه های مختلف بررسی می کرد اما این بار «حمید» اصرار داشت با پژو پارس او و همه با یک خودرو به مسافرت شمال و از آن جا به قم برویم. پدرم مبلغی را به حمید داد و از او خواست لاستیک های کهنه خودرواش را تعویض کند ولی باز هم غرور و خودخواهی همسرم مانند یک دمل چرکین سرباز کرد و با بیان این که این لاستیک ها هنوز یک سال دیگر کار می کند! از خرید لاستیک خودداری کرد و ما سوار بر ارابه مرگ راهی جاده شدیم. هنوز دومین شهر را پشت سر نگذاشته بودیم که ناگهان لاستیک جلو ترکید و در یک چشم بر هم زدن پدر، مادر، خواهر و دختر 2 ساله ام را از دست دادم و خودم نیز علاوه بر شکستگی های متعدد، قطع نخاع و ویلچرنشین شدم. در این میان تنها حمید آسیب جزئی دیده بود ولی چند بار بیشتر به ملاقاتم نیامد. در این شرایط برادرم دانشگاه را رها کرد و حدود 6 ماه در کنارم ماند وقتی از بیمارستان مرخص شدم تازه فهمیدم که همسرم تجدید فراش کرده و با زن دیگری زندگی می کند. با آن که دلم شکست اما حق را به او دادم تا این که چند ماه بعد پیامکی برایم فرستاد و از من خواست برای آرامش زندگی اش از او جدا شوم حالا هم به کلانتری آمده ام تا او را به خواسته اش برسانم ولی ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 5 مرداد 1396  8:33 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اجاره عقب افتاده!

اجاره عقب افتاده!
 
 
روزگار تلخ پدر و مادرم بر سرنوشت من نیز تاثیر گذاشت و کاخ آرزوهایم فرو ریخت. آن قدر در فقر و بدبختی دست و پا زده بودم که هیچ وقت نمی توانستم به یک زندگی مرفه فکر کنم. اگرچه من هم مانند خیلی از کودکان دیگر آرزوهای دور و درازی را در سر می پروراندم اما وقتی به سن نوجوانی رسیدم و حقیقت زندگی را درک کردم تازه فهمیدم من هم عاقبتی بهتر از زندگی پدر و مادرم نخواهم داشت چرا که ...
زن 17 ساله که نوزاد 20 روزه ای را در آغوش می فشرد و به خاطر شکایت صاحبخانه اش به کلانتری احضار شده بود، دقایقی را با کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد همکلام شد تا شاید راهی برای پرداخت اجاره عقب افتاده اش پیدا کند. زن جوان که سعی می‌کرد گذشته تلخ خود را پنهان کند، دستی به صورت نوزاد کوچکش کشید و به مشاور کلانتری گفت: من کس و کاری ندارم و حتی پدر و مادرم را از یاد برده ام. از زمانی که چشم باز کردم پدر و مادرم را در منجلاب مواد مخدر غوطه ور دیدم. آن زمان به خاطر وضعیت آشفته زندگی پدر و مادرم من هم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در همان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم. مدتی بعد پدرم دستگیر و زندانی شد و من هم نزد مادر معتادم ماندم اما او فقط به فکر تامین هزینه های اعتیادش بود و در واقع همه تلاشش را به کار می گرفت تا مواد مخدر مصرفی روزانه اش را به دست بیاورد به طوری که من مدت ها در خانه تنها می ماندم و از مادرم خبری نداشتم. این گونه بود که خاله ام با دیدن وضعیت اسفبار زندگی پدر و مادرم، مرا که تقریبا فراموش شده بودم نزد خودش برد تا در کنار او زندگی کنم. از آن به بعد هم دیگر اطلاعی از پدر و مادرم ندارم. روزها می گذشت و من در حالی که همه آرزوهایم را بر باد رفته می دیدم وارد سن 15 سالگی شدم. مدتی بعد خاله ام پیشنهاد کرد با پسری ازدواج کنم که هیچ آشنایی با او نداشتم. من هم که نمی توانستم برای خودم تصمیم بگیرم، پیشنهاد خاله ام را پذیرفتم و با آن جوان به صورت غیررسمی ازدواج کردم چرا که رضایت پدرم را نداشتم و ... هنوز مدت زیادی از جاری شدن صیغه عقد نگذشته بود که فهمیدم همسرم بسیار عصبی است و همواره مرا کتک می زد. من کار می کردم تا کمک خرج زندگی مان باشم اما همسرم گاهی کار می کرد و گاهی، مدت زیادی بیکار بود. در این شرایط خیلی زود باردار شدم و منزلی را به نام من اجاره کردیم چرا که همسرم کارت ملی نداشت و مبلغ یک میلیون تومان رهن منزل را نیز من پرداخته بودم اما هنوز دوران بارداری ام در 7 ماهگی بود که فرزندم به خاطر کتک کاری های همسرم نارس به دنیا آمد و پزشکان به دلیل وزن کم فرزندم، او را درون دستگاه گذاشتند و به خاطر هزینه های بیمارستان نتوانستیم 2 ماه اجاره منزل را که 600 هزار تومان می شد، پرداخت کنیم. به همین خاطر از زن جوان که صاحب خانه بود خواستیم موتورسیکلت همسرم را برای اجاره منزل قبول کند اما او به خاطر این که موتورسیکلت مدارک نداشت، آن را قبول نکرد و مرا به کلانتری کشاند و ...
شایان ذکر است تلاش های مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد برای تماس با مادربزرگ، عمه و مادر شوهر زن 17 ساله بی نتیجه ماند و کسی حاضر نشد به او کمک کند و بدین ترتیب زن جوان به همراه نوزاد 20 روزه اش به قاضی کشیک معرفی شد تا قانون در این باره قضاوت کند...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 7 مرداد 1396  10:07 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

هدیه عروسی!

هدیه عروسی!
 
 
می دانم با روشی که خانواده دامادم در پیش گرفته اند، زندگی دخترم دوامی نخواهد داشت و آن‌ها  بدون آن که خودشان نقشی در بروز اختلافات داشته باشند از یکدیگر جدا خواهند شد چرا که دخالت‌های مادر دامادم کار را به جایی رسانده است که دیگر «پیمان» توجهی به تازه عروسش ندارد و هم اکنون نیز از دخترم به دلیل عدم تمکین شکایت کرده است و ...
زن 35 ساله که به همراه دختر 17 ساله اش به کلانتری مراجعه کرده بود تا از خانواده دامادش به دلیل دخالت در زندگی دخترش شکایت کند، در حالی که بیان می‌کرد خودم را مقصر اصلی این ازدواج می‌دانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود 4 سال قبل خانواده پیمان که نسبت دوری با ما داشتند به خواستگاری دخترم آمدند، آن زمان نه تنها من و همسرم بلکه دخترم نیز مخالف این ازدواج بودیم چرا که به خاطر شناخت دوری که از آن خانواده داشتیم احتمال می‌دادیم که ازدواج آن‌ها  به خاطر یکه تازی‌های مادر پیمان عاقبتی نخواهد داشت اما در این میان پدر من که خواهر ناتنی ام را به عقد یکی از فرزندان آن خانواده درآورده بود، اصرار بر این ازدواج داشت به طوری که کار به نزاع کشید و پدرم مرا کتک زد. او معتقد بود اگر با ازدواج دخترم موافقت نکنم آن‌ها خواهر ناتنی ام را طلاق می‌دهند ولی من با شناختی که از خانواده پیمان داشتم راضی به این ازدواج نبودم تا این که پدرم با قفل فرمان خودرو به جانم افتاد و من مجبور شدم دخترم را با چشمانی گریان به عقد پیمان درآورم. اما همان طور که پیش بینی می‌کردم اختلافات از همان روزهای ابتدای مراسم عقد آغاز شد چرا که مادر داماد هر روز با یک تهمت تازه، جنجالی به راه می‌انداخت و من آن قدر حرص می‌خوردم و استرس‌های شدید را تحمل می‌کردم که ناگهان در سن 32 سالگی یک شبه همه دندان‌ها یم لق شد و مجبور شدم با مشورت دندان پزشک همه دندان‌ها یم را بکشم. از سوی دیگر نیز به دلیل شرایط نامناسب اقتصادی مجبور به استفاده از دندان مصنوعی شدم با این وجود در منزل خیاطی و هویه کاری می‌کردم تا کمک خرجی برای خانواده باشم. بهانه اصلی اختلافات عروس و داماد از آن جا آغاز شد که حدود 4 ماه قبل وقتی مراسم عروسی برگزار شد دامادم به بهانه این که بدهی دارد، منزل نقلی هدیه پدرش را فروخت و زمینی در حاشیه شهر خرید. او دخترم را به خانه ما فرستاد تا در آن زمین خانه‌ای بنا کند. از طرفی من و پسرم و دخترم به همراه همسرم که مقنی است مشغول کار شدیم تا آن خانه به مرحله سفت کاری برسد ولی اکنون دامادم که تحت تاثیر حرف‌های مادرش قرار دارد با این بهانه که ما باعث فروش آن خانه شده ایم با دخترم قهر کرده و نه تنها پاسخ او را نمی‌دهد بلکه از دخترم به دلیل عدم تمکین شکایت کرده است. این در حالی است که مادر پیمان نیز به دخترم فحاشی می‌کند و او را عامل بدبختی‌های پسرش می‌داند در حالی که ما هیچ گونه دخالتی در فروش خانه نداشته ایم و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 8 مرداد 1396  9:58 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شارژ رایگان !

شارژ رایگان!!
 
 
خودم هم نفهمیدم چگونه و به همین راحتی در دام یک شیاد اینترنتی گرفتار شدم و او به راحتی توانست از سادگی من سوءاستفاده کند. آن قدر درگیر کار و مشکلاتم بودم که هیچ گاه تصور نمی کردم «پیامک شارژ رایگان» دامی خطرناک است که احتمال دارد همه موجودی حساب بانکی ام را به یغما ببرد و زندگی مرا متلاشی کند. با این وجود زمانی به ماجرا پی بردم که مبالغ زیادی را از دست داده بودم و ...
مرد جوان که شاکی یکی از پرونده های جرایم فضای مجازی است و در پی دستگیری شیاد اینترنتی تازه فهمیده بود که چگونه طعمه ای برای کلاهبرداری شده است، در حالی که بیان می کرد به شهروندان بگویید در استفاده از گوشی های تلفن هوشمند توصیه های کارشناسان را جدی بگیرند و به پیامک های ناشناس پاسخ ندهند، درباره ماجرای کلاهبرداری گفت: به خاطر شغلی که دارم مجبورم بیشتر کارهایم را تلفنی هماهنگ کنم به همین خاطر شارژ زیادی از شبکه های تلفن همراه خریداری می کنم اما مدتی بود که مبالغ شارژ تلفنم به صورت خیلی نامتعارف به پایان می رسید و من از این موضوع متعجب بودم. هر چه سعی می کردم بسیاری از امور غیرضروری را از گفت و گوهای تلفنی حذف کنم اما باز هم شارژهایی که خریداری می کردم به سرعت تمام می شد. کار به جایی رسید که به دفاتر پیشخوان رفتم و به موضوع اعتراض کردم اما آن ها نیز معتقد بودند که مبالغ شارژ مذکور استفاده شده است. در عین حال یکی از کارشناسان مرا راهنمایی کرد برای پیگیری موضوع به متخصصان مراجعه کنم شاید کسی سیم کارت مرا هک کرده باشد. به همین خاطر گوشی تلفنم را برای بررسی برنامه های درون آن تحویل متخصصان پلیس دادم اما هیچ گونه برنامه های جاسوسی یا «هک سیم کارت» روی آن نصب نشده بود تا این که پس از بررسی های دقیق اپلیکیشن های کاربردی، مشخص شد من در نگهداری رمز عبور اپلیکیشن خرید شارژ دقت نکرده‌ام و فردی به رمز عبور من پی برده و از این طریق از شارژ گوشی من سوءاستفاده می کند. وقتی این ماجرا محرز شد که در دام یک شیاد اینترنتی افتاده ام و او با به کارگیری تکنیک هایی توانسته از شارژ من استفاده کند، شکایتی را تنظیم کردم و به دستگاه قضایی دادم. آن ها پس از چند روز پسر جوانی را که عامل این کلاهبرداری بود دستگیر کردند. آن جوان وقتی با مستندات پلیسی و قضایی روبه رو شد، اعتراف کرد: با سوءاستفاده از ناآشنایی و همچنین ناآگاهی برخی کاربران فضای مجازی پیامک هایی را با عنوان «استفاده از شارژ رایگان» برای آن ها ارسال می کردم و از کاربران می خواستم برای استفاده فوری از «شارژ رایگان» کد ... را به شماره مذکور ارسال کنند و این گونه با فریب کاربر، اطلاعات حساب او را به دست می آوردم و از شارژ تلفن همراه او استفاده می کردم و ... شاکی ادامه داد: تازه پس از اعترافات شیاد اینترنتی بود که فهمیدم وقتی پیامک «شارژ رایگان» را دیدم آن قدر خوشحال شدم که اصل موضوع را بررسی نکردم یا حداقل با خودم نیندیشیدم که چرا «شارژ رایگان» قرار است به من بدهند و ...
 
 
ماجرای واقعی براساس پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 9 مرداد 1396  8:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کفش های زن همسایه!

کفش های زن همسایه!
 
 
چند بار عرق های پیشانی ام را پاک کردم، صورتم سرخ شده بود، خجالت می کشیدم به زن همسایه بگویم دوباره برای قرض گرفتن کفش هایش آمده ام! با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در حالی که به کفش های پاره‌ام می نگریستم به زن همسایه گفتم امروز قصد نداری جایی بروی؟ او که متوجه منظورم شده بود بلافاصله کفش هایش را به من داد، من هم با بغضی در گلو به سوی دادگاه حرکت کردم. دیگر پناهگاهی جز قانون برایم باقی نمانده بود، صدای «کریم» هنوز در گوشم می پیچید: «هیچ غلطی نمی توانی بکنی! من خودم قانون هستم و ...». زن جوان در حالی که بیان می کرد همسرم آن قدر مشت بر سرم کوبیده است که نمی توانم به راحتی سرم را به سویی بچرخانم به کارشناس اجتماعی کلانتری پنج تن مشهد گفت: 17 سال قبل با دنیایی از آرزوهای ریز و درشت پا به خانه «کریم» گذاشتم. زندگی عاشقانه ما با تولد پریسا و پوریا اوج گرفت. عنایت های خداوند چون باران رحمت در زندگی ما می بارید به طوری که خیلی زود صاحب منزل نقلی، خودرو و مغازه کوچکی شدیم. کسب و کار کریم در کارگاه هر روز رونق می گرفت تا این که همسرم به واسطه ارتباط با دوستان ناباب در گرداب مواد افیونی گرفتار شد. می دانستم زندگی ام در سراشیبی سقوط می افتد اما کاری از دستم ساخته نبود تا این که مدتی بعد کریم هراسان وارد منزل شد و گفت: با زنی به نام «رحیمه» معامله کرده ام و او حکم جلب مرا گرفته است. اگر رضایت ندهی با او ازدواج کنم حکم اعدام مرا صادر می کنند، در حالی که رضایت تو فقط یک ماه اعتبار دارد پس از آن خود به خود باطل خواهد شد! من که با قانون آشنایی نداشتم و از سویی نگران همسرم بودم بدون تفکر و مشورت به دادگاه رفتم و رضایت دادم اما خیلی زود فهمیدم که همه آن حرف ها دروغ بوده و کریم قصد ازدواج مجدد داشته است. اگرچه دلم شکست و چشمانم اشکبار شد اما به خاطر فرزندانم زندگی ام را با زن دیگری تقسیم کردم. طولی نکشید که اوضاع مالی کریم به هم ریخت و هرچه داشتیم را از دست دادیم. دیگر مجبور بودم برای سیر کردن شکم فرزندانم صبح و ظهر عرق ریزان به خانه پدرم بروم .اگرچه پدر و مادرم تحت پوشش کمیته امداد بودند اما باز هم با رویی گشاده از فرزندانم پذیرایی می کردند. از سوی دیگر کریم از «رحیمه» صاحب فرزند شد و آن ها را به منزل 40 متری ما آورد. این در حالی بود که «رحیمه» نیز به مواد مخدر اعتیاد و هنگام خماری رفتار نادرستی با فرزندانم داشت. او با کریم مدام در حال مصرف بودند وقتی اعتراض می کردم، کریم مرا به باد کتک می گرفت و می گفت: «از قدیم گفته‌اند زنی که از شوهرش اطاعت نکند باید کتک بخورد» به خاطر کتک های او سردردهای شدیدی گرفتم. به ناچار نزد پدرم رفتم اما فرزندانم در عذاب بودند چرا که کریم و رحیمه آن ها را اذیت می کردند. دیگر چاره ای جز شکایت نداشتم تا این که قانون فرزندانم را به من بازگرداند و همسرم را به پرداخت دیه محکوم کرد و همسرم مجبور شد منزلی برای من و فرزندانم اجاره کند. امروز هم آمده ام تا از راهنمایی های شما «مشاور و مددکار کلانتری» قدردانی کنم. زن جوان ادامه داد: به خاطر فرزندانم از گرفتن دیه صرف نظر کردم تا فرصت دوباره ای به همسرم داده باشم. با آن که هنوز کفشی ندارم و از زن همسایه خجالت می کشم اما آموختم که گاهی برای رسیدن به حقت باید محکم گام برداری حتی اگر کفشی به پا نداشته باشی...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 10 مرداد 1396  9:49 AM
تشکرات از این پست
rezahossiny
rezahossiny
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : فروردین 1390 
تعداد پست ها : 1677
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نقل قول khodaeem1
ازدواج پنهاني
 

با آن که در زندگي اولم با شکست تلخي روبه رو شدم، اما باز هم با تصميمي اشتباه و پنهان کاري در ازدواج دومم و همچنين تصميم گيري خودسرانه در مردابي فرو رفته ام که براي نجات خود و فرزندانم به هر خار و خاشاکي چنگ مي اندازم تا شايد...

زن ۲۵ ساله در حالي که از شرمندگي نگاهش را به گوشه اي از اتاق دوخته بود و بغض حقارت گلويش را مي فشرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: ۱۶ بهار بيشتر از عمرم نگذشته بود که پاي سفره عقد نشستم. رسول کارگر ساختماني بود و ما زندگي آرامي را تجربه مي کرديم، اما طولي نکشيد که ورق برگشت و هيولاي وحشتناک مواد افيوني بر زندگي ام سايه انداخت. آن روزها زماني فهميدم که رسول توسط دوستان کارگرش در چنگ مواد مخدر صنعتي گرفتار شده است که ديگر دير شده و او غرق در اعتياد بود. آن روزها من به خاطر رسيدگي به فرزندانم و کار در بيرون از منزل، از زندگي ام غفلت کرده بودم. رسول هر روز بيشتر در گرداب اعتياد فرو مي رفت و تلاش هاي من براي نجات او بي نتيجه بود تا اين که روزي او مواد مخدر را به زندگي و همسر و فرزندانش ترجيح داد و به مکان نامعلومي رفت. مدت زيادي از او بي خبر بودم تا اين که به اصرار خانواده ام از او طلاق غيابي گرفتم. نگهداري از ۲ فرزند و تأمين هزينه هاي سنگين زندگي مرا آشفته و کلافه کرده بود. از اين رو با کمک پدرم، منزلي را اجاره و در يک رستوران مشغول کار شدم. مشکلات مالي ام تا حدودي برطرف شده بود، اما از نظر عاطفي و محبت خلاءهايي را در فرزندانم حس مي کردم از سوي ديگر نيز تحمل نگاه ديگران به عنوان يک زن مطلقه برايم سخت و دشوار شده بود تا اين که با جمشيد آشنا شدم. او جواني مجرد بود که به منزل پدرم رفت و آمد داشت. جمشيد با محبت هايش به من و فرزندانم باعث شد تا به او علاقه مند شوم و بدين ترتيب طولي نکشيد که او به من پيشنهاد ازدواج موقت چند ساله داد، اما از من خواست تا موضوع ازدواج موقت را از خانواده هايمان پنهان کنيم و پس از آن که نسبت به يکديگر شناخت کافي پيدا کرديم به صورت دائم با يکديگر ازدواج کنيم. از زماني که زندگي مشترکم را آغاز کردم تنها به جلب رضايت جمشيد مي انديشيدم و با محبت به او سعي مي کردم که مرا به عنوان همسر آينده اش بپذيرد به طوري که وقتي او پيشنهاد خريد يک منزل ويلايي را داد بدون تأمل پس اندازها و پول حاصل از فروش خودروام را به او دادم تا او به زندگي با من بيشتر پاي بند شود اما در همين روزها در فرصت مناسبي ماجراي بارداري ام را به طور ناگهاني برايش بازگو کردم که متوجه شدم شب قبل خانواده اش دختري را براي جمشيد خواستگاري کرده اند. آن شب او در ميان بهت و ناباوري مرا تهديد کرد جنين ۲ ماهه ام را سقط کنم در غير اين صورت پول هايم را پس نمي دهد. اين در حالي است که تنها چند روز به پايان مدت عقد موقتمان باقي مانده است و من با شکست تلخ ديگري در زندگي مواجه شده ام. کاش...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

سه شنبه 10 مرداد 1396  10:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

حباب خوشبختی

حباب خوشبختی
 
 
تک دختر خانواده بودم. روزگاری آرزو داشتم با کسی ازدواج کنم که موقعیت اقتصادی و اجتماعی بالایی داشته باشد تا همان طور که در خانه پدرم هرگونه امکانات رفاهی و تفریحی برایم فراهم بود، در خانه همسرم نیز احساس آرامش و آسایش کنم. اما با ماجرایی که در زندگی یک ساله ام پس از ازدواج رخ داد تازه فهمیدم پول و مقام خوشبختی نمی آورد و چه درست گفته اند بزرگان ما که اخلاق و ایمان ماندگار است و ...
زن 25 ساله با بیان این که کاش قبل از ازدواج کمی هم به اخلاق و ایمان خواستگارم توجه می کردم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: روزی که «امید» به خواستگاری ام آمد بلافاصله پاسخ مثبت دادم چرا که او موقعیت اجتماعی بالایی داشت و در دانشگاه تدریس می کرد ، ظاهر آراسته و جذاب او مرا عاشق کرد و به همین خاطر در کمتر از یک هفته، مراسم عقدکنان برگزار شد. مادر امید از همسایگان قدیمی ما بود و به همین دلیل نیز هیچ گونه تحقیقی درباره او و خانواده اش انجام ندادیم . هنوز 2 ماه از این ماجرا نگذشته بود که به اصرار امید زندگی مشترک مان زیر یک سقف آغاز شد. هنوز من در رویاها و هیجانات دوران جوانی غرق بودم که بی توجهی های امید نسبت به من  دلگیرم کرد. امید بیشتر اوقات بیکاری اش را یا در خانه خواب بود یا به بهانه تحقیق و کارهای علمی اش بیرون می رفت و تا دیروقت به خانه برنمی گشت. او حتی اجازه نمی داد من هم به تنهایی از خانه بیرون بروم. احساس می کردم به مترسکی تبدیل شده ام که فقط نقش یک تازه عروس را بازی می کند ولی همه این ها را به خاطر علاقه به همسرم تحمل می کردم تا این که فهمیدم امید قبل از ازدواج با من، 2 بار دیگر ازدواج کرده و در دوران نامزدی از آن ها جدا شده است. وقتی موضوع را با مادر امید درمیان گذاشتم، گفت: آن ها زنان خوبی نبودند و پسرم کم شانس بوده است اما از این ماجرا چیزی به همسرت نگویی که عصبانی می شود. با آن که غرورم شکست و احساس حقارت کردم ولی این راز را در سینه ام نگه داشتم و به هیچ کس چیزی نگفتم. با این وجود در خودم شکسته بودم تا این که روزی صدای پیامک های متعدد گوشی تلفن همسرم توجهم را جلب کرد. امید، گوشی اش را به شارژ زده و یادش رفته بود آن را با خودش به حمام ببرد! ناخودآگاه به سوی تلفن رفتم و بلافاصله پیامک ها را بررسی کردم. با  دیدن پیامک های مشمئزکننده و زشت زنی که به همسرم ابراز علاقه کرده و با او قرار گذاشته بود دستانم به لرزه افتاد. بقیه پیام ها هم چیزی از آن ها کم نداشت. ناگهان همسرم را مقابلم دیدم، خشکم زده بود که گوشی را از دستم کشید ، به زحمت پرسیدم این پیامک ها چیست؟ او در حالی که می گفت به تو ارتباطی ندارد ، ادامه داد: خیلی ها در حسرت دوستی با من هستند چرا که هم پول، هم تحصیلات و هم شغل مناسبی دارم پس تو قدر این موقعیت را بدان که با من زندگی می کنی! فریاد زدم واقعا پستی! با این جمله سیلی محکمی به صورتم زد و گفت خفه شو. تازه دلیل بی توجهی ها و بیرون رفتن هایش را می‌فهمیدم ، شبانه به خانه پدرم رفتم و به ساده لوحی خودم افسوس خوردم. حالا می فهمیدم که ... 
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 11 مرداد 1396  8:48 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در آرزوی طلاق !

در آرزوی طلاق...!
 
 
زن 30 ساله در آرزوی جدایی از همسرش لحظه شماری می کند تا به قول خودش یک روز را با آرامش بگذراند. او در حالی که بیان می کند به خاطر 2 دخترم همه سختی ها را تحمل می کنم و کتک های بی رحمانه همسرم را به جان می خرم، به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 30 سال قبل در خانواده ای آشفته و فقیر، پا در این دنیای پر از آشوب گذاشتم. از روزی که چشم باز کردم جز بساط مواد مخدر و دود و دم چیزی در اطرافم ندیدم. پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت و ما در یکی از مناطق آلوده شهر مشهد زندگی می کردیم، خیلی زود برادرانم نیز یکی پس از دیگری مسیر پدرم را در پیش گرفتند و به دام اعتیاد افتادند. آن ها آلات و ادوات استعمال مواد مخدر را در دست داشتند اما نمی توانستند هزینه های سنگین آن را تامین کنند. این گونه بود که تنها راه ساده به دست آوردن پول را در فروش مواد مخدر و سرقت دیدند. در حالی که فقر و اعتیاد در زندگی آشفته ما رخنه کرده بود، برادرانم نیز یکی پس از دیگری دستگیر و راهی زندان می‌شدند این در حالی بود که من هم بیمار شده بودم و توان ایستادن نداشتم. 9 سال بیشتر نداشتم که با قطع امید پزشکان ویلچرنشین شدم. در این شرایط تنها گریه ها و راز و نیازهای مادرم و توسل های او به ائمه(ع) موجب شد مدتی بعد پاهایم قدرت راه رفتن را باز یابد  اما چون هنوز پای راستم می لنگید، به عنوان معلول تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتم. تا این که هنگام رفت و آمدهایم به بهزیستی با رحمان آشنا شدم و با یکدیگر ازدواج کردیم. وضعیت خانوادگی «رحمان» بسیار آشفته تر از خانواده من بود چرا که مادر رحمان او و خواهرش را رها کرده بود و تنها چیزی که رحمان از مادرش به یاد داشت ارتباط او با مردان غریبه بود که صحنه های تلخ و زشتی را در خاطر او باقی گذاشته بود. ازدواج من و رحمان عاقبت خوشی نداشت چرا که او نیز معتاد بود و هنگامی که پولی برای تهیه مواد پیدا نمی کرد من و فرزندانم را به شدت کتک می زد به طوری که آثار آن ضربه ها هنوز هم در نقاط مختلف بدنم دیده می شود.
چند بار با کمک خیران او را به مرکز ترک اعتیاد بردم ولی دوباره مصرف مواد را آغاز می کرد . در این شرایط برای تامین هزینه های زندگی 2 بار عمل جراحی اهدای تخمک انجام دادم که بعد از آن به شدت دچار کم خونی شدم ولی مبلغ دریافتی ام برای مواد مخدر رحمان هزینه می شد یا مجبور بودم دیه شاکیانی را پرداخت کنم که او آن ها را مورد ضرب و جرح قرار داده بود. حالا هم در یکی از روستاهای حاشیه مشهد و در منزلی بدون امکانات اولیه بهداشتی در حالی زندگی می کنم که رحمان بیکار است و من تصمیم گرفته ام برای رهایی از این شرایط به مراکز قانونی اجاره رحم مراجعه کنم تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 12 مرداد 1396  6:45 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از آرزوهای بزرگ تا کارتن خوابی

از آرزوهای بزرگ تا کارتن خوابی
 
 

از دوستانم شنیدم پدرم به دلیل عارضه شدید قلبی در بیمارستان بستری شده است. او به شدت نگران من بود و به گفته دوستانم آرزو می کرد یک بار دیگر مرا ببیند و در آغوش بگیرد اما من در وضعیتی گرفتار شده بودم که روی بازگشت به خانه را نداشتم. فقط به خاطر مخالفت پدرم با یکی از خواسته هایم خودم را داخل لجنزاری انداخته بودم که هر چه دست و پا می زدم بیشتر در آن فرو می رفتم تا این که ...
جوان 23 ساله ای که به اتهام سرقت دستگیر شده بود، در حالی که اشک هایش روی دستبندهای فولادین قانون می چکید، با یادآوری روزگاری که در رفاه و آسایش زندگی می کرد، آه سردی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: اگر چه پدرم کارمند بازنشسته بود اما وضعیت مالی خوبی داشتیم به طوری که همواره اطرافیان به ما حسادت می کردند تا این که ازدواج اشتباه خواهرم که با یک عشق خیابانی شروع شد، زندگی و سرنوشت همه ما را تحت تاثیر قرار داد. آن روزها خواهر بزرگ ترم عاشق جوانی به نام فرزاد شده بود که از نظر فرهنگی و اجتماعی در سطح بسیار پایینی قرار داشت اگرچه پدر و مادرم با این ازدواج به شدت مخالف بودند اما سماجت های خواهرم برای ازدواج با فرزاد بالاخره نتیجه داد و آن ها با یکدیگر ازدواج کردند. شوهر خواهرم حتی از آداب معاشرت بی بهره بود و به موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده ما حسادت می کرد. با آن که زندگی مشترک آن ها دوامی نداشت و چند سال بعد از یکدیگر جدا شدند ولی فرزاد زندگی مرا نیز به نابودی کشاند. آن روزها من 15 سال بیشتر نداشتم و در اوج رویاهای نوجوانی، آرزوی زندگی در خارج از کشور را در ذهن می پروراندم، احساس می کردم آن سوی مرزها آزادی بیشتری وجود دارد و من می توانم به راحتی هر چیزی را که بخواهم به دست بیاورم. این گونه بود که روزی موضوع رفتن به خارج از کشور را به طور جدی با پدرم مطرح کردم اما پدرم که می دانست من به خاطر شور و هیجان زودگذر دوران نوجوانی به خارج از کشور علاقه مند شده ام، ضمن مخالفت با خواسته ام گفت: الان خیلی زود است تا زمانی که دیپلمت را نگیری و خدمت سربازی را سپری نکنی نمی‌گذارم جایی بروی . من که از حرف های پدرم ناراحت شده بودم با ایجاد سر و صدا و توهین خانه را ترک کردم و به منزل خواهرم رفتم. آن شب نقشه های زیادی کشیدم تا قاچاقی از کشور خارج شوم، اما همه راه ها را بسته دیدم و در حالی که افکار زندگی در خارج از کشور رهایم نمی کرد به خواب رفتم. صبح که چشمانم را گشودم خواهرم سرکار رفته بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم فرزاد را در حال استعمال مواد مخدر دیدم تا آن روز هیچ کس از اعتیاد شوهر خواهرم خبر نداشت. او با لبخند مرا هم دعوت به مصرف مواد کرد تا افکارم کمی آرام شود. ابتدا مخالفت کردم ولی فرزاد گفت: تو هنوز یک بچه ترسو هستی که تا سر خیابان نمی توانی بروی چطور می خواهی در خارج از کشور زندگی کنی؟! این جمله مرا میخکوب کرد، با عصبانیت برگشتم و کنار او به استعمال مواد مخدر پرداختم. با خودم گفتم ثابت می کنم که بزرگ شده ام! اما بعد از آن، مصرف مواد را ادامه دادم تا این که درس و مدرسه را رها کردم و پس از طلاق خواهرم به جوانی کارتن خواب تبدیل شدم. دیگر برای تامین مخارجم دست به سرقت می زدم تا این که ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 14 مرداد 1396  1:05 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بالاتر از عشق مجنون!

بالاتر از عشق مجنون!
 
 
آن قدر عاشق و دلباخته یکدیگر بودیم که احساس می کردم اگر روزی «فلورا» را نبینم قلبم از حرکت باز می ایستد. قصه های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد را در برابر عشق خودم هیچ می پنداشتم و آن ها را داستان های ساخته ذهن نویسندگان و شاعران می دانستم. من آن قدر شیفته «فلورا» شده بودم که در هیچ دیوان شعر و کتاب ادبی شبیه آن وجود نداشت ولی این عشق دیوانه وار مدت زیادی طول نکشید و من عاشق دختر دیگری شدم تا این که ...
مرد جوانی که به اتهام برقراری روابط نامشروع و ایراد ضرب و جرح دستگیر شده بود درحالی که می گفت روزگاری چنان عاشق «فلورا» بودم که به هر سو می نگریستم جمال او جلوه گر بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: روزی که برای اولین بار او را در کارگاه خیاطی دیدم، نمی دانستم نتیجه آن نگاه اول چه خواهد بود، حالم چون خفاشی بود که ناگهان نور درخشانی بر چشمانش تابیده باشد، معلوم است که چه حالی دارد.گویی همه زیبایی های عالم در چشمان او جمع شده بود. آن روزها من 20 سال بیشتر نداشتم و برای پیداکردن کار از شهرستان به مشهد مهاجرت کرده بودم تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم منزلی را در حاشیه شهر اجاره کردم و در کارگاه خیاطی مشغول کار شدم. «فلورا» هم با نظر صاحب کارگاه قرار شد به طور موقت در کارگاه خیاطی کار کند. هنگام کار مدام چشمانم به سوی فلورا برمی گشت و به هر بهانه ای سعی می کردم به او نزدیک تر شوم تا این که ارتباط پنهانی من و او به جایی رسید که تصمیم به ازدواج گرفتم اما او 6 سال از من بزرگ تر بود و خانواده هایمان مخالف ازدواج ما بودند. مخالفت آن ها در شرایطی بود که من حتی برای لحظه ای نمی توانستم به دور از فلورا زندگی کنم و برای به دست آوردن او از انجام هیچ کاری ابایی نداشتم. در نهایت تصمیم گرفتیم از خانه فرار و به طور پنهانی زندگی کنیم، به یکدیگر قول دادیم هیچ وقت به هم خیانت نکنیم و تا آخر عمر با هم بمانیم. غافل از این که عشق های خیابانی زودگذر است و... آن شب به منزل یکی از دوستانم در اطراف مشهد رفتیم و با قرائت صیغه محرمیت، زندگی پنهانی خود را آغاز کردیم. با این همه، طولی نکشید که خانواده فلورا محل زندگی ما را پیدا کردند و پس از کتک کاری من، او را نیز با خود بردند و در خانه زندانی کردند ولی بعد از مدت کوتاهی «فلورا» موضوع بارداری اش را با مادرش در میان گذاشت و خانواده اش ناچار شدند با ازدواج ما موافقت کنند این گونه بود که پا به خانه بخت گذاشتیم اما زندگی ما به سختی می گذشت چرا که من بیکار بودم و نمی توانستم مخارج زندگی را تامین کنم، از سوی دیگر هم «حمیده» به دنیا آمده بود و هزینه های ما هر روز بیشتر می شد به همین خاطر فلورا مدام مرا سرزنش می کرد و من هم کتکش می زدم. دیگر از آن همه عشق و محبت خبری نبود تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم به کار نقاشی ساختمان مشغول شدم اما بازار کار کساد بود و من روزهای زیادی رابیکار می ماندم. در این روزها فلورا با کارهای خیاطی مخارج زندگی را تامین می کرد، من هم به دلیل رفاقت با دوستان ناباب معتاد شده بودم، دیگر آن همه علاقه به نفرت تبدیل شده بود و با آن که همسرم، فرزند دوم مان را باردار بود مشاجره ها و کتک کاری های ما شدت گرفت. فلورا مرا نزد خانواده اش تحقیر می کرد و با حالت قهر به منزل پدرش می رفت. در همین روزها که از زندگی با فلورا خسته شده بودم عاشق دختری به نام سمیرا شدم و او را در نبود فلورا به خانه ام می آوردم. تا این که روزی وقتی با آن دختر مشغول قلیان کشی بودیم فلورا سررسید و کار به کتک کاری کشید. در این هنگام همسایه ها موضوع را به پلیس اطلاع دادند و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 15 مرداد 1396  9:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چاقوکشی وحشتناک

چاقوکشی وحشتناک
 
 
یکی از نیروهای انتظامی را با من همراه کنید تا با یکدیگر به بیمارستان برویم که از پدرم رضایت بگیرد وگرنه مجبور می شویم حدود 9 میلیون تومان برای انجام جراحی و هزینه های بیمارستانی بپردازیم که پرداخت این مبلغ از توان مالی ما خارج است و ... .
این ها بخشی از اظهارات زن مطلقه 17 ساله ای بود که با دستی باندپیچی شده وارد کلانتری شد و درحالی که بیان می کرد، در ماجرای چاقوکشی انگشت من قطع شده است، حالا پدرم رضایت نمی دهد، درباره چگونگی وقوع این حادثه تلخ به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: آن چه از زمان کودکی به خاطر دارم، این است که اعتیاد پدرم همواره مشکلاتی را در زندگی ما ایجاد می کرد. در همین شرایط من تا پایان مقطع ابتدایی درس خواندم و پس از آن در کنار مادر و خواهرم ماندم اما حدود 5 سال قبل بود که به دلیل گرانی مواد مخدر سنتی، پدرم به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد. او دیگر نمی توانست کار کند و تمام روز را با دوستان معتادش می گذراند و آن ها را به منزل می آورد. حضور دوستان معتاد پدرم در خانه مزاحمت های زیادی برای من و مادر و خواهرم ایجاد می کرد. پدرم به مردی بد دهان و فحاش تبدیل شده بود طوری که وقتی خمار می شد بی رحمانه به جان ما می افتاد و همه ما را کتک می زد. او سال گذشته سر خواهر کوچک ترم را به زمین کوبید که دچار آسیب شد حتی یک بار نیز با تبر سر مادرم را شکست. در همان اوضاع و احوال من با پسری ازدواج کردم و در آن زمان 15 سال بیشتر نداشتم ولی سال گذشته پدرم برای آن که همسرم مرا طلاق بدهد، او را چنان کتک زد که همسرم نیز مجبور شد با طلاق من موافقت کند. از آن به بعد برای تامین هزینه های زندگی به دنبال کار می گشتم تا این که در یکی از فروشگاه های مرکز تجاری در اطراف میدان سپاد مشهد مشغول کار شدم بعد از آن مادرم نیز در همان مرکز تجاری کاری پیدا کرد تا بتواند بخشی از مخارج زندگی مان را تامین کند. در این میان گاهی پدرم به فروشگاه محل کارم می آمد و با توهین و فحاشی با آبرویمان بازی می کرد مدتی به همین ترتیب گذشت تا این که چند روز قبل پدرم در حالی که چاقویی در دست داشت وارد فروشگاه شد و با توهین و فحاشی مرا تهدید کرد. در بین مشاجره ناگهان پدرم با چاقو به من حمله ور شد و یکی از انگشتان دست راستم را قطع کرد من هم که بسیار خشمگین شده بودم چاقو را از او گرفتم و چند ضربه پی در پی به نقاط مختلف بدنش زدم، وقتی پدرم خون آلود روی زمین افتاد مغازه داران محل جمع شدند و ما را به بیمارستان منتقل کردند اما با وجود تلاش پزشکان بند انگشت قطع شده من پیوند نخورد و دچار نقص عضو شدم. این درحالی بود که پدرم نیز پس از اعمال جراحی در بخش مراقبت های ویژه بستری شد حالا هم چهار میلیون تومان هزینه بیمارستان من و پنج میلیون تومان هزینه پدرم شده است و در صورتی که گذشت نکنیم باید ابتدا مخارج بیمارستان را بدون تخفیف پرداخت کنیم، اگرچه مادرم قصد دارد بعد از ترخیص پدرم از بیمارستان طلاقش را از او بگیرد ولی پدرم حاضر به گذشت نیست. شایان ذکر است پس از بازبینی دوربین های مداربسته فروشگاه محل درگیری که به دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد) صورت گرفت مشخص شد که دختر 17 ساله چاقو در دست داشته و ابتدا با 10 ضربه چاقو پدرش را مجروح کرده اما در بین نزاع، چاقو انگشت خودش را بریده است و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 16 مرداد 1396  10:10 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها