0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آهای دختران جوان!

آهای دختران جوان!
 
 
امروز با همه وجودم فریاد می زنم و به دختران جوان و نوجوان می گویم «آشنایی های خیابانی عاقبتی جز تباهی آینده زندگی ندارد» چرا که این گونه آشنایی ها و ارتباطات در نهایت موجب ایجاد سوء ظن می شود و نتیجه ای جز طلاق و تنهایی نخواهد داشت ...
زن 26 ساله ای که عنوان می کرد هیچ علاقه ای به همسرم ندارم و تنها به خاطر پسر کوچکم به این زندگی آشفته و توام با سوء ظن ادامه می دهم به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 17 ساله بودم که با پسری در خیابان دوست شدم. آن زمان در اوج هیجانات عاطفی قرار داشتم و احساس می کردم با آن پسر خوشبخت خواهم شد ولی چند ماه بعد او مرا رها کرد و به دنبال زندگی خودش رفت این در حالی بود که پدرم متوجه این ارتباط شده بود و مرا نصیحت می کرد که این گونه آشنایی ها هیچ گاه سرانجام خوبی نداشته است و ندارد چرا که اگر این دوستی ها که براساس احساس و عاطفه شکل گرفته به ازدواج بینجامد، مدتی بعد با فروکش کردن هیجانات دوران جوانی منجر به بهانه گیری و بروز اختلافات خانوادگی خواهد شد و حتی در بیشتر اوقات سوء ظن هایی برای زوج جوان شکل می گیرد و هر کدام نسبت به دیگری بد گمان می شوند که همان طور که با او دوست شده است امکان دارد این موضوع در زندگی مشترک هم تکرار شود. از سوی دیگر اگر این دوستی به ازدواج نرسد باز هم طرفین و به ویژه دختر دچار افسردگی های روحی و روانی شدیدی خواهد شد که در نهایت عاقبتی جز تباهی آینده نخواهد داشت... خلاصه چند ماه بعد به اصرار پدرم در حالی با پسر عمویم ازدواج کردم که او نیز در جریان دوستی خیابانی با پسر غریبه قرار گرفته بود به همین خاطر از همان روزهای آغازین ازدواجمان نسبت به من سوء ظن پیدا کرد و با نیش و کنایه با من سخن می گفت. در حالی که من آن پسر غریبه را فراموش کرده بودم ولی این حرف ها به جایی کشید که دیگر هیچ علاقه ای به همسرم نداشتم. با این وجود صاحب فرزندی شده بودم و نمی توانستم از او جدا شوم. یک آشنایی خیابانی چند ماهه همه روزگارم را سیاه کرده بود و به هیچ وجه نمی توانستم ذهنیت همسرم را تغییر بدهم. او به خاطر این کار آن قدر مرا شکنجه روحی می داد که حتی مرا با زنان خیابانی مقایسه می کرد. 8 سال با این شرایط زندگی کردم تا بتوانم حداقل پسرم را به سر و سامان برسانم. ولی دیگر تحمل این وضعیت را ندارم و به همسرم می گویم تو با زن دیگری ازدواج کن و تنها مخارج من و فرزندم را بپرداز! اما او با وجود آن که با زنان دیگری ارتباط دارد و حتی به دوستان نزدیک من پیشنهاد دوستی می دهد حاضر نیست تا به طور شرعی و قانونی ازدواج مجدد کند و تنها مرا به خاطر اشتباه 9 سال قبل مورد شکنجه های روحی قرار می دهد. گاهی می گوید: فردی با من تماس گرفته وعنوان کرده است که همسرت با کسی رابطه دارد و مدارک آن را برایم ارسال می کند... حالا به حرف پدرم می اندیشم که آشنایی های خیابانی قبل از ازدواج عاقبتی جز ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 11 تیر 1396  9:45 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از لانه مجردی تا پرونده جنایی

از لانه مجردی تا پرونده جنایی
 
 
آن زمان 18 سال بیشتر نداشتم و بیشتر اوقات به تنهایی در تعمیرگاهی که داشتم مشروب می‌نوشیدم ولی قبل از آن که در ماجرای یک پرونده جنایی تحت تعقیب قرار گیرم، در خانه ای دستگیر شدم که برای مصرف مشروبات الکلی به آن جا رفته بودم و...
جوان 31 ساله ای که در بیان تاریخ رویدادها و حوادث زندگی اش مدام دچار تناقض گویی می شد در حالی که به عنوان یکی از متهمان پرونده «قتل در مجلس عروسی» توسط کارآگاه نجفی (افسر پرونده) مورد بازجویی قرار گرفته بود، به تشریح زندگی اش پرداخت و گفت: 16 سال قبل به همراه 6 عضو دیگر خانواده ام از یکی از شهرهای شمالی خراسان رضوی به مشهد مهاجرت کردیم و در حاشیه شهر ساکن شدیم. پدرم کارگر ساختمانی بود و گاهی برای کار عازم تهران می شد. من هم چون درس هایم ضعیف بود و علاقه ای به تحصیل نداشتم، در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. مدتی بعد شاگرد تعمیرکار خودرو شدم و حدود 3 سال در یکی از تعمیرگاه های مشهد کار کردم تا این که این حرفه را به خوبی آموختم و خودم تعمیرگاهی راه اندازی کردم. از همان جا بود که به مصرف مشروبات الکلی روی آوردم. آن زمان به فروشندگان مشروب زنگ می زدم و آن ها مشروب را به در مغازه ام می آوردند گاهی با دوستانم هم پیاله می شدم اما بیشتر اوقات به تنهایی مصرف می‌کردم. در همین روزها از طریق دوستانم پایم به یک خانه مجردی باز شد و دیگر به آن خانه رفت و آمد می کردم تا این که یک روز وارد آن خانه مجردی شدم. کلید آن زیر آجری بالای دیوار قرار داشت و تنها افرادی که به آن خانه برای مصرف مواد یا مشروب رفت و آمد می کردند از آن اطلاع داشتند. آن روز هم همسایگان که از رفت و آمدهای مشکوک به آن خانه تیمی خسته شده بودند موضوع را به پلیس گزارش کردند و من پس از دستگیری به تحمل 80 ضربه شلاق محکوم شدم. هنوز چند ماه از آزادی من پس از تحمل ضربات شلاق نگذشته بود که نزاعی در یک مجلس عروسی رخ داد و فردی به قتل رسید. آن زمان برادرم به اتهام شرکت در نزاع دستگیر شد و من به سراغ افراد دیگری رفتم که در این نزاع خونین حضور داشتند. به آن ها گفتم شما خودتان را به قانون معرفی کنید تا برادرم آزاد شود! به همین خاطر با یکدیگر درگیر شدیم تا این که پدر یکی از آن ها گفت بعدازظهر بیایید تصمیم بگیریم! ولی آن ها همان روز فرار کردند تا این که 5 سال بعد دوباره افرادی در این پرونده جنایی به همراه آن 3 نفر دستگیر شدند که یکی از آن ها من بودم. چندین ماه بعد با سپردن وثیقه آزاد شدم و با اصرار مادرم با یکی از بستگانم ازدواج کردم اما چند روز قبل در حالی که تحقیقات پلیس در این پرونده جنایی ادامه داشت دوباره مرا برای بازجویی های بیشتر به پلیس آگاهی احضار کردند تا...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 12 تیر 1396  8:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

مادر آلزایمری...

مادر آلزایمری...
 
 
2 سال در خانه پدری ام همه کارهای مادرم را انجام دادم. او بیماری فراموشی دارد و من دیگر توان نگهداری از مادرم را ندارم و می خواهم برای خودم کار کنم تا بتوانم...
این ها بخشی از اظهارات زن 34 ساله ای است که با صورت زخمی و چشمانی گریان به تشریح زندگی سراسر غم و اندوهش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان گفت: حدود 10 سال قبل با «قدرت» ازدواج کردم. روزی که لباس سفید عروسی را بر تن کردم نمی دانستم که همسرم عاشق مواد افیونی است. زمانی به خود آمدم و پی به روزگار تیره ام بردم که موادمخدر همه وجود «قدرت» را تسخیر کرده بود. کاری از دست من برنمی آمد چرا که همسرم، اعتراض هایم را با کتک پاسخ می داد. طولی نکشید که هیولای سفید بر زندگی ما چنگ انداخت و «قدرت» به مواد مخدر صنعتی (شیشه) آلوده شد. از آن روز به بعد برای تامین مخارج سنگین اعتیادش دست به سرقت می زد. این درحالی بود که دیگر پولی برای خریدهای خانه نداشتیم. زندگی ما به سختی می گذشت تا این که تصمیم به جدایی گرفتم اما هنوز دادخواستم را تحویل دادگاه نداده بودم که فهمیدم باردارم. در همین روزها قدرت به جرم سرقت دستگیر و روانه زندان شد. با خودم اندیشیدم شاید روزی که از زندان آزاد شود، دست از اعتیاد بردارد و به زندگی سالم بازگردد. اما این آرزوی من تنها 2 روز طول کشید چرا که روز سوم پس از آزادی باز هم وی را در حال مصرف موادمخدر صنعتی دیدم. اما به خاطر فرزندم سکوت کردم. بالاخره با همان شرایط سخت و در حالی که دختر دیگرم نیز به دنیا آمده بود، به این زندگی نکبت بار ادامه دادم. همسرم در این سال ها چند بار دستگیر و زندانی شد ولی هر بار مادرشوهرم از او حمایت و با پرداخت جریمه هایش و خسارت های مالباختگان او را از زندان آزاد می کرد. همه این مشکلات را تحمل کردم اما روزی که فهمیدم به من خیانت کرده و زنی شهرستانی را به عقد خودش درآورده است دیگر طاقت نیاوردم و با سپردن فرزندانم به قدرت، از او طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم چرا که پرداخت اجاره منزل برایم امکان پذیر نبود. مدتی در خانه پدرم زندگی کردم تا این که پدرم به دلیل بیماری به رحمت خدا رفت و من سرپرستی مادرم را به عهده گرفتم. خواهر و برادرانم با آن که زندگی خوبی داشتند اما هیچ کمکی به من و مادرم نمی کردند. آن ها می گفتند چون در یکی از اتاق های منزل پدری ساکن هستم باید همه امور مادرم را که بیماری فراموشی (آلزایمر) دارد انجام بدهم. ولی بعد از 2 سال دیگر خسته شدم و تصمیم گرفتم منبع درآمدی داشته باشم تا بتوانم دخترهایم را نزد خودم بیاورم چرا که برای آینده آن ها بسیار نگرانم. با همه این ها، خواهر و برادرانم وقتی در جریان موضوع قرار گرفتند نه تنها اسباب و اثاثیه ام را بیرون ریختند بلکه مرا نیز به شدت کتک زدند و از خانه بیرون انداختند حالا هم....
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 13 تیر 1396  9:38 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نیش های مار سمی!

نیش های مار سمی!
 
 
او چون ماری خوش خط و خال، آرام آرام به درون زندگی ام خزید و با نیش های سمی اش خیلی زود همه چیز را نابود کرد. سال ها عشق و محبت و زندگی عاشقانه ام را از بین برد تا بر اموالم خیمه بزند. من هم که خام این مار وحشتناک شده بودم، در کنارش قرار گرفتم اما زمانی به خودم آمدم که ... 
زن 56ساله در حالی که خلافکاری های همسرش را برای پلیس فاش می کرد تا شهروندان دیگری طعمه او نشوند، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: دختر جوانی بودم که با پسری شایسته و خوش اخلاق ازدواج کردم. زندگی ما آن قدر عاشقانه بود که بسیاری از اطرافیانمان به این ارتباط زیبا غبطه می خوردند، در این میان تنها یک موضوع مرا رنج می داد، چرا که من به دلیل برخی مشکلات جسمی نمی توانستم باردار شوم. با این حال، هیچ خللی در زندگی مشترک ما به وجود نیامد و «عنایت» همواره طوری برخورد می کرد که من احساس حقارت و سرخوردگی نکنم. این زندگی شیرین و عاشقانه تا 9سال قبل ادامه داشت تا این که «بهراد» به خانه ما آمد. همسرم چند ساعت قبل با او در خیابان آشنا شده و او را به منزل دعوت کرده بود. از آن روز به بعد در حالی رفت و آمدهای «بهراد» به منزل ما ادامه داشت که او جوانی 30ساله و مجرد بود و ادعای رفاقت صمیمانه با عنایت می کرد. خیلی زود با نگاه های معنی دار او متوجه شدم که «بهراد» همچون ماری خوش خط و خال به درون زندگی ام خزیده است. او تلاش می کرد مرا نسبت به همسرم بدبین کند و از سوی دیگر هم به من ابراز علاقه می کرد، ولی من همسرم را دوست داشتم و چند بار به او تذکر دادم تا پایش را از گلیمش درازتر نکند. او آن قدر اعتماد عنایت را جلب کرده بود که حتی وقتی او در منزل نبود، به بهانه های مختلف به خانه ما می آمد و با آن که همسرم چند بار او را در خانه دیده بود، ولی چیزی نمی گفت. تا این که روزی با عصبانیت به خانه آمد و در حالی که از شدت خشم دستانش می لرزید، گفت: «تو به من خیانت می کنی و ما چاره ای جز طلاق نداریم!» هرچه گریه و التماس کردم، او توجهی نداشت و می گفت راز خیانت هایم را بهراد برایش فاش کرده است. این گونه بود که در یک چشم برهم زدن زندگی ام به هم ریخت و مهر طلاق در شناسنامه ام ثبت شد. مدتی بعد بهراد مدام به من ابراز علاقه می کرد در حالی که نمی‌دانستم او به خاطر اموالم به من نزدیک شده است. کم کم از احساس تنفرم نسبت به او کاسته شد، چراکه خام حرف های عاشقانه اش شده بودم. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که مادر بهراد مرا برای پسرش خواستگاری کرد و گفت بهراد به جرم فروش موادمخدر از یک ماه قبل در زندان است و من باید او را از منجلاب مواد بیرون بکشم. من هم خیلی هزینه کردم و جریمه هایش را پرداختم تا 6 سال بعد از زندان آزاد شد و ما زندگی مشترکمان را شروع کردیم ولی بهراد دوباره به سوی موادمخدر صنعتی رفت به طوری که با زور و تهدید از من پول می گرفت و شب ها دیر وقت به خانه می آمد، تا این که یک شب او را تعقیب کردم و فهمیدم بهراد با پوشیدن لباس های نظامی از مردم زورگیری می کند. این بود که به کلانتری آمدم تا ... 
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 تیر 1396  8:51 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از ایدز

فرار از ایدز...!
 
 
به خاطر ترس از بیماری های خطرناکی مانند ایدز و هپاتیت از همسرم طلاق گرفتم و به امید یک زندگی بهتر توام با عشق و علاقه با مرد دیگری ازدواج کردم اما این ازدواج هم عاقبتی نداشت چرا که از شدت ناراحتی های روحی و روانی در حالی دست به خودکشی زدم که همسرم نیز تیغه چاقویی را در پهلوی برادرم فرو کرد و ...
زن 31 ساله درحالی که عنوان می کرد دیگر طاقت صحنه های وحشتناک ناشی از توهمات همسرم را ندارم به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: با آن که همیشه از بزرگ ترها می شنیدم که ازدواج مهم ترین و سرنوشت سازترین تصمیم هر فرد در زندگی است اما نمی دانم چرا خیلی از موضوعات اساسی مانند ایمان و اعتقادات مذهبی را نادیده گرفتم و 10 سال قبل در یک عشق هیجانی، عاشق تیپ و ظاهر زیبای پسر جوانی شدم که همواره چشمش به دنبال زنان و دختران دیگر بود. آن زمان تحصیلاتم در مقطع متوسطه به پایان رسیده بود که با «صدرا» ازدواج کردم ابتدا از این که همسرم بسیار خوش قیافه بود نزد دوستانم احساس غرور می کردم اما خیلی زود فهمیدم که او تعهدی نسبت به من و زندگی اش ندارد و با زنان و دختران دیگر نیز ارتباط برقرار می کند. زندگی مشترک من و «صدرا» یک سال بیشتر طول نکشید چرا که از بیماری های واگیردار مانند ایدز و هپاتیت وحشت داشتم و احتمال می دادم همسرم بر اثر روابط غیراخلاقی با زنان دیگر دچار این بیماری ها شده باشد. این گونه بود که از «صدرا» طلاق گرفتم و به منزل پدرم بازگشتم 2 سال بعد از این موضوع مردی به خواستگاری ام آمد که 15 سال از من بزرگ تر بود و 3 فرزند خردسال داشت. فکر کردم اگر با مردی که از همسرش جدا شده ازدواج کنم بهتر است چرا که او بیشتر مرا درک می کند به همین خاطر با «بهبود» ازدواج کردم و مسئولیت فرزندان او را نیز به عهده گرفتم اما خیلی زود دوباره شیشه آرزوهایم شکست چرا که فهمیدم بهبود به مواد مخدر اعتیاد دارد و همسرش هم به این دلیل از او طلاق گرفته بود.چاره ای جز تحمل نداشتم و تصمیم گرفتم به هر طریقی زندگی ام را حفظ کنم. اما وضعیت همسرم روز به روز بدتر می شد و به خاطر استفاده از مخدرهای صنعتی «توهم» همه وجودش را فرامی گرفت. او مدام به من تهمت می زد و به خاطر سوءظن های شدیدش حتی کلید منزل را در اختیارم نمی گذاشت از سوی دیگر به دلیل مصرف زیاد مواد مخدر خانه نشین شده بود و من مجبور بودم برای تامین هزینه های زندگی پرستاری فرزندان یکی از بستگان نزدیکم را به عهده بگیرم. او نیز به خاطر دلسوزی کمک های نقدی وغیرنقدی زیادی به من می کرد با این وجود هر بار که از سر کار به منزل باز می گشتم همسرم به شدت کتکم می زد تا ثابت کنم چرا چند دقیقه دیرتر آمدم. چند روز قبل نیز به خاطر ترافیک در خیابان، اتوبوس دیرتر به ایستگاه رسید و همسرم که دچار توهم بود باز هم مرا زیر مشت و لگد گرفت. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم که در یک شرایط روحی و روانی تعدادی قرص به قصد خودکشی خوردم و با خانواده ام تماس گرفت. برادر و شوهر خواهرم هراسان خود را به منزل ما رساندند اما «بهبود» با آن ها درگیر شد و چاقویی به پهلوی برادرم زد او سپس شیشه های خودروی شوهر خواهرم را نیز با آجر تخریب کرد که با دخالت همسایگان ما به بیمارستان منتقل و بستری شدیم حالا هم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 15 تیر 1396  8:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خنده های شیطانی!

خنده های شیطانی!
 
 

اگر پدرم می توانست خودش را از تونل تاریک و وحشتناک مواد افیونی بیرون بکشد و این هیولای هولناک را در گورستان سیاه دفن کند، من امروز این گونه خوار و ذلیل نمی شدم تا یک تبعه خارجی این گونه با آبروی من و خانواده ام بازی کند. اگر همچون دختران دیگر، پدرم پشتیبانم بود و در سختی ها به او تکیه می کردم شاید ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 15 ساله ای است که ادعا دارد خواستگارش با ورود به عنف به منزلشان، او را تهدید کرده و با توسل به زور مورد آزار و اذیت قرار داده است. این دختر نوجوان درحالی که بیان می کرد از روزی که این حادثه تلخ برایم رخ داده است، از شدت ترس جرات خوابیدن ندارم، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: کودک خردسالی بودم که معنی مواد مخدر را فهمیدم. آن روزها پدرم مواد مخدر صنعتی (شیشه) مصرف می کرد و همین موضوع اختلافات بین پدر و مادرم را شدت می بخشید چرا که او پس از مصرف شیشه، دچار توهمات ذهنی می شد و من و مادرم را به شدت کتک می زد. مادرم بارها تلاش کرد پدرم را از چنگال این هیولای وحشتناک نجات بدهد ولی پدرم با روی آوردن به مواد مخدر صنعتی آن قدر در این گرداب خطرناک فرو رفته بود که همه چیز را نادیده می گرفت. بالاخره کاسه صبر مادرم لبریز شد و زمانی که من 8 سال بیشتر نداشتم حلقه ازدواج را از انگشتش بیرون کشید و از پدرم طلاق گرفت. از آن روز به بعد پدرم در مرداب مواد مخدر به حرکت خود ادامه داد و مادرم برای سعادت و آینده من، کمر همت بست. اگرچه با اجاره یک منزل در بولوار توس مادرم شغلی برای خودش دست و پا کرد تا دست نیاز به سوی کسی دراز نکنیم اما من همیشه آرزو داشتم که روزی پدرم نزد ما بازگردد تا حداقل در سختی های روزگار تکیه گاهم باشد. اما افسوس ...خلاصه سال ها به همین ترتیب گذشت و من هم سعی می کردم با نمره های خوب مادرم را خوشحال کنم چرا که او به سختی مخارج تحصیلم را فراهم می کرد. در این میان با یکی از همسایگان همان محله که تبعه خارجی بودند رفت و آمد پیدا کردیم تا این که سال گذشته پسر 22 ساله همان همسایه به خواستگاری ام آمد ولی من بلافاصله پاسخ منفی دادم چرا که دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم. از سوی دیگر هم او نه تنها تبعه خارجی بود بلکه بی سواد و بیکار نیز بود. با این همه، او در مسیر مدرسه سرراهم قرار می گرفت و تهدید می کرد «نمی گذارد با کس دیگری ازدواج کنم». یک سال از خواستگاری او می گذشت و من اهمیتی به حرف هایش نمی دادم تا این که یک روز تعطیل وقتی مادرم مانند هر روز ساعت 6 صبح سرکار رفت و من هم خواب بودم ناگهان با صدایی از خواب پریدم و پسر همسایه را در اتاقم دیدم.فریاد زدم که با پلیس تماس می گیرم اما او با خنده های شیطانی گفت تو کسی را نداری! من هم از فریادهایت نمی ترسم. او سپس به زور مرا مورد آزار قرار داد و تهدید کرد حالا دیگر آبرویم را می برد و با عبور از روی تراس منزل هر روز این کار را تکرار می کند. از آن روز به بعد دیگر خواب از چشمانم گرفته شده و از هر صدایی می ترسم اما حالا که دست به دامان قانون شده ام آرزو می کنم کاش سایه پدر بالای سرم بود تا ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 تیر 1396  9:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نقشه وحشتناک

نقشه وحشتناک
 
 
غرور و ترس در زندگی من به هم آمیخته بود. خودم می دانستم هرگز نمی‌توانم آن چه را که شنیده بودم فراموش کنم اما چنین وانمود می کردم که به خاطر فرزندانم اهمیتی به موضوع نمی دهم تا این که چند روز بعد نقشه وحشتناکی کشیدم و...این ها بخشی از اظهارات مرد 43 ساله ای است که هنگام تشریح صحنه جنایتی که مرتکب شده بود، صدای ضربان قلبش از فاصله دور نیز شنیده می شد و نفس های تندش رشته کلام را از دستش خارج می کرد. او پس از آن که به سوالات تخصصی سرگرد سلطانیان (رئیس دایره قتل آگاهی) پاسخ داد، دفتر سیاه «جنایت» را در کلبه تاریک افکارش گشود و در تشریح روزگار گذشته اش گفت: پدرم فرهنگی بود. 5 خواهر و برادرم نیز همه درس خوان بودند. در این میان مدرسه برای من حکم زندان را داشت. اگرچه من فرزند بزرگ خانواده بودم اما به خاطر وضعیت ضعیف درس هایم، همواره با دیگران و به ویژه خواهر کوچک ترم مقایسه می شدم و مادرم به شدت مرا سرزنش می کرد. به طور کلی رفتن به مدرسه برایم زجرآور بود چرا که با دروس حفظی و به ویژه املا مشکل داشتم. به همین خاطر در سال دوم ابتدایی و دوم راهنمایی مردود شدم. وقتی می گفتم دوست ندارم درس بخوانم! مادرم به شدت تحقیرم می کرد و می‌گفت هیچ وقت جایگاهی در جامعه نخواهی داشت و تو سری خور بار می آیی! ولی من هیچ علاقه ای به تحصیل نداشتم. تا این که در سال اول دبیرستان ترک تحصیل کردم. قصد داشتم در یکی از نیروهای نظامی استخدام شوم اما در کمتر از یک ماه فهمیدم به درد این کار هم نمی خورم. این جا بود که در دوره های فنی و حرفه ای ثبت نام کردم ولی سرزنش های مادرم رهایم نمی کرد تا این که در مدارس شبانه به تحصیلاتم ادامه دادم و در رشته «برق» کار دانش دیپلم گرفتم و پس از پایان خدمت سربازی در رشته کاردانی دانشگاه زاهدان پذیرفته شدم. آن جا بود که با موادمخدر آشنا شدم. البته اولین بار زمانی که دوم راهنمایی بودم پسر همسایه مان در چناران مرا به داخل اتاقک منزلشان برد و آن جا مواد مصرف کردیم ولی با این وجود علاقه‌ای به مصرف مواد نداشتم. بعد از پایان تحصیلات در یک شرکت مشغول کار شدم و اواخر سال 79 ازدواج کردم. همسرم در یک مهدکودک کار می کرد که خواهرم او را برایم خواستگاری کرد. اگرچه از همان آغاز زندگی مشترک اختلافاتی با هم داشتیم ولی به زندگی ادامه دادیم تا این که صاحب 2 فرزند شدیم. من مغازه نصب دوربین های مداربسته و نورپردازی راه اندازی کردم. در این میان از حدود یک سال پیش با پسرخاله ام رفاقت صمیمانه ای برقرار کردم تا این که به رفت و آمدهای او به منزلم، زمانی که من سرکار بودم بسیار مشکوک شدم و با بررسی پیامک های گوشی تلفن همسرم، پی به ماجرایی شرم آور بردم. وقتی همسرم را تحت فشار قرار دادم و حقیقت را فهمیدم، دیگر همه حقارت ها و عقده های روانی ام سر باز کرد. این گونه بود که با نقشه قبلی پسرخاله ام را به قتل رساندم اما ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 18 تیر 1396  9:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

او را نمی بخشم!

او را نمی بخشم!
 
 
بارها به خاطر اعتیاد شوهرم قهر کردم و به منزل پدرم رفتم. روزگاری چنان از مواد مخدر وحشت داشتم که این موضوع به تنها مشکل اساسی زندگی ام تبدیل شد با غرور بالای سر شوهرم می ایستادم و از او می خواستم اعتیادش را ترک کند اما روزی چنان ورق برگشت که من هم فراتر از شوهرم اسیر مواد افیونی شدم و ...
زن 38 ساله در حالی که سعی می کرد دستبندهای آهنین قانون را زیر چادرش پنهان کند تا چشمان اشکبار دخترش شاهد این صحنه تلخ نباشد چشم به نامه «زندان» دوخت و با بغضی فرو خفته در گلو به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: درست 21 سال قبل بود که در مراسم خواستگاری وقتی به چشمان «پرویز» نگاه کردم انگار قلبم لرزید احساس کردم او نیمه گمشده من در زندگی است یک دل نه، صد دل عاشقش شدم و همان شب پاسخ مثبت دادم. با این وجود دیگر تحقیقات محلی جایی نداشت چرا که مادرم وقتی شور و شوق مرا برای ازدواج با پرویز دید گفت: «علف باید به دهان بزی خوش بیاید» این گونه بود که در یک چشم بر هم زدن پای سفره عقد نشستم بدون آن که از وضعیت زندگی و موقعیت های اجتماعی خانواده پرویز چیزی بدانم. 
همسرم شاگرد خودروهای سنگین بود و روزهای متمادی را در جاده های کشور به سر می برد به همین خاطر خیلی از شب ها را تنها بودم و در منزل پدرشوهرم روزگار می گذراندم خیلی زود فهمیدم پدرشوهرم اعتیاد دارد ولی اهمیتی ندادم چرا که من با پرویز ازدواج کرده بودم و رفتارهای خانواده اش ربطی به من نداشت اما روزگارم از زمانی رو به سیاهی گذاشت که همسرم را نیز پای بساط پدرش دیدم او هر بار که از جاده به منزل می آمد تا صبح در کنار پدرش مواد مخدر مصرف می کرد. آن روزها جوان بودم و غرورم تحمل این صحنه ها را نداشت وقتی برای اولین بار با حالت قهر به منزل پدرم رفتم به خاطر اعتراضم کتک مفصلی خوردم.
نمی خواستم دیگر به آن خانه بازگردم اما وقتی فهمیدم باردار هستم چاره ای جز بازگشت به زندگی ام نداشتم از آن روز به بعد مشکلات ما بیشتر شد و من چند بار دیگر قهر کردم با پرویز اتمام حجت می کردم که اگر اعتیادش را ترک نکند طلاق می گیرم اما او باز به «جاده» می رفت و مدت های زیادی را باید کنار فرزندانم می ماندم. در حالی که هر روز وضعیت شوهرم بدتر از گذشته می شد من هم به زندگی ام پای بندتر می شدم تا این که پرویز آرام آرام مرا نیز درگیر اعتیاد کرد. زمانی به خودم آمدم که پا را از مصرف مواد مخدر فراتر گذاشته و به کریستال آلوده شده بودم در همین شرایط سومین فرزندم نیز به دنیا آمد و همسرم دختر بزرگم را از تحصیل منع کرد تا به وضعیت خانه و خواهر تازه به دنیا آمده اش برسد من هم همه چیز را فراموش کرده بودم و تنها به تهیه مواد مخدر می اندیشیدم. تا این که روز قبل در حالی که مقداری کریستال همراهم بود دستگیر شدم و قاضی نامه زندان مرا نوشت حالا که دختر 17 ساله ام برای اطلاع از وضعیت من به کلانتری آمده است در حالی از او خجالت می کشم که هیچ وقت نمی توانم شوهرم را ببخشم چرا که ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 21 تیر 1396  8:59 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

توفان سهمگین!

توفان سهمگین!
 
 
با آن که مدت هاست آواره کوچه و خیابان و «کارتن خواب» هستم اما قصد سرقت فیوز برق را نداشتم. آن لحظه ملافه ای که به عنوان پتو و زیرانداز استفاده می کنم را روی سرم انداخته و در حال باز کردن جعبه فیوز برق داخل خیابان بودم که ناگهان دچار برق گرفتگی شدم و در حالی که دست و صورتم به شدت سوخت، چند متر به عقب پرتاب شدم و...
جوان 36 ساله ای که به اتهام سرقت فیوز برق در منطقه اسماعیل آباد دستگیر شده بود، در حال انتقال به بیمارستان توسط ماموران اورژانس، رشته افکارش را به گذشته های دور گره زد و درباره روزگار سیاه «کارتن خوابی» به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: اهل یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی هستم اما به دلیل شرایط خاصی که در زندگی پدرم به وجود آمد، مجبور شدیم چندین سال در تهران زندگی کنیم. پدرم راننده بیابان بود و اوضاع مالی بسیار خوبی داشت. تا این که آن حادثه تلخ رخ داد و زندگی ما از هم پاشید. سال ها قبل پدرم قصد داشت بار کامیون را در تهران تخلیه کند و به منزل بیاید اما در نزدیکی تهران ماموران انتظامی به بار بسته بندی شده کامیون مشکوک شدند و خودروی پدرم را بازرسی کردند. با کشف مقداری موادمخدر در بار کامیون، زندگی ما نیز دگرگون شد. پدرم را در حالی به زندان قزل حصار کرج منتقل کردند که ما مجبور شدیم برای مدت زیادی در تهران اقامت کنیم. پدرم به اتهام حمل و جاسازی موادمخدر به حبس طولانی مدت محکوم شد اما به دلیل این که سابقه محکومیت نداشت، پس از تحمل 5 سال زندان و پرداخت مبلغ زیادی جریمه، مشمول عفو و از زندان آزاد شد. دیگر همه اموالمان را از دست داده بودیم و کامیون هم توقیف بود به همین خاطر پدرم یک خودروی پیکان خرید تا با آن امرار معاش کنیم. در این شرایط دوباره به مشهد بازگشتیم و پدرم با جمع آوری سرمایه های خرد و طلبکاری هایش از دیگران منزل کوچکی خرید تا در کنار هم زندگی کنیم. ولی دومین حادثه تلخ همچون توفانی سهمگین همه هستی ما را درهم کوبید. آن روز همه خانواده سوار بر پیکان قصد عزیمت به تهران را داشتیم که ناگهان در جاده سبزوار خودرو واژگون شد. در این حادثه پدر و خواهرم جان باختند و من و مادرم که مجروح شده بودیم زنده ماندیم. اما ضربه روحی از دست دادن عزیزانم از من یک بیمار روانی ساخت. با این همه مادرم تصمیم گرفت برای نجات من از این شرایط روحی، آستین بالا بزند. او دختر خاله ام را به عقد من درآورد تا شاید با این ازدواج به آرامش برسم ولی چند ماه بعد همسرم در جریان وضعیت روحی و روانی من قرار گرفت و در حالی منزل را ترک کرد که پسر کوچکم به دنیا آمده بود. در این شرایط من نیمی از سند خانه را که ارثیه پدری ام بود به نام همسرم ثبت کردم و او را به منزل بازگرداندم تا فرزندمان را شیر بدهد. خودم نیز در مرکز روان پزشکی ابن سینا بستری شدم تا تحت درمان قرار گیرم اما همسرم راضی به ادامه زندگی نشد و طلاقش را گرفت. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، همسرم همه لوازم زندگی را به خانه پدرش برده و منزل را نیز فروخته بود. در این شرایط مادرم مجبور شد از فرزندم نگهداری کند. من هم که نمی خواستم هزینه دیگری را به مادرم تحمیل کنم آواره کوچه و خیابان شدم و به کارتن خوابی روی آوردم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 21 تیر 1396  9:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رفتارهای انتقام جویانه!

رفتارهای انتقام جویانه!
 
 

دیگر از بی مهری های همسرم خسته شده ام و قصد دارم دوباره ازدواج کنم اما می خواهم این ازدواج پس از مشاوره های اجتماعی و به صورت قانونی انجام شود چرا که همسرم از من تمکین نمی کند و به مسیر اشتباه خود ادامه می دهد...
مرد 50 ساله در حالی که بیان می کرد یک پیشنهاد بی‌شرمانه از سوی یکی از بستگان همسرم، زندگی شیرینم را به هم ریخت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی دیپلم گرفتم و خدمت سربازی را به پایان رساندم، بلافاصله وارد بازار کار شدم و خیلی زود با سرمایه ای که پدرم در اختیارم گذاشت در بازار به فردی سرشناس تبدیل شدم تا جایی که دیگر خودم به سرمایه هنگفتی دست یافتم. در همین زمان با «مهلا» ازدواج کردم. زندگی ام هر روز بیشتر رونق می گرفت و من از این وضعیت بسیار شادمان بودم. این در حالی بود که تولد دخترم، صفایی دیگر به زندگی مان بخشید. دیگر فردی سرمایه دار بودم و تلاش می کردم تا خانواده ام از همه امکانات تفریحی و رفاهی برخوردار باشند. به طوری که حتی واحدهای آپارتمانی گران قیمت در برخی از شهرهای کشور خریدم تا هنگام مسافرت در آسایش باشیم.
 شیرینی این زندگی با به دنیا آمدن پسرم دوچندان شد ومن هر روز بیشتر احساس خوشبختی می کردم تا این که 2 سال قبل، ماجرایی رخ داد که آرام آرام همه زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد. آن شب در منزل یکی از بستگان همسرم میهمان بودیم، او به دلیل اختلافات خاص خانوادگی که با همسرش داشت به تنهایی زندگی می کرد و من سعی می کردم با ابراز محبت به او از ناراحتی هایش بکاهم. همان شب آن زن، وقتی فرصت مناسبی پیدا کرد و ما با یکدیگر تنها شدیم پیشنهاد بی شرمانه ای را مطرح کرد که من بلافاصله از خانه اش خارج شدم و به همراه خانواده ام به منزل خودمان بازگشتم.
از آن روز به بعد، آن زن زندگی مرا به هم ریخت و مدام در گوش همسرم زمزمه می کرد که نباید به همسرت اهمیت بدهی! او موضوع آن شب را برعکس برای همسرم بازگو کرده بود، به همین خاطر «مهلا» دیگر اعتمادی به من نداشت. کار به جایی کشید که همسرم را به یکی از مکان های مذهبی بردم و سوگند خوردم که آن زن دروغ می گوید و به همسرم گفتم می توانم با ثروت زیادی که دارم هر زنی را اختیار کنم اما به خاطر فرزندانم تاکنون این رفتارها را تحمل کرده ام ولی همسرم حرف هایم را باور نکرد و از آن روز به بعد رفتارهای انتقام جویانه اش شروع شد. به طوری که از من تمکین نمی کند و حرف شنوی ندارد. زجرآورتر از این موضوع آن است که «مهلا» دختر 18 ساله ام را نیز با خودش همراه کرده و او را نسبت به من بدبین ساخته است. او دیگر غذایی در منزل درست نمی کند و اهمیتی به من نمی دهد. وقتی اعتراض می کنم که چرا با مربی گلف آقا تمرین می کنی؟ می گوید اشکالی ندارد. وضعیت زندگی من کاملا به هم ریخته است و دیگر هیچ گونه آسایش و سعادتی را در زندگی احساس نمی کنم. چندین بار در جلسات مشاوره نیز شرکت کرده ایم اما به محض این که حرف نصیحت آمیزی می شنود محل را ترک می کند. حالا هم فقط می خواهم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 22 تیر 1396  9:22 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از عشوه گری تا اسیدپاشی

از عشوه گری تا اسیدپاشی
 
 
 
روزی که عاشق عشوه گری های آن مار خوش خط و خال شدم هیچ گاه تصور نمی کردم که با این کار، همه زندگی ام را به نابودی می کشانم. آن روزها آن قدر دلباخته بودم که هیچ کس جز «المیرا» را نمی دیدم. حتی با وقاحت مقابل همسری که سال ها با فراز و نشیب های زندگی من ساخته بود، ایستادم و فریاد زدم «طلاقت می دهم!» اما روزی به خود آمدم که حادثه اسیدپاشی همه چیزم را از من گرفته بود...
مرد جوان که چندین بار پس از اجرای نقشه های شوم همسر دومش، از مرگ نجات یافته و این بار همسر اولش قربانی اسیدپاشی شده است در حالی که از یک عشق پوشالی به شدت ابراز ندامت می کرد، در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: سال 1380 با دختری صبور و همراه ازدواج کردم. اگرچه گاهی همانند زوج های دیگر مشکلات و اختلاف نظرهایی در زندگی مشترک ما وجود داشت اما همواره احساس خوشبختی می کردم. آن روزها همه وقت و انرژی ام را صرف رشد و پیشرفت کرده بودم به طوری که اوضاع مالی ام هر روز بهتر از دیروز می شد. دیگر همه چیز داشتم. از باغ و ویلا گرفته، تا خودروی خارجی گران قیمت و از همه مهم تر آبرو و اعتباری که در بازار به دست آورده بودم. اما 10 سال قبل وقتی نگاهم به نگاه زن جوانی گره خورد که همراه دوستانش برای گردش و تفریح به طرقبه آمده بودند، اولین برگ از دفتر قطور سقوط در منجلاب بدبختی برایم ورق خورد. آن شب به دور از چشمان خانواده ام کارت نمایشگاهم را به او دادم و این گونه ارتباط ما با پیامک و تماس های تلفنی شروع شد. تا این که روزی مرا برای قلیان کشی به منزلش دعوت کرد. «المیرا» مدعی بود همسرش به اتهام حمل موادمخدر زیر حکم اعدام است اما نگفت که قبل از او نیز 2 بار دیگر ازدواج کرده است. آرام آرام چنان اسیر دلبری ها و عشوه گری های او شده بودم که دیگر جز او کسی را در زندگی ام نمی دیدم و بدون تفکر همه خواسته هایش را قبول می کردم. از رفتارهای خیابانی و پوشش نامناسبش رنج می بردم اما جرئت اعتراض نداشتم تا این که 2 ماه بعد همسرش اعدام شد و من تصمیم به ازدواج با او گرفتم. آن لحظه همسر و فرزندم را از یاد برده بودم به طوری که رودرروی همسرم ایستادم و گفتم می خواهم طلاقت بدهم. وقتی «المیرا» را به همسرم معرفی کردم تازه فهمیدم آن ها همدیگر را می شناسند، بدین ترتیب هر دوی آن ها حاضر شدند در کنار هم زندگی کنند. اما طولی نکشید که ورشکست شدم و همه مال و اموالم را از دست دادم. آنجا بود که هر روز گوشه ای از ارتباطات و خلافکاری های المیرا برایم آشکار می شد. ولی به خاطر پسری که از او داشتم کاری از دستم ساخته نبود. همه فامیل از من به دلیل ازدواجم روی گردان بودند و من برای بدهکاری هایم خانه نشین شده بودم. در این میان مبلغی از فروش خودروی تصادفی «المیرا» را خرج کردم و همین بهانه ای شد تا او با کارهای زشتش مرا عذاب بدهد. دیگر بیشتر اوقات را در خانه حضور نداشت تا این که با جوان دیگری ارتباط برقرار کرد و او را نیز با عشوه گری هایش به دام انداخت و من روزی دلیل ماجراهای خطرناکی را که در زندگی ام رخ می داد فهمیدم که المیرا برای انتقام از من و با همدستی آن جوان نقشه اسیدپاشی به روی همسرم و دوستش را اجرا کرد، به طوری که چهره همسرم به طرز وحشتناکی سوخته است. اما ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی براساس پرونده قضایی در مشهد

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 24 تیر 1396  10:39 AM
تشکرات از این پست
nezarat_ravabet
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زجرهای نوید کوچولو

زجرهای نوید کوچولو
 
 
مادرم زخم ها و سوختگی های روی بدنم را می دید اما چیزی نمی گفت. من هم از ترس «مهرداد» (ناپدری ام) جرأت نمی‌کردم به کسی چیزی بگویم، چون اگر مهرداد می فهمید که در این باره با کسی صحبت کرده ام باز هم مرا می سوزاند، به همین خاطر فقط یواشکی گریه می کردم تا...
این ها بخشی از اظهارات کودک 6 ساله ای است که بنا به ادعای اطرافیانش به شدت توسط ناپدری اش مورد شکنجه های روحی و جسمی قرار گرفته است. این کودک شیرین زبان که با کمک خواهرش به تحریریه خراسان آمده بود و با همان لحن صادقانه و کودکانه اش به تشریح چگونگی ایجاد آثار باقی مانده روی باسن و پشت پاهایش پرداخت و با بیان این که حالا می توانم روی صندلی بنشینم، گفت: وقتی پدرم فوت کرد، مادرم با «مهرداد» عروسی کرد. من هم به مهدکودک می رفتم و در آن جا با بچه ها بازی می‌کردم. مهرداد (ناپدری ام) سرویس بچه های دیگر مهد هم بود و آن ها را هم سوار خودرواش می کرد. یک روز من خوراکی های یکی از دوستانم را خوردم البته از خودش اجازه گرفتم ولی آن روز وقتی سوار ماشین مهرداد شدیم، یکی از دوستانم به او گفت «نوید» بیسکویت های دوستش را خورده است. مهرداد که عصبانی شده بود وقتی همه پیاده شدند به من گفت: شلوارت را پایین بکش! او فندک ماشین را فشار داد و هنگامی که داغ شد آن را بیرون آورد و از پشت سر به باسنم چسباند، من جیغ کشیدم اما او گفت ساکت باش! چند روز بعد مادرم در خانه نبود. او ملافه ای را دور کمرم بسته بود و من هم چون نمی توانستم به دستشویی بروم، کثیف کاری کردم. مهرداد که مرا دید از آشپزخانه فندک اجاق گاز را برداشت و دوباره لای پاهایم را سوزاند. اما من به مادرم چیزی نگفتم. مهرداد می گفت کمرم به شیر سماور خورده و آب جوش از پشت سر روی پاهایم ریخته است. وقتی به مهدکودک رفتم صندلی های آن جا چوبی بود و من نمی‌توانستم به درستی روی صندلی بنشینم اما به مربی مهد هم نمی گفتم که مهرداد مرا سوزانده است چون می ترسیدم او به مهرداد بگوید و دوباره... او حتی به بعضی جاهای (حساس) بدنم سوزن می زد که یک بار دست خودش هم خونی شد و از من خواست آب بریزم تا دستانش را بشوید. مهرداد به همه می گفت پشت من به خاطر ریختن آب جوش سوخته است و من هم همین حرف را می گفتم تا این که یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، شلوارم به زخم هایم چسبیده بود. وقتی به مهرداد گفتم، او گفت: «دیگر چاره ای نداریم!» و به یک باره محکم شلوارم را کشید که خیلی از بدنم خون آمد و من فقط گریه کردم تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد و آن جا مرا بستری کردند و... این کودک که با دستور قضایی تحویل بهزیستی شده بود و هم اکنون خواهر بزرگش قیمومیت او را به عهده دارد، درباره این که باز هم مادرش را دوست دارد یا نه؟ گفت: اگر مهرداد را رها کند و نزد من بیاید او را می بخشم ولی خواهرم را خیلی دوست دارم.شایان ذکر است پرونده مادر و ناپدری نوید کوچولو در یکی از شعبه های بازپرسی دادسرای مشهد درباره ادعاهای مطرح شده در حال رسیدگی است و بنا به گفته خواهر نوید، متهمان با صدور قرار وثیقه آزاد شدند تا این پرونده روال قانونی خود را طی کند.
 
 
ماجرای واقعی براساس پرونده کودک آزاری

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 25 تیر 1396  9:22 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عکس های سلفی با پول های سرقتی

عکس های سلفی با پول های سرقتی
 
 
اگر به حرف های برادرم که هم اکنون در زندان است گوش می‌کردم امروز برای هفتمین بار دستگیر نمی شدم. برادرم می‌گفت: پلیس عملیات ویژه آگاهی خراسان رضوی آن قدر مسلط است که سرقت در مشهد عاقبتی جز دستگیری ندارد اما من ...جوان 25 ساله ای که پس از ارتکاب چندین فقره سرقت از مشتریان بانک در مشهد دستگیر شده است در حالی که از گذشته خود ابراز ندامت می کرد در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: اولین بار در اهواز به زندان رفتم. آن زمان 18 سال بیشتر نداشتم اما به خاطر این که بیشتر بستگان ما از راه سرقت زندگی خود را می گذراندند من هم پس از آزادی از زندان نتوانستم سرقت را کنار بگذارم و دوباره به کارهای خلافم در اهواز و دیگر شهرهای کشور ادامه دادم به طوری که تعداد زیادی از نزدیکانم هم اکنون در زندان هستند. سال گذشته وقتی که برادرم به همراه بستگان دیگرم برای سرقت به مشهد آمده بودند پلیس آن ها را دستگیر کرد که همان روز در روزنامه خراسان مطلبی درباره سرقت های آنان با عنوان «پلیس بال دزدان پروازی را شکست» چاپ شد .مدتی بعد وقتی به ملاقات برادرم رفتم مرا از سرقت کردن در مشهد منع کرد. برادرم که با رمز صحبت می کرد به من گفت: پلیس آگاهی مشهد 4 نفر از اعضای خانواده ما را دستگیر کرده است و همه ما زیر ذره بین پلیس قرار داریم بنابراین هیچ وقت برای سرقت به مشهد نیایید اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود قبلا شش بار دستگیر شده بودم و با خودم می گفتم این بار طوری سرقت می کنم که اثری از خودم بر جای نگذارم. حدود 20 روز قبل بود که با دختری ازدواج کردم. به خاطر مخارج عروسی و پول هایی که قرض کرده بودم در وضعیت سختی قرار داشتم . این بود که با خودم گفتم «یا اقبال یا شانس» چهره ام را تغییر دادم و به پیشنهاد یکی از دوستانم از اهواز عازم مشهد شدیم. تصمیم داشتیم با همان شیوه پنچر کردن خودروها پول های مشتری های بانک ها را سرقت کنیم، بنابراین ابتدا سوئیتی را در مشهد اجاره واز ساعت سه صبح روز بعد دزدی از مشتری های بانک را آغاز کردیم. طی 2 روز 25 میلیون تومان پول گیرمان آمد. آن قدر خوشحال بودم که پول های دزدی را به هوا پرتاب می کردم و عکس سلفی می گرفتم اما باز هم وسوسه شدیم تا چند سرقت دیگر برای به دست آوردن پول بیشتر در مشهد انجام بدهیم و بعد به شهرهای دیگر برویم. آخرین سرقت از پیرمردی کشاورز بود که پس از گرفتن 16 میلیون تومان از بانک خارج و سوار وانت خودش شد. در همین لحظه یکی از همدستانم به او گفت: ماشین ما خراب شده اگر امکان دارد کمک کنید آن را هل بدهیم وقتی پیرمرد مشغول هل دادن پژوی ما بود ناگهان پول هایش را از داخل وانت برداشتیم و فرار کردیم. هنگامی که لبخند زنان وارد مخفی گاهمان شدیم در یک لحظه کارآگاهان را پشت در دیدیم و این گونه تنها چند عکس سلفی با پول های سرقتی برایمان باقی ماند اما ای کاش ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 26 تیر 1396  9:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سرگذشت سیاه 4 برادر

سرگذشت سیاه 4 برادر
 
 
من 3 برادر داشتم که 2 نفر از آن ها جان خود را بر سر مصرف موادمخدر گذاشتند و به خاطر استعمال زیاد و ناخالصی مواد مخدر صنعتی جان باختند و دیگری را هم چند روز قبل با ضربه چاقو به قتل رساندم در حالی که هر دو نفرمان نیز به موادمخدر آلوده بودیم و...
مرد 43 ساله ای که به اتهام برادرکشی در مشهد دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی سرگرد نجفی (افسر پرونده) درباره چگونگی ارتکاب جنایت پاسخ داد، آه بلندی کشید و در تشریح گذشته سیاه خود گفت: روزگاری وضعیت مالی خوبی داشتیم و در منطقه قاسم آباد مشهد به همراه  3 خواهر و 3 برادرم زندگی می کردیم. آن زمان من برای تحصیل به منطقه آزادشهر می رفتم و به همین خاطر خیلی خسته می شدم چرا که مسیر طولانی مدرسه بر درس هایم نیز تاثیر می گذاشت و من مدام سرزنش می شدم، این بود که در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و نزد پدر و مادرم ماندم. از آن روز به بعد همواره با دوستانم به گشت و گذار می رفتیم تا این که برای اولین بار طعم موادمخدر را چشیدم. آن زمان 16 سال بیشتر نداشتم و با دوستانم به پارک وکیل آباد رفته بودیم که هنگام پایین آمدن از کوه، پایم شکست.یکی از دوستانم مرا به خانه خودشان برد و برای آن که درد پایم کمتر شود، مقداری موادمخدر به من داد البته قبلا، اولین بار در خانه دوستم با یکدیگر از آن استفاده کرده بودیم اما بعد از آن، دیگر به تنهایی مصرف می کردم تا این که معتاد شدم. از ترس اعتیاد 2 سال دیرتر به سربازی رفتم اما یک ماه نیز نتوانستم دوام بیاورم و از خدمت سربازی فراری شدم. از آن به بعد برای تامین هزینه های مصرف مواد در حالی به خرده فروشی موادمخدر روی آوردم که مصرف هرویین را آغاز کرده بودم. سال 1377 با دختر همسایه مان ازدواج کردم ولی به خاطر خلافکاری های من هیچ وقت روزگار خوشی نداشتیم. در همین روزها برادران دیگرم نیز معتاد شده بودند تا این که 2 برادرم یکی پس از دیگری بر اثر ناخالصی های موادمخدر جان باختند. در این میان من طی یک درگیری، برادر دیگرم را با چاقو زدم و روانه زندان شدم. وقتی محکومیتم به پایان رسید همسرم از من طلاق گرفت و دادگاه حضانت 2 پسرم را نیز به او سپرد. از آن به بعد دوباره فروش موادمخدر صنعتی را شروع کردم تا این که سال 1390 ماموران ستاد مبارزه با موادمخدر منزل ما را بازرسی کردند. آن روز برادرم با 5 گرم شیشه به 8 سال زندان و من هم به خاطر 3 گرم کریستال به 2 سال زندان محکوم شدم. یک سال بعد مورد عفو قرار گرفتم و آزاد شدم. اما هنوز مدت زیادی از آزادی ام نگذشته بود که مقداری موادمخدر هنگام ملاقات به زندان بردم تا برادرم استفاده کند ولی آن جا دستگیر شدم و دوباره 2 سال تحمل کیفر کردم. البته قبل از آن هم به خاطر صدور چک های بلامحل یک سال در زندان بودم. بالاخره وقتی از زندان آزاد شدم به مصرف متادون روی آوردم البته در زندان هم داروی متادون مصرف می کردم. روزگار تلخی را در کنار مادرم می گذراندم تا این که این حادثه رخ داد و من به خاطر هیچ، برادرم را با ضربه چاقو کشتم! حالا هم اگرچه خیلی پشیمانم اما ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 27 تیر 1396  9:03 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عشق جهنمی

عشق جهنمی
 
 

20 سال قبل برای آن که «شیما» را به دست بیاورم دیوانه وار دست به خودکشی زدم به طوری که دیگر نمی خواستم بدون او لحظه ای در این دنیا زندگی کنم اما نمی دانستم این عشق های پوشالی و خیابانی هیچ عاقبتی جز سوءظن و تنفر نخواهد داشت چرا که ارتباط های نامتعارف قبل از ازدواج مانند اسب سرکشی می ماند که عاقبت، سوار را بر زمین می‌کوبد. امروز هم که دخترم روی تخت بیمارستان افتاده است و با مرگ دست و پنجه نرم می کند فهمیدم که...
مرد 40 ساله در حالی که بیان می کرد باورم نمی شود آن نگاه های عاشقانه به چنین نفرتی تبدیل شود، شمع خاطراتش را در کلبه تاریک زندگی اش روشن کرد و با آهی سوزناک به کارشناس اجتماعی کلانتری پنج تن مشهد گفت: از خدمت سربازی که آمدم روزی نگاه های جذاب دختری زیبا مرا میخکوب کرد. آن دختر پرشور که جذابیت های ویژه ای داشت در همسایگی ما زندگی می کرد. در یک نگاه عاشق «شیما» شده بودم و ساعت های زیادی را در کوچه قدم می زدم تا یک بار دیگر از نگاهش سیراب شوم. آرام آرام این عشق خیابانی به اتوبانی دوطرفه تبدیل شد و ارتباط ما با یکدیگر شکل گرفت. از آن روز به بعد «شیما» همه وجودم شده بود. به هر سو می نگریستم، جمال او جلوه گر بود، احساس می کردم او تنها پناهگاه من در تلاطم های زندگی خواهد بود. به همین خاطر تصمیم به ازدواج گرفتم و موضوع را با خانواده ام مطرح کردم اما مخالفت شدید آن ها، آب سردی بود که به رویم ریخته شد. خانواده ام راضی به این ازدواج نمی شدند. من که همه راه ها را بسته می دیدم با یک تصمیم دیوانه وار و احمقانه خودم را از پشت بام یک ساختمان نیمه کاره پایین انداختم و دست به خودکشی زدم ولی خوشبختانه تنها دست و پایم شکست و از این حادثه جان سالم به در بردم. هیچ کس باور نمی کرد آن جوان آرام و سر به زیر این گونه جانش را به خاطر عشق یک دختر فنا کند. بدین ترتیب پدر و مادرم به ازدواج ما رضایت دادند اما هیچ حمایتی از زندگی نوپای من نکردند. بیکار بودم و پولی هم نداشتم به پیشنهاد همسرم مقداری از جهیزیه اش را فروختیم و کارگاه تولیدی کوچکی راه انداختیم. خیلی زود شانس به من رو کرد و کارم رونق گرفت به طوری که در مدت کوتاهی از وضعیت مالی خوبی برخوردار شدم. در همین حال خواسته های همسرم نیز رنگ و بوی دیگری گرفت. میهمانی های شبانه، خریدها و بریز و بپاش هایش شدت گرفته بود. حتی پول های زیادی را صرف جراحی های زیبایی اش می کرد اما بدتر از همه این ماجراها بدبینی شیما نسبت به من بود. چرا که من قبل از ازدواج با او، با دختران دیگری نیز رابطه داشتم و شیما با اطلاع از این موضوع احساس می کرد به او خیانت می کنم. در همین اوضاع و احوال به یکی از دوستان شیما که با ما رفت و آمد داشت پیشنهاد دوستی دادم چرا که احساس می کردم به او علاقه مند شده ام. آن دختر نه تنها بسیار ناراحت شد بلکه موضوع را با همسرم در میان گذاشت از آن روز به بعد زندگی ما به جهنم تبدیل شد، به طوری که در حین دعوا و کتک کاری بسیاری از لوازم منزل را می شکستم. چند روز قبل هم دختر 16 ساله ام هنگامی که ما مشغول دعوا و کتک کاری بودیم دست به خودکشی زد و رگ دستش را برید. حالا هم این دختر تنها رشته باریک زندگی ماست اما این رشته هم دوامی نخواهد داشت چرا که...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 28 تیر 1396  8:55 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها