0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سرنوشتم به امتداد تاریکی رسید!

سرنوشتم به امتداد تاریکی رسید!
 
 
 
یکی از متهمان پرونده خرچنگ های سیاه که با  تلاش کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، روزگذشته پس از آن که به سوالات تخصصی قاضی حیدری (معاون دادستان مشهد) درباره جرایم هولناک خود پاسخ داد، درحالی که بی شرمانه چشم به زنانی دوخته بود که او را شناسایی می کردند، به بیان ماجرای زندگی خود پرداخت و گفت: همه چیز از شرکت های بازاریابی شروع شد که این روزها قارچ گونه درحال رشد هستند. در سال 1393 پدرم که بازنشسته مرکز بهداشت بود، فوت کرد و من به همراه 3 برادر دیگرم که کوچک تر از من هستند نزد مادرم زندگی می کردیم. وقتی دیپلم فنی گرفتم دیگر ادامه تحصیل ندادم و با حقوق بازنشستگی پدرم مایحتاج زندگی را تامین می‌کردیم. این درحالی بود که خودروی پدرم نیز در پارکینگ منزلمان پارک بود و کمتر از آن استفاده می کردیم. از نظر مالی چیزی کم نداشتیم تا این که 2 ماه قبل با تبلیغات واهی دیگران برای پولدار شدن سریع وارد شرکت های بازاریابی شدم. آن جا اجناس و فروش آن مهم نبود و افراد تنها به داشتن زیرمجموعه می اندیشیدند. در این جا بود که با ابراهیم (سرکرده باند خرچنگ های سیاه ) آشنا شدم. او مدعی بود به پول زیادی احتیاج دارد و از نظر مالی در وضعیت مناسبی نیست. در همین گیر و دار ابراهیم پیشنهاد داد تا زنان را به عنوان مسافر سوار کنیم و اموال و طلاهایشان را به سرقت ببریم. من هم به خاطر رفاقت قبول کردم. قرار بود یک یا 2 مرتبه این کار را انجام دهیم و سپس دور خلاف را خط بکشیم اما نمی دانم چه شد که بیشتر دنبال این کار رفتیم. زمانی که قصد داشتیم در تاریکی شب زنی را سوار کنیم من به عنوان راننده پشت فرمان پراید ابراهیم می نشستم و او در صندلی عقب قرار می گرفت چرا که هیکل ابراهیم قوی تر بود و می توانست گردن طعمه ها را فشار داده و آن ها را زیر صندلی نگه دارد ولی با این وجود وقتی زن ها جیغ می کشیدند و گریه می کردند من کمی دلم می سوخت و می خواستم به آن ها کمک کنم اما اصرارهای ابراهیم مانع از این کار می شد و ما درحالی که سرو صورت زن ها را می پوشاندیم تا جایی را نبینند به طرف خانه بلوکه ای در منطقه باغچه حرکت می کردیم و ... با این حال فکر نمی کردم که روزی  دستگیر شوم چرا که من اهل کارهای خلاف نبودم و به خاطر «رفیق» وارد این ماجرا شدم ولی پس از سرقت لوازم و طلاهای زنان، در هوس های شیطانی قرار می گرفتیم به طوری که دیگر به ناله ها و ضجه های زنانی که در دام ما گرفتار شده بودند توجه نمی کردیم. حالا هم نمی دانم چگونه سرنوشت من به امتداد تاریکی رسید!
 
 
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 17 خرداد 1396  10:07 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آگهی استخدام !!

آگهی استخدام!!
 
 
خودم هم نفهمیدم چگونه زندگی ام را به تباهی کشاندم و با یک بی احتیاطی ساده نه تنها آینده ام را سیاه کردم بلکه با این رسوایی، آبرو و حیثیت خانواده ام را به خطر انداختم. اکنون مدتی است که افکارم آشفته شده و روحیه ام به هم ریخته است. آرام و قرار ندارم و در حالی از افشای این ماجرای تلخ وحشت دارم که...
دختر جوان که استرس عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود و اضطراب در چهره اش موج می زد، مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد را محرم اسرارش یافت و در حالی سفره دلش را گشود که هاله ای از اشک چشمانش را پوشانده بود. دختر جوان با بیان این که می خواستم با اولین حقوقم، خانواده ام را خوشحال کنم اما در گرداب رسوایی غرق شدم، به تشریح حادثه ای تلخ پرداخت و گفت: من در یک خانواده 5 نفره زندگی می کنم. پدرم کارگر ساختمانی است و برای آینده و خوشبختی 3 فرزندش تلاش می کند با این وجود اوضاع مالی مناسبی نداریم چرا که رکود در بازار ساخت و ساز مسکن باعث شد تا پدرم نتواند هر روز سرکار برود و به قول خودش حسابی کار و بارش به هم ریخته بود. از این که احساس می کردم او حتی توان خرید لباس های نو برای فرزندانش در آستانه عید نوروز را ندارد، از خودم خجالت می کشیدم. این بود که تصمیم گرفتم تا در کنار تحصیل شغل نیمه وقتی برای خودم دست وپا کنم به طوری که بتوانم در ایام تعطیلات تابستانی به صورت تمام وقت آن کار را ادامه بدهم تا شاید باری از روی دوش پدرم بردارم و کمک خرج خانواده باشم. به همین خاطر هر کجا روزنامه ای می دیدم بلافاصله در صفحه نیازمندی هایش جست و جو می کردم ولی کاری که متناسب با شرایط من باشد و در کنار آن کار، فرصتی هم برای درس خواندن داشته باشم پیدا نمی کردم تا این که مدتی بعد آگهی استخدام در یک کارگاه خیاطی روی دیواری در خیابان نظرم را به خود جلب کرد. خیلی زود با شماره تلفن کارگاه خیاطی تماس گرفتم. به محض این که مردی گوشی تلفن را برداشت و خودش را صاحب کارگاه معرفی کرد، شرایطم را با آب و تاب برایش توضیح دادم. در همین تماس اول با یک هیجان وصف نشدنی و ذوق و شوق خاصی همه اسرار زندگی خود و خانواده ام را برایش بازگو کردم. همه تلاشم را به کار گرفتم تا طوری خودم را نیازمند به این شغل و درآمد آن نشان بدهم که دل صاحب کارگاه برایم بسوزد و مرا در کارگاه خیاطی استخدام کند. آن مرد هم بلافاصله شرایط مرا پذیرفت و قرار شد محل کار را از نزدیک ببینم، سپس قرارداد کار تنظیم کنم ولی به خاطر این که به مدرسه می رفتم پیشنهاد کرد روز جمعه در خیابان... منتظرش باشم. آن روز خیلی زود به محل قرار رفتم تا به خاطر تاخیر، کارم را از دست ندهم. در این هنگام سوار خودرویی شدم که راننده آن خودش را صاحب کارگاه معرفی کرد و گفت: در محل کارگاه درباره حقوق هم صحبت می کنیم اما زمانی به خود آمدم که او با چرب زبانی مرا فریب داده و نقشه شیطانی در سر داشت. کاری از دستم ساخته نبود و او با تهدید چاقو، مرا مورد آزار قرار داد. سپس عنوان کرد از این صحنه های شیطانی، فیلم و عکس تهیه کرده است. از آن روز به بعد کابوس های شیطانی رهایم نمی کند و مانده ام چگونه ماجرای این رسوایی را برای پدر و مادرم بازگو کنم حالا هم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 17 خرداد 1396  10:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آن مَرد مرموز ...

آن مرد مرموز...
 
 
از صحبت های خواهرم فهمیدم او در محل کارش با مرد جوانی آشنا شده و به دنبال یک اعتماد بی جا همه اسرار و مشکلات خصوصی خود و همسرش را برای آن مرد مرموز فاش کرده است او هم که در پی تصاحب خواهرم و زندگی مرفه اش بود با فیلم برداری از کارهای شوهر خواهرم چون موریانه ای به زندگی آن ها افتاد و در نهایت نیز خواهرم و دخترش را به آتش کشید در حالی که او قصد قتل شوهر خواهرم را داشت ...
این ها بخشی از اظهارات خواهری داغدار است که تلاش کرد تا از فاجعه طلاق در زندگی خواهرش جلوگیری کند. او که هنوز در غم از دست دادن خواهر و خواهرزاده اش سیاه پوش بود به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: وقتی پدرم به خاطر موقعیت شغلی اش به مشهد منتقل شد همه خواهران و برادرانم سر و سامان گرفتند به طوری که خواهر قبل از من نیز با پسر خوبی ازدواج کرد و هر دو نفر به خاطر موقعیت شغلی خوبی که داشتند از نظر مالی بی نیاز بودند. با تولد دومین فرزندشان زندگی آن ها شکل زیباتری به خود گرفت و من به عنوان خاله بچه ها از دیدن آن ها و شادی و طراوتشان لذت می بردم اما طولی نکشید که در میان همین رفت و آمدها احساس کردم روابط خانوادگی خواهرم به سردی گراییده است به طوری که از درد دل های فرزند بزرگشان فهمیدم اوضاع خراب تر از آن چیزی است که من تصور می کنم. وقتی دلیل این رفتارها را از خواهرم پرسیدم باورم نمی شد که او قصد جدایی از همسرش را دارد. چرا که زندگی آن ها از دور خیلی قشنگ بود خواهرم در برابر اصرارهای من گفت همسرش به سمت زنان خیابانی کشیده شده و با تهیه یک خانه مجردی اوقاتش را در آنجا می گذراند و همین موضوع به درگیری ها و مشاجرات شبانه آن ها تبدیل شده است! خواهر داغدار ادامه داد در حالی که سعی می کردم دید خواهرم را نسبت به زندگی اش عوض کنم تازه فهمیدم که او نیز در محیط کارش به مردی علاقه مند شده است که 10 سال با او اختلاف سنی دارد. بزرگ ترین مشکل خواهرم و همسرش این بود که آن ها به همه اعتماد می کردند و راز و رمز زندگی شان را با هر کسی در میان می گذاشتند. وقتی متوجه شدم خواهرم همه مشکلات زندگی اش را برای همکارش فاش کرده است تلاش کردم که او را از خطر این مرد مرموز آگاه کنم اما متاسفانه خواهرم به وی اعتماد کرده و او را به درون زندگی خود راه داده بود. آن مرد مرموز از همه کارهای شوهر خواهرم فیلم برداری می کرد و با نشان دادن آن فیلم ها به خواهرم برای به هم ریختن زندگی آن ها تلاش می کرد. چند بار از خواهرم خواستم پای آن مرد مرموز را از زندگی اش قطع کند ولی خواهرم حتی از او به عنوان میانجی در حل و فصل مشکلات خانوادگی اش استفاده می کرد به همین خاطر من دیگر دخالتی نمی کردم به طوری که خواهرم با دوست خود و دامادمان با زنان دیگر در اینترنت و خانه های خلوت روزگار را سپری می کردند تا این که ماجرای تلفن های مشکوک و تهدیدهای فردی ناشناس که به ریز و درشت زندگی آن ها آگاه بود این وضعیت را آشفته تر کرد در این شرایط خواهرم به دلیل ترس از آن مرد مشکوک کلید یدکی منزلش را به همکار مرموزش داد تا دورادور مواظب آن ها باشد در حالی که نمی دانست تلفن های مشکوک نیز کار همان همکار کلاشش بود. وقتی به این موضوع پی بردیم که آن مرد مرموز به قصد کشتن شوهر خواهرم خانه آن ها را به آتش کشید غافل از این که در این جنایت هولناک خواهرم و دخترش جان باختند و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 20 خرداد 1396  8:57 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اوج هوس های شیطانی

اوج هوس های شیطانی
 
 
برای من فقط پول مهم بود و دوست داشتم پولدار شوم. از روزی که به فکر زورگیری از زنان و دختران افتادم با خودم عهد کردم طی چند سرقت، پس از آن که پول زیادی به دست آوردم، بدون این که کسی در جریان ماجرا قرار گیرد، خلافکاری هایم را کنار بگذارم اما با دیدن ترس و وحشت در چشمان زنانی که سوار خودروام می شدند، هوا و هوس های شیطانی رهایم نمی کرد واین گونه بود که ...
سرکرده باند معروف به «خرچنگ های سیاه» که جوانی 26 ساله است و به اتهام آزار و اذیت چند زن و دختر جوان توسط کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از آن که توسط سرهنگ حاجیانی (افسر پرونده) مورد بازجویی مقدماتی قرار گرفت، درباره گذشته خود گفت: پدرم کارگری بود که در یک انبار کاشی و سرامیک کار می کرد اما حقوق بازنشستگی او کفاف مخارج خانواده 9 نفره ما را نمی داد و به همین خاطر خانواده ما از نظر مالی ضعیف بود. من پس از آن که در رشته حسابداری دیپلم گرفتم، وارد بازار کار شدم. ابتدا کارم را با دوزندگی در بازار رضا(ع) مشهد آغاز کردم و پس از آن به کار فروشندگی روی آوردم، کاشی و سرامیک را به صورت کامیونی خرید و فروش می کردم و این گونه ماهی بیشتر از یک میلیون و 500 هزار تومان درآمد داشتم. در همین روزها بود که چندین وام از بانک ها گرفتم و با خرید خودروی پراید در آژانس تلفنی مشغول به کار شدم. مدتی بعد در حالی که تابلوی آژانس تلفنی را تحویل نداده بودم به مسافرکشی شخصی روی آوردم ولی پرداخت اقساط وام ها برایم دشوار بود. با وجود این 6 ماه قبل با دختر یکی از همسایگانمان آشنا شدم و او را به عقد خودم درآوردم. در همین روزها بود که وارد بازاریابی شبکه ای شدم ولی برای آن که زیرمجموعه ام را تقویت کنم تا پول بیشتری به دست آورم، مجبور بودم اجناس خریداری شده را به نصف قیمت بفروشم. در همین زمان با «وحید» آشنا شدم. او نیز در همین شبکه های بازاریابی فعالیت می کرد. از سوی دیگر هم می دانستم پسر خاله ام چهار دیواری مخروبه ای در منطقه باغچه دارد؛ این بود که برای به دست آوردن پول بیشتر تصمیم به سرقت از زنان گرفتم. پیشنهادم را با وحید و پسر خاله ام در میان گذاشتم و بدین ترتیب با یک نقشه حساب شده رانندگی خودرو را به وحید سپردم و خودم در صندلی عقب با شوکر طعمه هایمان را می ترساندم ولی بعداز آن که اموالشان را می گرفتم به فکر آزار آن ها می افتادم. آن قدر غرق در هوس های شیطانی بودم که ضجه ها و التماس های آن ها را نمی فهمیدم و آن ها را به لانه بلوکه ای می بردم. ابتدا می خواستیم یک یا 2 بار این کار را انجام بدهیم اما هر بار وسوسه شدیم تا زنان دیگری را به لانه بلوکه ای بکشانیم من از ترس دستگیری حتی طلاهای سرقتی را نیز نفروختم شوکرم را هم انداختم تا سرنخی از ما برجای نماند. در حین سرقت من خودم را مامور انتظامی پاکدشت معرفی می کردم تا مالباختگان فکر نکنند که ما در مشهد ساکن هستیم و از سوی دیگر وقتی ترس و وحشت را در چهره زنان و دختران می دیدم فکر نمی کردم آن ها ماجرا را به پلیس گزارش کنند حالا هم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 20 خرداد 1396  9:49 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

التماس‌های یک زن

التماس‌های یک زن
 
 
وقتی پسر خاله ام با من تماس گرفت و از من خواست برای سرقت طلاها و اموال زنان و دختران با او و دوستش همکاری کنم از نقشه شیطانی آن‌ها  درباره آزار و اذیت طعمه‌ها یشان هیچ اطلاعی نداشتم تا این که برای اولین بار زن جوانی را در حالی که سر و صورت و دست و پاهایش را با روسری بسته بودند داخل خانه بلوکه‌ای پدرم آوردند و... 
جوان 22 ساله عضو باند مخوف «خرچنگ‌ها ی سیاه» در حالی که عنوان می‌کرد آن‌ها  (اعضای دیگر باند) بچه شهر هستند و خیلی راحت مرا فریب دادند، پس از پاسخ به برخی سوالات سرهنگ دستمرد (رئیس دایره جرایم مهمه پلیس آگاهی خراسان رضوی) در تشریح ماجرای خلافکاری‌ها یش گفت: من به همراه 4 برادر و پدر ومادرم در یکی از روستاهای مناطق اطراف مشهد زندگی می‌کنم. پدرم با دامداری و کشاورزی مخارج زندگی ما را تامین می‌کرد به طوری که از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم اما با این وجود در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم چرا که هیچ علاقه‌ای به درس و مدرسه نداشتم. به همین خاطر در همان سن نوجوانی وارد شغل کاشی کاری شدم. مدتی بعد کار و بارم رونق گرفت و در مناطق مختلف گلمکان کاشی کاری می‌کردم تا این که با پس اندازهایم یک قطعه زمین و یک رأس گاو خریدم. بعد از آن هم برای گذراندن دوران خدمت سربازی به بیرجند رفتم و سپس به کرمان و در نهایت به مشهد منتقل شدم تا این که دوران خدمت به پایان رسید و من باز هم به حرفه کاشی کاری پرداختم. خلافکاری‌ها ی من از 3 سال قبل و زمانی شروع شد که به همراه 4 نفر از دوستانم و برای خوشگذرانی به شهرهای شمالی کشور مسافرت کردیم. آن جا بود که با اجاره یک خانه ویلایی از صاحب خانه خواستیم برایمان مشروبات الکلی فراهم کند. اگرچه پس از مصرف مشروبات الکلی حالم بد شد ولی اهمیتی به این موضوع ندادم. از سوی دیگر قصد داشتم با دختر یکی از بستگانم ازدواج کنم چرا که بزرگ ترها ما را از کودکی به نام یکدیگر کرده بودند به همین خاطر هم با او در ارتباط بودم در حالی که هنوز هیچ گونه مراسمی برگزار نکرده بودیم. روزها به همین ترتیب سپری می‌شد تا این که روزی پسر خاله ام (سرکرده باند خرچنگ‌های سیاه) با من تماس گرفت و گفت: باغ (چهار دیواری مخروبه‌ای که یک خانه کوچک بلوکه‌ای دارد) را آماده کن! من که ابتدا از نقشه آن‌ها  آگاه نبودم به آن خانه بلوکه‌ای رفتم و منتظر آن‌ها  ماندم. چند ساعت بعد ابراهیم و دوستش زنی را با سر و صورت بسته داخل خانه انداختند. او التماس می‌کرد که رهایش کنیم اما من هم که مانند پسر خاله ام و دوستش دچار هوس‌های شیطانی شدم، نتوانستم خودم را کنترل کنم. با این وجود نمی‌دانم چه اتفاقی رخ داد که این اعمال شیطانی تکرار شد و آن‌ها  زنان و دختران را به زور و تهدید به مرگ به خانه بلوکه‌ای می‌کشاندند و من هم که فریب خورده بودم با آن‌ها  همکاری می‌کردم. دیگر کارمان به جایی رسیده بود که حتی به فریادهای دلخراش و التماس‌های زنان شوهردار هم توجهی نمی‌کردیم و تنها به اعمال شیطانی خودمان می‌اندیشیدیم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 21 خرداد 1396  9:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از لانه کثیف!

فرار از لانه کثیف!
 
 

از دیدن چهره های وحشتناک افرادی که به آن لانه رفت و آمد می کردند، ترسیده بودم. نمی دانستم آن پسر جوان که ساعتی قبل با او در خیابان آشنا شده بودم مرا به کجا آورده است و سرنوشتم چه می شود! از دیدن نگاه های هوس آلود، ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود که مرد جوانی در آن خانه وحشت انگیز به من نزدیک شد و...
دختر 15 ساله ای که حلقه دستبندهای قانون بر دستان لاغر و ظریفش گره خورده و به اتهام ارتباط با جوان غریبه دستگیر شده بود در حالی که گریه می کرد، با صدای لرزانی به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: شب گذشته وقتی توسط ماموران انتظامی دستگیر شدم و شب را پشت میله های بازداشتگاه کلانتری بانوان گذراندم، تازه فهمیدم که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده ام و بدترین راه را برای حل مشکلاتم انتخاب کرده ام. اگر ماموران انتظامی مرا دستگیر نمی کردند، معلوم نبود امروز به چه سرنوشت شومی دچار می شدم. دختر نوجوان که دیگر کمی آرام گرفته بود به روزهای تلخ جدایی پدر و مادرش از یکدیگر اشاره کرد و گفت: چند سال قبل تیغه تیز «تبر طلاق» بر ریشه زندگی خانوادگی ما فرود آمد و رشته عشق و محبت را بین پدر ومادرم قطع کرد. از آن روز به بعد اگرچه از توهین ها، فریادها و کتک کاری ها در زندگی ما خبری نبود اما این سکوت نیز همانند آرامش قبل از توفان برایمان وحشت آور بود چرا که مرا مجبور کردند تا در کنار مادربزرگ پیرم به زندگی ادامه بدهم و برادرم نیز نزد پدرم ماند. در واقع ریشه های مهر و عاطفه در زندگی ما سوخت و انسجام خانواده مان از هم پاشید. من و مادربزرگم به دلیل تفاوت سنی زیاد، هیچ گاه نمی توانستیم همدیگر را درک کنیم. به همین خاطر با آمدن اولین خواستگار تلاش کرد تا من با «حسن» ازدواج کنم. مادربزرگم می گفت پای من لب گور است، اگر از دنیا بروم تو هم آواره و سرگردان خواهی شد. پدر و مادرم نیز که از این پیشنهاد خوشحال شده بودند اصرار کردند تا من با آن جوان گچ کار ازدواج کنم. بدین ترتیب در حالی به عقد حسن درآمدم که هیچ علاقه ای به او نداشتم. وقتی بعد از جاری شدن خطبه عقد دستم را گرفت، تنم لرزید. همواره سعی می کردم از او فرار کنم. زندگی با کسی که دوستش نداشتم برایم بسیار سخت بود به همین خاطر 15 روز قبل، برای رهایی از ازدواج با او از خانه مادربزرگم فرار کردم. پس از چند ساعت که در کوچه و خیابان آواره بودم، با پسر جوانی آشنا شدم. او مرا به خانه مجردی اش برد اما آن جا لانه کثیفی بود به طوری که از چشمان هوس آلود افرادی که به آن مکان رفت و آمد می کردند، می ترسیدم. در آن خانه هر نوع کار خلافی انجام می شد و من هم مجبور بودم در کنار آن ها باشم تا این که جوانی به نام «ناصر» به من نزدیک شد و گفت مخارج زندگی ام را تقبل می کند و طلاقم را از حسن می گیرد. من هم قبول کردم اما جوانی که مرا به آن خانه آورده بود متوجه شد و از رفتن من جلوگیری کرد. بالاخره در یک فرصت مناسب از چنگ آن ها گریختم و به پارک ملت رفتم. آن جا منتظر ناصر بودم که توسط پلیس دستگیر شدم. وقتی حسن متوجه ماجرا شد، گفت: او نیز ناخواسته با من ازدواج کرده است چرا که مادرش از او خواسته برای ثواب آخرت با من ازدواج کند. حالا نیز قصد دارد مرا طلاق بدهد، دیگر نمی دانم آینده ام...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 22 خرداد 1396  11:04 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بعد از کما

بعد از کما...!
 
 

هیچ گاه آن روز نحس را از یاد نمی برم که مسیر زندگی ام تغییر کرد و سرنوشت خانواده ام دگرگون شد. روزی که آرامش و خوشبختی و هیاهوهای شیرین جای خود را به تیره روزی و بدبختی داد و من هم ناخواسته در مسیر رودخانه ای قرار گرفتم که به سوی مرداب فلاکت سرازیر شده بود و... دختر 17 ساله در حالی که عنوان می کرد دیگر نمی توانم نگاه های هوس آلود دوستان معتاد پدرم را تحمل کنم و همواره با وحشت و اضطراب روزگار می گذرانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: در کنار دیگر اعضای خانواده ام روزگار شیرینی را سپری می کردم گویی رنگین کمان عشق همه رنگ های زیبایش را روی پل خوشبختی ما گسترانیده بود اما آرام آرام وضعیت اقتصادی در شغل آزاد پدرم همانند برخی دیگر از مشاغل رو به رکود گذاشت به طوری که پدرم از این شرایط بسیار نگران بود تا این که آن حادثه تلخ، زندگی‌مان را نابود کرد. حدود یک سال قبل برای تفریح و گشت و گذار خانوادگی، عازم خارج از شهر شدیم. گویی آن روز آخرین روز شادی در طالع ما بود چرا که هنگام بازگشت به منزل، وقتی سوار خودروی پدرم بودیم باز هم سخن به وضعیت بد اقتصادی کشید. پدرم می گفت قصد دارد به فروش موادمخدر روی آورد و به همراه دوستانش ره صد ساله را یک شبه طی کند. در این لحظه مادرم که با حیرت به چشمان پدرم خیره شده بود و باور نمی کرد پدرم این حرف ها را با جدیت بگوید به بحث و مشاجره با او پرداخت. پدرم که از شنیدن حرف های مادرم به شدت عصبانی شده بود در حالی که فریاد می زد، پدال گاز را هم می فشرد اما ناگهان حادثه هولناکی رخ داد و من تنها صدای جیغ برادر کوچکم را شنیدم. وقتی چشم باز کردم مادر و برادرم را در بیمارستان دیدم اما پدرم وضعیت وخیمی داشت و به کما رفته بود. 4 ماه بعد از این حادثه اگرچه پدرم به هوش آمد ولی دچار بیماری اعصاب و روان شده بود به طوری که دیگر توجهی به ما نداشت و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند. مدتی بعد متوجه شدیم که پدرم نه تنها به خرید و فروش شیشه و کریستال روی آورده بلکه ریشه اعتیاد به مواد مخدر صنعتی همه وجودش را تسخیر کرده است. از آن روز به بعد مسیر زندگی ما به بیراهه مواد افیونی کشیده شد. پدرم چندین بار به زندان افتاد و بارها نیز با حکم مراجع قضایی به مراکز ترک اعتیاد اجباری فرستاده شد اما هر بار پس از آزادی، دوباره کارهای خلافش را تکرار می کرد به طوری که این موضوع به جدال اصلی خانوادگی ما تبدیل شده بود. پدرم در حالی که من و برادرم را از تحصیل منع کرد، پس از استعمال موادمخدر دچار توهمات وحشتناکی می شد و ما را کتک می زد. تا جایی که مادرم را از خانه بیرون انداخت و مرا مجبور کرد از هر راهی که شده برایش مواد تهیه کنم. من هم به ناچار در یک رستوران مشغول به کار شدم تا هزینه های مصرف مواد پدرم را تامین کنم. از سوی دیگر هم برادرم را به خانه مادربزرگم بردم چرا که پدرم او را نیز مجبور به مصرف موادمخدر می کرد. اما روزگاه سیاه من پایانی ندارد چرا که پدرم دوستان معتادش را به خانه دعوت می کند و من برای دوری از نگاه های هوس آلود شیطانی آن ها مجبورم چند ساعت خانه را ترک کنم. از سوی دیگر مهر پدری مرا به کلانتری کشانده است تا راهی برای نجات از این مخمصه بیابم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 23 خرداد 1396  8:47 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زن خارجی

زن خارجی ...!
 
 
روزی که خانواده ام اجازه دادند به ایران سفر کنم انگار همه دنیا را به من داده بودند آن قدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم. همه لوازم شخصی ام را درون چمدان مسافرتی ریختم. برای آمدن به ایران لحظه شماری می کردم چرا که با  یک فرد ایرانی عرب زبان در فضای مجازی آشنا شده بودم و با یکدیگر قرار گذاشته بودیم که ...
زن 30 ساله که خود را اهل یکی از کشورهای ترک زبان همسایه ایران معرفی می کرد درباره چگونگی آشنایی خود با مرد ایرانی، به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: 20 سال بیشتر نداشتم که در کشور خودم با جوانی آشنا شدم و پس از مدتی با یکدیگر ازدواج کردیم. به دلیل این که پدرم از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود من فقط توانستم تا مقطع ابتدایی تحصیل کنم. بعد از آن هم مدرسه را رها کردم و نزد پدر و مادرم زندگی می کردم. بعد از ازدواج  فهمیدم هیچ گونه تفاهم و سازگاری با همسرم ندارم و با آن که مدتی قبل از ازدواجمان با یکدیگر ارتباط داشتیم ولی هیچ گاه متوجه تفاوت های اخلاقی مان نشده بودیم. در حالی که تنها دخترم به دنیا آمده بود اختلافات ما شدت گرفت. این گونه ناسازگاری ها به حدی رسید که ما به ناچار از یکدیگر جدا شدیم و من نتوانستم از دخترم چشم پوشی کنم. این بود که دختر کوچکم را در آغوش گرفتم و به منزل پدری ام بازگشتم. در همین روزهای تنهایی که بیشتر اوقات فراغتم را به جست و جو در شبکه های اجتماعی می گذراندم با مردایرانی آشنا شدم که خود را عرب زبان معرفی می کرد ولی به زبان انگلیسی تسلط داشت. به همین خاطر ما با یکدیگر به زبان انگلیسی سخن می گفتیم. آرام آرام علاقه ای بین ما ایجاد شد و قرار گذاشتیم تا در مشهد همدیگر را ملاقات کنیم. البته اصل ماجرا را به خانواده ام نگفتم و تنها عنوان کردم که قصد دارم کشور ایران را ببینم و با آداب و رسوم آن ها آشنا شوم. این گونه بود که مدتی بعد بار سفر را بستم و عازم مشهد شدم. در همین حال با مرد جوان ایرانی قرار گذاشتیم تا در اطراف یکی از مراکز تجاری قدیمی و معروف مشهد همدیگر را ملاقات کنیم و برای آشنایی بیشتر مدتی در کنار هم باشیم. آن روز من از مرز هوایی به مشهد آمدم و چند ساعت بعد با تصویر و مشخصاتی که از آن مرد جوان داشتم او را در محل قرار پیدا کردم. این در حالی بود که فرزندم را به مادرم سپرده و به مرد ایرانی درباره زندگی گذشته ام چیزی نگفته بودم. ساعتی بعد هنگامی که گرم گفت و گو با آن مرد ایرانی بودم ناگهان ماموران انتظامی به ما مشکوک شدند و ما را به کلانتری هدایت کردند. آن جا بود که فهمیدم مرد جوان عرب زبان نیست و تنها به زبان انگلیسی تسلط دارد و از سوی دیگر هم متاهل است و خودش را به عنوان جوانی مجرد به من معرفی کرده است. وقتی این موارد را در کلانتری فهمیدم، تصمیم گرفتم به کشور خودم بازگردم چرا که هر دو نفر ما درباره گذشته خودمان دروغ گفته بودیم و زندگی که از ابتدا بر پایه دروغ بنا شود مانند زندگی قبلی من عاقبتی نخواهد داشت...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 24 خرداد 1396  10:45 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کلاهبردار شیرین زبان

کلاهبردار شیرین زبان
 
 
آن زن با شیوه ای زیرکانه وارد زندگی ام شد و با سوء استفاده از سادگی من چون موریانه ای همه هستی ام را از بین برد. او نه تنها مرا از اعتقاداتم دور کرد بلکه با این شیوه تمام سرمایه ام را به یغما برد و ... 
زن 45 ساله در حالی که حکم جلب یک کلاهبردار را در دست می فشرد به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: نمی دانم ماجرای تلخ زندگی ام را از کجا شروع کنم تا درس عبرتی برای دیگر زنانی شود که به راحتی در دام کلاهبرداران شیرین زبان نیفتند و مانند من روزگار را به کام خودشان تلخ نکنند. 7 سال قبل وقتی همسرم بر اثر بیماری دار فانی را وداع گفت من کمر همتم را بستم تا نگذارم فرزندانم در تنگناها و سختی های روزگار قرار بگیرند. با حقوق اندک همسرم 5 فرزندم را طوری بزرگ کردم که هیچ گاه احساس حقارت و تنگدستی نکنند اگرچه در این مسیر سختی های فراوانی کشیدم و با مشکلات زیادی روبه رو شدم اما همواره به خدا توکل کردم تا مسیر درست زندگی را بیابم در این میان همواره سعی داشتم جای خالی پدر را نیز برای فرزندانم پر کنم به همین خاطر هیچ گاه خواسته های خودم را در زندگی ترجیح ندادم تا این که همه فرزندانم به تحصیلات عالیه رسیدند و هرکدام به موفقیتی دست یافتند پس از آن هم هرکدام از آن ها ازدواج کردند و به دنبال زندگی خودشان رفتند. این درحالی بود که دیگر احساس آرامش می کردم و فرزندانم بخشی از هزینه های زندگی ام را تامین می کردند در این شرایط بیشتر اوقاتم را با همسایگان می گذراندم و در محافل مذهبی محله شرکت می کردم تا توشه ای هم برای آخرتم فراهم کنم. مدتی بعد در یکی از همین جلسات مذهبی با زن مطلقه ای آشنا شدم که کمی جوان تر از خودم بود. آن زن آن قدر گشاده رو و شیرین زبان بود که در همان برخورد اول نظرم را به خود جلب کرد این گونه بود که باب آشنایی من و «رها» آغاز شد. از آن روز به بعد او ساعت های زیادی را به منزلم می آمد و سنگ صبورم می شد من که زنی تنها بودم هر روز ارتباطم را با او بیشتر می کردم و با یکدیگر برای تفریح و خوشگذرانی به بیرون از منزل می رفتیم و گاهی شب ها را تا دیروقت در خارج از منزل به سر می بردیم این درحالی بود که من از گذشته «رها» هیچ اطلاعی نداشتم و تنها از زندگی خودم برایش سخن می گفتم. مدتی از آشنایی ما گذشته بود که روزی رها عنوان کرد در یک پروژه بزرگ سرمایه گذاری کرده و سود بالایی به دست آورده  است. او که عنوان می کرد از سر دلسوزی قصد دارد مرا نیز در آن پروژه سهامدار کند از من خواست حدود 30 میلیون تومان پول تهیه کنم من هم که اعتماد زیادی به او پیدا کرده بودم با فروش لوازم منزل و طلاهایم این پول را برای سرمایه گذاری در پروژه به او دادم بدون آن که مدرکی داشته باشم. او حتی برای سرمایه گذاری و سهامداری در پروژه مذکور 3 فقره چک سفید امضا از من گرفت اما مدتی بعد دیگر به دیدارم نیامد و تلفن همراهش را نیز خاموش کرد. من که نگران شده بودم با تلاش زیاد آدرس محل سکونتش را به دست آوردم اما او شبانه از آن محل رفته بود به طوری که فهمیدم او خود را با نام جعلی معرفی کرده بود تازه متوجه شدم او با شیوه نفوذ در مجالس مذهبی از زنان ساده لوح کلاهبرداری می کند و ... شایان ذکر است به  دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری) تحقیقات پلیس برای دستگیری این زن کلاهبردار آغاز شد.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 26 خرداد 1396  10:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

جدایی بعد از 35 سال!!

جدایی بعد از 35 سال!!
 
 
35 سال تمام رفتارهای زشت همسرم را تحمل کردم و او را مسبب همه بدبختی ها و تلخ کامی های زندگی ام می دانم. 35 سال زندگی با مردی که لجبازی ها و رفتارهای خودخواهانه اش باعث شد دختر نازنینم در اوج جوانی دار فانی را وداع گوید، دیگر برایم قابل تحمل نیست و قصد دارم آخرین سال های عمرم را بدون او و در کمال آرامش زندگی کنم تا ... زن میانسال که گذر زمان برچین و چروک های صورتش نمایان بود و کوله باری از تلخی ها و شیرینی های روزگار را بر دوش می کشید، درحالی که عنوان می کرد خودخواهی ها و لجبازی های همسرم در زندگی مرا پیر کرده است، به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: روزی که «محمدولی» به خواستگاری ام آمد من در یکی از سازمان های دولتی مشغول کار شده بودم. او هم مانند من در یکی از نهادهای دولتی استخدام شده بود و هر دو نفر در شرایط مناسبی برای ازدواج قرار داشتیم این بود که خیلی زود آداب و رسوم مراسم خواستگاری و عقد به سرانجام رسید و من و «محمدولی» 35 سال قبل حلقه های عشق ومحبت را به یکدیگر هدیه دادیم و من به سفارش و تاکید مادرم لباس سفید عروسی را به تن کردم تا با کفن سفید هم از خانه «محمد ولی» خارج شوم. من در یک خانواده روستایی و در کنار 4 برادر و یک خواهر بزرگ شده بودم و مادرم تا روزی که زنده بود مرا به صبر و حوصله و احترام به شوهر توصیه می کرد. من هم همه تلاشم را به کار می گرفتم تا رنگین کمان عشق و آرامش همواره بر تارک زندگی ما خودنمایی کند اما متاسفانه با آن که همسرم حقوق بالایی داشت، مرد بسیار خسیسی بود و هنگام پرداخت هزینه های زندگی، چنان ما را دچار عذاب روحی می کرد که حتی از مخارج پزشکی ودرمانی هم پشیمان می شدیم. او همیشه حقوق خود را در بانک های مختلف سهام می خرید و از کارت بانکی من در هر کجا که صلاح می دانست هزینه می کرد. کینه و نفرت من از رفتارهای زشت همسرم از آن جا شدت گرفت که دختر بزرگم به خاطر بی توجهی های او و در عنفوان جوانی مدتی بعد از برگزاری مراسم عقدکنان به دلیل بیماری سرطان جان سپرد. ما در مکانی زندگی می کردیم که به خاطر رطوبت زیاد دخترم با مشکل تنفسی مواجه شد ولی همسرم به جای آن که ما را از آن مکان دور کند با لجبازی دخترم را مجبور می کرد مانند یک کارگر کار کند. دخترم همیشه بیمار بود ولی همسرم او را نزد پزشک عمومی می برد تا هزینه های درمان زیاد نشود. با آن که پزشک عمومی هم ما را از خطر سرطان فرزندم آگاه کرده بود ولی «محمدولی» توجهی به این حرف ها نداشت تا این که جگرگوشه ام را در دوران جوانی از دست دادم . حالا هم که هر دو نفر ما بازنشسته شده ایم رفتارهای همسرم تغییری نکرده است به طوری که 2دختر دیگرم با آن که در رشته های خوب پزشکی فعالیت دارند ولی به خاطر رفتارهای زشت همسرم جدا از ما زندگی می کنند. بارها در طول زندگی آن قدر خسته شده ام که افکار احمقانه ای مانند خودکشی به سرم زده است ولی همسرم حاضر نیست حتی یک بار به روان پزشک مراجعه کند. درحالی که در این سن وسال دوست ندارم طلاق را تجربه کنم ولی او نه تنها من را درک نمی کند بلکه به شدت کتکم می زند. حالا هم با همین ساک کوچک می خواهم به شهرستان بازگردم و حلقه طلای 35 سال قبل را به او بازگردانم .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 28 خرداد 1396  5:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قرار بود ازدواج کنیم اما ...

قرار بود ازدواج کنیم اما ...
 
 
لحظه ای که صدای زنگ تلفن همراه در فضای خانه ام پیچید، دلشوره عجیبی پیدا کردم. از چند ساعت قبل منتظر تلفن «وحید» بودم اما نمی دانم چرا از قراری که گذاشته بود، می ترسیدم. بالاخره با تردید پاسخ تماس «وحید» را دادم و بلافاصله به محل قرارمان در یکی از خیابان های منطقه احمدآباد رفتم اما بر خلاف تصورم «وحید» و زنی که ادعا می کرد مادرش است بر سرم ریختند و مرا به طرز وحشیانه ای کتک زدند که ناگهان ...
دختر 21 ساله ای که حالت طبیعی مناسبی نداشت و نمی توانست تعادل خود را هنگام حرکت حفظ کند با سرووضعی ژولیده وارد کلانتری شد و درحالی که ادعا می کرد کیف پول، تلفن همراه و دیگر لوازمش به سرقت رفته است، گفت: پسری که قرار بود با من ازدواج کند با همدستی مادرش کتکم زدند و اموالم را دزدیدند. این درحالی بود که با بیان هرجمله ای از سوی دختر جوان، بوی زننده مشروبات الکلی فضای اتاق را آلوده و غیرقابل تحمل می کرد.
چندین ساعت بعد از این ماجرا و پس از آن که نتیجه مثبت استفاده دختر جوان از مشروبات الکلی از سوی پزشکی قانونی اعلام شد، وی در حالی که سر و وضعش را مرتب می‌کرد مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمد آباد مشهد نشست و با بیان این که برای نجات از گرداب بدبختی به هر خار و خاشاکی دست اندازی می کنم، گفت: هنوز 10 ساله نشده بودم که قیچی طلاق مسیر زندگی مشترک پدر و مادرم را برید و هرکدام از آن ها به  دنبال زندگی خودشان رفتند. من که آواره و سرگردان بودم مدتی را نزد مادر بزرگ و مدتی را نزد عمویم روزگار می گذراندم. آن روزها مادرم در همان شهرستان محل سکونتمان با جوانی کم سن و سال ازدواج کرد ولی شوهر او به هیچ وجه اجازه نمی داد من برای دیدن مادرم به خانه اش بروم.از سوی دیگر پدرم نیز مرا فراموش کرده و همیشه با دوستانش درحال خوشگذرانی بود. زمانی که وارد 17 سالگی شدم با پسر جوانی در محل زندگی عمویم ازدواج کردم اما زندگی من و «قربان محمد» چند ماه بیشتر طول نکشید چرا که او به دلیل اعتیاد شدیدی که داشت همواره بیکار بود و مدام پس از مصرف مواد مخدر دچار توهم می شد و مرا به باد کتک می گرفت. یک روز که دیگر از رفتارهای او به ستوه آمده بودم نزد عمویم رفتم و گریه کنان گفتم دیگر به آن خانه برنمی گردم. خلاصه بعد از یک سال دوندگی حکم طلاق جاری شد و من در حالی که احساس آزادی می کردم عازم مشهد شدم تا به طور مستقل زندگی کنم. حدود دو سال بعد که مشغول به کار بودم با پسر جوانی در خیابان آشنا شدم. مدتی از طریق تلفن و پیامک با هم درارتباط بودیم تا این که موضوع ازدواج به میان آمد و ما یکدیگر را ملاقات کردیم. در یکی از دیدارهای حضوری، من همه شرایط زندگی و گذشته ام را برای «وحید» بازگو کردم و او درحالی که با قاطعیت می گفت این ها برایم مهم نیست و من با تو ازدواج می کنم از من خواست تا مادرش را از نزدیک ملاقات کنم. آن روز با تماس وحید لباس های شیکم را پوشیدم و درحالی که آرایش غلیظی کرده بودم سرقرار حاضر شدم اما وقتی چشم مادر وحید به من افتاد، فریاد زد تو یک دختر خیابانی هستی و حق نداری با پسرم ازدواج کنی! آن زن که بسیار خشمگین بود درحالی که ناسزا می گفت به سوی من حمله ور شد و پس از کتک کاری یک لیوان شربت به دهانم ریخت و سپس با سرقت کیف پولم به همراه وحید فرار کردند. حالا هم نمی دانم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 28 خرداد 1396  5:35 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سرویس خصوصی!

سرویس خصوصی!
 
 

به تازگی از افغانستان به ایران بازگشته بودم که قابلمه و استکان هایم را برداشتم و برای فروش آن ها وارد کوچه پس کوچه های شهر شدم. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان خودم را در محاصره نیروهای انتظامی دیدم و ...جوان 28 ساله افغانی که در ارتباط با پرونده قتل فجیع راننده 70 ساله توسط کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی سرگرد نجفی (افسر پرونده) درباره این پرونده جنایی پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: مدت ها قبل به طور غیرقانونی وارد  ایران شدم و در منطقه زابل زندگی می کردم تا این که به اتهام اقامت  غیرمجاز در ایران دستگیر شدم و مرا به کشور خودم بازگرداندند. آن زمان در شغل سمساری فعالیت می کردم و کالاهای دست دوم را از ایران به افغانستان می بردم و در آن جا می فروختم. با آن که به قول معروف «رد مرز» شده بودم اما مدام به ایران رفت و آمد  می کردم و از شهرهای مختلف کالاهای دست دوم می خریدم. با این وجود حدود 7 سال قبل با یکی از بستگانم در افغانستان ازدواج کردم و اکنون 3 فرزند دارم. وقتی شرایط عبور از مرز برایم دشوار شد، به دنبال گذرنامه رفتم تا به طور قانونی وارد ایران شوم. این گونه بود که منزلی را در منطقه قلعه خیابان مشهد اجاره کردم و به کار «دوره گردی» مشغول شدم. این بار لوازم خانگی و ظرف و ظروف آشپزخانه را در کوچه پس کوچه های شهر به صورت نقدی و اقساطی می فروختم. وقتی مدت اقامتم در ایران به پایان می رسید چند روزی نزد خانواده ام بازمی گشتم و دوباره به صورت قانونی به ایران می آمدم تا به کارم ادامه دهم چرا که ما در افغانستان شرایط تحصیل نداشتیم و به همین خاطر من بی سواد هستم و کار دیگری نمی توانم انجام بدهم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که مدتی قبل با پیرمرد 70 ساله ای که مسافرکشی می کرد آشنا شدم واز او خواستم به عنوان سرویس خصوصی برای من کار کند. او هم قبول کرد و حدود یک هفته صبح ها مرا سوار می کرد و به مقصد می رساند. با  این وجود من حتی نام او را نمی دانستم و «حاجی» صدایش می کردم تا این که یک هفته بعد از این ماجرا روزی به من گفت به فردی 150 هزار تومان بدهکارم، تو 80 هزار تومان به من بده، بعد من کار می کنم و پول تو را پس می دهم. اول قبول نکردم ولی بعد گفتم پیرمرد است، کار می کند و پولم را پس می دهد. خودروی مدل پایین او همواره دچار نقص فنی می شد. آن روز هم به من گفت به تعمیرگاه می روم! ولی دیگر پاسخ تلفن هایم را نداد. من هم بعد از این موضوع و در تاریخ بیست و چهارم اردیبهشت امسال دوباره به افغانستان رفتم و پنجم خرداد به ایران بازگشتم. طبق معمول لوازم خانگی را برای فروش به کوچه پس کوچه های شهر برده بودم که ناگهان کارآگاهان پلیس آگاهی مرا دستگیر کردند.آن جا بود که فهمیدم پیرمرد راننده به قتل رسیده و جسد اورا داخل خودرواش به آتش کشیده اند ولی من از ماجرای قتل اطلاعی ندارم ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 29 خرداد 1396  11:07 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فریب تلگرامی

فریب تلگرامی
 
 

گاهی آرزو می کنم کاش همه این اتفاقات تلخ، یک کابوس باشد و هنگامی که از خواب بیدار می شوم تنها وحشت یک کابوس برایم باقی بماند، کابوسی که بالاخره پایان خواهد یافت و من چشمانم را به روی حقیقت می گشایم اما افسوس که همه این تیره روزی ها حقیقت دارد، واقعیتی تلخ که از یک آشنایی احساسی در فضای مجازی آغاز شد و ...
جوان 18 ساله ای که به اتهام فرار از صحنه تصادف دستگیر شده بود، در حالی که عنوان می کرد پدرم همیشه می گفت: «مرد هیچ وقت گریه نمی کند» چشمان پر از اشکش را به موزاییک های کف اتاق دوخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: چند سال قبل پدرم را در یک حادثه تلخ از دست دادم. او به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد داشت تا این که مدتی بعد به خاطر عوارض ناشی از مصرف مشروبات دچار مسمومیت شدید شد. او را به مرکز درمانی انتقال دادیم و مدتی در بیمارستان بستری شد اما مصرف مشروبات، وجودش را تخریب کرده بود و پزشکان نتوانستند او را از مرگ نجات دهند. با آن که مخارج زیادی را برای عمل جراحی او متحمل شدیم اما پدرم خیلی زود مرا تنها گذاشت. از آن روز به بعد به شدت دچار ناراحتی های روحی و روانی شدم به طوری که با تجویز روان پزشک به مصرف داروهای اعصاب و روان روی آوردم. در همین زمان بیشتر اوقاتم را در فضاهای مجازی می گذراندم و برای رهایی از تنهایی وارد شبکه اجتماعی تلگرام شدم. روزی هنگام جست و جو در تلگرام با دختری اهل اراک به نام «سمیرا» آشنا شدم که خودش را دختری هم سن و سال من معرفی کرد. ارتباط تلفنی و پیامکی ما به جایی رسید که از نظر عاطفی به شدت به او وابسته شدم و تصمیم به ازدواج با او گرفتم. وقتی موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم آن ها به شدت مخالفت کردند اما من که عاشق سمیرا شده بودم، حرف های آن ها را نمی شنیدم. شناسنامه ام را برداشتم و سوار بر اتوبوس به اراک رفتم و بدون هیچ گونه تحقیقی و تنها بر پایه اعتمادی که از سر احساسات در فضای مجازی شکل گرفته بود از سمیرا خواستگاری کردم. چند روز در یک مسافرخانه اقامت کردم تا این که مراسم خواستگاری و عقدکنان بدون برگزاری هیچ گونه تشریفاتی انجام شد. سمیرا هیچ وقت نمی گذاشت به خانه آن ها بروم و من هم که علاقه عجیبی به او داشتم هر چه می گفت، می پذیرفتم. تا این که یک  هفته بعد از عقد تازه فهمیدم که سمیرا نه تنها 8 سال از من بزرگ تر است بلکه قبلا ازدواج کرده و زنی مطلقه است. باورم نمی شد کسی که خود را دختری پاک و معصوم و همدم تنهایی های من معرفی می کرد این گونه مرا فریفته باشد آن روز وقتی ماجرای ازدواجش را به میان کشیدم او با حالت قهر به منزلشان رفت و روز بعد هم مهریه اش را به اجرا گذاشت. این گونه بود که من از ترس دستگیری با کوله باری از شکست، نفرت و ناامیدی به مشهد بازگشتم. همه راه ها را بسته می دیدم و به یک بیمار روانی تبدیل شده بودم به همین خاطر به سوی مواد مخدر رفتم و به شیشه آلوده شدم. آن شب هم وقتی در حالت توهم سوار بر موتورسیکلت شدم با دختر بچه ای تصادف کردم و با دیدن خون از صحنه گریختم. حالا هم که روی صندلی های سرد کلانتری نشسته ام به یاد حرف پدرم می افتم که «مرد هیچ گاه گریه نمی کند» اما گاهی تنها اشک است که ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 30 خرداد 1396  12:21 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آواره شدم...

آواره شدم...!
 
 

اگرچه پسرم به خلافکار حرفه ای تبدیل شده است و دیگر نمی توانم برای نجات او از منجلاب فساد و اعتیاد کاری انجام بدهم اما زن معتادی که خود را به پسرم تحمیل کرده است  نیزدست کمی از او ندارد چرا که هم اکنون مدارکی پیدا کرده ام که نشان می دهد آن زن چه افکار شوم و پلیدی در سر دارد...
زن 55 ساله در حالی که عنوان می کرد دیگر نمی توانم با دیدن این همه گناه و خلاف ساکت بنشینم و برای یافتن راه حلی دست به دامان قانون شده ام به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 15 سال قبل وقتی همسرم به دلیل ابتلا به بیماری خاص جان خود را از دست داد من با 3 کودکم تنها ماندم. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم هر طور شده فرزندانم را به سر و سامان برسانم به همین خاطر حاشیه شهر را برای سکونت انتخاب کردم تا ساختمان 2 طبقه ای روی زمینی که در منطقه اسماعیل آباد داشتیم بنا کنم. به این منظور کمر همتم را بستم و با کمک فرزند بزرگم که جوشکار بود، ساخت خانه را با پول کارگری شروع کردیم. اما هنوز اسکلت های ساختمان کامل نشده بود که پسرم هنگام جوشکاری از بالای تیرآهن سقوط کرد و در دم جان سپرد اگرچه داغ از دست دادن پسرم خیلی سخت بود با این وجود تلاش کردم تا برای رهایی از مستاجری یک طبقه آن ساختمان را تکمیل کنم و طبقه دوم را نیز   اجاره بدهم اما از سوی دیگر آن قدر مشغول کار شدم که از پسر دیگرم غفلت کردم و او بر اثر رفت و آمد با افراد معتاد به سوی مصرف مواد افیونی کشیده شد و من زمانی به خود آمدم که دیگر فرزندم در حال غرق شدن در گرداب مواد مخدر بود. چند  بار او را به مراکز ترک اعتیاد معرفی کردم اما مدتی بعد دوباره نه تنها مصرف مواد را شروع کرد بلکه به کارهای خلاف دیگر هم کشیده شد. با این وجود باز هم ناامید نشدم و برای نجاتش تلاش می کردم تا این که روزی پسرم در یکی از لانه های فساد با زن معتادی آشنا شد و او را به طبقه بالای منزلم آورد تا با یکدیگر زندگی کنند. آن زن هم به خاطر این که جا و مکانی نداشت و چندین سال قبل از همسرش جدا شده بود در برابر مخالفت های من مقاومت می کرد. او حتی پول اعتیاد پسرم را نیز می پرداخت و با یکدیگر مواد مصرف می کردند از آن روز به بعد پسرم به خاطر آن زن با من درگیر می شود و درخواست لوازم زندگی می کند که اگر این لوازم را به او ندهم وسایل خانه ام را می شکند من که چاره ای نداشتم آواره خانه مادر و خواهرم شدم و از پسرم شکایت کردم که او به حکم قانون روانه زندان شد. من هم بلافاصله آن زن را از منزل بیرون انداختم ولی در منزل آن ها مدارکی پیدا کردم که نشان می داد آن زن معتاد با مراجعه به مراکز خیریه وامدادی مبالغ زیادی را دریافت کرده است او با همین پول ها جواز کسبی خرید  و پسرم را از زندان آزاد کرد. حالا دوباره همان مشکلات در حالی آغاز شده است که من برای یافتن چاره ای دست به دامان قانون شده ام و ...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 31 خرداد 1396  12:35 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اشک تمساح !

اشک تمساح!!
 
 

چند سال طول کشید تا بعد از طلاق از آن همه آشفتگی روحی نجات یابم اگرچه فراموش کردن سال ها رنج و عذاب، برایم بسیار دشوار بود اما با تصمیمی عاقلانه و به امید آینده ای بهتر کنار دخترانم باقی ماندم تا این که 10 سال بعد وقتی دختر بزرگم عاشق یکی از همکلاسی هایش شد من هم وارد ماجرایی شدم که عاقبتی فاجعه بار داشت...
زن میانسال که صدای گریه اش توجه همه مراجعه کنندگان به کلانتری را به خود جلب می کرد وارد اتاق کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد شد و در حالی که عنوان می کرد «او اشک تمساح ریخت و من باور کردم!» به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و در میان هق هق گریه هایش گفت: 10 سال قبل در حالی که دو دختر کوچک و زیبایم را در آغوش می فشردم از همسرم طلاق گرفتم. «جواد» معتاد بود و دست به هر کار خلافی می زد به همین خاطر نمی توانستم شرایط سخت زندگی ام را تحمل کنم. رفتارها و کارهای همسرم آن قدر زشت و زننده بود که حتی از یادآوری آن روزها هم وحشت دارم چرا که سال ها طول کشید تا آن روزهای تلخ را فراموش کنم. بعد از جدایی از جواد و با کمک پدرم، منزلی را رهن کردم و همه تلاشم را به کار گرفتم تا آینده و سعادت 2 دخترم را تضمین کنم. به همین خاطر راننده سرویس مدارس شدم تا همه امکانات تحصیلی و رفاهی آنان را فراهم کنم. اگرچه طبق رای دادگاه جواد حق داشت فرزندانش را ملاقات کند اما دخترانم حاضر به دیدار با او نبودند البته همسرم نیز هیچ گاه به ملاقات آن ها نیامد. تا این که 10 سال بعد دختر بزرگم که در دانشگاه تحصیل می کرد عاشق یکی از همکلاسی هایش شد. وقتی قرار شد «فرزاد» به خواستگاری اش بیاید غم سنگینی چهره دخترم را فرا گرفت. او در حالی که چون ابر بهاری اشک می ریخت کنارم نشست و گفت: «مادر! همکلاسی ام موقعیت اجتماعی خوبی دارد اما می ترسم ماجرای پدرم را بفهمد و از ازدواج با من منصرف شود.» اشک های دخترم قلبم را لرزاند چرا که او عاشقانه فرزاد را دوست داشت. آن روز برای خوشبختی دخترم تصمیم گرفتم «جواد» را پیدا کنم تا دخترم احساس سرشکستگی نکند، بالاخره با هر زحمتی بود او را پیدا و ماجرای ازدواج «پرنیا» را برایش بازگو کردم.
وقتی اشک هایش را دیدم، احساس کردم سرش  به سنگ خورده و از رفتارهای گذشته اش پشیمان است. بنابراین از او خواستم به خانه بازگردد. نمی دانم چرا خیلی راحت به او اعتماد کردم و فریب اشک هایش را خوردم. در میان آشنایان و بستگانمان نیز چنین وانمود کردم که با همسرم آشتی کرده ام! جواد طوری نقش بازی کرد که من همه اختیارات زندگی ام را به او واگذار کردم. هنوز 2 ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که یک روز صبح که از خواب بیدار شدم اثری از جواد و خودروام نیافتم. ابتدا فکر کردم بیرون رفته است اما هرچه تماس گرفتم پاسخ تلفنم را نداد. دقایقی بعد با پیامکی که از بانک برایم ارسال شد تازه فهمیدم جواد 20 میلیون تومان که همه سرمایه ام بود را از حسابم برداشت کرده و با سرقت مدارک خودرو، دسته چک و حتی شناسنامه های دخترانم گریخته است. حالا مانده ام که جواب پرنیا و خواستگارش را چه بدهم. در حالی که جست و جوهایم برای یافتن او بی نتیجه مانده و خودم به مرز جنون رسیده ام...

 


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 4 تیر 1396  10:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها