0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خودنمایی با پیامک های زشت!

خودنمایی با پیامک های زشت!
 
 
با این کارهای زشت فقط می خواستم عقده های روانی ام را تخلیه کنم. در واقع قصد داشتم توجه همسر صیغه ای ام را که 20 سال با یکدیگر اختلاف سنی داشتیم به سوی خودم جلب کنم یا به قول معروف برای خودشیرینی دست به کارهایی زدم که آخر آن به میله های زندان رسید و...
جوان 30 ساله که توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده بود، در تشریح ماجرای ارسال پیامک های زننده و ترسناک برای دختری نوجوان، به سروان طاهری (افسر پرونده) گفت: حدود 2 ماه قبل سوار بر خودرو در خیابان های مشهد تردد می کردم که زنی حدود 50 ساله را برای رساندن به مقصدش سوار کردم اما در منطقه قاسم آباد مورد ظن ماموران انتظامی قرار گرفتیم و آنها در حالی ما را به اتهام داشتن رابطه نامشروع دستگیر کردند که یک شیء عتیقه نیز به همراه داشتم. آن روز به ناچار و به دروغ عنوان کردم «بهاره» همسر صیغه ای من است، به همین خاطر مدرکی برای ازدواج موقت آماده کردم تا با اثبات این موضوع بتوانم شیء عتیقه را از پلیس پس بگیرم ولی بعد از این ماجرا دلباخته آن زن مطلقه شدم و تصمیم گرفتم او را در عقد موقت خودم نگه دارم. در همین رفت و آمدها متوجه شدم یکی از دختران «بهاره» که حدود یک سال قبل با یکی از هم دانشگاهیانش ازدواج کرده است، زندگی خوبی ندارد. او و همسرش دچار اختلافات شدید خانوادگی شده بودند و با یکدیگر تفاهم اخلاقی نداشتند. وقتی بهاره از مشکلات خانوادگی دخترش سخن می گفت، غرور من جریحه دار می شد، این بود که برای خودشیرینی و اثبات خودم به بهاره تصمیم گرفتم تا خانواده داماد او را اذیت کنم. می خواستم کاری کنم که داماد بهاره دست از سر دخترش بردارد و او را اذیت نکند. این بود که با همفکری بهاره تصمیم گرفتیم از طریق پیامک های زشت و تماس های تهدیدآمیز، خانواده دامادش را بترسانیم. در این گیر و دار فهمیدم که داماد او یک خواهر دبیرستانی دارد که هر روز صبح راهی مدرسه می شود. بلافاصله شماره تلفن دختر 17 ساله را از طریق بهاره به دست آوردم و با سیم کارت های ناشناس شروع به ارسال پیامک های زشت کردم. این پیامک ها بسیار زننده بود به طوری که حتی افراد متاهل نیز از خواندن آن شرمگین می شدند ولی من که قصد خودنمایی داشتم به این حرف ها توجهی نمی کردم و تنها می خواستم خودم را به عنوان پشتیبان بهاره نشان بدهم. برای آن که وحشتی در دل خانواده داماد بهاره ایجاد کنم از کیوسک های سطح شهر یا تلفن های عمومی با دختر 17 ساله تماس می گرفتم و با حرف های زشت و زننده او را می ترساندم که به مدرسه نرود و... با آن که فقط 2 ماه از ماجرای عقد موقت من با بهاره می گذشت ولی من برای جلب توجه او هر کاری می کردم تا این که چند روز قبل با اعلام شکایت پدر آن دختر، کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی با ردیابی های اطلاعاتی، من و بهاره را دستگیر کردند و حالا نیز به دستور قاضی روانه زندان شده ایم  اما ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396  11:08 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ریسمان شیطان

ریسمان شیطان
 
 

وقتی برای اولین بار در محیط گناه آلود قرار گرفتم، گویی شیطان همه توانش را به کار گرفته بود تا از آن محیط فرار نکنم. من هم که انسان ضعیف النفسی بودم و اعتقادات مذهبی ام دچار تزلزل شده بود، نگاهم را به وسوسه های شیطان دوختم و به گناه آلوده شدم. از آن روز به بعد با آن که به درگاه خدا توبه کرده ام اما...
زن جوان در حالی که عنوان می کرد آن قدر دچار عذاب وجدان شده ام که از نگاه کردن به چشمان همسرم شرم دارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: حدود 2 سال قبل زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم با «عظیم» ازدواج کردم. این در حالی بود که راه و رسم زندگی مشترک را نیاموخته بودم و تصورم از ازدواج این بود که همانند 2 کبوتر عاشق باید کنار یکدیگر بنشینیم و با حرف های عاشقانه از زندگی لذت ببریم. دوست داشتم مدام با همسرم به گشت و گذار بروم و همواره در کنارش باشم اما وقتی وارد زندگی مشترک شدم همه چیز با آرزوها و تفکراتم تفاوت داشت. همسرم کارگر یک شرکت خصوصی در خارج از شهر بود. او سپیده دم و در حالی که من هنوز خواب بودم از خانه خارج می شد تا به موقع سر کارش حاضر شود و مجبور بود برای تامین مخارج زندگی و هزینه های اجاره منزل تا پاسی از شب نیز اضافه کاری کند. او وقتی به منزل می رسید چیزی جز «خستگی» برای من نداشت. این در حالی بود که من همه روز را به انتظار دیدن همسرم تنها در خانه نشسته بودم تا با آمدنش حرف های عاشقانه دوران نامزدی را تکرار کنیم اما او هیچ توجهی به خواسته های غریزی و نیازهای عاطفی من نداشت. آن قدر خسته بود که هنوز کلامی صحبت نکرده خوابش می برد و من در کمال ناباوری و با چشمانی اشکبار در انتظار روز دیگری می ماندم اما همه روزها و ماه ها به همین ترتیب سپری می شد و «عظیم» حتی به این فکر نمی کرد که باید صاحب فرزندی شویم که گرمابخش زندگی سرد و بی روح ما شود. من هم که از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم به معاشرت و رفت و آمد با همسایگان و دوستانم روی آوردم. در این میان با یکی از همسایگان که تقریبا هم سن بودیم رابطه نزدیکی برقرار کردم. «ستاره» یک سال زودتر از من زندگی مشترکش را آغاز کرده بود و زنی بسیار خوش اخلاق بود اما او به خاطر بیکاری همسرش در رنج بود به طوری که مدام برای فرار از مشاجرات خانوادگی نزد من می آمد و گاهی نیز من به منزل آن ها می رفتم و به درد دل با یکدیگر می پرداختیم. صمیمیت من با ستاره به گونه ای بود که همه اسرار و رموز زندگی خودم را برایش تعریف می کردم اگرچه در همین رفت و آمدها متوجه نگاه های شیطانی همسر ستاره شده بودم ولی به این موضوع توجهی نمی کردم و به ارتباطم با ستاره ادامه می دادم تا این که یک روز وقتی به خانه ستاره رفتم، از صحبت های همسرش فهمیدم که او قهر کرده و به منزل پدرش رفته است. آن روز شوهر ستاره مرا به داخل خانه دعوت کرد تا برای بازگرداندن همسرش به او کمک کنم. وقتی فهمیدم که او نیت شومی در سر دارد تصمیم گرفتم از آن محیط گناه آلود فرار کنم ولی او با حرف هایش مرا اغفال کرد و ... کاش آن روز ریسمان شیطان را پاره می کردم و از آن محیط پا به فرار می گذاشتم تا این گونه ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رفتارهای شرم آور

رفتارهای شرم آور ...!
 
 

آن قدر از همسرم متنفرم که حاضر نیستم حتی برای لحظه ای با او همکلام شوم! دوست دارم از این زندگی نکبت بار و کثیف به جایی بگریزم که دست هیچ کس به من نرسد و چشمانم هیچ انسانی را نبیند. می خواهم در جایی زندگی کنم که این همه پلشتی و زشتی در آن نباشد و تنها با سکوت و آرامش همراه شوم. امروز نه می توانم رازی را که در سینه دارم پنهان کنم و نه می توانم با افشای آن، زندگی خود و خانواده ام را به نابودی بکشانم چرا که ...
زن 26 ساله ای که به اتهام رابطه تلفنی از طریق شبکه های اجتماعی با یک جوان غریبه دستگیر شده است، درحالی که عنوان می کرد هیچ کدام از اتهاماتم را انکار نمی کنم و تنها برای انتقام از همسرم دست به این کار زشت زدم، گذشته خود را زشت و سیاه خواند و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت به طوری که مواد افیونی فضای زندگی ما را تیره و تار کرده بود.
در این میان من هم بی نصیب از کتک کاری ها و مشاجرات پدر و مادرم نبودم و هرکدام از آن ها برای آزار دیگری مرا کتک می زد. بالاخره این روزهای سخت و کتک کاری ها زمانی به پایان رسید که مهر طلاق بین پدر و مادرم فاصله انداخت. آن روزها من 6 سال بیشتر نداشتم و خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کردم اما آن سال آرزوی نشستن در کلاس درس را به فراموشی سپردم چرا که هنوز تکلیف نگهداری از من مشخص نشده بود. بالاخره مادرم حضانت مرا به عهده گرفت و من در حالی وارد مدرسه شدم که مادرم چند ماه بعد با جوانی کم سن و سال تر از خودش ازدواج کرد. از این که به مدرسه می رفتم خوشحال بودم اما طولی نکشید که سایه شرم و حیا از زندگی ناپدری و مادرم رخت بربست و من از این که آن ها حریم عفت و شرم را مقابل من رعایت نمی کردند، دچار افسردگی شدیدی شده بودم. ناپدری ام پرده حیا را دریده بود و در حضور من رفتارهای شرم آوری انجام می داد که تحمل آن برای هیچ کودکی مقدور نیست. دیگر مانند دیوانه ها شده بودم و از همه آدم ها نفرت داشتم. به همین دلیل در دوران ابتدایی ترک تحصیل کردم تا این که در سن 16 سالگی با اولین خواستگارم که از بستگان دور مادرم بود، پیمان زناشویی بستم. آن زمان برای نجات از منزل کثیف ناپدری ام همه وعده های تو خالی «رحمت» را باور می کردم او از فراهم کردن یک زندگی رویایی در قصرهای طلایی سخن می گفت و ادعا می کرد که پس از ازدواج با من حاضر است همه زندگی اش را به پایم بریزد اما بعد از ازدواج با او نه تنها به سعادت نرسیدم بلکه روزی شاهد ماجرایی بودم که تا مرز خودکشی پیش رفتم. آن روز همسرم را درحالی دیدم که با یکی از بستگانم خلوت کرده بود. دنیا دور سرم چرخید و با خوردن مشتی قرص دست به کار احمقانه ای زدم ولی همسرم سوگند یاد کرد که دیگر هیچ گاه به من خیانت نمی کند. با آن که این راز را همچنان پنهان نگه داشته بودم ولی از همسرم متنفر شدم و تنها با خوردن داروهای اعصاب و روان زندگی می کردم. در این شرایط فرزندم به دنیا آمد اما همسرم دست از رفتارهای زشت خود برنداشت. برای من چاره ای جز طلاق باقی نمانده بود ولی رحمت حاضر نبود مرا طلاق بدهد. این بود که برای انتقام از او و به خاطر این که حاضر به طلاق شود به صورت تلفنی با پسری اهل شمال ارتباط برقرار کردم. حالا نیز همه راه ها را برای زندگی با او بسته می بینم و از سوی دیگر نیز حاضر نیستم با آبروی خانواده ام بازی کنم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 30 اردیبهشت 1396  1:19 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

توهم شیشه ای!

توهم شیشه ای!
 
 
دیگر تحمل این تهمت های زشت و ناروا را ندارم. مدت 7 سال از زندگی مشترکم می گذرد در حالی که یک روز خوش ندیدم. حالا هم همسرم با ضرب و جرح عمدی مرا از خانه بیرون انداخته است و...
زن 21 ساله در حالی که اشک می ریخت و با آه و ناله از مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد کمک می خواست، در تشریح داستان غم انگیز زندگی اش گفت: 7 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که فرزند طلاق نام گرفتم. پدر و مادرم همیشه با هم درگیری داشتند و هیچ کدام آن ها گذشت نمی کردند. آن قدر کشمکش ها و جر و بحث های آن ها ادامه پیدا کرد تا این که یک روز که از مدرسه به خانه بازگشتم، دیگر مادرم را ندیدم. او از پدرم طلاق گرفته بود و من و برادرم را رها کرده و به شهرستان خودش برگشته بود. با رفتن مادرم دنیای آرزوهایم نابود شد چرا که در آن سن و سال دوست داشتم مادرم مرا همانند همکلاسی هایم به مدرسه ببرد و دست نوازش بر سرم بکشد. هر روز که دوستم را در مدرسه در حال خوردن ساندویچی که مادرش برای صبحانه داخل کیفش گذاشته بود می دیدم با حسرت آهی می کشیدم و با خودم می گفتم تقصیر و گناه من چه بود که باید همیشه با لباس های نامرتب و شکم گرسنه در کلاس درس حاضر شوم. مدت زیادی از ماجرای طلاق نگذشته بود که پدرم با یک زن دیگر ازدواج کرد تا از مشکلات ما کاسته شود. اگرچه باحضور نامادری در زندگی مان تا حدودی مشکلاتمان برطرف شد، اما رابطه خوب و صمیمانه ای بین من و او به وجود نیامد. او هیچ علاقه ای به من و برادرم نداشت و تنها به خاطر حفظ زندگی اش، ما را تحمل می کرد تا این که در سن 13 سالگی پسری به خواستگاری ام آمد که نه شغل درست و حسابی داشت و نه از وضعیت خوبی برخوردار بود. آن زمان من هیچ شناختی از او نداشتم و تنها به اطمینان حرف پدرم، پای سفره عقد نشستم و تن به ازدواج با مردی بی مسئولیت دادم. پدر و نامادری ام خیلی زود مرا به خانه بخت فرستادند این در حالی بود که آن ها از اعتیاد همسرم اطلاع داشتند و فقط برای راحتی خودشان، آینده و سرنوشت مرا تباه کردند. از همان سال اول   زندگی مشترکمان متوجه اعتیاد رجب شدم ولی با به دنیا آمدن دخترم چاره ای جز تحمل نداشتم. با این حال رجب با کار کردن هزینه های زندگی را تامین می کرد. روزها به همین ترتیب می گذشت، او کم کم توان کار کردن را از دست داده بود و حاضر نبود حتی برای تامین هزینه های اعتیادش کاری بکند. 
این جا بود که با مصرف موادمخدر صنعتی دچار توهم می شد و هر بار که از بیرون می آمدم به من تهمت رابطه نامشروع می زد و از من پول می خواست. او با کتک کاری و تهمت زدن روزگار مرا سیاه کرده است. پدرم از ترس این که مبادا به خانه اش بازگردم با کمک های مالی مخارج من و 2 فرزندم را تامین می کرد و همیشه بعد از کتک خوردن من، مبلغی را به حسابم می ریخت. رجب هم این شیوه را در پیش گرفته بود و تا چند روز از آزار و اذیت های او در امان بودم تا زمانی که پول هایش تمام می شد و دوباره مرا به باد کتک و ناسزا می گرفت. این در حالی است که به دلیل پرداخت نکردن اجاره، باید خانه را تخلیه کنیم. حالا هم بعد از یک کتک کاری مفصل مرا از منزل بیرون انداخته است. دیگر از این همه ظلمی که همسرم در حقم می کند خسته شده ام و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  10:10 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

هدیه سیاه!

هدیه سیاه!
 
 

آن روز که با دیدن هدیه تولدم تار و پود وجودم به ارتعاش درآمده بود و از خوشحالی جیغ های گوش خراش می کشیدم، هیچ گاه فکر نمی کردم که این «هدیه سیاه» ارابه ای برای سقوط من به دره سوءظن و بدبختی خواهد شد و زندگی ام در آستانه بی اعتمادی و نابودی قرار می گیرد چرا که...
دختر 16 ساله در حالی که اشک هایش بر کبودی های صورتش می چکید و آرزو می کرد کاش هرگز آرزویش برآورده نمی شد، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: همه چیز از اول اردیبهشت سال گذشته شروع شد، چند ماه بود که پدرم را در تنگنا قرار داده بودم تا گوشی هوشمند سیاه رنگی برایم بخرد. وقتی با مخالفت پدرم روبه رو می شدم از شرمندگی نزد دوستان و فامیل سخن می راندم و به پدرم می گفتم وقتی این گوشی قدیمی رنگ و رو رفته را از کیفم بیرون می آورم، عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. من هم دوست دارم مانند دیگر دوستانم گوشی هوشمند داشته باشم تا از مطالب  درسی گروهی بهتر بهره ببرم.
حتی برای تحریک پدرم عنوان می کردم حاضرم پول های توجیبی ام را جمع کنم تا به آرزویم برسم اما در واقع من خودم را فریب می دادم چرا که قصدم از داشتن گوشی هوشمند وارد شدن به شبکه های اجتماعی و گروه های تلگرامی بود. پدرم که هر روز با چشمان اشکبار و چهره غمگین من مواجه می شد به ناچار در روز تولدم هدیه کادوپیچی را به دستم داد. وقتی آن جعبه را باز کردم از خوشحالی فقط جیغ می کشیدم و بالا و پایین می پریدم. هدیه پدرم گوشی هوشمند سیاه رنگی بود که احساس می کردم زندگی ام را دگرگون می کند. بلافاصله به نصب شبکه های اجتماعی پرداختم و برای همه دوستانم پیام فرستادم. طولی نکشید که پیامک ناشناسی توجهم را جلب کرد. ابتدا توجهی نکردم ولی بعد پیام دادم که اشتباه گرفته اید. جوان 20 ساله ای که خود را دانشجو معرفی می کرد، دوباره با همان شماره پیام داد که شماره شما بسیار شبیه شماره تلفن برادر بیمارم است که از مدت ها قبل به خاطر اختلافات خانوادگی از او خبر ندارم.
آن جوان از من خواست به او  برای یافتن برادرش از طریق شبکه های اجتماعی کمک کنم. این گونه بود که روابط پیامکی بین من و «یاسر» آغاز شد و مدتی بعد به دیدارهای حضوری انجامید. دیگر هر روز با هم در تماس بودیم و من زندگی را در ازدواج با یاسر خلاصه می کردم. طولی نکشید که خانواده هایمان در جریان روابط غیرمتعارف ما قرار گرفتند و با ازدواجمان مخالفت کردند. با این حال پدرم را تهدید کردم که اگر با خواسته ام مخالفت کند به خودم آسیب می زنم.
در نهایت ما بدون برگزاری هیچ گونه مراسمی ازدواج کردیم و به خانه خودمان رفتیم. این در حالی بود که خانواده هایمان هیچ حمایتی از ما نمی کردند و با مشکلات مالی شدیدی روبه رو بودیم. اما زندگی من زمانی غیرقابل تحمل شد که یاسر به خاطر سوءظن هایش ابتدا شبکه های اجتماعی را از گوشی تلفنم پاک کرد و بعد هم گوشی ام را از من گرفت. او می گفت احتمال دارد با افراد دیگری در شبکه های اجتماعی ارتباط برقرار کنی. هرچه تلاش می کردم به همسرم بفهمانم که اشتباه می کند، فایده ای نداشت. می گفتم این گوشی سیاه هدیه پدرم و یادآور خاطرات آشنایی من و تو است! ولی او توجهی نمی کرد و می گفت همین هدیه سیاه موجب ارتباط تو با دیگران می شود. وقتی گوشی را ندادم، به شدت کتکم زد و مرا از خانه بیرون انداخت. حالا آرزو می کنم که...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 1 خرداد 1396  11:03 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ضایعه نخاعی

ضایعه نخاعی
 
 
روزی که پا به خانه بخت گذاشتم هیچ گاه تصور نمی کردم سرنوشتم این گونه رقم بخورد و هر روز ذره ذره وجودم در آتش عصبانیت ها و کتک کاری های همسرم به خاکستر تبدیل شود. کتک های بی رحمانه او حتی در زمان بارداری ام ادامه یافت به طوری که دخترم در دوران جنینی دچار ضایعه نخاعی شد و معلول به دنیا آمد با آن که ادامه این شرایط در زندگی برایم سخت شده بود اما روزی ...
زن 52 ساله در حالی که با قطره های زلال اشک سعی داشت دل پردرد خود را کمی آرام کند به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 30 سال قبل وقتی با «ابوذر» ازدواج کردم تازه فهمیدم که او دست بزن دارد و با رفتارهای پرخاشگرانه اش همه خانواده را عاصی کرده است آن روزها ساکن تهران بودیم که من برای اولین بار از همسرم شکایت کردم. ولی با میانجیگری برادر شوهرم از شکایت خودم گذشتم. آن روز برادر شوهرم از اخلاق و رفتار زشت برادرش گلایه کرد وقتی ابوذر این حرف ها را شنید کینه عمیقی از برادرش به دل گرفت و برای انتقامجویی از او به دخالت در زندگی برادرزاده اش پرداخت به طوری که باعث شد آن زوج جوان از یکدیگر طلاق بگیرند و زندگی دختر برادرش متلاشی شود. گذشته از رفتارهای خشن، همسرم کارگر سرگذر بود و گاهی مدت ها بیکار می ماند به همین خاطر زندگی ما به سختی می گذشت در حالی که صاحب فرزند شده بودیم به مشهد بازگشتیم تا شاید ابوذر کاری برای خودش دست و پا کند در همین اوضاع و احوال بود که قطعه زمینی به من ارث رسید و من با فروش آن و طلاهایم یک دستگاه پراید برای ابوذر خریدم تا با آن مسافرکشی کند اما او اهل کار نبود و مدام با سوارکردن زنان خیابانی مرا آزار می داد. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که به طور اتفاقی همسرم را با زنی بزک کرده در منزلم دیدم با سروصدای من آن زن توسط ماموران انتظامی دستگیر شد بعد از این ماجرا بود که کتک کاری های ابوذر شدت گرفت چرا که احساس می کرد غرورش لگدمال شده است، در همین هنگام صاحبخانه نیز وسایل ما را بیرون ریخت چرا که چندین ماه اجاره منزلش عقب افتاده بود از این رو به ناچار مدتی را در یک مغازه در حاشیه شهر زندگی کردیم. دیگر تحمل این زندگی فلاکت بار را نداشتم و مدام با همسرم جر و بحث می کردم او هم مانند همیشه با کتک زدن من آرام می گرفت در این شرایط وقتی دخترم به دنیا آمد پزشکان تشخیص دادند که او دچار ضایعه نخاعی شده و از ناحیه کمر معلول است. با کمک همسایه ها چندین بار موردعمل جراحی قرار گرفت اما درمان نشد چند سال با هر بدبختی بود از او نگهداری کردم ولی از نگاه کردن به او زجر می کشیدم تا این که با راهنمایی یکی از آشنایان او را به آسایشگاه معلولان سپردم از سوی دیگر نیز پسر 23 ساله ام به خاطر فشارهای روحی و روانی دچار ناراحتی های اعصاب شده است و با هر بهانه ای پرخاشگری می‌کند. دیگر از این وضعیت خسته شده ام و می خواهم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 2 خرداد 1396  12:46 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پسر بی شناسنامه!

پسر بی شناسنامه!
 
 

با آن که می دانستم مدیر کارخانه ای که آن جا مشغول به کار بودم، متأهل است و همسر و چند فرزند دارد، اما به خاطر زیاده روی در ارتباطات نامتعارف، فریب چرب زبانی هایش را خوردم و حاضر شدم تا زمانی که او همسرش را طلاق بدهد به عقد موقتش درآیم، اگرچه مطمئن بودم با این کار، زندگی یک خانواده را متلاشی می کنم ولی همچنان وجدانم را آرام می کردم که «شهریار» به گفته خودش با همسرش تفاهم اخلاقی ندارد! در همین کش و قوس ها بودم که فهمیدم باردار هستم و در چاهی افتاده ام که برای دیگران کنده بودم ... .
زن 31ساله در حالی که کودک 4ساله اش را در آغوش می فشرد و با نگرانی از آینده فرزندش برای ثبت واقعه ازدواج دست به دامان قانون شده بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: ماجرای سیه بختی من از زمانی آغاز شد که حدود پنج سال پیش در یک کارخانه مشغول به کار شدم.
آن جا به عنوان یک کارمند مدتی مشغول فعالیت بودم که یک روز به طور ناگهانی مدیر کارخانه مرا به  عنوان مدیر فروش معرفی کرد و بیشتر امور کارخانه را با همفکری من انجام می داد. با توجه به این که من هیچ سابقه کاری در خصوص مدیریت نداشتم ولی شهریار خیلی به من بها می داد و با پشتیبانی و حمایت های او توانستم در کارم موفق شوم.
در این میان، ارتباط من و شهریار خیلی بیشتر شد تا جایی که او عنوان کرد از کار کردن در کنارم و همچنین اظهارنظرهای مناسب و به جای من، احساس رضایت و آرامش می کند. کم کم از خانواده اش سخن به میان آورد و عنوان کرد با داشتن همسر و فرزند، احساس تنهایی می‌کند. با رفتارها و محبت هایش متوجه شدم که مرا متفاوت از بقیه کارمندانش می داند و توجه خاصی به من دارد. تا این که به طور رسمی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. از آن جا که شهریار، همسر و فرزند داشت، پدر و مادرم جواب رد دادند. ولی او با یقین و اطمینان گفت که به زودی از همسرش به صورت توافقی جدا خواهد شد و هیچ مشکلی برای ازدواج با من ندارد. او به پدر و مادرم قول داد که مرا خوشبخت می کند ولی باز هم با تمام این چرب زبانی ها و وعده و وعیدهای شهریار، خانواده ام با ازدواج ما مخالفت کردند.
در این میان، خودم تحت تأثیر حرف های قشنگ او قرار گرفتم و به اصرار شهریار تصمیم به ازدواج موقت گرفتیم تا بعد از جدا شدن از همسرش، ازدواجمان را ثبت رسمی کنیم. این گونه بود که با اشتباهی احمقانه، قدم به سوی بدبختی و بیچارگی گذاشتم و به عقد موقت شهریار در آمدم. روزها می گذشت ولی خبری از طلاق همسرش نبود. هر بار که از عقد دائم صحبت می کردم، شهریار با بهانه ای مرا راضی می کرد که به زودی ازدواجمان را ثبت خواهیم کرد. ماه ها به همین ترتیب می گذشت تا این که متوجه شدم باردار هستم و خانواده ام را در جریان ماجرا گذاشتم  تا به صورت جدی و قطعی بتوانم کاری برای آینده ام بکنم ولی شهریار زیر بار نمی رفت.
بعد از به دنیا آمدن فرزندم، کم کم رابطه اش را با من قطع کرد. آرامش از روح و روانم رخت بربسته بود و شب و روز سختی را می گذراندم. فرزندم بدون شناسنامه و هویت در حال بزرگ شدن بود در حالی که شهریار با دروغ و نیرنگ، چهار سال مرا به انتظار گذاشت. او در آخر هم با رها کردن من و پسر چهار ساله ام، به دنبال زندگی خودش رفت، حالا من مانده ام و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 3 خرداد 1396  10:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دیوار بی اعتمادی

دیوار بی اعتمادی
 
 
ماجرای تلخ طلاق خواهرزنم تاثیر عجیبی بر زندگی من و همسرم گذاشته بود. «ساره» که از این اتفاق به شدت ناراحت بود تلاش می کرد تا از زندگی خواهرش درس عبرت بگیرد. وضعیت روحی و روانی او به قدری آشفته شده بود که احساس می کرد نمی تواند به آینده اش امیدوار باشد و باید ملک و املاکی را به نام خودش ثبت کند تا اگر روزی حادثه طلاق در زندگی ما نیز رخ داد، دیگر مانند خواهرش آواره و سرگردان نشود به همین خاطر ...
مرد جوان در حالی که عنوان می کرد با رفتارهای نامعقول همسرم حتی یک روز خوش در زندگی ندیده ام و اکنون نیز داخل خودرو زندگی می کنم، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: در همان روزهای آغازین زندگی مشترک من و ساره، خواهرش به دلیل نداشتن تفاهم اخلاقی از همسرش طلاق گرفت اما متاسفانه ماجرای تلخ جدایی آن ها تاثیر بدی بر زندگی ما گذاشت چرا که همسرم شکست خواهرش در زندگی را به یک دیوار بزرگ بی اعتمادی تعبیر می کرد که باید بین زوج های جوان کشیده شود. همین تفکرات احمقانه او موجب شد تا هر کدام از ما در دنیای دیگری سیر کنیم. او با این تفکرات بچه گانه دوست داشت در بیرون از منزل کار کند تا در آینده به کسی نیاز نداشته باشد. 
از سوی دیگر مخالفت های من با این موضوع به جر و بحث و مشاجرات خانوادگی کشیده می شد تا این که در پی اصرارهای ساره و برای حفظ آرامش خودم پذیرفتم که او در یک آرایشگاه مشغول به کار شود ولی متاسفانه متصدی آرایشگاه نیز به خاطر اختلافات خانوادگی از همسرش طلاق گرفته بود و همین موضوع تاثیر منفی بیشتری بر زندگی ما گذاشت. او تحت تاثیر حرف های برخی از مشتریان، رفتارهایش به طور کلی تغییر کرده بود و به همه امور زندگی نگاه منفی داشت به طوری که دیگر هیچ آسایش و آرامشی در خانه نداشتیم. گاهی نزاع ها بر سر مسائل بی ارزشی بود که حتی مطرح کردن آن نیز خنده دار است. اگرچه زندگی ما سرد و بی روح شده بود اما کم کم اوضاع مالی خوبی پیدا کردیم و با کمک یکدیگر منزل کوچکی خریدیم. 
آن روز من برای جلب اعتماد همسرم به محضر ثبت اسناد رفتم و منزل را به نام او سند زدم تا روابط مان بهتر شود و ساره زندگی را به کام من و فرزندم تلخ نکند. اما او همواره عاطفه و احساس مرا نادیده می گرفت و نمی گذاشت یک روز خوش را در زندگی ام تجربه کنم. درست در همین روزها بود که تصمیم گرفتم برای رفت و آمد به محل کارم یک دستگاه پراید به صورت اقساطی خریداری کنم اما با خرید خودرو شرایط زندگی ما بدتر شد چرا که ساره فکر می کرد من با خرید خودرو به فکر ازدواج مجدد خواهم افتاد. این گونه بود که در پی یک مشاجره شبانه مرا از خانه بیرون انداخت و من در نیمه های شب به منزل مادرم پناه بردم. 
این حادثه چندین بار رخ داد و هر بار با وساطت بزرگ تر ها و با تعهد به این که اخلاق و رفتارم را اصلاح کنم و در برابر تصمیمات ساره هیچ گونه اعتراض و انتقادی نداشته باشم به کلبه عاری از محبت و مهربانی باز می گشتم. این در حالی است که همسرم خودش را صاحب خانه می داند و خطاهای خودش را نمی پذیرد. دیگر برای آن که فرزند 7 ساله ام شاهد این درگیری ها نباشد از حدود یک ماه قبل خانه به دوش شده ام و داخل خودروام زندگی می کنم ولی باز هم همسرم رهایم نمی کند و از من خواسته تا حضانت فرزندم را به او بسپارم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 4 خرداد 1396  9:46 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

هیجان یا ... !
 
 
می خواهم به آغوش خانواده ام برگردم. دیگر از این وضعیت خسته شده ام. با آن که عاشق هیجان هستم و دوست دارم هرگونه تفریح هیجان آوری را تجربه کنم، اما احساس می کنم در مرداب بی بند و باری و خلاف فرو رفته ام. از کارهای گذشته ام سخت پشیمانم ولی باز هم برای سرپوش گذاشتن به رفتارهای زشت و گناه آلودم از عنوان «هیجان» استفاده می کنم تا ... .
دختر 19ساله ای که چهره خسته اش را در پس آرایش های غلیظ پنهان کرده بود، در حالی که سعی می کرد با جویدن آدامس، بوی تند سیگار را از بین ببرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری هاشمی نژاد مشهد گفت: چند روز است که از منزلمان فرار کرده ام. با آن که من آخرین فرزند خانواده هستم و پنج خواهر و برادر دیگر دارم، اما هیچ کس مرا درک نمی کند و احساساتم را به بازی می گیرند. پدر و مادرم هیچ گاه به هیجانات و نوع تفریحات من اهمیتی نمی دهند و مدام عاطفه و احساسات مرا سرکوب می کنند. من دوست دارم همواره با دوستانم به گشت و گذار بروم و همه اوقاتم را با آن ها بگذرانم. وقتی شبی را بیرون از منزل به سر می برم، پدر و مادرم دعوایم می کنند که چرا شب را به منزل نیامدم، در حالی که من دوست دارم به همراه دیگر دوستانم به محل های پرهیجان و شاد بروم. نمی خواهم چیزی از آن ها کم داشته باشم. 
مدت ها قبل وقتی چادر به سر می کردم، همین دوستانم از من کناره گیری می کردند، به من طعنه می زدند و مرا «امل» می خواندند. ولی روزی که چادر را کنار گذاشتم آن ها مرا در جمع خودشان پذیرفتند. دوستانم همه نوع هیجانی را امتحان می کنند، سیگار می کشند، پسرها را به تمسخر می گیرند، لباس های زننده می پوشند و ... من هم اوایل خجالت می کشیدم مانند آن ها رفتار کنم ولی آن ها می گفتند با آن که چادرت را کنار گذاشته ای، اما همچنان «امل» مانده ای چرا که معنی لذت ها و هیجان های جوانی را نمی فهمی. این بود که من هم نام هیجان را به عنوان یک سرپوش برای رفتارهای زشتم انتخاب کردم و به تقلید از کارهای زشت آن ها پرداختم.
دیگر به راحتی سیگار می کشیدم و ارتباط با پسرها را گناه نمی دانستم. با آن که دیگر احساس پشیمانی نمی کردم ولی باز هم دوستانم مرا تشویق می کردند تا به صورت آزاد و مستقل زندگی کنم. فکر می کردم افکار پدر و مادرم قدیمی است و آن ها احساسات مرا درک نمی کنند. به همین دلیل به همراه دو تن دیگر از دوستانم به خانه اجاره ای دختری رفتیم که به تنهایی زندگی می کرد. او دانشجو بود و از شهرستان برای تحصیل به مشهد آمده بود. در آن جا هر روز کوله بار گناهانم سنگین تر می شد. وقتی با آرایش های  غلیظ و لباس های زننده از خانه بیرون می آمدم، چشمان هوس آلود برخی گرگ صفتان رهایم نمی کرد و من در هیاهوی این شهر شلوغ، گم شده بودم. تا این که روزی سرگذشت دختری را که همانند من فکر می کرد و در دام جوانی شیطان صفت گرفتار شده بود در روزنامه خواندم، آن روز وجدان خفته ام بیدار شد و تصمیم گرفتم به آغوش خانواده ام باز گردم، اما از سویی تردید دارم که پدر و مادرم مرا می پذیرند یا خیر و از طرف دیگر هم دلم برای دوستانم می سوزد، حالا به کلانتری آمده ام تا یاری ام کنید و راه درست زیستن را به من بیاموزید ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 6 خرداد 1396  10:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تبریک سیاه!

تبریک سیاه!
 
 
برخی مسائل پوچ فکری و عقیدتی، روزگار مرا به جایی کشاند که امروز نه تنها در یک پرونده جنایی درگیر شده ام بلکه اشتباهات من به جایی رسید که دست شوهرم به خون آلوده شد و خودم نیز پشت میله های زندان در انتظار سرنوشت مبهم و آینده تاریک لحظه شماری می کنم تا شاید...
زنی که پیامک بازی ها و ارتباطات عاطفی او و جوان 32 ساله ای در مشهد انگیزه یک جنایت هولناک شده است، روز گذشته پس از آن که به سوالات تخصصی و فنی قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد) پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی و چگونگی آشنایی اش با مقتول پرداخت و در حالی که عنوان می کرد هیچ گاه به فکرم نمی رسید که کسی بتواند مرا اغفال کند، گفت: ما 13 خواهر و برادر بودیم و در یک خانواده پرجمعیت رشد کردم. به خاطر این که یکی از خواهرانم در حال تحصیل در دانشگاه شبانه بود پدرم اجازه نداد من هم در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم چرا که تامین هزینه های تحصیلی خواهرم مشکل بود، به همین خاطر بعد از آن که دیپلم گرفتم دوره تخصصی کودک یاری را در یکی از مراکز فرهنگی و دانشگاهی گذراندم و پس از آن، در یکی از مهد کودک های منطقه احمد آباد مشهد مشغول به کار شدم. هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که روزی خواهر وحید (همسرم) از طریق یکی از همکارانم به سراغم آمد و ما با یکدیگر آشنا شدیم. این گونه بود که مدتی بعد خانواده وحید به خواستگاری ام آمدند و ما 16 سال قبل با یکدیگر ازدواج کردیم.
 اختلافات جدی ما از همان روزهای آغازین زندگی شدت گرفت چرا که ما با یکدیگر در مبانی اخلاقی و عقیدتی تفاوت های زیادی داشتیم به طور مثال من از همسرم می خواستم لباس های آستین کوتاه و شلوار لی بپوشد اما او خیلی مقید بود و این کارها را قبول نمی کرد در حالی که من زنی نرمال بودم و دوست داشتم پوششم معمولی باشد به همین خاطر تصمیم گرفتم در همان اوایل زندگی از وحید جدا شوم اما خانواده ام قبول نمی کردند و اعتقاد داشتند که من اشتباه می کنم، خلاصه مرا از گرفتن طلاق منع کردند و من هم با همه این اختلافات ریز و درشت به زندگی با او ادامه دادم تا این که مادرم به دلیل بیماری آسم در سال 1384 فوت کرد، این در حالی بود که صاحب 2 فرزند شده بودم. روزها به همین ترتیب می گذشت تا در سال 1392 پدرم نیز فوت کرد ولی بدبختی و روسیاهی من از ابتدای پاییز سال گذشته و زمانی آغاز شد که یک گروه فامیلی در شبکه اجتماعی تلگرام تشکیل دادیم تا همه افرادی که در جلسات خانوادگی ما حضور دارند ارتباط صمیمی تری با یکدیگر برقرار کنند. در این شرایط پیامکی با عنوان «تلگرامتون مبارک!» از سوی پسر خاله همسرم برایم ارسال شد من هم پاسخش را دادم اما از همان روز به بعد، او مدام برایم پیامک می فرستاد به طوری که ارسال این پیامک ها به یک ارتباط عاطفی بین من و او انجامید. او مرا با چرب زبانی اغفال کرد تا این که همسرم در جریان ماجرا قرار گرفت و کمر به قتل او بست. حالا هم نمی دانم....
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 7 خرداد 1396  10:20 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سایه یک مرد

سایه یک مرد!!
 
 
همه راه ها به رویم بسته شده است و من مستأصل و سرگردانم، نمی دانم سرانجام این ازدواج بی پایه و اساس به کجا خواهد انجامید. آینده در برابر چشمانم تیره وتار است به طوری که از فردای خودم خبر ندارم. وقتی پنهانی به عقد موقت آقای دکتر درآمدم احساس می کردم دیگر سرپناه خوبی یافته ام و سایه مردی سرشناس و معتبر بالای سرم است اما امروز درمانده و حیران به چه کنم، افتاده ام! در حالی که دوست ندارم این فرزندم را هم قربانی روابط سرد و بی روحی کنم که ...
زن جوان در حالی که عنوان می کرد دیگر از این همه کشمکش های خانوادگی و تهدیدهای وحشتناک خسته شده ام و هیچ پناهگاهی ندارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: 6 سال قبل در حالی از همسرم طلاق گرفتم که هیچ تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتیم. مشکلات ما در زندگی به حدی رسید که نمی توانستیم یکدیگر را تحمل کنیم به همین خاطر زندگی مشترک ما فقط یک سال دوام آورد. زمانی که مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد، پدر و مادرم در این دنیا نبودند و من باید در منزل 3 برادرم زندگی می کردم. با آن که سعی می کردم در مدت حضور در خانه هر کدام از برادرانم، طوری رفتار کنم تا مشکلی برای خانواده آن ها به وجود نیاید اما باز هم احساس می کردم همسران آن ها از وجود من در منزلشان ناراحت اند. این گونه بود که برای یافتن شغلی دست به کار شدم تا به طور مستقل زندگی کنم. مدتی بعد با سفارش همسر یکی از دوستانم در یک آژانس مسافرتی مشغول به کار شدم و منزل کوچکی را نیز برای زندگی اجاره کردم. کمتر از یک ماه از فعالیت من در آژانس می گذشت که متوجه شدم یکی از مشتریان ثابت آژانس با پیامک ها و تماس هایش به من ابراز علاقه می کند و با من رفتاری متفاوت دارد. از چند ماه قبل من امور مربوط به سفرهای هوایی آقای دکتر را انجام می دادم و بلیت هایش را «اوکی» می کردم. او هم به بهانه های مختلف به من پیامک می داد و یا در تماس هایش ابراز علاقه می کرد. با آن که می دانستم آقای دکتر متاهل است اما از این که برای یک نفر مهم بودم، احساس خوبی داشتم. از سوی دیگر نیز در این دنیا تنها بودم و کسی را نداشتم تا سرپناهم باشد به همین خاطر ارتباط پنهانی من با آقای دکتر آغاز شد. مدتی بعد برای آن که این رابطه هویتی داشته باشد به عقد موقت او درآمدم. در این مدت دوبار به طور ناخواسته باردار شدم ولی آقای دکتر مرا مجبور می کرد تا جنینم را سقط کنم، من هم که نمی خواستم او را از دست بدهم به ناچار قبول می کردم ولی 5 سال بعد از این ماجرا همسر آقای دکتر متوجه روابط ما شد و کارمان به دادگاه کشید. با آن که دکتر متعهد شد برای حفظ زندگی اش ارتباط با مرا تمام می کند اما 2 هفته بعد تماس گرفت و دوباره با حرف هایش مرا خام کرد. او مدعی بود بدون من نمی تواند زندگی کند. من هم که فریب وعده هایش را خورده بودم دوباره به سوی او رفتم و باز هم باردار شدم. حالا هم در حالی که همسر دکتر متوجه ماجرا شده مدام مرا تهدید به مرگ می کند. دکتر هم مرا در تنگنا گذاشته است تا باز هم فرزندم را سقط کنم اما من دیگر نمی خواهم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 8 خرداد 1396  11:24 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شیرین عقل!

شیرین عقل!
 
 

نمی دانم هیچ گاه در دوره عمر خودتان چنان مستأصل شده اید که هیچ راه امیدی نیابید؟ امروز من به عنوان یک پدر برای آینده فرزندانم نگرانم و تنها در خلوت شب به حال و روز خودم گریه می کنم. از سوی دیگر هم دلم به حال همسرم می سوزد و نمی توانم او را طلاق بدهم چرا که در این صورت، نه تنها خانواده ای متلاشی خواهد شد بلکه فرزندانم نیز تباه خواهند شد. کاش می توانستم روزنه ای برای رهایی از این مشکلات بیابم تا...
مرد 38 ساله که از شدت اضطراب دستانش به لرزه افتاده بود در حالی که برگه ای مبنی بر گم شدن دخترش را در دست داشت، وارد اتاق مذاکره مشاوره و مددکاری کلانتری سپاد مشهد شد تا راه چاره ای برای یافتن سرنخی از کلاف پیچیده مشکلات زندگی اش بیابد. این مرد که صورتش از شدت گریه خیس شده بود و سرش را به دیوار اتاق می کوبید در میان هق هق گریه به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 18 سال قبل به توصیه یکی از آشنایانمان به خواستگاری دختری رفتم که از نظر اقتصادی وضعیت مالی مناسبی نداشت، من هم یک کارگر ساده بودم که به صورت روزمزد کار می کردم و از درآمد پایینی برخوردار بودم. با این وجود از صبح زود تا پاسی از شب تلاش می کردم تا بتوانم هزینه های زندگی را تامین کنم. روز خواستگاری و حتی روزهای بعد از برگزاری مراسم عقد، وقتی سکوت توأم با آرامش همسرم را می دیدم احساس می کردم او زنی خجالتی و کمرو است چرا که سعی می کرد خیلی کم صحبت کند و مدام با خودش درگیر بود. ابتدا اهمیتی به رفتارهای خاص همسرم نمی دادم و از این که او زنی آرام و باطمأنینه است راضی بودم اما آرام آرام و با حرف هایی که دیگران تکرار می کردند تازه فهمیدم که همسرم بهره هوشی پایینی دارد و به اصطلاح «شیرین عقل» است ولی آن ها به بهانه خجالتی بودن همسرم، مرا در ازدواج فریب داده اند. دیگر حال و روز خودم را نمی فهمیدم، از سوی دیگر هم دلم به حال همسرم می سوخت واز نگاه های معصومانه اش شرم می کردم که او را طلاق بدهم. در واقع وجدانم چنین اجازه ای به من نمی داد ولی از خانواده همسرم دلگیر بودم که چرا حقیقت ماجرا را هنگام خواستگاری از من پنهان کردند. با این حال باز هم از این که مادرزنم با پرستاری شبانه روز از یک پیرزن، هزینه های زندگی اش را تامین می کرد خوشحال بودم. در همین شرایط خداوند 3 فرزند زیبا به من عطا کرد که دختر 15 ساله ام بزرگ ترین آن هاست. با آن که همواره سعی می کردم نگذارم دیگران از بهره هوشی پایین همسرم سوءاستفاده کنند اما متاسفانه وی فقط پول را می شناسد و در برابر دریافت مبلغ اندکی هر کاری را انجام می دهد. او مدتی است با مرد معتادی آشنا شده و به همراه دخترم با آن مرد ناشناس به مناطق ییلاقی طرقبه می رود. نتوانستم او را از این کار بازدارم تا این که دخترم از عصر روز گذشته از مدرسه به منزل بازنگشته است. از مدرسه، دوستان و آشنایان در این باره سوال کردم ولی هیچ کس از دخترم اطلاعی ندارد. وقتی همسرم را مشاهده کردم که بدون نگرانی در منزل نشسته و مقداری پول در دست دارد، تازه فهمیدم که او در قبال دریافت مبلغ اندکی پول دختر دسته گلش را به آن مرد ناشناس سپرده است و... حالا هم تلاش می کنم پس از پیدا شدن فرزندم آن ها را به مراکز امدادی مانند بهزیستی بسپارم تا این اشتباه دوباره تکرار نشود. شایان ذکر است به دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) اقدامات قانونی و قضایی در این باره آغاز شد.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 9 خرداد 1396  10:34 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دوستت دارم! عاشقتم!!

دوستت دارم! عاشقتم!!
 
 
از روزی که پدرم یک گوشی هوشمند برایم خرید، دیگر بیشتر اوقاتم را به جست و جو در شبکه های اجتماعی می پرداختم تا با دختران ارتباط برقرار کنم و مدتی را با آن ها بگذرانم. در این میان، با پنج دختر طرح دوستی ریخته بودم تا این که با «شهلا» آشنا شدم، اما تصور نمی کردم عاقبت این آشنایی و ارتباط خارج از عرف، به ماجرایی خونین کشیده خواهد شد و قتل مسلحانه ای رخ خواهد داد ... .
جوان 18ساله ای که با ارسال پیامک و تصویر برای خواستگار دختری که قبلا با او در ارتباط بود، موجب نزاعی خونین شده بود، پس از آن که پشت میز عدالت قرار گرفت و به سوالات قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد) درباره چگونگی آغاز نزاع مسلحانه منجر به قتل پاسخ داد، به وعده های توخالی خود برای دوستی با دختران اشاره کرد و گفت: من قصد ازدواج با هیچ کدام از دخترانی را نداشتم که در شبکه های اجتماعی با آن ها آشنا می شدم و تنها با وعده و وعیدهای پوچ و توخالی و ارسال عکس و پیامک هایی با عناوین «من دوستت دارم، من عاشقت هستم» آن ها را به ادامه ارتباط های خیابانی با خودم ترغیب می کردم. 
پدرم کارگر یک کارخانه تولیدی البسه بود و مادرم نیز در یک تولیدی تشک کار می کرد. با آن که تک پسر خانواده بودم ولی نمرات درسی بالایی داشتم، تا این که بعد از گذراندن کلاس ششم ابتدایی، در مدرسه نمونه دولتی پذیرفته شدم و پدرم یک گوشی تلفن هوشمند برایم خرید. از آن روز به بعد به توصیه دوستانم در شبکه های اجتماعی به دنبال دختران بی بند و باری بودم که بیشتر وقتشان را در شبکه های اجتماعی صرف می کردند. تا این که حدود دو سال قبل در یک نگاه عاشق خواهر دوستم شدم که در محله ما زندگی می کرد. وقتی از کنارم عبور کرد و خندید، فهمیدم که به من علاقه مند است به همین خاطر و با شگردی خاص شماره اش را از گوشی برادرش برداشتم و به او پیامک دادم. 
این گونه بود که رابطه من و شهلا در حالی به دیدارهای حضوری کشید که مادر و برادرش نیز در جریان قرار گرفتند. بیشتر از یک سال از این ماجرا می گذشت که شهلا به بهانه های واهی از من جدا شد. تازه فهمیدم او قصد دارد با جوان دیگری ازدواج کند. 
وقتی دیدم کلاه گشادی سرم رفته است تصمیم گرفتم خواستگار او را از ماجرای دوستی خیابانی با خودم آگاه کنم، چراکه تلاش های من برای ارتباط با او به نتیجه نرسیده بود. به همین خاطر خودم را در شبکه اجتماعی به عنوان یک دختر معرفی کردم تا توانستم شماره تلفن خواستگار را از خود شهلا بگیرم. وقتی ماجرا را برای خواستگار شهلا بازگو کردم، او باور نکرد به همین خاطر عکس دو نفره ای را که داخل خودرو گرفته بودیم برایش ارسال کردم، سپس آن خواستگار با شهلا قطع رابطه کرد. شهلا و مادرش که فهمیده بودند من این کار را کرده ام، با من تماس گرفتند و با فحش و ناسزا تهدیدم کردند، بعد از آن هم به در منزل ما آمدند که درگیری شروع شد. سپس پدر دختر که در جریان نزاع قرار گرفته بود، به صحنه درگیری آمد و با شلیک گلوله، یکی از نزدیکانم را به قتل رساند. اما می خواهم به همسن و سالان خودم بگویم دوستی با جنس مخالف در فضای مجازی و یا ارتباطات خارج از عرف، عاقبت خوشی ندارد. کاش برخی از دختران و پسران با خواندن این ماجراها درس عبرت بگیرند و ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 10 خرداد 1396  11:53 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زنگار دل ...

زنگار دل...
 
 

از روزی که سوگند خوردم و به دروغ شهادت دادم، زندگی ام در حال نابودی است. کابوس های وحشتناک رهایم نمی کند. آسایش و آرامش از وجودم رخت بربسته است و همواره با عذاب وجدان دست به گریبانم. نمی دانم تاوان سنگین گناه بزرگی را که مرتکب شده ام، چگونه پس خواهم داد، چراکه من با شهادت دروغین در دادگاه، کاری کردم که ...
جوانی که کوله باری از گناه را بر دوش می کشید و عذاب وجدان قلبش را می خراشید، پنجره ندامت را رو به آسمان حقیقت گشود و با تشریح ماجرای گناه آلودش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: اگرچه شرایطم برای ازدواج مناسب بود اما دوست نداشتم خودم را درگیر زن و زندگی کنم. می خواستم هنوز هم آرام و بی دغدغه و به دور از گرفتاری های خانوادگی، روزگار بگذرانم. مدتی بود که در سکوت و آرامش شب به پارک ملت می رفتم و از قدم زدن در کنار درختان سرسبز و نگریستن به گل های زیبا لذت می بردم. این موضوع تقریبا برایم به یک عادت تبدیل شده بود تا این که روزی به درختی تکیه دادم و به آسمان پرستاره خیره شدم. هنوز عقربه های ساعت به نیمه شب نرسیده بود که صدای زن جوانی رشته افکارم را برید. او در حالی که گوشی تلفنش را با غضب می فشرد و فریاد توأم با خشم او سکوت شب را می شکست، هنگام عبور از کنار من به فردی که در آن سوی خط بود، گفت: دیگر خسته شده ام، از تو متنفرم و هیچ وقت به خانه بر نمی گردم و ... حرف های آن زن جوان حس کنجکاوی ام را برانگیخته بود. حدس زدم مشکل خانوادگی دارد. وقتی با چهره غضب آلود گوشی تلفن را قطع کرد، به یک بهانه واهی جلو رفتم و از او پرسیدم میدان والیبال کجاست؟! زن جوان نگاه خشمگینش را بر چهره ام دوخت و گفت: من چه می دانم! وقتی نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، آرام معذرت خواستم وروی صندلی مقابل او نشستم. نمی دانم چرا عشقی هوس آلود به سراغم آمده بود و گاهی نگاهمان در هم می آمیخت. تا این که ساعتی بعد، زن جوان کنارم نشست و به درد دل پرداخت. او می گفت چهار سال قبل ازدواج کرده اما به خاطر اختلافات شدید با همسرش یک روز خوش در زندگی اش نداشته است. من هم که به دنبال کسی بودم تا همدم تنهایی ام باشد، به او قول دادم که برای رهایی از مشکلات خانوادگی کمکش کنم. اگرچه از آن روز به بعد «مائده» همه چیز من شده بود، اما هیچ وقت قول ازدواج به او ندادم چرا که نمی توانستم موقعیت خوب زندگی را از دست بدهم و از سوی خانواده ام طرد شوم. او شاید همدم خوبی برای من بود ولی هیچ گاه نمی توانست همسر خوبی باشد. ارتباط ما با یکدیگر ادامه یافت تا این که برای جدایی «مائده» از همسرش وکیل گرفتم. آن قدر این عشق خیابانی و هوس آلود، چشمانم را کور کرده بود که مقابل قاضی دادگاه به عنوان «شاهد» حاضر شدم و به دروغ سوگند یاد کردم که همسر مائده او را در خیابان زیر مشت و لگد گرفته و تهمت های ناروا می زند، در حالی که همسر او را هرگز ندیده بودم و ... .
در این هنگام مرد جوان که از تعجب خشکش زده بود، عنوان کرد: همسرش چندین ماه است که منزل را ترک کرده و در این مدت او را ندیده است. اگرچه با شهادت دروغین من، دادگاه به نفع مائده رأی داد، اما من بعد از جلسه دادگاه فهمیدم که «مائده» مدتی است در خانه دوستانش زندگی می کند و ... حالا هم در حالی می خواهم زنگار از دلم بزدایم که ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 11 خرداد 1396  10:43 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سراب یک عشق خیابانی

سراب یک عشق خیابانی
 
 

پلیس در حق من ظلم می کند. دزدان مسلحی که چنین بلایی را بر سر من و مدیر شرکت درآورده اند هم اکنون آزادانه در شهر تفریح می کنند در حالی که پلیس مرا بازداشت کرده است. من خودم قربانی اصلی این ماجرا هستم و به خاطر وحشتی که گروگانگیران مسلح در وجودم ایجاد کرده اند آسایش و آرامش ندارم....
این ها بخشی از اظهارات دختر جوانی است که در ماجرای گروگانگیری دزدان مسلح مورد ظن پلیس قرار گرفته و به دستور مقام قضایی بازداشت شده بود. این دختر پس از آن که با هوشیاری کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی همه چیز را لو رفته دید و فهمید که ماجرای ازدواجش پس از دوستی خیابانی با سعید، سرابی بیش نبوده و همدستانش قبل از فرار به خارج از کشور دستگیر شده اند مقابل سرهنگ غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی) قرار گرفت و با دیدن اسناد و مدارک انکارناپذیر لب به اعتراف گشود و در تشریح ماجرای دوستی خیابانی خود با سردسته خلافکاران گفت: وقتی در رشته حسابداری تحصیلات دانشگاهی ام به پایان رسید خیلی خوشحال بودم چرا که احساس می کردم با ورود به بازار کار می توانم روی پای خودم بایستم. در همین روزها با جوانی آشنا شدم و با یکدیگر ازدواج کردیم اما این ازدواج هیچ عاقبتی نداشت و من مجبور شدم مدتی پس از برگزاری مراسم عقد از همسرم طلاق بگیرم چرا که اختلافات بین ما آن قدر شدید بود که تحمل آن وضعیت برایم امکان پذیر نبود. بعد از این ماجرا نام او را از صفحه ذهنم پاک کردم و به عنوان یک  دختر مجرد به زندگی ام ادامه دادم. این در حالی بود که شغلی در یکی از داروخانه های مشهد برای خودم دست و پا کرده بودم و صبح ها نیز در شرکت تولید ایزوگام به عنوان منشی و حسابدار مشغول فعالیت بودم. دختر خاله ام که کارمند یکی از بانک های منطقه سناباد مشهد است مرا به مدیر شرکت ایزوگام معرفی کرده بود به همین خاطر مدیر شرکت سعی می کرد نگذارد مشکلی در زندگی ام به وجود بیاید. با آن که مدت کوتاهی از فعالیتم در شرکت نمی گذشت او حتی با دادن وام، مرا در خرید خودرو یاری کرد.
دختر جوان ادامه داد: روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که 7 ماه قبل با «سعید» در داروخانه آشنا شدم. او جوانی شیک پوش و خوش برخورد بود. روابط خیابانی ما در حالی آغاز شد که او هیچ اطلاعات درستی از خودش به من نداده بود. حتی وقتی بیرون می رفتیم من دست در جیبم می کردم و هزینه های خوشگذرانی هایمان را می پرداختم. او مدعی بود قصد ازدواج با مرا دارد به همین خاطر هم من برای رسیدن به او تلاش می کردم. تا این که از محبت ها و کمک های مالی مدیرشرکت ایزوگام برای «سعید» سخن گفتم. این گونه بود که او به فکر سرقت از شرکت افتاد و از من خواست با او همکاری کنم. اما من نمی توانستم این موضوع را قبول کنم چرا که محبت های زیادی از مدیر شرکت دیده بودم. حتی قصد داشتم یک هفته قبل از ماجرای گروگانگیری از شرکت استعفا بدهم ولی باز هم برای ازدواج در پی یک دوستی خیابانی مقابل عملی انجام شده قرار گرفتم و... تازه فهمیدم که «سعید» جا و مکان درستی ندارد و با کلاهبرداری در فضاهای مجازی با فروش آپارتمان در آلانیا زندگی اش را می گذراند و از سوی همسرش نیز به اتهام نپرداختن نفقه تحت تعقیب است و...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 13 خرداد 1396  11:03 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها