0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
amirali123
amirali123
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1390 
تعداد پست ها : 15244
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نقل قول khodaeem1
ازدواج عاشقانه یا ... !
 
 
روزی که درگیر یک عشق خیابانی شدم، انگار در آسمان ها پرواز می کردم، همه خوشبختی های عالم در وجود من جمع شده بود و به چیزی جز ازدواج عاشقانه با «شهرام» نمی اندیشیدم، به همین خاطر عقل را کنار گذاشتم و نتوانستم به عاقبت این ارتباط پنهانی لحظه ای فکر کنم و ...
زن 35ساله در حالی که عنوان می کرد می خواهم از همسر دومم طلاق بگیرم چراکه تهمت هایش برایم قابل تحمل نیست، در تشریح ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در سال آخر دبیرستان تحصیل می کردم که عاشق «شهرام» شدم. هیچ شناختی از او نداشتم و تنها یک لبخند خیابانی موجب شد به او عشق بورزم، البته هوا و هوس های دوران جوانی را عشق پاک می نامیدم و این گونه خودم را فریب می دادم. چندماه بعد از این ارتباط های پنهانی، شهرام به خواستگاری ام آمد و با یکدیگر ازدواج کردیم. از این که به آرزویم رسیده بودم، خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دانستم ولی این خوشبختی تنها شش ماه دوام داشت، چراکه دیگر آن هوا و هوس های دوران جوانی به پایان رسیده بود و زیبایی های ظاهری برای هر دو نفرمان طبیعی شده بود. آرام آرام سوءظن ها، تهمت ها و اختلافات ما آغاز شد. شهرام مدام مرا زیر نظر می گرفت به طوری که حتی نمی توانستم با بستگان نزدیکم ارتباط داشته باشم. او مدعی بود کسی که یک بار به لبخند خیابانی پاسخ داده است، باز هم درگیر چنین روابطی می شود و به همسرش خیانت می کند. این گونه بود که دیگر نتوانستیم یکدیگر را تحمل کنیم و در اوج بدبختی و سوءظن، در حالی از هم جدا شدیم که دختر کوچکم را در آغوش می فشردم.
مدتی بعد شهرام با دختر دیگری ازدواج کرد و من هم برای فرار از سرزنش های دیگران، به خواستگاری مردی پاسخ دادم که 20سال از من بزرگ تر بود و پس از طلاق همسرش، از دو دختر خود نگهداری می کرد. تصمیم گرفته بودم این بار عاقلانه ازدواج کنم ولی شرایط یک ازدواج مناسب را نداشتم چون دیگر با داشتن فرزند و یک بار ازدواج نافرجام، وضعیت زندگی ام تغییر کرده بود. با این وجود و برای آن که حداقل تکیه گاهی داشته باشم، با «امین» ازدواج کردم، ولی او هم در پی خوشگذرانی های آنی بود و مدام با دعوت از دوستان نابابش، پارتی های شبانه برگزار می کرد. امین مردی دست و دلباز بود و پول های زیادی را خرج همین خوشگذرانی ها می کرد، تا این که در همین میهمانی های شبانه به مصرف موادمخدر صنعتی روی آورد. دیگر مصرف شیشه، روح و روان او را تسخیر کرده بود و مدام دچار بدبینی و توهم می شد. او وقتی از سر کار به منزل باز می گشت، یک راست سراغ تلفن همراهم می رفت و شماره های آن را کنترل می کرد. امین مدعی بود وقتی به خاطر سوءظن از همسر اولم طلاق گرفته ام ممکن است باز هم با یک لبخند خیابانی عاشق شوم. به همین خاطر تهمت های او شروع شد به طوری که کارت یارانه را سوزاند و به همراه دو دخترش عازم تهران شد و من و دخترم را بدون پرداخت نفقه تنها گذاشت. او وقتی شیشه مصرف می کند، تهمت هایی مانند ارتباط با تعمیرکار نزدیک منزلمان و یا فروشنده موادغذایی به من می زند. اما ای کاش روزی که در دبیرستان تحصیل می کردم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

...... عاقلانه تصمیم میگرفتم و به حرف پدر و مادرم گوش میکردم ولی صد افسوس که این ای کاش ها به عقب بر نمیگردند

 

غزال خوش صدا توئی ، راسخون

شیرین تر از عسل توئی ، راسخون

بین تموم سایتهای اینترنت

 نگین بی بدل توئی ، راسخون

جمعه 8 اردیبهشت 1396  9:14 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1 siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج برای رو کم کنی!

ازدواج برای رو کم کنی!
 
 
کاش با دیدن آن صحنه های شرم آور و شیطانی خودم را کنترل می کردم و در حالت عصبانیت کاری نمی کردم که اکنون با این شرایط سخت روبه رو شوم. اگرچه وقتی همسرم را در آن وضعیت دیدم دیگر نفهمیدم دست به چه کار خطرناکی می زنم اما باید دست به دامان قانون می شدم و عاقلانه تصمیم می گرفتم. حالا هم اگر حادثه تلخ و جبران ناپذیری رخ ندهد و من بیشتر از این در رنج و عذاب قرار نگیرم تلاش می کنم که...
جوان 26 ساله در حالی که تاکید می کرد «من در انتخاب شریک زندگی ام دچار اشتباه شدم و تنها به خاطر غرور جوانی و روکم کنی با فروغ ازدواج کردم» به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی سال آخر دبیرستان بودم یکی از همکلاسی هایم مدام از دخترانی تعریف می کرد که آرزوی ازدواج با او را دارند. «فرشاد» به باشگاه بدن سازی می رفت و از نظر ظاهری به خودش می رسید ولی بلوف هایش درباره دخترانی که با او دوست می شوند همواره مرا آزار می داد. دوست داشتم شرایطی پیش می آمد تا او را مقابل همان دختران مورد   ادعایش سرافکنده و رویش را کم کنم ولی چنین فرصتی هیچ گاه فراهم نشد تا این که پس از پایان تحصیلات من به خدمت سربازی رفتم و او در یکی از رشته های کاردانی دانشگاه های علمی و کاربردی پذیرفته شد. روزهای آخر خدمت را سپری می کردم که روزی فرشاد را در حال گفت وگو با یکی از دختران هم محله ای ام دیدم. فروغ دختری زیبا و جذاب بود به طوری که برخی از جوانان محله آرزوی دوستی با او را داشتند. من هم که از مدت ها قبل آرزو داشتم به نوعی خودنمایی و غرور فرشاد را درهم بشکنم و به او ثابت کنم که دست بالای دست بسیار است، همان شب از مادرم خواستم تا فروغ را برایم خواستگاری کند. خانواده ام که از پیشنهاد ناگهانی من بهت زده شده بودند از من خواستند در این باره بیشتر تأمل کنم. مادرم که راضی به این ازدواج نبود می گفت فروغ دختری زیبا و خوش برخورد است اما رفتار نامتعارفش در برخورد با جوانان نامحرم قابل پذیرش نیست ولی من که از سویی عاشق زیبایی ظاهری فروغ شده بودم و از طرف دیگر قصد رو کم کنی داشتم به ازدواج با او اصرار کردم و گفتم شاید این گونه باشد ولی بعد از ازدواج رفتارهایش تغییر می کند. این بود که خیلی زود مراسم ازدواج ما برگزار شد و من هم در یکی از شرکت های خدماتی پیمانکاری استخدام شدم. از این که فروغ را از چنگ فرشاد بیرون آورده بودم احساس غرور می کردم و با آن که یک بار نیز همسرم را در حال گفت و گوی پنهانی با فرشاد دیده بودم اما از این موضوع چشم پوشی کردم چرا که احتمال نمی دادم همسرم به من خیانت کند. حدود سه سال از ازدواجمان می گذشت تا این که چند روز قبل به علت بارندگی ناگهانی نوبت کاری ام زودتر از موعد معمول به پایان رسید. وقتی اوایل شب وارد منزل شدم همسرم را در وضعیت زننده ای دیدم که وحشت زده از اتاق بیرون آمد. او که دستپاچه شده بود در حالی که تکرار می کرد چرا این قدر زود برگشتی؟ مرا به داخل آشپزخانه کشاند. در یک لحظه جوانی را دیدم که از پشت در پذیرایی فرار کرد. سیلی محکمی به گوش فروغ زدم و او را هل دادم که سرش به سنگ اپن آشپزخانه خورد و خون آلود روی زمین افتاد در حالی که آن جوان هم فرار کرده بود. در همین حال که همسرم در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان بستری بود، زن همسایه در حالی که اظهار می کرد دچار عذاب وجدان شده است به من گفت: همسرت از من خواست کیفی را که زیر کمد قرار دارد به منزلم ببرم ولی من تصمیم گرفتم موضوع را به شما بگویم. مرد جوان ادامه داد وقتی کیف دستی مردانه را از زیر کمد بیرون کشیدم چشمانم از تعجب گرد شد چرا که همه مدارک داخل آن مربوط به فرشاد بود و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 10 اردیبهشت 1396  11:44 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از چنگ شیطان

فرار از چنگ شیطان...
 
 

هیچ وقت فکر نمی کردم انسان های شیطان صفتی در جامعه باشند که به همین راحتی از اعتقاد و اطمینان مردم سوءاستفاده کنند. اگرچه بارها در رسانه ها ماجرای زنانی که با شیوه های متفاوت در چنگ برخی افراد شیطان صفت گرفتار شده بودند را خوانده بودم اما تصور این که مردی با این شیوه، چشم به ناموس دیگران داشته باشد، هیچ گاه در خاطرم نمی گنجید چرا که...
مرد جوانی که نگرانی در چهره اش موج می زد به همراه همسرش وارد کلانتری شد و در حالی که عنوان می کرد از متصدی یک بنگاه معاملاتی شکایت دارم، به تشریح ماجرایی تلخ پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: وقتی خدمت سربازی ام به پایان رسید تلاش کردم تا شغل ثابتی برای خودم دست و پا کنم به همین دلیل به شرکت های خصوصی زیادی سرزدم و شغل های متفاوتی را در شرکت های پیمانکاری یا خدماتی تجربه کردم اما در هر جایی که مشغول کار می شدم، مدتی بعد و تنها به خاطر این که حق بیمه را نپردازند مرا اخراج می کردند و باز سرگردان به دنبال شغل دیگری می رفتم. در همین روزها پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا داماد کنند این بود که حدود 8 ماه قبل و به طور سنتی با دختری ازدواج کردم که خانواده اش از همه نظر تقریبا همسطح خانواده ما بود. «توران» اگرچه بیشتر از 17 سال نداشت اما دختری بسیار فهمیده بود و مشکلات مالی مرا کاملا درک می کرد به همین دلیل همه تلاشش را به کار گرفت تا مراسم عروسی را با کمترین هزینه برگزار کنیم. با این وجود باز هم مبلغی را قرض کردم و با وام ازدواج، زندگی مشترکمان را در زیر یک سقف آغاز کردیم اما همچنان برای پیدا کردن یک شغل ثابت دچار مشکل بودم به طوری که دیگر مخارج زندگی و اجاره خانه را به سختی تامین می کردم. بنابراین برای یافتن یک شغل مناسب به آگهی های استخدامی در روزنامه ها روی آوردم تا شاید از این طریق شغل خوبی برای گذران امور زندگی پیدا کنم. این در حالی بود که بیشتر صاحبان آگهی به دنبال کارگر زن بودند و من با هر کجا تماس می گرفتم ناامیدانه گوشی تلفن را قطع می کردم تا این که در یکی از این آگهی ها چشمم به استخدام در بنگاه معاملاتی با درآمدی نسبتا خوب خیره ماند اما آن ها نیز نیروی خانم استخدام می کردند. در این هنگام همسرم پیشنهاد کرد فعلا او در همان بنگاه استخدام شود تا من کار مناسبی پیدا کنم، اگرچه دوست نداشتم همسرم در بیرون از منزل کار کند اما به ناچار قبول کردم. همسرم برخلاف معمول آرایش غلیظی کرد و پس از استفاده از عطر و ادکلن، چادرش را نیز داخل کیفش گذاشت تا هنگام کار راحت باشد. وقتی به بنگاه معاملاتی رسیدیم بخش مجزایی برای کار نیروی جدید در نظر گرفته شده بود. متصدی بنگاه از همسرم خواست چند ساعت پشت میز بنشیند تا کار با رایانه را به او آموزش دهد. من هم که اوضاع را این گونه دیدم به خانه رفتم تا ظهر به دنبال همسرم بیایم اما هنوز 2 ساعت از این ماجرا نگذشته بود که «توران» وحشت زده با من تماس گرفت و گفت متصدی بنگاه به بهانه آموزش رایانه قصد آزار و اذیت او را داشته است که همسرم با ایجاد سر و صدا از آن جا فرار کرده بود و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 11 اردیبهشت 1396  9:04 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سخن چینی های تازه عروس

سخن چینی های تازه عروس
 
 
همه چیز از یک تهمت ناموسی شروع شد، مشاجره های لفظی بین همسایگان بالا گرفت و هر لحظه بر تعداد زنان و مردانی که وارد این ماجرا می شدند افزوده می شد. ولی در این میان ناگهان صحنه وحشتناکی چشم ها را خیره کرد، برق تیغه چندین چاقو درخشید و نزاع فیزیکی بین همسایگان در حالی آغاز شد که چند نفر با وارد آمدن ضربات چاقو، خون آلود روی زمین افتادند و همه این ماجراها به خاطر سخن چینی های عروس من بود...
زن 52 ساله در حالی که با انگشت به عروس 30 ساله اش اشاره می کرد و او را عامل اصلی وقوع درگیری خونین می دانست به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: حدود 2 سال قبل پسر کوچکم در یکی از رشته های خوب دانشگاهی پذیرفته شد و ما از این که تلاش هایش به نتیجه رسیده بود خیلی خوشحال بودیم اما این رنگ و بوی خوشبختی یک سال بیشتر دوام نیاورد چرا که شبی پسرم موضوعی را با ما در میان گذاشت. هیچ کدام از اعضای خانواده باورمان نمی شد که «سهراب» چنین تصمیمی گرفته باشد. آن شب از شدت غصه و نگرانی خوابم نمی برد. «سهراب» در ترم دوم دانشگاه با دختری از همکلاسی هایش آشنا شده بود. آن دختر اهل یک شهر دیگر و با فرهنگی متفاوت بود و سهراب اصرار به ازدواج با او داشت. مخالفت های من و پدرش که کارگری آرام و ساده است هیچ نتیجه ای نداشت. چند روز با این مشکل درگیر بودیم و هرکس به طریقی سعی می کرد سهراب را از این تصمیم منصرف کند ولی مرغ او یک پا داشت تا این که پس از مشورت با فرزندان دیگرم تصمیم گرفتیم با ازدواج آن ها موافقت کنیم. طولی نکشید که محله را چراغانی کردیم و جشن ازدواج سهراب و لیندا باشکوه خاصی برگزار شد. همسرم طبقه پایین منزلمان را به پسرم داد و آن ها زندگی مشترکشان را آغاز کردند اما طولی نکشید که اختلاف سهراب و لیندا بر سر نوع پوشش، رفتار با مردان نامحرم و دیگر مسائل فرهنگی به اوج رسید و سر و صدا و مشاجرات آن ها دامنگیر خانواده ما شد. صدای دعواها و توهین های آن ها به یکدیگر، همسایه ها را نیز عاصی کرده بود. اگرچه عروسم دختر مهربانی بود ولی سوءظن شدیدی نسبت به همسرش داشت و سخن چینی هایش را نمی توانست کنار بگذارد. درگیری آن ها نه تنها بستگان و خانواده ما را درگیر کرده بود بلکه عروسم در میهمانی ها و مراسم شادی و عزای اهالی محله با سخن گفتن پشت سر دیگران همه را به جان هم می انداخت. این در حالی بود که هیچ گاه نصیحت های ما را نمی پذیرفت و مرا دشمن خودش می دانست. دیگر تقریبا همه اهالی محل به نوعی با یکدیگر اختلاف پیدا کرده بودند تا این که تهمت عروسم به دختر یکی از همسایه های قدیمی موجب واکنش داماد خانواده آن ها شد و درگیری در محله بالا گرفت به طوری که هر کسی به طرفداری از فرد دیگری وارد نزاع شد و... کاش فرزندم در انتخاب شریک زندگی خود دقت بیشتری می کرد و ما مجبور نبودیم بعد از 30 سال این محله را با خاطراتش ترک کنیم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 12 اردیبهشت 1396  9:14 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

هوس های سرکش

هوس های سرکش
 
 

خودسری ها و اشتباهات مکرر من برای ازدواج باعث شد نه تنها آبرو و حیثیتم برود بلکه آینده ام نیز در هاله ای از ابهام قرار گرفته و دیگر نمی توانم به راحتی لباس عروس برتن کنم ومانند بسیاری از دختران به ازدواج آبرومندانه بیندیشم چرا که...
دختر 20 ساله در حالی که با چهره ای مضطرب و چشمانی اشکبار مقابل یکی از کارآگاهان دایره جرایم مهمه پلیس آگاهی خراسان رضوی قرار گرفته بود و تلاش می کرد از لرزش دستانش جلوگیری کند، به تشریح یک ماجرای تلخ پرداخت و گفت: حدود 4 سال قبل وطی یک ارتباط خیابانی با «سروش» آشنا شدم. اگرچه هدف من از برقراری این ارتباط، ازدواج با سروش بود ولی خیلی زود هوس های دوران جوانی موجب شد تنها به لذت های آنی و خوشگذرانی های بیهوده فکر کنیم. به همین خاطر ارتباط های پیامکی و تلفنی ما جای خودش را به دیدارهای حضوری و پنهانی داد. دیگر از هر فرصت و حیله ای استفاده می کردیم تا یکدیگر را در مکان های خلوت ملاقات کنیم. این در حالی بود که هیچ گاه به عاقبت این گونه ارتباطات پنهانی فکر نمی کردم و با چرب زبانی های سروش کاخی از خوشبختی برای خودم می ساختم. مدتی بعد آرام آرام خانواده ام به رفتار و حرکات من مشکوک شدند و تلاش کردند مرا از رفت و آمدهای بیهوده بازدارند. مادرم خیلی مرا نصیحت کرد که این گونه ارتباط های خیابانی، پایانی جز بدبختی و فلاکت ندارد ولی من دیگر آلوده گناه شده بودم به همین خاطر از سروش خواستم تا به خواستگاری ام بیاید اما خانواده او پس از آن که متوجه ارتباط خیابانی ما شدند با این ازدواج مخالفت کردند چرا که معتقد بودند دختری که با یک لبخند عاشق شود زندگی اش پایدار نمی ماند . این گونه بود که خانواده من نیز به طور کامل در جریان دوستی خیابانی من و سروش قرار گرفتند. آن شب پدرم از شدت ناراحتی تا صبح نخوابید و روز بعد هم نتوانست در  محل کارش حاضر شود. با آن که مادرم مرا تهدید کرد که این ارتباط را تمام کنم اما من که فکر می کردم تنها با سروش خوشبخت خواهم شد به ارتباط پنهانی ام ادامه دادم تا شاید خانواده سروش مرا به عنوان عروس خودشان بپذیرند. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که هفته قبل سروش مرا به خانه یکی از دوستانش برد و ساعتی را در کنار هم بودیم. وقتی دوباره سوار خودروی سروش شدم تا مرا به منزلمان برساند او فیلم زننده ای را که در گوشی تلفن همراهش ذخیره کرده بود، نشانم داد و گفت این فیلم را هنگام خلوت های شیطانی از من گرفته است و حالا اگر به خواسته های او برای ارتباط با دوستانش توجه نکنم آن را برای پدرم ارسال می کند. از آن لحظه به بعد ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت، نمی دانستم چه پاسخی به پدرم بدهم چرا که با هوسرانی های خودم باعث این بدبختی شده بودم ولی باز هم خوشحالم که تصمیم درستی گرفتم و ماجرا را برای پدر ومادرم بازگو کردم. حالا که سروش دستگیر شده،اعتراف کرده که خودش نیز در دوران نوجوانی طعمه فردی شیطان صفت شده است  و اکنون...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396  8:12 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وقتی پدرم اعدام شد ...

وقتی پدرم اعدام شد...!
 
 
هر روز در دادگاه قلبم جلسه محاکمه ای برگزار می کنم و همه پدران و مادرانی را که مرتکب جرم می شوند پای میز محاکمه می کشانم. در این جلسات گاهی آن ها را محکوم می کنم، گاهی جامعه را عامل بدبختی هایم می دانم و گاهی نیز خودم را محکوم می کنم، با این وجود نمی دانم چرا باید گذشته من آن قدر تیره و تار باشد که...
دختر جوان در حالی که قطرات اشک در چهره اش می غلتید، مقابل کارشناس اجتماعی و مشاور کلانتری قاسم آباد مشهد نشست و گفت: 21 سال قبل در سحرگاهی که پدرم به چوبه دار سپرده شد ، در زندان مرکزی مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادرم به جرم حمل موادمخدر دستگیر شده بودند به همین خاطر طبق رای دادگاه، پدرم به اعدام و مادرم به حبس ابد محکوم شده بودند. در این شرایط بود که خواهر 3 ساله ام را تحویل بهزیستی دادند و من در آغوش مادر زندانی ام رشد کردم ولی گویی سیه روزی های من از همان دوران جنینی شکل گرفته بود چرا که هنوز 2 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که مادرم را نیز از دست دادم و رخت سیاه بی مادری را هم برتن کردم. مدتی بعد از آن که مرا تحویل شیرخوارگاه داده بودند، اقوام مادری به سراغم  آمدند و من در حالی پا به خانه مادربزرگم گذاشتم که هیچ وقت خواهرم را ندیده بودم و از سرنوشت او اطلاعی نداشتم. در این دنیای بزرگ و لایتناهی، من ماندم و مادربزرگ پیری که همدمم شده بود و مرا تحمل می کرد. وقتی وارد مدرسه شدم در برابر سوالات همکلاسی هایم که می پرسیدند چه مادر پیری داری؟ پاسخی جز سکوت نداشتم و غصه بی مادری را به تنهایی در قلبم فرو می ریختم. آرام آرام روزهای تلخ و شیرین در حیاط خانه مادربزرگ سپری می شد و من بزرگ تر می شدم تا این که با تشویق معلمانم وارد دانشگاه شدم. آن جا برایم دنیای عجیبی بود، برای من که هیچ گاه طعم داشتن پدر و مادر را نچشیده بودم و نمی دانستم خاکستر گناه دیگران تا ابد بر سرم خواهد ریخت. با این وجود باز هم با سینه دیوار نجوا می کردم، بر او مشت می کوبیدم و اشک می ریختم. در همین روزها نگاهم با نگاه «هادی» گره خورد و رشته دوستی و ارتباط ما شکل گرفت. من که هیچ گاه پدرم را ندیده و محبت مادری را نیز نچشیده بودم، خیلی زود احساس و عاطفه ام گل کرد و عاشق «هادی» شدم. او از گذشته من چیزی نپرسید و من هم که اصولا دختر کم حرفی بودم سخنی از گذشته ام به زبان نیاوردم. همین که او مرا در میان آن همه دختران زیبای دانشگاه پسندیده بود دنیایی برایم ارزش داشت. حدود یک سال از این ارتباط می گذشت تا این که روزی موضوع آینده را پیش کشیدم و از هادی خواستم تا به خواستگاری ام بیاید. این گونه بود که او برای اولین بار از گذشته و خانواده ام پرسید. من هم همه چیز را صادقانه برایش بازگو کردم و گفتم که هم اکنون نیز در کنار مادربزرگ پیرم زندگی فقیرانه ای داریم. او با شنیدن این جملات سکوت کرد و رفت و من دیگر او را ندیدم. حالا هم گاهی به خواهرم می اندیشم و گاهی سنگ سرد قبر پدر و مادرم را در آغوش می گیرم و می پرسم بگویید من کجای این زندگی هستم؟...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 14 اردیبهشت 1396  11:59 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شبی که فرار کردم

شبی که فرار کردم...!
 
 

از آن شبی که با کوله باری از غم و نفرت منزل مادربزرگم را ترک کردم حدود 4 سال می گذرد و من در این مدت کوتاه به خلافکاری حرفه ای تبدیل شدم به طوری که در بیراهه های زندگی همه چیزم را از دست دادم و به سوی انواع و اقسام جرایم کشیده شدم. آن شب قرار بود مادرم به عقد موقت مردی درآید که...
جوان 20 ساله که به اتهام سرقت اموال داخل خودروها، با تلاش ماموران انتظامی دستگیر شده بود در حالی که عنوان می کرد برای تامین هزینه های سنگین اعتیادم چاره ای جز سرقت نداشتم به کارشناس و مشاور کلانتری احمدآباد مشهد گفت: هیچ گاه دوست نداشتم روزی عنوان زشت «دزد» بر پیشانی ام خودنمایی کند اما من هم همانند خیلی از خلافکاران قربانی طلاق هستم. از روزی که به خاطر دارم پدر و مادرم مدام با یکدیگر دعوا می کردند. هنوز فریادهای دلخراش مادرم گوش هایم را می آزارد. آن روزها دعوا بر سر هزینه های اعتیاد پدرم بود. به طوری که پدرم نمی توانست مخارج زندگی را تامین کند و مادرم مجبور بود برای گذران زندگی، در بیرون از منزل به فعالیت بپردازد اما باز هم شب ها که به منزل می آمد سر و صدا و کتک کاری بر سر پول ها و درآمد مادرم شروع می شد چرا که پدرم معتقد بود مادرم بخشی از پول هایش را پنهان می کند. عاقبت این درگیری ها به آن جا کشید که مادرم به اصرار خانواده اش تصمیم به جدایی از پدرم گرفت با توجه به این که پدرم اعتیاد شدیدی به موادمخدر صنعتی داشت دادگاه یک طرفه رای طلاق را صادر کرد و من و خواهر و برادرم زندگی جدیدی را در خانه مادربزرگم شروع کردیم. این در حالی بود که مادرم برای سیر کردن شکم ما همچنان در بیرون از منزل کار می کرد تا این که دوباره سر و کله پدرم پیدا شد. او به بهانه دیدن فرزندانش به منزل مادربزرگم می آمد و با ایجاد سر و صدا و فحاشی تقاضای پول می کرد. رفتارهای پدرم دیگر باعث آبروریزی در محل شده بود و مادربزرگ بیمارم نمی توانست این شرایط را تحمل کند تا این که خاله ام برای رهایی از این وضعیت به مادرم پیشنهاد کرد با مردی که همسرش فوت کرده ازدواج کند. خاله ام می گفت این تنها راهی است که می توانی از دست همسر سابقت نجات پیدا کنی و سایه یک مرد بالای سرت باشد.
آرام آرام ماجرای ازدواج مادرم جدی شد و آنها قرار گذاشتند مادرم به عقد موقت مردی درآید که آشنای خاله ام بود. آن شب که صیغه عقد جاری شد غم بزرگی بر سینه ام نشست نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم. در وجودم غوغایی برپا بود تا این که همان شب با یک تصمیم اشتباه از خانه فرار کردم و به منزل یکی از دوستانم رفتم. بعد از آن هم شب ها را در پارک می خوابیدم و با خلافکاران رفت و آمد می کردم. طولی نکشید که به موادمخدر صنعتی آلوده شدم و برای تامین هزینه های اعتیادم به کیف قاپی روی آوردم. دیگر به دزدی کارتن خواب تبدیل شده بودم و سرقت های کوچک کفاف هزینه هایم را نمی داد. این بود که شگردهای دستبرد به خودروها را از دوستان خلافکارم آموختم و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 16 اردیبهشت 1396  9:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

مشتی قرص

مشتی قرص!!
 
 

خودم فرزند طلاق بودم و ناملایمات زیادی را در زندگی تجربه کرده بودم، به همین خاطر نمی خواستم پس از شرایط تلخی که در زندگی ام به وجود آمد از همسرم طلاق بگیرم چرا که دوست نداشتم فرزندان من نیز بچه های طلاق نام بگیرند و به سرنوشت من دچار شوند اما روزگار به گونه ای رقم خورد که...
این ها بخشی از اظهارات زن 33 ساله ای است که با کوله باری از مشکلات  و نگرانی های زندگی اش مقابل کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد نشسته بود. او در حالی که عنوان می کرد به خاطر بیماری های روانی همسرم و مداخله های برادرانش در زندگی ام امنیت جانی ندارم و می خواهم از او طلاق بگیرم، دفتر خاطراتش را به سال ها قبل ورق زد و گفت: 8 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و ضربه سنگین طلاق بر روح و روان من فرود آمد اما من کودکی بیش نبودم و کاری از دستم برنمی آمد. خیلی زود پدرم با دختر دیگری ازدواج کرد و من زندگی در یک خانواده آشفته را دوباره تجربه کردم چرا که نامادری ام توجهی به من نداشت و من برای آن که کتک نخورم مجبور به سکوت بودم. با همین شرایط تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم و بعد از آن در امور خانه به نامادری ام کمک می کردم تا این که 13 سال قبل پدرم تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده اش دربیاورد. خانواده عمویم افرادی خلافکار، معتاد و موادفروش بودند. با این وجود من حق انتخاب نداشتم و برای رهایی از وضعیتی که در آن قرار داشتم، سکوت کردم و بدین ترتیب به عقد «قدیر» درآمدم. طولی نکشید که صاحب 2 فرزند زیبا شدم اما رفتارها و حرکات غیرمتعارف همسرم آزارم می داد تا این که متوجه شدم او دچار مشکلات روحی و روانی است و حتی مدتی را در مرکز روانپزشکی ابن سینای مشهد بستری بوده است. در حالی که فرزندانم بزرگ می شدند سوءظن های روانی شوهرم نیز شدت می گرفت. او مدام مرا تهدید می کرد که سرم را می برد به خاطر آن که با کسی ارتباط دارم. برای آن که از همسرم طلاق نگیرم، خانواده اش مرا نیز همانند همسرم معتاد کردند ولی خیلی زود به خودم آمدم و با کمک خانواده ام اعتیادم را ترک کردم. با این وجود از حدود 2 سال قبل شرایط زندگی ام به گونه ای شد که دیگر همسرم فقط در منزل می خوابید و مواد مخدر مصرف می کرد. من هم با خرید یک دستگاه پراید در سرویس مدارس مشغول کار شدم و مسئولیت زندگی را به دوش گرفتم. این در حالی بود که چند بار برای ترک اعتیاد همسرم اقدام کردم ولی آخرین بار دچار تشنج شد و مجبور شدم دوباره او را به منزل بازگردانم. همه این مشکلات در حالی است که همسرم خودسرانه مشتی قرص آرام بخش مصرف می کند. او گاهی شب ها شیر گاز را باز می گذارد و گاهی به من و فرزندانم حمله ور می شود و آن ها را از منزل بیرون می اندازد. وقتی قرص هایش را پنهان می کنم تا خودم براساس تجویز پزشک به او بدهم برادرانش که در نزدیکی ما سکونت دارند، دخالت می کنند و مرا به باد کتک می گیرند. دیگر از این وضعیت خسته شده ام و با آن که دوست ندارم فرزندانم به سرنوشت من دچار شوند اما...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  10:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سعادت دخترم را می خواستم اما...

سعادت دخترم را می خواستم اما...
 
 

همیشه آرزو داشتم دخترم در میان ناز و نعمت زندگی کند و از نظر مالی هیچ کمبودی نداشته باشد به همین خاطر تلاش می کردم با فردی ازدواج کند که از نظر مالی و اجتماعی در سطح بالایی باشد اما با وجود همه سخت گیری هایم، دخترم به دام فرد شیادی افتاد که اکنون سوهان روحمان شده است و من و دخترم را تهدید به اسیدپاشی می کند تا زمین یک هکتاری هدیه ازدواجش را از دخترم پس بگیرد در حالی که...
زن 48 ساله با بیان این که رفتارهای وحشتناک دامادم موجب ایجاد رعب و وحشت در زندگی من و دخترم شده است و دیگر امنیت جانی نداریم به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت:  زمانی که فرزندانم کودکانی خردسال بودند همسرم به دلیل عارضه قلبی جان سپرد و من به تنهایی مسئولیت زندگی را به دوش کشیدم اما به خاطر این که خانواده خودم و همسرم از نظر مالی و اجتماعی در سطح بالایی بودیم هیچ گاه نگذاشتم فرزندانم در مضیقه زندگی کنند و همه نوع امکانات تفریحی و رفاهی را برایشان فراهم می کردم.
 تا این که دختر بزرگم ازدواج کرد و زندگی خوبی تشکیل داد اما دختر کوچک ترم قصد داشت برای ادامه تحصیل به اروپا برود و نزد دخترعموهایش زندگی کند. من هم مخالفتی با خواسته های او نداشتم در همین شرایط بود که یکی از دوستان برادرم «ساناز» را که آن زمان 17 ساله بود برای یکی از بستگانش خواستگاری کرد.
 با وجود آن که آن ها شرایط مالی بهتری نسبت به ما داشتند ولی من و دخترم پاسخ منفی دادیم چرا که دخترم آرزوهای زیادی را در سر می پروراند.
حدود 3 سال بعد از این ماجرا بود که پسر یکی از کارخانه دارهای مشهد دخترم را خواستگاری کرد ولی من مهریه سنگینی را مطرح کردم و ادامه تحصیل او در خارج از کشور را بهانه ای قرار دادم تا علاقه او را نسبت به دخترم بسنجم.
این در حالی بود که خواستگار دخترم با همه شرایط موافقت می کرد رفت و آمد خانواده «کامیار» 8 ماه طول کشید؛ به طوری که آن ها برای ازدواج کامیار با دخترم حاضر شدند زمین یک هکتاری را در بالای شهر به عنوان هدیه ازدواج به نام دخترم سند بزنند تا به قول معروف پشت قباله اش باشد. خلاصه با وساطت بزرگ ترها و اعتبار بستگان نزدیک کامیار، با این ازدواج موافقت کردیم و آن ها به عقد یکدیگر درآمدند ولی روزهای خوش آن ها تنها 45 روز دوام داشت چرا که بعد از آن، آرام آرام رفتارهای کامیار تغییر کرد و مدام دخترم را مورد آزار و اذیت های روحی قرار می داد. آن ها با وجود این که برای ادامه تحصیل دخترم در خارج از کشور موافقت کرده بودند اما حالا اجازه تحصیل در دانشگاه های داخل کشور را هم به او نمی دهند. با آن که اکنون یک سال از برگزاری مراسم عقد آن ها می گذرد نه تنها به هیچ یک از وعده های خودشان عمل نکرده اند بلکه دخترم را تحت فشار قرار می دهند تا زمین یک هکتاری را به آن ها برگرداند. دامادم مدام من و دخترم را تعقیب و تهدید به اسیدپاشی می کند.
 این در حالی است که به تازگی فهمیده ام که او قبلا با دختر دیگری نامزد کرده بوده، ولی به خاطر همین رفتارهایش، دختر مذکور از او جدا شده است. اکنون نیز در حالی که احتمال می دهم دامادم مشکلات روحی و روانی دارد به خاطر فریب در ازدواج از او شکایت  کرده ام ۱ تا قانون در این باره تصمیم بگیرد...

 

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 18 اردیبهشت 1396  9:25 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سرگذشت زنی که قاتل شد!

سرگذشت زنی که قاتل شد!
 
 
شاید سرگذشت پدر و مادرم تلخ تر و وحشتناک تر از زندگی من باشد اما خلافکاری و اشتباهات آن ها ریشه زندگی مرا سوزاند به طوری که من هم مانند پدرم به یک قاتل تبدیل شدم و...
زن 19 ساله ای که به اتهام قتل نوزادش دستگیر شده است پس از آن که به سوالات تخصصی کارآگاه سلطانیان (افسر پرونده) پاسخ داد، به تشریح زندگی سیاهش پرداخت و گفت: طبق آن چه که اطرافیانم نقل کرده اند پدرم فرزند اول خانواده 13 نفره اش بود اما وقتی به سن 18 سالگی رسید به خاطر دختر مورد علاقه اش با پدربزرگم درگیر شد و از خانه فرار کرد. پدرم خیلی زود به سوی خلاف کشیده شد و به مصرف مواد مخدر روی آورد. پس از آن هم با مادر من ازدواج کرد ولی دست از خلافکاری هایش برنداشت تا این که 16سال قبل زمانی که من 2 ساله بودم طی یک درگیری در مجلس عروسی دستش به خون آلوده شد و به چنگ قانون افتاد. در همین روزها مادرم مرا در دادگاه رها کرد و از پدرم طلاق گرفت. در حالی که به حکم قاضی مرا تحویل بهزیستی داده بودند پدرم نیز در زندان فوت کرد. دیگر به سن 5 سالگی رسیده بودم که مرا تحویل پدربزرگم دادند و من در یکی از روستاهای کاشمر بزرگ شدم. 14 سالم بود که با جوان 29 ساله ای از اهالی روستا ازدواج کردم ولی او مردی معتاد، بدبین و بداخلاق بود. در مدت 6 ماهی که به عقد او درآمده بودم سختی های زیادی کشیدم چرا که نه تنها بیکار بود بلکه پس از مصرف مواد مخدر دچار توهم می شد و به من تهمت می زد. به همین خاطر 3 روز بعد از برگزاری مجلس عروسی تقاضای طلاق دادم اما همسرم مدعی بود که اعتیادش را ترک می کند و دست از آزار و اذیت من برمی دارد، به همین خاطر مدتی صبر کردم ولی در رفتار و کردار او هیچ تفاوتی حاصل نشد. این بود که 3 ماه بعد، از او طلاق گرفتم و به خانه پدربزرگم رفتم ولی آن ها مرا نپذیرفتند. حیران و سرگردان راهی منزل عمویم شدم تا این که دوباره همسر سابقم به سراغم آمد و از من خواست دوباره با هم زندگی کنیم. با آن که می دانستم او تغییری نکرده است ولی برای رهایی از سرگردانی به پیشنهادش پاسخ مثبت دادم با این تفاوت که این بار حرفه آرایشگری آموخته بودم و مخارج خودم را تامین می کردم. هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که او را با زن دیگری در خانه به دام انداختم و دوباره از اوطلاق گرفتم. این بار نزد عموی دیگرم در تهران رفتم ولی زن عمویم راضی به حضور من در آن جا نبود و به همین خاطر کج خلقی می کرد. مجبور شدم اوایل سال 95 دوباره به کاشمر بازگردم. در این میان باز هم به همسر سابقم رجوع کردم ولی ازدواجمان را محضری نکردیم تا این که درگیری هایمان دوباره شروع شد و من درحالی که نمی دانستم باردار هستم از کاشمر به مشهد آمدم و همسرم را برای همیشه رها کردم. مدتی بعد با مرد 28 ساله ای آشنا شدم که همسرش را طلاق داده بود. ابتدا به صورت تلفنی رابطه داشتیم تا این که او مرا به خانواده اش معرفی کرد و به عقد موقت خودش درآورد. بارداری ام را از او پنهان کردم تا دوباره سرگردان نشوم و مرا طلاق ندهد اما وقتی نوزادم را در سرویس بهداشتی منزل به دنیا آوردم و او را به قتل رساندم همه چیز لو رفت و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  12:11 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ستاره اقبال

ستاره اقبال...!
 
 
با آن که 18 سال قبل با دختر یکی از بستگان پدرم ازدواج کردم اما هیچ گاه نتوانستم دختری را که در دوران نوجوانی عاشقش شده بودم به فراموشی بسپارم. احساس می کردم او ستاره بخت و اقبال من است و بالاخره روزی با او ازدواج می کنم اگرچه گردونه چرخ روزگار به گونه ای چرخید که بالاخره سال گذشته آن دختر از همسرش طلاق گرفت و من او را به عنوان همسر دوم به عقد موقت خودم درآوردم اما حرف هایی درباره او شنیدم که از شدت عصبانیت با او درگیر شدم که در این گیرودار دختر 5 ساله اش را کشتم و اکنون...
مرد 38 ساله ای که به اتهام کودک آزاری و قتل دختر 5 ساله ای به نام رقیه بازداشت شده است پس از آن که چگونگی و جزئیات این جنایت دلخراش را در حضور کارآگاه حمیدفر (افسر پرونده) تشریح کرد به بیان ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: به خاطر این که در منزل به زبان ترکی سخن می گفتیم آشنایی کامل با زبان فارسی نداشتیم به همین خاطر همواره از درس املا تجدید می شدم تا این که مجبور شدم در کلاس چهارم ابتدایی ترک تحصیل کنم.
 آن زمان پدرم گچکار بود و من هم در کنار او به همین شغل مشغول شدم کمی که بزرگ تر شدم به دنبال سیم کشی و کارهای ساختمانی رفتم. وقتی به سن نوجوانی رسیدم بیشتر اوقات بیکاری ام را در منزل یکی از همسایگانمان می گذراندم که او را خاله صدا می کردم او هم مرا مانند فرزندان دیگرش دوست داشت به همین خاطر حتی برخی از شب ها را در خانه همسایه می خوابیدم تا این که عاشق دخترش شدم. 
«اعظم» هم مرا دوست داشت اما وقتی او را خواستگاری کردم مادرش مخالفت کرد و گفت: برادرزاده ام قرار است با اعظم ازدواج کند! ولی من دست بردار نبودم تا این که آن ها یک روز به طور ناگهانی از منطقه التیمور مشهد به مکان دیگری نقل مکان کردند و من دیگر اعظم را ندیدم البته پدرم نیز با این ازدواج مخالف بود به همین خاطر با دختر یکی از بستگان پدرم ازدواج کردم و زندگی خوبی داشتم.
با آن که صاحب 2 دختر زیبا شده بودم اما نمی توانستم اعظم را فراموش کنم با خودم می گفتم حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد با او ازدواج می کنم همسرم نیز این موضوع را می دانست. تا این که روزی از طریق خواهر اعظم که هنوز در محله ما سکونت داشت با او ارتباط برقرار کردم.
 او از اختلافات با همسرش و سختی هایی که کشیده بود سخن گفت و ادامه داد که می خواهد طلاق بگیرد من هم منتظر ماندم تا این که او از همسرش طلاق گرفت. پاییز سال گذشته منزلی را اجاره کردم تا از نظر مالی به او و خانواده اش کمک کنم.
 سپس با آن که همسرم از این موضوع ناراحت بود ولی من اعظم را به عقد موقت خودم درآوردم و دخترش را نیز سرپرستی کردم. چند ماه از این ماجرا گذشته بود که شب قبل از وقوع حادثه یکی از دوستانم حرف هایی را درباره اعظم مطرح کرد که خیلی غیرتی و کنجکاو شدم. دوستم گفت او حتی به خاطر برخی کارهایش زندانی شده است این بود که صبح زود به خانه اعظم رفتم و درگیری بین ما شروع شد. در همین اثنا که کنترلم را از دست داده بودم دختر 5 ساله اعظم را پرت کردم که همین موضوع منجر به مرگ او شد و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396  12:33 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

صفحه روزگار

صفحه روزگار
 
 
کاش سرنوشت به گونه ای رقم می خورد که هر انسانی می توانست گذشته اش را از صفحه روزگار پاک کند به طوری که اثری از گذشته های تلخ و صحنه های آزاردهنده در مسیر زندگی اش باقی نماند اما افسوس که این کار امکان پذیر نیست. من نه تنها به خاطر گذشته تلخم همواره تحقیر می شوم بلکه به خاطر موضوعاتی که هیچ گونه دخالتی در بروز آن نداشته ام، امروز مورد سوءاستفاده قرار گرفته ام و...
دختر 16 ساله در حالی که چهره درد کشیده اش را زیر چادر رنگ و رو رفته اش پنهان می کرد چشم به گوشه اتاق مشاور کلانتری کاظم آباد مشهد دوخت و با بیان این که من با واژه «محبت» غریبه ام، صفحات سیاه دفتر خاطراتش را به سال ها قبل ورق زد و گفت: از زمانی که به خاطر دارم خیلی تلاش کردم تا معنایی برای واژه «محبت» پیدا کنم. اما هیچ وقت آن چه را که دیگران از آن به عنوان محبت نام می برند در زندگی ام احساس نکردم. هنوز 4 سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که واژه «طلاق» در فکر و ذهنم پیچید. آن زمان پدر و مادرم آخرین روزهای توأم با نزاع و فحاشی را در کنار من سپری می کردند و هر بار فریاد طلاق پایان بخش درگیری آنها بود. من هم با شنیدن این کلمه فقط می دانستم قرار است آن ها از یکدیگر جدا شوند ولی از عاقبت فاجعه بار این کلمه اطلاعی نداشتم. بالاخره آن روز فرا رسید و مادرم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود با چهره ای خشمگین به طرف منزلمان حرکت کرد و من از آن روز به بعد نزد مادرم زندگی کردم. با این وجود مادرم آن قدر درگیر مشکلات خودش بود که توجهی به من نمی کرد. هنوز مدت زیادی از ماجرای طلاق شان نگذشته بود که روزی مادرم مردی با چهره ای عصبانی را به من نشان داد و گفت: از امروز او را پدر صدا کن! با این که من از چشم های آن مرد می ترسیدم ولی نمی خواستم مادرم ناراحت شود چرا که می فهمیدم ناپدری ام دوست ندارد من با آن ها زندگی کنم. در این مدت پدرم نیز با زن دیگری در کرج ازدواج کرده بود و یک بار که به همراه همسرش به مشهد آمده بود به دیدنم آمد و مقداری خوراکی برایم خرید. از سوی دیگر ناپدری ام آن قدر به مادرم اصرار کرد تا مجبور شد مرا به مدرسه شبانه روزی بفرستد تا به قول خودش مقابل چشمان او قرار نگیرم. با آن که در مدرسه شبانه روزی تنها بودم و هیچ کس سراغی از من نمی گرفت ولی از این که مادرم به خاطر من کتک نمی خورد راضی بودم. بالاخره مقطع راهنمایی را به پایان رساندم وبه ناچار نزد مادرم بازگشتم. با آن که ترک تحصیل کرده بودم ولی باز هم بدرفتاری های ناپدری ام با من و مادرم شدت گرفت تا حدی که از مادرم خواست بین من و او یکی را انتخاب کند. این گونه بود که مادرم برای حفظ زندگی اش مرا به بهزیستی سپرد. حدود یک سال از زندگی من در بهزیستی می گذشت که روزی مادرم به همراه زن دیگری به بهزیستی آمدند و از من خواست با پسر آن زن ازدواج کنم. من هم برای رهایی از این وضعیت بلافاصله قبول کردم. قرار شد برای آشنایی بیشتر با «صادق» ابتدا صیغه محرمیت بخوانیم و بعد به صورت رسمی ازدواج کنیم اما اکنون که ماه ها از آن روز می گذرد همسرم حاضر نیست مرا به عقد دائم خود دربیاورد و مدام از من سوءاستفاده می کند. این در حالی است که مادرشوهرم نیز همواره گذشته ام را به رخم می کشد و مرا که در بهزیستی بودم تحقیر می کند. حالا دیگر کاسه صبرم لبریز شده و آرزو می کنم کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 23 اردیبهشت 1396  12:32 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

برای فرزندانم نگرانم!

برای فرزندانم نگرانم!
 
 
رفاقت و معاشرت همسرم با افراد ناباب زندگی مرا تا مرز نابودی کشاند. همسرم در رفت و آمد با دوستان لاابالی اش به یک معتاد حرفه ای تبدیل شد، به همین خاطر فرزندانم را از رفتن به مدرسه منع کرده و کتاب و دفترهای آن ها را بیرون انداخته است. دیگر از آزار و اذیت های او به ستوه آمده ام و ... .
زن 35ساله در حالی که قطرات اشک مجال حرف زدن به او نمی داد و بریده بریده سخن می گفت، در تشریح روزگار تلخش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: هیچ گاه فکر نمی کردم پس از 12سال، زندگی مشترکم به جایی برسد که دیگر ادامه آن برایم امکان پذیر نباشد. آن زمان که مجتبی به خواستگاری ام آمد، در شرکتی مشغول به کار بود، هرچند درآمد بالایی نداشت اما من راضی بودم و با قناعت و صرفه جویی توانستیم زندگی آرامی را آغاز کنیم، ولی این آرامش و خوشبختی زیاد دوام نداشت چرا که همسرم به خاطر رفت و آمد با دوستان نااهلش مشکلاتی را در زندگی مان به وجود آورد. او بیشتر اوقات بیکاری اش را با رفقایش می گذراند و همین مسئله باعث آزار من می شد. چندین بار به خاطر همین رفت و آمدهای نامتعارف با دوستانش، با هم جر و بحث کردیم ولی او با فحاشی و توهین اجازه دخالت نمی داد، من هم بعد از چند بار گفت وگو تصمیم گرفتم که کاری به کار او نداشته باشم و به امور خانه داری و بچه داری ام برسم. تا این که روزی متوجه شدم مجتبی دیگر در شرکت کار نمی کند و به پیشنهاد دوستش مغازه تعمیر موتورسیکلت راه اندازی کرده اند و دو نفری در آن جا فعالیت می کنند. با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم، این در حالی بود که با داشتن دو فرزند تأمین هزینه های زندگی بسیار سخت شده بود اما همسرم همچنان به کار خودش ادامه می داد و هیچ توجهی به اعتراض های من نداشت.
او پس از اخراج از شرکت دیگر سر کار نمی رفت. اخلاق و رفتارش به کلی تغییر کرده بود و مرا وادار به کار در بیرون از منزل کرد. او با گرفتن دستمزدم به سراغ دوستانش می رفت تا با آن ها موادمخدر مصرف کند. روزگارم به سختی و فلاکت می گذشت. هر بار که در برابر زورگویی های مجتبی مقاومت می کردم، مرا به باد کتک و ناسزا می گرفت و با خالی کردن کیف پولم، مواد مخدر صنعتی تهیه می کرد و در مغازه ای که قرار بود منبع درآمدی برای خانواده اش باشد، همه دسترنج مرا دود می کرد. از یک سو، تحمل این بدبختی ها آن قدر برایم سخت و زجرآور شده بود که قصد داشتم از همسرم شکایت کنم ولی باز به عشق فرزندان بی گناهم منصرف می شدم، از سوی دیگر هم دیگر نمی دانستم این وضعیت تا کی ادامه دارد و آینده فرزندانم چه خواهد شد.
تا این که نیمه های یک شب، وقتی همسرم به منزل بازگشت با یک بهانه واهی، مرا کتک زد و از منزل بیرون انداخت. او همچنین تهدید کرد که دیگر فرزندانم را هیچ وقت نمی توانم ببینم! همان نیمه شب به خانه پدرم رفتم اما غم دوری از آن ها برایم خیلی سخت بود. هر روز برای دیدن فرزندانم به منزلم بازمی گشتم ولی همسرم اجازه دیدن بچه ها را نمی داد. تا این که یک روز پنهانی، در نبود مجتبی، به خانه ام آمدم و با دیدن سر و وضع زخمی و به هم ریخته کودکانم متوجه شدم که او در نبود من آن ها را کتک می زند و با از بین بردن کتاب های درسی شان، آن ها را از رفتن به مدرسه باز داشته است و ... حالا هم با دیدن این وضعیت چاره ای جز طلاق ندارم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  10:36 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

مرد شیطان صفت

مرد شیطان صفت...!
 
 

وحشت سراسر وجودم را فراگرفته است و نمی دانم با این موضوع چگونه کنار بیایم. حتی فکر کردن به ماجرایی که به خاطر ندانم کاری خودم رخ داده، عذابم می دهد و تحمل آسیبی را که به روح و روانم وارد شده است، ندارم. اگرچه آن جوان شیطان صفت مرا تهدید کرده که اگر به پلیس مراجعه کنم زندگی ام را نابود خواهد کرد اما من دیگر حتی از سایه خودم هم می ترسم و آرامش روحی ندارم به همین خاطر...
زن 24 ساله ای که برای اعلام شکایت از یک جوان شیطان صفت به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که عنوان می کرد اگرچه اشتباه خودم برای داشتن یک زندگی مستقل منجر به این حادثه تلخ شد اما پدر و مادرم را نیز در بروز این حادثه مقصر می دانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: پدر ومادرم با یکدیگر تفاهم اخلاقی نداشتند و مدام با هم قهر بودند. من هم که تنها فرزند آن ها بودم در شعله اختلافاتشان می سوختم. پدرم هر چیزی می گفت، مادرم مخالف آن را عنوان می کرد. نمی دانستم به حرف کدام یک از آن ها گوش کنم. روابط پدر و مادرم هر روز سردتر می شد و آن ها بیشتر از هم فاصله می گرفتند. اختلافاتشان به جایی رسید که دیگر نتوانستند با هم کنار بیایند و بدین ترتیب قیچی طلاق زندگی مشترکشان را برید و آن ها از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من 17 سال بیشتر نداشتم که پدرم حضانت مرا پذیرفت و مادرم به شهرستان بازگشت. یک سال بعد از این ماجرا، مادرم در شهرستان با مرد دیگری ازدواج کرد و به دنبال زندگی خودش رفت. در همین روزها پسر یکی از دوستان پدرم از من خواستگاری کرد. وقتی دیدم پدرم به شدت با این ازدواج موافق است و با خوشحالی وصف ناپذیری موضوع خواستگاری پسر دوستش را مطرح می کند، من هم رضایت دادم چرا که دیگر از این زندگی یکنواخت و پر از استرس خسته شده بودم. این گونه بود که من و «جلال» ازدواج کردیم و پدرم نیز تنها یک هفته بعد از ازدواج من، زن جوانی را به عقد خودش درآورد و دیگر توجه زیادی به من نداشت، ولی زندگی مشترک من با «جلال» تنها 2 سال دوام داشت چرا که فهمیدم او به موادمخدر اعتیاد دارد. چندین بار برای نجات او از گرداب مواد افیونی تلاش کردم ولی فایده ای نداشت چرا که همسرم مواد مخدر را به من ترجیح می داد. وقتی کاسه صبر و تحملم لبریز شد، از «جلال» جدا شدم و به خانه پدرم بازگشتم. 2 سال دیگر کنار پدر و نامادری ام زندگی کردم ولی از این که نامادری ام خیلی به من کم محلی می کرد و بیشتر با فرزندان خودش روزگار می گذراند ناراحت و دلگیر بودم. از این رو تصمیم گرفتم زندگی مستقلی برای خودم درست کنم. در حالی که به عاقبت چنین کاری فکر نمی کردم و جوانب آن را نسنجیده بودم بالاخره در یک تالار عروسی مشغول کار شدم و خانه ای را در حاشیه شهر برای خودم اجاره کردم. مدتی بعد از این ماجرا، روزی پسرعمویم به همراه یکی از دوستانش به منزلم آمد و عنوان کرد مقداری موادغذایی از طرف پدرم آورده است. من هم آن ها را به منزلم دعوت کردم. چند شب بعد که از سرکار به منزل بازگشتم زنگ خانه ام به صدا درآمد، وقتی در حیاط را گشودم ناگهان دوست پسرعمویم در حالی که بوی کثیف مشروب می داد جلوی دهانم را گرفت و مرا به داخل اتاق کشاند. او با کتک کاری و تهدید به مرگ مرا آزار داد و سپس تهدیدم کرد که اگر به پلیس چیزی بگویم زندگی ام را به آتش می کشد اما من دیگر از سایه خودم هم می ترسم و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  1:07 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زنگ های بدبختی!

زنگ های بدبختی!
 
 

اگر شش سال قبل پاسخ تلفن آن جوان نامحرم را نمی دادم و در دام دوستی های خیابانی گرفتار نمی شدم، امروز این همه تهمت های ناروا و زشت را تحمل نمی کردم و مجبور نبودم این همه خفت و خواری را در حالی تحمل کنم که همسرم تنها به دنبال کثافت کاری های خودش است و من همانند یک زن نامحرم با او زندگی کنم ...
زن 21ساله در حالی که تصاویری از یک زن غریبه و همسرش را به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد نشان می داد و عنوان می کرد این بار دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم، چراکه پای زن دیگری در میان است، در تشریح ماجرای اختلافات خود با همسرش گفت: 15سال بیشتر نداشتم که روزی زنگ تلفنم به صدا در آمد. آن روزها پدرم گوشی هوشمند گران قیمتی برایم خریده بود و من هر بار که صدای زنگش را می شنیدم با خوشحالی و طمأنینه خاصی پاسخ تماس ها را می دادم. آن روز هم پسر جوانی با من تماس گرفت و هربار ادعایی را برای تماسش مطرح می کرد. در میان همین زنگ های بدبختی و تماس های واهی بود که من هم به سوالاتش پاسخ دادم و این گونه رابطه تلفنی من و «یاسین» به دور از چشم پدر و مادرم آغاز شد. این رابطه خیلی زود به دیدارهای حضوری کشید و من دیگر حتی مخفیانه گوشی تلفنم را به مدرسه می بردم تا با یاسین در ارتباط باشم.
روابط ما همچنان ادامه داشت و من همه دروغ های او را باور می کردم، تا این که در سال آخر دبیرستان، یاسین مرا از پدر و مادرم خواستگاری کرد. او که با خواهرش به خواستگاری من آمده بود، به دروغ عنوان کرد که پدر و مادرش فوت کرده اند، اما بعد فهمیدم که پدر و مادر یاسین او را به خاطر همین ارتباطات خیابانی از خودشان طرد کرده اند. پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد اما من که رابطه نزدیکی با یاسین داشتم و نمی توانستم او را فراموش کنم، با وجود آن که خانواده ما از هر نظر در سطح بسیار بالاتری از خانواده او قرار داشت، به ازدواج با او اصرار کردم.
اما متأسفانه اختلافات ما از همان سال اول آغاز زندگی مشترک مان شروع شد، چراکه یاسین برخی از شب ها را به منزل نمی آمد و اعتراض های مرا هم با توهین و فحاشی پاسخ می داد. اختلافات اساسی ما بعد از به دنیا آمدن فرزندم شدت گرفت چراکه همسرم مدعی بود من با مردان غریبه ارتباط دارم. من هم گریه می کردم و از او می خواستم آزمایش ژنتیکی انجام دهم تا به او ثابت شود که من با کسی ارتباطی ندارم، ولی همسرم فقط تهمت می زد و دلیل این ادعا را نیز ارتباط قبل از ازدواج من با خودش می دانست. به همین خاطر اکنون حدود 10ماه است که همانند زن و مردی نامحرم با یکدیگر زندگی می کنیم. چند بار خواستم طلاق بگیرم ولی به خاطر فرزندم از این تصمیم منصرف شدم. او از یک ماه قبل، من و فرزندم را رها کرده و به مکان نامعلومی رفته بود تا این که شب گذشته به طور ناگهانی وارد منزل شد و از من خواست لباس هایش را بشویم. من هم بدون هیچ سوالی مشغول خالی کردن محتویات جیبش شدم، در یک لحظه چشمانم روی تصاویر داخل گوشی همسرم خیره ماند! زنی نام همسرم را روی دستش حک کرده بود. او تصاویر زیادی در کنار همسرم داشت و پیامک های زیادی برایش ارسال کرده بود و ادعا داشت که همسر صیغه ای یاسین است و من باید دست از سر شوهرش بردارم و ... حالا می گویم کاش آن روز به اولین تماس جوان غریبه پاسخ نمی دادم اما دیگر ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  10:02 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها