0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

یارانه هم می گرفتم ...!

یارانه هم می گرفتم ...!
 
 

ماجرای سوءاستفاده و جعل اسناد ملی، موضوعی بود که تحقیقات مأموران اطلاعاتی کلانتری گلشهر مشهد بر آن متمرکز شده بود. مأموران با استفاده از منابع و مخبران محلی، اطلاعاتی را به دست آورده بودند که نشان می داد، فردی در منطقه گلشهر از اسناد ملی و هویتی جعلی استفاده می کند. این گونه بود که مأموران کلانتری وارد عمل شدند و پس از چند روز تحقیقات غیرمحسوس، دریافتند که فرد موردنظر از اتباع بیگانه ساکن در ایران است که با سوءاستفاده از مدارک هویتی جعلی با یک دختر ایرانی ازدواج کرده است و ... . این مرد جوان که توسط مأموران انتظامی دستگیر شده بود، در دایره مشاوره و مددکاری به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر گفت: سال ها قبل به صورت غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان وارد ایران شدیم. آن زمان من کودکی بیش نبودم و تنها به خاطر دارم که پدرم با پرداخت مبالغی پول به قاچاقچیان، ما را از طریق مرزهای شرقی کشور به ایران آورد و در منطقه گلشهر مشهد ساکن شدیم. پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت و با کارگری، مخارج زندگی را تأمین می کرد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم، تصمیم گرفتم من هم به دنبال شغلی بروم تا حداقل هزینه های خودم را تأمین کنم. کم کم از طریق دوستانم که در تولیدی ها کار می کردند، به فروشنده ای در منطقه 17شهریور مشهد معرفی شدم. این بود که 15سال قبل، پس از صحبت های مقدماتی با صاحبکارم، در فروشگاه لباس مشغول کار شدم. مدتی از استخدامم در آن فروشگاه گذشته بود که با یکی از مشتریان  ایرانی آشنا شدم، به طوری که ماجرای زندگی و چگونگی مهاجرتمان به ایران را برای او بازگو کردم. در میان درد دل هایم، به او گفتم که چون غیرقانونی وارد ایران شده ایم و مدارک هویتی ایرانی نداریم، زندگی  برایمان در ایران سخت شده است. هنوز چند هفته از این ماجرا نگذشته بود که روزی همان مشتری ایرانی به فروشگاه آمد و خبر مسرت بخشی برایم آورد. او گفت: مدتی قبل یکی از بستگانش که تقریبا هم سن و سال من بود، در یک سانحه رانندگی جان سپرده اما شناسنامه او باطل نشده است و من به خاطر علاقه ای که به تو دارم، می خواهم این شناسنامه را در اختیارت بگذارم تا هویت ایرانی پیدا کنی! من هم که از شنیدن این خبر در پوست خودم نمی گنجیدم، مبلغ یک میلیون تومان به آن مشتری دادم و شناسنامه را از او خریدم. از آن روز به بعد، با هویت ثبت شده در آن شناسنامه زندگی می کردم و در اولین اقدام، خدمت سربازی ام را خریدم تا مشکل سربازی ام برطرف شود. پس از آن هم، گواهی نامه رانندگی گرفتم و بدون این که کسی از هویت واقعی من اطلاعی داشته باشد، به خواستگاری یک دختر ایرانی رفتم و با او ازدواج کردم. پس از ازدواج هم به عنوان سرپرست خانوار از همه امتیازات یک فرد ایرانی مانند دریافت یارانه های نقدی برخوردار بودم و زندگی خوبی داشتم تا این که مأموران انتظامی به سراغم آمدند و این گونه حلقه های قانون بر دستانم گره خورد... . شایان ذکر است، بررسی های بیشتر درباره ریشه یابی این پرونده به دستور سرگرد بهرامیان (رئیس کلانتری گلشهر) ادامه دارد.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 19 فروردین 1396  7:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فریب 20 ساله

فریب 20 ساله ...
 
 

نمی توانستم حرف های آن زن غریبه را قبول کنم، سرم درد گرفته بود و چشمانم همه چیز را تار می دید. او بعد از گذشت 30 سال از زندگی سراسر خوشبختی من، رازی را افشا می کرد که تحمل آن برای هر مردی بسیار سخت است. با شنیدن این حرف ها پاهایم سست شد. ساعتی را در کنار خیابان نشستم و به آن چه شنیده بودم می اندیشیدم، آیا امکان دارد زنی 20 سال همسرش را فریب بدهد و با یک دروغ بزرگ سال ها در کنار او زندگی کند... مرد 50 ساله در حالی که عنوان می کرد «دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد!»و چه کسی باید پاسخ گوی دروغی باشد که امروز همه زندگی ام را به هم ریخته است، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: هنوز یک ماه از پایان خدمت سربازی ام نگذشته بود که پدر و مادرم برای ازدواج  با من اصرار کردند. آن روز به پدرم گفتم من که شغل و درآمد مناسبی ندارم چگونه باید ازدواج کنم و دختری را به فلاکت و سختی بیندازم. پدرم در حالی که سرش را رو به آسمان گرفته بود، گفت: خدا ارحم الراحمین است. روزی که من هم با مادرت ازدواج کردم کار درست و حسابی نداشتم، مطمئن باش خداوند به برکت این ازدواج راهگشا خواهد بود و تو هم کار مناسبی پیدا می کنی. در برابر نصیحت های دلگرم کننده پدرم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم. مادرم از روز بعد دختران زیادی را برای ازدواج من پیشنهاد کرد تا این که پس از چند بار خواستگاری، در نهایت با دختر یکی از دوستان مادرم ازدواج کردم. «مستانه» دختر خوب و باوقاری بود و به کسی کاری نداشت من هم از این ازدواج راضی بودم به طوری که حدود یک هفته بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، مغازه کوچکی راه اندازی کردم و کار و بارم رونق گرفت. روزها می گذشت و من هر روز از نظر مالی در وضعیت بهتری قرار می گرفتم تا آن جا که صاحب خانه و ماشین و چند دربند مغازه شدم. حدود 10 سال از زندگی مشترک من و مستانه می گذشت اما صاحب فرزند نشده بودیم. همین موضوع موجب نگرانی پدر و مادرم شده بود و بستگانمان با نگاه هایی توام با کنایه از علت بچه دار نشدن مان می پرسیدند. در این میان مستانه مدام به پزشک متخصص نازایی مراجعه می کرد و من هم به ناچار جملاتی را سر هم می کردم تا از پاسخ گویی به سوالات اطرافیانم فرار کنم. با آن که مستانه هزینه های زیادی صرف می کرد ولی باز هم خبری از بارداری او نبود.تا این که روزی به من گفت طبق اظهارنظر پزشکان من مشکلی برای بارداری ندارم، بهتر است تو هم برای انجام آزمایش های پزشکی مراجعه کنی. وقتی نتیجه آزمایش ها را به پزشک متخصص نشان دادیم گفت مشکل از من است و شاید تا پایان عمر نتوانم شیرینی داشتن فرزندی را در زندگی ام بچشم. در حالی که به شدت ناراحت بودم از مطب پزشک بیرون آمدیم. به همسرم گفتم بیا از یکدیگر جدا شویم. تو نباید به آتش من بسوزی! اما او گفت تا پایان عمر در کنارت خواهم ماند! دیگر این حرف ها را هیچ وقت بر زبان جاری نکن! آن روز از گذشت و فداکاری مستانه به خودم بالیدم و تصمیم گرفتم هیچ گاه نگذارم او در زندگی با من احساس خستگی و ناراحتی کند و به همین خاطر، همه زندگی و عاطفه ام را به پایش ریختم تا این که 20 سال بعد از این ماجرا یکی از دوستان مستانه با من تماس گرفت و عنوان کرد به خاطر عذاب وجدان می خواهد رازی را برایم فاش کند. وقتی سرقرار با آن زن 48 ساله رسیدم او در حالی که گریه می کرد گفت 20 سال قبل من که در آزمایشگاه پزشکی کار می کردم ، با همسرت دوست شدم. او از من خواست برای حفظ بنیان خانواده اش، نتیجه آزمایش های شما را طوری تغییر دهم که شما عامل نازایی همسرتان معرفی شوید در حالی که «مستانه» نازا بود. اکنون به خاطر این دروغ بزرگ دچار عذاب وجدان شده ام و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 20 فروردین 1396  8:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چرخ بازیگر !

چرخ بازیگر!
 
 
روزی که مأمور ابلاغ دادگستری احضاریه شکایت همسرم را به دستم داد، ناخودآگاه پاهایم سست شد و همانند بیماری افلیج در گوشه حیاط نشستم، زانوهایم توان حرکت نداشت، بغض غریبی گلویم را می فشرد، باورم نمی شد فردی که سال ها همراهم بوده است، در این شرایط سخت تنهایم بگذارد. او پرداخت نکردن نفقه را بهانه ای برای طلاق قرار داده بود و اکنون که من به این بیماری دچار شده ام و همه زندگی ام را از دست داده ام، قصد دارد که ... .مرد جوان که تلاش می کرد از لرزش صدایش جلوگیری کند و بغض در گلو مانده اش را پنهان سازد، وقتی این جمله را از همسرش شنید که « من فقط طلاق می خواهم و دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم»، اشک هایش آرام آرام بر پهنای صورتش غلتید و در حالی که این بیت را زمزمه می کرد که «روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد/ چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد»، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: نمی دانم ماجرای زندگی ام را چگونه بازگو کنم، در حالی که همه نگرانی ام تنها دخترم است که همچون عروسکی زیبا به چشمانش خیره می شوم و پناهگاه او در برابر تلخی ها و سختی های روزگار هستم اما ...مرد جوان آه بلندی کشید و ادامه داد: بعد از ازدواج، پدرم فوت کرد و ارثیه خوبی برایم باقی گذاشت. تا آن روز راننده جاده بودم و برای دیگران کار می کردم، با این وجود، با درآمد اندکی که از هر سرویس به دست می آوردم، از زندگی ام راضی بودم تا این که با فروش ارثیه پدرم، تریلر ترانزیتی خریدم و نام او را عروس جاده گذاشتم. خودرویم بسیار زیبا و خوش رنگ بود و من هم با تزئینات زیاد آن را خوش آب و رنگ کرده بودم. از آن روز به بعد، تلاشم را دوچندان کردم تا رفاه و آسایش خانواده ام بیشتر شود. طولی نکشید که با ترانزیت کالا در جاده های تاریک و روشن و رفت و آمد به کشورهای دیگر پولی پس انداز کردم و با آن منزلی خریدم تا خانواده ام از اجاره نشینی رهایی یابند. به پیشنهاد همسرم منزل را به نام او سند زدم تا در صورتی که خدایی ناکرده حادثه ای برای من رخ داد، او بتواند به امور زندگی رسیدگی کند. در همین زمان همسرم برای رهایی از تنهایی، در کلاس های آموزش خیاطی ثبت نام کرد تا هم حرفه ای بیاموزد و هم از اوقات فراغتش در نبود من به خوبی استفاده کند. وقتی همسرم به خیاطی ماهر تبدیل شد، مغازه ای برایش خریدم تا مزون خیاطی راه اندازی کند و به قول خودش سرگرم شود.این روزهای شیرین در حالی ادامه داشت که همسرم مبلغی پول پس انداز کرد و با کمک چند میلیونی من، خودروی گران قیمتی نیز خرید، ولی بعد از این ماجرا، طولی نکشید که رفتارها و وضعیت ظاهری او به طور ناگهانی تغییر کرد. دیگر همانند قبل منتظر آمدن من از سفر نبود، ولی من اهمیتی به این مسائل نمی دادم تا این که روزی وضعیت جسمانی ام به هم ریخت. آزمایش های گوناگون پزشکی حاکی از آن بود که به بیماری سرطان خون مبتلا شده ام. هزینه های سنگین درمان و بیکاری طولانی مدت، موجب شد دست نیاز به سوی همسرم دراز کنم، چرا که دیگر پس اندازی نداشتم. آن روز که همسرم دست رد به سینه ام زد، تلخ ترین صحنه زندگی ام رقم خورد، اما به او حق دادم چرا که او هم با خیاطی و زحمت، مقداری پس انداز کرده بود، ولی او زمانی کمرم را شکست که پرداخت نکردن نفقه را بهانه ای برای طلاق قرار داد و حالا در آخرین روزهای زندگی ام با چشمانی نگران می خواهم ... .
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 23 فروردین 1396  8:07 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کوله بار گناه!

کوله بار گناه!
 
 

آن قدر عاشق «صمد» بودم که حرف هایش را چشم و گوش بسته قبول می کردم. هر کاری از من می خواست بدون چون و چرا انجام می دادم چرا که او جوان مغروری بود و من می ترسیدم مرا رها کند و با دختران دیگر دوست شود. با آن که به یقین رسیده بودم که پس از اتفاقات تلخ و رسوایی که در پی دوستی با او به بار آمد، دیگر قصد ازدواج با مرا ندارد و تنها از من سوءاستفاده می کند ولی چاره ای نداشتم و باید خواسته هایش را برآورده می کردم تا این که با یک ساک پر از مشروبات الکلی دستگیر شدم و ...
دختر 16 ساله که هنوز نتوانسته بود آرامش خودش را بازیابد و با نگاه کردن به دستبندهای آهنین گره خورده به دستانش گریه می کرد، مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد نشست و در حالی که رنگ چهره اش پریده بود در تشریح ماجرای آشنایی خود با عامل توزیع مشروبات الکلی در مشهد گفت: خانواده خوبی دارم به طوری که همه امکانات را برای من و خواهر کوچک ترم فراهم می کنند. هیچ چیزی در زندگی کم نداشتم و همواره در بین دوستانم احساس غرور می کردم ولی سقوط من در منجلاب فساد و بدبختی از روزی شروع شد که پدرم با اصرارهای من و مادرم یک دستگاه گوشی تلفن هوشمند برایم خرید تا به قول خودم موضوعات و مطالب درسی را از طریق اینترنت پیگیری کنم اما در واقع هدف من این بود که وارد شبکه های اجتماعی شوم و با دوستان دیگرم ارتباط داشته باشم. با ورود به کانال های تلگرامی با 2 دختر دیگر به نام های «لعیا و نوشین» آشنا شدم. طولی نکشید که ارتباط ما با یکدیگر آن قدر صمیمانه شد که فقط به حرف های آن دو نفر گوش می کردم و از خانواده ام فاصله گرفته بودم. مدتی بعد «لعیا و نوشین»، پسر 28 ساله ای را به من معرفی کردند که به قول آن ها از بچه پولدارهای مشهد بود. لعیا می گفت: تو با زیبایی خیره کننده ات «مهره مار داری!» و گرنه «صمد» به راحتی با هر دختری دوست نمی شود. او جوانی مغرور و سرسخت است که با دیدن تصویر تو در شبکه های اجتماعی عاشقت شده است. از آن جا بود که تحت تاثیر تعریف و تمجیدهای دوستانم با «صمد» ارتباط برقرار کردم تا این که مدتی بعد فهمیدم باردار شده ام. آسمان دور سرم می چرخید و نمی دانستم با این رسوایی بزرگ چه کنم. پدر و مادر بیچاره ام از ترس آبرویشان و تهدیدهای من، سکوت کرده بودند. خلاصه با کمک «صمد» فردی را پیدا کردیم که به صورت غیرقانونی و پنهانی سقط جنین انجام می داد بدون این که کسی متوجه ماجرا شود دست به این اقدام زشت زدم ولی دیگر نمی توانستم از صمد فاصله بگیرم. به همین خاطر و به امید این که با من ازدواج کند دوباره روابطم را با او ادامه دادم اگرچه به خاطر همه گناهانم احساس شرم می کردم اما از این وحشت داشتم که مبادا «صمد» با  دختر دیگری دوست شود. در همین روزها از من خواست تا او را در کاسبی که به راه انداخته بودحمایت کنم. او ساک های پر از مشروبات الکلی را به دستم می داد و از من می خواست تا آن ها را به افرادی برسانم که مجالس پارتی برگزار می کردند. او برای این کار پول خوبی هم به من می داد به طوری که درس و مدرسه را رها کرده بودم. تا این که روزی هنگامی که با ساک پر از مشروب سر یکی از قرارها حاضر شده بودم در محاصره پلیس قرار گرفتم. وقتی به عقب برگشتم صمد از محل با موتورسیکلت متواری شد. حالا من مانده ام و قانون و کوله باری پر از گناه!...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 23 فروردین 1396  9:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بی اعتمادی!

بی اعتمادی!
 
 
از قدیم گفته اند توبه گرگ مرگ است، اما من اعتقادی به این ضرب المثل ها نداشتم، فکر می کردم همسرم دچار اشتباهاتی شده است که با گذشت من، همه چیز به روال  عادی خود بر می گردد ولی نه تنها این گونه نشد بلکه ... .
زن 31ساله در حالی که عنوان می کرد با این آبروریزی، همه اعتبار و حیثیتم در بین خانواده از بین رفته است و نمی دانم چگونه ماجرای تکرار اشتباهاتم را برای آن ها بازگو کنم، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: هنوز مدت زیادی از ازدواجم با «اصغر» نگذشته بود که او را در حال استعمال موادمخدر دیدم. درجا خشکم زده بود، گویی لال شده بودم. هیچ چیزی نمی توانستم بر زبان  جاری کنم. تصمیم گرفتم ماجرای اعتیاد همسرم را با پدر و مادرم در میان بگذارم اما آن روز اصغر به دست و پایم افتاد و آن قدر التماس کرد تا مرا از تصمیمم منصرف کند. او قول داد اعتیادش را کنار بگذارد و به زندگی گذشته خود باز گردد. من هم که او را دوست داشتم و نمی خواستم زندگی ام متلاشی شود، وعده و وعیدهایش را پذیرفتم و این راز را در سینه ام پنهان کردم. 
مدت ها از این ماجرا گذشت، ولی اصغر نه تنها اعتیادش را ترک نکرد بلکه پنهانی به استعمال موادمخدر صنعتی روی آورد. او دیگر نمی توانست هزینه ها و مخارج زندگی را تأمین کند تا این که برای تأمین هزینه های اعتیادش، دست به سرقت زد و توسط پلیس دستگیر شد. دیگر کاری از دست من ساخته نبود و از شدت شرم نمی توانستم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم. همسرم به یک سال حبس محکوم شد و پدرم مرا به منزل خودش در شهرستان برد. وقتی همه فامیل در جریان خلافکاری های شوهرم قرار گرفتند، دیگر سرزنش ها و نیش و کنایه های آن ها، پدر و مادرم را چنان آزار می داد که چاره ای جز درخواست طلاق نداشتم. آن روز پدرم پشتیبانم شد و با پرداخت هزینه های وکالت و دادسرا کمکم کرد تا از اصغر جدا شوم. 
چندماه از ماجرای طلاقم گذشته بود که روزی همسر سابقم با من تماس گرفت و گفت مورد عفو قرار گرفته و از زندان آزاد شده است. او از من خواست به دیدارش بروم تا درباره موضوعی با هم صحبت کنیم. او با چرب زبانی و وعده های پوچ مانند همیشه فریبم داد و من به طور پنهانی راهی مشهد شدم. او قسم خورد که در زندان اعتیادش را ترک کرده و به زندگی عادی خود بازگشته است. او از من خواست به زندگی گذشته ام بازگردم ولی من نمی توانستم این موضوع را با خانواده ام مطرح کنم، به همین خاطر به طور پنهانی به او رجوع کردم و مخفیانه از شهرستان به مشهد آمدم. تا این که حدود یک ماه قبل، متوجه شدم باردار هستم. وحشت زده تصمیم گرفتم به صورت غیرقانونی جنینم را سقط کنم ولی اصغر مرا تهدید کرد که اگر جنین را سقط کنم، از من شکایت می کند.
بر سر دوراهی قرار گرفته بودم و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، ولی روزی دنیا روی سرم خراب شد که مدتی بعد از این ماجرا، باز هم اصغر را هنگام مصرف موادمخدر دیدم و ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 25 فروردین 1396  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پارتی اجنه ...!

پارتی اجنه...!
 
 
وقتی همسایگان می گفتند از خانه شما سروصداهای نامتعارفی می آید، وحشت سراسر وجودم را فرا می گرفت. آن ها می گفتند حتی صدای کفش های پاشنه بلند زنانه نیز از پله های واحد مسکونی شما شنیده می شود؛ ولی من نمی توانستم این ماجراها را بپذیرم چرا که من هنگام رفتن به مغازه همسرم، در اتاق ها و در اصلی را قفل می کردم و هنگامی که از سر کار به منزل باز می گشتم، خودم با کلید در اتاق ها را باز می کردم، ولی حرف های همسایگان هر روز تکرار می شد و من احساس می کردم اجنه در منزل ما حضور دارند تا این که ...
زن 22ساله در حالی که به شدت اشک می ریخت و عنوان می کرد من از چیزی اطلاع ندارم و خودم هم فریب خورده ام، به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: حدود دو سال قبل با «جمال» ازدواج کردم. در آغاز زندگی مشترک با مشکلات زیادی رو به رو بودیم اما با همه آن ها کنار آمدیم و با یکدیگر برای رفع مشکلاتمان تلاش کردیم. کم کم وضع مالی همسرم بهتر شد و با سرمایه ای که جمع کرده بودیم، یک مغازه مانتوفروشی راه اندازی کردیم. زندگی ما هر روز بهتر می شد تا جایی که دیگر همسرم به تنهایی نمی توانست فروشگاه را اداره کند. او قصد داشت شاگردی را برای مغازه استخدام کند تا امور مغازه به راحتی بچرخد و او هم بتواند به استراحت و حساب و کتاب فروشگاه برسد، ولی مدتی بعد همسرم از من خواست تا خودم در فروش مانتو به او کمک کنم چراکه در منزل تنها بودم و حوصله ام سر می رفت. من هم برای آن که کمکی به اقتصاد خانواده کرده باشم و خودم نیز سرگرم شوم، بلافاصله پیشنهاد وی را قبول کردم و دو نفری فروشگاه را اداره می کردیم تا این که آرام آرام زمزمه هایی از همسایگان می شنیدم که می گفتند زمانی که در منزل نیستم صداهای عجیب و غریبی از خانه ما به گوششان می رسد. وقتی این حرف ها تکرار شد خیلی ترسیدم، با خودم می اندیشیدم حتما اجنه در این منزل حضور دارند، به همین خاطر نزد یک رمال رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم، او دست نوشته هایی به من داد که آن ها را در زیر فرش های چهارگوشه اتاق پنهان کنم تا اجنه از منزل ما فراری شوند، ولی باز هم همسایگانم اطمینان داشتند که صدای زن و مردهای غریبه را از داخل منزل ما شنیده اند. دیگر خودم هم از حضور در منزلم وحشت داشتم ولی جرأت نمی کردم در این باره به کسی چیزی بگویم تا این که موضوع را به طور جدی با جمال در میان گذاشتم اما او مرا دلداری داد و گفت همسایه ها اشتباه می کنند، شاید هم دچار خیالات شده اند.
درگیری های ذهنی من در این باره همچنان ادامه داشت تا این که امروز همسایگان پس از شنیدن صداهای نامتعارف با پلیس 110 تماس گرفتند و مأموران انتظامی تعدادی زن و مرد جوان را که در حالتی غیرعادی به سر می بردند و مشغول رقص و پایکوبی بودند، داخل منزل ما دستگیر کردند. وقتی از سر کار به کلانتری آمدم، تازه فهمیدم که همسرم کلید منزل ما را برای برگزاری مجالس مختلط پارتی در اختیار دوستانش می گذاشت و از آن ها پول می گرفت. اکنون متوجه شدم که من هم فریب خورده‌ام و ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 26 فروردین 1396  10:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پناهگاه

پناهگاه!!
 
 
کاش از همان روز اول پلیس را در جریان ماجرا می گذاشتم تا آن ها از طریق قانون به این موضوع رسیدگی کنند اما دلسوزی های من برای نجات آن دختر از افتادن در دام خلافکاران باعث شد تا خودم این گونه درگیر دادگاه و کلانتری شوم. من آن دختر را نجات دادم در حالی که نمی دانستم او تحت تعقیب پلیس است و ...
زن 36ساله در حالی که قطرات اشک چشمانش بر دستبندهای فولادین حلقه شده بر دستانش می ریخت، نگاهی ملتمسانه به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد انداخت و با بیان این که می خواستم پناهگاه دختری بی کس باشم، حالا دختر خودم بی پناه شده است، به ماجرای آشنایی خود با دختری تحت تعقیب پرداخت و گفت: «18ساله بودم که ازدواج کردم و زندگی شیرینی داشتم. همسرم شغل آزاد دارد و از وضعیت مالی خوبی برخوردار است. حاصل ازدواجم دختری مودب و خوش برخورد است که قلبی بسیار مهربان دارد. زندگی ما در کنار یکدیگر آن قدر لذت بخش است که هیچ وقت مشکل خاصی در زندگی مان احساس نکردیم ولی آشنایی من و «افسانه» از یک ماه قبل و زمانی آغاز شد که به پارک بانوان واقع در پارک بزرگ ملت رفته بودیم. 
زن جوان در حالی که با گوشه روسری اشک هایش را پاک می کرد، ادامه داد: آن روز در حال گشت و گذار بودم که چشمانم بر روی دختر زیبایی که هم سن و سال دخترم بود خیره ماند. آن دختر به تنهایی روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود و با اضطراب و نگرانی اطرافش را می پایید. نمی دانم چرا احساس کردم آن دختر نیاز به کمک دارد، چراکه از چشمانش می فهمیدم از موضوعی رنج می برد و هراسان است. با یک احساس مادرانه کنارش نشستم و آرام آرام سر صحبت با او را باز کردم، جمله اول را که بر زبان راند متوجه شدم که اهل مشهد نیست و از استانی دیگر به مشهد آمده است. پس از آن «افسانه» به من اعتماد کرد و با چشمانی گریان گفت: اهل سیستان و بلوچستان هستم و برای زیارت به مشهد آمده ام ولی جایی برای اقامت چند روزه ندارم، پرسیدم اگر مدرک شناسایی داری می توانی در یک هتل اقامت کنی! او گفت مدرک شناسایی دارم ولی پول کافی ندارم تا در هتل ساکن شوم، این بود که در همان لحظه دلم به حال آن دختر سوخت و افکار زیادی به ذهنم خطور کرد. با خودم می اندیشیدم اگر این دختر در این شهر تنها رها شود، ممکن است کسی او را اغفال کند یا حادثه تلخ دیگری برایش رخ دهد. از سوی دیگر احساس کردم دخترم از دیدن افسانه و کمک به او خوشحال خواهد شد. این بود که از او خواستم شب را میهمان ما باشد تا فردا مکان مناسبی برایش پیدا کنم اما افسانه آن قدر دختر خوب و خون گرمی بود که با دخترم صمیمی شد، از او خواستم مشخصات و تلفن خانواده اش را بدهد که با آن ها تماس بگیرم ولی او در حالی که مانند ابر بهار اشک می ریخت، گفت: واقعیت آن است که پدرم قصد دارد مرا به عقد مرد 45ساله ای در آورد، به همین خاطر من به مشهد فرار کرده ام. باز هم دلم به حالش سوخت و او هم هیچ مشخصاتی از خانواده اش نداد. تصمیم گرفتم مدتی نزد دخترم بماند تا بعد با خانواده اش صحبت کنم اما هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که تأخیر او در آمدن به منزل، ما را نگران کرد. در این هنگام بود که از کلانتری تماس گرفتند و مشخص شد «افسانه» که در یک پارتی مختلط دستگیر شده، آدرس و تلفن ما را به پلیس داده است. وقتی ماجرای آشنایی خودم و افسانه را برای پلیس بازگو کردم آن ها با خانواده اش تماس گرفتند و اکنون در حالی پدر افسانه از من و همسرم به جرم اغفال دخترشان شاکی هستند، که من از دوستان او و معاشرت با آن ها هیچ اطلاعی نداشتم و .... 
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 27 فروردین 1396  9:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

برد صوری!

برد صوری!
 
 

دیگر هیچ راهی برایم باقی نمانده بود. فکرم به جایی نمی رسید. مستأصل مانده بودم که چگونه هزینه های امرار معاش خانواده ام را تأمین کنم. به طوری که از رفتن به خانه خجالت می کشیدم تا مبادا فرزندانم چیزی از من بخواهند که نتوانم برای آن ها تهیه کنم. در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفته بودم. از سوی دیگر هم باید مبلغ 12میلیون تومان چک و سفته ای را که به همبازی هایم داده بودم، پرداخت می کردم چرا که آن ها مدام مرا تهدید می کردند و من از رفتن به زندان برای پرداخت نکردن چک هایم وحشت داشتم. این طور بود که ناگهان تصمیم گرفتم ...
جوان 32ساله ای که مدعی بود مورد کلاهبرداری 62میلیون تومانی قرار گرفته است و افرادی با فریب دادن او همه سرمایه اش را به یغما برده اند، وقتی در دایره تجسس کلانتری گلشهر مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفت، مشخص شد که او همه سرمایه زندگی اش را به خاطر قماربازی از دست داده است و حالا تنها راه چاره رهایی از این مشکل را دستاویزی به دامان قانون می داند. این جوان که به دایره مشاوره و مددکاری معرفی شده بود، وقتی مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر قرار گرفت، با چشمانی اشکبار و در حالی که اظهار ندامت می کرد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: تحصیلات مقطع ابتدایی را که به پایان رساندم، دیگر ادامه تحصیل ندادم چرا که درس هایم ضعیف بود و احساس سرشکستگی می کردم، این بود که از همان دوران نوجوانی وارد بازار کار شدم تا حرفه ای بیاموزم. بعد از آن هم به عنوان شاگرد در یک کارگاه جوشکاری مشغول به کار شدم به طوری که طولی نکشید این حرفه را فرا گرفتم و خودم به طور مستقل به این شغل ادامه دادم. خدمت سربازی ام که به پایان رسید با دختر یکی از آشنایانمان ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. با درآمد خوبی که به دست می آوردم، زندگی خوبی داشتم و تلاش می کردم تا فرزندانم از امکانات رفاهی برخوردار شوند. در طی این سال ها حدود 50میلیون تومان نیز پس انداز کردم که حاصل 12سال کارگری و زحمت کشی در شغل جوشکاری بود ولی سیه روزی های من و افتادن در گرداب بدبختی از روزی شروع شد که در باشگاه بیلیارد با آن سه نفر آشنا شدم. تابستان سال گذشته بود که برای سرگرمی و تفریح و همچنین یک ورزش جذاب وارد باشگاه بیلیارد شدم اگرچه هنوز به خوبی فنون این بازی را یاد نداشتم اما سه جوانی که در باشگاه و کنار من حضور داشتند، خیلی محکم تشویقم می کردند. من که غرور سراپای وجودم را فرا گرفته بود، از تشویق های مکرر آن ها لذت می بردم، در حالی که خودم می دانستم هنوز بازی بیلیارد را به خوبی فرا نگرفته ام. در این میان یکی از آن سه نفر پیشنهاد داد تا با دو نفر دیگر بر سر برد و باخت شرط بندی کنم. من هم که می دیدم آن ها ضعیف تر از من بازی می کنند، قبول کردم. ابتدا شرط بندی بر سر مبالغ اندک مانند 5 و 10هزار تومان بود و من به راحتی از آن ها می بردم و مدام مورد تشویق قرار می گرفتم، در حالی که نمی دانستم باخت های آن ها صوری است. حریص تر می شدم تا این که مبالغ شرط بندی در هر بازی به چند میلیون تومان رسید و این گونه باخت های من شروع شد، به طوری که همه 50میلیون تومان پس اندازم را باختم ولی به امید به دست آوردن پول هایم باز هم به شرط بندی ادامه می دادم تا شاید سرمایه حاصل از 12سال کارگری را جبران کنم. این بود که به ناچار 12میلیون تومان چک و سفته به آن ها دادم ولی باز هم موفق به برد نشدم و این گونه زندگی ام در معرض نابودی قرار گرفت. در حالی که هر روز از سوی طلبکاران تهدید می شدم دست به دامان قانون شدم تا ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 28 فروردین 1396  8:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چشمانم اشتباه نمی‌کند!!

چشمانم اشتباه نمی‌کند!!
 
 
شبکه های اجتماعی زندگی آرامم را به هم ریخت و اعتماد بین من و همسرم را از بین برد تا جایی که او برای اولین بار در طول 19 سال زندگی مشترک مرا زنی «نانجیب» خواند. آن روز همسرم تصاویری زشت و زننده که در شبکه های اجتماعی می چرخید را نشانم داد که با دیدن آن ها خشکم زد و...
زن 37 ساله به همراه همسر 40 ساله اش وارد کلانتری شد و در حالی که عنوان می کرد امروز تنها چشم امیدم به تخصص نیروهای انتظامی است تا راز این معمای عجیب را فاش کنند و زندگی مرا نجات دهند، به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: وقتی با «عبدالرحیم» ازدواج کردم دختر نوجوانی بیش نبودم. آن روزها در روستا زندگی می کردیم و به دور از هیاهو و فناوری های نوین، خوشبختی و سعادت را در آغوش می گرفتیم.
16 سال از زندگی مشترکمان می گذشت که با مرگ ناگهانی پدرشوهرم، ارثیه چشمگیری به همسرم رسید و زندگی ما متحول شد. دیگر زندگی در محیط روستا برایمان بسیار کوچک بود تا این که تصمیم گرفتیم با فروش ملک و املاکمان به مشهد مهاجرت کنیم. همسرم یک واحد آپارتمانی، خودرو و یک دربند مغازه در مشهد خرید و کار و کاسبی به راه انداخت. طولی نکشید که از وضعیت مالی خوبی برخوردار شدیم و بهترین لوازم زندگی را برای منزلمان خریدیم. در این میان من هم با خرید یک دستگاه گوشی گران‌قیمت وارد شبکه های اجتماعی شدم و با دوستانم در مورد مسائل مختلف گفت و گو می کردیم. علاقه شدید من به شبکه های اجتماعی موجب شد تا «عبدالرحیم» نیز وارد گروه های اجتماعی شود. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که حدود 8 ماه قبل همسرم سراسیمه و غضب آلود وارد خانه شد و در حالی که دستانش از شدت خشم می لرزید، فریاد زد: خوب شد که تو را شناختم! تو زن نجیبی نیستی! در حالی که مات و مبهوت مانده بودم، او تصاویری زشت و زننده را در یکی از شبکه های اجتماعی نشانم داد و گفت این عکس های شرم آور تو نیست؟! با دیدن آن عکس ها درجا میخکوب شدم. باورم نمی شد، آن تصاویر خیلی به من شباهت داشت. هرچه سوگند خوردم که آن عکس ها مربوط به من نیست، همسرم باور نمی کرد. عبدالرحیم می گفت تصاویر را به چند عکاس حرفه ای نشان داده است و آن ها فتوشاپ نشده اند. آن روز همسرم برایم شرط گذاشت و گفت: اگر این عکس ها مربوط به تو باشد باید بدون هیچ گونه حق و حقوقی از زندگی ام خارج شوی و حضانت دختر 17 ساله و پسر 6 ساله ام را به من واگذار کنی و اگر این گونه نباشد من نیمی از دارایی ام را به نام تو ثبت می کنم، چرا که این تصاویر را یکی از دوستان نزدیکم برایم ارسال کرده است و دیگر اعتمادی به تو ندارم.
زن جوان ادامه داد: نیروهای تخصصی پلیس با بررسی های کارشناسی تصاویر موجود، در یک نامه رسمی اعلام کردند این عکس ها شباهتی به من ندارد، اما همسرم قانع نشده است و ادعا می کند چشمانش اشتباه نمی کند! او می گوید به فرض این که تصاویر مربوط به تو نباشد باز هم باید پاسخگوی دیگر کارهایت در شبکه های اجتماعی باشی! چرا که دیگر بی اعتمادی در زندگی ام موج  می‌زند.
زن جوان گفت: اکنون زندگی من در حالی در آستانه نابودی قرار گرفته است که همسرم همچنان در شبکه ها و گروه های اجتماعی سیر می کند و...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 29 فروردین 1396  9:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تماس از آلمان...!

تماس از آلمان...!
 
 
هیچ گاه فکر نمی کردم در این سن و سال فریب مردی کلاهبردار را بخورم و این طور نزد فرزندان و خانواده ام شرمنده و خجل شوم. او آن قدر چرب زبان بود و با اطمینان کامل از انتقال من و دخترم به خارج از کشور صحبت می کرد که ...
زن 45ساله در حالی که برگه شکایت از همسرش را در دست داشت، وارد کلانتری شد و به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: بعد از مرگ همسرم همیشه سعی کردم جای خالی پدر را برای فرزندانم پر کنم تا آن ها هیچ کمبودی را احساس نکنند، اگرچه با سختی ها و مشکلات زیادی رو به رو شدم اما با رشد و موفقیت های فرزندانم انرژی می گرفتم و مشوق آن ها در تحصیل و کار می شدم، تا این که دخترم در طراحی فرش، دانش آموخته شد و در یک موسسه هنری شروع به کار کرد. حدود یک سال پیش دخترم از یک تاجر فرش در کشورهای اروپایی سخن به میان آورد. آن مرد برای کسب اطلاعات هنری درباره طراحی نقشه های فرش و همچنین خرید برخی فرش های گران قیمت به آن موسسه رفت و آمد داشت و همین موضوع باعث آشنایی آن ها با یکدیگر شده بود. مرد غریبه طوری خودش را شیفته هنر فرش بافی نشان می داد و از کار و هنر دخترم تعریف و تمجید می کرد که این موضوع باعث آشنایی و رفت و آمد او به منزل ما شد. «سامیار» عنوان می کرد که بیشتر ماه های سال را در خارج از کشور زندگی و تنها گاهی اوقات به ایران سفر می کند. او مدعی بود این بار به خاطر آشنایی با خانواده من زمان بیشتری را در مشهد می گذراند. سامیار با چرب زبانی و فریبکاری هایش اعتماد من و خانواده ام را جلب کرد. او ادعا می کرد که حاضر است برای من و دخترم دعوت نامه ای بفرستد تا دخترم در خارج از کشور بتواند در رشته طراحی فرش پیشرفت کند و به درجات عالیه برسد. وسوسه های سامیار و رویاهای زندگی در خارج از کشور باعث شد تا همه پول هایی که برای جهیزیه دخترم پس انداز کرده بودم را به او بدهم تا کارهای اقامتمان را انجام دهد. این بود که رفت و آمدهای سامیار به خانه ما بیشتر شد و چند روز بعد، با ابراز علاقه به من، مرا از فرزندانم خواستگاری کرد. من هم فریب چاپلوسی های او را خوردم و با خودم اندیشیدم که برای پیشرفت دخترم نیاز به یک پشتیبان داریم و چه بهتر که سامیار ما را در یک کشور غریب حمایت کند. با وجود این که پسرم مخالف ازدواج من و سامیار بود، اما به خاطر پیشرفت دخترم به این ازدواج رضایت دادم و به عقد او در آمدم. مدت کوتاهی از ازدواجمان می گذشت که کم کم متوجه رفتار و تلفن های مشکوک سامیار شدم. حالا بعد از دوماه زندگی مشترک، فهمیدم که او در خارج از کشور همسر و فرزند دارد، در حالی که زمان عقد، مدارکی ارائه داد که هیچ نامی از یک زن دیگر در شناسنامه اش نبود. همسرم طوری وانمود می کرد که با زنی در وزارت خارجه آلمان صحبت می کند تا بتواند شرایط اقامت ما را از طریق سرمایه گذاری و راه اندازی شرکت هنری طراحی فرش فراهم کند، به همین منظور مدام پول هایی از من می گرفت که آن ها را به یورو تبدیل کند. من هم به خاطر سعادت و آینده فرزندانم همه پس اندازهایم را به او دادم تا این که چند روز قبل به طور اتفاقی آن زن از آلمان تماس گرفت و من که گوشی همسرم را پاسخ دادم، فهمیدم که او زن سامیار است و از این که سامیار با من ازدواج کرده، اطلاعی ندارد. وقتی همه چیز برایم روشن شد و از آن مرد کلاهبردار شکایت کردم، تازه متوجه شدم که او از چند زن دیگر نیز با همین شیوه کلاهبرداری کرده است و ...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 30 فروردین 1396  9:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شلیک در بیابان!

شلیک در بیابان!
 
 

وقتی حدود 10 روز قبل از محل کارم اخراج شدم 2.5 میلیون تومان بدهکاری داشتم به خاطر همین تصمیم به سرقت مسلحانه گرفتم تا هم بدهکاری هایم را پرداخت کنم و هم پول هنگفتی به دست آورم، این بود که به زمین های کشاورزی اطراف مشهد رفتم. گلوله ای
را در سلاح کلت قرار دادم و شلیک کردم چرا که....
جوان 31 ساله ای که به اتهام سرقت مسلحانه از موسسه قرض الحسنه ثامن در مشهد توسط کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی و در کمتر از 3 روز پس از ارتکاب جرم دستگیر شد، در حالی که تلاش می کرد داستان هایی را برای سرپوش گذاشتن اقدامات مجرمانه اش سرهم کند به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: اهل کلات نادری هستم ولی به دلیل موقعیت شغلی پدرم که در یک معدن زغال سنگ کار می کرد حدود 20 سال را در یکی از روستاهای دامغان زندگی کردیم. در این زمان پدرم بخشی از معدن زغال سنگ را خرید اما وقتی نتوانست اقساطش را پرداخت کند دوباره سهامش را واگذار کرد. این در حالی بود که من هم در سال آخر دبیرستان ترک تحصیل کرده بودم آن روزها با چند نفر از دوستانم روابط صمیمانه ای داشتم. از سوی دیگر هم
نمی خواستم به سربازی بروم تا بتوانم مدت زمان بیشتری را در کنار دوستانم سپری کنم. وقتی پدرم با شرایط مالی جدی روبه رو شد به مشهد مهاجرت کردیم تا در کنار بستگانمان باشیم. دراین سال ها من هم که سرباز فراری بودم به عنوان کارگر ساختمانی فعالیت می کردم تا این که برای انجام خدمات نظافتی (رفتگر) در شهرداری استخدام شدم.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که 2 سال قبل با یکی از بستگان دور پدرم ازدواج کردم. در این مدت پدرم از بیمه بیکاری استفاده کرد ولی نتوانست بازنشسته شود من هم یک خودروی سمند مدل پایین خریدم که به همین خاطر 2.5 میلیون تومان بدهکار شدم. در همین روزها بود که جوانی به نام «ر» در منطقه همت آباد مشهد پول هایم را از من زورگیری کرد. او که با گذاشتن چاقو در زیر گلویم همه دارایی ام را از من گرفته بود تهدید کرد که اگر شکایت کنم به خانواده ام آسیب می رساند من هم مدتی بعد محل سکونتش را پیدا کردم و او یک قبضه سلاح کلت کمری به همراه چند فشنگ به جای پول هایم به من داد. آن اسلحه را پنهان کردم تا این که 10 روز قبل بیکار شدم . این بود که به فکر سرقت مسلحانه افتادم. ابتدا اسلحه را در زمین های کشاورزی بررسی کردم که در صورت نیاز بتوانم با آن شلیک کنم. وقتی گلوله ای را شلیک کردم و از کارکرد آن مطمئن شدم بادگیرهای مشکی ام را پوشیدم تا هیکلم شناخته نشود.
ابتدا به همسرم چیزی نگفتم سوار هوندای قرمز رنگم شدم و برای شناسایی یک بانک خلوت حرکت کردم وقتی دیدم تعاونی قرض الحسنه نگهبان ندارد وسوسه شدم تا به آن تعاونی دستبرد بزنم به همین خاطر پلاک یک موتورسیکلت دیگر را سرقت کردم و برای گمراه کردن پلیس آن را روی موتورسیکلتم نصب کردم و صبح شنبه گذشته با تهدید کارکنان تعاونی مبالغی را به سرقت بردم. وقتی به خانه رسیدم دیدم بیشتر از 2 میلیون تومان سرقت کرده ام بخشی از پول ها را به همسرم دادم در حالی که نقشه ای زیرکانه طرح کرده بودم اما نمی دانم چگونه کارآگاهان آگاهی 3 روز بعد مرا دستگیر کردند و...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 2 اردیبهشت 1396  12:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سخن چین

سخن چین
 
 
زمانی فهمیدم که مسیر اشتباهی را در زندگی پیش گرفته ام که دیگر دیر شده بود و همسرم به خاطرسخن چینی ها و دروغ گویی های دیگران اعتمادش را نسبت به من از دست داده و روح و روانش آزرده شده بود و در این حال هیچ کاری از دست من ساخته نبود و حرف هایم تاثیری بر تصمیم او نداشت. همسرم در حالی قصد دارد مرا طلاق بدهد که من هیچ گناهی مرتکب نشده ام اما بر اثر ناآگاهی و پرحرفی، برخی از رازهای زندگی زناشویی را برای یکی از دوستانم بازگو کردم در حالی که نمی دانستم که او ...
زن جوان در حالی که عنوان می کرد من همسرم را دوست دارم اما او مرا ترک کرده است و تنها سخن از طلاق می گوید، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: در یک خانواده متوسط  رشد کردم و به تحصیلاتم ادامه دادم. پدرم کارمند یکی از نهادهای خدماتی است و مادرم به امور منزل رسیدگی می کند. 
زندگی خوبی را در کنار 2 برادر و خواهرم سپری می کردم تا این که تحصیلاتم در مقطع متوسطه به پایان رسید. در همین زمان «حسن» به خواستگاری ام آمد. او پسری مهربان و بسیار عاطفی بود. چهره با وقار و رفتارهای مودبانه او موجب شد تا به خواستگاری اش پاسخ مثبت بدهم. خیلی زود به عقد «حسن» درآمدم و دوران نامزدی ما شروع شد. او با کمک های مالی پدرش فروشگاهی راه اندازی کرد و وارد بازار کار شد. در این میان من هم اوقات بیکاری ام را به شغل گلدوزی مشغول شدم تا بتوانم از این طریق برای تهیه جهیزیه ام کمکی به خانواده ام کرده باشم. 
روزهای شادی را می گذراندم تا این که دختر یکی از همسایه های قدیمی به منزل ما آمد و پیشنهاد کرد برای آن که درآمد بیشتری داشته باشیم، بهتر است در کنار یکدیگر گلدوزی کنیم و سفارشات بیشتری قبول کنیم. او هم با هنر گلدوزی آشنایی داشت اما نمی توانست سفارشاتی را از بازار بگیرد ولی همسر من در بازار پوشاک فعالیت داشت و می توانست از همکارانش برای ما سفارش گلدوزی قبول کند. این بود که کارمان را در منزل مادر «افسانه» آغاز کردیم و در یکی از اتاق ها مشغول به کار شدیم. «افسانه» با آن که یک سال از من بزرگ تر بود اما هنوز ازدواج نکرده بود و نزد خانواده اش زندگی می کرد. من آن قدر به افسانه اعتماد پیدا کرده بودم که ناخواسته همه توصیه های مادرم را فراموش کردم و به بیان رازهای زندگی ام با او پرداختم. وقتی از احساس و علاقه ام نسبت به حسن می گفتم او طوری رفتار می کرد که انگار روزی این عشق و علاقه از میان خواهد رفت. 
آرام آرام او با شیوه های خاصی از من درباره عشق های خیابانی و علاقه های واهی دوران مجردی سوال می کرد و یا از من می پرسید آیا در دوران مجردی به کسی علاقه داشته ام یا نه؟ من هم که دختری پرحرف بودم برخی مسائل را با حالت شوخی بیان می کردم و یا از رازهای زندگی زناشویی ام با حسن برایش سخن می گفتم. هنوز 2 ماه از این موضوع نگذشته بود که احساس کردم برخوردهای همسرم هر روز نسبت به من سردتر می شود. من هم که فکر می کردم رفتارهای او به حرف های خواهرش درباره من بستگی دارد از خواهر حسن نزد افسانه گلایه می کردم تا این که «حسن» یک ماه قبل، بعد از یک مشاجره لفظی مرا رها کرد و اکنون هرچه با او تماس می گیرم فقط از طلاق سخن می گوید. تازه فهمیده ام که افسانه میان من و همسرم سخن چینی می کرد و مطالبی را که برایش می گفتم با دروغ هایی که خودش به آن می افزود برای همسرم و خانواده اش بازگو می کرد. حالا هم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396  11:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

طمع برای ارثیه!

طمع برای ارثیه!
 
 

دلبستگی به مال دنیا به جایی رسیده است که دیگر حتی دختر هم به مادر بیوه اش رحم نمی کند! نمی دانم چرا روزگار من پس از پشت سر گذاشتن آن همه سختی  و تلخی ، امروز به این جا رسیده است که دخترم با همدستی همسرش، نقشه ای بی شرمانه کشیده اند تا ... .
زن 61ساله که در پی شکایت دخترش، به اتهام جعل اسناد به کلانتری احضار شده بود، در حالی که عنوان می کرد «نتوانستم دخترم را درست تربیت کنم و او امروز به موجودی بی عاطفه تبدیل شده است»، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: وقتی در مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم، در کنار مادرم ماندم تا امور خانه داری را فرا بگیرم. سال ها بعد به خواستگاری «کرامت» پاسخ مثبت دادم و زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که از مال دنیا هیچ نداشتیم. بالاخره با کمک های ناچیز اطرافیان، مقداری از لوازم ضروری زندگی را تهیه کردیم و در خانه اجاره ای کوچکی به زندگی عاشقانه خود در زیر یک سقف ادامه دادیم تا این که همسرم به عنوان کارگر خدماتی و نظافتی در شهرداری استخدام شد. آرام آرام برخی از اقلام ضروری  و موردنیاز را هم خریداری کردیم، به طوری که دیگر مشکل خاصی برای تأمین مایحتاج زندگی مان نداشتیم.
سال ها بعد با کمک یکدیگر و صرفه جویی در هزینه های اقتصادی، توانستیم زمینی را در حاشیه شهر خریداری کنیم که بعدها با احداث یک بولوار در آن منطقه، زمین ما در حاشیه بولوار قرار گرفت و دارای ارزش شد. ما که پولی برای ساخت آن نداشتیم، تصمیم گرفتیم خودمان خانه و مغازه ای در آن جا  احداث کنیم. این بود که تنها یک بنا استخدام کردیم و من تک تک آجرهای این ملک را به دست بنا دادم و همسرم نیز به عنوان کارگر، شبانه روز زحمت کشید تا این ساختمان را به پایان رساندیم. بعد از آن، همسرم به خاطر آن که به بیماری سختی دچار شده بود، در حضور سه تن از بستگانمان این ساختمان را با نوشتن قولنامه ای به من واگذار کرد. او می گفت همسر دختر کوچکم (نادره) فرد طمع کاری است و احتمال دارد بعد از مرگ من، تو را از این ساختمان بیرون کند. اگرچه آن روز گریه کردم و همسرم را مورد سرزنش قرار دادم، اما «کرامت» گفت اگر زنده ماندم ساختمان را به طور رسمی به نام شما سند می زنم، ولی چند ماه بعد همسرم فوت کرد و من که تنها مانده بودم با اجاره مغازه ها زندگی می کردم. البته هنوز یک هفته از مرگ همسرم نگذشته بود که «نادره» از من به خاطر ارث و میراث شکایت کرد، حتی همسرش به او اجازه نداد در مراسم چهلم پدرش شرکت کند. آن ها چندین بار من پیرزن را به دادگاه و پاسگاه کشاندند ولی هر بار خودشان محکوم شدند.
تا این که یک بار وقتی برای مدتی به شهرستان رفتم، آن ها بدون اجازه من مغازه ها را اجاره دادند که با شکایت من، دخترم به حبس محکوم شد اما عاطفه مادری اجازه نداد جگرگوشه ام را پشت میله های زندان ببینم. به همین خاطر، باز هم گذشت کردم چراکه من مادرم! و نمی توانم رنج کشیدن فرزندم را تحمل کنم اما باز هم او از من شکایت کرده و ادعا می کند قولنامه ای که همسرم در حضور بستگانمان نوشته، جعلی است و دوباره مرا به دادگاه کشانده است. حالا هم مانده ام که آیا یک مادر می تواند حق دیگر فرزندانش را تضییع کند... ؟


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سایه سیاه!

سایه سیاه!
 
 
از روزی که فهمیدم همسرم در منجلاب خلاف و فساد فرورفته است تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را از او جدا کنم اما باز هم به اصرار بزرگ ترها از این تصمیم منصرف شدم و به زندگی با «ایوب» ادامه دادم ولی روزی فهمیدم که همه چیزم را در قمار زندگی باخته ام که همسرم با دختر جوانی فرار کرده بود و...
زن 23 ساله که برای اعلام شکایت از همسرش به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که اظهار می کرد تصمیم های اشتباهم در زندگی مرا به گرداب بدبختی انداخت به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: هیچ گاه فکر نمی کردم زندگی شیرینم این گونه متلاشی شود و سرنوشتم با سیه روزی گره بخورد آن روز که «ایوب» به خواستگاری ام آمد در سال آخر دبیرستان تحصیل می کردم. وقتی مادرم موضوع خواستگاری «ایوب» را مطرح کرد خیلی تعجب کردم چرا که خانواده او از قشر متوسط جامعه بودند و اوضاع اقتصادی مناسبی داشتند. پدر ایوب که در همسایگی ما زندگی می کرد کارمند عالی رتبه یکی از ادارات دولتی بود و همه امکانات رفاهی را برای تنها پسرش فراهم کرده بود اما پدر من کارگر ساده ساختمانی بود و به زحمت هزینه های زندگی خانواده هفت نفره ما را تامین می کرد. خواهر بزرگ ترم با جوانی هم سطح خودمان ازدواج کرده بود و من که دختر دوم خانواده بودم نمی توانستم باور کنم که فردی با این شرایط از من خواستگاری کرده است اما «ایوب» در همان جلسه اول خواستگاری، نجابت و ایمان مرا دلیل اصلی خواستگاری اش ذکر کرد. این بود که من هم با این ازدواج موافقت کردم. پدر ایوب مغازه ای برایش خرید و او به شغل فروش تلفن همراه مشغول شد. 
سه سال از ازدواجمان می گذشت و من زندگی شیرینی را تجربه می کردم تا این که سایه سیاه پسری به نام «جلال» روی زندگی ما افتاد. او با ایوب دوست شده بود و همسرم بیشتر اوقاتش را با او می گذراند. طولی نکشید که رفتارهای همسرم تغییر کرد. او شب ها دیر به منزل می آمد و با تلفن های مشکوکش آزارم می داد. اعتراض های من فایده ای نداشت. تا این که موضوع را با پدرش در میان گذاشتم ولی نصیحت های پدر ایوب هم تاثیری در تغییر رفتارهای او نداشت. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که من به همراه خانواده ام به یکی از شهرستان های اطراف مشهد رفتیم. آن روز ایوب با من تماس گرفت وسوال کرد چه وقت به مشهد بازمی گردیم؟ به خاطر سوال های مشکوک او یک روز زودتر به مشهد آمدیم.
 هنوز به منزلمان نرسیده بودم که دیدم ایوب به همراه دو نفر از دوستانش و یک زن جوان وارد منزل شدند. با پدر ایوب تماس گرفتم اما وقتی وارد خانه شدیم صحنه ای را دیدم که در جایم میخکوب شدم. ایوب در گرداب فساد و اعتیاد فرورفته بود طوری که از دیدن آن صحنه های زشت عرق شرم بر چهره ام نشست. تصمیم به جدایی گرفتم ولی با اصرار بزرگ ترها و صحبت های آن ها به زندگی با ایوب ادامه دادم اما دیگر عشقی در این زندگی وجود نداشت چرا که «ایوب» به کارهای کثیف اش ادامه می داد و مرا کتک می زد. او آن قدر در منجلاب اعتیاد فرورفته بود که مجبور بود برای تامین هزینه های  اعتیاد لوازم منزل را پنهانی بفروشد. دیگر خسته شده بودم و از پدر ایوب خواستم او را به یکی از مراکز ترک اعتیاد ببرد اما وقتی به جست و جوی ایوب از خانه خارج شدیم تازه فهمیدم او با همان دختر جوان معتاد به مکان نامعلومی رفته است و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396  12:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج عاشقانه یا ...

ازدواج عاشقانه یا ... !
 
 
روزی که درگیر یک عشق خیابانی شدم، انگار در آسمان ها پرواز می کردم، همه خوشبختی های عالم در وجود من جمع شده بود و به چیزی جز ازدواج عاشقانه با «شهرام» نمی اندیشیدم، به همین خاطر عقل را کنار گذاشتم و نتوانستم به عاقبت این ارتباط پنهانی لحظه ای فکر کنم و ...
زن 35ساله در حالی که عنوان می کرد می خواهم از همسر دومم طلاق بگیرم چراکه تهمت هایش برایم قابل تحمل نیست، در تشریح ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در سال آخر دبیرستان تحصیل می کردم که عاشق «شهرام» شدم. هیچ شناختی از او نداشتم و تنها یک لبخند خیابانی موجب شد به او عشق بورزم، البته هوا و هوس های دوران جوانی را عشق پاک می نامیدم و این گونه خودم را فریب می دادم. چندماه بعد از این ارتباط های پنهانی، شهرام به خواستگاری ام آمد و با یکدیگر ازدواج کردیم. از این که به آرزویم رسیده بودم، خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دانستم ولی این خوشبختی تنها شش ماه دوام داشت، چراکه دیگر آن هوا و هوس های دوران جوانی به پایان رسیده بود و زیبایی های ظاهری برای هر دو نفرمان طبیعی شده بود. آرام آرام سوءظن ها، تهمت ها و اختلافات ما آغاز شد. شهرام مدام مرا زیر نظر می گرفت به طوری که حتی نمی توانستم با بستگان نزدیکم ارتباط داشته باشم. او مدعی بود کسی که یک بار به لبخند خیابانی پاسخ داده است، باز هم درگیر چنین روابطی می شود و به همسرش خیانت می کند. این گونه بود که دیگر نتوانستیم یکدیگر را تحمل کنیم و در اوج بدبختی و سوءظن، در حالی از هم جدا شدیم که دختر کوچکم را در آغوش می فشردم.
مدتی بعد شهرام با دختر دیگری ازدواج کرد و من هم برای فرار از سرزنش های دیگران، به خواستگاری مردی پاسخ دادم که 20سال از من بزرگ تر بود و پس از طلاق همسرش، از دو دختر خود نگهداری می کرد. تصمیم گرفته بودم این بار عاقلانه ازدواج کنم ولی شرایط یک ازدواج مناسب را نداشتم چون دیگر با داشتن فرزند و یک بار ازدواج نافرجام، وضعیت زندگی ام تغییر کرده بود. با این وجود و برای آن که حداقل تکیه گاهی داشته باشم، با «امین» ازدواج کردم، ولی او هم در پی خوشگذرانی های آنی بود و مدام با دعوت از دوستان نابابش، پارتی های شبانه برگزار می کرد. امین مردی دست و دلباز بود و پول های زیادی را خرج همین خوشگذرانی ها می کرد، تا این که در همین میهمانی های شبانه به مصرف موادمخدر صنعتی روی آورد. دیگر مصرف شیشه، روح و روان او را تسخیر کرده بود و مدام دچار بدبینی و توهم می شد. او وقتی از سر کار به منزل باز می گشت، یک راست سراغ تلفن همراهم می رفت و شماره های آن را کنترل می کرد. امین مدعی بود وقتی به خاطر سوءظن از همسر اولم طلاق گرفته ام ممکن است باز هم با یک لبخند خیابانی عاشق شوم. به همین خاطر تهمت های او شروع شد به طوری که کارت یارانه را سوزاند و به همراه دو دخترش عازم تهران شد و من و دخترم را بدون پرداخت نفقه تنها گذاشت. او وقتی شیشه مصرف می کند، تهمت هایی مانند ارتباط با تعمیرکار نزدیک منزلمان و یا فروشنده موادغذایی به من می زند. اما ای کاش روزی که در دبیرستان تحصیل می کردم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 8 اردیبهشت 1396  9:09 PM
تشکرات از این پست
amirali123 siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها