0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آن شب معجزه آسا

آن شب معجزه آسا
 
 
اکنون 3 سال از آن شب سرد و طاقت فرسا که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم می گذرد. اگرچه حوادث تلخ آن شب و روزها و ماه های سخت و جانسوز قبل از آن را هیچ گاه نمی توانم به فراموشی بسپارم اما همان شب با دلی شکسته و چشمانی اشک آلود دستانم را رو به آسمان گرفتم و از ته قلبم خدا را  صدا زدم  تا این که...جوان 25 ساله در حالی که عنوان می کرد آن شب معجزه ای رخ داد و لطف خدا شامل حالم شد، در تشریح روزهای سیاه زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمدم و در میان عشق و محبت بیش از اندازه پدر و مادرم به همراه خواهر کوچکم رشد کردم. مادرم آن قدر حساس بود که نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم حتی تا سن 10سالگی هم بند کفش هایم را می بست و اجازه نمی داد خودم لباس هایم را بپوشم. از محبت های بیش از اندازه آن ها عاصی شده بودم چرا که نمی گذاشتند حتی جوراب هایم را خودم بپوشم. 11 ساله بودم که سر ناسازگاری با پدر و مادرم گذاشتم و سعی کردم کارهایی برخلاف خواسته آن ها انجام بدهم. می خواستم ثابت کنم دیگر بزرگ شده ام ولی این رفتارهایم فایده ای نداشت. از آن روز به بعد در ساعاتی که باید در مدرسه می بودم به طور پنهانی به پارک می رفتم و دلم می خواست به همه بفهمانم که من دیگر بزرگ شده ام و از تنهایی بیرون رفتن هم نمی ترسم به همین دلیل در پارک با جوانانی دوست شدم که حداقل 8 تا 10 سال از من بزرگ تر بودند. در واقع تباهی زندگی من از همین جا آغاز شد چرا که دوستان پارک نشین اولین سیگار را به من تعارف کردند. من هم که می خواستم بزرگ شدنم را اثبات کنم و بگویم که دیگر مادرم لقمه های صبحانه را در دهانم نمی گذارد سیگار را روشن کردم که همزمان با آن چراغ روزهای خوش زندگی ام خاموش شد چرا که بعد از آن دوستانم مرا به سوی موادمخدر کشیدند. ابتدا آن ها پول مواد را می دادند و من نیز در کنار آن ها مصرف می کردم اما طولی نکشید که به شدت به موادمخدر وابسته شدم و درس و مدرسه را رها کردم. دیگر برای تامین هزینه های موادمخدر پول های توجیبی ام کافی نبود، به همین دلیل مخفیانه پول های پدر و مادرم را سرقت می کردم و به بهانه های مختلف با آن ها درگیر می شدم. پدر و مادرم نیز از ماجرای ترک تحصیل و رفتارهای پرخاشگرانه من خسته شده بودند تا این که شبی از خانه خارج شدم و به دوستان پارک نشینم پیوستم. از آن شب به بعد برای تهیه پول موادمخدر دست به سرقت می زدم و در حالی که به یک سارق حرفه ای تبدیل شده بودم توسط پلیس دستگیر و زندانی شدم. طی چند ماهی که در زندان بودم مواد مخدر را هم ترک کردم. بعد از آزادی، پدرم به دنبالم آمد و مرا به خانه برد اما باز هم سر ناسازگاری گذاشتم. احساس می کردم چون مدتی را در حبس بوده ام پس حالا مرد شده ام. چند روز بعد دوباره از خانه فرار کردم و به پاتوق پارک نشین ها رفتم. باز هم روزگارم را با مصرف مواد افیونی و سرقت سپری می کردم تا این که 3 سال قبل و در یک شب سرد زمستانی از شدت خماری به حالت مرگ کنار خیابان افتادم. هیچ پولی نداشتم. بخاری گرم کنار اتاق، دستان پرمهر و محبت پدر و مادر و غذاهای لذیذ خانه جلوی چشمانم رژه می رفت. یک لحظه تصمیم گرفتم خودم را از این لجنزار بیرون بکشم.  از خدا کمک خواستم و با چشمانی اشکبار به سختی از جایم بلند شدم. نزد خانواده ام رفتم و از پدرم خواستم مقداری داروبرایم تهیه کند. اکنون 3 سال از آن شب معجزه آسا می گذرد و من برای نجات دیگران تلاش می کنم .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 7 اسفند 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

باغ آرزوهایم سوخت

باغ آرزوهایم سوخت
 
 

اکنون که 9 سال از آن روزهای عشق و عاشقی می گذرد تازه فهمیدم که هیچ گاه پول و ثروت نمی تواند انسان را به خوشبختی و آرامش برساند. حالا که در جست وجوی یک خوشبختی واهی همه چیز را از دست دادم و چندین بار تا سر حد مرگ پیش رفتم زندگی در آلونک 50 متری مادرم را به خانه ویلایی 500 متری همسرم ترجیح می دهم ولی دیگر ...
زن 30 ساله درحالی که دادخواست طلاقش را در دست گرفته بود و عنوان می کرد دیگر نمی توانم کتک های همسرم را تحمل کنم، آلبوم خاطراتش را در کلبه تاریک دلش ورق زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: پدرم از کارکنان یکی از مراکز نظامی بود اما من هیچ گاه نتوانستم مهر و محبت پدری را با تمام وجودم حس کنم چرا که هنوز به سن یک سالگی نرسیده بودم که او دار فانی را وداع گفت و من و 3 خواهر و یک برادرم را تنها گذاشت. از آن روز به بعد مادرم جای پدر راهم گرفت و همه تلاشش را به کار برد تا زندگی خوبی برای ما فراهم کند. به همین خاطر اسباب و اثاثیه را جمع کرد و از استان کرمانشاه به مشهد بازگشتیم چرا که همه بستگان و آشنایانمان در مشهد زندگی می کردند. مادرم ما را با حقوق دولتی پدرم بزرگ کرد به طوری که برادر و خواهرانم ازدواج کردند و به دنبال سعادت خودشان رفتند. آن ها اکنون نیز زندگی آرامی دارند و در واقع به خوشبختی رسیده اند اما من وقتی به سن جوانی رسیدم آرزوهای بزرگی را در ذهن خودم پرورش می دادم، می خواستم با مرد پولداری ازدواج کنم تا همه رویاهایم به واقعیت تبدیل شود. در جست وجوی این خوشبختی روزها و شب ها را سپری می کردم تا این که در سن 21 سالگی به عنوان منشی در یک شرکت بزرگ خصوصی استخدام شدم. هنوز بیشتر از 2 ماه نگذشته بود که فهمیدم صاحب شرکت با همسرش مشکلات شدید خانوادگی دارد و از این که همسرش درگیر روابط نامتعارف با  دیگران شده است بسیار رنج می برد. از آن روز به بعد درد دل های مهندس باز شد و من تلاش می کردم به او کمک کنم، از سوی دیگر هم به خاطر این که هیچ گاه محبت یک مرد را نچشیده بودم تحت تاثیر جملات محبت آمیز مهندس قرار گرفتم و عاشق او شدم. به همین خاطر اصرار کردم تا از همسرش جدا شود و قول دادم نگهداری از 2 دختر 14 و 17 ساله اش را به عهده بگیرم. مادرم وقتی ماجرا را فهمید با سرزنش، نصیحت و گریه و زاری سعی کرد مرا از این عشق واهی دور کند اما دیگر فایده ای نداشت. آن قدر شیفته مهندس شده بودم که برای جلب رضایت مادرم چندین بار دست به خودکشی زدم. از سوی دیگر مهندس وضع مالی خیلی خوبی داشت و هدیه های گران قیمت برایم می‌خرید. بالاخره او همسرش را طلاق داد و من 9 سال قبل در حالی لباس سفید عروسی به تن کردم که تنها 4 سال با دختر او اختلاف سنی داشتم. با وجود آن که دیگر به همه آرزوهایم رسیده بودم و هرچه می خواستم با پول های همسرم تهیه می کردم و بهترین خودرو، لباس های شیک و مارک دار، انواع لوازم آرایشی و ... را داشتم اما از همان روزهای اول زندگی متوجه شدم همسرم دارای بیماری سوء ظن است و به همین خاطر مرا نیز مانند همسر سابقش زیر مشت و لگد می گرفت ولی من نمی توانستم به مادرم چیزی بگویم. با این که 9 سال از ازدواجم می گذرد و دختری 6 ساله دارم هیچ گاه رنگ و بوی آرامش را ندیدم. امیدوار بودم بعد از ازدواج دخترانش زندگی آرامی را تجربه کنم اما باز هم اخلاق او عوض نشد و باغ آرزوهایم سوخت. اکنون نیز به خانه 50 متری مادرم بازگشته ام و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 9 اسفند 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در جست و جوی شوهر

در جست و جوی شوهر
 
 

در پی یافتن شوهری که سال 1392 مرا صیغه کرد آواره کوچه و خیابان ها شدم اما هیچ اثری از او نیست. خانواده اش در حالی که می گویند او 2 زن دیگر هم دارد پاسخ درستی به من نمی دهند حالا من مانده ام با یک دنیا شرمندگی! چرا که پول رهن منزل پدر معلولم را به او دادم و زندگی خواهر و برادرانم را خراب کردم...زن 34 ساله که نمی توانست از ریزش اشک هایش جلوگیری کند در حالی که دست به دامان قانون شده بود تا شاید گرهی از مشکلات زندگی اش باز شود به تشریح ماجرای ازدواجش با بصیر پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: در یک خانواده 9 نفره زندگی می کردم تا این که 4 تن از خواهر و برادرانم ازدواج کردند و به دنبال سعادت خودشان رفتند اما پدرم مجبور بود هزینه های بقیه اعضای خانواده را تامین کند . او شرایط اقتصادی خوبی نداشت و به سختی می توانست مخارج زندگی ما را بپردازد. پدرم از معلولیت جسمی رنج می برد و از راه فاتحه خوانی برای مردگان، هزینه امرار معاش ما را تامین می کند از سوی دیگر مادرم نیز در خانه های مردم کارگری می کند تا کمکی برای اقتصاد خانواده باشد. من هم همواره سعی می کردم با صرفه جویی در مخارج و کار در خانه به پدر و مادرم کمک کنم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که در سال 1392 با مرد 40 ساله ای به نام بصیر آشنا شدم. او به شرکت مهندسی که شوهر خواهرم در آنجا کار می کرد رفت و آمد داشت به همین دلیل ماجرای خواستگاری از مرا با شوهر خواهرم مطرح کرده بود. «بصیر» مدعی بود با همسرش اختلافات شدید خانوادگی دارد و می خواهد از او جدا شود به همین دلیل نمی خواهد کسی از موضوع ازدواج ما باخبر شود این بود که شوهر خواهرم ماجرای خواستگاری بصیر را با پدرم در میان گذاشت و من به عقد موقت 5 ساله او درآمدم. با گذشت 2 سال از این ماجرا او توانست اعتماد ما را به خودش جلب کند. او خانه خالی از سکنه ای در حاشیه شهر داشت که گاهی اوقات با یکدیگر به آن جا می رفتیم. او بیشتر اوقات را نزد همسر دیگرش سپری می کرد تا این که روزی پیشنهاد داد پول رهن منزل پدرم را به او بدهم و او در مقابل اجاره خانه سود حاصل از کار کردن با آن پول را به ما بدهد. پدرم نیز به خاطر اعتمادی که به او داشت قبول کرد و 24 میلیون تومان پول رهن را در قبال دریافت 2 فقره چک به او داد اما از آن روز به بعد اخلاق و رفتار بصیر به کلی تغییر کرد و او حتی حاضر نشد ازدواجمان را ثبت محضری کند و مدام وضعیت بد مالی اش را بهانه می کرد. در این میان روزی با یکدیگر به آن منزل خالی از سکنه رفتیم اما زن دیگری که آن جا حضور داشت،  با گریه و التماس مدعی شد که همسر صیغه ای بصیر است اما بصیر زیر بار نمی رفت و ادعا می کرد که من تنها زن صیغه ای او هستم. بعد از این حادثه، دیگر هیچ گاه بصیر را ندیدم و تلفنش نیز همواره خاموش بود. پدر و مادرش هم می گویند او چند زن دارد و ما از کارهایش سر در نمی آوریم این در حالی است که پدر بیچاره ام مجبور شد به خاطر نپرداختن اجاره به شهرستان مهاجرت کند حالا من مانده ام و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 10 اسفند 1395  1:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کیف قاپ حرفه ای!

کیف قاپ حرفه ای!
 
 

به خاطر ندارم تاکنون چند بار دستگیر شده ام و چه مدت از عمرم را پشت میله های بازداشتگاه ها و یا کانون اصلاح و تربیت گذرانده ام. فقط می دانم تا قبل از رسیدن به سن 15 سالگی، به یک کیف قاپ حرفه ای تبدیل شدم به طوری که دوستان خلافکارم به من حسادت می کردند تا این که آخرین بار...
جوان 18ساله ای که 11 بار سابقه فرار از خانه دارد و بارها به دلیل ارتکاب جرایم گوناگون دستگیر شده است در حالی که عنوان می کرد وضعیت آشفته خانوادگی و جدایی پدر و مادرم از یکدیگر موجب شد تا من به فردی مجرم و خلافکار تبدیل شوم به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: از همان دوران ابتدایی شاهد درگیری ها و فحاشی های پدر و مادرم نسبت به یکدیگر بودم اگرچه پدرم از وضعیت مالی مناسبی برخوردار بود اما به دلیل همین کشمکش های خانوادگی به فردی عصبانی و پرخاشگر تبدیل شده بود تا جایی که دیگر مرا هم کتک می زد. وارد کلاس اول راهنمایی شده بودم که روزی پدر و مادرم به دادگاه رفتند و از یکدیگر جدا شدند.
چند ماه بعد وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم زن جوانی را کنار پدرم دیدم و از آن روز به بعد زندگی در کنار نامادری را آغاز کردم اما از همان روز اول، هیچ گاه از دیدن او خوشحال نشدم و او نیز هیچ وقت به من به عنوان فرزندش نگاه نکرد. همین رفتارها و کینه ها حس تنفر را در هر دوی ما ایجاد کرد به طوری که نامادری ام اشتباهات کوچک و کودکانه مرا بزرگ جلوه می داد و طوری با آب و تاب برای پدرم تعریف می کرد که او با کمربندش به جانم می افتاد.
 این وضعیت به حدی رسید که برای اولین بار از خانه فرار کردم و در خیابان ها پرسه می زدم اما بر اثر خستگی و فشار گرسنگی پشیمان شدم و به خانه بازگشتم و در نزدیکی خانه با چهره عصبانی پدرم رو به رو شدم و او بدون غذا و پس از فحاشی و کتک کاری مرا در اتاق زندانی کرد.
 این تجربه باعث شد این بار با جمع کردن چند هزار تومان پول از خانه فرار کنم ولی باز هم چند روز بعد ماموران انتظامی مرا دستگیر کردند و تحویل پدرم دادند. دوباره کتک مفصلی خوردم ولی نامادری ام دست بردار نبود و همچنان پدرم را تحریک می کرد.
 سرانجام با 3 جوان کیف قاپ در پارک آشنا شدم به طوری که بر اثر دوستی و رفاقت با آن ها به یک کیف قاپ حرفه ای تبدیل شدم. آن زمان هنوز به سن 15 سالگی نرسیده بودم که برای اولین بار دستگیر و راهی بازداشتگاه شدم ولی هر بار پس از آزادی دوباره به خلافکاری هایم ادامه می دادم به گونه ای که دیگر در یک چشم بر هم زدن کیف قاپی می کردم. آشنایی من با افراد خلافکار، سرانجام مرا به دام اعتیاد انداخت.
حالا برای تامین هزینه های موادمخدر باید کیف بیشتری سرقت می کردم. نمی دانم تاکنون که 18 سال دارم چند بار دستگیر شده ام اما می توانم بگویم اگر پدر و مادرم از یکدیگر طلاق نمی گرفتند و من در آغاز سن نوجوانی، آغوش پرمحبت مادرم را از دست نمی دادم شاید سرنوشت من به گونه دیگری رقم می خورد. امروز هم کیف یک زن را از داخل خودرویی که شیشه آن پایین بود سرقت کردم اما بلافاصله در محاصره گشت انتظامی قرار گرفتم و دستگیر شدم. نمی دانم اگر این بار آزاد شوم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 11 اسفند 1395  10:40 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاقبت عاشقی در تلگرام

عاقبت عاشقی در تلگرام
 
 

مادر وقتی قصه تلخ دخترش را شنید که چگونه عفت و نجابتش را در پی یک عشق تلگرامی از دست داده است کاخ آرزوهایش فرو ریخت و همانند معلولی قطع نخاع شده، توان ایستادن روی پاهایش را از دست داد و با چشمانی اشک آلود روی زمین نشست و ...
زن جوان که تا دقایقی قبل از پیدا شدن دختر گمشده اش خوشحال به نظر می رسید و اکنون با آینده سیاه او رو به رو شده بود، با نگرانی و پریشان حالی درباره سرگذشت تنها دخترش به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: همسرم تحصیلات تکمیلی داشت و من هم در رشته زبان انگلیسی فارغ التحصیل شده بودم با آن که هر دو نفر ما تحصیل کرده بودیم ولی هیچ گاه نتوانستیم همدیگر را درک کنیم تا این که 2 سال قبل، اختلافات خانوادگی ما شدت گرفت و در حالی که دخترم دوازدهمین سال عمرش را سپری کرده بود از یکدیگر جدا شدیم چرا که همسرم با زن دیگری در نیشابور ازدواج کرده بود و من نمی توانستم این موضوع را تحمل کنم به همین خاطر حضانت دخترم را نیز به پدرش سپردم و خودم به خانه پدرم بازگشتم. مدتی بعد متوجه شدم که دخترم با نامادری اش سرناسازگاری گذاشته است. او در جست و جوی محبت های واهی و خیابانی با پسری دوست شده بود اما وقتی پدرش ماجرا را فهمید چنان او را تنبیه کرد که دست راستش شکست. با دیدن این وضعیت طاقت نیاوردم و از همسر سابقم خواستم تا دخترم را به طور موقتی به من بسپارد. سعی کردم در تربیت او دقت کنم تا کمبود محبت هایش جبران شود اما به دلیل مشکلات عاطفی و مالی پس از طلاق، بسیار کلافه و سردرگم بودم تا این که با کمک پدرم در یک موسسه مشغول به کار شدم و زندگی را در کنار دخترم ادامه دادم. با آن که تلاش می کردم دخترم کمبودی نداشته باشد اما او بسیار ناآرام و پرخاشگر شده بود و با هر بهانه ای قهر می‌کرد و به منزل بستگانم می رفت. در همین روزها اصرار کرد تا برایش گوشی تلفن هوشمندی تهیه کنم من هم که می خواستم او از منزل خارج نشود به خواسته اش تن دادم تا دخترم با دنیای بیرون ارتباطی نداشته باشد. مدتی بعد از این ماجرا فهمیدم با پسری ارتباط دارد. ابتدا او را نصیحت کردم ولی دخترم با لجبازی اعصابم را به هم ریخت به طوری که برای اولین بار او را کتک زدم و از شدت ناراحتی آن قدر گریستم تا این که خوابم برد. چند ساعت بعد وقتی چشمانم را گشودم از دخترم خبری نبود و به هر جا زنگ زدم اثری از او نیافتم. نگرانی و اضطراب همه وجودم را فراگرفته بود، تا صبح گریه کردم و به همه مراکز امدادی اطلاع دادم. 2 روز بعد پسر دایی ام که خواستگار دخترم نیز بود با من تماس گرفت و عنوان کرد «خاطره» به مشهد فرار کرده است. به سرعت خودم را به مشهد رساندم. از این که دخترم را کنار پسری می دیدم که او را از طریق تلگرام به مشهد کشانده بود عصبانی شدم و با پلیس تماس گرفتم. در این هنگام دختر 14 ساله در حالی که عنوان می کرد آن پسر مرا فریب داد، گفت: مدتی از رابطه تلگرامی ما می گذشت که از من خواست به مشهد بیایم، او مرا به اتاق نگهبانی شرکتی که در آن جا کار می کرد برد و به خواسته شیطانی اش رسید. من هم که به دنبال محبت گمشده خودم بودم تسلیم او شدم و حالا نمی دانم چگونه به چشمان نگران مادرم نگاه کنم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 15 اسفند 1395  4:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آخرین قرار!

آخرین قرار!

 

موریانه سوءظن در همه وجودم  رخنه کرده بود. از روزی که احساس کردم همسرم با دیگران ارتباطات خارج از عرف دارد، دلسردی و سرشکستگی عجیبی پیدا کردم. با وسواس خاصی همه حرکات و رفتار شوهرم را زیرنظر می گرفتم اما به خودم اجازه نمی دادم که درباره این گونه سوءظن ها با وی سخنی بگویم، چراکه دوست داشتن و عشق ورزیدن را در نگاه های همسرم حس می کردم.این بود که دختردایی ام را محرم اسرارم یافتم و ماجرای سوءظن هایم را در حالی برایش بازگو کردم که او بدون هیچ تأملی مرا به گرفتن طلاق تشویق کرد و ... .
زن 35ساله با بیان این که دیگر کارد به استخوانم رسیده است و نمی توانم به زندگی با مردی خیانتکار ادامه بدهم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهیدهاشمی نژاد مشهد گفت: 18سال داشتم که بزرگ ترها دور هم نشستند و مرا به عقد پسرعمه ام در آوردند، آن ها می گفتند به خاطر شناخت فامیلی، این گونه ازدواج ها پایدار می ماند. من هم این موضوع را قبول داشتم چرا که در ازدواج هایی که با شناخت کامل خانواده ها صورت می گیرد، رنگ و بوی اختلافات شدید و طلاق کمرنگ است. اما هیچ کدام از بستگان متوجه نشده بودند که پسرعمه ام در آخرین ماه های پایان خدمت سربازی و به خاطر دورهم نشینی های شبانه با دوستانش،آلوده  به موادمخدر صنعتی شده است. من هم زمانی این ماجرا را فهمیدم که دو ماه از برگزاری نامزدی مان می گذشت. این گونه بود که هنوز مهر ازدواج در شناسنامه ام خشک نشده بود، مجبور به طلاق شدم چرا که او دچار توهمات شدیدی می شد و در آن لحظات امنیت جانی نداشتم.چند سال از جدایی ما می گذشت ولی فقط به خاطر این که یک بار ازدواج کرده بودم، خواستگاری نداشتم. تا این که در 25سالگی مردی به خواستگاری ام آمد که 15سال از من بزرگ تر بود. پدرم با این ازدواج مخالفت کرد و معتقد بود که خواستگارم سوءرفتار دارد. ولی من به حرف هایش گوش نکردم و گفتم این بار خودم برای زندگی ام تصمیم می گیرم.هنوز یک ماه از زندگی مشترک مان نمی گذشت که با دیدن ناخن مصنوعی زنانه در منزلم، احساس کردم همسرم به من خیانت می کند. اگرچه چیزی به او نگفتم اما این سوءظن لحظه ای آرامم نمی گذاشت. کم کم فهمیدم که او مشروبات الکلی هم مصرف می کند و اعتقادات مذهبی ضعیفی دارد.یک روز به طور کنایه آمیز ماجرای خیانتش را به او گوشزد کردم اما همسرم ناراحت شد و عنوان کرد که دچار سوءظن شده ام و او مرا دوست دارد. این در حالی بود که من ماجرای سوءظن هایم را برای دختردایی ام مطرح می کردم. او که به خاطر همین بدگمانی ها از همسرش طلاق گرفته بود، مدام مرا تشویق به طلاق می کرد. از سوی دیگر نیز همسرم به خاطر تنها بودن دختردایی ام اصرار داشت بیشتر به خانه او رفت و آمد کنیم.چندین سال به همین ترتیب سپری شد تا این که روزی گوشی تلفن همسرم را که در منزل جا مانده بود به طور ناخودآگاه بررسی کردم. از آن چه می دیدم، حیرت زده شدم. پیامک های عاشقانه و گاهی زشت و زننده بین او و یک زن غریبه رد و بدل شده بود. آخرین پیام آن ها یک قرار حضوری در منزل یکی از دوستان آن زن بود. به ساعت نگاه کردم و بلافاصله خودم را به آدرس محل قرار آن ها رساندم. ولی چشمانم از تعجب گرد شد چرا که آن زن، همان دختردایی ام بود و ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 16 اسفند 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بزک کرده های تلگرامی

بزک کرده های تلگرامی
 
 
نمی دانم آیا انسان هایی که ابلیس وار به زندگی دیگران رخنه می کنند و سعادت و آرامش آن ها را به هم می ریزند، رنگ خوشبختی را خواهند دید؟ آن هایی که با چهره های بزک کرده و رنگارنگ، زندگی دیگران را به آتش می کشند، دچار عذاب وجدان نخواهند شد؟ نمی دانم آنانی که تلگرام را به عنوان وسیله ای برای نابودی سعادت دیگران به کار می گیرند تا به محبت های دروغین برسند، از آه و نفرین مادران دل شکسته در امان خواهند بود؟ یا ...زن 30 ساله درحالی که فریاد می زد تلگرام من و 4 قلوهایم را در آتش عشق های دروغین سوزاند و زندگی شیرینم را به نابودی کشاند، دفتر خاطرات تلخ و شیرینش را به گذشته ای نه چندان دور ورق زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: تحصیلات دانشگاهی را که به پایان رساندم در آزمون استخدامی یکی از موسسات مالی بزرگ کشور شرکت کردم و به عنوان کارمند مشغول کار شدم. هنوز مدت زیادی از اشتغالم در بانک نگذشته بود که قادر به خواستگاری‌ام آمد. او هم کارمند بود و موقعیت اجتماعی بالایی داشت. طولی نکشید که آداب و رسوم خواستگاری به پایان رسید و از 6 سال قبل زندگی مشترک ما زیر سقف عشق و مهربانی آغاز شد. با وجود این که چندین سال از ازدواجمان می گذشت و صاحب فرزندی نشده بودیم اما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. هیچ گاه مشکل خاصی را احساس نکردم و همه تلاشم این بود تا همسرم در رفاه و آرامش زندگی کند، برای این منظور همه توانم را به کار گرفته بودم و همانند پروانه ای به دور همسرم می چرخیدم تا کمبودی احساس نکند. در این میان از درمان ناباروری هم غافل نشدیم تا این که روزی با شادمانی و درحالی که از خوشحالی پر می کشیدم خبر باردار شدنم را به همسرم دادم. از آن روز به بعد زندگی ما رنگ و بوی دیگری گرفت تا این که 7 ماه قبل 4 قلوهایم به دنیا آمدند. 3 پسر و یک دختر
 ناز ،دیگر همه وقت مرا پر کرده بودند اگرچه رسیدگی و نگهداری از آن ها سخت و طاقت فرسا بود اما من به طور شبانه روزی کمر همتم را بسته بودم تا نوزادانم در آرامش رشد کنند. همین موضوع موجب شد تا وقت کمتری را به همسرم اختصاص بدهم. دیگر مانند قبل نبودم و اوقات کمتری را در کنار همسرم سپری می کردم. در همین روزها همسرم گوشی تلفن هوشمندی خرید تا به راحتی از 4 قلوها عکس و فیلم بگیرد ولی طولی نکشید که رفتار و گفتار همسرم به کلی تغییر کرد. او آدم صبوری نبود و به خاطر گریه بچه ها با من بدرفتاری می کرد ولی من با صبوری و ملایمت او را به آرامش دعوت می کردم تا این که مدتی قبل متوجه شدم از طریق تلگرام با زنی ارتباط دارد. وقتی موضوع را با او درمیان گذاشتم گفت تو حساس شده ای! من هم ماجرا را به حساب حساسیت خودم گذاشتم ولی روزی به طور اتفاقی به همه چیز پی بردم. آن زن شیطان صفت در زندگی ما نفوذ کرده بود و عکس های مختلفی از خودش و غذاهایی که درست می کرد برای همسرم ارسال می کرد. تازه فهمیدم ارتباط نامتعارف آن ها از حد معمول گذشته و قصد ازدواج دارند. وقتی موضوع را مطرح کردم همسرم در حالی که با عصبانیت مرا کتک می زد، گفت: دیگر علاقه ای به تو و بچه ها ندارم. او از آن شب به بعد خانه را ترک کرد و به مکان نامعلومی رفت. حالا بیشتر از یک ماه است که خبری از او ندارم اما باورم نمی شود که ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 17 اسفند 1395  10:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زیر ذره بین

زیر ذره بین
 
 
بعد از 30 سال زندگی مشترک، قصد ندارم از همسرم طلاق بگیرم و فرزندانم را آواره کنم. نمی خواهم زندگی ام متلاشی شود و کانون گرم یک خانواده روزهای تلخی را تجربه کند اما از سوی دیگر نیز تحمل کتک ها، ناسزاها، سوءظن و تهمت های زشت و ناروای همسرم را ندارم به طوری که چاره ای جز جدایی برایم باقی نمانده است و...زن 48 ساله که برای رهایی از تهمت های ناروای همسر بازنشسته اش دست به دامان قانون شده بود در حالی که عنوان می کرد آسایش و آرامش با رفتارهای خشن همسرم از زندگی ما رخت بسته است، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پس از آن که تحصیل در مقطع ابتدایی را به پایان رساندم دیگر درس و مدرسه را رها کردم و به امور خانه داری مشغول شدم. چند سال بعد در حالی که هنوز 17 بهار از عمرم نگذشته بود، «مظفر» به خواستگاری ام آمد. سواد او در حد سیکل بود و به تازگی در یکی از مراکز وابسته به امور دولتی استخدام شده بود. با آن که پدرم کارگر ساده ای بود و با رزق و روزی حلال، اقتصاد خانواده را مدیریت می کرد اما مجلس عروسی باشکوهی برگزار کرد و این گونه من و مظفر زندگی مان را آغاز کردیم. او نیز همانند من در یک خانواده معتقد به اصول دینی و مذهبی رشد کرده بود به طوری که وظیفه مراقبت از خواهران و برادرانش را به عهده داشت و مرتب رفت و آمدهای آنان را زیر نظر می گرفت. در واقع پدر و مادرش به نوعی بار مسئولیت های خود را به دوش فرزند بزرگشان انداخته بودند. این عوامل موجب شده بودتا همسرم روحیه ریاست طلبی و سخت گیری داشته باشد. از سوی دیگر ماموریت های طولانی مدت او که باعث می شد من و فرزندانم را در شهرهای غریب به تنهایی رها کند بر شدت سخت گیری ها و سوءظن های او می افزود. به طوری که همواره به من و فرزندانم احترام نمی گذاشت و با بدگمانی هایش آسایش و آرامش را در خانواده ما از بین برده بود با این وجود من چاره ای جز تحمل نداشتم و تلاش می کردم تا فرزندانم به درستی تربیت شوند و انسان های مفیدی برای جامعه باشند. ماه ها و سال ها می گذشت به طوری که دیگر به کتک کاری ها و رفتارهای زشت همسرم عادت کرده بودم.با خودم می اندیشیدم وقتی همسرم بازنشسته شود و در کنار ما زندگی کند این مشکلات و سوءظن ها نیز خود به خود از بین می رود و آن گاه زندگی شیرینی را در کنار همه اعضای خانواده سپری خواهیم کرد اما متاسفانه اوضاع با بازنشسته شدن همسرم بدتر شد و زندگی ما رو به تباهی گذاشت. همسرم که دیگر مدام در منزل حضور داشت رفتارهای تک تک اعضای خانواده را زیر نظر می گرفت و با کوچک ترین اشتباه فرزندانم و یا رفتارهای من عکس العمل شدیدی نشان می داد و ما را زیر مشت و لگد می گرفت. سوءظن ها و تهمت های زشت او به جایی رسید که دیگر هیچ وقت رنگ آسایش و آرامش را ندیدیم. گویی ذره بینی به دست گرفته و با بزرگ نمایی اعمال و رفت و آمدهای اعضای خانواده زندگی را به کام ما تلخ کرده است. او هر بار پس از کتک کاری من و فرزندانم وقتی به خودش می آید از ما انتظار دارد با یک عذرخواهی ساده همه چیز را فراموش کنیم اما دیگر...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 18 اسفند 1395  5:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

18 سال بعد...

18سال بعد...!
 
 

18سال قبل با پررویی و بی شرمی مقابل پدر و مادرم ایستادم. خیره در چشمان شان نگاه کردم و گفتم: «من جز سیروس با کس دیگری ازدواج نمی کنم! او را دوست دارم و می خواهم با او خوشبخت شوم!» آن روزها چنان به یک عشق خیابانی دل بسته بودم که برای رسیدن به سیروس هیچ نصیحتی را نمی شنیدم و هیچ واقعیتی را نمی دیدم، اما 18سال بعد، این ماجرا تکرار شد ولی نه برای من بلکه... .
زن 35ساله در حالی که عنوان می کرد مطمئن باشید عشق های خیابانی حتی اگر به ازدواج بینجامد، باز هم در زندگی طرفین به گونه ای دیگر تکرار خواهد شد،به تشریح ماجرای دوران عاشقی خودش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: 17ساله بودم که روزی با یک لبخند عاشق سیروس شدم. آن روز، همه زندگی را در چشمان زیبای او خلاصه کرده بودم. طولی نکشید که داستان عشق و عاشقی ما زبانزد دیگران شد اما وقتی خانواده ها در جریان ارتباط خیابانی ما قرار گرفتند، به شدت با این ازدواج مخالفت کردند. آن ها می دانستند عاقبت این دوست داشتن های خیابانی به سعادت ختم نخواهد شد، ولی من و سیروس مقابل خانواده هایمان ایستادیم تا این که آن ها مجبور شدند به این ازدواج رضایت بدهند.من و سیروس در حالی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم که همواره در مجالس و میهمانی های خانوادگی از یکدیگر تعریف و تمجید می کردیم، به طوری که رفتارهایمان نمایانگر یک زندگی عاشقانه و توأم با خوشبختی بود. در این میان، تلاش می کردم تا این ابراز محبت ها جنبه نمایشی به خود نگیرد، به همین خاطر خواهرشوهرم را وارد زندگی ام کردم تا همسرم تکیه گاهی برای او باشد، چراکه «شراره» پنج سال قبل از همسرش جدا شده بود و به تنهایی و در انزوا زندگی می کرد. مدتی بعد، از همسرم خواستم تا «شراره» را در شرکت بازرگانی خودش استخدام کند. دلم به حال او می سوخت و سعی می کردم او با کار کردن، سرگرم شود اما «شراره» همواره با کنایه و طعنه های خاصی به من می گفت: «خوش به حال تو! هیچ گاه مردی را این گونه عاشق همسرش ندیده ام»، من هم این کنایه ها را به حساب حسادت های او می گذاشتم و توجهی به آن ها نمی کردم. این در حالی بود که رفتارهای همسرم به کلی تغییر کرده بود. دیگر از آن جملات عاشقانه خبری نبود، رفت و آمدهای بی موقع و تماس های مشکوک او نگرانم می کرد.  «شراره» هم روی رفتارها و اعمال مرموز برادرش سرپوش می گذاشت و با بیان این که کارهای شرکت زیاد است، سعی می کرد مرا قانع کند.اما، آرام آرام همه چیز لو رفت. ماجرای عشق و عاشقی 18سال قبل دوباره تکرار شده بود، اما این بار با یک زن دیگر! حالا سیروس آشکارا مقابلم می ایستاد و می گفت: به تو علاقه ای ندارم!با وجود آن که دو فرزندم از این شرایط بسیار ناراحت بودند، ولی سیروس جلسه های شرکت را بهانه ای برای ارتباطات خیابانی خودش قرار می داد و به زندگی ما توجهی نداشت. من هم همچنان سکوت می کردم تا پدر و مادرم چیزی نفهمند. ولی چند وقت قبل، هنگامی که پچ پچ کردن های سیروس و خواهرش زیاد شده بود، روزی «شراره» تصویر دختر جوانی را از طریق تلگرام برایم ارسال کرد و زیر آن نوشت: این عروس زیباست! هنوز منظورش را نفهمیده بودم که با دیدن تصویری دیگر، دنیا روی سرم خراب شد. سیروس با آن زن جوان در محضر ثبت ازدواج بودند! «شراره» زیر این عکس نوشت: البته این عقد موقت است اما بدان مردان همیشه عاشق نمی مانند! آن روز عاشق تو شد و امروز ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 19 اسفند 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آن روز سیاه

آن روز سیاه...!
 
 
من چوب غفلت و سهل انگاری پدر و مادرم را می خورم. آن ها زمانی که دختر خردسالی بودم مرا تنها در خانه رها می کردند و از پسردایی ام می خواستند مواظب من باشد، اما ... .
دختر 13ساله در حالی که به شدت اشک می ریخت و در میان های های گریه هایش عنوان می کرد، هیچ گاه به همسرم خیانت نکرده ام اما او حق دارد به من مظنون باشد، به تشریح روز سیاه زندگی اش پرداخت و با بیان این که هنوز از یادآوری تلخ ترین روز زندگی ام شرم دارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: پدرم کارگر زحمتکشی است که برای به دست آوردن روزی حلال تلاش می کند. با این وجود، مادرم که زنی خانه دار بود گاهی برای گفت وگو با همسایگان، از خانه خارج می شد و من در خانه تنها می ماندم. 
دختر نوجوان که سعی می کرد لرزش عجیب دستانش را از دید مشاور کلانتری پنهان کند، ادامه داد: آن روزها من شش سال بیشتر نداشتم و گاهی اوقات پسردایی ام به منزل ما رفت و آمد می کرد. او نوجوان بود ولی مادرم هیچ وقت به تنها ماندن ما در کنار یکدیگر اهمیت نمی داد. او طبق معمول برای خرید مایحتاج زندگی و یا گفت و گو با همسایگان و گاهی هم شرکت در مجالس زنانه، از خانه خارج می شد و مرا با پسردایی ام تنها می گذاشت. در یکی از همین روزها، پسردایی ام به بهانه بازی مرا به داخل اتاق کشاند و مورد آزار قرار داد. از آن روز به بعد، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود و نمی دانستم با این موضوع چگونه کنار بیایم. من که می ترسیدم آن چه را برایم اتفاق افتاده برای پدر و مادرم بازگو کنم، تصمیم گرفتم این ماجرا را با پسرخاله ام در میان بگذارم، اما وقتی حکایت آن روز سیاه را به پسرخاله ام گفتم او نیز از این موضوع سوءاستفاده کرد و مرا به داخل اتاق برد تا چگونگی این حادثه را برایش بازگو کنم، در همین حال او هم مرا مورد آزار قرار داد. دیگر نمی توانستم به کسی چیزی بگویم و از بیان این حوادث تلخ وحشت داشتم. از آن روز به بعد، تا زمانی که به سن 12سالگی رسیدم پسرخاله ام به خانه ما می آمد و با سوءاستفاده از غفلت و سهل انگاری پدر و مادرم، مرا اذیت می کرد. وقتی کم کم پدر و مادرم به موضوع رفت و آمد پسرخاله ام مشکوک شدند، با ازدواج من با یک مرد 34ساله موافقت کردند. با وجود این که من هیچ گاه پس از ازدواج به همسرم خیانت نکرده ام اما او به من مشکوک شده بود که با دیگران رابطه نامشروع دارم، به همین خاطر روزی چنان با مشت به سرم کوبید که از آن روز به بعد لرزش عجیبی در اندامم به وجود آمد، ولی با همه این ها من همسرم را دوست دارم و دلم برایش تنگ می شود. با این که چندین بار نیز به همراه همسرم برای مشاوره نزد روان شناس رفته ایم ولی هیچ نتیجه ای حاصل نشد تا این که احضاریه دادگاه به دستم رسید. تازه فهمیدم که پس از گذشت یک سال از ازدواجمان، همسرم درخواست طلاق داده و عنوان کرده است به خاطر این که قبل از ازدواج رابطه نامشروع داشته ام، نباید مهریه ای به من پرداخت کند اما من قربانی سهل انگاری وناآگاهی های پدر و مادرم شده ام و همسرم را دوست دارم ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 21 اسفند 1395  7:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از اخراج از مدرسه تا سرقت مسلحانه!

از اخراج از مدرسه تا سرقت مسلحانه!
 
 

روزی که در سن 10 سالگی، معلم مدرسه را با تیر و کمان زدم و از مدرسه اخراج شدم هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی سارق مسلح خواهم شد و سال های جوانی ام را پشت میله های زندان سپری خواهم کرد. حالا هم 4 ماه بیشتر از آزادی ام نمی گذرد که دوباره به جرم سرقت مسلحانه از طلافروشی دستگیر شدم...مرد 42 ساله که تنها 4 روز پس از ارتکاب جرم، دستگیر شده بود بعد از آن که به سوالات کارآگاه ایزدی «افسر پرونده» پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: وقتی در کلاس چهارم دبستان اخراج شدم دیگر هیچ مدرسه ای مرا پذیرش نکرد و من مدتی بعد شاگرد دوچرخه سازی شدم. وقتی این حرفه را آموختم مقداری لوازم تهیه کردم و در چهارراه مقدم مشهد، این شغل را ادامه دادم. مدتی بعد به امید یک زندگی بهتر راهی تهران شدم ودر یک چلوکبابی کار کردم و شب ها را نیز در همان رستوران می خوابیدم. در همین روزها بود که عاشق دختر یکی از آشنایانمان شدم و با او که در کرج زندگی می کرد، ازدواج کردم. این درحالی بود که صاحب کارم به دلیل درگیری بر سر حقوق مرا اخراج کرده بود و بیکار بودم. وقتی بی پول شدم برادر زنم از من خواست تا به سرقت خودرو بپردازیم. من گواهینامه نداشتم و رانندگی هم بلد نبودم. پس از آن که دو خودروی مسروقه را فروختیم همراه برادرزنم دستگیر شدیم. وقتی حکم محکومیت 6 سال حبس را به دستم دادند، همسرم از من طلاق گرفت و به همراه دختر خردسالم به خانه مادرش بازگشت. سال ها بعد که دوران محکومیتم به پایان رسید به مشهد بازگشتم ولی خانواده ام از من روی گردان شدند و مرا طرد کردند. وقتی دیدم اینجا جایی ندارم نزد یکی از دوستان سابقه دارم در ورامین رفتم. این بار به پیشنهاد آن دوستم، اسلحه ای تهیه کردیم و برای به دست آوردن «پول» دست به سرقت مسلحانه از مغازه ها زدیم اما طولی نکشید که باز هم حلقه های قانون بر دستانمان گره خورد و من برای 7 سال دیگر راهی زندان شدم. در این مدت هیچ یک از اعضای خانواده ام به ملاقاتم نیامدند حتی وقتی که با پدرم تماس گرفتم او گوشی تلفن را قطع کرد. طی روزهایی که در ورامین بودم، با دختر مطلقه ای ازدواج کردم ولی تنها 6 ماه بعد از ازدواج، دستگیر شدم و او هم 5 سال بعد زمانی که من در زندان بودم به خاطر سکته قلبی فوت کرد. حدود 4 ماه قبل از زندان آزاد شدم و به مشهد بازگشتم. مادرم از من خواست در کنار آن ها زندگی کنم ولی من به پول زیادی نیاز داشتم. در همین روزها با دخترم که اکنون بزرگ شده بود در یکی از پارک های تهران قرار گذاشتم. او گفت: مادرش ازدواج کرده و او هم با چند تن از دوستانش در یک خانه مجردی زندگی می کند اما به حدود یک میلیون تومانی برای اجاره خانه اش نیاز دارد. من هم که پولی نداشتم به مشهد بازگشتم و با یکی از دوستان قدیمی ام تماس گرفتم تا پولی از او قرض کنم اما او گفت من هم ورشکست شده ام و اکنون نمی توانم هزینه های زندگی ام را تامین کنم، این بود که دوباره به فکر سرقت مسلحانه افتادم. اسلحه قدیمی ام را برداشتم و با خودروی پژوی دوستم به منطقه محمدآباد مشهد رفتیم. می دانستم مردم از کارت های عابربانک استفاده می کنند و مغازه ها پولی در دخل ندارند. وقتی چشمم به طلافروشی افتاد، گفتم حتما اینجا پول هست اما او هم پولی نداشت و ما با سرقت 8 النگو دوباره دستگیر شدیم. حالا هم ...
 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 27 اسفند 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از پول ربوی تا سرقت مسلحانه

از پول ربوی تا سرقت مسلحانه
 
 

با آن که در یک خانواده پرجمعیت رشد کردم اما نمی دانم چرا تقدیر من این گونه رقم خورد و راه خلاف را در پیش گرفتم به طوری که برای جبران اشتباهات گذشته دست به سرقت مسلحانه زدم تا با پولی که از این راه به دست می آورم...
مرد 41 ساله ای که تنها 3 روز پس از دستبرد مسلحانه به یک طلافروشی در مشهد و با صدور دستورات ویژه قضایی توسط قاضی حیدری (معاون دادستان) در چنگ کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی گرفتار شده است پس از آن که به سوالات کارآگاه افتخاری (رئیس دایره مبارزه با سرقت مسلحانه) پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی خود پرداخت و گفت: پدرم که مدت کوتاهی از مرگش می گذرد فرهنگی بازنشسته بود و برای آسایش اعضای خانواده اش از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد. با آن که 6 خواهر و برادر بودیم و خانواده پرجمعیتی را تشکیل می دادیم اما همه آن ها درست زندگی را در پیش گرفتند و هم اکنون از موقعیت های اجتماعی خوبی برخوردارند. در میان آن ها تنها من بودم که با بلندپروازی هایم راه خلاف را انتخاب کردم و سرنوشتم را به میله های زندان گره زدم.
سال ها قبل وقتی به خاطر ضعف تحصیلی نتوانستم دیپلم بگیرم با مدرک سیکل در یکی از سازمان های دولتی استخدام شدم ولی چند سال بعد نتوانستم سختی کار را تحمل کنم که به همین دلیل از محل خدمتم فرار کردم تا طبق قرارداد خسارات وارده به آن سازمان را نپردازم. پس از آن به مشهد بازگشتم و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم وقتی این حرفه را فراگرفتم خودم یک کارگاه خیاطی راه اندازی کردم ولی نتوانستم در این شغل موفق شوم و سرمایه ام را از دست دادم پس از آن به فروش مواد غذایی روی آوردم و چند سال هم در نانوایی کار کردم. در همین سال ها بود که به جرم فرار از خدمت دستگیر و روانه زندان شدم با آن که به خاطر اشتباهاتم مسیر زندگی ام تغییر کرده بود ولی باز هم اشتباهات بزرگ تری را مرتکب شدم تا به بلندپروازی هایم جامه عمل بپوشانم. حدود 10 سال قبل با خواهر یکی از دوستانم ازدواج کردم و تصمیم گرفتم دست به کار بزرگی بزنم. آن زمان 400 میلیون تومان وام گرفتم و یک رستوران تاسیس کردم اما این کار هم به دلیل کم تجربگی نتیجه ای نداد و مجبور شدم رستوران را با دریافت چک یک ماهه واگذار کنم. در این میان خریدار رستوران را فروخت و ناپدید شد. وقتی همه چیز را از دست رفته دیدم به پول ربوی روی آوردم. این در حالی بود که باید قسط های بانک را هم می پرداختم. به ناچار منزلی را در منطقه گلبهار اجاره کردم و با خودروی مدل پایین به مسافرکشی روی آوردم. هر روز بر مبلغ بدهی هایم افزوده می شد تا این که حدود یک ماه قبل «رضا» (متهم دیگر پرونده) با من تماس گرفت. او از دوستان دوران کودکی ام بود ولی سال ها از او بی خبر بودم. «رضا» گفت: به تازگی از زندان آزاد شده و مبلغی پول لازم دارد. من هم شرایط زندگی خودم را برایش بازگو کردم این بود که به پیشنهاد رضا که سابقه سرقت مسلحانه داشت تصمیم گرفتیم به یک طلافروشی دستبرد بزنیم اگرچه تنها چند قطعه النگو سرقت کردیم ولی قبل از آن که بتوانیم طلاها را بفروشیم دستگیر شدیم و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 14 فروردین 1396  10:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بی آبرویی!

بی آبرویی!
 
 

با این رسوایی که به بار آورده ام، دیگر خیانت و بی وفایی من نسبت به همسرم زبانزد همه فامیل شده است. با این آبروریزی همه پل های پشت سرم را خراب کرده ام و اکنون بیش از دو هفته است که با چهره ای شرمگین نزد پدر و مادرم بازگشته ام و از دیدن همسرم خجالت می کشم، چراکه او ... .
زن 26ساله در حالی که عنوان می کرد هوس های شیطانی و دوستی های نامتعارف در شبکه های اجتماعی، زندگی ام را تا مرز نابودی کشانده است، به «سروان سوختانلو» کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: سال آخر دبیرستان را می گذراندم که با «عابد» ازدواج کردم. او همسر شایسته ای بود و به من عشق می ورزید. چند سال از بهترین روزهای زندگی ام را در کنار او سپری کردم، چرا که همسرم همه تلاش خودش را برای فراهم کردن یک زندگی زیبا برای من و دو دختر خردسالم به کار می گرفت. اما همه بدبختی های من از زمانی به وجود آمد که همسرم حدود دو سال قبل با یک سری مشکلات مالی رو به رو شد. او که شغل آزاد دارد، نتوانست به دلیل کسادی بازار مبالغ چک هایش را بپردازد، به همین دلیل طلبکاران حکم جلب او را گرفتند. در همین روزها «عابد» همه تلاش خودش را انجام داد تا رضایت طلبکارانش را جلب کند و در نهایت نیز با پرداخت بخش زیادی از بدهی هایش از ماجرا رها شد. ولی بعد از این اتفاقات، همسرم به سوی دوستانش کشیده شد و ساعت های زیادی را با آن ها می گذراند. او دیگر با این بهانه که باید به کارهایش رسیدگی کند، تا پاسی از سپیده دم نزد دوستانش می ماند و با آن ها مشروبات الکلی مصرف می کرد.
«عابد» آرام آرام من و دو فرزندم را فراموش کرده بود و گاهی تا دو هفته هم به منزل نمی آمد. اگرچه هزینه من و فرزندانم را پرداخت می کرد ولی حضور کم رنگی در خانه داشت. در همین روزها بود که من هم برای سرگرمی و گذراندن ساعت های تنهایی وارد گروه های تلگرام شدم و تا صبح با دوستانم در شبکه های اجتماعی چت می کردم. اعتیاد من به حضور در تلگرام آن قدر شدت گرفت که حتی هزینه های نفقه فرزندانم را برای خرید شارژ اینترنتی می پرداختم.
در یکی از شب هایی که با دوستانم مشغول گفت وگو بودم، یکی از آن ها شماره پسر جوانی را به من داد تا با او تماس بگیرم. «حسام» خیلی خوش بیان بود و مدام از من تعریف می کرد. من هم که به صحبت های او عادت کرده بودم، از سیر تا پیاز زندگی و مشکلات خانوادگی ام را برایش بازگو می کردم، تا این که روزی از من خواست به دیدارش بروم. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، بلافاصله به بهانه آزمایش های پزشکی پول زیادی از همسرم گرفتم و با خرید کادوی گران قیمت، سرقرار با «حسام» رفتم، اما همسرم که به من مشکوک شده بود، با تعقیب من در محل قرار ما حاضر شد و شروع به فحاشی و سرو صدا کرد. او پس از درگیری با حسام، مرا به منزل برد و حدود یک هفته زندانی ام کرد. اختلافات ما شدت گرفت و از «عابد» خواستم تا مرا طلاق بدهد، اما او که مرا خیلی دوست داشت نسبت به من مهربانی کرد و تصمیم گرفت از این موضوع به کسی چیزی نگوید. با این وجود نمی دانم چگونه هوس های شیطانی بر من  غلبه کرد و با آن که زندگی بر وفق مرادم بود دوباره وارد تلگرام شدم و این بار نیز با مرد دیگری که از سوی دوستانم پیشنهاد شده بود، رابطه برقرار کردم تا جایی که این رابطه شیطانی به دیدارهای حضوری و ارسال عکس های خصوصی کشید.
در این میان، همسرم که دوباره به من مشکوک شده بود، تلاش می کرد تا رمز گوشی ام را پیدا کند ولی یک شب که در حال گفت وگو با مرد غریبه بودم، همسرم متوجه شد و پس از یک درگیری خانوادگی، منزل را ترک کردم و نزد خانواده ام بازگشتم. آن جا بود که «عابد» در حالت عصبانیت روابط پنهانی من در شبکه های اجتماعی را نزد خانواده ام فاش کرد و ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 15 فروردین 1396  9:51 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

محبت های خیابانی!

محبت های خیابانی!
 
 

همواره تلاش می کردم با تحصیل در مقاطع بالاتر، کمبودهای عاطفی زندگی ام را جبران کنم. جای خالی مادر و آرزوی نوازش های او به عقده ای روانی برایم تبدیل شده بود اما هیچ گاه نتوانستم با کسی در این باره درددل کنم تا این که عقده های فروخورده ام در یک میهمانی شیطانی سر باز کرد و...جوان 24 ساله که به اتهام شرب خمر و شرکت در یک میهمانی مختلط بازداشت شده بود در حالی که عنوان می کرد نه تنها نتوانستم برادرم را از سقوط در گرداب بدبختی نجات بدهم بلکه خودم نیز به بیراهه رفتم، در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم که روزی خبر مرگ مادرم، کاخ آرزوهایم را به هم ریخت و دنیای کودکی ام را سرد و بی روح کرد. با این وجود احساس می کردم برادر
کوچک ترم بیشتر از من زجر می کشد و من باید مراقبت از او را به عهده بگیرم تا در نبود «مادر» اشک هایش جاری نشود. از آن روز به بعد فکر می کردم مرد شده ام و باید برادر کوچک ترم را به سر و سامان برسانم.هنوز در رویاهای کودکی خودم سیر می کردم که مسئولیت خانه داری هم به دوش من افتاد چرا که پدرم به دلیل موقعیت شغلی، کمتر می توانست در خانه حضور داشته باشد و من حتی در انجام تکالیف درسی برادرم نیز باید به او کمک می کردم. در این شرایط بود که پدرم با زن جوان دیگری ازدواج کرد تا به قول خودش ما را از این وضعیت نجات بدهد اما هیچ وقت این گونه نشد.هنوز مقطع راهنمایی را به پایان نرسانده بودم که 2 برادر دیگر به جمع خانواده ما اضافه شد. نامادری ام هیچ گاه تلاش نکرد جای خالی مادرم را پر کند این در حالی بود که من نیز نمی توانستم او را به جای مادرم ببینم و فقط ترس از هیبت پدر بود که موجب می شد آرام در گوشه ای بنشینم و صدایم درنیاید. نامادری ام تنها به فرزندان خودش می رسید و کاری به ما نداشت. شرایط زندگی موجب شد تا عقده های روانی ام را تنها با درس خواندن تخلیه کنم. چرا که هیچ وقت کسی را در اطرافم نمی یافتم که در کنارش به درددل بپردازم. از این رو من غرق در تحصیل شدم به طوری که از برادر کوچک ترم غفلت کردم. او نیز که همانند من راهنمای درستی در زندگی اش نداشت به سوی دوستان ناباب کشیده شد و در مدت کوتاهی با رها کردن درس و مدرسه به دنبال خلافکاری و اعتیاد رفت. برادرم در گرداب مواد افیونی فرورفت و مسیر زندگی اش تغییر کرد اما من در همین شرایط به تحصیلاتم ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم. با این وجود همیشه جای مهر مادری در زندگی ام خالی بود و من در جست و جوی کمبودهای روانی ام آرام آرام به سوی محبت های خیابانی کشیده شدم. روزها به همین ترتیب می گذشت و من در  مقطع کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های معتبر مشهد ادامه تحصیل می دادم که روزی یکی از دوستانم مرا به میهمانی در یک باغ دعوت کرد. وقتی وارد جمع آن ها شدم به گرمی از من استقبال کردند، محبت های گرم دوستانم موجب شد تا من هم در کنار آن ها مشروبات الکلی مصرف کنم ولی زمانی به خود آمدم که حلقه های قانون بر دستانم گره خورده بود و ماموران انتظامی بسیاری از آلات و  ادوات فساد را در آن مکان پیدا کردند. حالا هم اگرچه از حضور در این میهمانی مختلط بسیار شرمنده و پشیمانم اما...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 16 فروردین 1396  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از آشنایی در بیمارستان تا ...!

از آشنایی در بیمارستان تا ...!
 
 

دیگر نمی دانم چگونه سرم را بالا بگیرم و به چشمان همسرم نگاه کنم. روزی که گرفتار این ماجرای شرم آور شدم حتی یک بار به چنین روزهایی فکر نکردم. من به خاطر علاقه شدیدی که به مادرم داشتم به این ارتباط شیطانی با خدمتکار بیمارستان ادامه دادم تا بتوانم به راحتی برای درمان بیماری مادرم اقدام کنم اما ...
زن 37 ساله در حالی که عنوان می کرد هیچ گاه به عاقبت کارهای شیطانی ام فکر نکردم و امروز با این رسوایی زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفته است، گریه کنان به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: به خاطر این که علاقه ای به تحصیل نداشتم پس از پایان مقطع راهنمایی درس و مشق را رها کردم تا این که «ایمان» به خواستگاری ام آمد. او جوان خوش اخلاق و مومنی بود به همین خاطر خانواده ام با ازدواج ما موافقت کردند. از سوی دیگر من تنها فرزند خانواده بودم و علاقه عجیبی به مادرم داشتم به طوری که هیچ گاه نمی توانستم از او فاصله بگیرم. پدر و مادرم وضعیت اقتصادی خوبی نداشتند اما همسرم نیز فرد کارگری بود که به سختی می توانست مخارج و هزینه های زندگی را تامین کند، به همین دلیل من هم نمی توانستم از نظر مالی کمکی به آن ها بکنم. این درحالی بود که مادرم به بیماری اعصاب و روان دچار شده بود و من از این موضوع بسیار ناراحت بودم. دوست داشتم برای بهبودی مادرم هر کاری را انجام بدهم ولی به خاطر این که شوهرم در سطح پایینی از نظر اقتصادی قرار داشت، کاری از دستم برنمی آمد به همین دلیل دچار نوعی عذاب وجدان شده بودم تا این که حدود 3 سال قبل بیماری مادرم شدت گرفت و من مجبور شدم به توصیه اطرافیانم او را نزد یکی از پزشکان متخصص در یکی از بیمارستان های بزرگ دولتی مشهد ببرم اما وقتی وارد بیمارستان شدم برای 3 ماه بعد به من نوبت دادند تا آن پزشک متخصص مادرم را معالجه کند.آن روز هرچه التماس کردم که حال مادرم خراب است کسی به حرفم گوش نمی کرد. وقتی دیدم عجز و ناله و التماس هایم فایده ای ندارد با دلی شکسته نگاهی به چهره  مادرم انداختم و دست او را گرفتم تا به خانه بازگردیم. هنوز چند قدم از آن جا دور نشده بودم که یکی از خدمه بیمارستان نزد من آمد و در حالی که شماره تلفنش را به من داد گفت با من تماس بگیر تا برایت از پزشک متخصص مذکور وقت بگیرم. با این کار او خیلی خوشحال شدم و روز بعد با همان شماره تماس گرفتم. آن جوان به راحتی برای همان روز نوبت ویزیت گرفت و من موفق شدم با این کار مادرم را نزد پزشک ببرم. آن روز از خوشحالی نمی دانستم چگونه از آن جوان قدردانی کنم. بعد از این ماجرا هر وقت برای درمان مادرم قرار بود او را نزد پزشک ببرم با همان جوان در بیمارستان تماس می گرفتم و او هم بلافاصله برایم نوبت ویزیت می گرفت. این گونه بود که روابط تلفنی و پیامکی ما به بیان جملات احساسی و عاطفی کشید به طوری که خیلی زود روابط تلفنی ما به دیدارهای حضوری و پنهانی انجامید چرا که من سعی می کردم به خواسته های او توجه کنم و به این ترتیب بتوانم برای مادرم به راحتی نوبت ویزیت بگیرم. ولی مدتی بعد خانواده ام متوجه این ارتباط شیطانی شدند و ... حالا هم  اگر چه به خاطر ضعف اعتقادی در این گرداب فرو رفتم و از این کارم به شدت پشیمانم اما نمی دانم چگونه با این آبروریزی به چشمان همسرم نگاه کنم درحالی که زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گرفته است...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 18 فروردین 1396  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها