0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شوهر دروغگو!

شوهر دروغگو!
 
 
انگار سرنوشتم را با بدبختی و بیچارگی گره زده اند و در هر 2 بار ازدواجم جز زجر و فلاکت چیزی ندیدم... زن 38 ساله در حالی که چهره ای غمگین و شکسته داشت به همراه نامه پزشکی قانونی وارد کلانتری شد. او که مدعی بود توسط هوو و دخترانش مورد ضرب و جرح قرار گرفته است به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: با شور و هیجانی وصف نشدنی در دوره راهنمایی تحصیل می کردم. همیشه در خیالاتم برای به دست آوردن خوشبختی نقشه های زیادی می کشیدم. از آن جا که در مدرسه شاگرد ممتازی بودم بعد از پایان دوره راهنمایی پدر و مادرم مانع تحصیلم شدند. آن ها معتقد بودند که درس خواندن همین اندازه کافی است و بایددر کنار مادرم خانه داری را بیاموزم. بعد از مدتی پای خواستگاران زیادی به منزلمان باز شد.
 چرا که من از زیبایی قابل توجهی نیز برخوردار بودم. من در آن موقع چیزی از ازدواج و مسئولیت پذیری نمی دانستم و به پیشنهادها و نظرات خانواده ام گوش می کردم و در اندیشه کوتاه خودم ازدواج را راهی می دیدم برای رسیدن به خوشبختی که در ذهنم ساخته بودم. از این  رو به عقد کمیل درآمدم. زمان به سرعت برق و باد می گذشت و من هر روز در کلبه محقرم شاهد استعمال مواد مخدر توسط کمیل بودم. دیدن وضعیت همسرم و تحمل چنین زندگی برایم سخت و عذاب آور بود. کمیل به فردی معتاد و بی مسئولیت تبدیل شده بود که فقط به فکر تأمین مواد مخدر مصرفی اش بود. من هم با داشتن پسری زیبا و دوست داشتنی سعی می کردم با او مدارا کنم اما دست و پا زدن من برای نجات زندگی ام فایده ای نداشت .این گونه بود که با تحمل سرکوفت ها و منت های خانواده ام، مهر طلاق در 18 سالگی بر شناسنامه ام نمایان شد و با فرزندم به منزل پدرم بازگشتم. از آنجا که تحمل نگاه های سنگین و پرمعنای خانواده ام را نداشتم، برای تأمین هزینه فرزندم کاری پیدا کردم و مشغول شدم. هنوز مدت زیادی از جدایی ام نگذشته بود که زمزمه هایی از خواستگاران خوب و پولدار به گوشم رسید تا این که یک روز مردی به خواستگاری ام آمد که ادعا می کرد خیلی تنهاست و همسر و 6 دخترش فقط او را به خاطر مال و اموالش دوست دارند. در این میان من هم که به خاطر تفاوت سنی زیاد مایل به ازدواج با او نبودم برای مدت 40 روز به خانه عمویم رفتم تا آن خواستگار سمج دست از سرم بردارد اما در آن جا هم به تعریف و تمجید از خواستگارم می پرداختند. بالاخره نفهمیدم چطور به عقد آن مرد درآمدم و پا به خانه مردی دروغگو و هوسران گذاشتم که تنها مدتی را با من و فرزندانم سپری کرد. با این که او مدعی بود پسر دوست دارد و صاحب 3 فرزند پسر نیز شدیم ولی چون پولی در بساط نداشت از تأمین هزینه های زندگی و اجاره خانه سر باز می زد تا این که خودم در کارخانه ای مشغول به کار شدم، اما باز هم به خاطر نپرداختن اجاره منزل، صاحبخانه اسباب و اثاثیه ام را بیرون ریخت و دادگاه نیز همسرم را مجبور به پرداخت اجاره و بدهی کرد. بعد از این ماجرا ، به پیشنهاد همسرم قرار شد  در طبقه پایین منزل هوویم زندگی کنم تا وی مجبور به پرداخت اجاره بها نباشد به همین دلیل همسرم مرا برای دیدن منزل مذکور برد و مقابل خانه هوویم از خودرو پیاده کرد. او با دیدن همسرش فرار کرد و من هم مورد فحاشی و ضرب و شتم هوویم و دخترانش قرار گرفتم تا این که با مداخله همسایه ها و تماس با 110 توانستم نجات پیدا کنم و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 16 بهمن 1395  9:51 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عشقی در خیابان!

عشقی در خیابان!
 
 
از روزی که از همسرم طلاق گرفتم جز خودم، همه را در شکست های عاطفی زندگی ام مقصر می دانستم اما ...
زن 22 ساله ای که در پی گزارش پدرش مبنی بر فرار از منزل در یکی از شهرستان های خراسان رضوی دستگیر شده بود وقتی مقابل کارشناس اجتماعی نیروی انتظامی قرار گرفت به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: اگرچه در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شدم اما پدرم تلاش می کرد تا فرزندانش از اصول و اعتقادات مذهبی فاصله نگیرند. به همین خاطر هم در میان فامیل از احترام ویژه ای برخوردار بودیم. سال های نوجوانی من در همین شرایط سپری شد تا این که بعد از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل در مقطع کاردانی عازم یکی از شهرهای دیگر خراسان رضوی شدم. آن روز هنگام ثبت نام در دانشگاه با دختری که او نیز اهل مشهد بود آشنا شدم. «سوزان» در رشته دیگری پذیرفته شده بود اما از این که با یکی از همشهریانم دوست شدم خوشحال بودم. ارتباط من و سوزان آن چنان صمیمی شد که من به پیشنهاد او از اقامت در خوابگاه دانشجویی انصراف دادم و به همراه 2 تن دیگر از دوستان او منزلی را اجاره کردیم تا به قول سوزان آزاد باشیم و راحت تر رفت و آمد کنیم. در همین روزها وقتی برای تهیه کتاب های درسی به کتاب فروشی های شهر سر می زدیم با شاگرد یک کتابفروشی آشنا شدم که مدعی بود کتاب های کمیاب دانشگاهی را برایم فراهم می کند.«عرفان» با این بهانه شماره تلفن مرا گرفت و این گونه روابط ما با یکدیگر به دوستی های خیابانی کشیده شد. اما او به بهانه مشکلات مالی و نداشتن شغل ثابت هیچ گاه به خواستگاری ام نیامد. پدر و مادرم وقتی در جریان دوستی خیابانی من و عرفان قرار گرفتند نصیحتم کردند که این گونه آشنایی ها عاقبتی ندارد با این حال پس از اتمام تحصیلات به مشهد بازگشتم و به انتظار خواستگاری  عرفان نشستم اما او  دیگر به تماس هایم پاسخی نداد. در همین روزها پسر یکی از دوستان پدرم که جوانی با ایمان و با اخلاق بود مرا خواستگاری کرد و ما با یکدیگر ازدواج کردیم هنوز 2 ماه از برگزاری مراسم ازدواجمان نگذشته بود که روزی عرفان با من تماس گرفت و عنوان کرد در ازدواج خود شکست خورده است و قصد دارد با من ازدواج کند. از آن روز به بعد تماس های ما با یکدیگر ادامه یافت تا این که همسرم در جریان ماجرا قرار گرفت و مرا طلاق داد. وقتی به خانه پدرم بازگشتم سرزنش های آن ها اعصابم را به هم ریخت به همین خاطر از منزل فرار کردم و نزد هم اتاقی های دوران دانشجویی ام در شهرستان رفتم. آن جا بود که فهمیدم عرفان به طور همزمان با من و سوزان ارتباط داشته و پس از بازگشت من به مشهد با سوزان ازدواج کرده است. اما مدتی بعد به خاطر ارتباطات خیابانی عرفان از یکدیگر جدا شده اند. تازه فهمیدم که چگونه به خاطر هوس بازی های عرفان آینده و زندگی ام را به  نابودی کشانده ام و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 17 بهمن 1395  6:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

گوش هاي خون آلود

گوشهاي خون آلود
 
 
وقتی چشمانم به گوش های بانداژ شده دخترک خردسال خیره شد برای یک لحظه تنم لرزید. با خودم گفتم کثیف تر از من هم انسانی وجود دارد؟...
جوان 30 ساله که برای دومین بار و به جرم سرقت های سریالی طلاجات دختران خردسال، توسط کارآگاهان پلیس آگاهی دستگیر شده بود در حالی که عنوان می کرد ناله های سوزناک کودکان معصوم بالاخره دامنم را گرفت گفت: 13 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند .این ماجرا سرآغاز بدبختی های من بود. مادرم به تهران رفت و زندگی جدیدی را آغاز کرد. من و برادر 11 ساله ام نیز به خانه پدربزرگم رفتیم. آن روزها من که از نگاه های تحقیرآمیز دیگران و کنایه های همکلاسی هایم زجر می کشیدم تلاش می کردم با انجام کارهای خلاف غرور نوجوانی ام را حفظ کنم. در این شرایط برادرم راه درست زندگی را در پیش گرفت و در کارگاه تراشکاری دایی ام مشغول به کار شد. اما من پس از ترک تحصیل به پاتوق دوستان خلافکارم رفتم و به یک معتاد حرفه‌ای تبدیل شدم. از آن روز به بعد برای تامین هزینه های اعتیادم ، به همراه یکی از دوستانم سرقت طلاجات دختران خردسال را آغاز کردیم و طلاهای دخترانی که به تنهایی در کوچه بازی می کردند    را به سرقت می بردیم. گاهی از ترس دستگیری گوشواره های کودکان را می کشیدیم که در برخی مواقع لاله گوش آن ها پاره می شد و...
برادرم تلاش می کرد تا من هم مثل او در تراشکاری کار کنم اما موادمخدر همه چیز را از من گرفته بود .مدتی گذشت تا این که روزی هنگام سرقت توسط اهالی محل دستگیر شدم و تعداد زیادی از دختران کوچک مرا شناسایی کردند. این گونه بود که دادگاه مرا به تحمل 10 سال زندان محکوم کرد. سال های جوانی ام را پشت میله های زندان می گذراندم و از کارهایم پشیمان بودم. از سوی دیگر برادرم در حال فراهم کردن مقدمات ازدواجش بود که من با گریه و زاری و التماس از او خواستم برای آزادی من تلاش کند. به او گفتم توبه کرده ام و راه صحیح زندگی را در پیش می گیرم به همین خاطر برادرم سراغ مادرم رفت و آن ها پس از چند ماه تلاش، رضایت شاکیانم را گرفتند. محکومیتم به 5 سال کاهش یافت و بدین ترتیب پس از آزادی از زندان نزد برادرم مشغول به کار شدم و در خانه او زندگی می کردم اما این خوشبختی طولی نکشید و دوباره سر و کله دوستان خلافکارم پیدا شد. وقتی به پاتوق آن ها پا گذاشتم وسوسه های شیطانی رهایم نمی کرد و بار دیگر با مصرف موادمخدر طناب بدبختی هایم را به میله های زندان گره زدم چرا که مدتی بعد دوباره سرقت طلا از کودکان خردسال را از سر گرفتم و پس از بیستمین سرقت توسط کارآگاهان پلیس آگاهی دستگیر شدم.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 18 بهمن 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از منزل

فرار از منزل ... !
 
 

من به خاطر او از همه چیز گذشتم و مقابل پدرم ایستادم . طوری عاشق او شده بودم که فکر می کردم هیچ کس دیگری جز او نمی تواند مرا به قله خوشبختی برساند.  اما  ... .دختر 16ساله ای که به اتهام فرار از منزل، توسط مأموران انتظامی دستگیر شده بود، درحالی که عنوان می کرد دوست داشتم ازدواج کنم، اما «آرین» به من خیانت کرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: حدود دو ماه قبل هنگامی که از مدرسه به خانه باز می گشتم موتورسواری مرا تعقیب می کرد.  من هم طوری که او متوجه نشود زیرچشمی نگاهش می کردم، تا این که مهر او در دلم نشست و به لبخندش پاسخ دادم . او روز بعددر یک کوچه خلوت شماره تلفنش را به من داد و من که شیفته چهره زیبا و لباس های شیک «آرین» شده بودم، بلافاصله بعد از این که به خانه رسیدم، با او تماس گرفتم. آن روز حدود دو ساعت تلفنی با یکدیگر صحبت کردیم، ابراز علاقه و جملات عاشقانه او طوری بود که انگار در آسمان ها اوج می گرفتم. وقتی از زیبایی من تعریف می کرد، احساس می کردم هیچ دختری خوشبخت تر از من نیست.  دوستی من و آرین به دیدارهای مخفیانه و شبانه کشید، به طوری که او هر روز از ازدواج ما و خوشبختی هایمان سخن می گفت. من هم تلاش می کردم تا هر چه زودتر با آرین ازدواج کنم. این بود که روزی به مادرم گفتم قصد ازدواج دارم، اما او خندید و موضوع را به شوخی گرفت، تا این که چند روز بعد پدرم متوجه ارتباط خیابانی من و آرین شد و در حالی که بسیار عصبانی بود سیلی محکمی به صورتم زد، ولی من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم آرین را دوست دارم. پدرم که می دانست آرین ترک تحصیل کرده و با دوستان خلافکارش رفت و آمد دارد، مرا نصیحت کرد که دست از این عشق خیابانی بکشم، اما من به چیزی جز رسیدن به آرین فکر نمی کردم. وقتی پدرم شرایط را این گونه دید، گوشی تلفنم را گرفت و مرا در خانه زندانی کرد، به طوری که دو روز به مدرسه نرفتم. این بود که به آرامی شیشه در اتاق را شکستم و از خانه فرار کردم. داخل خیابان از یک تلفن عمومی با آرین تماس گرفتم و به او گفتم به خاطر تو از خانه فرار کرده ام، اما آرین خیلی خونسرد گفت من و تو به درد هم نمی خوریم، ضمن این که من نه کاری دارم و نه پولی! حتی خدمت سربازی  نرفته ام! به او گفتم من هم سر کار می روم تا با هم زندگی کنیم، اما آرین با گفتن جمله «گمشو دختر خیابانی!» گوشی تلفن را قطع کرد. دیگر روی بازگشت به خانه را هم نداشتم و به حال خودم تأسف می خوردم تا این که به پارک ملت رسیدم، آن جا یک دختر فراری مانند خودم را دیدم که سیگاری تعارفم کرد و گفت آخر عشق خیابانی همین است، بیا این سیگار را بکش تا غم دنیا را فراموش کنی. اولین پک را که به سیگار زدم، سرفه های پی در پی امانم را گرفت، چشمانم را که باز کردم مأموران انتظامی را بالای سرم دیدم، آن دختر هم فرار کرده بود، حالا هم ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 19 بهمن 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زن رفیق باز

زن رفیق باز
 
 
«رفیق بازی» عامل همه بدبختی ها و تلخ کامی های زندگی ام بود. وقتی بعد از طلاق درگیر ماجراهای رفیق بازی شدم و پایم به پاتوق های خلاف کشیده شد تا جایی که...
زن 29 ساله که از شدت خماری به سختی پلک هایش را می گشود و بریده بریده سخن می گفت سرش را به دیوار اتاق مشاور کلانتری طبرسی جنوبی مشهد تکیه داد و با صدای لرزانی که گویی از عمق چاه بیرون می آمد به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و گفت: پدرم راننده خودروهای سنگین بود و کمتر در منزل حضور داشت . مادرم نیز آرایشگر بود و همه روز را در محل کارش می گذراند به همین خاطر من از آزادی عمل بیشتری برخوردار بودم و به درس و مدرسه توجهی نداشتم. و هر سال با چند تجدیدی به زحمت نمره قبولی می گرفتم تا این که در کلاس سوم راهنمایی مردود شدم و دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. در همین سال با یکی از بستگان دور مادرم ازدواج کردم. او هم تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کرده بود و در یکی از شرکت های قطعه سازی خودرو کار می کرد. بعد از ازدواج متوجه شدم که همسرم به مواد مخدر اعتیاد دارد ولی کاری از دستم ساخته نبود. او پس از مدتی به خاطر سرقت لوازم خودرو از شرکت اخراج شد. این در حالی بود که دیگر همسرم به فردی بداخلاق و پرخاشگر تبدیل شده بود و نمی توانست هزینه های اعتیادش را تأمین کند. در همین روزها من دختران 2 قلویم را به دنیا آوردم و با سختی روزگار می گذراندم اما همسرم در همین شرایط و برای تأمین هزینه های اعتیادش لوازم خانه را می فروخت. دیگر نمی توانستم این وضع را تحمل کنم تا جایی که با گرفتن حضانت 2 قلوهایم از او طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم. از همان زمان به بعد رفیق بازی هایم شروع شد به طوری که منزل پدرم را به پاتوق شبانه روزی با دوستان مطلقه ام تبدیل کرده بودم. در همین شب نشینی ها و به پیشنهاد دوستانم برای آن که غم و غصه هایم را فراموش کنم در کنار آن ها شروع به مصرف مواد مخدر کردم. طولی نکشید که مصرف شیشه و کریستال و هروئین طومار زندگی ام را در هم پیچید و مرا در آستانه نابودی قرار داد. در حالی که ارتکاب هر نوع خلافی برایم عادی شده بود تا هزینه های اعتیادم را تأمین کنم، با اسماعیل آشنا شدم. او دوست برادرم بود و به خانه ما رفت و آمد می کرد به همین خاطر من هم در کنار اسماعیل کریستال می کشیدم که با پیشنهاد او برای ازدواج رو به رو شدم. این گونه بود که حدود 5 ماه قبل به عقد موقت او درآمدم و با اجاره یک منزل در خیابان میثم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اما شوهرم نمی توانست از عهده اجاره بها و مخارج سنگین اعتیاد هر دو نفرمان برآید به همین خاطر او سرقت از داخل خودروهای ملاقات کنندگان بیماران در مقابل بیمارستان های مشهد را شروع کرد و من هم در سرقت ها به او کمک می کردم تا کسی به همسرم مشکوک نشود. حالا هم که دستگیر شده ام نمی دانم عاقبت 2 قلوهایم که در مدرسه ابتدایی تحصیل می کنند چه خواهد شد...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 20 بهمن 1395  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

سردسته کریستالی!

سردسته کریستالی!
 
 
طی 9 سال گذشته 5 بار به خاطر خرید و فروش و نگهداری مواد مخدر روانه زندان شده ام و زیباترین سال های عمرم را پشت میله های زندان گذرانده ام به طوری که به فرد معروفی در زندان تبدیل شده بودم و هر  بار که مدت محکومیتم به پایان می رسید، محکومان قدیمی و سابقه دار فریاد می زدند «این بار زود برنگردی!» آخرین بار حدود یک سال قبل بود که از زندان آزاد شدم و دوباره با مصرف مواد مخدر به سرقت از اموال داخل خودروها روی آوردم. جوان 30 ساله ای که سرکردگی باند سرقت های سریالی از خودروها را به عهده داشت و در یک عملیات غافلگیرانه توسط مأموران کلانتری طبرسی جنوبی مشهد دستگیر شده بود با بیان این که تک پسر خانواده هستم درباره زندگی پرفراز و نشیبش گفت: پدرم اغذیه فروشی داشت و من هم پس از آن که در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم در مغازه پدرم مشغول به کار شدم. 4 سال بعد وقتی به سن جوانی رسیدم رفیق بازی هایم به دور از چشم پدرم شروع شد. آن روزها  به بهانه کار در مغازه سعی می کردم شب ها را در بالکن مغازه به همراه دوستانم سپری کنم شب ها چند تن از دوستانم که بیکار بودند و یا با خلافکاری روزگار می گذراندند نزد من می آمدند و تا پاسی از شب به مصرف انواع مواد مخدر می پرداختند. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که خدمت سربازی را در جنوب کشور گذراندم و به مشهد بازگشتم. پدرم که متوجه رفیق بازی های من شده بود مغازه اش را جمع کرد و برایم یک دستگاه خودرو خرید تا با آن مسافرکشی کنم ولی من دست از کارهای خلاف و رفیق بازی برنداشتم تا این که در سال 1384 هنگامی که منتظر یکی از دوستانم بودم تا با یکدیگر به خوشگذرانی برویم مورد ظن مأموران قرار گرفتم و در حالی که مقدار کمی مواد مخدر به همراه داشتم دستگیر شدم آن زمان مدت کمی را در زندان بودم و پس از تحمل 55 ضربه شلاق و پرداخت جزای نقدی آزاد شدم. ولی به محض آزادی از زندان دوباره به پاتوق های دوستان خلافکارم رفتم و مصرف مواد را ادامه دادم. چند ماه بعد از این ماجرا دوباره در اوایل بامداد وقتی قصد داشتم از بولوار معلم عبور کنم باز هم مأموران انتظامی به من مشکوک شدند و برای 3 ماه دیگر راهی زندان شدم. در واقع هر بار پس از آزادی از زندان به کارهای خلافم ادامه می دادم و چند ماه بعد دستگیر می شدم. آخرین بار یک سال قبل وقتی 2.5 سال از محکومیتم به زندان پایان یافت و آزاد شدم نزد یکی از دوستان معتادم رفتم که شاگرد اتوبوس بود. از آن روز به بعد منزل پدر او پاتوق مصرف مواد مخدرمان شد و ما با یکدیگر شیشه و کریستال مصرف می کردیم اما مسافرکشی با خودروی پراید پاسخگوی هزینه های اعتیادم نبود. در همین رفت و آمدها به منزل دوستم در حالی با خواهر او آشنا شدم که برای جبران هزینه های زندگی سرقت از داخل خودروها را آغاز کرده بودم. تا این که 5 ماه قبل من خواهر دوستم را به عقد موقت خودم درآوردم و در همین روزها نیز دوستم به جرم سرقت دستگیر و روانه زندان شد. از آن روز به بعد باید هزینه های مصرف شیشه و کریستال همسرم را نیز پرداخت می کردم چرا که او پس از طلاق از همسر اولش مواد مخدر زیادی مصرف می کرد به همین خاطر همسرم را نیز سوار خودرو می کردم تا هنگام سرقت از داخل صندوق عقب خودروها همراه من باشد چرا که شهروندان کمتر به یک زوج جوان مشکوک می شدند. ضمن این که او در فروش مواد مسروقه نیز به من کمک می کرد و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 21 بهمن 1395  8:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قراری برای نوروز

قراری برای نوروز...!
 
 

از حدود یک سال قبل که از زندان آزاد شدم تا امروز که مرا به اتهام سرقت دستگیر کردند مواد مخدر صنعتی و سنتی را با هم مصرف می کردم. البته قرار بود اگر فقط مواد مخدر سنتی مصرف کنم خانواده همسرم به ازدواج دوباره ما رضایت بدهند چرا که آن ها معتقد بودند اگر دنبال کارهای خلاف نروم و شیشه و کریستال مصرف نکنم می توانم به زندگی بازگردم و دوباره پسرم را که اکنون 8 ساله است در آغوش بگیرم اما...
مرد 38 ساله ای که عضو یکی از باندهای حرفه ای سرقت در مشهد بود و توسط مأموران تجسس کلانتری طبرسی جنوبی دستگیر شده است در حالی که عنوان می کرد حدود یک سال قبل و با عفو مشروط از زندان آزاد شده است به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و با این ادعا که در سرقت های سریالی از داخل خودروهای شهروندان نقشی ندارد، گفت: به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم اما طبق یک عادت هر روز صبح کتاب هایم را جمع و جور می کردم و راهی مدرسه می شدم. به خاطر این که نمرات پایینی می گرفتم همواره مورد غضب و بی مهری معلمانم قرار داشتم. با این وجود نتوانستم مدرک قبولی دوران متوسطه را بگیرم و در سال آخر دبیرستان در حالی که همه نمراتم زیر 10 بود درس و مدرسه را رها کردم و به دنبال کسب و کار رفتم. آن زمان برادر مستأجر منزلمان در بولوار دانشجوی مشهد کابینت سازی داشت که من هم به عنوان شاگرد نزد او مشغول به کار شدم. به دلیل این که محل سکونت ما در منطقه طلاب فاصله زیادی با مغازه داشت من همین موضوع را بهانه می کردم تا شب ها را به همراه دوستانم و صاحب مغازه در کابینت سازی دور هم باشیم. بدین ترتیب در همین دور هم نشینی ها کم کم به مصرف مواد مخدر اعتیاد پیدا کردم تا این که سال 1377 زمانی که خدمت سربازی را سپری می کردم، پدرم فوت کرد و من مسئولیت نگهداری از مادر پیرم را به عهده گرفتم. وقتی دوران سربازی به اتمام رسید دوباره نزد صاحبکارم بازگشتم و مدتی بعد به پیشنهاد یکی از دوستانم به گناباد رفتم و در آن جا کارگاه کابینت سازی به راه انداختم چرا که آن جا شهر پدرم بود و خواهران و برادرانم آن جا زندگی می کردند. کار و کاسبی ام رونق گرفته بود که با دختر همسایه خواهرم ازدواج کردم. یک سال بعد و برای گسترش کسب و کارم دوباره به مشهد بازگشتم و کارگاهم را در منطقه قاسم آباد راه اندازی کردم. در این مدت دوستان دوران مجردی ام به سراغم آمدند و باز هم همان شب نشینی ها آغاز شد به طوری که من به سمت مصرف مواد مخدر صنعتی کشیده شدم و دیگر توان کار کردن را از دست دادم. در همین روزها با فردی از اهالی سیستان و بلوچستان که در پی خرید مقداری ناس بود، آشنا شدم و در کارگاه با یکدیگر مواد مصرف می کردیم. او وقتی در جریان زندگی من قرار گرفت مقداری مواد مخدر صنعتی به من داد تا از فروش آن ها هزینه های مصرفم را تامین کنم. این وضعیت ادامه داشت تا این که سال 1389 دستگیر و به 15 سال زندان محکوم شدم. پسرم 2 ساله بود که من راهی زندان شدم و همسرم نیز به طور غیابی طلاق گرفت. 6 سال بعد وقتی با عفو مشروط آزاد شدم خانواده همسرم گفتند اگر تا عید نوروز خلاف نکنی می توانی به همسرت رجوع کنی. در همین روزها اسماعیل (سرکرده باند سرقت) که از دوستان قدیمی ام بود طبقه بالای منزل ما را اجاره کرد و در حالی که کمتر از 45 روز به عید نوروز مانده بود مأموران مرا نیز به اتهام همدستی در سرقت های اسماعیل دستگیر کردند و این گونه...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 23 بهمن 1395  9:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اخراجی

اخراجی...!
 
 
«فردین» مثل شیطان آویزانم شده بود و من هم ریسمان او را گرفته بودم و به دنبالش می رفتم اما او هیچ وقت راه درست را نمی رفت وهمواره در بیراهه سیر می کرد تا این که روزی در خانه هنگامی که مادرم نامه اخراجم از دانشگاه را نشانم داد، وقتی  که همه چیز را پایان یافته دیدم دستم را بالا بردم و برای آن که بیشتر تحقیر نشوم سیلی محکمی به صورت مادرم نواختم و...
جوان 23 ساله ای که در اتاق تجسس کلانتری سجاد مشهد مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفته بود پس از آن که راز سرقت های شبانه خود را فاش کرد مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری نشست و در حالی که عنوان می کرد خانواده آبرومندی دارم و نمی توانم به چشمان مادرم نگاه کنم به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: من در خانواده ای سرشناس و آبرومند رشد کردم به طوری که هیچ گاه در مدت تحصیل یا دوران جوانی مشکلی را در زندگی ام احساس نمی کردم، سارق نبودم و دستبند و پابندهای آهنین هیچ گاه بر دست و پاهایم قفل نشده بود. در واقع انسانی آرام و سر به راه بودم. تا این که 3 سال قبل وارد دانشگاه شدم.روزی یکی از دوستان دوران دبیرستانم که در سال سوم ترک تحصیل کرده بود و دیگر از او اطلاعی نداشتم به طور اتفاقی مرا در خیابان دید. از آن روز به بعد «فردین» همانند یک شیطان در مسیر زندگی ام قرار گرفت و مرا به گرداب نابودی کشاند. او مدام در گوشم زمزمه می کرد که بچه ای!، ترسویی!، با ما باش و از این دو روز زندگی لذت ببر. این گونه بود که پایم به میهمانی های شبانه باز شد، دیگر در شبکه های اجتماعی سیر می کردم و از انجام هیچ گناهی روی گردان نبودم. اطلاعات دیگران را در فضای مجازی هک می کردم. برای دیر آمدن های شبانه و گرفتن پولی برای خوشگذرانی به پدر و مادرم که همه زندگی ام بودند دروغ می گفتم. اخاذی کردن از دیگران و کشیدن سیگار (بنگ) و همچنین مصرف مواد مخدر صنعتی برایم عادی شده بود. دیگر تقریبا درس و دانشگاه را رها کرده بودم و حتی نمی توانستم در امتحانات پایان ترم شرکت کنم. غرق در گناه بودم ولی  فکر می کردم خوشگذرانی  می کنم. مدتی بعد از دانشگاه اخراج شدم. فردین می گفت اشکالی ندارد خودم مدرک لیسانس برایت جور می کنم. آن شب سیاه در حالی که پس از مصرف شیشه دچار توهم شده بودم پا به خانه گذاشتم. ساعت 2 بامداد بود. مادرم با چشمانی نگران انتظارم را می کشید. به محض این که در را گشودم پاکت نامه ای را به دستم داد و گفت پسرم! چرا از دانشگاه اخراج شده ای؟ فهمیدم مادرم در جریان اخراجم قرار گرفته است برای آن که سرزنشم نکند شروع به سر و صدا و توهین کردم و با گفتن این جمله که «ربطی به تو ندارد!» سیلی محکمی به گوشش نواختم. حرف های زشتی به مادرم زدم اما او با چشمانی اشکبار فقط نگاهم می کرد. پدرم که متوجه ماجرا شد و آثار دستم را روی صورت مادرم دید فقط گفت از خانه برو بیرون! دیگر  آواره شده بودم. با فردین تماس گرفتم، مرا به خانه اش برد، از آن روز به بعد در سرقت های شبانه خودرو با او همراه شدم تا هزینه های اعتیادم را تامین کنم اما شب گذشته بالاخره دستگیر شدم و فردین گریخت... در همین لحظه زنی با اضطراب وارد اتاق شد و پسر خلافکار با دیدن مادرش دستان خود را مقابل صورتش گرفت و در حالی که با صدای بلند گریه می کرد، گفت: مادر! همان سیلی که به صورت تو زدم مرا با خاک یکسان کرد و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 24 بهمن 1395  11:10 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دزد یا مالخر !

دزد یا مالخر!

 
 
حدود 2 سال قبل یک خودروی پراید مقابل منزل ما پارک شده بود. من که به آن خودرو مشکوک شده بودم و احتمال می دادم سرقتی باشد. چند نفر را صدا زدم تا به من کمک کنند آن خودرو را سرکوچه ببریم. اما  ناگهان ماموران 110 رسیدند و مرا به اتهام سرقت دستگیر کردند. این بار هم فقط به خاطر کم شانسی کپسول گاز خودرو را از همسر یکی از دوستان قدیمی ام خریدم که این گونه زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفت و باز هم ... مرد 40 ساله که به اتهام عضویت در یک باند حرفه ای سرقت اموال داخل خودرو توسط ماموران کلانتری طبرسی جنوبی مشهد به دست قانون سپرده شده است در حالی که مخفیگاهش لبریز از اموال سرقتی بود و ادعا می کرد تنها گناهش خرید کپسول گاز مسروقه است به تشریح خلاصه ای از ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: پدرم راننده اتوبوس بود و در خط مشهد – گرگان کار می کرد. اگرچه او 2 زن داشت و ما 11 خواهر و برادر بودیم اما زندگی آرامی داشتیم و روزگار خوبی را می گذراندیم . من هم چون علاقه ای به تحصیل نداشتم و همواره به خاطر نمرات پایینم مورد تمسخر قرار می گرفتم در سال دوم راهنمایی ترک تحصیل کردم و در یک خیاطی به عنوان «پادو» مشغول به کار شدم. 9 سال در آن کارگاه خیاطی کار کردم تا این که  استاد کار شدم. پس از آن که خدمت سربازی را به پایان رساندم دوباره همان شغل را ادامه دادم. سال 1380 بود که پدرم به دلیل عارضه قلبی جان سپرد و مادرم که همسر اول پدرم بود دچار بیماری شد. در حالی که همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند من سرپرستی مادرم را به عهده گرفتم و در سال 1382 ازدواج کردم. حدود 18 ماه دوران نامزدی ما طول کشید تا این که زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. زندگی آرامی داشتیم تا این که 2 سال قبل به اتهام سرقت یک دستگاه پراید دستگیر و روانه زندان شدم. آن روز وقتی از منزلم بیرون آمدم  خودروی پرایدی که به طرز مشکوکی پارک شده بود، توجهم را جلب کرد. تصمیم گرفتم خودرو را تا سر کوچه ببرم و بعد با پلیس تماس بگیرم. به همین خاطر از چند نفر کمک خواستم و آن ها پراید را تا سر کوچه هل دادند. 
در این هنگام ماموران پلیس 110 مرا دستگیر کردند و مدت کوتاهی را روانه زندان شدم. پس از آزادی از زندان یک روز برادرم را نیز به اتهام سرقت یک موتورسیکلت که پلاک ناخوانایی داشت، دستگیر کردند. آن روز زن جوانی که به همراه شوهر صیغه ای اش، اکنون در این پرونده سرقت دستگیر شده اند، جواز کسب آرایشگاه مادرش را به عنوان ضمانت برادرم به دادسرا سپرد و این گونه من با آن زن جوان که از همسایگان پدرم بود آشنا شدم ولی پس از آن دیگر ارتباطی با هم نداشتیم البته می دانستم که او چند ماه قبل به عقد موقت فرد  دیگری درآمده است. این درحالی بود که شوهر او را نیز از چند سال قبل می شناختم ولی ارتباطی با او نداشتم تا این که 2 روز قبل آن زن جوان کپسول گاز یک خودرو را نزد من آورد و گفت چون شوهرش بیمار است می خواهد کپسول گاز را به مبلغ 300 هزار تومان بفروشد. من هم که از ماجرای سرقت های آن ها اطلاعی نداشتم کپسول را به  مبلغ 200 هزار تومان خریدم. الان هم اگرچه از کارم پشیمانم اما در مورد لوازم سرقتی دیگری که از خانه ام کشف شده است نمی دانم چه بگویم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 25 بهمن 1395  6:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از پرداخت مهریه

فرار از پرداخت مهریه
 
 

مرا اشتباهی دستگیر کرده اند ولی در پاتوق دزدان زندگی می کردم تا این که مأموران انتظامی، آن مکان را به محاصره در آوردند و اموال مسروقه زیادی را کشف کردند، اما ... .
 مرد 28ساله افغانستانی در حالی که ادعا می کرد در ایران متولد شده است اما مدارک هویتی ندارد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: من بی سواد هستم. پدر و مادرم سال ها قبل به ایران مهاجرت کردند و من در مشهد متولد شدم، آن زمان درشهرک شهیدرجایی سکونت داشتیم، پدرم در یک سانحه رانندگی جان باخت و من در کنار مادرم و برادرم به زندگی ادامه دادم. پدرم بیماری فراموشی داشت و بنا به گفته دیگران، یک دستگاه خودروی نیسان با او برخورد کرده و از محل متواری شده بود. خواهرم نیز با یک جوان ایرانی ازدواج کرد و برای ادامه زندگی عازم اروپا شد.  وقتی به سن 14سالگی رسیدم، خواهرم از فنلاند به ایران آمد و مرا داماد کردند. آن ها خواهر دوست برادرم را که از یک خانواده افغانستانی بود، به عقد من در آوردند و این گونه زندگی مشترک ما آغاز شد. دو سال بعد، دخترم به دنیا آمد و من مجبور بودم در کنار مادرم زندگی کنم. ولی همین موضوع، باعث شروع اختلافات من و همسرم شد چرا که همسرم راضی نبود مادرم نزد ما زندگی کند و معتقد بود که باید زندگی مستقلی داشته باشیم. از سوی دیگر، مادرم نیز دچار بیماری عصبی بود و مدام غر می زد، به همین دلیل آن ها با یکدیگر دعوا می کردند و من نمی دانستم در این میان چه تصمیمی بگیرم. با آن که من فقط سه میلیون تومان سرمایه داشتم که آن را هم برای رهن منزل داده بودم، ولی همسرم به دادگاه می رفت و به خاطر پرداخت نکردن نفقه از من شکایت می کرد. در این شرایط او 114سکه مهریه اش را به اجرا گذاشت و من برای آن که سکه ها را به او پرداخت نکنم، به افغانستان گریختم.  حدود 18ماه در افغانستان ساکن شدم و در یک مرکز خرید به عنوان نگهبان کار می کردم تا این که هشت ماه بعد از رفتن من، همسرم نیز به طور غیابی طلاق گرفت و دخترم را با خودش برد. وقتی فهمیدم آب ها از آسیاب افتاده است، دوباره به مشهد بازگشتم و در کارهای ساختمانی مشغول به کار شدم.  حدود دو سال قبل دختر و همسرم را دیدم، اما آن ها با صراحت گفتند که حاضر نیستند با من زندگی کنند. الان هم هیچ اطلاعی از آن ها ندارم و نمی دانم در کجا زندگی می کنند. این در حالی بود که من در یک خانه اجاره ای زندگی و گاهی به عنوان کارگر بنایی در ساختمان ها کار می کردم. روز حادثه هم به بولوار دانش آموز رفتم تا پول چهار روز کارگری ام را بگیرم. وقتی به خانه بازگشتم، ناگهان مأموران کلانتری طبرسی جنوبی مشهد با حکم قضایی وارد منزل شدند و پس از کشف یک وانت اموال مسروقه، مرا نیز به همراه دزدانی که آن جا بودند دستگیر کردند ولی من نقشی در سرقت ها نداشتم و تنها در مخفیگاه دزدان سکونت می کردم ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 26 بهمن 1395  8:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ماجرای سرگردانی یک زن!

ماجرای سرگردانی یک زن!  
 
 
همسر و پسر 3 ساله ام را نیمه های شب به منطقه ای دوردست در اطراف شهر بردم و در بیابان  رهایشان کردم.  تا این که...
جوان 25 ساله که سراسیمه و آشفته وارد کلانتری شده بود با این ادعا که می خواستم همسرم را تنبیه کنم پرده از ماجرایی تلخ برداشت و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در خانواده ای رشد کردم که پدر و مادرم همواره با یکدیگر درگیری داشتند و در میان همین مشاجره ها و جدال های خانوادگی، پدرم، من و مادرم را به سختی تنبیه می کرد. او حتی برخی از خطاهای مرا نیز به حساب مادرم می گذاشت و او را به شدت کتک می زد. این کشمکش های تلخ از من کودکی گوشه گیر و منزوی ساخته بود تا جایی که حس انتقام جویی در وجودم شعله می کشید . آن زمان فکر می کردم قدرت زندگی در دستان مردی است که همسر و فرزندانش از او وحشت داشته باشند و همه حرف هایش را بی چون و چرا اطاعت کنند. در این شرایط و با وجود آن که علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم تا مقطع دیپلم تحصیلاتم را ادامه دادم تا این که در شهرداری استخدام شدم و با پس اندازهایم یک دستگاه پراید مدل پایین خریدم. هنوز بیشتر از 20 بهار از عمرم نگذشته بود که با دختری همسن و سال خودم ازدواج کردم. این در حالی بود که همواره مورد سرزنش دوستانم قرار می گرفتم چرا که آن ها معتقد بودند من زودتر از زمان معمول ازدواج کرده ام. در آغاز زندگی مشترک وقتی اختلافات شدید خانوادگی و ماجراهای تلخ و تنبیهات پدرم را به خاطر می آوردم تصمیم گرفتم کارهای او را تکرار نکنم تا مشکلی در زندگی خانوادگی ام نداشته باشم. پس از مدتی دچار بحران مالی شدم و به اصرار همسرم خودروی پرایدم را فروختم تا از این وضعیت اقتصادی رهایی یابم اما همین موضوع ریشه همه اختلافات و بدبختی های من در زندگی ام شد. چرا که تصور می کردم اگر اصرارهای همسرم نبود و خودرو را نمی فروختم، اکنون وضعیت مالی مناسبی داشتم. بارها از همکاران و دوستانم شنیده بودم که می گفتند زن می تواند همسرش را گدا یا پادشاه کند. این ضرب المثل حس انتقام جویی خطرناکی را در من به وجودآورده بود به طوری که به بهانه های مختلف او را با مگس کش و کمربند کتک می زدم و یا در انباری زندانی اش می کردم. در حالی که پسر کوچکم وارد سومین سال زندگی اش شده بود، همسرم هیچ گاه از من جدا نشد و همه چیز را تحمل کرد. اختلافات ما هر روز بیشتر می شد تا این که شب گذشته دوباره بهانه گیری کردم و تصمیم خطرناکی گرفتم. شب از نیمه گذشته بود که همسر و پسر سه ساله ام را به نقطه ای دوردست در بیابان های اطراف مشهد بردم و در تاریکی شب رهایشان کردم. بعد از آن تلفن همراهم را نیز خاموش کردم و به خانه بازگشتم تا بدین وسیله آن ها را تنبیه کرده باشم. ولی اکنون هیچ اطلاعی از آن ها ندارم... شایان ذکر است با دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) مأموران انتظامی با بررسی چندین فرضیه و انجام تحقیقات تخصصی موفق شدند همسر و فرزند مرد جوان را که با کمک یکی از شهروندان به حرم مطهر رضوی منتقل شده بودند، بیابند...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 27 بهمن 1395  6:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رقابت بر سر زیبایی!

رقابت بر سر زیبایی!  
 
 

دیگر از هر چه گوشی و تلگرام است بدم می آید. می خواهم به زندگی عادی خودم بازگردم چرا که یک پیامک بچه گانه در شبکه تلگرام زندگی ام را به هم ریخت و مرا تا مرز نابودی کشاند...
دختر 17 ساله در حالی که عنوان می کرد از نگاه کردن به چشمان پدرم شرم دارم و بازیچه دست جوانی هوسران قرار گرفتم به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: همه چیز از یک شوخی ساده بچه گانه آغاز شد. در کلاس دوم هنرستان بودم که متوجه شدم دوستانم در تلگرام به عکس فردی نگاه می کنند و هر کدام نظری می دهند. من بر اثر کنجکاوی عکس آن پسر را به همراه شماره تلفنش گرفتم. ابتدا مقابل همکلاسی هایم چیزی بر زبان نیاوردم اما ساعت 12 شب و به دور از چشمان پدر و مادرم پیامی برای او فرستادم. ابتدا این پیامک ها با متلک پرانی و مسخره کردن او در رابطه با تیپ و قیافه اش آغاز شد. زمانی به خود آمدم که چند ساعت با او پیامک بازی کرده بودم. صبح که با خستگی زیاد به مدرسه رفتم از صحبت های همکلاسی هایم فهمیدم که این پسر به هر کسی توجه نشان نداده و تنها با یکی از همکلاسی هایم که چهره جذابی دارد رابطه برقرار کرده است. با این حرف ها مصمم شدم تا با «مسعود» ارتباط داشته باشم. از شب بعد عکس های زیبایی از خودم فرستادم تا بداند با چه کسی مراوده دارد و ارتباط با دوستم را قطع کند. خلاصه رقابت بر سر زیبایی ادامه داشت تا این که مسعود در پیامکی نوشت از من خوشش آمده و ارتباط خود را با دوستم قطع کرده است. خوشحال از این موضوع 5 ماه به ارتباطم با او ادامه دادم. دیگر درس هایم ضعیف شده بود و خانواده ام به من شک کردند. مدتی بعد پدرم که با بررسی گوشی تلفن من متوجه ارتباطم با مسعود شده بود ، رفتارش نسبت به من بسیار سرد شد اما من به خودم نیامدم و اهمیتی به موضوع ندادم تا این که مسعود شبی از من خواست با یکدیگر ملاقات کنیم و گفت در منزل آن ها به دیدارش بروم. اما من قبول نکردم و خواستم که در خیابان قرار بگذارد. چند لحظه بعد او پیامک تهدیدآمیزی فرستاد که اگر به خواسته اش عمل نکنم عکس هایم را برای پدرم می فرستد. با خواهش و تمنا از او خواستم تا از این ملاقات نامعقول بگذرد ولی او زیر بار نرفت و به تهدیدهایش ادامه داد. ناچار به بهانه رفتن به مدرسه به دیدن مسعود رفتم. وقتی زنگ در منزل آن ها را به صدا درآوردم زن جوانی با وضعیت بسیار زننده در را گشود و مرا به اتاق مسعود هدایت کرد. چند لحظه بعد مسعود با خنده های شیطانی وارد اتاق شد و از این که من با پوشش مناسب بودم مسخره ام کرد و از من خواست راحت باشم. وقتی مقاومت مرا دید به زور متوسل شد و... در حالی که ترس وجودم را فراگرفته بود با چشمانی گریان خانه مسعود را ترک کردم اما وقتی به چشمان سوال برانگیز پدرم نگاه کردم نتوانستم از شرم و حیا چیزی بگویم. دیگر درس هایم به کلی ضعیف شده بود و مسعود هم به ندرت پاسخ مرا می داد. وقتی با او تماس می گرفتم تا دلیل این کارش را بفهمم پسر دیگری تلفن او را پاسخ می داد و از من می خواست که با او در ارتباط باشم. دیگر از خودم بدم آمده بود که چگونه بازیچه یک پسر هوسران شده ام و درس و مدرسه ام را فدای یک ارتباط احمقانه کردم. موضوع را به خانواده ام گفتم و با یکدیگر به کلانتری آمدیم تا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 28 بهمن 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از کوچه نشینی تا زندان

از کوچه نشینی تا زندان
 
 
از زمانی که به خاطر دارم حتی نتوانسته ام یک روز را بدون نگرانی و ترس از دستگیری سپری کنم. هر گاه از دور خودروی پلیس یا یکی از ماموران انتظامی را می دیدم احساس می کردم که در تعقیب من هستند به همین خاطر مدام مراقب بودم تا در کمین نیروهای انتظامی قرار نگیرم. با وجود  این مراقبت ها تاکنون 5 بار دستگیر شده ام و مدت زیادی از سال های جوانی ام را پشت میله های زندان سپری کرده ام تا این که آخرین بار...
جوان 27 ساله که به جرم کیف زنی و گوشی قاپی از عابران توسط کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده بود با بیان این که خودنمایی، عیاشی و رفیق بازی روزگارم را سیاه کرد به تشریح زندگی گذشته خود پرداخت و گفت: در منطقه ای زندگی می کردیم که بسیاری از جوانان و نوجوانان محلمان برای خودنمایی نزد یکدیگر دست به کارهای خلاف می زدند و سپس همین کارهای زشت را با آب و تاب و هیجان برای یکدیگر تعریف می کردند. آن زمان من هم که در کلاس دوم راهنمایی تحصیل می کردم وقتی از مدرسه به خانه بازمی گشتم پای حرف های آن ها می نشستم و با شور و شوق خاصی به خلافکاری های توام با خالی بندی های آن ها گوش می کردم. این کوچه نشینی ها تا نیمی از شب ادامه داشت به طوری که دیگر درس و مدرسه را رها کردم و برای تجربه این هیجانات توخالی با یکی از آن ها همراه شدم. پدر و مادرم زمانی فهمیدند که من درس و مدرسه را رها کرده ام که یک بار پلیس ما را به اتهام  مظنون بودن به سرقت دستگیر کرد. از آن روز به بعد پدرم مرا از خانه بیرون کرد و من به پاتوق دوستان خلافکارم رفتم. آن جا شب ها تا اوایل بامداد خوشگذرانی می کردیم و هنگام سپیده صبح سرقت های خود مانند دستبرد به اموال خودروها را انجام می دادیم. استعمال موادمخدر، مشروبات الکلی و ارتباط با زنان خیابانی نمونه ای از به اصطلاح خوشگذرانی های ما بود. با انجام این کارهای خلاف تاکنون 5 بار دستگیر شده ام و در واقع روزگارم را بین زندان و آزادی می گذراندم و مدام در حال رفت و آمد به زندان بودم. آخرین باری که پس از 3 سال تحمل کیفر آزاد شدم با یکی از دوستانم که پاتوقی در شرق مشهد داشت تماس گرفتم و نزد او رفتم. چند روز بعد دوباره سرقت هایم را شروع کردم تا این که با زن 38 ساله تبعه خارجی آشنا شدم و او را که مطلقه بود و پسری 18 ساله داشت، به عقد موقت خودم درآوردم. از آن روز به بعد سوار موتورسیکلت پسر زن صیغه ای ام می شدم و با یکدیگر کیف قاپی می کردیم. سپس به پاتوق «صفر» بازمی گشتیم و اشیای قیمتی داخل کیف ها را بین هم تقسیم می کردیم و مقداری هم به صفر می دادیم. چند ماه بعد با زن دیگری که 7 سال از من بزرگ تر بود آشنا شدم و بدون آن که زن اولم بفهمد او را هم به عقد موقت خودم درآوردم. روزگارم را با ادامه کارهای خلاف و سرقت می گذراندم تا این که همسر دومم باردار و بدین ترتیب همسر اولم از موضوع مطلع و اختلافاتمان شروع شد. در همین گیر و دارها همسر اولم را رها کردم ولی کیف قاپی را با پسرش ادامه می دادم. همسر اولم همواره تهدید می کرد که مرا به روز سیاه می نشاند چرا که پسرش را در سرقت ها با خودم همراه می کردم. این بود که یک روز بعدازظهر وقتی وارد پاتوق شدم ناگهان کارآگاهان پلیس آگاهی مخفیگاهمان را محاصره و تعداد زیادی از اموال و مدارک سرقتی را به پلیس آگاهی منتقل کردند. این گونه بود که من به همراه پسر زن اولم برای ششمین بار دستگیر شدم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 30 بهمن 1395  10:08 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وسوسه 500 هزار تومانی!

وسوسه 500 هزار تومانی!
 
 
چند سال قبل مأموران انتظامی مرا به جرم جعل اسناد دولتی دستگیر کردند. آن روزها با استفاده از مهرهای تقلبی و با شیوه های خاصی، مدارک و اسناد دولتی را جعل می کردم، به طوری که حتی امضاهای مسئولان و مدیران مربوطه قابل تشخیص نبود. نمی  دانم چه عاملی باعث شد تا به سمت جعل اسناد گرایش پیدا کنم ولی آن زمان که در دام قانون افتادم، با خودم عهد کردم که دیگر راه خطا نروم و مسیر درست زندگی را در پیش بگیرم تا این که چند ماه قبل وسوسه مبلغ 500هزار تومانی موجب شد تا دوباره صندوقچه جعل اسناد را بیرون بکشم و ... .
جوان 30ساله ای که به اتهام جعل اسناد نیروی انتظامی در دستگاه قضایی توسط کارآگاهان اداره مبارزه با جعل و کلاهبرداری پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی بازپرس محمدحسن اصولی صفار (بازپرس شعبه 410 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) پاسخ داد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: به درس و مدرسه هیچ علاقه ای نداشتم و نمی توانستم ادامه تحصیل بدهم. 
درس هایم خیلی ضعیف بود و همواره نمرات پایینی می‌گرفتم، به همین دلیل نتوانستم بیشتر از مقطع راهنمایی درس بخوانم و به ناچار با رها کردن کتاب و مدرسه وارد بازار کار شدم. برادر بزرگ ترم فروشگاه بدلیجات داشت، به همین خاطر من هم در کنار او به همین شغل ادامه دادم. پدرم نیز در کار خرید و فروش تلفن همراه بود و وضعیت مالی مناسبی داشت. حدود چهار سال با برادرم کار کردم تا این که 9سال قبل مادرم تصمیم گرفت مرا داماد کند. او در یکی از مکان های مذهبی دختری را پسندیده بود که پس از آن طبق آداب و رسوم سنتی ازدواج کردم. البته به خاطر بیماری تعریق کف دستم، از خدمت سربازی هم معاف شده بودم. 
ابتدا زندگی آرامی داشتم تا این که به سوی مصرف قرص های متادون (داروهای ترک اعتیاد) کشیده شدم و از آن زمان به بعد، اعتیاد شدیدی به مصرف داروهای مخدردار پیدا کردم. البته همسرم در جریان استفاده از این داروها قرار داشت، اما چیزی نمی گفت. روزگارم به همین ترتیب سپری می شد تا این که به جعل اسناد روی آوردم. خودم هم نمی دانم چه شد که برای اولین بار دست به این کار زدم. اما از هر طریقی بود سربرگ‌های رسمی،دولتی و غیردولتی را به دست می آوردم و به طرز ماهرانه ای اقدام به جعل می کردم. برخی از مهرهای جعلی را خودم می ساختم اما بعضی دیگر را به یک مهرساز سفارش می دادم و او با گرفتن مبالغ سنگین این مهرها را برایم آماده می کرد. 
سال 1392 به جرم جعل دستگیر شدم و تصمیم گرفتم دیگر این کار را ادامه ندهم. اما چند ماه قبل، یکی از دوستانم با پرداخت 500هزار تومان وجه نقد از من خواست تا وکالت نامه محضری برای انتقال سند یک خودروی گران قیمت برایش درست کنم، ولی  مأموران راهنمایی و رانندگی متوجه جعلی بودن وکالت نامه شدند و من دوباره دستگیر شدم... .
شایان ذکر است، از مخفیگاه متهم تعداد زیادی لوازم و ابزار جعل به همراه اسناد مربوط به نیروی انتظامی با امضای فرماندهانی که چند سال پیش بازنشسته شده اند، کشف و ضبط شده است.
 
 
ماجرای واقعی بر اساس یک پرونده قضایی 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 1 اسفند 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دزدان سنگدل

دزدان سنگدل!
 
 
آن قدر جسور و سنگدل شده بودیم که به پیر و جوان و زن و مرد رحم نمی کردیم. غرق در مواد افیونی بودیم و برای تأمین هزینه خوشگذرانی هایمان دست به انواع کارهای خلاف می زدیم به طوری که حتی به زائران امام رضا(ع) هم رحم نمی کردیم ... .
مرد 38ساله که موادمخدر همه وجودش را تسخیر کرده بود و چهره پرچین و چروکش او را 50ساله نشان می داد، با بیان این که هیچگاه روزهای خوشی را در زندگی تجربه نکرده است، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: از زمانی که مواد مخدر تنها مونس و رفیق صمیمی من در زندگی شد، روزگارم به سراشیبی افتاد و هر روز بیشتر به عمق این گرداب فاجعه سقوط می کردم. دیگر درس و مدرسه را رها کرده بودم و زندان، خانه دومم بود. خانواده ام وقتی نتوانستند مرا به راه راست هدایت کنند، از خانه بیرونم کردند. حالا دیگر تنها به جرم حمل و نگهداری موادمخدر راهی زندان نمی شدم، چراکه برای تأمین هزینه های اعتیادم مجبور بودم اموال دیگران را سرقت کنم. انواع خلاف ها و تجربه مخدرهای صنعتی جدید در همین پاتوق ها شکل می گرفت. خلافکاران در گروه های چند نفره نیمه های شب از پاتوق خارج می شدند و صبح ها در حالی که اموال مسروقه را در دست داشتند، برای مصرف مواد به پاتوق باز می گشتند اما سرقت از داخل خودروها دیگر نمی توانست هزینه خوشگذرانی های مرا تأمین کند. این بود که نقشه ای کشیدم و خودروی یکی از زائران حرم رضوی را از پارکینگ سرقت کردم درحالی که مالک خودرو از شدت خستگی به خواب رفته بود و خانواده اش نیز عازم حرم رضوی شده بودند. به خاطر استرس زیاد با تیر فلزی داخل پارکینگ برخورد کردم و در حالی که مالک خودرو پشت سرم فریاد می کشید، از محل گریختم. آن روز به پاتوق رفتم و با همدستی دیگر خلافکاران، زورگیری و کیف قاپی را با استفاده از خودروی سرقتی آغاز کردیم. دیگر به صغیر و کبیر هم رحم نمی کردیم. حتی روزی یکی از همدستان افغانی ام، دختری را برای سرقت کیفش آن قدر روی آسفالت کشید تا آن دختر وحشت زده و خون آلود بند کیف را رها کرد. آن قدر در اوج رذالت به سر می بردیم که اگر مردی پول و شیئی گران قیمت نداشت، لباس هایش را پاره می کردیم و خنده مستانه سر می دادیم.مدتی به همین ترتیب سپری شد و ما پول فروش اموال مسروقه را صرف خوشگذرانی و تهیه مواد مخدر می کردیم. فکر می کردم دیگر پلیس نمی تواند مرا دستگیر کند ولی یک شب که در داخل پاتوق در حال مصرف موادمخدر بودیم، ناگهان کارآگاهان پلیس آگاهی را بالای سرمان دیدیم. آن ها تعداد زیادی از کیف های مالباختگان را از صندوق عقب خودروی 206 سرقتی پیدا کردند. آن روز مالک خودرو وقتی مرا با دستان بسته دید، گفت: شکی نداشتم که به زودی دستگیر می شوی، چون من زائر آقا بودم ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 2 اسفند 1395  7:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها