0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

او را نمی شناسم ...!

او را نمی شناسم...!
 
 

رابطه دوستی با همکلاسی ام مرا بدبخت و بیچاره کرد و پای مرا به کلانتری باز کرد. حالا با این پرونده ای که برایم درست کرده اند نمی دانم آینده ام چه خواهد شد و...
دختر جوانی که پهنای صورتش را اشک پوشانده بود و از شاکی اش طلب بخشش می کرد، به کارشناس و مشاور مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: بعد از گرفتن دیپلم موفق به قبولی در دانشگاه نشدم و تصمیم گرفتم در کلاس های هنری شرکت کنم تا اوقات فراغتم را پر کنم. حدود یک سال و نیم پیش در آموزشگاه با یکی از پسرها رابطه دوستی برقرار کردم. او 10 سال از من بزرگ تر بود و با توجه و محبت هایش مرا جذب خودش کرد. «محراب» آن قدر محترمانه و مودب با من رفتار می کرد که فکر می کردم با تمام مردها فرق می کند. بعد از گذشت مدتی او توانست اعتماد مرا به خودش جلب کند. به طوری که تمام زندگی ام در محراب خلاصه شده بود و وابستگی عاطفی ام آن قدر شدید بود که باید او را هر روز ملاقات می کردم. تا این که قرار شد محراب به خواستگاری ام بیاید. او قبل از خواستگاری ادعا کرد که قبلا ازدواج کرده و همسرش را به خاطر خیانتی که کرده بود طلاق داده است. من هم که عاشق محراب شده بودم گفتم که در گذشته هرچیزی که اتفاق افتاده تمام شده و به آینده ما ربطی ندارد. اما غافل از این که بدبینی و سوء ظن او به همسر اولش باعث جدایی آن ها شده و این ناهنجاری ها ادامه دارد. مدتی گذشت ولی محراب به خواستگاری ام نیامد این درحالی بود که  او مرا زیر نظر داشت و گاهی اوقات مرا تعقیب می کرد. کم کم رفتارهایش تغییر کرد. بر سر چند دقیقه تاخیر دعوا راه می  انداخت و با توهین ادعا می کرد که من حتما دوست دیگری دارم! سوء ظن ها و بدگمانی هایش ادامه داشت تا جایی که برخی اوقات تلفن همراهم خاموش می شد باید کلی دلیل و توضیح می آوردم تا او قانع شود که عمدی در کار نبوده است. تحمل این کارهای ناپسندش را نداشتم و با یکی از دوستانم مشورت کردم. دوستم معتقد بود که حتما محراب کاسه ای زیر نیم کاسه دارد که به من تهمت می زند! این گونه بود که من هم تصمیم گرفتم تا محراب را به دام بیندازم و با اجیر کردن راننده آژانس، شماره پلاک خودروی محراب را به او دادم و از راننده آژانس خواستم که خودرو را تعقیب کند. اما متاسفانه آن روز خودروی محراب در اختیار خواهرش بود و راننده آژانس نیز در تعقیب خودرو حرکت می کند و بعد از طی مسافتی، خواهر محراب متوجه راننده آژانس می شود و از ترس با پلیس تماس می گیرد و راننده آژانس دستگیر می شود و در بازجویی، اعتراف می کند که از طرف من اجیر شده است. با توجه به این که خواهر محراب قصد جدایی از همسرش را داشته  فکر
می کند که راننده آژانس به قصد تهدید به تعقیب او پرداخته است و من هم اطلاعی از اختلافات آن ها نداشتم و اظهار کردم که راننده آژانس هیچ ربطی به پرونده آن ها ندارد و ناخواسته این اتفاق رخ داده است و با حضور محراب در کلانتری بی گناهی ما مشخص می شود. اما محراب بی توجه به من گفت که مرا نمی شناسد و ...هیچ گاه به ذهنم خطور نمی کرد که محراب روزی مرا این گونه تنها بگذارد و به من پشت کند.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 9 دی 1395  10:32 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عقده های سرکش

عقده های سرکش
 
 
 عقده ها و حقارت های ناشی از طلاق پدر و مادرم از من یک فرد سرکش ساخت به طوری که برای خودنمایی و سرکوب کردن این عقده ها و حقارت ها دست به هر کاری می زدم تا جایی که دیگر به یک زورگیر خشن تبدیل شدم و ...
جوان 18 ساله در حالی که مورد سرزنش شاکیانش قرار گرفته بود به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: شش سال قبل زمانی که من 12 سال بیشتر نداشتم پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. خانواده پنج نفره ما از هم پاشید بعد از ماجرای طلاق پدرم به دنبال زندگی خودش رفت و من و برادرم نزد مادرم ماندیم آن زمان من شاهد اعتیاد برادرم بودم او 20 سال بیشتر نداشت و برای  تهیه هزینه های اعتیادش دست به سرقت می زد به طوری که بارها دستگیر و روانه زندان شد. مادر بیچاره ام هر بار با التماس از شاکیان او رضایت می گرفت تا مدت کمتری را در زندان بماند. او آخرین بار نیز به انباری منزل همسایه در مجتمع مسکونی دستبرد زد و هنوز در زندان تحمل کیفر می کند. مادرم نمی توانست او را کنترل کند چرا که خودش نیز باید برای تامین هزینه های زندگی در بیرون از منزل کار می کرد. در این شرایط بود که من هم ترک تحصیل کردم و اوقاتم را در پارک نزدیک منزلمان می گذراندم تا این که با جوان 20 ساله ای در پارک آشنا شدم. صمد همانند من فرزند طلاق بود و هر روز به پارک می آمد. من و او خیلی زود صمیمی شدیم و در زیر درختان پارک مصرف حشیش را آغاز کردیم. دیگر احساس آزادی می کردم و هر کاری را که دلم می خواست انجام می دادم مادرم نیز مرا رها کرده بود و کاری به کارم نداشت در یکی از روزها در حالی که با صمد مشغول مصرف حشیش بودیم او پیشنهاد کرد برای تامین مخارجمان، زورگیری کنیم. من هم که برای سرپوش گذاشتن بر عقده هایم از هیچ کاری دریغ نمی کردم و دوست داشتم همه از من حساب ببرند پیشنهادش را پذیرفتم و با او همراه شدم. آن روز عصر صمد سوار موتورسیکلت اش شد و من هم ترک او نشستم درحالی که خنجری را به کمرم بسته بودم. ابتدا به سمت کوچه های خلوت حرکت کردیم اما طعمه ای برای زورگیری نیافتیم وقتی دوباره به پارک بازگشتیم دختر نوجوانی را در حال صحبت با گوشی تلفن همراه دیدیم من از موتور پیاده شدم و با تهدید خنجر گوشی او را قاپیدم. دختر نوجوان آن قدر ترسیده بود که حتی  فرصت گریه کردن هم نیافت از آن روز به بعد من و صمد برای تامین هزینه های اعتیادمان زورگیری می کردیم تا این که در آخرین سرقت وقتی گوشی یک پسر جوان را با تهدید خنجر ربودیم ناگهان گشت پلیس به تعقیب ما پرداخت. کنترل موتورسیکلت از دست صمد خارج و واژگون شد در این لحظه من پیاده فرار کردم اما صمد دستگیر شد. چند ماه بود که از ترس دستگیری در پارک ها می خوابیدم تا این که صمد با من تماس گرفت و گفت مرا لو نداده اما باید مقداری پول به حسابش واریز کنم هنوز چند ساعت از این ماجرا نگذشته بود که ماموران آگاهی وارد مخفیگاهم شدند و مرا دستگیر کردند...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 دی 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زن صیغه ای ام کار می کرد و من ...

زن صیغه ای ام کار می کرد و من...
 
 

پس از آن که همسر اولم از من طلاق گرفت حضانت دختر کوچکم را به او ندادم و خواستم خودم او را بزرگ کنم اما از وقتی که بیکار شدم و با زنی که خودرو و خانه داشت ازدواج کردم نگهداری دخترم را نیز به پدر و مادرم سپردم تا موجب اختلاف بین من و همسر صیغه ای ام نشود. با این حال سرپرستی فرزند همسر صیغه ای ام را به عهده گرفتم تا این که...
مرد 34 ساله که به اتهام کودک آزاری و قتل پسر خردسال همسرش دستگیر شده است در حالی که حلقه دست بندهای آهنین گره خورده بر دستانش را جا به جا می کرد، پس از آن که صحنه مرگ پسربچه را در حضور قاضی احمدی نژاد و کارآگاه سلطانیان (افسر پرونده) بازسازی کرد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: پدرم نظامی و مادرم فرهنگی است. به همین دلیل من در یک خانواده مذهبی و متوسط جامعه رشد کردم. برادرانم همه تحصیلات عالیه دارند و از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردارند اما من بعد از آن که دیپلم گرفتم دیگر نتوانستم به تحصیلاتم ادامه بدهم چون علاقه ای به درس نداشتم. 15 سال قبل بود که برای گذراندن دوران آموزش خدمت سربازی عازم بیرجند شدم و پس از آن خدمت سربازی ام را در مشهد به پایان رساندم. در همین روزها بود که به خاطر سردردهای شدید متوجه یک بیماری مغزی شدم و به توصیه پزشکان تحت عمل جراحی قرار گرفتم. وقتی بهبود نسبی پیدا کردم به شغل نقاشی چوب روی آوردم و در یک کارگاه نقاشی مشغول کار شدم. حدود هفت ماه شاگردی کردم تا این که در این حرفه مهارت یافتم و استادکار شدم. چند سال بعد خاله ام دختری را که خانواده اش هیچ سنخیتی با خانواده ام نداشتند برای ازدواج با من پیشنهاد کرد. خاله ام باغی در روستای محل زندگی آن دختر داشت و به همین خاطر خانواده او را کاملاً می شناخت. من هم به خاطر بیماری که داشتم با آن دختر ازدواج کردم اما از همان روزهای اول زندگی اختلافات ما شروع شد. چرا که معیارهای ما در زندگی کاملاً با یکدیگر متفاوت بود. این زندگی هفت سال طول کشید ولی هیچ گاه نتوانستیم با یکدیگر به تفاهم برسیم. خانواده همسرم از نظر فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی با ما فاصله زیادی داشتند. از سوی دیگر نیز همسرم دوست داشت آزاد باشد ولی من مخالف رفتارهای او بودم این بود که او از من طلاق گرفت و من هم حضانت دختر کوچکم را به عهده گرفتم. چند ماه بعد مادرم، راننده یک تاکسی تلفنی را که از همسرش جدا شده بود به من معرفی کرد که با او ازدواج کنم. من هم دخترم را به پدر و مادرم سپردم و با او ازدواج کردم. البته من ریشه همه مشکلات و بدبختی هایم را در نزدیک شدن به عمویم می دانم چرا که او با پدرم اختلاف داشت و مرا تحریک می کرد. پس از ازدواج دوم، همسرم کار می کرد و من بیکار بودم. این در حالی بود که همسرم خانه داشت و مخارج زندگی را نیز تأمین می کرد و من در خانه از فرزند 10 ساله او مراقبت می کردم تا این که روز حادثه وقتی پسر همسرم داخل شلوارش ادرار کرده بود با عصبانیت او را داخل حمام انداختم که سرش به شیر آب خورد و جان سپرد...


ماجرای واقعی بر اساس یک پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 12 دی 1395  7:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تصاویر زشت ...!

تصاویر زشت...!
 
 

برای ازدواج فقط نمی توان عناوین خانواده ها را مدنظر گرفت بلکه باید شخصیت طرف مقابل را شناخت، چرا که گاهی اوقات عیب ها و مشکلات خواستگار پشت عناوین و مقام های خانواده اش مخفی می ماند تا زمانی که...
زن جوان در حالی که مدعی بود همسرش او را تهدید به جدایی از فرزند شیرخواره اش کرده است، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم و پرورش یافته مجالس روضه و هیئت های اهل بیت(ع) هستم. در دوره دبیرستان تحصیل می کردم که سرو کله خواستگاری پیدا شد که در همان ابتدا خودشان را همانند خانواده ما معرفی می کردند و چون پدرم اهل ایمان و باخدا بود، صحبت های پدر و مادر اردشیر را که بازنشسته و تحصیلکرده بودند، قبول کرد و گفت:  انگار طوری که خانواده اش  می گویند  اردشیر هم مثل والدینش خوب و معتقد به مسائل دینی است. با این تصورات و دیدگاه ها به خواستگاری اردشیر پاسخ مثبت دادم و در سن 17سالگی به عقد او درآمدم. مدتی را که نامزد بودیم، همه چیز به خوبی پیش می رفت و بعد از حدود یک سال زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از آن جایی که اردشیر مهندس ساختمان بود، در شرکتی از صبح تا عصر مشغول کار می شد، من هم در خانه تمام کار های منزل را انجام می دادم و عصر ها به امید دیدن اردشیر، دقیقه شماری می کردم. اما او بعد از آمدن به خانه، باز هم می گفت مقداری از کار هایش ناتمام است و خودش را در اتاق مشغول می کرد. این گونه رفتار او ادامه داشت و از من می خواست که مزاحم کارش نشوم و من هم در تنهایی به سر می بردم.
روز ها به همین ترتیب سپری می شد تا این که فرزندم به دنیا آمد و زندگی برای من دوچندان شیرین تر شد. پدر و مادرم با تولد اولین نوه خیلی شاد و خوشحال بودند و محبتشان نسبت به ما دو برابر شد، در حالی که خانواده اردشیر به فرزندم کم توجهی می کردند و زمانی که اردشیر در خانه نبود، به دیدن من و فرزندم نمی آمدند و همسرم نیز در مورد علت رفتار پدر و مادرش جواب سربالا می داد. اردشیر زمانی که در خانه به سر می برد، با لپ تاپش در اتاق، تا طلوع آفتاب کار می کرد به طوری که من و فرزندم را فراموش کرده بود. کم کم از این وضعیت نگران و خسته شده بودم و روابط ما نیز سرد و بی روح شده بود. تا این که، روزی کاملا اتفاقی متوجه تصویری مستهجن و زننده در تبلت همسرم شدم که روشن مانده بود. وقتی عکس های عریان و زشت زنان  را در صفحه نمایش تبلت همسرم مشاهده کردم، دنیا برایم تیره و تار شد. در این هنگام اردشیر با دیدن من و تبلت او که در دستم بود، بسیار عصبانی شد و شروع به فحاشی کرد که چرا به وسیله کارش دست زده ام. آن روز، اردشیر با کمال بی شرمی به دیدن عکس ها و فیلم های مستهجن ابراز علاقه کرد و من که با شنیدن صحبت های اردشیر شو که شده بودم،   واقعیت را قبول کردم و با آرامش به پند و اندرز او پرداختم اما نه تنها هیچ نتیجه ای نگرفتم، بلکه متوجه ارتباط او با زنان خیابانی نیز شدم. به همین خاطر از خانواده اش برای نجات همسرم کمک خواستم ولی آن ها نه تنها ناراحت نشدند بلکه مرا وادار به سکوت کردند و هشدار دادند که به زندگی همین گونه ادامه بدهم، چرا که این کار ها مربوط به دوران مجردی اش است. تصمیم گرفتم موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم که اردشیر متوجه شد و گوشی همراهم را از بین برد و رفت و آمدم را قطع کرد. تازه فهمیدم همسرم از نظر روانی دچار مشکلاتی است و باید به روانپزشک مراجعه کنیم ولی او حاضر نیست به مراکز مشاوره و روان پزشکی مراجعه کند. او مرا تهدید کرده که در صورت مخالفت با کارهایش، فرزندم را از من جدا می کند. حالا مانده ام با این مشکل چه کنم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 دی 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ارثیه شوم

ارثیه شوم
 
 

دلم به حال بچه های بی گناهم می سوزد که قربانی این ارثیه لعنتی و بی بند و باری های همسرم شده اند. نمی دانم چرا زندگی من این گونه به تباهی کشید به طوری که حتی در ازدواج دوم نیز رنگ سعادت و خوشبختی را ندیدم و اکنون...
زن 29 ساله ای که برای حل مشکل خانوادگی اش دست به دامان قانون شده بود با بیان این که نصیحت ها و التماس هایم برای بازگشت همسرم به راه صحیح زندگی فایده ای نداشت به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: وقتی تحصیلاتم در دبیرستان به پایان رسید عاشق جعفر شدم به طوری که دیگر ادامه تحصیل را به فراموشی سپردم و فقط به زندگی کنار او می اندیشیدم. خیلی زود جعفر با اصرار من به خواستگاری ام آمد و من بدون توجه به حرف های اطرافیانم که می گفتند جعفر پسر سالم و اهل زندگی نیست هیچ توجهی نکردم و به عقد او درآمدم اما تنها یک ماه از برگزاری مراسم عقدکنان سپری شده بود که فهمیدم همسرم به موادمخدر صنعتی اعتیاد دارد. این موضوع همه افکار و زندگی ام را به هم ریخت و تازه متوجه شدم که جعفر اهل زندگی نیست و من آینده خودم را تباه کردم این بود که تصمیم به جدایی از او گرفتم تا حداقل روزهای جوانی ام را نابود نکنم. دیگر حتی به زندگی زیر یک سقف با او هم نیندیشیدم و در همان دوران نامزدی زمانی که فقط 21 سال داشتم از او طلاق گرفتم. اما این موضوع باعث شد تا به بیماری افسردگی شدید دچار شوم چرا که علاقه زیادی به جعفر داشتم و هیچ گاه نمی توانستم این جدایی را تحمل کنم. به دلیل شرایط روحی حادی که داشتم مدتی در مرکز روان پزشکی بستری شدم و سپس با پیشنهاد پزشک معالجم تصمیم گرفتم در یک باغ سرا مشغول کار شوم تا همه چیز را فراموش کنم. مدتی بود که وضعیت روحی ام بهتر شده بود و دیگر به تلخی های گذشته فکر نمی کردم تا این که دوباره گرفتار یک عشق خیابانی شدم و نمی دانم چرا باز هم فریب حرف های عاشقانه را خوردم. اسحاق 36 ساله بود و با وعده و وعیدهای دروغین بسیار وانمود می کرد که خوشبختم می کند. او می گفت همسرش را به خاطر خیانتی که کرده طلاق داده است من هم حرف هایش را باور کردم و با وجود مخالفت پدرم تصمیم به ازدواج با او گرفتم. پدرم که با اصرارهای بچه گانه من روبه رو شده بود مرا به حال خودم رها کرد تا تصمیم نهایی را خودم بگیرم. این بود که با اسحاق ازدواج کردم و سرپرستی دو دخترش را نیز به عهده گرفتم اما خیلی زود اسحاق با بدرفتاری و پرخاشگری آن روی خودش را نشان داد و مدام به بهانه های مختلف مرا زیر مشت و لگد می گرفت در حالی که دختر بزرگ او با حکم دادگاه نزد مادرش رفت. پسر اول من نیز به دنیا آمد اما هیچ تغییری در رفتارهای زشت اسحاق به وجود نیامد تا این که با مرگ پدرشوهرم ارث خوبی به او رسید و زندگی مان را تغییر داد. اسحاق که تا آن روز با حقوق شاگردی و کارگری به سختی زندگی را می گذراند دیگر در عیاشی ها و پارتی های شبانه شرکت می کرد و با زنان خیابانی زیادی ارتباط داشت. او هیچ توجهی به من و سه فرزندم نمی کرد و تنها به خوش گذرانی می پرداخت تا این که روزی با بی شرمی تمام زن خیابانی را به خانه آورد و مدعی شد که دیگر نیازی به من ندارد و این گونه من و سه فرزندم را از خانه بیرون انداخت. حالا هم به قانون پناه آوردم تا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 14 دی 1395  1:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پیامک های آن مرد ناشناس

پیامک های آن مرد ناشناس
 
 
اگر همسرم به ماجرای رابطه من با آن مرد ناشناس پی ببرد بدون هیچ تردیدی زندگی ام متلاشی می شود و او مرا طلاق خواهد داد با این کار احمقانه ای که انجام داده ام هیچ دفاعی از خودم نمی توانم بکنم و اگر این موضوع لو برود  ...
زن 28 ساله در حالی که تلاش می کرد لرزش دستانش را پنهان کند با چهره ای مضطرب و نگران وارد اتاق کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد شد و با بیان این که مرد ناشناس برایم ایجاد مزاحمت می کند به تشریح چگونگی آشنایی خود با آن مرد ناشناس پرداخت و گفت: حدود یک سال قبل به همسرم اصرار کردم گوشی تلفن هوشمند برایم بخرد چرا که همه اطرافیانم گوشی های گران قیمت داشتند و مدام در شبکه های اجتماعی سرگرم بودند. آن ها از مطالب زیبا و علمی که در این شبکه ها پیدا می شد سخن می گفتند در حالی که گوشی تلفن من حتی امکان تصویربرداری نیز نداشت این بود که با اصرارهای من همسرم یک دستگاه گوشی تلفن هوشمند برایم خرید و از آن روز به بعد وارد شبکه های اجتماعی شدم. در این میان یکی از کانال های گروهی را پیدا کردم که اعضای آن به مباحث مذهبی، روان شناسی و جامعه شناختی می پرداختند. من هم که از این مطالب لذت می بردم بلافاصله عضو این گروه شدم تا به اطلاعات علمی بیشتری دسترسی داشته باشم با آن که دو فرزند سه و شش ساله داشتم اما بیشتر اوقاتم را در شبکه های اجتماعی می گذراندم و مطالب مفید را برای دیگر دوستان و بستگانم ارسال می کردم در کانالی که من عضو آن بودم مرد 42 ساله ای نیز مطالب روان شناسی می نوشت او مطالب زیادی برای گفتن داشت و ادعا می کرد در زمینه های متفاوتی علم دارد و درباره هر مسئله ای اظهارنظر می کرد. مطالب جذاب او طوری بود که مرا تحت تاثیر قرار داد و ناخواسته به تعریف و تمجید از او پرداختم این گونه بود که پیامک های ما به فضاهای خصوصی کشیده شد و او مطالبش را به طور خصوصی برایم ارسال می کرد. اما آرام آرام پیامک های او به درد دل های شخصی کشید و کم کم از ماجراهای تلخ زندگی اش و شکست ها و سختی هایی که پشت سر گذاشته بود برایم مطلب می نوشت من که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی این ارتباط ناشیانه برایم دردسر خواهد شد و زندگی ام را در آستانه متلاشی شدن قرار خواهد داد همچنان به پیامک هایش پاسخ می دادم و سعی می کردم به او دلداری بدهم اما چیزی نگذشت که پیامک های او به مطالب عاشقانه و ابراز علاقه به من تبدیل شد. ابتدا متوجه موضوع نبودم اما یک لحظه به خود آمدم که اگر همسرم متوجه این ارتباط شود دیگر کارم به طلاق می کشد این بود که نزد یک مشاور رفتم و با او صحبت کردم تنها توصیه مشاور اجتماعی و خانواده این بود که باید بلافاصله رابطه ام را با آن مرد ناشناس قطع کنم اگرچه دلم به حال آن مرد می سوخت اما نمی توانستم به همسرم خیانت کنم به همین دلیل دیگر به پیامک هایش پاسخی ندادم تا این که آن مرد ناشناس مرا تهدید کرد که اگر رابطه ام را با او قطع کنم همه پیامک هایم را برای همسرم و خانواده اش ارسال خواهد کرد دیگر از مزاحمت های او و تهدیدهایش می ترسم چرا که زندگی ام با این کار احمقانه در آستانه نابودی قرار گرفته است... شایان ذکر است به دستور سرهنگ حاجی زاده (رئیس کلانتری) رسیدگی به این پرونده آغاز شد.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 15 دی 1395  10:29 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

می خواستم به روز باشم اما...

می خواستم به روز باشم اما...
 
 

فقط برای وقت گذرانی در اینترنت جست وجو می کردم و بیشتر اوقات در فضای مجازی بودم چرا که بی حوصله و بی هدف روزگار می گذراندم تا این که با بنیامین در شبکه های اجتماعی آشنا شدم. من و بنیامین همسن و سال بودیم و او خیلی خوب توانست با چرب زبانی و فریب کاری مرا شیفته خودش کند تا این که...
زن جوانی که با حالت غیرطبیعی در پارک ملت مشهد دستگیر شده و مدعی بود هیچ کسی را ندارد، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: بدبختی و بیچارگی من از زمانی شروع شد که خواستم به روز و به قول معروف «آنلاین» باشم. به همین خاطر هم قید همسر  و فرزندم را زدم تا با آن مرد حیله گر ازدواج کنم اما او روزگارم را سیاه و مرا همانند نخاله ای بی ارزش خوار و ذلیل کرد. قبل از طلاق زندگی آرام و ساده ای را در کنار همسر و دختر چهار ساله ام داشتم. همسرم مرد بی ریا و ساده ای بود در واقع کاری به مد، اینترنت و رایانه نداشت. از آن جا که بیشتر دوستان و بستگانم طبق مد روز لباس می پوشیدند و زندگی تجملاتی داشتند اما همسر من آن قدر ساده و بی خیال بود که هیچ توجهی به خواسته های من نمی کرد و همیشه یک مدل لباس می پوشید و هیچ تغییری در آرایش و ظاهر خود نداشت. این موضوع باعث دلسردی من می شد به طوری که کم کم از همسرم فاصله گرفتم و با سیر در فضای مجازی با بنیامین آشنا شدم. او تک پسر خانواده بود و پدر و مادرش همه نوع امکانات رفاهی را برای او فراهم کرده بودند. در ابتدای دوستی مان من از این که متأهل هستم سخنی نگفتم و فقط برای سرگرمی با بنیامین گفت وگو می کردم اما وقتی مدتی از ارتباط مان گذشت متوجه شدم که وابستگی و علاقه شدیدی به او پیدا کرده ام این بود که با بنیامین درباره همسر و فرزند خردسالم صحبت کردم و انتظار داشتم که با گفتن واقعیت های زندگی ام دیگر ارتباطش را با من قطع کند ولی بنیامین به من ابراز عشق و علاقه کرد و مدعی شد مرا با داشتن فرزند نیز دوست دارد و بعد از جدایی از همسرم با من ازدواج می کند. با شنیدن این حرف ها از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چرا که فکر می کردم در چند قدمی خوشبختی و سعادت قرار گرفته ام بعد از آن بود که سر ناسازگاری با همسرم گذاشتم و اختلافات ما روز به روز بیشتر شد. به پیشنهاد بنیامین همسرم را متوجه ارتباطم با یک مرد غریبه کردم تا او زودتر مرا طلاق بدهد. همسرم نیز به محض پی بردن به ارتباط من و بنیامین دادخواست طلاق داد و بعد از هشت سال زندگی مشترک و بدون هیچ گونه دریافت حق و حقوقی از شوهرم جدا شدم. در حالی که خانواده ام از این رفتار من به شدت خشمگین بودند و مرا سرزنش و طرد کردند از سوی دیگر با به عهده گرفتن حضانت دختر چهار ساله ام توسط پدرش احساس کردم تمام هستی ام را از دست داده ام و به سوی خانه مجردی بنیامین به راه افتادم. او مرا چند روزی در آن لانه فساد نگه داشت تا که برای او و دوستانش بساط مشروب خوری و استعمال مواد مخدر را فراهم کنم. مدتی صبر کردم و این گونه به زندگی با او ادامه دادم تا این که یک روز موضوع ازدواج دائم را مطرح کردم اما او گفت: همین یک ماه عقد موقت هم برایت زیاد بود! دیگر چیزی نمی شنیدم. دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و با مصرف مشروب آن خانه را ترک کردم و در پارک از حالت طبیعی خارج شده بودم که مأموران مرا دستگیر کردند. به گفته بنیامین من زن بیچاره و بی عاطفه ای هستم که با رها کردن خانواده ام دیگر هیچ کسی حاضر نیست با من ازدواج کند و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 16 دی 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بازگشت نزد ناپدری

بازگشت نزد ناپدری
 
 
آن قدر تحت تأثیر حرف های نادرست دیگران درباره ناپدری ام قرار گرفته بودم که هیچ گاه به خوبی های او نمی‌اندیشیدم و همه رفتار و گفتار او را طوری  جلوه می دادم که انگار ناپدری ام جز آزار و اذیت من کار دیگری ندارد.اما  ... .
نوجوان 16ساله که شکایت خود را از ناپدری اش پس گرفته و قصد دارد دوباره زندگی خود را در کنار مادر و ناپدری اش ادامه دهد، به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: وارد هفتمین بهار زندگی ام شده بودم که مُهر طلاق در شناسنامه مادرم خودنمایی کرد. آن روزها من در کلاس اول ابتدایی خواندن و نوشتن را یاد می گرفتم. مادرم که حضانت مرا به عهده داشت، پرونده ام را از مدرسه گرفت و مرا به همراه خود به شهرستان برد، تا نزد پدربزرگم زندگی کنیم. خانواده پدربزرگم مرا خیلی دوست داشتند و هزینه های تحصیلم را می پرداختند اما هنوز دو سال از این ماجرا نگذشته بود که مردی از مادرم خواستگاری کرد. با آن که حبیب آقا پسری هم سن و سال من داشت، ولی باز هم به مادرم قول داد تا از من نیز همانند پسر خود مراقبت و حمایت کند. بدین ترتیب، زندگی من در کنار مادر و ناپدری ام شکل جدیدی به خود گرفت تا این که مادرم فرزند دیگری به دنیا آورد و من از آن روز به بعد احساس کردم که رفتار حبیب آقا با من تغییر کرده است و به هر بهانه ای مرا اذیت می کند. این در حالی بود که اطرافیان و حتی دوستانم ماجراهایی را از کودکانی تعریف می کردند که توسط ناپدری هدف بی مهری و اذیت قرار گرفته بودند. این حرف ها باعث می شد من هم به رفتار و گفتار ناپدری ام نظر منفی داشته باشم به طوری که کارهای خوب او را نیز بد جلوه می دادم و سعی می کردم با رفتاری ناشایست از او انتقام بگیرم. تلاش های حبیب آقا برای سر به راه کردن من هیچ نتیجه ای نداشت و من هر روز بیشتر تحت تأثیر حرف های دیگران قرار می گرفتم و از هیچ کاری برای زجر دادن حبیب آقا دریغ نمی کردم؛ تا این که خودم از این وضعیت خسته شدم و دوباره به شهرستان بازگشتم تا با پدربزرگم زندگی کنم. در همین حال، درس و مدرسه را رها کردم و تصمیم گرفتم برای تأمین هزینه های زندگی، نزد یکی از دوستان خانواده پدربزرگم شاگردی کنم، اما ناپدری ام که از این وضعیت به شدت ناراحت بود، از صاحبکارم خواست تا عذر مرا بخواهد و من که دیگر از این کار حبیب آقا به شدت ناراحت شده بودم، از او شکایت کردم تا کاری به کارم نداشته باشد، اما در اتاق مشاوره کلانتری وقتی فهمیدم که ناپدری ام ، همه این کارها را برای بازگرداندن من به مدرسه و ادامه تحصیلم انجام داده است، از خودم خجالت کشیدم و دست او را بوسیدم. امروز متوجه شدم که همه ناپدری ها بد نیستند و گاهی افکار پوچ دیگران موجب می شود تا مسیر زندگی برخی از فرزندان طلاق به بیراهه کشیده شود و ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 18 دی 1395  10:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پسرم دزد نیست!

پسرم دزد نیست!
 
 

پسرم دزد نیست او فقط تحت تاثیر عقده های روانی و وضعیت نامناسب اقتصادی پدرش قرار گرفته و دست به چنین کار زشتی زده است. حالا اگر پلیس طبق قانون به او دست بند بزند و به اتهام سرقت در دادگاه محاکمه شود آینده اش چه خواهد شد و چگونه می تواند در میان هم کلاسی هایش سرش را بالا بگیرد و کارش را توجیه کند.
می ترسم اگر این اتفاق رخ دهد  پسرم ترک تحصیل کند و مانند پدرش به فردی خلافکار و بی مسئولیت تبدیل شود حالا از شما می خواهم که ...
زن 35 ساله در حالی که با التماس از ماموران انتظامی می‌خواست تا پدر شوهرش را راضی به گذشت از نوه اش بکنند درباره ماجرای دستبرد به حساب بانکی پدر شوهرش به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: سال هاست با بدبختی و فلاکت زندگی می کنم اما دم بر نمی آورم چرا که کوچک ترین اشتباه من ممکن است به آوارگی خانواده ام منجر شود. از زمانی که با «میرزا» ازدواج کردم هیچ گاه روزگار روی سعادت و خوشبختی به من نشان نداد. همسرم آن قدر بی عار و بی مسئولیت بود که هیچ گاه توجهی به خانواده اش نداشت. همواره بیکار بود و توقع داشت پدرش همه مخارج زندگی او را تامین کند. بیکاری و اعتیاد و مفت خوری، شوهرم را به سوی کارهای خلاف کشاند. به طوری که همه از کارهای او بیزار شده بودند و هیچ کس ارزشی برایش قائل نبود. شوهرم آن قدر به توهین و بی احترامی هایش ادامه داد تا این که پدرش او را از ارث محروم کرد. همسرم به نصیحت ها و دلسوزی های اطرافیان توجه نمی کرد و  دوست داشت در خانه پای بساط مواد مخدرش بنشیند و دیگران مخارج او را تامین کنند. با وجود این، پدر شوهرم یک طبقه از ساختمان سه طبقه اش را به ما واگذار کرد تا در کنار خودش و برادرشوهرم زندگی کنیم. تا این که چهار سال قبل شوهرم ما را رها کرد و برای کار در کارگاه خیاطی یکی از دوستانش عازم تهران شد ولی هیچ گاه در این مدت پولی برای ما نفرستاد و هرچند ماه حدود یک هفته به مشهد می آمد و در کنار ما زندگی می کرد این درحالی بود که پدر شوهرم همچنان مخارج زندگی ما را به عهده داشت. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چند وقت قبل متوجه رفتارهای مشکوک پسر 16 ساله ام شدم. او لباس های شیکی برای خودش خریده بود و گوشی تلفن همراه گران قیمتی در دستش داشت. وقتی از او در این باره سوال کردم مدعی شد گوشی تلفن را از یکی از دوستانش امانت گرفته تا سوالات امتحانی سال های قبل را از فضای مجازی دریافت کند. او همچنین مدعی شد که پول لباس ها را نیز در یک شرط بندی دوستانه ورزشی در مدرسه به دست آورده است. من هم به ظاهر حرف هایش را پذیرفته بودم تا این که چند روز بعد کارت عابر بانک پدر شوهرم را در جیب شلوارش پیدا کردم ولی پسرم دستبرد به حساب بانکی پدر بزرگش را انکار کرد و گفت که فقط کارت عابر بانک را برداشته است. موضوع را با برادر شوهرم در میان گذاشتم که با گرفتن صورت حساب بانکی مشخص شد دو میلیون و 500 هزار تومان از حساب پدر شوهرم برداشت شده است. به پیشنهاد برادر شوهرم قرار شداین پول را تهیه و به حساب پدر شوهرم واریز کنم و کارت را نیز سرجایش بگذاریم اما قبل از این که پول فراهم شود پدر شوهرم با مراجعه به بانک متوجه سرقت شد و برادر شوهرم به ناچار حقیقت ماجرا را برایش بازگو کرد .این گونه بود که او با پلیس تماس گرفت و از من و پسرم شاکی شد و از ما خواسته است خانه اش را نیز تخلیه کنیم حالا مانده ام که ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 19 دی 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

هَوویم مرا کتک زد!

هوویم مرا کتک زد!
 
 
تازه داشتم طعم آرامش را در زندگی می چشیدم که ناگهان همسر اول مهدی در جریان ازدواج من و شوهرش قرار گرفت و آن قدر کتکم زد که دیگر جای سالمی در بدنم دیده نمی شد. حالا هم در حالی مرا تهدید به مرگ کرده است که شوهرم نیز می گوید...
زن 24 ساله ای که اظهار می کرد دختر 8 ساله ام در آتش اشتباهات من و مادرم می سوزد و آینده اش در پرده ای از ابهام قرار دارد و من نیز با این شکست، از بازگشت به خانه مادرم وحشت دارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: در کلاس سوم ابتدایی تحصیل می کردم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند چرا که پدرم به موادمخدر اعتیاد داشت و همین موضوع باعث بروز اختلاف شدیدی بین آن ها شده بود. در همین حال ما سه خواهر به همراه برادرم کنار مادرم ماندیم و حاضر نشدیم با پدرمان زندگی کنیم. مادرم مجبور شد برای سیر کردن شکم فرزندانش و تامین مخارج زندگی در بیرون از منزل کار کند. از سوی دیگر تلاش های مادرم پاسخ گوی هزینه های زیاد زندگی نبود و به همین خاطر به اولین خواستگاران دو خواهر بزرگ ترم پاسخ مثبت داد تا به قول خودش «نان خورهایش کمتر شود» ولی هیچ گاه به آینده آن ها فکر نکرد به طوری که این طرز تفکر مادرم نه تنها زندگی خواهرانم را با مشکل مواجه کرد بلکه آینده مرا نیز به تباهی کشاند. آن زمان من 12 ساله بودم که چندین بار به محل کار مادرم رفتم چرا که در زمان جدایی پدر و مادرم ترک تحصیل کرده بودم و در خانه حوصله ام سر می رفت. همین رفت و آمدها موجب شد تا همکار مادرم مرا برای پسرش خواستگاری کند. آن زمان نمی توانستم درک درستی از ازدواج و زندگی مشترک داشته باشم اما می فهمیدم که خواهرانم با مادرم مشاجره می کردند که نباید مرا در این سن  و سال شوهر بدهد. آن ها می گفتند که او را همانند ما بدبخت می کنی! ولی مادرم مخالفت می کرد. در کمتر از یک ماه به عقد محمدعلی درآمدم و قرار شد دو سال نامزد باشیم تا من کمی بزرگ تر شوم. اما هنوز شش ماه از این ماجرا نگذشته بود که متوجه شدم همسرم معتاد است چرا که مواد مصرفی او را دیدم و فهمیدم این همان بلای خانمان سوزی است که زندگی پدر و مادرم را از هم پاشید. ولی محمدعلی با چرب زبانی و خرید یک انگشتر طلا مرا فریب داد و قانع کرد که به کسی چیزی نگویم. من هم در حالی سکوت کردم که چند ماه بعد از آغاز زندگی مشترک باردار شدم. با به دنیا آمدن دخترم دیگر محمدعلی نمی توانست به خاطر اعتیادش کار کند. از سوی دیگر هم به مصرف موادمخدر صنعتی روی آورده بود و همواره مرا کتک می زد. به همین دلیل مجبور شدم از او طلاق بگیرم و به خانه مادرم بازگردم. اما شرایط زندگی در خانه مادرم نیز بدتر از گذشته بود و مدام سرزنش می شدم چرا که تامین هزینه های من و فرزندم برای مادرم مشکل بود. تا این که چند ماه قبل با مرد 55 ساله ای آشنا شدم و قصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم مرا به عقد موقت خودش درآورد و منزلی را برای من و فرزندم با امکانات اولیه زندگی تهیه کرد. تازه داشتم طعم آرامش را حس می کردم که همسر مهدی در جریان ازدواج موقت شوهرش قرار گرفت. او خانه مرا پیدا کرد و آن قدر کتکم زد که همه بدنم زخمی شده است. حالا نیز مهدی معتقد است که باید عقد موقتمان را فسخ کنیم چرا که با بروز این مشکلات دیگر امکان زندگی مشترک وجود ندارد، ولی من نمی توانم دوباره به خانه مادرم بازگردم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 دی 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فقط 4 ماه زندگی مشترک!

فقط 4 ماه زندگی مشترک!
 
 

از جلسه دادگاه که بیرون آمدیم رو به پدر زنم کردم و گفتم چرا به همین سادگی می خواهی حق مرا پایمال کنی؟ درحالی که خودت می دانی من 20 میلیون تومان بدون هیچ گونه سند و مدرکی بابت رهن منزل به شما دادم چرا که ...
جوان 34 ساله که مدعی بود فقط چهار ماه با همسرش زیر یک سقف زندگی کرده است و اکنون با احضاریه های مختلف از پله های دادگستری بالا و پایین می رود، به تشریح ماجرای ازدواجش پرداخت و با بیان این که به جوان ها بگویید هیچ موضوعی را در زندگی ساده نگیرند، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: روزی که به خواستگاری «رحیمه» رفتم آن قدر مورد استقبال و تعریف و تمجید قرار گرفتم که فکر می کردم در آسمان ها به پرواز درآمده ام. پدر رحیمه می گفت من فقط دو دختر دارم و خداوند پسری به من نداده است به همین خاطر من تو را جای پسرم می دانم پس هیچ وقت تنها به چشم پدر زن به من نگاه نکن.این در حالی بود که رحیمه نیز خود را دختری محجبه و با ایمان جلوه می داد و ادعا می کرد تا لحظه مرگ از من جدا نخواهد شد. این گونه بود که ما به عقد یکدیگر درآمدیم و روزهای خوش و شیرین ما فرا رسید اگرچه در دوران نامزدی همانند همه زوج های جوان اختلافات جزئی با یکدیگر داشتیم اما این اختلافات در پس سعادت و خوشبختی آن روزها گم می شد و اختلافات ریشه دار ما از آن جا آغاز شد که «رحیمه» از کمک های مالی من به مادر و خواهرانم ناراحت می شد چرا که پس از فوت پدرم من سرپرستی خانواده ام را به عهده داشتم و سعی می‌کردم از نظر مالی هم به آن ها کمک کنم. به همین خاطر وقتی قرار شد زندگی زیر یک سقف را آغاز کنیم رحیمه هر دو پایش را داخل یک کفش کرد و گفت که باید خانه ای را در نزدیکی خانه پدرم اجاره کنیم چرا که من و خواهرم تنها هستیم و باید در کنار مادرم زندگی کنیم. از سوی دیگر من هم می‌گفتم باید در کنار مادرم باشم چرا که او تنها و بیمار است. خلاصه تسلیم اصرارهای رحیمه شدم و قرار شد در یکی از واحدهای آپارتمانی پدر زنم زندگی کنیم به شرط این که من پول رهن واحد آپارتمانی را به پدر زنم بپردازم اما از ما اجاره ای نگیرد. بالاخره قبل از آغاز مراسم عروسی من مبلغ 20 میلیون تومان را بدون دریافت هیچ گونه سند و مدرکی به پدر زنم دادم و این گونه زندگی مشترکمان را در کنار خانواده همسرم آغاز کردیم اما هنوز چهار ماه بیشتر از زندگی مشترکمان نگذشته بود که ماجرای یک تلفن رشته افکارم را گسست و زندگی ام را متلاشی کرد. پشت خط، پدر زنم بود که می گفت واحد آپارتمانی اش را فروخته است و من باید آن جا را تخلیه کنم. گوشی تلفن در دستم یخ کرده بود که صدای قطع کردن گوشی را شنیدم. بلافاصله به خانه ام رفتم و موضوع را به رحیمه گفتم او هم با کمال خونسردی گفت حالا که این طور است من کلیه جهیزیه ام را به خانه مادرم می برم تا جای مناسبی را پیدا کنیم. من هم که از نقشه آن ها بی خبر بودم چمدان لباس هایم را برداشتم و به خانه مادرم رفتم اما هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که احضاریه های متعدد دادگاه به دستم رسید. توقیف حساب و حقوق، نپرداختن نفقه و مهریه و ... مادرم با شنیدن این ماجرا راهی بیمارستان شد و من هم به دادگاه رفتم، ولی پدر زنم حتی گرفتن 20 میلیون تومان را انکار کرد و من مانده ام با دنیایی از سوالات بی پاسخ!


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 دی 1395  11:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زنی که دزد شد!!!

زنی که دزد شد!!!
 
 

ای کاش مادرم کمی به فکر من هم بود و مرا تنها نمی‌گذاشت. هر وقت به گذشته ام می اندیشم ابتدا...
زن جوانی که به اتهام سرقت و کیف قاپی دستگیر شده است در تشریح ماجرای سرقت هایش به مشاور مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: از مدت ها قبل این کار را انجام می دهم. تازه وارد دبیرستان شده بودم که پدر و مادرم اختلافات شدیدی با یکدیگر داشتند . هیچ گاه درس نخواندم و فقط برای این که شاهد جر و بحث های پدر معتادم با مادرم نباشم به مدرسه می رفتم و آن جا با دوستانی شبیه خودم به صحبت درباره مشکلاتم می نشستم. تا این که یک روز پس از بازگشت از مدرسه مادرم را در خانه ندیدم فهمیدم که او ما را ترک کرده و مرا به پدرم سپرده است.روز بعد این موضوع را با محیا، همکلاسی ام درمیان گذاشتم و تصمیم گرفتیم که دیگر به مدرسه نرویم. از این رو از صبح با محیا در خیابان های شهر پرسه می زدیم و با دیدن زرق و برق مغازه ها و جیب خالی، تصمیم گرفتیم دست به سرقت از فروشگاه لباس بزنیم تا سر و وضع خودمان را مرتب کنیم. چرا که پدر و برادر محیا سارق زورگیر بودند و اکنون برادرش در آخرین زورگیری دستگیر شده و در زندان به سر می برد و پدرش هم به دلیل اعتیاد شدید خانه نشین شده است. صبح زود محیا به سراغم می‌آمد و دو نفری ابتدا دوربین مغازه ها را بررسی می کردیم و در یک فرصت مناسب وسایل و پوشاک مورد علاقه مان را سرقت می‌کردیم و سریع از آن محل دور می شدیم. در مدت کوتاهی با سرقت هایی که انجام دادیم وسایل مورد احتیاج خودمان را فراهم کردیم و دیگر به پول نقد نیاز داشتیم. از آن جا که پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت به فکر تامین خرج و مخارج زندگی افتادم و از طرفی هم پدرم هیچ اهمیتی به من نمی داد به همین خاطر با همفکری محیا شروع به سرقت از مسافران اتوبوس های شهری کردیم. با پولی که شب ها به پدرم می‌دادم او خوشحال می شد و نه تنها مرا تنبیه و سرزنش نمی کرد بلکه می گفت این پول حق ماست.کم کم پدرم به فکر شوهر دادن من افتاد تا این که پسر یکی از دوستانش مرا خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردیم. همسرم نیز به موادمخدر صنعتی (شیشه) اعتیاد داشت و با شروع زندگی مشترک بدبختی هایم دوچندان شد و هر شب در پی توهمات همسرم کتک حسابی می خوردم. این گونه بود که من هم برای فراموش کردن مشکلات و تلخ کامی های زندگی در کنار همسرم شروع به مصرف موادمخدر کردم. از این پس باید به سرقت هایم ادامه می دادم تا هزینه های اعتیاد خودم و همسرم را نیز تامین کنم. تا این که یک روز هنگام سرقت شناسایی و دستگیر شدم و مدتی را در زندان تحمل کیفر کردم. در حالی که اعتیادم را ترک کرده بودم و هیچ اطلاعی از همسرم نداشتم از زندان آزاد شدم و به خانه پدرم برگشتم. با دیدن اوضاع بد پدرم به ناچار دوباره به سرقت روی آوردم تا این که بار دیگر دستگیر شدم و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 24 دی 1395  7:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اشتباه از کیست؟

اشتباه از کیست؟
 
 
صدای زنگ تلفن پلیس 110 به صدا درآمد و شهروندی از یک نزاع خانوادگی در خیابان احمدآباد خبر داد. وقتی عوامل گشت انتظامی زن و شوهر جوان را به کلانتری هدایت کردند مرد 31 ساله با فریاد اظهار می کرد: دیگر خسته شده ام. زنم به هر بهانه ای از منزل فرار می کند. آخرین بار نیز چند شب قبل به طور ناگهانی منزل را ترک کرد تا این که امروز او را به طور اتفاقی در خیابان دیدم و با یکدیگر درگیر شدیم. او می گوید حاضر نیست به خانه اش بازگردد و...
زن 26 ساله نیز در حالی که اظهار می کرد فقط طلاق می خواهم و دیگر به خانه شوهرم بازنمی گردم چراغ خاطرات تلخش را در کلبه تاریک دلش روشن کرد و به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: کودکی پنج ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من و خواهرم را رها کردند. حیران و سرگردان در خانواده های فامیل می چرخیدیم. گاهی نزد عموها بودیم، گاهی هم نزد مادربزرگ پدری ام زندگی می کردیم. هنوز مدت زیادی از طلاق پدر و مادرم نگذشته بود که هر کدام از آن ها برای انتقام از دیگری ازدواج کردند و پی زندگی خودشان رفتند. آن زمان نه معنی طلاق را می فهمیدم و نه سرگردانی در خانواده دیگران را درک می کردم. فقط دوست داشتم پدر و مادرم در کنارم باشند اما دیگر هیچ گاه آن ها را ندیدم. وقتی 13 ساله شدم  آرزو داشتم من هم مانند همسن و سال هایم خانواده ای داشته باشم و زیر سایه پرمهر و محبت آن ها درس بخوانم، اما گویی سرنوشت من به گونه ای دیگر رقم خورده بود و باید تاوان اشتباهات پدر و مادرم را می پرداختم. در همین روزها بود که همه فامیل دست به دست هم دادند تا من هرچه زودتر ازدواج کنم. از سوی دیگر هم خودم احساس می کردم سربار خانواده پدربزرگم هستم و باید به دنبال زندگی خودم بروم. این در حالی بود که من هیچ چیزی از ازدواج و زندگی مشترک نمی دانستم. با وجود این، تسلیم خواسته بستگانم شدم و با «خداداد» ازدواج کردم. او آن زمان 18 ساله بود و ما زندگی زیر یک سقف را در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم آغاز کردیم. اما گویی زمانه با من سر ناسازگاری داشت چرا که هیچ وقت مهرم در دل خانواده شوهرم جا نگرفت و همواره آن ها مرا تحقیر می کردند.
توهین ها و سرزنش های آن ها اگرچه برایم خیلی تلخ و رنج آور بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم چرا که همه پشتیبان های زندگی ام را از دست داده بودم و نمی توانستم به کس دیگری در زندگی اتکا کنم. رفتارهای آن ها به شوهرم نیز سرایت کرده بود به طوری که خداداد هم به هر بهانه ای مرا کتک می زد. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که پدربزرگ شوهرم دار فانی را وداع گفت و ارثیه زیادی برای پدرشوهرم باقی ماند. از آن روز به بعد اوضاع زندگی آن ها به کلی تغییر کرد به طوری که مرا وصله ناجوری می دانستند که در حد و شأن خانوادگی آن ها نیستم. مدام می گفتند که باید برای پسرمان دختری از یک خانواده اصیل و پولدار بگیریم. آن ها آن قدر مرا هدف آزار روحی و جسمی قرار دادند تا این که حاضر شدم من هم مانند مادرم دو فرزندم را رها کنم و با فرار از خانه دادخواست طلاق بدهم. اما هرچه فکر می کنم نمی توانم مقصری را برای این حوادث تلخ پیدا کنم. ای کاش...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 25 دی 1395  6:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از خانه

فرار از خانه...!
 
 

دیگر نمی‌توانم به چشمان مادرم نگاه کنم و از این که باعث بی آبرویی خانواده ام شده ام شرمنده ام و خودم را ملامت می‌کنم. غلام رضا می‌خواست آینده ام را تباه کند که توسط ماموران انتظامی دستگیر شدم و...
دختر 16 ساله در حالی که اشک می‌ریخت و از ترس و نگرانی دستانش را به هم گره زده بود، ماجرای فرار از شهر و خانه اش را این طور بیان کرد و به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت:  در یکی از شهرهای خراسان رضوی به دنیا آمدم و همان جا رشد کردم. حدود سه سال پیش یک روز در مسیر مدرسه متوجه نگاه‌های محبت آمیز پسر همسایه شدم. از آن روز به بعد او را در راه مدرسه تا خانه می‌دیدم که به من ابراز علاقه می‌کرد. کم کم با یکدیگر ارتباط برقرار کردیم. غلام رضا یک عدد سیم کارت و یک دستگاه گوشی تلفن همراه را پنهانی به من داد تا بتوانم از طریق تلفن همراه با او صحبت کنم. غلام رضا همیشه به من ابراز علاقه و محبت می‌کرد و مدعی بود که قصد ازدواج با مرا دارد. او با چرب زبانی و حیله گری هر روز برای من از یک زندگی رویایی سخن می‌گفت و ادعا می‌کرد تمام سعی و تلاش اش را برای خوشبختی و سعادت من به کار می‌گیرد.این در حالی بود که مادر غلام رضا مرا به طور غیرمستقیم از مادرم خواستگاری کرده بود اما مادرم که از دوستی ما اطلاعی نداشت پاسخ رد داده و گفته بود که دخترم هنوز موقع ازدواج اش نشده، چرا که او کم سن و سال است و باید درس بخواند تا حداقل دیپلم بگیرد. در پی این دوستی من به غلام رضا اعتماد پیدا کرده بودم و به کسی جز او نمی‌اندیشیدم. در این میان مدتی بود که غلام رضا نقشه فرار از خانه را مطرح می‌کرد. من در انجام این کار تردید داشتم اما آن قدر تحت تاثیر حرف‌های پوچ او قرار گرفتم که یک روز با برداشتن مدارکم و به قصد رفتن به مدرسه از خانه فرار کردم تا به منزلگاه سعادت برسم و به همراه غلام رضا عازم مشهد شدیم. من بدون این که به عواقب این کارم فکر کرده باشم همسفر او شدم. حتی به مادرم فکر نکردم که این همه برای رفاه و آسایش من زحمت کشیده   و وقتی متوجه غیبت من در مدرسه شود چه حالی پیدا خواهد کرد؟ من آن موقع در هیجانات دوران نوجوانی غرق شده بودم و بدون فکر و تعقل تنها به حرف‌های غلام رضا گوش می‌کردم. نزدیک ظهر به مشهد رسیدیم. از آن جا که قرار بود به خانه دوست غلام رضا برویم و او در منزلش نبود، به پارکی رفتیم و ساعتی را در آن جا قدم زدیم و بعد  از آن جا در خیابان این طرف و آن طرف می‌رفتیم و منتظر تماس دوست غلام رضا بودیم که مورد ظن ماموران انتظامی قرار گرفتیم و دستگیر شدیم. وقتی خبر دستگیری ما به مادرم رسیده بود فوری خودش را به کلانتری رساند. از شرم نمی‌توانستم به چهره خسته و رنجور مادرم نگاه کنم. من تازه در کلانتری متوجه سوءنیت غلام رضا شدم که او با این ترفند قصد سوءاستفاده از مرا داشته است و به لطف خدا با دستگیر شدنمان، او نتوانست به نیت شوم اش برسد.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 دی 1395  1:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زندگی ملال آور!

زندگی ملال آور!
 
 
دیگر نمی توانم این زندگی ملال آور را تحمل کنم چرا که معتقدم قلب هر انسانی همان خاصیت دیگ های بخار را دارد اگر فشار بیشتری بر آن وارد شود خاصیت اصلی خود را از دست خواهد داد و چه بسا به مرحله انفجار برسد. امروز بیشتر از آن چه که قلب و روح من بتواند تحمل کند بر آن رنج و اندوه وارد آمده است و آرزو می کنم ای کاش پدر و مادرم هر چه زودتر از یکدیگر طلاق بگیرند تا من از این شرایط سخت زندگی رها شوم...
دختر 15 ساله که با اقدام به موقع اورژانس و تلاش پزشکان از مرگ حتمی نجات یافته بود در حالی که اظهار می کرد «می دانم کار اشتباه و احمقانه ای را مرتکب شدم» به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: پدر و مادرم از دو خانواده کاملا متفاوت هستند که از نظر فرهنگی و اقتصادی با یکدیگر همخوانی ندارند. خانواده پدرم در سطح بسیار پایین جامعه است در حالی که خانواده مادرم زندگی مرفهی دارد با وجود این، اعتیاد پدرم قوز بالا قوز شد وبه اختلافات شدید آن ها دامن زد. شاید برادر هشت ساله ام از دعوا و درگیری آن ها فقط ترس را به ارث برده است.اما من با دیدن نزاع هایی که هیچ وقت پایان ندارد زجر می کشم به طوری که به انواع بیماری های افسردگی و روحی و روانی مبتلا شده ام. شدت درگیری های آن ها به حدی است که هر روز هزاران بار آرزو می کنم آن ها هرچه زودتر از یکدیگر جدا شوند. چرا که تحمل فریادها و فحاشی های آن ها را ندارم اما از سوی دیگر نیز دلم به حال برادر کوچکم می سوزد که با شنیدن هر صدای بلندی به گوشه اتاق می خزد  و با چشمانی وحشت زده کز می کند. با این حال پدر و مادرم از حدود یک سال قبل جدا از یکدیگر زندگی می کنند چرا که نمی خواهند گذشته های تلخشان دوباره تکرار شود اما باز هم بر اثر کوچک ترین موضوعی به صورت تلفنی توهین و فحاشی راه می اندازند و تا چند روز آینده اعصاب یکدیگر را به هم می ریزند. از سوی دیگر مادرم که وضعیت اقتصادی بهتری دارد دادخواست طلاق خود را به دادگاه ارائه داده است ولی به دلیل این که پدرم برای زجر دادن مادرم حاضر به طلاق دادن او نیست پرونده آن ها همچنان در حال رسیدگی است و من و برادرم روزهای زوج را نزد مادر و روزهای فرد را کنار پدرمان سپری می کنیم.اگرچه من و برادرم از این وضعیت راضی نیستیم و روزهای ملال آوری را می گذرانیم اما چاره ای نداریم تا روزی که قانون بین آن ها داوری کند. پدرم قبض های تلفن منزل را پرداخت نکرد تا این که شرکت مخابرات تلفن منزلمان را قطع کرد. به همین دلیل مادرم گوشی تلفن همراه برایم خرید تا بتوانم با او در تماس باشم اما پدرم خیلی زود متوجه موضوع شد و گوشی تلفن را از من گرفت. این موضوع برایم به یک عقده روانی تبدیل شد به طوری که در یک مجلس میهمانی خانوادگی گوشی دختر عمه ام را برداشتم تا با مادرم در ارتباط باشم ولی چند روز بعد از کاری که کرده بودم پشیمان شدم و خجالت زده گوشی دختر عمه ام را به او پس دادم. بعد از این ماجرا در مجلس عروسی یکی از بستگان پدرم گوشی یکی از اقوام گم شد. در این وضعیت بود که همه چشم ها به سوی من خیره شد. هرچه فریاد زدم من چنین کاری نکرده ام پدرم باور نکرد و مرا کتک زد. این بار در حالی که دچار افسردگی شده بودم با یک کار احمقانه دست به خودکشی زدم که پدرم متوجه شد و با تلاش پزشکان از مرگ نجات یافتم. حالا هم از شما می خواهم تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 27 دی 1395  9:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها