0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

به هیچ کس رحم نمی کردم!!

به هیچ کس رحم نمی کردم!!
 
 

این مواد افیونی بود که مرا پای چوبه دار کشاند و خانواده دیگری را نیز داغدار کرد. در واقع من هیچ اراده ای از خودم نداشتم و تنها برای به دست آوردن هزینه های مواد مخدر تلاش می کردم. دیگر به جایی رسیده بودم که به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی کردم حتی منتظر می ماندم تا ساعت 12 شب یارانه ها را واریز کنند و من با سرقت یارانه خواهرم برای چند روز مواد تهیه کنم. زندگی فلاکت بارم به آن جایی رسید که دیگر خلافکاری های کوچک نمی توانست نیازهایم را برآورده کند تا این که تصمیم به جنایت گرفتم و... .
این ها بخشی از اظهارات جوان 32 ساله ای است که اسفند سال 92 و تنها 2 روز بعد از ارتکاب جنایت دستگیر شد و یک شنبه گذشته نیز در مشهد به مجازات رسید. او پس از آن که به اعدام محکوم شد درباره ماجرای تلخ زندگی خود گفت: وقتی مصرف مواد مخدر سنتی را آغاز کردم فکر نمی کردم روزی زندگی ام به جایی برسد که برای تامین هزینه های آن مرتکب جنایت شوم. آن زمان ازدواج کرده بودم و 3 فرزند داشتم اما وقتی پای موادمخدر صنعتی به زندگی ام باز شد دیگر همه چیز به هم ریخت به طوری که نمی توانستم برای تامین هزینه هایم کار کنم. شرایط سخت زندگی من به جایی رسید که همسرم دست فرزندان مان را گرفت و مرا رها کرد. دیگر من مانده بودم و پیکانی که هر روز خراب می شد.  در همین حال خواهرم نیز از همسرش طلاق گرفته بود و من مجبور شدم خانه ای را اجاره کنم تا با خواهرم زیر یک سقف زندگی کنیم. هر روز بیشتر در دریای مواد افیونی غرق می شدم تا این که مادرم فوت کرد و من و خواهرم به منزل پدری ام بازگشتیم و در طبقه پایین منزل پدرم ساکن شدیم. برادرم نیز به همراه خانواده اش در طبقه بالا زندگی می کرد. من بارها موادمخدر را ترک کردم اما باز هم پس از مدتی به مصرف آن روی می آوردم. مدتی قبل از وقوع جنایت در یک روز سرد زمستانی سیلندر خودرو پیکانم ترکید و من که هزینه ای برای تعمیر آن نداشتم مجبور شدم قطعات آن را به صورت اوراقی بفروشم دیگر بیکار شده بودم که برادرم خودرویش را به طور امانت به من سپرد تا با آن کار کنم ولی مدتی بعد خودروی او را دزدیدند و برادرم که خیال می کرد من خودرویش را در جایی مخفی کرده ام به اتهام خیانت در امانت از من شکایت کرد ولی پلیس خودرو او را نزد یکی از دوستان نزدیک من کشف کرد و من از زندان آزاد شدم. باز هم به سراغ مواد افیونی رفتم اما دیگر چیزی برای فروش نداشتم و کاری هم نمی توانستم انجام بدهم تا این که چشمانم به پلاک های پیکان سفید رنگم خیره شد که قطعات آن را فروخته بودم با خودم اندیشیدم اگر یک پیکان سفیدرنگ و مدل پایین سرقت کنم و پلاک های خودم را روی آن نصب کنم، هیچ کس متوجه موضوع نمی شود و من می توانم آن خودرو را بفروشم. آن شب با این نقشه شیطانی تا ساعت 12 شب منتظر ماندم که یارانه ها را به حساب مردم واریز کنند. کارت یارانه خواهرم را برداشتم و با پول های یارانه او مقداری شیشه (مواد مخدر صنعتی) خریدم. آن شب تا ساعت 10 صبح شیشه کشیدم و سپس برای اجرای نقشه ام به خیابان گاز مشهد رفتم اما خودرویی با مشخصات خودروی خودم پیدا نکردم. وقتی ناامید شدم و قصد داشتم به منزلم بازگردم ، راننده ای بوق زد و دیدم سوار بر  پیکان سفید مدل پایین است از راننده جوان خواستم به صورت دربستی مرا به منزلم برساند، وقتی راننده گفت دیشب تا 3 بامداد مسافرکشی کرده است تا هزینه های زندگی اش را تامین کند کمی دلم به حالش سوخت اما دیگر دیر شده بود و با طناب او را خفه کردم...


ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 18 آذر 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آشتی!

آشتی!
 
 

امروز خیلی خوشحالم بالاخره همسرم متوجه اشتباهاتش شد و به جای سختگیری و لجبازی با فرزندانم که در شرایط روحی خاصی قرار دارند، تصمیم گرفت به آن ها کمک کند تا راه درست زندگی را بیابند و... .زن 40 ساله ای که به عنوان میانجی در پرونده شکایت همسرش از پسر 14 ساله اش وارد کلانتری شده بود در حالی که عنوان می کرد جلسات مشاوره موجب شد تا همسرم دست از لجبازی هایش بردارد به کارشناس اجتماعی کلانتری جنوبی مشهد گفت: حیدر برادر شوهر خواهرم بود و من هیچ علاقه ای به او نداشتم چرا که او مرد زورگویی بود و برای به دست آوردن آن چه که می خواست همه اطرافیان را تحت فشار قرار می داد. این در حالی بود که بر اثر رفت و آمدهای فامیلی و خانوادگی او به من علاقه مند شده بود حیدر برای رسیدن به هدفش، خواهرم و خانواده اش را زیر فشار گذاشته بود تا این که مجبور شدم علیرغم میل باطنی خودم با او ازدواج کنم. من به خاطر 2 فرزند کوچکم همه کارهای او را تحمل می کردم اما وقتی فرزندانم به سن نوجوانی رسیدند درگیری های حیدر با آن ها شروع شد. دختر 17 ساله و پسر 14 ساله ام دریک شرایط سنی خاص قرار داشتند و نمی توانستند با سختگیری های بی اندازه پدرشان کنار بیایند. اگر چه دخترم دیگر به دعواها و فریادهای پدرش عادت کرده بود و سعی می کرد در برابر رفتارهای خشن پدرش سکوت کند اما پسرم مدام با او درگیر می شد و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند. او دیگر از خانواده بریده و از مدرسه هم بیزار شده بود به همین دلیل هم ترک تحصیل کرد و همه اوقاتش را در بیرون از منزل می گذراند. دعوا و درگیری های او و پدرش به حدی رسید که پسرم دو بار دست به خودکشی زد و تا سرحد مرگ پیش رفت. صحبت و نصیحت های من نیز برای احترام گذاشتن به پدرش نتیجه ای نداد تا این که همسرم او را از خانه بیرون کرد. پسرم نیز خانه را ترک کرد و نزد برادر کوچک من رفت که در یک خانه مجردی زندگی می کرد. چرا که بعد از مرگ مادرم، او نتوانست با نامادری کنار بیاید و به همین خاطر نیز در یک منزل مجردی اجاره ای زندگی می کرد. هنوز مدتی از این ماجرا نگذشته بود که یک شب وقتی من و دخترم خانه را ترک کرده بودیم، پسرم وارد خانه شده بود و برای انتقام از پدرش بسیاری از لوازم منزل را شکسته بود. او پس از تخریب شیشه های ماشین پدرش از محل فرار کرده بود که با شکایت همسرم رو به رو شد تا قانون او را مجازات کند. از سوی دیگر نیز دخترم در مدرسه مورد مشاوره قرار گرفته بود چرا که با مشکلات روحی و افت تحصیلی دست و پنجه نرم می کرد. در این حال بود که همسرم نیز در کلانتری مورد مشاوره قرار گرفت و پس از آن اجازه داد تا پسرم به خانه بازگردد. او مغازه ای را برایش رهن کرد تا کاسبی کند. دخترم نیز شرایط روحی مناسبی دارد و هم اکنون آرامش به زندگی ما بازگشته است.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 20 آذر 1395  1:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وسوسه های یک زن

وسوسه های یک زن
 
 

ارتباط خیابانی با یک زن مرا به روز سیاه نشاند به طوری که دیگر کابوس «اعدام» لحظه ای رهایم نمی کند و...
مردی که به اتهام قتل، توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه دستگیر شده است، پس از پاسخ دادن به سوالات کارآگاه همتی (افسر پرونده) در حالی که عنوان می کرد ناله های سوزناک آن مرد هر شب خوابم را به کابوسی وحشتناک تبدیل کرده بود، گفت: در سن 22 سالگی با دختری آشنا شدم که پس از ارتباط تلفنی به او علاقه پیدا کردم و تصمیم گرفتم به خواستگاری اش بروم، اما خانواده اش با ازدواج ما مخالفت کردند. من دست بردار نبودم و مدت ها با او رابطه دوستی برقرار کردم. در این میان با دختر دیگری ازدواج کردم  ولی همچنان به ارتباطم با منیژه ادامه می‌دادم. تا این که  منیژه به تلفن هایم پاسخ نداد. اما پس از مدتی با من تماس گرفت و گفت ازدواج کرده است و اختلافات شدیدی با همسرش دارد. او که مدعی بود تصمیم به جدایی گرفته است ولی همسرش حاضر نیست او را طلاق بدهد  و از من کمک خواست تا شوهرش را از سر راه بردارم تا او بتواند به راحتی با من ازدواج کند. بنابراین تصمیم گرفتم روی همسرش اسید بپاشم تا با مقداری اسید قیافه اش به هم بریزد و منیژه را زودتر طلاق بدهد. با طرح این نقشه، منیژه به بهانه بیماری چند روزی به شهرستان رفت و آدرس محل کار همسرش را به من داد. از آنجا که همسر منیژه در تاکسی تلفنی کار می کرد مقداری اسید و تیرک تهیه کردم و در تاریکی شب او را به محلی خلوت در یک خیابان  کشاندم. با تماس من، او به آدرسی که گفته بودم آمد و از مقابل من عبور کرد. از او خواستم به سمت عقب برگردد تا وسایلم را در صندوق بگذارم. او شیشه خودرو را پایین کشید و سرش را بیرون آورد که ناگهان ظرف 4 لیتری اسید را روی او پاشیدم. او داد می زد و با کوبیدن به در منازل مردم، از آن ها کمک می‌خواست که من از محل حادثه دور شدم. در حین فرار متوجه شدم که مقداری اسید روی دست و پای خودم نیز ریخته است و احساس سوزش شدیدی داشتم که روز بعد بهتر شد. چند روز بعد به همراه برادرم به شهرستان سفر کردم تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعدا برگردم. در آن جا خانه مجردی داشتیم اما ترس عجیبی در دلم رخنه کرده بود و احساس ناامنی می کردم از این رو به منزل یکی از آشنایان رفتیم. آرام و قرار نداشتم و ذهنم همچنان درگیر ماجرای اسیدپاشی بود به همین خاطر مشغول استعمال موادمخدر شدم. اما هنوز آشفتگی هایم کم نشده بود که خبر آوردند شوهر منیژه بر اثر جراحات ناشی از اسید فوت کرده است. با شنیدن این خبر، دنیا روی سرم خراب شد و خودم را هر لحظه پای چوبه دار می دیدم تا این که یک روز در خانه دوستم در حال استعمال موادمخدر بودم که ماموران اداره عملیات ویژه منزل را محاصره کردند و دستگیر شدم. با دیدن تصاویر قربانی، اطرافیان مرا لعنت کردند و از این که باعث مرگ او شده بودم از خودم متنفر شدم.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 21 آذر 1395  8:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رفاقت در سراب!

رفاقت در سراب!
 
 

از کرده خودم پشیمانم، اما این پشیمانی دیرهنگام دیگر سودی برایم ندارد. با خیانتی که در حق همسرم کردم دیگر...
زن 25 ساله در حالی که عنوان می کرد غرور کاذب و بلندپروازی هایم زندگی مرا در آستانه نابودی قرار داد به کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: زمانی که در دبیرستان تحصیل می کردم قصری از رویاهای دست نیافتنی برای خودم ساخته بودم و دوست داشتم در رشته پزشکی وارد دانشگاه شوم و با جوانی خوش تیپ و پولدار ازدواج کنم. همواره می خواستم یک سر و گردن بالاتر از دوستانم باشم و آن ها همیشه به من غبطه بخورند  و با غرور خاصی در بین فامیل و خانواده چنین عنوان می کردم که برای قبولی در رشته پزشکی تحصیل می کنم. با آن که خودم می دانستم درس هایم ضعیف است و قبولی در رشته پزشکی تنها یک خیال پوچ و بلوفی بیش نیست .بالاخره با هر مشقت و سختی بود در امتحانات شهریور ماه قبول شدم و دیپلم گرفتم اما در هیچ دانشگاهی حتی در رشته های بسیار کم اهمیت دانشگاهی نیز قبول نشدم.    21 ساله بودم که مبین به خواستگاری ام آمد. او نه تنها کارگر ساده یک کارخانه بود بلکه قد و قامت مناسبی هم نداشت. من که همه آرزوهای خود را بر باد رفته می دیدم به اصرار خانواده ام با او ازدواج کردم. از آن روز به بعد سعی می کردم خودم را از چشم دوستان و همکلاسی هایم پنهان کنم چرا که برخی از آن ها در بهترین رشته های دانشگاهی پذیرفته شده بودند و من از دیدن آن ها به خاطر بلوف هایم خجالت می کشیدم. از سوی دیگر تلاش می کردم تا همسرم را به عنوان مهندس به دیگران معرفی کنم. اما اطرافیانم از نوع پوشش، رفتار و صحبت کردن عامیانه همسرم متوجه می شدند که او کارگر ساده ای بیش نیست ولی من به خاطر غروری که داشتم باز هم به بلوف هایم ادامه می دادم. در این میان، وقتی زندگی زیر یک سقف را با مبین شروع کردم پای بهرام که یکی از دوستان دوران مجردی همسرم بود نیز به خانه ما باز شد. او جوانی خوش تیپ بود که بسیار مودبانه و با جملاتی سنجیده سخن می گفت. او به خاطر رفاقت های دوران مجردی با مبین، بیشتر به خانه ما رفت و آمد می کرد. مدتی بعد متوجه نگاه های مرموز بهرام شدم، اما چیزی به همسرم نگفتم. در این میان من که احساس می کردم همه آرزوهای دوران نوجوانی ام برباد رفته است از اعتماد همسرم سوءاستفاده کردم و به درخواست دوستی مخفیانه بهرام پاسخ مثبت دادم. او هنوز مجرد بود و از آن روز به بعد رفت و آمدهایش به خانه ما بیشتر شد. 7 ماه از این ارتباط بی شرمانه می گذشت تا این که چند روز قبل، همسرم متوجه ماجرا شد. او بدون این که رفتارش تغییر کند شرایطی فراهم کرد تا بهرام در نبود او به خانه بیاید و سپس ماجرای رابطه ما را به پلیس اطلاع داده بود. حالا هم از خیانتی که کردم بسیار پشیمانم اما...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 22 آذر 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج پنهانی با یک شرور!

ازدواج پنهانی با یک شرور!
 
 

بزرگ ترین اشتباهم این بود که بعد از فوت شوهرم سه ماه به طور پنهانی به عقد موقت «عظیم» درآمدم. این در حالی بود که همین موضوع به دستاویزی برای شکنجه من...
زن 38 ساله در حالی که برای دستگیری مردی معروف به «پلنگ» از کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی قدردانی می کرد، درباره چگونگی ازدواج اش با یکی از اوباش به سروان همتی (افسر پرونده) گفت: 17 سال بیشتر نداشتم که با یکی از بستگانم ازدواج کردم. اگرچه سیف ا... کارگری ساده بود اما قلب مهربانی داشت و من زندگی بی دغدغه ای را در کنار او و تنها دخترم سپری می کردم. 20 سال از زندگی مشترک من و سیف ا... می گذشت که او دچار سکته قلبی شد و جان خود را از دست داد. این در حالی بود که دخترم نیز ازدواج کرده بود .من هم بعد از مرگ همسرم زندگی آرامی داشتم تا این که روزی پسر خواهرم به خانه ام آمد و گفت مدتی قبل که در یک مرکز ترک اعتیاد بستری بودم با جوان 40 ساله ای آشنا شدم که ازدواج نکرده است. اما وقتی درباره اخلاق و زیبایی های تو صحبت کردم قرار شد به خواستگاری ات بیاید! من ابتدا قبول نکردم و گفتم من الان داماد دارم و از مردم خجالت می کشم. اما او با بیان این که عظیم پسر خوب و ورزشکاری است اصرار کرد با او و خانواده اش صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم. این گونه بود که عظیم به خواستگاری ام آمد. وقتی هیکل قوی و قد رعنای او را دیدم تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم اما همواره به این موضوع مشکوک بودم که او چرا با این قیافه زیبا تاکنون ازدواج نکرده و حالا نیز قصد ازدواج با یک دختر را ندارد. به همین خاطر از او خواستم که به مدت سه ماه مرا به عقد موقت خودش درآورد و به شرط تفاهم به طور دایم ازدواج کنیم. اما هنوز چند روز از ازدواج ما نمی گذشت که فهمیدم او مرد زندگی نیست چرا که سوءظن های بسیار شدیدی داشت به طوری که مرا در منزل حبس کرده بود بدتر از آن این  بود که فهمیدم عظیم یکی از اراذل و اوباش مشهد است و اهالی محل به شدت از او می ترسند. عظیم به خاطر شرارت هایش به «پلنگ» معروف بود و کسی جرا ت رویارویی با او را نداشت. این بود که از ترس جانم شبانه محل زندگی ام را تغییر دادم و در پاسخ به تلفن های عظیم گفتم من دیگر با تو کاری ندارم چرا که با یکدیگر تفاهم نداریم. آن روز عظیم با فحاشی عنوان کرد که شماره تلفن های بستگان و آشنایانم را دارد و آبرویم را می برد. او به حرف هایش عمل کرد و همه فامیل از ازدواج پنهانی من باخبر شدند. من هم از او شکایت کردم به همین دلیل عظیم محل جدید زندگی ام را پیدا کرد و در حالی که تبر به دست عربده کشی می کرد وارد مجتمع مسکونی محل زندگی ام شد و قصد داشت مرا به زور سوار خودرو کند که با دخالت همسایگان روبه رو شد. او برای ایجاد رعب و وحشت شیشه خودروها و منازل اطراف را شکست و فرار کرد تا این که مدتی بعد کارآگاهان او را در مخفیگاهش دستگیر کردند و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 23 آذر 1395  8:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

چوب خدا ...!

چوب خدا ...!
 
 
حالا که باید 12 سال از عمرم را پشت میله های زندان بگذرانم، نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار همسر و پسر 12 ساله ام خواهد بود. وقتی ماجرای زورگیری و سرقت خودروی زانتیا به همین سادگی لو رفت به این ضرب المثل اعتقاد قلبی پیدا کردم که «چوب خدا صدا ندارد» چرا که آن روز وقتی ...
جوان 32 ساله ای که به جرم زورگیری و فروش مشروبات الکلی به 12 سال زندان محکوم شده است ، وقتی برای آخرین بار مقابل افسر پرونده قرار گرفت به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: از همان دوران جوانی سعی می کردم پول مفت به دست بیاورم.این بود که پس از ازدواج به فکر تهیه و توزیع  مشروبات الکلی معروف به عرق سگی افتادم. آن روز با خرید یک کیسه کشمش زیرزمین منزل اجاره ای ام   را به کارگاه تولید مشروب تبدیل کردم. خیلی زود کارم رونق گرفت به طوری که روزهای آخر هفته که عده ای برای خوش گذرانی به ویلاهای حاشیه شهر می آمدند درآمد من نیز به روزی یک میلیون تومان می رسید. آن روزها غرق در خوش گذرانی و مفت خوری بودم که  ناگهان حلقه های آهنین قانون بر دستانم گره خورد و روانه زندان شدم. در زندان با افرادی آشنا شدم که کارشان فروش خودروهای تصادفی بود. بر اثر معاشرت با آن ها تصمیم گرفتم پس از آزادی از زندان، در این زمینه فعالیت کنم. این بود که وقتی از زندان آزاد شدم یک خودروی تصادفی سفیدرنگ خریدم اما باز هم وسوسه های سود زیاد و پول مفت به سراغم آمد. به همین خاطر سراغ دوستان سابقه دارم رفتم تا با سرقت یک زانتیای سفیدرنگ، آن را با خودروی تصادفی «سند نمره» کنیم و به فروش برسانیم. این گونه بود که سه نفری به راه افتادیم تا این که با تعقیب راننده یک زانتیای سفیدرنگ منزل او را پیدا کردیم. وقتی راننده برای بازکردن در پارکینگ از خودرو پیاده شد با افشانه و قمه به او حمله ور شدیم و خودرو را سرقت کردیم. آن روز لوازم قابل استفاده را روی خودروی تصادفی نصب کردیم و بقیه را به مالخری فروختیم که اوراق فروشی داشت. در  این میان یک جلد قرآن جیبی را که زیبایی خاصی داشت از داخل داشبورد به همراه یک فقره چک برداشتم که قرآن را به همسرم دادم و با چک ، کشمش خریدم. سپس بقیه مدارک را به صندوق پست انداختم. با فروش زانتیا پول خوبی به دست آوردم و دوباره به تهیه و توزیع مشروبات الکلی روی آوردم اما مدتی بعد باز هم دستگیر و زندانی شدم. در همین حال فروشنده کشمش به خاطر چک سرقتی توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شد و من هم لو رفتم اما سرقت زانتیا را قبول نکردم. در همین هنگام بود که گوشی تلفن همسرم داخل کیفش به صدا درآمد. زمانی که همسرم کیفش را باز کرد ناگهان شاکی قرآن جیبی را داخل کیف همسرم دید و این گونه مجبور به اعتراف شدم و همه ماجرا را برای سروان همتی (افسر پرونده) بازگو کردم و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 24 آذر 1395  8:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از جیب بری تا ...!

از جیب بری تا...!
 
 
اوضاع فلاکت بار من به جایی رسید که برای تأمین هزینه های اعتیادم دست به سرقت پول های زائران زدم چرا که   ...
جوان 22 ساله ای که این بار به اتهام خیانت در امانت دستگیر شده بود، در حالی که اظهار می کرد «نمی دانم چگونه از این مرداب بدبختی رها شوم»، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: پدرم بازنشسته بود.زمانی که من در دبیرستان تحصیل می کردم هر کدام از خواهران و برادرانم ازدواج کردند و به دنبال خوشبختی خود رفتند. من که آخرین فرزند خانواده بودم بیشتر از همیشه مورد توجه پدر و مادرم قرار می گرفتم به طوری که آن ها مرا آزاد گذاشته بودند. من هم با چند جوان به ظاهر پولدار آشنا شدم و پایم به مجالس پارتی های شبانه و میهمانی های مختلط کشیده شد. از آن روز به بعد استفاده از مشروبات الکلی و مواد مخدر در میهمانی ها و مجالس پارتی به یک عادت تبدیل شده بود. طولی نکشید که یک معتاد حرفه ای شدم و پدرم را نیز برای گرفتن پول کتک می زدم. این در حالی بود که وقتی دوستانم اوضاع را این گونه دیدند مرا رها کردند. هر روز بیشتر در مرداب بدبختی فرو می رفتم که تصمیم به جیب بری گرفتم. از آن روز به بعد در ساعات شلوغ روز و در ایستگاه های اتوبوس منتظر می ماندم تا هنگام سوار شدن مسافران به اتوبوس به جیب آنان دستبرد بزنم. اگر چه روزی چند بار این کار را انجام می دادم باز هم پول زیادی به دست نمی آوردم و برای تأمین هزینه های سنگین اعتیادم دچار مشکل می شدم. با وجود آن که سعی می کردم در ایستگاه های مختلف اتوبوس های شهری جیب بری کنم اما باز هم یکی از مسافران که قبلاً جیب او را زده بودم مرا شناسایی کرد و برای اولین بار روانه زندان شدم. یک سال بعد وقتی دوباره به جامعه بازگشتم باز هم به سراغ دوستان خلافکارم رفتم و مصرف مواد مخدر را شروع کردم ودوباره تصمیم به جیب بری در اماکن شلوغ و تجاری گرفتم. مدتی به همین ترتیب سپری شد تا این که روزی وارد یکی از اماکن مذهبی شهر شدم. فکر می کردم اگر از زائران و مسافران سرقت کنم، آن ها موضوع سرقت را پیگیری نخواهند کرد. در همین افکار سیر می کردم که صدای پیرمردی مرا به خود آورد. او چک مسافرتی صد هزار تومانی را به طرفم دراز کرد و از من خواست پولش را داخل ضریح بیندازم. آن مرد بیمار چهره ای رنجور و پیکری ضعیف و لاغر داشت و نمی توانست به میان جمعیت برود. من هم وانمود کردم که چک مسافرتی را داخل ضریح انداخته ام. در همین حال چند نفر دیگر پول هایشان را به من دادند، من هم همه پول ها را داخل جیبم گذاشتم. آن روز مواد مخدر زیادی با آن پول تهیه کردم و تا چند روز از خانه بیرون نرفتم اما مدتی بعد وقتی دوباره به آن مکان زیارتی پا گذاشتم تا به همان شگرد پولی به دست بیاورم. ناگهان مورد ظن مأموران قرار گرفتم و دستگیر شدم. حالا هم...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 25 آذر 1395  10:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خودزنی برای عقده گشایی

خودزنی برای عقده گشایی
 
 
برای آن که وحشتی در دل دیگران ایجاد کنم و به آن ها بفهمانم که از خون و خون ریزی ترسی ندارم، شیشه های شکسته را به  دست گرفتم و در حالی که لخت می شدم، اقدام به خودزنی می کردم تا این گونه عقده هایم را خالی کنم. شرور معروف به «امیر ترکه» و «امیر غربت» که توسط پلیس اطلاعات و امنیت خراسان رضوی دستگیر شده است پس ازپاسخ به سوالات قضایی و تخصصی قاضی دشتبان درباره جرایم و شرارت هایش به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: 10 سال قبل بود که پدر و مادرم به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از یکدیگر جدا شدند و هرکدام به  دنبال زندگی خودشان رفتند. مادرم در بولوار دوم طبرسی و به همراه خواهر 15 ساله ام زندگی می کند و من نیز که کوچک ترین پسر خانواده هستم نزد پدرم در منطقه خواجه ربیع زندگی می کنم.  سه خواهر و سه برادر دارم که به جز خواهر کوچکم بقیه ازدواج کرده اند. این درحالی است که پدر و برادرهایم به مواد مخدر اعتیاد دارند و من هم قرص های مخدر مانند ترامادول استفاده می کنم. پس از جدایی پدر و مادرم دیگر راهنمایی در زندگی نداشتم و هر طور که می خواستم رفتار می کردم. چاقوکشی و دعوا و مشروب خواری تنها بخشی از خلاف هایم بود در واقع از کلاس اول راهنمایی که ترک تحصیل کردم به کارهای خلاف روی آوردم و به همراه دوستانم در بیابان های محله «مهر مادر» به مشروب خواری می پرداختم. همیشه چاقویی را که دوستم هدیه داده بود به همراه داشتم و می خواستم با قدرت نمایی عقده هایم را خالی کنم چرا که نداشتن خانواده و فرزند طلاق بودن برای من عقده ای بزرگ بود که نمی توانستم آن را تحمل کنم و همواره با این سوال دست و پنجه نرم می کردم که چرا من نباید خانواده ای داشته باشم؟ دو سال قبل پس از یک نزاع خونین که با چاقوکشی همراه بود برای اولین بار دستگیر و روانه زندان شدم ولی با وجود آن که شش ماه از عمرم را پشت میله های زندان گذراندم ، دست از کارهای خلاف برنداشتم و همچنان به قدرت نمایی و ایجاد رعب و وحشت در دل دیگران ادامه دادم این درحالی بود که پدرم گاهی مجبور می شد پول مواد مخدرش را به من بدهد چرا که من بیکار بودم و باید هزینه هایم را تامین می‌کردم از مدت ها قبل افراد زیادی با عناوین متعدد از من شکایت کردند و چندین پرونده در دادسرا دارم اما مدام فرار می‌کردم تا به دیگران بفهمانم شکایت هایشان فایده‌ای ندارد. روزهای زندگی من به همین ترتیب می گذشت تا این که یک سال قبل با دختری در راه مدرسه اش آشنا شدم. از آن روز به بعد هر روز سر راهش قرار می گرفتم چرا که او را از کودکی می شناختم ما از طریق نامه با یکدیگر در ارتباط بودیم تا این که حدود سه ماه قبل از آن دختر خواستگاری کردم و صیغه محرمیت بین ما جاری شد ولی به خاطر این که راهنمای درستی در زندگی نداشتم باز هم به مشروب خواری وکارهای خلاف ادامه می دادم تا این که چند روز قبل خودروی یکی از اهالی محل را تخریب کردم و شیشه هایش را شکستم و پس از آن نیز یک دعوای دیگر به راه انداختم و اکنون   یکی از شاکیانم مدعی است که مرکز اجاره ای ترک اعتیاد او را به آتش کشیده اند در حالی که آن جا فقط یک قمارخانه بود و ...
 
 
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 28 آذر 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آبروی بر باد رفته!

آبروی بر باد رفته!
 
 

نمی خواهم به طور غیرقانونی و پنهانی فرزندم را سقط کنم چرا که اگر فرزندم را از دست بدهم دیگر نمی توانم همسرم را مجبور به ثبت واقعه ازدواج کنم. از سوی دیگر هم حالا که آبرو و حیثیت ام را در پی یک دوستی خیابانی هوس آلود از دست داده ام دیگر نمی خواهم با این کار زشت گناه بزرگ دیگری مرتکب شوم و ...
زن 25 ساله در حالی که اظهار می کرد به خاطر این رسوایی جرات بازگشت نزد خانواده اش را ندارد، دادخواست شکایت از جوان 26 ساله را روی میز کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گذاشت و با تاکید بر این که همسرش از ثبت واقعه ازدواج خودداری می کند، در تشریح ماجرای ازدواج خود گفت: وقتی دیپلم گرفتم نتوانستم در دانشگاه قبول شوم. این در حالی بود که برخی از همکلاسی هایم در بهترین رشته های دانشگاهی پذیرفته شده بودند و من از این که از فرصت هایم استفاده نکردم و درس هایم را نخواندم رنج می کشیدم و به وضعیت دوستانم حسادت می کردم تا این که دو سال قبل تصمیم گرفتم برای شرکت در کلاس های تقویتی و همچنین فراگرفتن حرفه خیاطی از شهرستان به مشهد بیایم اگرچه خودم می دانستم اهل درس و تحصیل نیستم اما همین بهانه کافی بود تا برای مدتی خودم را قانع کنم که تلاشم را برای پذیرفته شدن در دانشگاه انجام داده ام این گونه بود که به خانه خواهرم آمدم و با مهشید آشنا شدم. او از همشهریانم بود و در کلاس های خیاطی شرکت می کرد.
مهشید با پسری به نام قدیر دوست شده بود و ادعا می کرد به زودی با هم ازدواج می کنند. در میان همین رفت و آمدها مهشید  اظهار کرد که دوست قدیر به من علاقه مند شده و قصد ازدواج با مرا دارد. من هم که دیگر تنها بهانه درس نخواندن را در ازدواج می دیدم با ابراهیم رابطه برقرار کردم و سپس به او علاقه مند شدم. ابراهیم شناسنامه و کارت ملی مرا گرفت و گفت که صیغه محرمیت جاری کرده است اما هیچ گاه مدرکی به من نشان نداد. او با وعده ازدواج مرا اغفال کرد و دلیل تاخیر در خواستگاری را مخالفت های مادرش می دانست تا این که مدتی قبل متوجه شدم باردار هستم. وقتی ابراهیم این موضوع را فهمید ادعا کرد این جنین ربطی به او ندارد و گوشی خود را هم خاموش کرد. از آن روز به بعد مادر ابراهیم نیز با ارسال پیامک های توهین آمیز مرا دختری هرزه و خیابانی می خواند که قصد سوءاستفاده از پسرش را دارم. این در حالی است که خانواده ام از این رسوایی اطلاعی ندارند و فکر می کنند ابراهیم خواستگار من است. در همین حال روز گذشته ابراهیم پیشنهاد کرد 500 هزار تومان برای خرید داروی سقط جنین پنهانی به او بدهم و خودم نزد پزشک نروم! به او گفتم از کجا معلوم که با این دارو قصد کشتن مرا نداشته باشی. از سوی دیگر نیز نمی خواهم گناه بزرگ تری را مرتکب شوم حالا هم ...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 29 آذر 1395  9:13 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نگاه های بی روح

نگاه های بی روح
 
 
ای کاش حمید را هیچ وقت در خیابان ملاقات نمی کردم و به این رابطه دوستی ادامه نمی دادم چرا که نتیجه این دوستی هوس آلود به جایی رسید که اکنون با دو فرزند آواره و بی سرپناه شده ام و ...
زن جوان در حالی که همراه دو کودکش به کلانتری پناه آورده بود با چشمانی اشکبار و غم انگیز به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: از ابتدای زندگی ام روز خوش ندیدم. در ازدواج اولم همسرم دچار اعتیاد شدیدی بود که با تحمل سختی ها و رنج های بسیاری مجبور به طلاق از او شدم و با پذیرفتن حضانت تنها فرزندم به خانه پدرم بازگشتم. این در حالی بود که پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت و به زحمت هزینه  و خرج و مخارج زندگی خودشان را تامین می کرد. مدتی بعد با جوانی در خیابان آشنا شدم و با او رابطه دوستی برقرار کردم. در پی این رابطه خیابانی حمید پیشنهاد ازدواج داد. خانواده من به دلیل مشکلات اقتصادی که داشتند مخالفتی نکردند و حمید بدون اطلاع خانواده اش مرا عقد کرد. اما وقتی این موضوع لو رفت، خانواده حمید به شدت از ازدواج ما ناراحت شدند و با طرد حمید، از هر نوع کمک مالی به او دریغ کردند اما حمید توانست با قسط و قرض فراوان منزل کوچکی را اجاره کند تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم. حمید با درآمد اندکش با مشکلات مالی زیادی روبه رو شد. از یک سو فشار اقتصادی و از سوی دیگر فشار روحی و ملامت های پدر و مادرش روحیه حمید را ضعیف و شکننده کرده بود تا جایی که دچار ناراحتی روحی شد و به مصرف قرص های اعصاب و روان روی آورد. مدتی بعد خانواده او با به دنیا آمدن دخترم و دیدن اوضاع به هم ریخته حمید اجازه دادند که ما در اتاقی در منزل مسکونی شان زندگی کنیم تا کمی از بار سنگین زندگی از دوش حمید کاسته شود. زندگی در کنار مادرشوهر و نگاه های سرد و بی روح آن ها مرا عذاب می داد و آرامش و راحتی را از من گرفته بود اما چاره ای جز سکوت و ساختن نداشتم. اما همسرم نمی توانست سرزنش های خانواده اش که مدام می گفتند «چرا با یک زن مطلقه و بچه دار ازدواج کردی؟! »را  تحمل کند. خانواده حمید همواره به او سرکوفت می زدند که «تو اگر زن می خواستی به ما می گفتی تا بهترین دختر را از یک خانواده سرشناس و پولدار برایت انتخاب کنیم...» این سخنان و حرف هایی که درباره ازدواج ما گفته می شد هر روز بیشتر اعصاب حمید را به هم می ریخت تا این که شب ها نمی توانست به راحتی بخوابد. هر روز مصرف قرص های آرام بخش را افزایش می داد. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که همسرم به دلیل استفاده بیش از حد قرص های اعصاب و روان دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. با مرگ همسرم دنیا روی سرم ویران شد و در یک لحظه من و دو فرزندم تنها ماندیم هنوز چند روزی از مراسم ختم حمید نگذشته بود که زمزمه هایی را از سوی خانواده همسرم شنیدم مبنی بر این که زنی که در خیابان پیدا شود باید در همان جا رها گردد! فهمیدم دیگر جای من در آن خانه نیست و بار دیگر با فرزندانم به منزل پدرم بازگشتم ولی پدرم آب پاکی را روی دستم ریخت و من و فرزندانم را نپذیرفت و حالا من و فرزندانم آواره و سرگردان مانده ایم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 30 آذر 1395  10:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از رسوایی!

فرار از رسوایی!
 
 

آن روز وقتی همسر صیغه ای ام، نوزاد دختر را در منزل مادرم رها کرد و با تهدید من به خانه پدرش رفت دیگر نمی توانستم چیزی را پنهان کنم. از سوی دیگر نیز اگر ...
پسر 22 ساله ای که به همراه مادرش هنگام خرید و فروش نوزاد یک ماهه دستگیر شده بود درحالی که اظهار می کرد این دختر خودم است به تشریح ماجرای فروش نوزاد پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: حدود یک سال قبل وقتی سوار اتوبوس شرکت اتوبوسرانی بودم نگاه های مرموز زن جوانی که آرایش غلیظی داشت توجهم را جلب کرد. آن روز وقتی زن جوان در یکی از ایستگاه های اتوبوسرانی شهرستان بم از اتوبوس پیاده شد من هم بلافاصله پشت سر او  راه افتادم تا این که در محل خلوتی به او ابراز علاقه کردم. از آن روز به بعد رابطه من و سارا درحالی آغاز شد که او از همسرش طلاق گرفته بود و به صورت مجردی زندگی می کرد.
 من به طور پنهانی سارا را به عقد موقت خودم درآوردم و به منزل او رفت و آمد می کردم. در همین روزها بود که خانواده ام تصمیم گرفتند مراسم عقدکنان من ودختر عمویم را برگزار کنند چرا که مدتی از مراسم خواستگاری و بله برون می گذشت و من هم به دختر عمویم علاقه زیادی داشتم. به همین دلیل مدتی سارا را رها کردم و سراغی از او نگرفتم. دختر عمویم بسیار مهربان و بااخلاق بود به همین دلیل نیز همه فامیل از این ازدواج راضی بودند من هم روزهای زیبایی را سپری می کردم و منتظر بودم تا مدت زمان عقد موقت سارا تمام شود و او را طلاق بدهم اما این روزهای خوش مدت زیادی دوام نیاورد چرا که سارا با من تماس گرفت و گفت که باردار شده است. ابتدا باور نکردم اما وقتی فهمیدم موضوع حقیقت دارد از او خواستم تا سقط جنین کند اما او قبول نکرد تا این که نوزاد دختر به دنیا آمد. ترس از این که خانواده عمویم در جریان ازدواج موقت من قرار بگیرند زندگی ام را فلج کرده بود. مانند دیوانه ها این سو و آن سو می رفتم و هر لحظه تصمیمی برای پنهان کردن این ماجرا می گرفتم ولی این رسوایی در حدی نبود که با تفکرات بچگانه من پنهان بماند.
 از سوی دیگر هم یقین داشتم دختر عمویم نیز از من طلاق خواهد گرفت و زندگی ام به خاطر هوا و هوس های زودگذر نابود می شود. این بود که موضوع را با مادرم درمیان گذاشتم. اما هنوز تصمیمی در این باره نگرفته بودم که سارا دخترم را به  منزل پدرم آورد و تهدید کرد که خودم باید فرزندم را بزرگ کنم و حق و حقوق او را نیز بدهم! این بود که به پیشنهاد مادرم راهی مشهد شدیم تا دخترم را در یک شهر دور بفروشیم.  وقتی در حال صحبت با زنی بودیم که 16 سال در انتظار داشتن فرزند به سر می برد، شناسایی و دستگیر شدیم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 1 دی 1395  12:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

غرق در کار بودم اما ...!

غرق در کار بودم اما ...!
 
 

آن قدر درگیر بازار کار شده بودم که به چیزی جز کسب درآمد و سود بالا نمی اندیشیدم. در واقع جای من و همسرم عوض شده بود و من که احساس می کردم به عنوان یک زن باید پشتیبان همسرم باشم تا شکست های شغلی خود را جبران کند، از وظایف اصلی خودم در زندگی غفلت کردم و زمانی به خود آمدم که همسرم از شش سال قبل به طور پنهانی زن دیگری را به عقد موقت خودش در آورده بود، در حالی که من سعی می کردم پراید مدل بالاتری برای او بخرم... .
زن میان سال که گویی توفان سهمگین یک حادثه تلخ، زندگی اش را تا مرز نابودی کشانده بود، در حالی که ادعا می کرد «همسرم باید حق طلاق را به من بدهد تا هر زمان صلاح دانستم از زندگی اش بیرون بروم»، به کارشناس اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت: با آن که همسرم مسئولیت پذیر نبود و بارها در کسب و کارش شکست خورد، اما ذره ای از علاقه من نسبت به او کاسته نشد. 18سال با همه سختی ها و بدبختی ها در کنارش زندگی کردم و اکنون نیز حاضرم هر کاری را انجام بدهم تا او در کنارم باقی بماند. پدرم فردی نظامی بود و در طول زندگی مشترک من و جمال خیلی از نظر مالی به ما کمک می کرد اما با فوت او، من مجبور شدم همه مسئولیت های خانه و زندگی را به دوش بکشم، با آن که تربیت دو فرزندم را عهده دار بودم، وارد بازار کار شدم تا در کنار همسرم به اقتصاد خانواده کمک کنم. این بود که کمر همت را بستم تا شکست های مالی و کاری همسرم را جبران کنم. ابتدا در یک شرکت فروش کتاب به عنوان بازاریاب مشغول کار شدم و خیلی زود به خاطر روابط عمومی بالا و فن بیان خوبی که داشتم، در کارم پیشرفت کردم و از موقعیت شغلی خوبی برخوردار شدم. تا این که روزی مدیر بخش توزیع کتاب ها پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد اما وقتی متوجه شد که من متأهل هستم، ورق برگشت و من مجبور شدم آن جا را ترک کنم. این در حالی بود که هر روز از محبت های همسرم نسبت به من کاسته می شد و زندگی سرد و بی روحی را تجربه می کردم. بارها با پیشنهادهای بی شرمانه ای مواجه می شدم اما هیچ گاه شرافت و حیثیت خودم را لکه دار نکردم و هر بار این گونه موضوعات را برای جمال بازگو می کردم تا شاید رگ غیرتش بجنبد و بیشتر به من محبت کند، اما او خیلی خونسرد و بی اعتنا از کنار این گونه مسائل می گذشت.
حدود 9سال قبل و بعد از تولد پسرم بود که دوباره دچار مشکلات مالی شدیم این بار نیز من در کنار او قرار گرفتم و با فروش طلاهایم مغازه ای اجاره کردیم و به فروش پوشاک مشغول شدیم. کالاهای ارزان قیمت را از قشم و شهرهای مرزی کشور می خریدیم و با سود خوبی در مشهد می فروختیم، به همین خاطر وضعیت مالی ما بهتر شد و جمال با خرید یک پراید به مسافرکشی در یک تاکسی تلفنی پرداخت اما دیگر کاملا به من بی توجه شده بود و من از این زندگی بی روح رنج می کشیدم، تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه ارتباط جمال با یک زن غریبه شدم اما دیگر کاری از دستم ساخته نبود. چیزی به او نگفتم و همه تلاشم را به کار بردم تا با محبت بیشتر او را جذب خانواده اش کنم ولی در همین هنگام بود که فهمیدم جمال از شش سال قبل با آن زن ارتباط دارد و حالا ... .

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 2 دی 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرار از چنگ یک معتاد

فرار از چنگ یک معتاد
 
 

آن قدر ضربات روحی شدیدی بر ما وارد شده بود که دیگر تحملم را از دست دادم و به امید رهایی از مشکلات خانوادگی از منزل فرار کردم. وقتی در کلانتری به سرانجام این کار پی بردم و در جریان عاقبت دخترانی قرار گرفتم که از منزل فرار کرده بودند، بسیار از این کارم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم...
دختر 18 ساله ای که به اتهام فرار از منزل توسط ماموران گشت انتظامی دستگیر شده است، در حالی که بغضی غریب گلویش را می فشرد و از تنگناهای زندگی به ستوه آمده بود مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد نشست و با چشمانی اشکبار گفت: دو خواهر و یک برادر دارم اما به دلیل سختی ها و مشکلات زندگی هیچ کدام از ما نتوانستیم بالاتر از مقطع ابتدایی تحصیل کنیم. پدرم پیرمردی از کار افتاده است و نیاز به مراقبت دارد به همین دلیل از مدت ها قبل مادر و خواهرانم با کار کردن در بیرون از منزل هزینه های زندگی را تامین می کردند اما گره بدبختی های ما زمانی کورتر شد که مادرم نیز به خاطر ابتلا به بیماری خاص خانه نشین شد. از آن روز به بعد تامین مخارج و هزینه های زندگی وظیفه من  و خواهرانم   شد. چرا که برادرم کوچک تر از ما بود و هنوز نمی‌توانست در بیرون از منزل کار کند؛ اگرچه تامین هزینه های دارو و درمان و رفت و آمد به مراکز درمانی برای بهبودی مادرم کار بسیار سختی بود اما همه ما تلاش می کردیم تا مشکلات اقتصادی، پدر و مادرم را آزار ندهد. در واقع کمر همت را بسته بودیم و برای بهبودی مادرمان تلاش می کردیم. با آن که می دانستیم پدر پیرمان از این وضعیت ناراحت است ولی چاره دیگری نداشتیم تا این که سه سال قبل مادرم بر اثر عوارض ناشی از بیماری درگذشت و ما را تنها گذاشت. این در حالی بود که ما برای تامین هزینه های زندگی دچار مشکل بودیم و از سوی دیگر باید ضربه روحی شدید ناشی از مرگ مادر را نیز تحمل می کردیم. در این میان برادر کوچک ترم بسیار گوشه گیر و افسرده شده بود و سعی می کرد بیشتر اوقات را با دوستانش بگذراند. ما نیز به خاطر این که درگیر مشکلات خودمان بودیم از برادرم غفلت کردیم و توجهی به او نداشتیم تا این که چند ماه قبل فهمیدیم برادرمان راه را به اشتباه رفته و بر اثر رفاقت با دوستان ناباب معتاد شده است. مصرف مواد مخدر برادرم هر روز بیشتر می شد و ما را برای تامین هزینه های اعتیادش در تنگنا قرار می داد. او دوست داشت ما پول هایی را که از راه زحمت کشی و کارگری به دست می آوردیم به او بدهیم تا برای خرید مواد مخدر هزینه کند. رفتارهای پرخاشگرانه برادرم هر روز شدت می گرفت و او برای گرفتن پول هایمان ما را کتک می زد. اگرچه ما همه مشکلات زندگی را تحمل می کردیم اما دیگر رفتارهای برادرم قابل تحمل نبود ونمی توانستیم درآمدمان را صرف تامین هزینه های موادمخدر او بکنیم. در همین شرایط بود که شب گذشته برادرم وارد منزل شد و مرا که تازه از سرکار به منزل رسیده بودم زیر مشت و لگد گرفت و دستمزد کارگری ام را از داخل کیفم برداشت و رفت. دیگر از رفتارهای خشن او خسته شده بودم که تصمیم گرفتم از منزل فرار کنم اما...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 4 دی 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وعده های پوچ

وعده های پوچ ... !
 
 
حالا که با وجود بیماری لاعلاج دخترم نیاز به حمایت همسرم دارم او مرا رها کرده و نفقه و هزینه های زندگی را تقبل نمی کند؛ چرا که می گوید خودت کار می کنی و باید خرج  و مخارج زندگی ات را تامین کنی! او بدون توجه به گرفتاری های من به منزل همسر اولش رفته و...
زن 44 ساله ای که غم و اندوه فراوانی بر چهره رنجور و خسته اش نشسته بود، آهی سوزناک کشید و سفره دلش را مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گشود و گفت: زمانی که 20 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود با پسرعمویم ازدواج کردم. خانواده عمویم در شهرستان زندگی می کردند و من شناختی از پسرعمویم نداشتم. بعد از گذشت مدتی از ازدواجمان متوجه اعتیاد «رئوف» به موادمخدر شدم. او کار نمی کرد و به خاطر اعتیادش هر روز یک تکه از لوازم منزل را می فروخت تا هزینه مواد مخدر مصرفی اش را تامین کند. با دیدن وضعیت «رئوف» مجبور به کار در خانه های مردم شدم و از صبح تا غروب در بیرون از منزل به سر می بردم. در غیاب من، همسرم نیز معتادان دیگر را به خانه دعوت می کرد تا جایی که منزلم به پاتوق مصرف کنندگان مواد مخدر تبدیل شده بود. در این میان متوجه ارتباط همسرم با یک زن معتاد نیز شدم که این موضوع برایم غیرقابل تحمل بود. به همین خاطر با داشتن یک فرزند از «رئوف» جدا شدم. مدتی گذشت و با کارگری و هزار بدبختی و مشقت خودرویی خریدم تا با آن در تاکسی تلفنی بانوان کار کنم. چون از خدمتکاری خسته شده بودم. سال ها از پی هم می گذشت و در کنار دخترم روزگار می‌گذراندم. با پس اندازی که داشتم، برای آن که بتوانم در آینده سرپناهی داشته باشم تصمیم به خرید قطعه زمینی در نزدیکی منزل خواهرم گرفتم. این گونه بود که به یک بنگاه املاک مراجعه کردم تا از موقعیت و شرایط زمین آگاه شوم. با مراجعات مکررم به بنگاه، متصدی آن جا متوجه شد که من زنی مطلقه هستم و او با داشتن همسر و فرزند از من درخواست ازدواج کرد. من هم بیماری دخترم را بهانه کردم و جواب رد دادم اما او هر بار با چرب زبانی و دادن وعده و وعیدهای زیادی تلاش می کرد نظر مرا تغییر دهد. تا این که مدعی شد دخترم را همانند فرزند خودش بزرگ و حمایت می کند و مثل یک پدر پشتیبان او خواهد ماند. این گونه بود که من هم بدون تعیین هیچ مهریه ای با صابر ازدواج کردم.مدتی از ازدواجمان می گذشت که کم کم صابر از دادن خرج  و مخارج زندگی و هزینه های دارو و درمان دختر بیمارم سرباز زد و از این رو مشکلات و اختلافاتی پیش آمد. در این میان درگیری ها و اختلاف افکنی های فرزندان صابر نیز باعث به هم خوردن نامزدی دختر 17 ساله ام شد چرا که آن ها از ازدواج من و صابر ناراحت بودند و این موضوع مرا به شدت عذاب می داد. با گذشت 11 سال از زندگی مشترکمان با صابر، هنوز فرزندانش مرا به عنوان زن پدرشان نپذیرفته اند تا جایی که پسر صابر برای انتقام از من خودروام را مقابل مغازه پدرش تخریب کرد. اما همسرم نه تنها برخوردی در مقابل این عمل زشت فرزندش نکرد، بلکه باعث تحقیر من شد و باز هم طبق معمول از پسرش حمایت کرد. دیگر از این وضعیت خسته شده ام و نمی توانم این همه تحقیر را تحمل کنم چرا که وعده های صابر همه پوچ بود و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 5 دی 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

جبران مکافات

جبران مکافات
 
 
خدا را شکر که فرصت دوباره ای برای توبه و جبران گناهانم پیدا کردم چرا که اگر با همان وضعیت جان می دادم اکنون نه تنها در قعر جهنم بودم، بلکه دنیای خودم را نیز از دست داده بودم و...
دختر 18 ساله که پس از یک خودکشی نافرجام و برای انجام مشاوره به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که اظهار می کرد آن قدر تحت تاثیر احساسات و عواطف احمقانه قرار گرفته بودم که هیچ گاه نفهمیدم طعمه ای برای هوی و هوس های گناه آلود یک مرد شده ام به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: پدرم کارگر ساده ای بود که با تمام وجودش برای رفاه و آسایش ما زحمت می کشید تا مشکلی در زندگی نداشته باشیم اما بدبختی ها و گرفتاری های ما از حدود دو سال قبل و زمانی شروع شد که پدرم به دلیل بیماری قلبی دار فانی را وداع گفت و ما را با کوله باری از مشکلات تنها گذاشت. آن روزها من در کلاس دوم دبیرستان تحصیل می کردم و دو برادر کوچک تر از خودم نیز در مقطع راهنمایی درس می خواندند. مادرم برای هزینه های مراسم ترحیم و کفن و دفن پدرم مبالغی را از بستگانمان قرض کرده بود و از سوی دیگر نیز باید هزینه های زندگی را تامین می کرد این بود که به دوخت و دوز لباس زنانه پرداخت و من هم که فرزند بزرگ تر بودم با کمک دایی ام در یک فروشگاه لباس مشغول به کار شدم تا مقداری از مخارج و هزینه های زندگی را جبران کنم. به همین خاطر از مدرسه روزانه انصراف دادم تا به صورت شبانه و غیرحضوری ادامه تحصیل بدهم. طولی نکشید که با کمک مادرم قرض هایمان را پرداخت کردیم و زندگی ما به روال طبیعی بازگشت. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که با یکی از مشتریان فروشگاه آشنا شدم. او مرد جذابی بود که اجناس گران قیمت و شیکی را برای خانواده اش خرید می کرد. من که حسرت چنین خریدهایی را به دل داشتم به آن مرد نزدیک تر شدم و به درخواست او برای دوستی پاسخ مثبت دادم. روزهای آغازین این ارتباط خیابانی او هدایای زیبا و گران قیمتی را برایم می خرید و با چرب زبانی مرا به مناطق مختلف شهر می برد. من که از این دوستی ناگهانی هنوز مات و مبهوت بودم زمانی به خود آمدم که علاقه عجیبی به او پیدا کرده بودم. رابطه خیابانی ما آن قدر عمیق شده بود که او را با هیچ چیزی عوض نمی کردم. اما مدتی بعد رابطه او با من خیلی سرد شد و دیگر اهمیتی به من نمی داد. این در حالی بود که من دیوانه وار به او عشق می ورزیدم. در مدت کوتاهی فهمیدم که پای دختر دیگری در میان است و او با آن دختر رابطه دارد. این بود که نزد خانواده اصلان رفتم و ماجرای رابطه ام را برای آن ها فاش کردم به این امید که آن ها مرا درک کنند ولی خانواده او نیز با توهین و فحاشی مرا از در منزلشان راندند. دیگر همه راه ها را بسته دیدم و در یک تصمیم احمقانه دست به خودکشی زدم ولی خوشبختانه مادرم فهمید و مرا به بیمارستان رساند. حالا نیز می خواهم گناهانم را جبران کنم و به زندگی درست برگردم تا طعمه ای برای هوی و هوس های دیگران نشوم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 دی 1395  6:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها