0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قرص های لاغری آمیخته با موادمخدر!

قرص های لاغری آمیخته با موادمخدر!
 
 

 وقتی بعد از پنج سال تحمل کیفر، از زندان آزاد شدم، گویی به دنیای دیگری آمده بودم. همه چیز فرق کرده بود و من حتی بزرگ شدن پسر خردسالم را ندیده بودم. در حالی که چین و چروک های روی صورتم را به خوبی احساس می کردم، اما باز هم از این ماجرا، درس عبرت نگرفتم  کارهای خلافم را با شگردی جدید ادامه دادم تا این که این بار در میان قرص های لاغری ... .
زن جوان که غبار غم آلود زندگی فلاکت بار در چهره خمارش خودنمایی می کرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: با تصادف پدرم و مرگ او در جاده، غمی جانکاه سراسر وجود اعضای خانواده ام را فرا گرفته بود. باورمان نمی شد که دیگر پدرمان بر نمی گردد. او راننده جاده بود و بیشتر اوقات در خانه حضور نداشت، به همین دلیل نبود او را احساس نمی کردیم اما پس از پایان مجالس ترحیم، زنی با ورودش به مراسم، خود را همسر پدرم معرفی کرد و همه حیرت زده به او نگاه می کردیم. در این میان با حضور آن زن در زندگی مان، با مشکلات و سختی هایی رو به رو شدیم که مادرم را بیشتر از قبل زجر می داد.
آن زمان، من 16ساله بودم که به همراه دو خواهر بزرگ تر و یک خواهر و برادر که از من کوچک تر بودند، روزها را به سختی سپری می کردیم. تأمین هزینه های زندگی برای مادرم خیلی سخت و رنج آور بود. بعد از گذشت یک سال از فوت پدرم، عمویم دو خواهرم را برای پسرانش عقد کرد. مادرم از این که دو خواهرم ازدواج کرده بودند، احساس رضایت می کرد. من هم مشغول تحصیل بودم که مردی به خواستگاری ام آمد. او حدود 10سال بزرگ تر از من بود و با بیان این که همسرش را طلاق داده بود، با چرب زبانی و حیله گری و وعده های دروغین توانست مادرم را راضی به این ازدواج کند. در حالی که من دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، ولی مادرم مخالفت کرد و اجازه نداد خودم تصمیم بگیرم. در همین حال، ناخواسته به عقد مردی درآمدم که خیلی زود متوجه اعتیادش به موادمخدر شدم. حمید، مرد کار وزندگی نبود و فقط به فکر تهیه موادمخدرش بود و هیچ اهمیتی به من نمی داد، حتی مرا وادار به خرید موادمخدر از خرده فروشان می کرد. حمید آن قدر خشن و بداخلاق بود که در زمان خماری، مرا به باد کتک می گرفت به طوری که دو بار دچار سقط جنین شدم.
در همین روزها بود که با یک خرده فروش موادمخدر آشنا شدم که از شرایط زندگی من آگاه بود و مرا ترغیب به طلاق از حمید کرد. مرد خرده فروش مدعی بود مرا خوشبخت می کند و من نباید جوانی ام را به پای حمید بسوزانم. این گونه بود که از حمید جدا شدم و مدتی بعد از جدایی، به عقد صادق درآمدم. صادق موادمخدر را در خانه بسته بندی می کرد و من در محله های مختلف شهر آن ها را توزیع می کردم.
روزها به همین ترتیب می گذشت و من به یک خرده فروش حرفه ای تبدیل شده بودم تا این که با پول قاچاق، یک خودرو خریدم. از آن جایی که صاحب فرزند نیز شده بودم، با اتومبیل راحت تر می توانستم به خرید و فروش موادمخدر بپردازم. اما یک روز موقع خرید و فروش موادمخدر به همراه صادق، دستگیر و به پنج سال حبس محکوم شدم و سال های جوانی ام را پشت میله های زندان به سر بردم، به طوری که حتی بزرگ شدن فرزندم را نمی دیدم.
بعد از گذشت پنج سال حبس و دوری از تنها فرزندم و تحمل سختی های زیاد، تصمیم به جدایی از صادق و ترک کارهای خلاف گرفتم. من که از این همه بدبختی و سرگردانی خسته شده بودم، دوست داشتم در کنار فرزندم، زندگی آرامی را تجربه کنم، ولی صادق حاضر به جدایی نشد و من هم به خاطر پسرم، به زندگی با او ادامه دادم. اما این بار نه تنها درس عبرتی نگرفتم بلکه با ادامه دادن  به کارهای خلاف، مصرف کننده مواد نیز شدم و با ترفندی جدید در باشگاه ورزشی شروع به کار کردم. از آن روز به بعد، موادمخدر را داخل قرص های لاغری جاسازی می کردم و آن ها را به خانم ها می فروختم و با این حیله، پول خوبی به دست می آوردم. در این بین، یکی از اعضای باشگاه که به تأثیر قرص ها شک کرده بود و از آن جا که او پزشک بود، متوجه ماجرا شد و موضوع را به پلیس گزارش کرد. حالا هم احساس می کنم دیگر راه بازگشتی برایم نمانده است و ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 26 آبان 1395  9:09 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

گروه شاهین!

گروه شاهین!!
 
 
 تنها روسری کوچکی که بخشی از موهایش را پوشانده بود او را از گروه پسران جدا می کرد. «یکتا» با تیپی کاملا پسرانه و در حالی که زنجیر نازکی را دور انگشتش می چرخاند، روی صندلی پارک نشسته بود. او خود را از اعضای گروه «شاهین» می دانست که با ظاهری پسرانه و رفتارهای هنجارشکنانه خودنمایی می کردند...
دختر 17 ساله درحالی که از صدای ترکاندن آدامس بادکنکی اش لذت می برد و با لهجه ای «جاهلی گونه» سخن می گفت، خود را روی صندلی پارک ملت جابه جا کرد و با صدایی که لرزش آن محسوس بود به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: پدر و مادرم 2 سال قبل از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال زندگی خودشان رفتند در این میان من که تک فرزند خانواده بودم، سعی کردم نزد مادرم زندگی کنم چرا که آن جا از آزادی عمل بیشتری برخوردار بودم. مادرم کاری به کارم نداشت. او درگیر گرفتاری ها و مشکلات خودش بود و من هم همه اوقات تنهایی ام را در جمع دوستانم می گذراندم. تا این که بخش بانوان پارک ملت به پاتوق دورهم نشینی های چندین ساعته ما تبدیل شد. در همین روزها درس و مدرسه را رها کردم و به تفریح و خوشگذرانی با دوستانم پرداختم. ابتدا به تقلید از پسرها خالکوبی روی دست و کشیدن سیگار را آغاز کردم. در این میان هم به تشویق دوستانم سعی کردم پوشش ظاهری و رفتارم را تغییر دهم تا همانند پسرها راحت باشم چرا که تیپ پسرانه را دوست داشتم اما در واقع این شیوه های رفتاری از زمانی شروع شد که با شاهین آشنا شدم. شاهین نام مستعار زن مطلقه 35 ساله ای بود که وارد پاتوق ما شد و من و دوستانم را ترغیب کرد تا در گروه دختران پسرنما قرار بگیریم. از آن روز به بعد فقط از اصطلاحاتی مانند مخلصتیم، نوکرتم، خوشگله و... استفاده می کردیم به طوری که همه رفتارها و طنازی های زنانه را کنار گذاشتیم. دیگر به مصرف سیگاری (حشیش) روی آورده بودم و برای از بین بردن بوی سیگار مدام آدامس می جویدم. دیگر حتی رفتن به خانه مادرم را فراموش کرده ام و تنها برای گرفتن پول نزد او می روم. این در حالی است که روزها را در پاتوق شاهین می گذرانم و بسیاری از شب ها را در خانه دوستانم سپری می کنم... دختر نوجوان در حالی که سعی می کرد مصرف مواد مخدر صنعتی را انکار کند، آدامس بادکنکی اش را از دهان بیرون انداخت و ادامه داد: اکنون در پارک دوستان زیادی پیدا کرده ام که هر روز با نشستن روی صندلی ها اوقات تنهایی مان را پر می کنیم و تنها «سیگاری» (حشیش) مصرف می کنیم و به کسی کاری نداریم اگرچه ظاهر پسرانه ما برای دیگران موجب تعجب می شود و گاهی برخی از افراد خیره خیره به ما نگاه می کنند ولی ما به نگاه های سرزنش آمیز و تحقیرگونه آن ها توجهی نمی کنیم و به این رفتارهای پسرانه عادت کرده ایم...شایان ذکر است دختر مذکور با کمک مددکار اجتماعی کلانتری و پس از تماس با مادرش به مراکز مشاوره ای و امدادی معرفی شد.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 27 آبان 1395  8:29 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج برای سفر به خارج!

ازدواج برای سفر به خارج!
 
 

من آزادی می خواهم. من دیگر بزرگ شده ام و خودم به تنهایی می توانم تصمیم بگیرم که کجا بروم یا نروم. دختر جوان خطاب به مادرش گفت: این همه در کارهای من دخالت نکنید و کاری به کار من نداشته باشید. من دختر تحصیلکرده ای هستم و خوب و بد رفتار و گفتارم را تشخیص می دهم و...
این ها بخشی از اظهارات دختر جوانی است که به خاطر شکایت از مادرش در کلانتری حضور داشت او به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: مادرم مرا درک نمی‌کند. از زمانی که پدرم فوت کرده است سخت گیری های مادرم به شدت مرا آزار می دهد. من 25 سال دارم و دیگر بچه نیستم که همیشه برای رفتن به میهمانی و پارک از مادرم اجازه بگیرم. دختر جوان که از رفتار مادرش خیلی عصبانی و آزرده خاطر شده بود ادامه داد: من به همراه مادر و 2 برادرم زندگی می کنم. از 5 سال قبل که پدرم را از دست دادم مادرم سرپرستی ما را به عهده دارد. البته برادر بزرگ ترم ازدواج کرده و درگیر مسائل کاری و زندگی خودش است. از آن جا که پدرم شغل آزاد داشت، مادرم با اجاره بهای مغازه و یک واحد آپارتمان هزینه های زندگی مان را تامین می کند و از نظر مالی مشکل خاصی نداریم ولی مادرم با خریدهای گوناگون و متنوع من مخالف است و اجازه نمی‌دهد آن طور که دلم می خواهد لباس بخرم و بپوشم.اختلاف سلیقه و عقیده های من و مادرم ادامه داشت تا این که دیشب به خاطر این که دیروقت به منزل بازگشتم با هم درگیری لفظی پیدا کردیم و او با سیلی که به صورتم زد شخصیت مرا لگدمال کرد. مادر آیدا نیز گریه کنان، از رفتار دختر گلایه کرد و گفت: من در نبود همسرم مسئولیت سنگینی در قبال فرزندانم دارم و نمی توانم در مقابل کارهای نادرست آن ها سکوت کنم و چیزی نگویم. آیدا در حالی که دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد است با دوستی با دخترانی که پوشش و اخلاق نادرستی دارند موجب ناراحتی من می شود چرا که او هم به تقلید از آن ها همانند دوستانش رفتار می کند و این در شأن خانواده ما نیست. من در زندگی ام در جهت فراهم کردن احتیاجات فرزندانم تمام تلاشم را کرده ام تا این که مدتی قبل در کمال ناباوری، دخترم درخواست مبلغ هنگفتی از من کرد که می خواست برای انجام عمل زیبایی بینی اش هزینه کند و همچنین عنوان کرد که بعد از عمل، قصد ازدواج با مرد تبعه خارجی (افغانستانی) را دارد که 10 سال نیز از خودش بزرگ تر است تا بتواند به خارج از کشور سفر کند. با شنیدن این موضوع شوکه شدم و از این که او آن قدر گستاخ و بی ادب شده که در مقابل من این گونه صحبت می کند خودم را ملامت کردم. من که هیچ بی احترامی نسبت به پدر و مادرم روا نداشتم و از آن ها در پیری وناتوانی شان نگهداری کردم حالا نمی دانم چطور فرزندم با من این رفتار وقیحانه را دارد. در خلوت خودم می اندیشم که چرا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 29 آبان 1395  12:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

انفجار گاز در کاشمر یک کشته و 2 مجروح برجا گذاشت

انفجار گازدر کاشمر یک کشته و 2 مجروح برجا گذاشت
 
 

انفجار گاز در یک واحد مسکونی در روستای رزق آباد از توابع بخش مرکزی کاشمر، یک کشته و 2 مجروح بر جا گذاشت. به گزارش خراسان این حادثه به دلیل نشت گاز در یک منزل مسکونی که اعضای خانواده در آن حضور نداشتند اتفاق افتاد. مسئول آتش نشانی کاشمر با بیان این که این حادثه عصر جمعه اتفاق افتاد افزود: قبل از حضور نیروهای آتش نشانی مصدومان توسط  اورژانس به بیمارستان منتقل شدند.« امیر نژاد رحیم» با بیان این که شدت انفجار به حدی بود که منزل محل انفجار به صورت کامل و 2 منزل همجوار حدود 40 درصد تخریب شده است یادآور شد: این انفجار به 9 منزل مسکونی دیگر و نیز مدرسه دخترانه«فدک» خسارت وارد کرده است. وی با بیان این که مصدوم 40 ساله این حادثه بر اثر شدت جراحا ت وارده و با وجود تلاش پزشکان در بیمارستان فوت کرده است تصریح کرد: یکی از دختر بچه های مصدوم از ناحیه پا تحت مداوا قرار گرفت اما دختربچه دیگر تا زمان دریافت خبر در اتاق عمل بیمارستان زیر تیغ جراحان قرار داشت.

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 29 آبان 1395  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

درآمد یک روزه 750 هزار تومانی از گدایی!

درآمد یک روزه 750 هزار تومانی از گدایی!
 
 
برخی از مردم تحت تاثیر شایعه پراکنی روزنامه ها و مجلات قرار می گیرند به طوری که تصور می کنند ما درآمد میلیاردی داریم به همین خاطر هم دست رد به سینه ما می زنند و چنان نگاه می کنند که انگار قرار است همه ملک و املاک خودشان را به نام ما سند بزنند ولی حقیقت آن است که ما درآمد آن چنانی نداریم امشب هم به طور اتفاقی 750 هزار تومان کاسب شدم وگرنه...
این ها بخشی از اظهارات مرد 56 ساله ای است که به اتهام تکدی گری  و ایجاد مزاحمت برای عابران توسط ماموران کلانتری شیرازی مشهد دستگیر شده بود او که لباس های کهنه و فرسوده به تن داشت و تلاش می کرد خود را فردی بیمار و مفلوک جلوه دهد با شرح سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: سال های جوانی ام را در یکی از شهرهای استان خراسان رضوی گذراندم. پدرم به من و برادرم نصیحت می کرد که هیچ گاه از یکدیگر جدا نشویم و از هم حمایت کنیم. این بود که پس از ازدواج کنار برادرم ماندم. آن روزها با 
پس اندازهایمان و ارثی که از پدرم رسیده بود یک شرکت خصوصی تاسیس کردیم و مشغول کار شدیم. اگرچه درآمد شرکت کفاف مخارج زندگی مان را می داد اما من آرام آرام به سوی مصرف موادمخدر کشیده شدم و دیگر کمتر در شرکت حاضر می شدم. برادرم ابتدا سعی می کرد رفتارهای مرا تحمل کند اما من به پول بیشتری نیاز داشتم و او از دادن این پول ها به من خودداری می کرد. همین موضوع موجب یک سری مشاجرات و اختلافات خانوادگی بین ما شد وقتی دیدم با این شرایط نمی توانم زندگی کنم دست همسر و فرزندانم را گرفتم و از 10 سال قبل به مشهد آمدم. این در حالی بود که به بیماری قلبی نیز مبتلا بودم و چون کاری در مشهد پیدا نکردم همه سرمایه و پس اندازم را خرج کردم. اجاره نشینی و مخارج زیاد زندگی خیلی به من فشار آورده بود  برای همین  تصمیم گرفتم از کمک های مردمی استفاده کنم این بود که لباس هایم را عوض کردم و به مرکز شهر آمدم. مردم هم که وضعیت آشفته و بیماری مرا می دیدند مبالغی را به من کمک می کردند. روزگارم بد نبود و با همین کمک ها خیلی زود خانه ای در اطراف گنبدسبز خریدم البته در فصل تابستان که مسافران زیادی به مشهد می آمدند سعی می کردم از افراد خارجی دلار بگیرم. اگرچه امسال نسبت به سال های گذشته این گونه کمک ها کمتر شده است ولی باز هم شبی بین 200 تا 300 هزار تومان کاسبی می کردم. امشب هم به طور اتفاقی 750 هزار تومان گیرم آمده بود که توسط ماموران دستگیر شدم من به خاطر بیماری که دارم نمی توانم بیشتر کار کنم و مجبورم از ساعت 4 بعدازظهر تا 9 شب در خیابان ها و مراکز تجاری پرسه بزنم پس از آن هم به صرافی می روم و پول های خارجی را به ریال تبدیل می کنم اگرچه کار سختی است اما دیگر به این کار عادت کرده ام!.شایان ذکر است این مرد 56 ساله به همراه پول های مکشوفه به مقامات قضایی معرفی شد.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 1 آذر 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

راز آن خانه ...

راز آن خانه...!
 
 
وقتی «سیمین» دستگیر شد، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. می ترسیدم مأموران به سراغ من هم بیایند. چند روز بود که در خانه ام پنهان شده بودم، اما وقتی موادمخدری را که در دست داشتم، مصرف کردم و خماری به سراغم آمد، برای آگاهی از سرنوشت سیمین، در حالی که اطرافم را می پاییدم به طرف منزل او حرکت کردم. آن روز همسایه سیمین مطالبی را برایم بازگو کرد که از شدت ترس پاهایم به لرزه افتاد و چشمانم از تعجب گرد شد. او گفت ... .
زن 37ساله که از شدت خماری نای حرف زدن نداشت و با سر و وضعی ژولیده به اتهام سرقت از فروشگاه کفش دستگیر شده بود، وقتی در برابر مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد قرار گرفت، با اشاره به گذشته تلخ خود، گفت: با آن که همسرم کارگر ساختمانی بود اما با همین درآمد اندک، زندگی آرامی را می گذراندم تا این که سه سال قبل، وقوع یک حادثه تلخ مسیر زندگی ام را تغییر داد و من تنها به خاطر پول های بادآورده ای که گیرم می آمد، مسیر بدبختی را طی می کردم و به این روز افتادم.آن زمان، همسرم در حالی که مشغول کار بود، از بالای داربست ساختمان سقوط کرد و دچار آسیب نخاعی شد. در این شرایط، تأمین مخارج سه فرزند خردسال و همسر بیمارم بر عهده من قرار گرفت. در پی یافتن شغلی بودم که یکی از همسایگانم مرا به زن جوانی برای نظافت منزلش معرفی کرد که در خانه ای مجلل در منطقه مرفه نشین شهر سکونت داشت. وقتی نزد سیمین رفتم، او خودش را آرایشگر معرفی کرد و گفت همسرش در خارج از کشور تجارت می کند و هرچند ماه یک بار به ایران می آید. من که مجذوب زیبایی ظاهر و بیان شیوای او شده بودم، هفته ای سه بار برای نظافت به منزلش می رفتم. او پول خیلی خوبی به من می داد، به همین خاطر هم من به رفت و آمدهای مشکوک افراد زیادی که به آن جا می‌آمدند، توجهی نداشتم.سیمین که از مشکلات زندگی ام آگاه بود، مرا دلداری می داد و به کشیدن قلیان میوه ای تشویقم می کرد. زمانی فهمیدم «سیمین» به جای تنباکو در قلیان، از حشیش و تریاک استفاده می کند که دیگر دیر شده و من اعتیاد پیدا کرده بودم. پس از این ماجرا بود که او از من خواست بسته های مشکوکی را برای افراد دیگری ببرم. اگرچه می دانستم داخل آن بسته ها موادمخدر و یا قرص های روان گردان وجود دارد، ولی به خاطر این که پول زیادی به من می داد، خودم را به غفلت می زدم و گاهی نیز مقداری از موادمخدر را برای خودم کنار می گذاشتم، تا این که یک روز صبح، وقتی به منزل سیمین رسیدم، فهمیدم که او دستگیر شده است.چند روز مخفی شدم اما از شدت خماری دوباره و با پاهایی لرزان به سوی خانه اش رفتم. همسایه سیمین با دیدن من گفت: سیمین دختران فراری و زنان معتاد را به مردان هوسران می فروخت و عامل توزیع موادمخدر صنعتی و مشروبات الکلی بود و ... . از آن روز به بعد نمی توانستم هزینه های اعتیادم را تأمین کنم تا این که مجبور شدم از فروشگاه کفش سرقت کنم و ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 2 آذر 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شیاد غریب نما

شیاد غریب نما
 
 

قصد داشتم طبق آموزه های دینی به یک «مسافر در راه مانده» کمک کنم چرا که این عمل را جزئی از وظایف دینی و شرعی خودم می دانستم اما وقتی فهمیدم در دام مردی حیله گر و کلاهبردار گرفتار شده ام تصمیم به شکایت از او گرفتم چرا که او از نیت خوب من سوء استفاده کرده و با این کار اعتماد به هم نوع را از بین برده است اگرچه خودم را نیز در وقوع این حادثه مقصر می دانم که بدون هیچ گونه تحقیق و پرس و جو درباره ادعاهای آن مرد بلافاصله از سر دلسوزی و کمک به یک انسان درمانده دست به کاری زدم که حتی بر روی این ضرب المثل قدیمی که می گویند «انسان 2 بار از یک سوراخ گزیده نمی شود» نیز خط بطلان کشیدم و ... مرد میانسالی که خود را کارمند معرفی می کرد با تسلیم شکایت به ماموران انتظامی خواستار دستگیری مرد غریبه ای شد که با شگردی خاص مبلغ یک میلیون تومان از وی کلاهبرداری کرده بود. او به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: سال ها قبل به عنوان کارمند در یکی از ادارات مشغول کار شدم تا این که خداوند  توفیق  خدمتگزاری به زائران امام رضا (ع) را نصیبم کرد و من برخی از ساعات عصرم را صرف خدمت به مسافران و زائران می کنم و از این بابت خدا را بسیار شاکرم.روزهای زیبای زندگی را به همین ترتیب سپری می کردم تا این که مدتی قبل وقتی مشغول انجام وظیفه و خدمت به زائران بودم جوان ناشناسی با چهره غمگین و در هم شکسته نزدم آمد او که ظاهری مرتب داشت و سعی می کرد خود را فردی با اعتبار و آبرومند جلوه دهد عنوان کرد کیف پولش را سرقت کرده اند من هم آن جوان را به ماموران انتظامی معرفی کردم تا آن ها برای دستگیری سارق اقدام کنند اما او حدود یک ساعت بعد دوباره نزد من بازگشت و با ظاهری شرمنده و خجالت زده چنین وانمود کرد که در یک هتل اقامت دارد و پولی برای تسویه حساب  با هتل ندارد. او با چرب زبانی و بیان جملاتی احساسی مرا متقاعد کرد تا 500 هزار تومان به تنها کارت عابر بانک باقی مانده از سرقت واریز کنم. من هم بدون هیچ تحقیقی درباره ادعاهای وی، پول را به حساب او واریز کردم اما آن جوان غریبه ساعاتی بعد دوباره نزدم آمد و با چهره ای گرفته و غمگین عنوان کرد  متاسفانه حساب عابر بانکم به خاطر این که ضامن فرد دیگری بودم مسدود شده است و نمی توانم آن پول را برداشت کنم. او سپس با دادن شماره کارت عابر بانک دیگر از من خواست باز هم 500 هزار تومان واریز کنم که مدیر هتل آن پول را برداشت کند و ... وقتی ماموران انتظامی  صاحب حساب بانکی که شاگرد یک فروشگاه در اطراف میدان بسیج بود را دستگیر کردند، در بازجویی گفت: فرد ناشناسی به مغازه آمد و عنوان کرد، فردی برای انجام امور خیریه قصد دارد مبلغ 500 هزار تومان به حسابم واریز کند ولی چون کارت عابر بانکم در دسترس نیست اجازه بدهید این پول به حساب شما واریز شود و شما با سهیم شدن در این کار خیر مبلغ مذکور را به من بازگردانید.حالا با دیدن تصویر او در کلانتری تازه فهمیدم که من هم قربانی اعتماد بی جا شده ام و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 3 آذر 1395  12:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آشنایی در دنیای دروغین!

آشنایی در دنیای دروغین!
 
 
بعداز شکستی که در ازدواج با پسری هوسران خورده بودم دچار ناراحتی های روحی زیادی شدم به طوری که خودم را در خانه حبس کردم و دوست نداشتم هیچ نوع ارتباطی داشته باشم تا این که در فضای مجازی با فردی آشنا شدم که مرا بازیچه احساسات و مقاصد پلیدش قرار داد و به قصد سوءاستفاده وارد زندگی ام شد و ...
زن جوان که نمی توانست باور کند این گونه مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته است با ناراحتی بسیار ماجرای زندگی اش را این طور شرح داد و به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: در یک خانواده 7 نفره بزرگ شدم. پدرم کارگری زحمت کش است و من فرزند آخر خانواده هستم. 2 خواهر و 2 برادر بزرگ تر از من سر و سامان گرفته بودند و با تشکیل خانواده زندگی موفقی نیز داشتند. در این میان پدرم آرزوهای زیادی برای آینده من در سر می پروراند و مرا تشویق می کرد به تحصیلاتم در دانشگاه ادامه بدهم. مادرم نیز همه چیز را برای رفاه و آسایش من فراهم می نمود تا من در کمال آرامش،برای آزمون کنکور آماده شوم بالاخره با سعی و تلاش فراوان موفق به قبولی در یکی از دانشگاه های معتبر دولتی مشهد شدم. پدر و مادرم با شنیدن این خبر شاد و خوشحال شدند و با هزار امید و آرزو مرا راهی دانشگاه کردند. در دانشگاه با پسری شیک پوش و زیبا آشنا شدم که خودش را بسیار خوب و مودب جلوه می داد. من هم در اوج هیجانات دوران جوانی به هم دانشگاهی ام علاقه مند شدم و هر روز بیشتر از روز گذشته عاشق و دلباخته ارشیا می شدم. تا این که او به خواستگاری ام آمد. خیلی زود مراسم جشن عقد و عروسی برگزار شد و من در دانشگاه مدام به خودم می بالیدم که ارشیا مرا برای ازدواج انتخاب کرده و در بین دوستانم خودم را یک سر و گردن بالاتر می دیدم. اما این خوشحالی و افتخار چندان طولی نکشید چرا که پی به رابطه اش با زنان و دختران خیابانی بردم. ارشیا مردی هوسران و خوشگذران بود که هیچ مسئولیتی در خانواده و زندگی نداشت و فقط به عیاشی با دوستانش می پرداخت و هیچ توجهی به من نمی کرد دیگر تحمل این زندگی سرد و نکبت بار را نداشتم و از ارشیا جدا شدم. بعد از طلاق دیگر از مردها تنفر پیدا کرده بودم و دیدگاه و نگرشم نسبت به جنس مخالف خیلی بد شده بود. حتی حاضر نبودم با پدر و برادرانم گفت و گو کنم و خودم را در اتاق حبس کرده بودم. بعد از مدتی با رد کردن خواستگارانم با نفس خودم می جنگیدم. تا این که در فضای مجازی با فردی آشنا شدم که مدعی بود همانند من به دلیل خیانت همسرش طلاق گرفته است و رابطه ما خیلی زود صمیمانه شد. با صحبت های سپیده آرام می گرفتم و حرف های دلنشین او باعث شد تا روزی چند بار با هم چت کنیم. سپیده آن قدر با مهربانی و عطوفت و کلمات امیدوارکننده سخن می گفت که مشتاق دیدارش شدم و با هم در یک بوستان قرار ملاقات گذاشتیم. با ورودم به بوستان روی یک نیمکت خالی نشستم. ناگهان مردی میانسال کنارم نشست و مرا با نام صدا کرد و گفت: من سپیده هستم! در حیرت مانده بودم و چشمانم از تعجب گرد شده بود باورم نمی شد که این مرد همان سپیده است که چندین ماه احساسات مرا به بازی گرفته است تا این که چند جمله از همان حرف هایی که در چت می گفت را بر زبان راند. خشمگین از این که چطور احساسات مرا بازیچه اهداف شیطانی اش قرار داده است به سوی کلانتری به راه افتادم تا ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 4 آذر 1395  12:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

اصرار بدفرجام

اصرار بدفرجام
 
 
ناصر از نظر من مرده است و دیگر نمی خواهم حتی نام او روی سرم باشد. او مردی بی عرضه و هرزه است که بهترین سال های جوانی ام را به پای او نشستم و دم برنیاوردم، ولی امروز نمی توانم از ناصر بگذرم. او که مرا در خیابان زیر مشت و لگد گرفت و ...
زن 28 ساله با سرو صورتی کبود و زخمی وارد کلانتری شد و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: با داشتن 4 برادر، من تنها دختر خانواده هستم، از این رو پدرم نسبت به من حساس تر بود و همیشه از من مراقبت بیشتری می کرد. در دوران دبیرستان تحصیل می کردم که یکی از بستگان همسایه مان چندین بار به خواستگاری ام آمد. خواستگارم تک فرزند خانواده بود اما هر بار پدرم به بهانه های مختلف با ازدواج ما مخالفت می کرد ولی من که به ناصر علاقه مند شده بودم آن قدر پافشاری کردم که پدرم به ازدواج ما رضایت داد. روزی که سر سفره عقد نشسته بودم خودم را خوشبخت ترین دختر می پنداشتم و شاد و خوشحال به ناصر پاسخ مثبت دادم. زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود که ناصر را شناختم. او مدام با دوستانش به خوشگذرانی می پرداخت و در مقابل اعتراض هایم مرا مورد ضرب و شتم قرار می داد و هر بار پدر و مادرش با دلداری و محبت هایشان مرا آرام می کردند من هم که چاره ای جز سکوت نداشتم چون به اصرار خودم با ناصر ازدواج کرده بودم با توهین ها و فحاشی های ناصر به یاد دوران خوشی می افتادم که در خانواده ام نازک تر از گل به من نمی گفتند و آن قدر لی لی به لالای من می گذاشتند که هیچ وقت سرد و گرم زندگی را حس نکرده بودم. مادر شوهرم معتقد بود که اگر زودتر زندگی مشترکتان را شروع کنید اخلاق ناصر نیز بهتر می شود و دیگر با کار و زندگی اش سرگرم می شود  و سراغ دوستانش نمی رود. خانواده ناصر خیلی زود بساط عروسی را به راه انداختند، اگرچه خودش  هیچ انگیزه ای برای شروع زندگی نداشت اما باهم زیستن زیر یک سقف را آغاز کردیم.اما او سرکار نمی رفت و هیچ درآمدی برای خرج و مخارج منزل نداشتیم چرا که او از جانب پدرش مطمئن بود که تمام هزینه های زندگی ما را تامین می کند. با این وجود خانواده ام از اوضاع و احوال من باخبر نبودند زیرا مادر ناصر اجازه نمی داد به پدر و مادرم حرفی بزنم و مدام با بردن به مسافرت و خرید کادو مرا مجبور به سکوت می کرد و نداشتن بچه را بهانه ای برای کارهای خلاف ناصر می دانست با صحبت های مادرشوهرم تصمیم گرفتم باردار شوم. در دوران حاملگی ام نیز از کتک کاری های ناصر در امان نبودم تا این که یک شب به همراه پدر و مادر شوهرم به میهمانی رفتیم. اما موقع بازگشت به خانه با صحنه زننده ای روبه رو شدم که دیگر طاقت نیاوردم زیرا خیانت های همسرم را با چشمانم می دیدم. آن جا بود که مصمم شدم به خانه پدرم بازگردم..... 
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 6 آذر 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

از هدیه عروسی تا چوبه دار!

از هدیه عروسی تا چوبه دار!
 
 

روزی که فقط رنگ خودروی گران قیمتم چشم های دوستانم را خیره می کرد و من با غرور تمام به عیاشی و ارتباط با زنان غریبه می پرداختم هیچ گاه در تصورم نمی گنجید که روزگاری پای چوبه دار خواهم رفت و ...جوان 24 ساله که به اتهام زورگیری از اتباع خارجی توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است در حالی که کشف 100 گرم مواد مخدر صنعتی کارنامه سیاهش را به طناب دار گره زده بود، پس از پاسخ به سوالات تخصصی سروان همتی (افسر پرونده) در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: 19 ساله بودم که با دختر عمویم ازدواج کردم اما زندگی ما به خاطر رفیق بازی ها و عیاشی های من چند ماه بیشتر دوام نداشت و در اوج غرور جوانی همه چیز را زیر پا گذاشتم و دختر عمو را طلاق دادم. مدتی بعد با دختر یکی از آشنایان ازدواج کردم در حالی که با اجاره کردن هتل ها درآمد خوبی داشتم. اما ناگهان اوضاع بازار کساد شد و من برای تامین مخارج همسر و دختر 3 ساله ام مجبور شدم به عنوان راهنمای توریست و مترجم کار کنم. آن روزها به خاطر تسلطی که به زبان عربی داشتم مشتریان خارجی جراحی زیبایی صورت را به مطب برخی پزشکان هدایت می کردم و برای هر نفر مبلغ 3 میلیون تومان پورسانت می گرفتم. در این میان با زنی تبعه یکی از کشورهای عربی آشنا شدم. او که برای انجام عمل جراحی بینی به مشهد آمده بود وضعیت مالی بسیار خوبی داشت این در حالی بود که «آسیه» نیز شیفته تیپ و چهره زیبای من بود و به همین خاطر حاضر شد با من ازدواج کند. آسیه در شب عروسی مان یک خودروی آبی رنگ جنسیس به همراه 50 میلیون تومان پول نقد به من هدیه داد این گونه بود که زندگی با آسیه را در تهران آغاز کردم گاهی سوار بر خودروی گران قیمت به محل زندگی ام می آمدم تا داشته هایم را به رخ دوستانم بکشم. دور زدن با انواع خودروهای گران قیمت و عیاشی های شبانه موجب شد تا با زنان زیادی در ارتباط باشم، دیگر به آسیه توجهی نداشتم و فقط پول هایش را خرج می کردم تا این که روزی آسیه به قصد دیدار خانواده عازم کشورش شد. چند روز بعد پیامی فرستاد که دیگر تحمل خیانت های مرا ندارد و برای همیشه از زندگی ام بیرون رفته است. این در حالی بود که من به خاطر شرکت در یک نزاع دسته جمعی به پرداخت 100 میلیون تومان دیه محکوم شدم ولی زمانی به خود آمدم که دیگر آهی در بساط نداشتم. ارتباط با زنان غریبه مرا به روز سیاه نشانده بود که مجبور شدم برای یک فرد افغانی مواد مخدر توزیع کنم مواد را در منزل بسته بندی می کردم و در پاتوق های معتادان می فروختم اما این کار کفاف هزینه هایم را نمی داد تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم به زورگیری از مسافران خارجی گرفتیم. طعمه هایمان را از فرودگاه و پایانه ها به منزل اجاره ای در حاشیه شهر می کشاندیم و با تهدید به مرگ اموالشان را می ربودیم. حالا هم ...


ماجرای واقعی براساس پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 7 آذر 1395  11:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قرص هایی به رنگ مرگ

قرص هایی به رنگ مرگ
 
 

دختر بیچاره ام بعد از آن که از همسرش به خاطر اعتیاد شدید به مواد مخدر صنعتی طلاق گرفت، خیلی ناراحت و افسرده شد و مدتی بعد برای فراموش کردن تلخ کامی هایش در یک شرکت به صورت قراردادی شروع به کار کرد اما در همان جا بود که با یک عشق خیابانی دفترچه زندگی اش برای همیشه بسته شد و به سفر آخرت رفت و...
مادری داغدار و سیاه پوش که آرام و قرار نداشت در بیان چگونگی ماجرای مرگ فرزندش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: دخترم تنها 22 سال داشت که از دنیا رفت. نمی دانم چطور این غم جانکاه را تحمل کنم. من و پدرش هم در اقدام او به خودکشی بی تقصیر نبودیم زیرا آن موقع که اولین بار خودکشی کرد در بیمارستان به ما توصیه کردند که حتماً دخترم را نزد روانشناس ببریم تا از جلسات مشاوره نیز بهره مند شویم، اما ما از روی ناآگاهی به روانپزشک مراجعه نکردیم تا مبادا کسی برچسب روانی بودن به دخترم بزند. من و پدرش تمام احتیاجات مادی او را برآورده می کردیم ولی از نظر روحی و روانی متوجه حال و روز دخترم نبودیم. اشتباه بزرگ تر ما این بود که هنگام اقدام به خودکشی نافرجام او، موارد درمانی اش را پیگیری نکردیم. فکر می کردیم اگر به این موضوع پیش پا افتاده اهمیت ندهیم وجیهه کم کم ماجرای دوستی با همکارش را فراموش می کند. دخترم پس از شکست در ازدواج اولش گوشه گیر و عصبی شده بود و به خاطر این که به گذشته نیندیشد و روحیه اش بهتر شود در شرکتی مشغول فعالیت شد. اما در آن جا با همکارش رابطه صمیمانه ای برقرار کرد و به شدت به او علاقه مند شد. ماجرای دوستی وجیهه و همکار متأهلش خیلی زود بر سر زبان ها افتاد تا جایی که رئیس شرکت نیز از رابطه غیراخلاقی آن ها آگاه شد او دخترم را اخراج و همکارش را به شهرستان منتقل کرد. اما وجیهه دست بردار نبود و همچنان برای همکارش پیامک های عاشقانه ارسال می کرد ولی همکارش پاسخی نمی داد و او دچار ناراحتی های روحی شدیدی شد و دست به خودکشی زد. پدرش که متوجه وضعیت وخیم او شده بود بلافاصله او را به بیمارستان رساند و از مرگ حتمی نجات یافت. وجیهه دختر حساس و زودرنجی بود و با هر تنش و اضطرابی خیلی زود روحیه خودش را تضعیف می کرد . ما باید با توجه به روحیه وجیهه، بعد از ترخیص از بیمارستان، سیم کارت تلفن همراهش را عوض می کردیم تا دیگر نتواند رابطه برقرار کند. اما ناآگاهی ما از عواقب این کار باعث شد او بار دیگر به همکارش پیامکی ارسال کند که این دفعه با برخورد خیلی تندی از طرف همکارش مواجه شد در حالی که او انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت بلافاصله بعد از ناامید شدن از برقراری رابطه اش در یک عمل احمقانه با خوردن قرص های سمی خودکشی کرد که متأسفانه بعد از اعزام به بیمارستان در کما فرو رفت و بعد از گذشت 3 روز در کمال ناباوری چشمانش را برای همیشه بست ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 9 آذر 1395  10:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زورگیران قاچاقچی!

زورگیران قاچاقچی!
 
 
هیچ گاه فکر نمی کردم پلیس به همین راحتی ما را شناسایی و دستگیر کند. با خودم می گفتم اگر دوستانم بتوانند با خودروی مسروقه، موادمخدر را به مشهد منتقل کنند، پول هنگفتی به من می رسد و با این پول به همه آرزوهایم جامه عمل می پوشانم، اما حادثه ای رخ داد که ...  .
پسر جوانی که به جرم زورگیری توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از پاسخ به سوالات سروان همتی (افسر پرونده) در تشریح ماجرای زورگیری و سرقت که با همدستی چند تن از دوستانش انجام داده بود، گفت: درست زمانی که باید دست محبت و نوازش پدر و مادر را حس می کردم، آن ها به خاطر اختلافات خانوادگی از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من 12سال بیشتر نداشتم و در منطقه آزادشهر مشهد زندگی می کردیم. خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و همسرش در یک شرکت ساخت و ساز مشغول کار بود. او از نظر مالی ما را نیز حمایت می کرد. وضعیت اقتصادی نسبتا خوبی داشتیم و تنها به خاطر نبود مادر، کمبودهایی حس می کردم که اگر او بالای سرم بود، روزگارم این طور نمی شد. 
در خانه هیچ کس توجهی به من نمی کرد و در مقابل دیر آمدن و درس نخواندن، سرزنش نمی شدم و کسی کاری به کارم نداشت. از این رو، من هم اهمیتی به درس و مدرسه ندادم و بعد از چند سال ترک تحصیل، در شرکت همسر خواهرم مشغول کار شدم. بیشتر اوقات بیکاری ام را در پارکی در منطقه قاسم آباد مشهد می گذراندم. وقت گذرانی بیهوده در پارک به آشنایی من و هادی منجر شد. ارتباطم با هادی بیشتر شد تا جایی که او را هر روز در پارک ملاقات می کردم و برای اولین بار استعمال موادمخدر را در کنار هادی آغاز کردم. در پی این دوستی، هادی، زنی به نام یاسمین را معرفی کرد که می گفت در باند توزیع موادمخدر همکاری دارد. آن ها مواد مخدر را از استان سیستان و بلوچستان وارد و در مشهد توزیع می کردند. در این میان، نیاز به چند خودروی مدل بالا و تیزرو داشتند. او مرا وسوسه کرد تا با آن ها در سرقت خودرو از جمعه بازار همکاری کنم و دستمزدم را وقتی بگیرم که آن ها محموله موادمخدر را از استان سیستان و بلوچستان وارد مشهد کنند. من هم برای پول هنگفتی که قرار بود به زودی گیرم بیاید، نقشه ها می کشیدم و در ابتدا قصد خرید موتورسیکلت آپاچی را داشتم. این گونه بود که به خاطر تیپ و ظاهر خوبم به عنوان خریدار به همراه هادی به سمت جمعه بازار به راه افتادیم. ما بعد از دیدن خودروهای مدل بالا و گران قیمت، یکی را انتخاب کردیم و کمی سر قیمت با فروشنده چانه زدیم. بعد از این که اعتماد مالک خودرو را جلب کردیم، به بهانه تست فنی خودرو، او را به مکان خلوتی کشاندیم. در حالی که همدست سابقه دار هادی نیز در تعقیب ما حرکت می کرد، به محض رسیدن به محل کم تردد، او به سمت خودرو حمله ور شد و با تهدید به مرگ راننده و گذاشتن چاقو زیر گلوی او و با پاشیدن اسپری فلفل به صورتش، او را از خودرو به بیرون پرت کرد و خیلی سریع از آن مکان دور شدیم. روز بعد قرار بود آن ها به سمت استان سیستان و بلوچستان حرکت کنند. مدتی گذشت و از آن ها خبری نداشتم و نگران شدم، ولی کسی پاسخ تلفن هایم را نداد و همه گوشی ها خاموش بود. با خودم اندیشیدم شاید سر من کلاه گذاشتند، ولی از ترس و اضطراب دستگیری، با دوستانم به مسافرت رفتم تا مدتی از مشهد دور باشم، اما بعد از بازگشت از سفر، در دام پلیس گرفتار شدم و در زندان متوجه شدم که هادی و همدستانش در راه رفتن به سمت سیستان و بلوچستان در مسیر تربت حیدریه دستگیر شده اند و از همان موقع، من نیز تحت تعقیب بوده ام تا حالا که ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 14 آذر 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در کویر گناه!

در کویر گناه!
 
 
هر کدام مان در  عالم دیگری سیر می کردیم، در واقع مسیر زندگی ما کاملا متفاوت از یکدیگر بود، به طوری که حتی در کوچک ترین و بی اهمیت ترین مسائل خانوادگی نیز با یکدیگر تفاهم نداشتیم. دنیای من و طاها جدای از یکدیگر بود و هیچ وقت حرف های هم را متوجه نمی شدیم، در واقع، این زندگی سرد و بی روح، مرا به سوی رفتارهای خلاف کشاند تا جایی که در کویر گناه گم شدم و ... .
زن 22ساله در حالی که عنوان می کرد هیچ علاقه ای به همسرش ندارد و دیگر نمی تواند به زندگی با او ادامه بدهد، دادخواست شکایت از همسرش را روی میز  کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گذاشت و در تشریح ماجرای اختلافات خانوادگی خود گفت: از همان دوران نوجوانی نسبت به رفتارهای پسردایی ام معترض بودم و او را موجب سرشکستگی خودم نزد دوستانم می دانستم، چراکه او جوانی لاابالی و دعواگر بود. مدام زنجیری را دور انگشتانش می چرخاند و زشت ترین کلمات را بی پروا بر زبانش جاری می کرد. او برای همین کارهایش در دوره راهنمایی از مدرسه اخراج شد و پس از آن، همواره با دوستان خلافکارش پرسه می زد. این در حالی بود که من به درس و مدرسه اهمیت می دادم تا این که با حمایت های خانواده ام در یکی از رشته های دانشگاهی پذیرفته شدم. قبولی در دانشگاه بر نوع رفتار و گفتار من نیز تأثیر گذاشته بود به طوری که سعی می کردم همانند یک انسان تحصیل کرده و بافرهنگ رفتار کنم. 
سال اول دانشگاه را تمام کرده بودم که شبی مادرم با خوشحالی از ازدواج من و طاها سخن گفت. او عنوان کرد زن دایی ام مرا برای پسرش خواستگاری کرده است. از حرف های مادرم تعجب کرده بودم چراکه همه می دانستند او فردی بیکار و بی مسئولیت است اما مادرم از ترس این که مبادا کس دیگری به خواستگاری ام نیاید، شروع به تعریف و تمجید از خانواده برادرش کرد و گفت طاها بعد از ازدواج سر به راه می شود و تو می توانی از او یک انسان با مسئولیت بسازی!
مخالفت های من فایده ای نداشت تا این که به اصرار خانواده ام مجبور به ازدواج با طاها شدم. این در حالی بود که هر کدام از ما مسیر زندگی خودش را طی می کرد و هیچ علاقه قلبی نسبت به یکدیگر نداشتیم. فضای خانه ما کاملا سرد و بی روح بود، به طوری که حتی هزینه خورد و خوراک ها را دایی ام تأمین می کرد و طاها همچنان بیکار بود. از سوی دیگر نیز من نزد دوستان و همکلاسی هایم به خاطر بیکاری، تحصیلات پایین و رفتارهای سبک همسرم خجالت می کشیدم، تا این که روزی هنگام جست و جو در شبکه های اجتماعی با پسر جوانی آشنا شدم که خودش را دانشجوی رشته حقوق معرفی می کرد. 
از آن روز به بعد آشنایی و ارتباط من با شاهرخ ادامه یافت و من اوقات تنهایی ام را با چت در تلگرام سپری می کردم. ارتباط اینترنتی من و شاهرخ کم کم به دیدارهای حضوری کشید. دیگر من هم در فضای گناه آلود وارد شده بودم و بدون توجه به عاقبت چنین کارهای زشتی، به ارتباطم با او ادامه می دادم تا این که روزی طاها به رفتارهای من و خروج بی موقع از منزل مشکوک شد. او با بررسی پیام هایی که بین من و شاهرخ رد و بدل شده بود، پی به رابطه  غیراخلاقی من برد و درگیری شدیدی بین ما در گرفت. اگرچه از کارهای خلاف خودم پشیمانم اما باز هم علاقه ای به همسرم ندارم و خانواده ام را در ماجرای ازدواجم مقصر می دانم، چراکه ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 15 آذر 1395  11:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دزد دوچرخه!

دزد دوچرخه!
 
 
 اصلا فکر نمی کردم یک روزی به جرم سرقت دستگیر شوم و در این وضعیت تأسف بار به سر ببرم ... .
مرد 37ساله در حالی که دست و پاهایش می لرزید و مدعی بود به اشتباه دستگیر شده است، وقتی با شهادت یک زائر رو به رو شد که او را در حال سرقت دیده بود، سرش را پایین انداخت و در تشریح چگونگی سرقت هایش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: من تا زمان ازدواجم در روستا زندگی می کردم و دوره ابتدایی را در آنجا گذراندم. پدرم نیز مشغول کار کشاورزی و باغداری بود و با زحمت و تلاش فراوان مایحتاج پنج فرزندش را تهیه می کرد. از آنجا که من فرزند اول خانواده بودم و چهار خواهر داشتم، بیشتر اوقات همراه پدرم در بیرون از منزل به سر می بردم. معمولا پدرم مرا با خودش همه جا می برد. او که اعتیاد به موادمخدر سنتی داشت، در موقع مصرف مواد مخدر با دوستانش از من تعریف و تمجید می کرد و مدام از کمک های من در کارهای کشاورزی سخن می گفت. من که در آن زمان نوجوانی بیش نبودم، آن قدر خودم را مسئولیت پذیر و با اراده تصور می کردم که حتی تصمیم به ازدواج گرفتم و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. یادم می آید مادرم دستی به سرم کشید و گفت: پسرم، الان برای ازدواج زود است، تو باید اول خدمت سربازی ات را بگذرانی سپس سر کار بروی، آن موقع نوبت دامادی ات می شود! با اشتیاق فراوان حرف های مادرم را گوش کردم و از این که با مادرم درباره آینده ام صحبت کرده بودم، خرسند بودم. از آن روز به بعد، برای رسیدن به هدف هایم، ترک تحصیل کردم و مشغول کار شدم. همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که پدرم در پی ناراحتی قلبی سکته کرد و ناتوان و خانه نشین شد. با بیماری پدرم و مشکلاتی که پیش آمد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. دیگر کسی نبود که از من حمایت کند و من یک باره تنها شدم. مادرم نیز برای تأمین مخارج زندگی و تهیه جهیزیه خواهرم شروع به کار کرد و همانند یک مرد بیرون از منزل تلاش می کرد تا فرزندانش سربلند باشند.  برای این که پدرم آرزو داشت من هرچه زودتر ازدواج کنم و دامادی مرا ببیند، مادر و خواهرانم دست به کار شدند و خیلی زود من و سمیه به عقد یکدیگر در آمدیم. مدت زیادی از عقد ما نگذشته بود که پدرم بر اثر ایست قلبی فوت کرد و ما را تنها گذاشت. 
بعد از مرگ پدرم، احساس می کردم دیگر روستا جای من نیست، به همین خاطر تصمیم گرفتم زندگی ام را در شهر آغاز کنم. با آمدن به مشهد و اجاره منزل نقلی در حاشیه شهر، زندگی زیر یک سقف با سمیه را شروع کردم. در جست وجوی پیدا کردن کاری بودم که در همین اثنا، با قنبر آشنا شدم. او ادعا می کرد کار خوب و پردرآمدی سراغ دارد و مرا نزد صاحبکار قبلی اش برد سپس در کارگاه مشغول فعالیت شدم. ولی در این میان، دوستی با قنبر روزگارم را سیاه کرد چرا که او معتاد بود و به واسطه کاری که برایم پیدا کرده بود، بارها از من پول قرض گرفت  . و ی  مرا نیز به مصرف مواد مخدر دعوت می کرد.
این رویه ادامه داشت تا جایی که اتاق قنبر پاتوق مصرف مواد مخدر من هم شده بود و بیشتر درآمدم را صرف خرید مواد مخدر می کردم. دیگر توان کار کردن نداشتم که از محل کارم اخراج شدم. تأمین هزینه های سنگین اعتیاد و خرج و مخارج منزل مرا وادار به سرقت کرد. در اطراف مراکز تجاری و زیارتی، دوچرخه های پارک شده را شناسایی می کردم و به وسیله دسته کلیدی که تهیه کرده بودم، دست به سرقت می زدم و نزد همسرم چنین وانمود می کردم که دوچرخه ها را به جای دستمزد به من می دهند. سپس با فروش آن ها به مبالغ پایین، مواد مخدر تهیه می کردم. حالا که با خودم می اندیشم، نمی دانم آن همه اراده و قدرت چطور با این مواد افیونی نابود شد و مرا به سوی پوچی کشاند .. .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی  

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 16 آذر 1395  11:06 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دروغگو!

دروغگو!
 
 
فقط یک اشتباه مرا بدبخت و بیچاره کرد. آبرو و هستی ام را از دست دادم و نزد دوست و فامیل سرافکنده شدم. نمی دانم چگونه مشکلاتی را که خودم به وجود آورده ام   حل کنم و ... زن 22 ساله که در چهره برافروخته اش یاس و ناامیدی نمایان بود خطاب به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت:من دختری درسخوان و موفق در بین 5 فرزند خانواده بودم که پدر و مادرم مرا مایه افتخارشان می دانستند. پدرم کارگر ساختمان بود و به سختی و مشقت هزینه های زندگی را تامین می کرد و مادرم با مشکلات مالی زیادی ما را بزرگ کرد. سرانجام با قبولی ام در یک دانشگاه دولتی و معتبر برق شادی و سرور را در چشمان پدر و مادرم دیدم. اما با ورودم به دانشگاه و اشتباهی که مرتکب شدم، موجب سرشکستگی و خجالت پدر و مادرم گشتم.دوستی و ارتباط نزدیکم با حلیمه از من یک دختر سرکش و دروغگو ساخت. راه را به بیراهه رفتم و با تغییر پوشش و رفتارم، خودم را در منجلاب گناه و دورویی غرق کردم. تا جایی که به همراه دوستانم به جشن تولد حلیمه دعوت شدیم. با هزار دوز و کلک لباس های گران قیمت دیگران را امانت گرفتم. در همان جشن تولد با احسان آشنا شدم. احسان پسر خوب و با معرفتی بود و برای این که در مقابل احسان احساس حقارت نکنم آن شب دروغ های زیادی در مورد وضعیت مالی و سرشناس بودن خانواده ام گفتم. بعد از این که توجه احسان را به خودم جلب کردم، او از من خواستگاری کرد و برای این که دستم رو نشود تصمیم گرفتم تا واقعیت های زندگی ام را به احسان بگویم سپس او عنوان کرد که چیزی به خانواده اش نمی گوید تا مبادا آن ها با ازدواج ما مخالفت کنند. مراسم خواستگاری را نیز به بهانه این که در حال نقاشی منزلمان هستیم در منزل دوست برادرم برگزار کردیم و هر زمان که کاری پیش می آمد با حیله و دروغ اجازه نمی دادم خانواده احسان خانه و زندگی محقر و ساده ما را ببینند تا این که روز عقد فرا رسید و صیغه محرمیت بین من و احسان جاری و قرار شد روز بعد در محضر ازدواجمان را ثبت رسمی کنیم، در این میان مادرشوهرم که از پنهان کاری های من آگاه شده بود سعی می کرد ثبت ازدواجم را مدام به تاخیر بیندازد تا این که بعد از مدتی خانواده احسان متوجه همه چیز در مورد خانواده ام شدند و این موضوع باعث سردی روابط بین من و احسان شد. او تحت تاثیر حرف های خانواده، رابطه اش را با من قطع کرد و با وجود این که از ابتدا همه چیز را در مورد من می دانست حاضر نشد از من حمایت کند و مرا بلاتکلیف رها کرده است. من با وجود تنش ها و نگرانی هایی که داشتم چند ترم از درس های دانشگاهم عقب افتادم و با مشروط شدن پی در پی از دانشگاه نیز اخراج شدم حالا مانده ام که ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 17 آذر 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها