0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فرجام آشنایی در پارک!

فرجام آشنایی در پارک!
 
 

همه این ماجراهای تلخ آنچنان سریع رخ داد که اصلا نفهمیدم چگونه به این راحتی فریب خوردم و با یک آشنایی خیابانی همه هستی ام را تباه کردم به طوری که دیگر نه تنها آبرو و حیثیتم برباد رفته است بلکه با وقوع این حادثه وحشتناک امید به آینده را هم از دست داده ام چرا که....
این ها بخشی از اظهارات دختر 16 ساله ای است که در پی یک دوستی خیابانی طعمه جوانی شیطان صفت شده و مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. این دختر در حالی که از نگاه کردن به چهره مادرش شرم داشت، در حاشیه رسیدگی قضایی به پرونده اش به تشریح چگونگی وقوع این حادثه تلخ پرداخت وگفت: همه چیز از دوستی خیابانی با یک جوان 18 ساله شروع شد. پدر و مادرم هر دو کارمند هستند و من که تک فرزند بودم همواره در تنهایی به سر می بردم به همین خاطر تلاش می کردم برای پرکردن ساعاتی از این اوقات تنهایی برای ورزش و تفریح به پارک ملت بروم. گاهی حضورم در پارک طولانی می شد چرا که می دانستم کسی در خانه انتظارم را نمی کشد. مدتی به همین ترتیب سپری شد تا این که روزی پس از گردش در اطراف پارک ، برای رفع خستگی روی نیمکتی نشستم. در همین حال جوانی شیک پوش وخوش چهره خیلی طبیعی در کنارم نشست و به بهانه ای سر صحبت را باز کرد. او در حالی که از رفتار مودبانه و باکلاس من تمجید می کرد و مدام لبخند می زد گفت همانند من تک فرزند خانواده است وقصد دارد با دختری مودب و زیبا ازدواج کند. من هم که در همان نگاه اول دلباخته او شده بودم تحت تاثیر حرف های عاشقانه اش قرار گرفتم و این گونه رابطه من و اتابک آغاز شد. آن روز تصمیم گرفتیم تا بیشتر در پارک یکدیگر را ملاقات کنیم. من هر روز زودتر به محل قرار می رفتم و ساعت ها با یکدیگر درباره ازدواج و آینده صحبت می کردیم به طوری که اتابک اعتماد کامل مرا جلب کرده بود و من همه حرف هایش را به راحتی می پذیرفتم. او گاهی نیز با خودرویی که عنوان می کرد از دوستش به امانت گرفته است به سراغم می آمد و با یکدیگر به گشت و گذار در شهر می پرداختیم، تا این که روزی با چند تن از دوستانش به محل قرار آمد و آن ها را دوستان مورد اعتمادش معرفی کرد. سپس از من خواست سوار شوم. پس از طی مسافتی در بزرگراه فجر احساس کردم، او وارد جاده حاشیه شهر شد و به سمت خین عرب ادامه مسیر داد ولی به خاطر اعتمادی که به اتابک داشتم سخنی نگفتم. تا این که او خودرو را داخل یک سوله برد. آنجا بود که به اتابک اعتراض کردم ولی ناگهان یکی از دوستانش تیغه چاقو را زیر گلویم گذاشت و مرا ترساند. وقتی به نیات پلید و شیطانی اتابک پی بردم با گریه و زاری التماس کردم تا رهایم کنند ولی آن ها توجهی به التماس های من نداشتند و مرا مورد آزار قرار دادند حتی از اعمال کثیفشان فیلم گرفتند و گوشی تلفن مرا هم پنهان کردند تا با کسی تماس نگیرم. آن روز وحشتناک خیلی ترسیده بودم به طوری که حتی جرأت گریه کردن هم نداشتم. آن ها پس از آن که مرا تهدید کردند به کسی چیزی نگویم دوباره در پارک ملت رهایم کردند. وقتی مادرم وضعیت آشفته مرا دید و درباره گوشی تلفن همراهم پرسید نتوانستم حقیقت را کتمان کنم و همه چیز را بازگو کردم. سپس با شکایت ما، ماموران آگاهی اتابک را دستگیر کردند اما زندگی من نابود شده است و...


ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 6 آبان 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

همکلاسی اخراجی

همکلاسی اخراجی
 
 
نمی دانم چگونه به چشمان پدر و مادرم با دستانی قفل شده در دستبندهای قانون بنگرم. آن ها که ... 
پسر 16 ساله ای که از کارهای خلافش به شدت پشیمان بود و سعی می کرد دستان گره خورده اش در دستبندهای آهنین را مخفی کند و از شدت شرم به زمین خیره شده بود بعد از پاسخگویی به سوالات سروان همتی (افسر پرونده) گفت: من هیچ نیاز مالی نداشتم و این سرقت را به تحریک همکلاسی خلافکارم انجام دادم. من تک پسر خانواده هستم پدرم مدیر فروشگاه فرش است. در سال اول دبیرستان فنی و حرفه ای مشغول تحصیل بودم که بدون هیچ شناختی با یکی از همکلاسی هایم رابطه دوستی برقرار کردم اما مدت زیادی از سال تحصیلی نگذشته بود که قربان به خاطر بی انضباطی های متعدد و ... از مدرسه اخراج شد ولی من ارتباطم را با او حفظ کردم و این آغاز بدبختی و اشتباه من بود. در این هم نشینی ها من همانند قربان سیگار می کشیدم و رفتار و گفتارم نیز عوض شده بود. یک روز که در حال گفت وگو با قربان بودم نقشه سرقت از همکلاسی هایم را مطرح کرد. در این میان پی بردم که پدر یکی از همکلاسی  هایم موبایل فروشی دارد و همکلاسی ام (پدرام) بعد از ظهر در مغازه پدرش کار می کند. به همین خاطر «قربان» نقشه سرقت را مطرح کرد و این بود که یک روز   به مغازه موبایل فروشی پدر  دوستم رفتم به بهانه این که قصد خرید موبایلی را برای خواهرم دارم، دو سه نوع گوشی گرانقیمت از «پدرام» گرفتم تا خواهرم آن ها را در خانه ببیند و یکی را انتخاب کند.سپس با پدرام از مغازه بیرون آمدیم هنوز مسافتی را از مغازه دور نشده بودیم که دو نفر در حالی که چهره شان را پوشانده بودند به ما حمله کردند و بعد از ضرب و شتم هر دونفرمان گوشی ها را به سرقت بردند. روز بعد از سرقت با تقسیم گوشی ها، آن ها را حدود یک میلیون تومان فروختم. چند روزی از این ماجرا گذشته بود که برای خرید ساندویچ از مدرسه خارج شدم اما زمان بازگشت به مدرسه ماموران آگاهی مرا صدا زدند من که ترسیده بودم و ماجرا را فهمیدم سروصدا راه انداختم و تمام همکلاسی هایم متوجه شدند و ماموران مجبور شدند مقابل مدرسه به دستان من دستبند بزنند و مرا به آگاهی ببرند در آن جا به من گفتند که با هماهنگی مدیر مدرسه می خواستند مرا بدون هیچ سروصدایی به آگاهی ببرند ولی خودم با داد و فریاد باعث آبروریزی شدم! در این هنگام پدرام را دیدم که جلو آمد و گفت: خیلی نامردی! با شنیدن این کلمه دوست داشتم زمین مرا ببلعد و چشمم به پدرام نیفتد. متوجه صدای پدرم شدم که می گفت: چطور این پسر، مرا بی آبرو کرد و جلوی فامیل و همسایه مرا سکه یک پول ساخت مگر من برای تو چه چیزی کم گذاشته ام ببین چگونه زندگی و آینده ات را خراب کردی! در آن جا بود که فهمیدم همان روز اول سرقت من مظنون اصلی بودم و ماموران بعد از دستگیری «قربان» و همدستش به سراغ من آمده بودند و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 8 آبان 1395  7:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

گرگ انسان نما

گرگ انسان نما
 
 
وقتی شماره پلاک و تصویر خودروی مسروقه ام را در شبکه اجتماعی تلگرام دیدم آن قدر خوشحال شدم که بلافاصله با ارسال کننده آن تصاویر تماس گرفتم. غافل از این که همه این ها نقشه پلیدی بود تا مرا به حاشیه شهر بکشاند و...
زن 29 ساله که بغض در گلو مانده اش ترکید، گریه کنان در شرح ماجرای دام آن مرد شیطان صفت به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: چندین بار خودروی پرایدم را برای تعمیر نزد تعمیرکاری در شرق مشهد بردم به همین خاطر یک آشنایی نسبی بین ما به وجود آمد تا این که حدود یک ماه و نیم قبل سارق یا سارقان خودروام را از مقابل منزلم ربودند. بدین ترتیب پرونده سرقت خودرو در کلانتری تشکیل شد و مورد بررسی قرار گرفت. هنوز مدت زیادی از ماجرای سرقت نگذشته بود که روزی تعمیرکار خودرو با من تماس گرفت و مدعی شد خودروی پرایدم را در یکی از گاراژهای مشهد مشاهده کرده است. او همچنین ادعا کرد سارقان در منطقه گلبهار با جدول تصادف کرده اند و هم اکنون خودروی شما در یک گاراژ نگهداری می شود. او سپس برای جلب اعتماد من تصویری از پلاک و خودرو را از طریق تلگرام برایم ارسال کرد. با دیدن این تصویر از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم به طوری که حتی یک لحظه هم فکر نکردم که ممکن است همه این ها یک نقشه شوم باشد. ساعتی بعد تعمیرکار مذکور  با خودروی پژو سراغم آمد و از من خواست برای شناسایی خودرو او را همراهی کنم. من هم بدون آن که ماجرا را به پلیس اطلاع بدهم به حرف های تعمیرکار اعتماد کردم و سوار بر خودروی او شدم. هنوز  وی مسافت زیادی طی نکرده بود که فهمیدم تغییر مسیر داده است و به سمت حاشیه شهر حرکت می کند. ابتدا احساس کردم گاراژ مورد ادعای وی در خارج از شهر قرار دارد اما آرام آرام وقتی به زمین های کشاورزی انتهای خین عرب رسیدیم ترس سراسر وجودم را فرا گرفت و با فریاد از مردم کمک خواستم اما در آن منطقه دور افتاده و خلوت هیچ کس صدایم را نمی شنید. در این لحظه مرد تعمیرکار با تهدید و کتک کاری مرا وادار به سکوت کرد. در یک لحظه خودم را از داخل خودرو بیرون انداختم اما او دوباره به زور مرا داخل خودرو انداخت. در این هنگام سرم به در خودرو برخورد کرد و خون از آن جاری شد. مرد شیطان صفت درها را قفل کرد و مرا در داخل زمین های کشاورزی مورد آزار قرار داد. دیگر توان فریاد زدن نداشتم تا این که آن گرگ انسان نما پیکر نیمه جان مرا دوباره داخل خودرو انداخت و به بیمارستان شهید هاشمی نژاد رساند. آنجا بود که بستگانم با پلیس تماس گرفتند و مأموران کلانتری طبرسی جنوبی مشهد موفق شدند آن مرد شیطان صفت را دستگیر کنند. او پس از این حادثه شماره پلاک و تصویر خودروام را از گوشی تلفنش پاک کرده بود  و  من اگر چه خودم را مقصر بروز این حادثه تلخ می دانم و باید از همان ابتدا پلیس را در جریان می گذاشتم ولی می دانم که ماجرای سرقت خودرو نقشه شومی بوده است تا آن گرگ انسان نما مرا طعمه نیت پلید خود کند. حالا هم با وجود آن که این مرد به همه کارهای کثیفش اعتراف کرده است اما کابوس این اعتماد بیجا و حوادث تلخ بعد از آن رهایم نمی کند و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 9 آبان 1395  8:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

من هم فریب خوردم!!

من هم فریب خوردم!!
 
 
هیچ گاه فکر نمی کردم به همین راحتی گول چرب زبانی های سپهر را بخورم و بدون هیچ تحقیقی حرف های او را برای ازدواج باور کنم. دختر 27 ساله ای که اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود و آرام و قرار نداشت در حالی که عنوان می کرد من هم فریب خورده ام اما کسی حرف های مرا باور نمی کند به تشریح چگونگی آشنایی اش با سپهر پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: من در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار هستم. از حدود یک سال پیش با سپهر که همکارم بود در شرکت آشنا شدم. سپهر مردی بسیار سنگین و باوقار به نظر می آمد به طوری که حتی با هیچ خانمی صحبت نمی کرد. یک روز که من مشغول خوردن صبحانه بودم سپهر با نان تازه ای وارد اتاق شد و نان را به من تعارف کرد که این شروع رابطه مقدماتی من و او شد.
 بعد از تعطیلی شرکت وقتی قصد داشتم با خودرویم به سوی خانه حرکت کنم سپهر را مقابل شرکت دیدم که منتظر تاکسی بود. آن روز به خودم اجازه دادم که او را سوار ماشین کنم. با بوق زدنم او به سمت ماشین آمد و سوار شد. در طول مسیر سر صحبت با سپهر باز شد. ابتدا او عنوان کرد که مجرد است و در مشهد تنها زندگی می کند و خانواده اش نیز در شهرستان به سر می برند. این گونه ارتباط من و سپهر به رابطه ای صمیمانه تبدیل شد تا جایی که ماشینم را در اختیارش گذاشتم تا از آن بتواند استفاده کند. روزها به همین ترتیب می گذشت و سپهر به من ابراز علاقه می کرد و در این میان همکاران خانمی که در شرکت بودند به من غبطه می خوردند و می گفتند که عجب شانس خوبی داری که پسر نجیبی مثل سپهر با تو آشنا شده است! سپهر گفته بود که در اولین فرصت با خانواده اش به خواستگاری ام می آید و ما با هم ازدواج می کنیم.
 من هم خانواده ام را در جریان قرار دادم که آمادگی لازم را برای مراسم خواستگاری و ازدواج من داشته باشند. تا این که یک روز ظهر وقتی مرا به در منزلم رساند برای انجام کارهایش با اتومبیل به راه افتاد. شب از نیمه گذشته بود که با زنگ تلفن از خواب پریدم. وقتی گوشی را جواب دادم متوجه شدم از کلانتری کاظم آباد تماس گرفته اند و با سوال کردن در مورد مشخصات اتومبیلم، ترسیدم که مبادا سپهر تصادف کرده  باشد . با مدارک اتومبیلم به سوی کلانتری به راه افتادم. زمانی که آنجا رسیدم سپهر را دیدم که همراه یک گروه در پارتی دستگیر شده است و همه آن ها به کلانتری منتقل شده بودند. اگرچه مدارک اتومبیلم را به ماموران ارائه دادم اما باز هم خودرو را در پارکینگ نگه داشتند و توقیف کردند. از این رو خیلی عصبانی و ناراحت شده بودم. این در حالی بود که متوجه شدم سپهر همسر و 2 فرزند دارد و با حرف هایش مرا فریب داده و با احساسات من بازی کرده است. نه تنها او دروغگو و شیاد است بلکه با این روش قصد اخاذی از من داشته است. چند روز بعد از این ماجرا خانمی که همسر سپهر بود حکم جلب مرا گرفته و مرا به جرم رابطه نامشروع و تبانی دستگیر کرده اند. من اصلا نمی دانستم که او متاهل است چرا که او خودش را مجرد معرفی کرده بود و من به امید ازدواج با او بودم. من نیز هرگز او را نمی بخشم اما هیچ کس مرا درک نمی کند و... در این هنگام بود که همسر سپهر فریاد زد: دروغ می گویی! تو شوهر مرا قاپیدی! من روزگارت را سیاه می کنم و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 10 آبان 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاشق بی پول!

عاشق بی پول!
 
 

برو گدای بی لیاقت،  3 سال است که خون ما را در شیشه کرده ای! تو که عرضه کار کردن نداشتی چگونه حاضر شدی با زندگی دختری این گونه بازی کنی؟ مگر می شود...
این ها بخشی از جملات پدر همسرم بود که در آخرین دیدار نثارم کرد و مرا به منزلش راه نداد تا این که چند روز بعد احضاریه دادگاه به دستم رسید. پسر 29 ساله در حالی که عنوان می کرد من همسرم را دوست دارم و حاضر به طلاق او نیستم درباره ماجرای ازدواجش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: 15 سال بیشتر نداشتم که با مرگ پدر، مسیر زندگی ام نیز تغییر کرد تازه داشتم طعم خوشی های دوران نوجوانی را می چشیدم که خبر رسید پدرم که مقنی بود در حادثه ریزش چاه جان باخته است.
از آن روز به بعد مادرم تامین هزینه های زندگی را به عهده گرفت و با کار کردن در منازل مردم مخارج زندگی و تحصیل من و 4 خواهر و برادرم را فراهم می کرد. این در حالی بود که من هم با شاگردی در مغازه ها سعی می کردم در فصل تابستان کمکی به مادرم کرده باشم. روزها به همین ترتیب سپری شد تا این که تحصیلاتم در مقطع متوسطه به پایان رسید اما شرایط زندگی را برای ادامه تحصیل در دانشگاه مساعد ندیدم و تلاش کردم با کارگری و شاگردی در مغازه ها کمک خرج خانواده ام باشم. سرگرم زندگی خودم بودم تا این که 3 سال قبل دختری در مسیر زندگی ام قرار گرفت.
آشنایی من و سولماز تا آنجا پیش رفت که تصمیم گرفتیم با یکدیگر ازدواج کنیم. با وجود آن که سولماز از شرایط سخت زندگی ام آگاه شده بود اما باز هم در پی این آشنایی حاضر شد با من ازدواج کند و خانواده اش را نیز راضی کرد. این گونه بود که ما به عقد یکدیگر درآمدیم و من سعی کردم  خواسته های سولماز را برآورده کنم ولی نمی توانستم به دلیل کسادی بازار پولی برای آغاز زندگی مشترکمان فراهم کنم چرا که بیشتر اوقات بیکار بودم. این درحالی بود که سولماز هم نمی توانست سرزنش های پدر و مادرش را برای اصرارش در ازدواج با من تحمل کند و از سوی دیگر من هم نمی توانستم هزینه های جشن عروسی را بپردازم با وجود این حرف های سولماز را جدی نمی گرفتم تا این که با دیدن احضاریه دادگاه شوکه شدم و باورم نمی شد که سولماز تقاضای طلاق کرده باشد. این بود که به سوی منزل آن ها حرکت کردم تا با پدرش صحبت کنم ولی پدر سولماز مرا پسری گدا و بی لیاقت خواند که با گذشت 3 سال از مراسم عقدکنان هنوز نتوانسته ام هزینه مقدمات جشن عروسی را فراهم کنم. با شنیدن این جملات قلبم شکست و نتوانستم در برابر حرف های منطقی او چیزی بگویم در حالی که گریه می کردم با خودم اندیشیدم چرا باید زندگی من به خاطر مال و ثروت این گونه فنا شود مگر نمی گویند محبت و عشق بزرگ ترین سرمایه زندگی است و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 11 آبان 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بلند پروازی میلیاردی

بلند پروازی میلیاردی
 
 

سخت ترین لحظه زندگی ام را وقتی لمس کردم که مقابل چشمان نگران همسر و فرزندم دستبند بر دستانم گره خورد....
زن جوان که با چهره ای رنگ پریده و بغض در گلو مانده اش مات و مبهوت به دستبندهای آهنین قفل شده در دستانش خیره شده بود به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجادمشهد گفت: خیلی پشیمانم اما کاری از دستم ساخته نیست. من با بلندپروازی ها و خواسته های نامعقولم زندگی ام را نابود کردم. آن زمان همسرم تاکید داشت که با توجه به این که امکانات و سرمایه کافی برای فعالیت اقتصادی ندارم خودم را درگیر نکنم اما تصور من این بود که باید در زندگی دست به هر کاری بزنی تا درآمد بیشتری کسب کنی و در حسرت داشتن چیزی نباشی! از این رو تصمیم گرفتم یک محیط آموزشی تاسیس کنم ولی برای این کار به سرمایه نیاز داشتم این بود که به یکی از دوستانم پیشنهاد شراکت دادم ولی او پیشنهادم را نپذیرفت و این کار را نوعی ریسک دانست. در عین حال دوستم فردی را معرفی کرد که وام با بهره بالا می داد. به خاطر این که در شروع کار کم نیاورم قبول کردم و در قبال دریافت 20 میلیون تومان وام 40 میلیون تومان سفته دادم و این موضوع را از همسرم پنهان کردم و مدعی شدم که شریک و پس انداز دارم! با این دروغ بزرگ در حالی کارم را شروع کردم که تجربه کافی در این باره نداشتم. از سوی دیگر، چشم و هم چشمی و ظاهرسازی هایم باعث شد تا هر بار مبالغ بیشتری وام بگیرم و دو برابر آن را سفته بدهم اما از این غافل بودم که چه دامی برای گرفتاری و بدبختی ام پهن شده است. مدت زیادی از تاسیس شرکت نگذشته بود که با کسری های زیادی روبه رو شدم چرا که درآمد شرکت خوب نبود و من حتی نمی‌توانستم حقوق کارکنان شرکت را بپردازم. روزها به همین ترتیب می گذشت و من هر روز باید مبالغ زیادی بابت سود وام هایم می پرداختم. این در حالی بود که مرد رباخوار پولش را طلب می کرد و من هم که هیچ پس اندازی نداشتم مهلت چند ماهه خواستم اما او فقط پول می خواست و مرا نیز تهدید می کرد که سفته هایم را به اجرا می گذارد. زمانی که مبلغ سفته ها را حدود یک میلیارد تومان عنوان کرد دنیا روی سرم خراب شد. آنجا بود که گفتم روز مرگم فرارسیده است من چگونه و از کجا می توانم این مبلغ هنگفت را بپردازم؟! تمام سرمایه زندگی من و همسرم 400 میلیون تومان هم نمی شود!
در فکر چاره ای برای حل این مشکل بودم که یک روز صبح ناگهان با ماموران انتظامی روبه رو شدم. آنجا بود که فهمیدم مرد رباخوار حکم جلب مرا گرفته است تا بدهکاری هایم را بپردازم. وقتی حلقه های قانون بر دستانم گره خورد احساس کردم با بلندپروازی هایم خودم را خوار و ذلیل کرده ام. این گونه بود که داخل خودروی پلیس نشستم تا قانون تکلیف مرا مشخص کند حالا هم نمی دانم که...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 12 آبان 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
amirali123 siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نفرت !

نفرت!
 
 

روزی که شوهرم با یک خانم غریبه وارد منزل شد و او را همسر دومش معرفی کرد، دنیا روی سرم ویران شد. باورم نمی شد رضا چنین کاری کرده باشد. مات و مبهوت مانده بودم و حیرت زده به آن ها می نگریستم. هیچ گاه انتظار دیدن این صحنه را نداشتم! نفرت عجیبی در وجودم شکل گرفت به طوری که تصمیم گرفتم...زن جوانی که به اتهام برقراری رابطه نامشروع توسط ماموران انتظامی دستگیر شده است در حالی که عنوان می کرد با این کار اشتباه آینده خود و فرزندانم را تباه کرده ام اما آن قدر نفرت و حس انتقامجویی در وجودم رخنه کرده بود که به عاقبت این کار نیندیشیدم به چگونگی آشنایی خود با مرد غریبه پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: همسرم به عنوان کارگر خدماتی در یک رستوران کار می کرد و بیشتر اوقاتش را در محل کارش می گذراند. من هم تلاش می کردم تا 4 فرزندم را به درستی تربیت کنم. این در حالی بود که 2 پسر خردسالم دوقلو بودند و من وقت زیادی را صرف نگهداری از آن ها می کردم. اگرچه زندگی آرامی داشتیم اما مسئولیت های خانه داری و رسیدگی به فرزندانم موجب شد تا از بسیاری وظایف دیگرم در خانه غفلت کنم. گاهی وقتی همسرم از سرکار به خانه می آمد که من کنار دوقلوها خوابم برده بود. رضا  اگرچه سعی می کرد بسیاری از کم توجهی های مرا به حساب کارهای سخت روزانه ام بگذارد اما احساس می کردم او نیز دیگر از خوردن نیمرو و پوشیدن لباس های بدون اتو و... خسته شده است. با این وجود همواره به خودم حق می دادم و معترض بودم که همسرم شرایط سخت مرا درک نمی کند. روزها به همین ترتیب سپری می شد و دیگر کمتر همسرم را در خانه می دیدم تا این که او با زن غریبه ای وارد منزل شد و «حدیثه» را همسر دوم خودش معرفی کرد. با این جمله همسرم، دچار شوک عجیبی شدم به طوری که دهانم قفل شده بود و حتی نمی توانستم به او اعتراض کنم. آن روز رضا بدون توجه به چشمان حیرت زده من ادامه داد از امروز حدیثه در طبقه پایین زندگی می کند و کاری هم به تو ندارد. باورم نمی شد اما نفرت تمام وجودم را فراگرفت. این گونه بود که بدون تفکر و چاره اندیشی منطقی تصمیم احمقانه ای گرفتم تا از همسرم انتقام بگیرم. از آن به بعد دیگر خورد و خوراک و رسیدگی به امور همسرم را به طور کلی فراموش کردم و با ورود به شبکه های اجتماعی اوقات تنهایی ام را می گذراندم. تا این که در یکی از گروه های اجتماعی با جوان غریبه ای آشنا شدم و با اوبه درددل پرداختم. آشنایی من و مجید به آن جا رسید که دیگر زمان زیادی را صرف پیامک بازی و رد و بدل کردن متن های عاشقانه می کردم. غافل از این که رضا من و فرزندانش را فراموش نکرده بود و مدام کارهای احمقانه مرا زیر نظر داشت. مدتی از آشنایی من و مجید نگذشته بود که او را برای دیدار حضوری به منزلم دعوت کردم اما آن روز صبح وقتی در غیاب همسرم مجید وارد خانه ام شد ناگهان زنگ منزل به صدا درآمد هراسان و وحشت زده مجید را در خانه پنهان کردم اما وقتی در حیاط را گشودم ناگهان پلیس و رضا را مقابل خودم دیدم. این گونه بود که با یک تفکر اشتباه و احساسی زندگی شیرینم را متلاشی کردم. حالا هم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 13 آبان 1395  11:26 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

توهم !

توهم!
 
 

نمی دانم چه کاری برای پسرم انجام بدهم تا او از این بلایی که به سرش آمده نجات یابد ،آیا می شود برای سلامتی کامل او کاری کرد یا نه؟ و...زن میانسال که مضطرب و نگران آینده پسرش بود درباره چگونگی معتاد شدن فرزندش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و پدرم شغل کم درآمدی داشت. ما 2 خواهر بودیم که خواهر بزرگ ترم بعد از ازدواج دچار اختلافات شدید خانوادگی شد و با طلاق از همسرش، به خانه پدرم بازگشت. پدرم از این موضوع خیلی ناراحت بود. آن زمان من 17 سال بیشتر نداشتم که اصغر از یک خانواده مومن و باآبرو به خواستگاری ام آمد. خانواده او مورد اعتماد همسایگان و کسبه محل بودند. از این رو اصغر که مورد تایید همه بود نظر پدرم را جلب کرد و من به او پاسخ مثبت دادم. خیلی زود ما زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم. همسرم همانند پدرش مردی سختگیر و مقتدر بود و در تصمیم گیری هایش با کسی مشورت نمی کرد. مدت زیادی از جشن ازدواجمان نگذشته بود که صاحب فرزند شدیم. در این میان پدر همسرم اجازه اظهارنظر به مرا هم نمی داد و حتی اسم فرزندانم را نیز خودش انتخاب کرد. زمان به سرعت برق و باد می گذشت و ما تا چشم به هم زدیم صاحب 4 فرزند شده بودیم. همسرم همچنان به تبعیت از پدرش سخت گیری هایی در تربیت فرزندانم داشت. با بزرگ شدن بچه ها و قرار گرفتن هر کدام از آن ها در یک موقعیت سنی، اخلاق و رفتار همسرم تغییری نمی کرد و با مخالفت در مقابل نظرات و عقاید فرزندانم خودش را درگیر مشکلاتی می کرد و هر روز فاصله عاطفی بین او و فرزند بزرگم بیشتر می شد در حالی که پسرم اعتقاد داشت پدرش او را درک نمی کند، ارتباط خود را با دوستانش بیشتر کرد به طوری که بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند. همسرم در مقابل روحیه حساس و شکننده فرزندانم تنبیه های سختی را برایشان در نظر می گرفت  اگر طبق نظر او رفتار نمی کردند آن ها را از امکانات مورد نیازشان محروم می کرد و این موضوع باعث تنش بین همسر و فرزندانم می شد تا جایی که غفلت ما از پسر بزرگم او را درگیر اعتیاد کرده بود و زمانی متوجه موضوع شدیم که پسرم دچار توهمات روحی و روانی زیادی شده بود. او بر اثر مصرف شیشه و موادمخدر صنعتی خودزنی می کرد و رفتارهای عجیب و باور نکردنی داشت. من که در فکر سر و سامان دادن پسرم بودم در مواجهه با این ماجرا دچار ناراحتی های شدیدی شدم که تحمل آن برایم خیلی دشوار است. پسرم آن قدر در توهمات به سر می برد که مجبور شدیم او را به مرکز درمانی ببریم تا معالجه شود. حالا هم مشخص نیست که پسرم سلامتی اش را به دست می آورد یا نه! این در حالی است که رفتارهای خشن همسرم را عامل این بدبختی می دانم و در آرزوی دامادی پسرم خودم را ملامت می کنم! و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 15 آبان 1395  1:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بوش خلافکار!

بوش خلافکار!
 
 
من تا گلو در مرداب خلافکاری فرورفته بودم ، هیچ راه گریزی نداشتم و با این همه رفتارهای خشن و وحشتناک تنها پول موادم را به دست می آوردم. از سوی دیگر هم «بوش» نقشه ربودن خواهرم را کشیده بود و من...
جوان 15 ساله که اسکلت کوچک انسان را به گردن آویخته و کفش های گشاد و بلندی پوشیده بود، در حالی که بخش بلند موهای فرق سرش را با کش مو می بست و آثار خودزنی های زیادی بر دستانش نمایان بود، چشم های خمارش را به گوشه اتاق دوخت و درباره ماجرای دستگیری اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: سال گذشته وقتی از مدرسه به منزل بازمی گشتم با «فرشاد» هم کلام شدم. او سر کوچه ایستاده بود و زنجیر کوچکی را دور انگشتش می چرخاند. بچه های محل از او حساب می بردند چرا که از راه اندازی دعوا و چاقوکشی ابایی نداشت. به دلیل شباهت چهره او به «بوش» (رئیس جمهور سابق آمریکا) بچه های محل لقب «بوش» را به او داده بودند. آشنایی با «بوش» همانند بمبی بود که در زندگی ام منفجر شد و همه چیز را تخریب کرد. قبل از آن  اهل مسجد و نماز و دعا بودم  اما خیلی زود تحت تاثیر رفتارهای قلدرمآبانه بوش قرار گرفتم و بدین ترتیب مسیر زندگی ام به بیراهه رفت. از آن روز به بعد درس و مدرسه را رها کردم و پدرم را تحت فشار قرار می دادم تا یک دستگاه موتورسیکلت برایم بخرد. پدر بیچاره ام که در تنگنای فریادها و رفتارهای خشن من قرار گرفته بود فریاد می زد پسرم! چرا نمی فهمی؟ تو گواهینامه نداری! به سن قانونی نرسیده ای  اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود. آن قدر جیغ کشیدم و وسایل منزل را تخریب کردم تا این که پدرم مجبور شد خواسته مرا برآورده کند. دیگر به خانه هم نمی آمدم و شب ها را تا صبح به همراه «بوش» در پارتی ها می گذراندم. از همین پارتی های شبانه بود که مصرف سیگاری (حشیش) را شروع کردم و در مدت خیلی کوتاه به سوی موادمخدر صنعتی رفتم. پدر و مادر بیچاره ام نصیحتم می کردند که دست از دوستانم بردارم و نزد آنها بازگردم اما من دوستان لاابالی ام را آن قدر دوست داشتم که آن ها را به همه چیز ترجیح داده بودم.وقتی دیگر پول های پدرم کفاف هزینه های عیاشی و اعتیادم را نداد سرقت و زورگیری از مردم را با پیشنهاد «بوش» آغاز کردیم. من راکب موتورسیکلت بودم و تنها «بوش» را از صحنه های سرقت و زورگیری فراری می دادم. روزها را به همین ترتیب سپری می کردم تا این که از این وضعیت خسته شدم و دلم برای پدر ومادرم و خواهر کوچکم تنگ شد. این بود که تصمیم به بازگشت گرفتم. احساس می کردم به پوچی رسیده ام. به «بوش» التماس کردم که مرا رها کند اما او با بی رحمی تهدیدم کرد که خواهرم را می رباید و... می دانستم هر کاری از دست او ساخته است. این بود که سکوت کردم تا این که شب گذشته هنگام کیف قاپی، من با موتور زمین خوردم و دستگیر شدم ولی «بوش» فرار کرد. حالا هم پشیمانم که...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 16 آبان 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دل شکسته!

دل شکسته!
 
 
همیشه آرزوی در آغوش کشیدن فرزندم را داشتم و به پدرانی که در پارک ها مشغول بازی با کودکشان بودند، غبطه می خوردم اما هیچ گاه این احساسم را بروز نمی دادم که مبادا همسرم آزرده خاطر شود تا این که او امروز با این کار ناشایست، مرا ناامید و دل شکسته کرد و ....
مرد 30ساله در حالی که غم و اندوه فراوانی در چهره جوانش موج می زد، دادخواست شکایت از برادران همسرش را روی میز گذاشت و با بغض فروخورده اش، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: در خانواده ای با سطح متوسط بزرگ شدم و علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم، از این رو تا سیکل بیشتر درس نخواندم و برای آموختن حرفه و کسب درآمد به شغل نجاری مشغول شدم. چهار سال بعد، در حالی که استادکار نجاری بودم، به خدمت سربازی رفتم. در این میان، خانواده ام دختری را برای من در نظر گرفته بودند تا بعد از اتمام سربازی، با او ازدواج کنم. «سمیرا» 16سال بیشتر نداشت که ما به عقد یکدیگر در آمدیم. با تلاش فراوان موفق به خرید یک منزل نقلی شدیم و زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم. همه چیز خوب پیش می رفت که زمزمه هایی از سوی پدر و مادرمان به گوش می رسید که شیرینی زندگی تان را با داشتن یک فرزند دوچندان کنید!! مدت ها می گذشت و انتظارمان برای شنیدن صدای یک نوزاد بی نتیجه مانده بود، اما ما همچنان در آرزوی روزی بودیم که گریه و خنده یک نوزاد، سکوت حزن انگیز فضای منزلمان را بشکند. بعد از سال ها مراجعه به پزشکان مختلف، گویی تقدیر این گونه رقم خورده بود که ما صاحب فرزند نشویم.روزها به همین ترتیب می گذشت، تا این که یکی از دوستانم در یک سانحه تصادف دلخراش به همراه همسرش فوت کرد و در این بین فرزند یک ساله آن ها، از آن تصادف وحشتناک جان سالم به در برد. به پیشنهاد یکی از آشنایان تصمیم گرفتیم از آن کودک خردسال نگهداری کنیم. با این پیشنهاد، خوشحالی وصف نشدنی در وجود ما شکل گرفته بود. روزی که قرار شد هستی کوچولو را به خانه بیاوریم، انگار دنیا را به ما بخشیده بودند، آن قدر ذوق و شوق داشتیم که سر از پا نمی شناختیم. اوایل، همه چیز خوب بود و زندگی شیرینی را در کنار یکدیگر تجربه می کردیم. هستی بزرگ می شد و با لبخندهای کودکانه اش مرا شیفته خودش کرده بود، به طوری که هر روز لحظه شماری می کردم تا به منزل برسم و او را در آغوش بگیرم.کم کم بهانه جویی های همسرم آغاز شد که چرا به من توجه نمی کنی و به خواسته هایم اهمیت نمی دهی! ما چرا باید بچه مردم را بزرگ کنیم؟ من هم که هستی را هدیه خدا می دانستم، دوست نداشتم با همسرم سر افکار پوچش جر و بحث کنم، تا این که روزی متوجه شدم هنگامی که در خانه حضور نداشتم، او هستی را کتک زده است و این موضوع باعث خشم آنی من شد و در یک لحظه دستم را روی همسرم بلند کردم و ناخواسته سیلی به صورت او زدم. همسرم با قهر خانه را ترک کرد و به منزل پدرش رفت، سپس با دو برادرش به منزل بازگشت و آن ها مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و حالا هم نمی دانم عاقبت این کتک کاری ها به کجا خواهد رسید ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 17 آبان 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

طعمه یک دختر!

طعمه یک دختر!
 
 
 
فقط به دنبال شریک و همدمی در زندگی بودم و هیچ قصد و نیت سوئی نداشتم، اما با ترفندها و حیله گری های دختری رو به رو شدم که مرا به روز سیاه نشاند و ...
مرد 35ساله در حالی که دستانش را روی صورتش گذاشته بود تا قطرات اشک جاری شده از چشمانش را پنهان کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم که به این راحتی طعمه دختر 20ساله ای شوم که به قصد اخاذی، با من ارتباط برقرار کرده بود. من و همسرم مدت ها قبل از یکدیگر جدا شده بودیم. من در منزل پدرم زندگی می کردم، با وجود این، باز هم خیلی تنها بودم و بیشتر اوقات خودم را پای رایانه می گذراندم تا این که از طریق اینترنت با خانمی آشنا شدم که خودش را مجرد و دانشجو معرفی می کرد. آشنایی ما تا جایی پیش رفت که من از شرایط زندگی و مشکلاتم برای سهیلا سخن می گفتم. او هم با احترام و ادب حرف هایم را می شنید و با من ابراز همدردی می کرد. هم صحبتی با سهیلا و آرامشی که در گفتارش وجود داشت، مرا وادار کرد با قرار ملاقات های حضوری او را بیشتر بشناسم تا بتوانم برای انتخاب شریک زندگی ام تصمیم درستی بگیرم.
در این میان، یک روز او را به شرکتم دعوت کردم تا از نزدیک محل کارم را ببیند و با آنجا آشنا شود. در آن روز من از سهیلا خواستم که به عنوان همسرم در زندگی ام قرار بگیرد و مرا از تنهایی نجات دهد اما سهیلا حرفم را قطع کرد و گفت: من خانواده آبرومندی دارم و نمی خواهم فعلا از این رابطه چیزی بفهمند، باید مدتی صبر کنی تا من کم کم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم. من هم قبول کردم تا او در فرصت مناسب ماجرای آشنایی و خواستگاری را بازگو کند. این در حالی بود که من، پدر و مادرم را از انتخاب همسر مورد علاقه ام مطلع کرده بودم.یک ماهی از آشنایی ما می گذشت که سهیلا از من مبلغ دو میلیون تومان به عنوان قرض طلب کرد و مدعی شد که به خاطر برقراری رابطه اش با من، نتوانسته از واحدهای درسی اش نمره قبولی بگیرد و باید آن واحدهای درسی را دوباره انتخاب کند. ضمن این که نمی خواست پدر و مادرش متوجه این موضوع شوند. از این رو، من مبلغ مذکور را به حسابش واریز کردم. این شروع سوءاستفاده های سهیلا بود و او هر بار به بهانه های مختلف مرا سرکیسه می کرد و مبالغ میلیونی از من می گرفت. من هم به خاطر اعتمادی که به او داشتم در طول این یک سال آشنایی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که دچار گناهی شوم و از این رابطه سوءاستفاده کنم.روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که سهیلا عمل جراحی زیبایی صورتش را مطرح کرد و گفت به خاطر بزرگی بینی اش دچار افسردگی شده است و قصد دارد قبل از مراسم خواستگاری به جراح زیبایی مراجعه کند، من هم که نمی خواستم او را برنجانم، بلافاصله از پزشک جراح زیبایی وقت گرفتم و او را به مطب بردم، مبلغ هفت میلیون تومان هزینه عمل بینی او را پرداختم ولی بعد از این ماجرا بود که رفتارهای سهیلا به کلی تغییر کرد، دیگر پاسخ تلفن هایم را نمی داد و به من توهین می کرد. او سر ناسازگاری گذاشته بود و مرا مردی بی عرضه می خواند. تا این که یک روز بعد از مراجعه به شرکت متوجه شدم که خانواده سهیلا از من به جرم اغفال دخترشان شکایت کرده اند. با دیدن این شکایت، مات و مبهوت ماندم و حیرت زده به کلانتری مراجعه کردم. اینجا بود که فهمیدم کلاهبرداری و اخاذی از طریق ارتباط اینترنتی، شگرد سهیلا و خانواده اش است و آن ها طعمه های خود را توسط دخترشان و از طریق آشنایی در فضای مجازی به دام می اندازند.
حالا با خودم می اندیشم که چگونه برای یک زندگی خیالی همه دارایی و سرمایه ام را به پای او ریختم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 18 آبان 1395  10:04 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

راز شکیلا

راز شکیلا!
 
 

اگر آن روز که تحت تأثیر حرف های نامادری ام قرار گرفتم و به سوی مصرف موادمخدر کشیده شدم، حقیقت ماجرا را برای پدرم بازگو می کردم؛ امروز این گونه آواره و سرگردان نبودم، اما افسوس که پدرم هیچ گاه...
دختری که در پارک ملت از شدت خماری حال خوبی نداشت و توسط مأموران گشت دستگیر شده بود، در حالی که شادابی و زیبایی اش براثر مصرف مواد افیونی، به چهره ای رنگ پریده و تیره تبدیل شده بود، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: درست زمانی که من بیشتر از همه مواقع به مادر احتیاج داشتم تا بتوانم در کنارش فارغ از استرس ها و شور و هیجانات به آرامش عاطفی برسم، مادر و پدرم از یکدیگر جدا شدند و من و خواهر کوچک ترم را در این دنیای پرهیاهو تنها گذاشتند. در واقع، با جدایی آن ها و زندگی با پدرم تنهای تنها شدیم، چرا که پدر  در بیرون از خانه مشغول کار می شود، در حالی که دختر ها در منزل باید همراه مادرشان باشند و من وخواهرم نیز در کنار نامادری روز ها را سپری می کردیم. من از همان ابتدا به خواهر هفت ساله ام تأکید کردم که نامادری هم روزی مادر می شود و عواطف و احساسات مادرانه اجازه نمی دهد که بی رحم و نامهربان شود!
روزی وقتی پدرم در خانه حضور نداشت، شکیلا (نامادری) به من و بهاره گفت با توجه به سن کم من، شما مرا مادر خطاب نکنید و با اسمم صدا بزنید، من نمی توانم به عنوان مادر شما باشم، اما ما که در خانه به مادر احتیاج داشتیم، با شنیدن این جملات ناراحت و غمگین شدیم. از آن روز به بعد، آزار و اذیت های شکیلا آغاز شد و ما جرات اعتراض هم نداشتیم، البته فکر می کردیم که با شکایت از شکیلا پیش پدرم اوضاع بدتر می شود و با این تصور، هیچ گاه سخنی از آزار و اذیت های او به پدرم عنوان نکردیم . ای کاش پدرم رابطه سردی با ما نداشت و از اوضاع و احوال ما آگاه بود. من در پی راهی برای نزدیک شدن به نامادری ام بودم که متوجه حرکات و رفتار های عجیب او شدم. او با تلفن های مشکوک و قرار هایش در بیرون از منزل، مرا کنجکاو کرده بود که بالاخره پی به راز پنهانی او بردم. نامادری ام معتاد بود و هر روز پس از رفتن پدرم از منزل، او نیز برای استعمال موادمخدر به خانه دوستش می رفت. وقتی شکیلا راز اعتیادش را از زبان من شنید، وحشت زده و هراسان سیلی به گوش من زد و مرا فضول و احمق خطاب کرد اما هنوز چند دقیقه از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان ورق برگشت و شکیلا از ترس این که چیزی به پدرم بگویم، با مهربانی و ملاطفت با من برخورد کرد و از آثار مصرف مواد سخن گفت. او مرا ترغیب کرد تا در کنار او و برای فراموش کردن غم و غصه هایم، موادمخدر مصرف کنم. من هم که در اوج هیجانات جوانی، کنجکاو بودم که حتی برای یک بار این حالات را تجربه کنم، تحت تأثیر حرف های او قرار گرفتم و در کنار او به مصرف مواد روی آوردم.
از آن روز به بعد، رفتار نامادری ام به کلی تغییر کرد و دیگر کاری به کار ما نداشت و ما آزادانه هر کاری که می خواستیم انجام می دادیم. دیگر اسیر و برده شکیلا شده بودیم و در صورتی که مطابق میلش رفتار نمی کردیم، از مواد مخدر هم خبری نبود.
روز ها به همین ترتیب می گذشت تا این که روز گذشته در حالی که به شدت خمار بودم، توسط مأموران دستگیر شدم اما ای کاش روز اول راز شکیلا را برای پدرم فاش می کردم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 20 آبان 1395  11:29 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دختری در بیراهه

دختری در بیراهه
 
 

خانواده ما از زمانی به هم ریخت و آشفته شد که مادرم نتوانست اعتیاد پدرم را تحمل کند و با مرد غریبه ای رابطه برقرار کرد. وقتی اختلافات آنان به طلاق انجامید، ما نیز راه خلاف را در پیش گرفتیم، به طوری که برادرم ... .
این ها بخشی از اظهارات دختر 20ساله ای است که حلقه های فولادین قانون، دستانش را می فشرد. جثه ضعیف و چهره رنگ پریده اش از تلخی های روزگار حکایت داشت. او که به اتهام شرب خمر و درگیری و نزاع توسط مأموران انتظامی دستگیر شده بود، پس از مدتی که حال طبیعی خود را بازیافت، در تشریح ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: پدر و مادرم همواره با یکدیگر درگیری داشتند و مدام در خانه ما نزاع و درگیری بود. پدرم معتاد بود و نمی توانست زندگی را اداره کند. از سوی دیگر هم مادرم مدعی بود از بی توجهی های پدرم به زندگی خسته شده است.  16سال بیشتر نداشتم که متوجه ارتباط مادرم با جوانی غریبه شدم. با دیدن این صحنه ها دچار افسردگی شده بودم تا این که مادرم، من و برادرم را رها کرد و از پدرم طلاق گرفت. او مدتی بعد به عقد موقت همان مرد غریبه در آمد و زندگی دیگری را آغاز کرد.
از آن روز به بعد، من و برادرم مجبور بودیم در کنار پدر معتادمان زندگی کنیم اما پدرم اهل کار و تأمین مخارج زندگی نبود، به همین دلیل، من و برادرم درس و مدرسه را رها کردیم و به خانه مادربزرگم رفتیم چراکه احساس می کردیم در خانه مادربزرگم حداقل غذای گرم می خوریم. مدتی بعد، من و برادرم در بیرون از منزل مشغول کار شدیم. از سوی دیگر، پدرم که قصد ازدواج مجدد داشت، موادمخدر را کنار گذاشت و با زن مطلقه ای ازدواج کرد. اما همسر او، من و برادرم را قبول نکرد و نگذاشت دوباره نزد پدرمان بازگردیم. در واقع، پدر و مادرم هر کدام به سوی زندگی خود رفتند و من و برادرم در کنار مادربزرگ عصبانی و بهانه گیرمان تنها ماندیم. در این میان، برادرم به دلیل عقده های روانی خودش و همنشینی با خلافکاران، به یک دزد حرفه ای تبدیل شد به طوری که در طول سه سال گذشته، دوبار به جرم سرقت راهی زندان شده است. البته من هم دست کمی از او نداشتم و  در محیط کارم، با زنانی بزرگ تر از خودم دوست شدم که همه آن ها مطلقه بودند. به قول معروف، گروه خونی ما در زمینه خلاف به یکدیگر می خورد. در پی همین دوستی ها بود که من هم مصرف مواد و مشروب را شروع کردم چراکه دوستانم معتقد بودند باید تفریح کرد و بی خیال مشکلات دنیا شد!من هم تحت تأثیر دوستانی که از جنس خودم بودند، خیلی زود آلوده کارهای خلاف شدم تا این که شب گذشته پس از مصرف مشروبات الکلی، در حالی که حالت طبیعی نداشتم، وارد پارک ملت شدم و با دو جوان درگیری پیدا کردم. من که حال خودم را نمی فهمیدم، آن ها را مورد ضرب و جرح قرار دادم و حالا نیز ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 22 آبان 1395  10:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کابوس زیبایی!

کابوس زیبایی!
 
 

شب عروسی فرا رسید و پس از برگزاری جشن مفصلی، سوار بر ماشین عروس به همراه کاروانی که پشت سر ما در حرکت بودند، به سوی خانه بخت حرکت کردیم.در مسیر راه، با صدای بوق های ممتد و وحشتناک و حرکات نامتعارف برخی از دوستان و بستگان، ترسی وجودم را فرا گرفته بود که ناگهان صدای مهیب برخورد خودروها را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا این که ... .
زن جوان در حالی که اشک می ریخت، با بیان این جملات، به مددکار اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: مدتی بود که نگاه های سنگین و مرموز پسرخاله ام را زیر نظر داشتم. این نگاه های پررمز و راز در دوران نوجوانی، به گفت وگوهایی هرچند کوتاه در میهمانی ها کشید و باعث شد که ما به یکدیگر علاقه مند شویم با دعوت به هر میهمانی به امید دیدن او، قشنگ ترین لباس هایم را می پوشیدم. در آنجا، من و مسعود به دنبال موقعیتی بودیم تا بتوانیم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. روزها گذشت، تا این که با همه بستگانم برای تفریح به یک باغ رفتیم. در حالی که اعضای خانواده و فامیل مشغول آماده کردن ناهار و بقیه کارها بودند، من زیر درختان هلو قدم می زدم که ناگهان متوجه صدای مسعود شدم. آن روز پسرخاله ام ابتدا از هوای پاک و زیبایی باغ سخن گفت و سپس با تعریف و تمجید از زیبایی ظاهری من، اجازه خواستگاری گرفت. من هم با لبخندم به او پاسخ مثبت دادم و بدین ترتیب، خیلی سریع مقدمات خواستگاری فراهم شد و به عقد یکدیگر درآمدیم. رویاهای با هم بودن به واقعیت پیوسته بود و در کنار او، خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا احساس می کردم. زمان به سرعت می گذشت و با یک چشم به هم زدن دوران عقد به پایان رسید. از این که قرار بود در لباس عروسی پا به خانه مردی بگذارم که محبتش در قلبم لانه کرده بود، در پوست خودم نمی گنجیدم و از این که مسعود را مرد آمال و آرزوهایم می دیدم، خیلی خوشحال بودم. روز جشن فرا رسید و من با پوشیدن لباس عروسی در میان هلهله و شادمانی اطرافیان، سوار بر خودرویی شدم که قرار بود ما را به خانه خوشبختی برساند اما در مسیر، با حرکات غیرمتعارف برخی رانندگان جوانی که حالت طبیعی نداشتند، تصادف دلخراشی رخ داد و من دچار جراحت های سختی شدم. وقتی در بیمارستان چشمانم را گشودم و چهره ام را در آیینه نگریستم، وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت چراکه زیبایی صورتم را از دست داده بودم. شش بار مورد عمل جراحی پلاستیک قرار گرفتم اما باز هم زیبایی ظاهری ام را به دست نیاوردم. از آن روز به بعد، چهره من برای مسعود به کابوس وحشتناکی تبدیل شده بود که به قول خودش از دیدن این هیولای زشت می ترسید. مسعود دیگر سراغی از من نمی گرفت و همچنان نسبت به من ابراز بی مهری می کرد و من از این موضوع زجر می کشیدم تا این که بالاخره آن روی چهره اش را آشکار کرد و گفت حاضر به ادامه زندگی با من نیست و باید از یکدیگر جدا شویم ... .


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 24 آبان 1395  7:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

گروکشی!

گروکشی!
 
 
در دو راهی سختی قرار گرفته ام به طوری که هر تصمیمی بگیرم آینده خود و فرزندانم را تباه می کنم از سوی دیگر هم خانواده همسر مرحومم با گروکشی مرا تحت فشار گذاشته اند و اصرار می کنند که باید هووی عروسشان شوم وگرنه بچه هایم را نخواهم دید و ...
زن 29 ساله در حالی که عنوان می کرد من هم انسانم و نمی خواهم برای رفع مشکل خودم یک زندگی دیگر را متلاشی کنم به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: روزی که عاشق «احمدرضا» شدم هیچ گاه فکر نمی کردم اختلافات فرهنگی  بین خانواده های ما این گونه مشکل ساز شود. آن زمان تصورم این بود که زندگی من و احمدرضا ربطی به خانواده هایمان ندارد و ما به طور مستقل در مکانی دیگر زندگی می کنیم اما هرگز این گونه نشد و سرنوشت کاری کرد که اکنون با افکار بی اساس و نادرست و رفتارهای ظالمانه خانواده همسرم دست و پنجه نرم می کنم ونمی توانم در برابر شرایط سختی که برایم گذاشته اند طاقت بیاورم. 9 سال قبل زمانی که 20 سال بیشتر نداشتم با احمدرضا آشنا شدم. او اهل یکی از روستاهای اطراف مشهد بود و من در یک خانواده شهری بزرگ شده بودم اگرچه او مرد بسیار خوبی بود اما تفکرات خرافاتی و گاهی خنده دار خانواده اش نگرانم می کرد. با  وجود این، من به احمدرضا دل بسته بودم و با همه این اختلافات فرهنگی راضی به ازدواج با او شدم همان روزهای اول عروسی زمزمه هایی به گوش رسید که خانواده همسرم عنوان می کنند چون من دختر قد بلندی نیستم احتمال دارد بچه دار نشوم و برای رهایی از این مشکل باید نزد رمال طلسم شکن بروم اگرچه این تفکرات نادرست همواره موجب آزار من می شد اما با دلداری های احمدرضا به زندگی با او امیدوارتر می شدم. همسرم می گفت افکار و تصمیمات من و تو در زندگی مهم است و نباید به حرف های دیگران توجه کنیم. خلاصه 8 سال از زندگی مشترک ما در همین شرایط سپری شد تا این که روزی خبر ناگهانی فوت احمدرضا در یک سانحه رانندگی زندگی آرامم را به هم ریخت. دیگر من مانده بودم و 2 فرزند خردسالم! از آن روز به بعد مشکلات زندگی من درحالی شدت گرفت که پدر و مادر همسرم فرزندانم را از من گرفتند و با خود به روستا بردند. آن ها می گفتند اموال پسرمان را بده و به خانه پدرت برو، گریه ها و التماس های من نیز نتوانست دل سنگ آن ها را نرم کند. حدود یک سال است که برای حضانت فرزندانم دست به دامان قانون شده ام ولی آن ها شرط کرده اند برای حل این مشکل با برادر همسرم که متاهل است اما بچه دار نمی شود ازدواج کنم و به عنوان همسر دوم، هووی جاری ام شوم! اگرچه جاری ام با چشمانی گریان می گوید من به این کار راضی هستم چرا که دیگر نمی توانم سرزنش های خانواده همسرم را به خاطر نداشتن فرزند تحمل کنم اما من هم انسان هستم و عاطفه دارم. با وجود آن که در دو راهی سختی قرار گرفته ام اما نمی توانم به خاطر تفکر غلط خانواده همسرم زندگی جاری ام را متلاشی کنم از سوی دیگر هم دلم برای دیدن دختر و پسرم پر می کشد و نمی دانم چگونه با این مشکل کنار بیایم و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 25 آبان 1395  8:26 AM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها