0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دوستی و خیانت

دوستی و خیانت
 
 

همواره به این معتقد بودم که پدر و مادر صلاح فرزندانشان را می خواهند و جز خوشبختی آن ها به چیز دیگری فکر نمی کنند. در دوران دبیرستان وقتی سخن از ازدواج به میان می آمد من با قاطعیت به دوستانم می گفتم با کسی ازدواج خواهم کرد که مورد تایید پدر و مادرم باشد. اما نمی دانم چرا وقتی درگیر عشق خیابانی شدم همه چیز را فراموش کردم تا این که زندگی ام در همان شب عروسی از هم پاشید و...دختر 19 ساله در میان های های گریه هایش و در حالی که عنوان می کرد با وجود آن که دیگر زندگی ام متلاشی شده است اما نمی دانم با این آبروریزی چگونه کنار بیایم به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: روزی که عاشق شدم «سوسن» هم در کنارم بود. ما از کلاس اول دبیرستان به دوستانی صمیمی تبدیل شدیم و هیچ گاه از یکدیگر جدا نمی شدیم. آن روز که در خیابان عاشق لبخندهای «باقر» شدم و به او دل دادم «سوسن» هم مرا همراهی می کرد. از آن روز به بعد من ماجرای ارتباطم با باقر را برای او بازگو می کردم و سوسن از همه کارهایم خبر داشت. وقتی باقر به خواستگاری ام آمد که پدرم در جریان روابط خیابانی ما قرار گرفته بود به همین خاطر هم با این ازدواج مخالفت کرد و گفت: یک رابطه خیابانی عاقبتی ندارد و روزی همسرت به دختری دیگر دل می بندد! ولی من همه اعتقاداتم را فراموش کرده بودم و برای رسیدن به باقر با همه جنگیدم تا این که بالاخره با یکدیگر ازدواج کردیم. از این ازدواج احساس غرور می کردم و روز به روز بیشتر عاشق باقر می شدم. سوسن هم تقریبا به دوست مشترک من و باقر تبدیل شده بود و از همه رمز و رموز زندگی ما آگاهی داشت. چند ماه بعد تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. این بود که در تدارک مراسم عروسی برآمدیم و در حالی که سوسن هم ما را همراهی می کرد به خرید لوازم و جهیزیه اقدام کردیم. در همین روزها بود که با دیدن رفتارهای سوسن در کنار همسرم حس بدی نسبت به او پیدا کردم و این موضوع را با باقر در میان گذاشتم اما همسرم ناراحت شد و عنوان کرد با این فکرهای احمقانه به خواهرم (سوسن) تهمت می زنم! ولی این افکار رهایم نمی کرد. وقتی سوسن تلفنی با باقر صحبت می کرد همسرم به بیرون از منزل می رفت و چنین وانمود می کرد که سوسن برای حل مشکل برادرش تماس گرفته است تا این که شب عروسی فرارسید. سوسن کنار من ایستاده بود و همه طلاها، پول ها و هدایا را به او می دادم تا از آنها نگهداری کند اما سوسن در پایان مراسم عروسی در حالی که خود را  نگران نشان می داد گفت: همه طلاها و هدایا گم شده است! داشتم سکته می کردم که یکی از میهمانان کنار گوشم گفت: نگران نباش من فیلم گرفته ام. این در حالی بود که باقر هم از سوسن طرفداری می کرد. مدتی بعد با دیدن فیلم فهمیدم باقر و سوسن با یکدیگر ارتباط دارند و او همه پول ها و طلاها را برای اثبات علاقه اش  به باقر، به او داده است. حالا هم نمی دانم با این آبروریزی چگونه به چشمان پدرم نگاه کنم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خوشگذرانی با مال حرام!

خوشگذرانی با مال حرام!
 
 

حالا که باید 10 سال از زیباترین روز های جوانی ام را در زندان بگذرانم تازه می فهمم که خوردن مال حرام تاوان سنگینی دارد. شاید هم تیره روزی های من به خاطر آه و نفرین خانواده ها و فرزندان کوچک رانندگانی است که برای به دست آوردن نان حلال از صبح تا شب مسافرکشی می کردند و من و همدستانم با سرقت خودرو و پول های آن ها، خوشگذرانی می کردیم. کاش آن روز که برای اولین بار دستگیر شدم از صحنه کلنگ زنی کارگر شهرداری درس می گرفتم و حداقل لحظه ای به نان حلال می اندیشیدم تا این گونه...
این ها بخشی از اظهارات جوان 21 ساله ای است که برای دومین بار به اتهام زورگیری از رانندگان مسافرکش توسط کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است. او که این بار به اتهام 16 فقره زورگیری و سرقت خودرو مورد بازجویی های قضایی قرار گرفته بود وقتی متوجه شد باید 10 سال از عمرش را در زندان سپری کند سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: سال 93 بود که به اتهام سرقت خودرو دستگیر شدم آن روز وقتی با دستانی بسته داخل خودروی پلیس آگاهی قرار گرفتم سروان همتی (افسر پرونده) کارگر شهرداری را که زیرآفتاب سوزان در حال کلنگ زنی بود نشانم داد و گفت آن مرد را ببین که برای روزی حلال و معاش خانواده اش چگونه عرق می ریزد! خندیدم و پاسخ دادم او تا غروب کلنگ می زند و در نهایت چند هزار تومان کف دستش می گذارند اما من با سرقت چندین برابر پول او را به راحتی به دست می آورم و خوشگذرانی می کنم اما کاش آن روز اندکی به روزی حلال هم می اندیشیدم ولی در آن سال به خاطر این که سابقه ای نداشتم و رضایت شاکیانم را گرفتم یک سال از عمرم را در زندان سپری کردم آن جا بود که با «کاووس» آشنا شدم. وقتی محکومیتم به پایان رسید دوباره به پاتوق های مصرف شیشه کشیده شدم تا این که مدتی بعد کاووس را نیز در یکی از همین پاتوق ها یافتم  که او هم از زندان آزاد شده بود و شیشه مصرف می کرد. معمولا خلافکاران در همین پاتوق های مصرف مواد که در گوشه و  کنار شهر وجود دارد با یکدیگر آشنا می شوند چرا که در این مکان ها انواع خلاف ها از قبیل خرید و فروش موادمخدر، لوازم مسروقه، قمار، جعل و... انجام می شود. برادر 27 ساله ام نیز از همین پاتوق ها به سوی سرقت کشیده شد و هم اکنون در حال گذراندن 15 سال محکومیتش است و حتی خواهرم چنین سابقه کیفری دارد. خلاصه آن روز با همراهی «کاووس» و یک زن جوان باند دیگری تشکیل دادم و به زورگیری از رانندگان پرداختم. در ساعات پایانی شب خودرو ها را با پیشنهاد مبالغ بالا کرایه می کردیم و سپس با کشاندن راننده به حاشیه شهر خودروی او را با تهدید چاقو به سرقت می بردیم و با برداشتن قطعات و لوازم قابل فروش، لاشه آن را در همان منطقه می انداختیم اما در شانزدهمین سرقت به خاطر توهمات ناشی از مصرف شیشه در حالی که سوار بر خودروی سرقتی بودیم در کنار بزرگراه آسیایی مشهد تصادف و آن را رها کردیم سپس با تهدید چاقو زنی را که پشت فرمان پراید نشسته بود از خودرو پیاده کردیم و با سرقت پراید از محل گریختیم اما روز بعد کارآگاهان پلیس آگاهی به سراغمان آمدند و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آواره پاتوق ها

آواره پاتوق ها
 
 

11 ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. آن زمان معنای طلاق را به درستی نمی دانستم و در همان عالم کودکی تصور می کردم مادرم مانند قبل که چندین روز قهر می کرد و به خانه پدربزرگم می رفت، این بار هم بعد از مدتی به خانه بازمی گردد اما چند ماه بعد پدرم زنی را به خانه آورد و گفت: از امروز باید او را مادر صدا کنی! در همان نگاه اول از آن زن تنفر پیدا کردم اما از چهره خشمگین پدرم ترسیدم و نتوانستم چیزی بگویم؛ این بود که سر ناسازگاری با نامادری ام گذاشتم و 11 بار از خانه فرار کردم تا این که به یک معتاد کراکی تبدیل شدم و... .
نوجوان 16 ساله که به اتهام کیف قاپی توسط مأموران انتظامی مشهد دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات مقام قضایی درباره چگونگی سرقت هایش پاسخ داد، در تشریح ماجرای زندگی خود گفت: از زمانی که به خاطر دارم پدر و مادرم مدام با یکدیگر درگیر بودند به طوری که پدرم در حالت عصبانیت، اشیایی را به سمت مادرم پرت می کرد و گاهی نیز دعوای آن ها آن قدر شدت می گرفت که همسایه ها وارد خانه ما می شدند و آن ها را از یکدیگر جدا می کردند. با این وجود من سایه پدر و مادرم را بالای سرم احساس می کردم و به تحصیل ادامه می دادم. اگر چه این وضعیت برایم قابل تحمل نبود و مشاجرات آن ها تأثیر بدی بر روح و روانم داشت ولی هیچ گاه توسط دوستانم مورد تمسخر قرار نمی گرفتم. پدرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت و همین عامل اصلی درگیری او با مادرم بود تا این که 5 سال قبل مادرم که دیگر از رفتارهای خشن پدرم به ستوه آمده بود، از او طلاق گرفت و به خانه پدربزرگم رفت. از آن روز به بعد همه دوستانم از من فاصله گرفتند چرا که پدر و مادرهایشان به آن ها توصیه می کردند با کسی که مادر بالای سرش نیست رفاقت نکنند چون ممکن است آن ها را به سمت کارهای خلاف بکشانم. این بود که روزی پدرم زنی را به خانه آورد و از من خواست او را مادر صدا کنم اما من فقط مادر خودم را دوست داشتم و سعی می کردم آن زن را اذیت کنم تا از زندگی پدرم بیرون برود. وقتی پدرم متوجه موضوع شد ، مرا کتک زد و من   از خانه فرار کردم و به پاتوق های افرادی رفتم که در آن جا مواد مخدر استعمال می کردند. دیگر درس و مدرسه را رها کرده بودم و فقط گاهی برای سرقت پول به خانه پدرم می رفتم. کم کم به کراک اعتیاد پیدا کردم و به همراه دوستانم در پاتوق های خلافکاران به استعمال مواد مخدر می پرداختم ولی دیگر نامادری ام که ماجرای سرقت هایم را فهمیده بود مرا به خانه راه نمی داد این بود که برای تأمین هزینه های اعتیاد مجبور شدم کیف بانوان را سرقت کنم. به همین دلیل از بولوار توس مشهد به مرکز شهر می آمدم و پس از کیف قاپی دوباره به پاتوق دوستانم می رفتم. در آخرین سرقت خود، کیف زنانه ای را روی صندلی یک خودروی پارک شده در بولوار شهید قرنی دیدم و تصمیم به سرقت گرفتم اما به محض این که در خودرو را باز کردم مالک خودرو متوجه شد و با فریادهای او مأموران انتظامی هم به تعقیب من پرداختند و دستگیر شدم. من دوست داشتم درس بخوانم نه این که یک دزد شوم. اگر پدر و مادرم طلاق نمی گرفتند و من آواره پاتوق های خلافکاران نمی شدم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  10:28 AM
تشکرات از این پست
siryahya
sarez1353
sarez1353
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 475
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

چقدر وحشتناک . آخر چرا اشتباه پشت اشتباه؟

شنبه 17 مهر 1395  10:36 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1 siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ماه عسل خونین

ماه عسل خونین
 
 
16 سال بیشتر نداشتم که با «فرشاد» آشنا شدم. آن روز وقتی از آموزشگاه کلاس های تقویتی بیرون آمدم با جوانی رو به رو شدم که کنار موتورسیکلتش ایستاده و به من خیره شده بود. وقتی به طرف منزل حرکت کردم، او هم سوار بر موتورسیکلتش مرا تعقیب می کرد. چند روز به همین ترتیب سپری شد تا این که روزی فرشاد کنارم قرار گرفت و شماره تلفنی را که روی برگه ای نوشته بود، به من داد. با این که فرشاد 31 ساله بود و اختلاف سنی زیادی داشتیم اما من  به عشق خیابانی پاسخ دادم که همین اشتباه...این ها بخشی از اظهارات دختر 18 ساله ای است که به اتهام اقدام به قتل همسرش و ایراد ضرب و جرح با چاقو دستگیر شده است. این دختر در ادامه ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: مدت زیادی از آشنایی خیابانی من و فرشاد نگذشته بود که او به خواستگاری ام آمد. با این که خانواده ام مخالف این ازدواج بودند و اعتقاد داشتند من باید به تحصیلاتم ادامه بدهم اما با اصرارهای من مجبور شدند با این ازدواج موافقت کنند. این گونه بود که مراسم عقدکنان ما برگزار شد و من از این که توانسته بودم، پدر و مادرم را برای ازدواج با فرشاد قانع کنم خیلی خوشحال بودم اما این خوشحالی چند ماه بیشتر دوام نداشت چرا که فهمیدم ما به درد یکدیگر نمی خوریم و اصلا تفاهم اخلاقی نداریم. من در عالم دیگری سیر می کردم و روحیات خاصی داشتم، در حالی که همسرم اصلا حرف مرا نمی فهمید و در بیشتر امور با من مخالفت می کرد. وقتی به او گفتم دیگر علاقه ای به تو ندارم و بهتر است از یکدیگر جدا شویم، به چشم هایم زل زد و گفت: مادرم هم به   من علاقه ای نداشت اما به مرور زمان این علاقه ها ایجاد شد. از آن به بعد هر روز بیشتر از فرشاد متنفر می شدم تا این که 2 سال بعد او پولی برای شروع زندگی مشترک فراهم کرد و قرار شد پس از مراسم عروسی و برای گذراندن ماه عسل به مشهد سفر کنیم ولی من دیگر نسبت به او دلسرد بودم و فرشاد در قلب من جایی نداشت. از سوی دیگر هم خانواده ام حرف های مرا نمی پذیرفتند چرا که آنها اصرارهای مرا برای ازدواج با او دیده بودند. بالاخره باز هم مانند همیشه جر و بحث ما بر سر مسائل پیش پا افتاده آغاز شد. این بار هم فرشاد ملحفه را روی سرش کشید تا مشاجره ما ادامه پیدا نکند. دیگر فریاد می کشیدم که به او علاقه ای ندارم ولی فرشاد مانند همیشه با این موضوع سرد و بی روح برخورد می کرد. از شدت عصبانیت چاقویی را که در آشپزخانه سوئیت بود برداشتم و به سمت فرشاد که روی تخت دراز کشیده بود، رفتم. ناگهان چاقو را بالا بردم و اولین ضربه را به پهلوی او زدم. فرشاد با فریادی دلخراش ملحفه را کنار داد و چاقو را از دستم گرفت و از پنجره سوئیت بیرون انداخت. اگرچه بلافاصله او را به بیمارستان رساندند و تحت درمان قرار گرفت اما باورم نمی شود که یک عشق خیابانی این گونه آینده ام را تباه کرده و...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  10:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عشق سلاح!

عشق سلاح!
 
 

2 عیب بزرگ در من وجود داشت که نتوانستم بر آن ها غلبه کنم و سرانجام همین 2 موضوع زندگی ام را به هم ریخت به طوری که حالا باید 31 سال از عمرم را در زندان بگذرانم و ....جوان 35 ساله در حالی که عنوان می کرد تنوع طلبی و زیاده خواهی اولین عیب بزرگ من بود که سرآغاز بدبختی هایم شد   پس از آن که توسط سروان همتی (افسر پرونده) مورد بازجویی قرار گرفت درباره ماجرای زندگی اش گفت: با این که همسر و 3 فرزند داشتم اما قصد داشتم با زن دیگری ازدواج کنم؛ آن قدر غرور داشتم که وقتی تصمیمی می‌گرفتم هیچ چیز جلو دارم نبود و به حرف کسی توجهی نمی کردم. پدرم وقتی فهمید که قصد ازدواج مجدد دارم خیلی مرا نصیحت کرد که این کار را انجام ندهم ولی من برای حرف پدر بازنشسته ام ارزشی قائل نبودم چرا که احساس می کردم باید زنی زیباتر از همسر خودم داشته باشم. این بود که با زنی در ساری ازدواج کردم اما طولی نکشید که با خانواده همسر دومم دچار اختلاف شدم. من که دوست نداشتم کسی روی حرفم حرفی بزند برای حل این مشکل تصمیم عجیبی گرفتم. آن روز با طرح یک نقشه حساب شده و با همدستی یکی از دوستانم به ساری رفتم. من دست و پای همسرم را بستم و او را به صندوق عقب خودرو انداختم، سپس او  را به مشهد آوردم تا زهر چشمی از خانواده اش گرفته باشم ولی با شکایت پدرزنم به جرم آدم ربایی دستگیر و به تحمل 15 سال زندان محکوم شدم. روزهای زندان سخت می گذشت و دوست داشتم هر طور شده آزاد شوم این بود که پدرم را مجبور کردم تا سند چهارصد میلیون تومانی ملکی را که در شمال کشور داشت، به عنوان وثیقه به دادگاه بسپارد و بدین ترتیب من به بهانه بیماری مادرم به مرخصی آمدم اما دیگر به زندان بازنگشتم و دادگاه نیز ملک پدرم را توقیف کرد. از سوی دیگر عاشق اسلحه بودم و از ترساندن دیگران و همچنین ماجراجویی لذت می بردم حتی پدرم را کتک می زدم و با اسلحه هایی که داشتم او را می ترساندم. عشق به اسلحه دومین عیب بزرگ من بود. قصد داشتم یک باند بزرگ سرقت تشکیل بدهم، بارم را ببندم و به خارج از کشور فرار کنم. به همین دلیل یکی از دوستانم را که برادرش تحصیلدار یکی از موسسات مالی بود انتخاب کردم و مدام او را با خودم به رستوران و کافی شاپ می بردم تا این که موضوع سرقت از خودروی حمل پول را با او مطرح کردم. سپس با خرید 2 قبضه کلاشینکف و وینچستر در بیابان های اطراف کمربندی سبز مشهد به تمرین پرداختیم غافل از این که زیر چتر اطلاعاتی کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی قرار گرفته‌ایم. همه اطلاعات درباره زمان حرکت خودروی حمل پول را از طریق برادر دوستم به دست آورده بودیم  اما روزی که با موتورسیکلت سر قرار رفتیم تا پول ها را سرقت کنیم ناگهان در محاصره پلیس افتادیم و دستگیر شدیم اکنون که باید 31 سال را در زندان بگذرانم تازه می فهمم که ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 18 مهر 1395  6:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خواستگاران قلابی!

خواستگاران قلابی!
 
 

«قماربازی، خوش گذرانی و ارتباط با زنان نامحرم، مرا از مسیر صحیح زندگی خارج کرد؛ آن قدر در گرداب گناه و خلاف غرق شده بودم که هیچ وقت به عاقبت کارهایی که می کردم نمی اندیشیدم اما حالا که به تحمل 15 سال زندان محکوم شده ام و باید سال های جوانی ام را پشت میله های زندان بگذرانم تازه می فهمم که...»
اینها بخشی از اظهارات جوان 25 ساله ای است که به عنوان یکی از اعضای باند «سیانوری ها»، به اتهام زورگیری از زنان سالخورده دستگیر شده است. این جوان که مدعی بود فریب یکی از بستگانش را خورده است، در اتاق بازجویی دایره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی به بیش از 70 فقره سرقت و زورگیری طلا از پیرزنان اعتراف کرد. وی گفت: پدرم از مهاجران افغانستانی بود که با زنی ایرانی ازدواج کرد.وی کارگر بود و زندگی معمولی داشت من هم که از نوجوانی ترک تحصیل کرده بودم، به شغل سنگ کاری ساختمان روی آوردم و زندگی آرامی را در کنار پدر و مادر و دوخواهرم سپری می کردم اما کم کم دوستی با خلافکاران و روابط با زنان و دختران نامحرم، مسیر زندگی ام را تغییر داد. من برای به دست آوردن پول بیشتر به پاتوق های قمار کشیده شدم. در همین سال ها بود که خواهرم با پسر همسایه ازدواج کرد و روابط من با برادرشوهر خواهرم نزدیک تر شد. دوستانم به خاطر زیبایی چهره ام به من لقب «گلزار» داده بودند. در این میان برادرشوهر خواهرم پیشنهاد کرد در سرقت طلا از سالخوردگان با او همکاری کنم. من هم به خاطر ولخرجی های زیاد و بدهکاری که بر اثر قماربازی داشتم، این پیشنهاد را قبول کردم؛ چرا که «متین» چند بار در شمال کشور از این سرقت ها انجام داده بود. از آن روز به بعد به مرکز شهر می رفتیم و داخل کوچه های بن بست و خلوت سر صحبت را با زنان سالخورده ای که طلا به همراه داشتند، باز می کردیم و چنین وانمود می‌کردیم که برای تحقیق درباره دختری برای ازدواج آمده ایم. پیرزن ها هم که تحت تاثیر چرب زبانی من قرار می گرفتند سعی می کردند دختران همسایه خود را به ما معرفی کنند؛ در همین هنگام متین از پشت سر به آنان حمله می کرد و با دست دهانشان را می گرفت تا سر و صدا نکنند من هم با قیچی باغبانی طلاهایشان را می بریدم که در این میان برخی از آن ها نیز مجروح می شدند؛ اگرچه اوایل دچار عذاب وجدان می شدم ولی بعد عادت کردم خودروهای مدل بالا سوار می شدم اما باز هم همه پول هایم را در قمار از دست می دادم. وقتی فهمیدم تحت تعقیب پلیس قرار دارم به منزل زنی در شهریار رفتم که 10 میلیون تومان از پول های مسروقه را به او داده بودم ولی 25 روز بعد مرا در منزل آن زن دستگیر کردند و او هم پول هایم را بالا کشید...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 22 مهر 1395  8:13 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قربانی کوچک!

قربانی کوچک!  
 
 
عزیز دردانه 6 ساله ام قربانی اختلافات من و همسرم شد. زیاده خواهی های شوهرم و اعتماد بی جای من به اطرافیانم زندگی ام را به هم ریخت به طوری که فرزند بی گناهم در میان کشمکش های خانوادگی و ازدواج مجدد شوهرم به قتل رسید. این در حالی بود که هیچ کس حرف های مرا درباره روابط پنهانی همسرم باور نکرد تا این که...
زن 24 ساله در حالی که به خاطر مرگ تنها فرزندش اشک می ریخت، پس از آن که به سوالات سرگرد نجفی (افسر پرونده) پاسخ داد در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش گفت: در یکی از روستاهای شهری در خراسان رضوی و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بودو از وضعیت مالی مناسبی برخوردار بودیم و من فارغ از همه هیاهوهای زندگی به تحصیلاتم ادامه می دادم تا این که «طاهر» به خواستگاری ام آمد. او مرا در یک مجلس عروسی دیده بود و به خاطر روابط فامیلی بلافاصله مراسم عقدکنان ما برگزار شد. آن روزها من 17 سال بیشتر نداشتم و در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم این در حالی بود که نمی توانستم برای آینده ام تصمیم بگیرم و تنها به حرف های اطرافیانم اعتماد کردم و به «طاهر» پاسخ مثبت دادم. حدود یک سال بعد زندگی مشترکمان را در حالی شروع کردیم که همسرم در یک شرکت خصوصی استخدام شده بود به همین خاطر پس از تولد پسرم به مشهد مهاجرت کردیم. زندگی آرام و بی دغدغه ای را سپری می کردم تا این که رفت و آمدهای خانوادگی به منزل خواهر بزرگ ترم زیادتر شد. در همین روزها بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف «طاهر» با دختر خوانده خواهرم شدم. وقتی کم کم به رابطه پنهانی آن ها پی بردم ماجرا را برای خانواده ام بازگو کردم اما همسرم به شدت این موضوع را انکار می کرد و پدر و مادرم نیز مرا نصیحت می کردند که به همسرم تهمت نزنم اما من به حقیقت ماجرا رسیده بودم و فقط می گفتم روزی این موضوع برایتان روشن می شود. دختر خوانده خواهرم 21 ساله بود و 6 ماه پس از نامزدی از همسرش طلاق گرفته بود. در همین روزها بود که به یک مجلس عروسی در شهرستان دعوت شدیم. پس از پایان مراسم همسرم به بهانه این که مرخصی ندارد به مشهد بازگشت و من در شهرستان ماندم  اما روز بعد یکی از بستگانم با من تماس گرفت و گفت «طاهر» را با دختر خوانده خواهرم دیده است. من هم شبانه به مشهد آمدم و او را در منزل خودم دیدم. 
این بود که پنهانی با پلیس تماس گرفتم و آن ها دستگیر شدند. من هم قهر کردم و به منزل پدرم رفتم. مدتی بعد همسرم تماس گرفت و گفت من با «ترانه» ازدواج کرده ام اگر می خواهی برگردی باید در کنار او زندگی کنی اما من قبول نکردم. تا این که 5 ماه بعد از من خواست تا فرزندم را به او بسپارم. من هم لجبازی نکردم و در حالی پسرم را نزد او و همسرش فرستادم که هر روز اطرافیان خبرهای تازه ای از مسافرت ها و خوشگذرانی های همسرم بازگو می کردند. من هم مدام درگیر امور قضایی بودم و نمی توانستم به درستی از فرزندم مراقبت کنم تا این که حدود 15 روز قبل متوجه شدم پسر 6 ساله ام که نزد همسرم بوده بر اثر اصابت جسم سخت به سرش در حالی به قتل رسیده است که آثار کودک آزاری زیادی بر پیکر نحیفش دیده می شد. حالا هم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 25 مهر 1395  9:08 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پیامک هایی به رنگ خون!

پیامک هایی به رنگ خون!  
 
 
از همان آغاز دوران کودکی هیچ گاه طعم خوشبختی را در زندگی نچشیدم و همواره مشکلات مالی و خانوادگی  داشتم تا این که روزی ماجرایی رخ داد که وسوسه شدم با سوءاستفاده از ارتباط یک زن و مرد بیگانه از آب گل آلود ماهی بگیرم. این گونه بود که پیامک هایی را از طرف آن زن جوان برای مرد 50 ساله ارسال کردم تا او را تیغ بزنم...
مرد 27 ساله که به اتهام کلاهبرداری در یک پرونده جنایی و به دستور قاضی سیدجواد حسینی (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از آن که در حضور سرگرد نجفی (افسر پرونده) به سوالات پلیسی و قضایی پاسخ داد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: 2 سال بیشتر از عمرم سپری نشده بود که پدر و مادرم را از دست دادم و به ناچار خواهر بزرگ ترم مرا نزد خود برد و سرپرستی ام را به عهده گرفت. آن زمان در قوچان زندگی می کردم ولی به خاطر شرایط خاصی که داشتم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در کلاس دوم راهنمایی ترک تحصیل کردم. سال 1388 به خدمت سربازی اعزام شدم این در حالی بود که خواهرم نیز از همسرش طلاق گرفته بود و من پس از پایان خدمت سربازی در کنار خواهرم به زندگی ادامه دادم تا این که در سال 1391 با خواهر یکی از دوستانم ازدواج کردم. اما طولی نکشید که با همسرم نیز اختلافات شدید خانوادگی پیدا کردم. همسرم که تحمل زندگی با مرا نداشت با حالت قهر منزل را ترک کرد و هم اکنون نیز به همراه تنها فرزندم به طور جداگانه زندگی می کند. من هم برای تامین هزینه ها و مخارج زندگی خودم به شغل نقاشی ساختمان مشغول شدم. حدود یک ماه قبل بود که در یک واحد آپارتمانی در منطقه قاسم آباد مشهد مشغول کار بودم. آن روز زن جوانی که در همان مجتمع ساکن بود از من خواست تا کمد دیواری و تراس منزل آن ها را نیز رنگ آمیزی کنم.یک روز صبح در حالی که مشغول کار شدم  زن جوان از من خواست گوشی تلفنم را در اختیارش بگذارم تا با پدرش صحبت کند. او بعد از این تماس پیامی برای مخاطب خود فرستاده بود که گوشی متعلق به نقاش است و دیگر به آن شماره زنگ نزند. حدود یک ساعت بعد فرد ناشناسی به من زنگ زد و مدعی شد اشتباه گرفته است. چند روز از این ماجرا گذشت دیدم از همان شماره پیام های عاشقانه برایم ارسال می شود. آن جا بود که فهمیدم زن جوان با پدرش صحبت نکرده بلکه با کسی ارتباط دارد. این بود که وسوسه شدم با سوءاستفاده از این موضوع پولی به دست بیاورم. به همین خاطر خودم را به جای خانم «ر» معرفی کردم و برای آن که اعتماد آن مرد 50 ساله را جلب کنم پیام هایی را با مضامین عاشقانه و اختلافات خانوادگی برای او ارسال می کردم.  در همین اثنا آن مرد 300 هزار تومان به شماره حسابم واریز کرد. وقتی برایش پیامک دادم که می خواهم برای طلاق به دادگاه مراجعه کنم در پاسخ پیام داد که می آیم و کار را تمام می کنم و من دیگر هیچ تماسی با آن مرد نداشتم تا این که فهمیدم او همسر خانم «ر» را به قتل رسانده است و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 27 مهر 1395  7:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ماجراهای خطرناک!

ماجراهای خطرناک!
 
 

قصد داشتم پدرم را از روزگار فلاکت باری که برایمان درست کرده بود نجات بدهم اما خودم درگیر ماجراهایی شدم که نه تنها نتوانستم کمکی به خانواده ام بکنم بلکه آینده و جوانی ام را تباه کردم و حالا باید بهترین دوران زندگی ام را در زندان سپری کنم...
پسر نوجوانی که تازه پا به سن 18 سالگی گذاشته بود در حالی که سردی دستبندهای قانون را باور نداشت و متعجب به ماموران می نگریست وارد بازداشتگاه آگاهی شد و پس از تشریح ماجرای سرقت هایش در حضور سروان همتی (افسر پرونده) درباره چگونگی زورگیری هایش گفت: پدرم کارگر ساختمانی بود و بیشتر درآمدش را صرف خرید مواد مخدر می کرد. من و خواهر و برادر کوچک ترم همیشه در مضیقه زندگی می کردیم. البته مادرم هیچ گاه نمی توانست اعتراضی نسبت به کارهای خلاف پدرم بکند چرا که او با فحاشی و کتک کاری پاسخ مادرم را می داد. پدرم آن قدر پرخاشگر بود که حتی زمانی نان خوردن هم در منزل نداشتیم ولی جرأت نمی کردیم چیزی از پدرم بخواهیم و این گونه روزگارمان با بدبختی می گذشت. در آن زمان به فکر انتقام از کسی افتادم که پدرم را معتاد کرده و به این روز سیاه انداخته بود. با خودم گفتم حتما باید آن فرد کثیف و لاابالی را پیدا کنم و بلایی به سرش بیاورم. سال ها به همین ترتیب سپری می شد و ما همچنان در بیچارگی و ذلت زندگی می کردیم. در یکی از شب ها من و دوستانم در محله زندگی مان نشسته بودیم پدرم را دیدم که از یک موتورسوار مواد خریداری کرد. از دوستانم مشخصات مرد موتورسوار را گرفتم و متوجه شدم که او خرده فروش موادمخدر است و بیشتر معتادان محله از او مواد می خرند. آن جا بود که تصمیم گرفتم موتورسیکلتش را سرقت کنم تا دلم کمی آرام شود. این بود که به همراه چند تن از دوستانم زمان رفت و آمدهای او را تحت نظر گرفتیم یک شب با خرید چند کلاه کشی و اسپری فلفل در کوچه به کمین نشستیم و سد راهش شدیم. آن شب موتورسیکلت او را زورگیری و در خانه یکی از دوستانم پنهان کردیم. در این میان یکی از دوستانم که سابقه دار بود با طرح نقشه ای ما را به زورگیری از افراد کم سن و سال در محله های خلوت تشویق کرد.
یک شب سوار بر موتورسیکلت مسروقه با 2 تن از دوستانم در محله ای خلوت فردی را شناسایی کردیم ودوستانم با چاقو و اسپری به سراغش رفتند وکیف و گوشی که به همراه داشت را زورگیری و فرار کردیم.
از آن روز به بعد با فروش اموال سرقتی در محله شهید باهنر به تفریح و خوشگذرانی می پرداختیم در حالی که من هدفم را فراموش کرده بودم و با یک تصمیم اشتباه وارد ماجراهای خطرناک شدم. تا این که یک شب از نوجوانی با همین شگرد زورگیری کردیم اما یکی از عابران که شاهد سرقت بود در طی تماس با پلیس 110 مشخصات ما را گزارش داده بود که خیلی سریع راه های منطقه را بسته دیدیم ما در حال فرار بودیم که ماموران به سمت ما تیراندازی کردند. در پی واژگونی موتورسیکلت یکی از همدستانم دستگیر شد و من موفق به فرار از چنگ ماموران شدم. سپس این موضوع را برای پدرم بازگو کردم و او مرا به شهرستان نزد یکی از بستگانم فرستاد. مدتی را در آن جا ماندم. پس از این که ماموران به سراغم در منزل نرفته بودند فکر کردم دوستانم مرا لو نداده اند و اوضاع آرام شده است. به همین دلیل به خانه برگشتم اما سپیده دم ماموران را بالای سرم در رختخواب دیدم و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 29 مهر 1395  8:52 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کوچه نشین!

کوچه نشین!
 
 

این مدتی که در زندان هستم آنقدر مضطرب و پشیمان شده ام که هر وقت احکام سنگین دیگر خلافکاران را از بلندگوی زندان می شنوم موهای تنم سیخ می شود. خودم را جای کسی می گذارم که می خواهد اعدام شود. واقعاً از کرده خودم پشیمانم و می خواهم کارهای خلافم را جبران کنم اما...این ها بخشی از اظهارات عضو 23 ساله باند شمشیر به دستان نقابدار است که 4 سال پیش توسط کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شد و هم اکنون در زندان به سر می برد. او که به تحمل 8 سال زندان محکوم شده است در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: فرزند آخر خانواده هستم و پدر و مادر پیری دارم که همیشه بیمار هستند.پدرم با همان حقوق مستمری بگیری روزگار می گذراند که در این میان من نیز در پی رفاقت با افراد خلافکار و کوچه نشینی با آن ها، راهم را درست انتخاب نکردم و هیچ توجهی به نصیحت های پدر بازنشسته ام نداشتم. من تحت تأثیر حرف های دوستان لاابالی ام قرار گرفتم. آن ها مرا وسوسه کردند تا برای زورگیری های خشن با آن ها همکاری کنم. این گونه بود که شبانه با خودروی پیکان به سوپرمارکت ها می رفتیم و با ایجاد رعب و وحشت به وسیله شمشیر از فروشنده ها زورگیری می کردیم. سپس با پولی که از سرقت ها به دست می آوردیم به خرید لباس و تفریح و خوش گذرانی می پرداختیم. کارهای خلافم ادامه داشت تا جایی که پدر و مادرم از رفت و آمدهای همدستان معتادم به ستوه آمدند به همین خاطر تصمیم گرفتیم سه نفری خانه ای را در قاسم آباد اجاره کنیم. آنجا به پاتوق خلاف هایمان تبدیل شد .بعد از هر زورگیری تا مدتی محتاطانه رفتار می کردیم. تا این که یک روز طبق معمول هنگام ظهر با رفقا سر کوچه محل زندگی ام نشسته بودم که پیامکی از سوی یکی از همدستانم به نام «اژدر» دریافت کردم. با خواندن پیامک که نوشته بود الان مأمورها پشت در منزلمان هستند ببین چطور مرا در مخمصه انداختی! برق از چشمانم پرید و دلم فروریخت. سریع به سراغ  همدستانم رفتم و همه به بیابان های اطراف صدمتری گریختیم. بعد از دستگیری همدستم دیگر کابوس زندان آزارم می داد.حدود یک ماه بعد، یکی از دوستانم در تماس تلفنی از من خواست که به دیدنش بروم. همین که سر قرار رسیدم ناگهان خودم را در محاصره مأموران آگاهی دیدم که به سمت من هجوم آوردند. از شدت ترس خودم را داخل یکی از خانه ها انداختم تا از طریق پشت بام فرار کنم ولی مأموران قبل از هر اقدامی مرا دستگیر کردند. اکنون چهار سال است که در زندان مرکزی محبوس هستم و باید 4 سال دیگر نیز تحمل کیفر کنم. مادرم ناراحتی قلبی دارد و نمی توانم او را ملاقات کنم تا حلالیت بطلبم!  فقط به خاطر رفاقت و خودنمایی نزد دوستانم زندگی ام را تباه کرده ام و باید 8 سال از بهترین روزهای جوانی ام را پشت میله های زندان بگذرانم، وقتی هم که آزاد شوم دیگر مهر «سابقه دار» بر پیشانی ام خودنمایی می کند و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 1 آبان 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ماجرای آن خانه سیاه!

ماجرای آن خانه سیاه!
 
 
18 سال بیشتر نداشتم که در دام اعتیاد گرفتار شدم و با یک آشنایی خیابانی خودم را گرفتار و بدبخت کردم. ای کاش با آن زن 35 ساله آشنا نمی شدم و به خانه او رفت و آمد نمی کردم...
مرد 26 ساله ای که به اتهام معاونت در قتل عمد دستگیر شده است، با چهره ای رنگ پریده و دستانی لرزان به سوالات سرگرد نجفی (افسر پرونده) پاسخ داد و سپس در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: تا سیکل بیشتر درس نخواندم که پدرم ورشکست شد و مجبور به ترک مشهد شدیم. در حالی که 3 سال طول کشید تا پدرم بدهی هایش را بپردازد اما به خاطر آبروی از دست رفته اش راضی نشد به مشهد بازگردد به همین خاطر در شهرستان دماوند به زندگی ادامه دادیم. مدت ها بعد که آب ها از آسیاب افتاد و همه چیز آرام گرفت دوباره به مشهد بازگشتیم. من در مغازه دایی ام مشغول کار شدم و پدرم نیز در یک نمایشگاه اتومبیل به خرید و فروش خودرو پرداخت. مدت زیادی از کار در مغازه نگذشته بود که با زنی 35 ساله که هر از گاهی به آن جا رفت و آمد می کرد و از مشتریان دایم ما بود آشنا شدم و به منزل او رفت و آمد می کردم.«ربابه» زنی معتاد و تنها بود، در این میان من نیز در دام اعتیاد گرفتار شدم و بیشتر اوقاتم را در خانه ربابه می گذراندم که پدرم متوجه تغییر رفتار و کردار من شد و از ربابه خواهش کرد که دست از سر من بردارد و مرا رها کند. اما خودم نمی توانستم به خانه برگردم چرا که اعتیاد شدید به مواد مخدر مرا درمانده کرده بود، ولی پدرم از اوضاع خراب من آگاه نبود. سال ها به همین ترتیب سپری می شد و من 6 سال از بهترین دوران جوانی ام را در آن آلونک اعتیاد و فساد گذراندم. در حالی که از آن خانه تاریک و سیاه خسته شده بودم، تصمیم به ترک خانه ربابه گرفتم اما با دسیسه او مواجه شدم. ربابه زمانی که من حال خوبی نداشتم و در خماری شدید به سر می بردم دست نوشته ای مبنی بر ا ین که از من مبلغ سه میلیون و پانصد هزار تومان پول طلبکار است گرفته بود. پدرم در دادگاه به خاطر نجات من آن مبلغ را پرداخت کرد و من رهایی یافتم. چند روز بعد شبی به همراه پسر دایی ام به بولوار فرودگاه رفتم. در آن جا با دختری که به همراه خانواده اش برای تفریح آمده بود، آشنا شدم و ارتباطم را با آن دختر آغاز کردم. یک روز که برای دیدن «مستانه» به منزلشان رفته بودم، ناگهان ماموران انتظامی ما را دستگیر کردند و در دادگاه عنوان کردم که «مستانه» را دوست دارم و بدون اطلاع خانواده ام او را به عقد خودم درآوردم و بعد از عقد به دیدن پدر و مادرم رفتم. آن ها از این که می دیدند من سروسامان گرفته ام خوشحال شدند. اما مدت زیادی از برگزاری مراسم عقد من و «مستانه» نگذشته بود که با گله و شکایت های مادر و خواهر همسرم روبه رو شدم زیرا متوجه اعتیادم شده بودند و همچنین نمی توانستم خواسته های «مستانه» را برآورده کنم. از این رو خانواده اش او را مجبور به جدایی کردند. هنگامی که به جرم خرید موتورسیکلت سرقتی در زندان به سر می بردم خبر رسید که «مستانه» با پیرمرد پولداری ازدواج کرده است با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. بعد از آزادی از زندان طی تماس تلفنی با «مستانه» خواستار جدایی او از پیرمرد شدم. ولی او که احساس رضایت می کرد قبول نکرد طلاق بگیرد. اما من که تصمیم به ترک اعتیاد گرفته بودم از او خواستم بعد از بازگشت از کمپ دوباره باهم زندگی کنیم. در کمپ با «اکبر» آشنا شدم که پای درد دلم نشست و قرار شد که اکبر واسطه بازگشت مستانه شود اما با همکاری من ، اکبر در درگیری که با پیرمرد داشت او را به قتل رساند و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 2 آبان 1395  10:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دنیا گِرد است !

دنیا گرد است!!!
 
 
بار اول به خاطر نگهداری و استفاده از مشروبات الکلی روانه زندان شدم و این گونه مسیر زندگی ام تغییر کرد چرا که آشنایی من با دیگر خلافکاران سرنوشتم را به تباهی کشاند به طوری که پس از آزادی از زندان به یک خلافکار حرفه ای تبدیل شدم و...جوان 26 ساله ای که به اتهام زورگیری از شهروندان دستگیر شده بود در حالی که آغاز بدبختی هایش را گرایش به استفاده از مشروبات الکلی و مصرف موادمخدر ذکر می کرد در پاسخ به این سوال که چگونه یک زورگیر حرفه ای شدی؟ گفت: وقتی درس و مدرسه را رها کردم به سوی دوستان ناباب کشیده شدم. آن روزها با برخی از هم محله ای های بیکار وخلافکار سر کوچه دور هم می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم تا این که روزی یکی از دوستانم از حالت مستی اش پس از مصرف مشروبات الکلی سخن گفت و ما را نیز دعوت کرد تا در کنار او مشروب مصرف کنیم. چون خواستم مقابل آن ها کم نیاورم دعوت دوستم را پذیرفتم اما از آن روز به بعد مصرف مشروبات جزئی از برنامه های اوقات تنهایی ام شده بود تا این که شبی توسط ماموران انتظامی دستگیر و روانه زندان شدم. آنجا بود که با «قاسم» آشنا شدم او به جرم نگهداری مواد مخدر در زندان بود و من شیفته خاطرات تلخ او از مصرف مواد مخدر شده بودم اما به جای آن که از روزگار «قاسم» درس عبرت بگیرم پس از آزادی از زندان به مصرف موادمخدر گرایش پیدا کردم. یکی از دوستانم که وضعیت وخیم مرا دید راهنمایی ام کرد تا در جلسات ترک اعتیاد شرکت کنم. اولین روزی که برای شرکت در این جلسه رفته بودم ناگهان قاسم را آنجا دیدم و برای صحبت کردن با او سوار موتورسیکلتش شدم تا در خیابان دوری بزنیم در حالی که سرگرم گفت و گو از خاطرات تلخ زندان بودیم، او عنوان کرد که گوشی تلفن همراهش خراب شده و به دنبال آن پیشنهاد کرد یک گوشی خوب زورگیری کنیم. در همین هنگام بود که موتورسیکلت را کنار جوانی متوقف کرد که با گوشی در حال صحبت بود. «قاسم» با تهدید چاقو، گوشی آن جوان را گرفت و سوار موتور شد. مالباخته که چهره ما را دیده بود التماس می کرد ولی ما توجهی به او نکردیم و از محل گریختیم. دیگر به قول خودمان لغزش پیدا کرده بودیم و همه پول ها را صرف موادمخدر می کردیم تا این که شبی ماموران گشت ما را دستگیر کردند و به پلیس آگاهی تحویل دادند. آن شب یکی دیگر از دوستانمان نیز همراهمان بود. چند ساعت بعد مالباختگانی که طی چند روز گذشته گوشی های آن ها سرقت شده بود برای شناسایی ما به آگاهی آمدند. در میان جمعیت ناگهان چشمم به جوانی افتاد که هنگام سرقت چهره ما را دیده بود. امیدوار بودم او ما را نشناسد اما ناگهان دلم فروریخت چرا که آن جوان ما را شناسایی کرد و گوشی خودش را نیز که در دست دوستم کشف شده بود شناخت و ما ناچار شدیم دیگر سرقت هایمان را اعتراف کنیم. همه چیز تمام شده بود و  می دانستم که حداقل 10 سال از عمرم را باید پشت میله های زندان بگذرانم. خودم را به پای شاکی انداختم و به او التماس کردم اما آن جوان گفت دنیا گرد است روزی که من به شما التماس کردم با بی رحمی چاقوکشی کردید حالا هم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 3 آبان 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاقبتم چه می شود؟!

عاقبتم چه می شود؟!
 
 
اختلافات خانوادگی و لج و لجبازی با همسر اولم باعث این گرفتاری و از دست دادن فرزندم شد. هیچگاه فکر نمی کردم که عاقبت مشاجرات و درگیری های من و همسر اولم به مرگ پسر 6 ساله ام ختم شود از روزی که فرزندم را کشته ام، اعصابم به هم ریخته است، آرام و قرار ندارم و نمی دانم عاقبتم چه می شود!! ... مرد 29 ساله ای که نگرانی در چهره اش موج می زد و با اضطراب و سردرگمی به سوالات سرگرد نجفی (افسر پرونده) پاسخ می داد، دفترچه خاطرات تلخش را به چند سال گذشته ورق زد و در بیان ماجرای زندگی اش گفت: دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای محل زندگی ام به پایان رساندم و برای ادامه تحصیل به یکی از شهرستان های خراسان رضوی رفتم. بعد از گرفتن دیپلم در رشته فنی و حرفه ای نتوانستم به دانشگاه راه پیدا کنم و عازم خدمت سربازی شدم و بعد از پایان دوره خدمت به مشهد بازگشتم و در طرقبه مشغول کار شدم تا این که روزی برای شرکت در مجلس عروسی یکی از بستگانم به شهرستان رفتم. آنجا بود که خانواده ام تصمیم گرفتند به خواستگاری دختری بروند که در جشن عروسی دیده بودند و مورد پسندشان واقع شده بود. به اصرار خانواده و بدون شناخت دقیق پا به منزل پدر همسر اولم گذاشتم و دخترشان را خواستگاری کردم. خیلی زود ازدواج کردیم و به همین خاطر کارم را در طرقبه رها کردم و به شهرستان رفتم و در آنجا مشغول کشاورزی شدم بعد از یکسال با دریافت وام ازدواج تصمیم به خرید پرایدی گرفتم که با آن در آژانس کار کنم بعد از مدتی کار در آژانس تصادف سنگینی کردم و متحمل خسارت زیادی شدم. بعد از این ماجرا بود که از طریق یکی از آشنایان در یک شرکت خصوصی استخدام شدم و به مشهد مهاجرت کردیم. با به دنیا آمدن فرزندم زندگی مان زیبایی دیگری به خود گرفت و با کار و درآمد نسبتا خوب روزگار آرامی را در کنار همسر و فرزندم تجربه می کردم. کم کم خانواده همسرم با رفت و آمدهایشان و دخالت در امور زندگی مشترکمان آرامش را از زندگی ما گرفتند و هر روز با  مشکل و اختلاف تازه ای روبه رو می شدم که به تدریج بدرفتاری های همسرم نسبت به من و فرزندم آغاز شد و روزگارمان را تلخ کرد. در این میان رفت و آمدهای ما با خانواده باجناقم باعث آشنایی بیشتر من با دختر خوانده خواهر همسرم شد و تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و دختر باجناقم را به عقد خودم درآوردم اما این موضوع باعث اختلافات بیشتری شد و سرانجام همسرم حاضر نشد با من زندگی کند و با حالت قهر به خانه پدرش رفت  و مدتی را در آنجا ماند این در حالی بود که فرزندم نزد مادرش زندگی می کرد و من مدت ها او را ندیده بودم تا این که با موافقت همسرم، پسرم را به منزل همسر دومم آوردم. با به دنیا آمدن فرزند همسر دومم مشکلات ما نیز بیشتر شد و پسر 6 ساله ام با حسادت ها و شیطنت های کودکانه اش  موجب اذیت همسرم می شد و زمانی که من در منزل حضور نداشتم همسرم نیز او را مورد ضرب و جرح قرار می داد در این میان من هم سعی می کردم با تنبیه او را ادب کنم ولی وقتی با کمربند کتکش زدم و با دست او را هل دادم ناگهان سرش به مبل منزل خورد و جان سپرد...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 4 آبان 1395  1:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نقشه شوم!

نقشه شوم!
 
 

پنهان کاری و بی توجهی به حرف های خانواده همسرم، باعث متلاشی شدن زندگی قشنگ و زیبایم شده است. اگر از همان ابتدا ارتباطم با «ندا» را برای همسرم بازگو می کردم، این گونه مورد ضرب و شتم قرار نمی گرفتم و ...زن جوانی که به خاطر کتک کاری های همسرش  از شدت درد آه و ناله می کرد در میان های های گریه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: ما 7 خواهر و برادر هستیم که در یک خانواده متدین بزرگ شده ایم. یک روز به همراه مادر و خواهرانم برای زیارت به حرم مطهر امام رضا(ع) رفته بودیم که خانم محجبه ای کنار مادرم نشست و سر صحبت را با او باز کرد و ضمن ابراز خوشحالی از آشنایی به وجود آمده شماره تلفن منزلمان را گرفت تا ما را برای شرکت در مراسم مذهبی دعوت کند. اما روز بعد در تماس تلفنی از مادرم اجازه خواسته بود تا مرا برای پسرش خواستگاری کند. مادرم در ابتدا مخالفت می کرد چرا که 2 خواهر بزرگ ترم ازدواج نکرده بودند و دوست داشت ابتدا آن ها ازدواج کنند ولی آن خانم مرا پسندیده بود و بالاخره به خواستگاری ام آمد. «پرویز» پسر متدین و پرتلاشی بود که همان جلسه اول گفت و گو نظر پدر و مادرم را به خود جلب کرد. همچنین خانواده «پرویز» از نظر مالی و اقتصادی در رفاه کامل به سر می بردند. این بود که بعد از مراسم عقدکنان جشن مفصل و با شکوهی برگزار کردند و ما زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از این که همسرم مرد مومن و مهربانی بود و همه نوع امکانات رفاهی را برایم فراهم می آورد بسیار احساس خوشبختی می کردم تا این که در یک میهمانی «ندا» دختر دایی همسرم خودش را به من نزدیک کرد. او مدام به خانه ام رفت و آمد می کرد و نمی خواست کسی متوجه حضورش در منزلم شود این در حالی بود که خانواده همسرم مرا از هرگونه رابطه با او برحذر می داشتند ولی من توجهی نمی کردم. او بعد از مدتی که اعتماد مرا جلب کرد به اصرار خودش یک پروفایل در شبکه های اجتماعی برایم باز کرد و من هم از این که در شبکه های اجتماعی سرگرم بودم احساس رضایت می کردم تا این که بدون اجازه همسرم عکس های بدون حجابم را روی پروفایلم گذاشتم و در این میان با پسرهای زیادی آشنا شدم و خودم را مجرد معرفی کردم. بعد از مدتی و ترس از این که مبادا شوهرم متوجه کارهایم شود خواستم که رابطه هایم را قطع کنم ولی مثل فرد معتاد، وابسته اینترنت و شبکه های اجتماعی شده بودم و هر روز این وابستگی بیشتر می شد تا این که روزی در گروه توسط یکی از دوستانم به میهمانی دعوت شدم با آن که از شرکت در آن جشن واهمه داشتم اما با اصرارهای «ندا» پا به میهمانی گذاشتم که زن و مردها به صورت مختلط در حال رقص و پایکوبی بودند. دو روز بعد از آن شب ننگین با سوالات عجیب و متعددی از سوی همسرم مواجه شدم که احساس کردم پرویز متوجه رابطه های من در شبکه های اجتماعی شده است. آن روز به محض خروج همسرم از خانه، تمام عکس ها و فیلم میهمانی آن شب را از گوشی تلفنم پاک کردم و عکس پروفایلم را نیز برداشتم اما پرویز قبل از پایان ساعت کاری اش بسیار خشمگین به منزل بازگشت و مرا مورد ضرب و شتم قرار داد. آن جا بود که متوجه نقشه ندا شدم. او با طرح این نقشه قصد خراب کردن مرا در بین فامیل و خانواده همسرم داشت که موفق هم شده بود در این میان من گول سادگی ام را خورده بودم چرا که او و برخی از دختران فامیل به زندگی من حسادت می کردند و انتظار داشتند پرویز با آن ها ازدواج کند. حالا هم با این پنهان کاری زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفته است و نمی دانم چگونه ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 5 آبان 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها