0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

حریم خانه‌ام را شکستم

حریم خانه‌ام را شکستم
 
 

با کار ناشایستی که انجام داده ام از سوی خانواده همسرم طرد شده ام، آن ها دیگر به من به عنوان یک زن عفیف و پاکدامن نگاه نمی کنند. در حالی که من فریب دوست مطلقه ام را خوردم و برای آن که خودم را اثبات کنم در کارهای شیطنت آمیز و خلاف کاری های او شرکت کردم ولی باز هم خودم را مقصر می دانم چرا که...زن 27 ساله در حالی که با دست و پاهای زخمی و آتل بسته، مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد نشسته بود، با ابراز ندامت از اشتباهات گذشته اش گفت: وقتی در رشته مهندسی دانشگاه پذیرفته شدم با جوانی به نام «بنیامین» ارتباط برقرار کردم. آن روزها در اوج هیجانات روحی و روانی و عاطفی دوران جوانی بودم و به امید این که با «بنیامین» ازدواج می کنم هر روز بیشتر به او نزدیک می شدم و به بهانه های مختلفی مانند موضوعات درسی و یا گرفتن جزوه تحصیلی او را ملاقات می کردم اما هر بار که از بنیامین می خواستم به خواستگاری ام بیاید از این موضوع طفره می رفت و وعده های واهی به من می داد تا این که سال سوم دانشگاه با جوان دیگری که در رشته مهندسی برق دانش آموخته شده بود به اصرار خانواده ام ازدواج کردم. از آن روز به بعد دیگر ارتباطم را با بنیامین قطع کردم چرا که دیگر ازدواج کرده بودم و نمی خواستم به همسرم خیانت کنم. «یعقوب» جوانی زیبا و آرام بود و خیلی مرا دوست داشت. 2 سال بعد زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که من از طریق اینترنت با یک شرکت مهندسی آشنا شده بودم و کارهای نقشه کشی شرکت را در منزلم انجام می دادم چرا که «یعقوب» با کار کردن من در بیرون از منزل مخالف بود. در همین اثنا با دختر 26 ساله ای آشنا شدم که مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته بود. رابطه ما با یکدیگر آن قدر صمیمی شد که او نیز کارهای نقشه کشی را در منزل ما انجام می داد و بیشتر اوقات را در کنار من بود. روزی فهمیدم که «گلاره» برای به دست آوردن پول از مردان متاهل اخاذی می کند و آن ها را سر کار می گذارد. من هم برای آن که خودم را اثبات کنم کارهای او را تقلید می کردم و به صورت تلفنی به آزار و اذیت دیگران می پرداختم. مدتی بعد به طور اتفاقی «بنیامین» را در شرکت مهندسی دیدم که به تازگی مشغول به کار شده بود. آن روز خاطرات گذشته برایم زنده شد و به تحریک «گلاره» دوباره ارتباطم را با بنیامین شروع کردم تا این که با اصرارهای زیاد گلاره تصمیم گرفتم با «بنیامین» قرار حضوری بگذارم تا تولدش را جشن بگیریم. آن روز به همسرم گفتم در باغ یکی از دوستانم دعوت هستیم سپس همراه گلاره و با خرید هدایا و یک کیک بزرگ راهی باغی در خارج از شهر شدیم. آن جا 2 نفر دیگر از دوستان بنیامین نیز حضور داشتند. هنوز یک ساعت بیشتر از ورود ما نگذشته بود که ناگهان در باغ به صدا درآمد. وقتی گلاره در را باز کرد در جایم میخکوب شدم! همسرم و برادرانم وارد باغ شدند و دست و پایم را شکستند...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 21 شهریور 1395  9:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عذرخواهی مادرشوهر

عذرخواهی مادرشوهر
 
 

انتظار نداشتم در این سن و سال و آن هم با شکایت عروس خوبم پایم به کلانتری باز شود. شاید هم عروسم حق دارد که از من به خاطر دخالت در امور زندگی اش شاکی باشد اما من از قول و قراری که بین او و همسرش بود اطلاعی نداشتم و تنها دلتنگ «معین» بودم که...زن 54 ساله در حالی که صورت عروسش را می بوسید و عنوان می کرد هیچ گاه قصد دخالت در زندگی تو را نداشتم به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: هنوز 6 سال بیشتر از آغاز زندگی مشترکمان نگذشته بود که خبر تصادف همسرم، فضای خانه ام را غم آلود کرد. وقتی هراسان خودم را به بیمارستان رساندم که همه بستگانم را سیاه پوش دیدم. «عزت» سوار بر موتورسیکلت با یک دستگاه کامیون تصادف کرده بود. او به خاطر عدم توجه به جلو در هنگام رانندگی مقصر شناخته شد و هیچ پولی از سوی بیمه به من و 2 فرزند خردسالم تعلق نگرفت. از آن روز به بعد اگرچه عنوان «بیوه» را یدک می کشیدم اما کمر همتم را بستم تا معین 4 ساله و مینای 2 ساله ام را درست تربیت کنم. تلاش کردم تا جای خالی «عزت» را هم برای آن ها پر کنم اگرچه زندگی خرج داشت اما آن قدر محکم پشت معین و مینا ایستادم که هیچ گاه احساس کمبود مالی و عاطفی نکردند. تامین هزینه های زندگی تنها مشکل من نبود بلکه به خاطر چشمان حریص گرگ هایی در پوشش میش و برخی مردان هوسران مجبور بودم شغل های متفاوتی را انتخاب کنم یا محل کارم را تغییر بدهم با این وجود حاضر نمی شدم حضور ناپدری روح و روان فرزندانم را بخراشد تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم پراید مدل پایینی خریدم و در این شهر بزرگ به مسافرکشی پرداختم. معین و مینا هر روز بزرگ تر می شدند و مقاطع مختلف تحصیلی را پشت سر می گذاشتند اما من همچنان فرمان خودرو را چسبیده بودم تا آب در دل فرزندانم تکان نخورد. دیگر به بیماری هایی مانند دردهای عصبی و دیسک کمر مبتلا شده بودم ولی دست از کار برنمی داشتم تا از 2 امانت همسرم به خوبی نگهداری کنم. بالاخره معین و مینا ازدواج کردند و به خانه بخت رفتند. آن روز وقتی در تنهایی مقابل آیینه ایستادم تازه فهمیدم موهایم سفید شده و در این سال ها خودم را فراموش کرده بودم. اما خوشحال بودم که عاشق فرزندانم هستم. از آن روز به بعد سعی می کردم کمتر کار کنم تا هزینه های زیادی برای درمان بیماری هایم پرداخت نکنم. یک روز در حالی که  مدتی بود از معین خبری نداشتم و صدایش را نشنیده بودم گوشی را برداشتم و شماره او را گرفتم اما هنوز کلامی نگفته بودم که اشک هایم جاری شد و بغض گلویم را فشرد وقتی نتوانستم با معین صحبت کنم او خود را به منزلم رساند و چون شرایط روحی مرا نامناسب دید به پیشنهاد من آن شب را نزد من ماند در حالی که نگفت همان لحظه قصد داشت با همسرش برای خرید به بیرون از منزل بروند وگرنه راضی نمی شدم آن شب پسرم نزد من بماند و...عروس با شنیدن این حرف ها در برابر این همه فداکاری خم شد و دست مادرشوهرش را بوسید تا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 23 شهریور 1395  7:58 AM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در جست و جوی کلاهبردار

در جست و جوی کلاهبردار
 
 

فکر می کردم شاهین خوشبختی بر شانه هایم نشسته است و خیلی زود مسیر پولدار شدن را طی می کنم. آن قدر نقشه های مختلف برای ثروتم می کشیدم که فراموش کرده بودم اموال و دارایی را باید از راه حلال و زحمت کشی به دست آورم، این گونه بود که برای شراکت با آن مرد پولدار به دنبال وام رفتم و ...جوان 22 ساله ای که برای اعلام شکایت از مرد کلاهبردار دست به دامان قانون شده بود در حالی که عنوان می کرد وسوسه ثروتمند شدن مرا به روز سیاه نشاند به تشریح ماجرای وام 20 میلیونی پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: وقتی در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم به پیشنهاد پدرم در یک تعمیرگاه موتورسیکلت مشغول کار شدم. پدرم می گفت: حالا که به درس و مدرسه علاقه نداری باید هنری بیاموزی تا در آینده دست نیاز به سوی هر کس و ناکسی دراز نکنی. پدرم معتقد بود تنها آموختن هنر است که می تواند آینده، شغل و سعادت انسان را تضمین کند این بود که من هم با علاقه به کار  تعمیرات موتورسیکلت ادامه دادم تا این که به یک استادکار حرفه ای تبدیل شدم. وقتی از خدمت سربازی به مشهد بازگشتم بلافاصله مغازه ای اجاره کردم و با خرید لوازم و ابزار، تعمیر موتورسیکلت را آغاز کردم. خیلی زود کارم رونق گرفت و از این که نان حلالی به دست می آوردم خوشحال بودم. در همین روزها بود که مادرم دختری را برایم خواستگاری کرد تا هر چه زودتر سر و سامان بگیرم. دیگر سعی می کردم بیشتر کار کنم تا بتوانم از عهده هزینه های زندگی برآیم و راه خوشبختی را برای پسرم که تازه متولد شده بود هموار کنم. زندگی عاشقانه ام به آرامی سپری می شد تا این که حدود 4 ماه قبل مرد 36 ساله ای موتورسیکلتی را نزد من آورد که آن را تعمیر کنم. «بهادر» مردی شیک پوش، مودب و با کلاس بود. او مدام از ثروت و اموال منقول و غیرمنقول خودش سخن می گفت و راه های میانبر کسب ثروت را به من می آموخت. او عنوان می کرد موتورسیکلت مال برادرش است و او قصد دارد هزینه تعمیرات آن را پرداخت کند. رابطه من و «بهادر» خیلی زود صمیمی شد و او هر روز به تعمیرگاه می آمد و از چگونگی پولدارشدنش صحبت می کرد. من هم که با زحمت می توانستم اجاره خانه و مخارج زندگی ام را تامین کنم وسوسه شدم تا در کاری با او شریک شوم. بهادر که گویی منتظر همین پیشنهاد بود در حالی که برایم دلسوزی می کرد، گفت: برای شروع این کار باید 20 میلیون تومان وام بگیری. او ادامه داد: درخواست وام باید به نام همسرت باشد تا من و تو بتوانیم وام او را ضمانت کنیم. بهادر خیلی زود مقدمات دریافت وام را در بانکی که در آن، همه او را می شناختند فراهم کرد و من هم با ارائه جواز کسب ضامن شدم. وقتی مبلغ مذکور به حساب همسرم واریز شد بهادر از من خواست تا برای شروع کار، پول ها را به حساب او واریز کنم که این کار را کردم. بعد از آن دیگر رفت و آمدهای بهادر به منزل ما کمتر شد تا حدی که پاسخ تلفن‌هایم را نیز نمی داد. وقتی اقساط بانک به تاخیر افتاد دریافتم که من ضامن اصلی همسرم هستم و او با یک فتوکپی جعلی ضامن دوم شده است و تازه فهمیدم که در دام یک کلاهبردار گرفتار شده ام. پس از پیگیری های زیاد آدرس منزلش را پیدا کردم اما همسرش گفت: شغل او کلاهبرداری است و الان بعد از یک سال که من و فرزندم را رها کرده است در حال گرفتن طلاق غیابی هستم شاید ...
 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 24 شهریور 1395  1:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

او را به خارج فرستادم تا ... !

او را به خارج فرستادم تا ... !
 
 
هرگز فکر نمی کردم یک روز شاهد چنین عمل وقیحانه ای از پسرم باشم چرا که من با هزاران امید و آرزو او را به خارج از کشور فرستادم تا با تحصیل در آنجا به مقام والایی برسد، ولی افسوس نه تنها چنین نشد بلکه ...
پیرزن دلشکسته با سر و صورتی زخمی وارد اتاق شد و به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: پسر بزرگ کرده ام که عصای دستم شود آفت جانم شد! «فرزاد پسرم مرا به چنین روزی انداخته است. من و همسرم تمام زندگی مان را صرف خرج تحصیل و بزرگ کردن او کردیم به طوری که 2 دخترم همیشه با من و پدرشان مشکل داشتند و می گفتند: شما مگر ما را دوست ندارید که تنها فکر و ذهنتان را برای فرزاد گذاشته اید؟! من و همسرم بعد از داشتن 2 دختر فرزاد را هدیه خدا می دانستیم و تمام سعی و کوششمان برای رفاه تنها پسرمان بود. فرزاد بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت که تحصیلش را در خارج از کشور ادامه بدهد. او را با هزار بدبختی و فلاکت به خارج از کشور فرستادیم تا دوره دکترا را تمام کند و برگردد. هزینه های سنگین تحصیل در خارج از کشور ما را دچار مشکلات زیادی کرده بود، ولی به امید روزی که فرزاد برگردد و باعث افتخار ما شود، همه چیز را تحمل می کردیم اما در این میان از این که تبعیض زیادی بین 2 دخترم و پسرم می گذاشتیم به شدت ناراحت بودیم «فرزاد» هر روز تماس می گرفت و درخواست پول می کرد به ناچار پولی فراهم می کردیم و برایش می فرستادیم. مدتی گذشت تا این که خبر آمد فرزاد نه تنها درس نمی خواند بلکه معتاد شده است به همین خاطر پولی برایش نفرستادیم تا مجبور شود به ایران برگردد. او هم که نمی توانست در کشور غریب این شرایط را تحمل کند خیلی زود به کشور بازگشت. با دیدن فرزاد و حال و روز خرابش دنیا روی سرم خراب شد. این در حالی بود که با سرزنش دخترانم و بستگان روبه رو شدیم ولی کاری از دستمان برنمی آمد چرا که فرزاد حاضر به ترک مواد مخدر نبود. او آن قدر در منجلاب اعتیاد و فساد پیش رفته بود که روزی دختری را همراه خودش به منزل آورد و گفت: قصد دارد با او ازدواج کند ولی وقتی با مخالفت ما مواجه شد به خاطر طرفداری از آن دختر تبعه خارجی به من فحاشی کرد و به سمت من حمله ور شد. با این حرکات و رفتار پسرم دلم شکست و شروع به گریه کردم باورم نمی شد فرزندی را که با شیره جانم پرورش داده بودم این گونه با بی احترامی، شخصیت مرا زیر پایش بگذارد و به خاطر دختری که 3 بار ازدواج ناموفق را تجربه کرده است مرا این طور در برابر چشمان همسایگان خوار و ذلیل کند. در این میان پدرش نیز که زمین گیر شده بود فریاد کشید: از خانه ام بیرون برو و دیگر پا به این خانه نگذار! فرزاد با شنیدن این جملات خشم و عصبانیتش افزون تر شد و دوباره شروع به کتک زدن من کرد. حالا من دست به دامان قانون شده ام تا کاری برای من و همسر بیمارم بکنید که ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 25 شهریور 1395  10:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

آوارگی پدر ...

آوارگی پدر ...
 
 
هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی با چنین صحنه ای رو به رو شوم. در تمام مدت زندگی ام تلاش و کوشش بسیاری برای رفاه خانواده ام کرده ام اما از روزی که همسرم از دنیا رفت روزگار بر من سخت گذشت، تا این که امروز فرزندم مرا آواره کرد و...
من و همسرم تمام عمرمان را برای فراهم کردن امکانات رفاهی برای 5 فرزندمان گذاشتیم تا آن ها کم و کاستی نداشته باشند. من با کارگری و بدبختی فرزندانم را بزرگ کردم و نان حلال سر سفره خانواده ام گذاشتم. 30 سال در گرما و سرما تلاش کردم و از هیچ کوششی فروگذار نکردم تا هزینه های زندگی ام را تأمین کنم. با بزرگ شدن فرزندانم یکی پس از دیگری ازدواج کردند و من و همسرم تلاشمان را دوچندان کردیم تا راه را برای خوشبختی آن ها هموار کنیم و بالاخره 2 دختر و 2 پسرمان سر و سامان گرفتند و زندگی مستقلی تشکیل دادند. این در حالی بود که دختر کوچکم که وابستگی زیادی به من و مادرش داشت می گفت: من هیچ گاه ازدواج نمی کنم و قصد دارم در کنار شما زندگی کنم. «وحیده» با کمک کردن به مادرش در امور خانه داری همیشه منزل را مرتب و تمیز می کرد. هر زمان که نیاز به پزشک و درمان داشتیم او پرستاری از ما را به عهده می گرفت و اجازه نمی داد حتی فرزندان دیگرم نیز از بیماری ما مطلع شوند. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که 2 سال قبل همسرم به دلیل شدت بیماری جانش را از دست داد و من و وحیده تنها شدیم. مدتی بعد از مرگ همسرم وحیده به دلیل تنهایی و دلتنگی دچار ناراحتی و بی حوصلگی شد تا این که روزی یکی از بستگان نزدیکمان که در منزل ما میهمان بود به من پیشنهاد داد که برای جبران زحمت هایی که وحیده در خانه می کشد چیزی از اموالم را به نام او ثبت کنم. من هم برای راضی نگه داشتن او و دلگرمی اش به زندگی، آپارتمانی که در آن زندگی می کردیم را بدون مشورت با فرزندان دیگرم به نام او سند زدم. بعد از این ماجرا کم کم ورق برگشت و وحیده با بی اعتنایی و بی مهری هایش مرا آشفته و دلسرد کرد و همیشه با ابراز خستگی از رسیدگی به امور منزل از من می خواست که دیگر فرزندانم کارها را انجام بدهند و حتی موقع بیماری نیز مجبور بودم که برای درمان به منزل دیگر فرزندانم بروم و مدتی را در آن جا بمانم. مشکلاتم روز به روز بیشتر می شد تا این که یکی از دخترانم از من خواست که چند روزی را در منزل آن ها سپری کنم بعد از بازگشت مقابل در ایستادم و زنگ منزلم را به صدا درآوردم اما در کمال ناباوری جوانی غریبه در را گشود. از تعجب گیج شدم و از او پرسیدم که در خانه من چه می کند؟ او با خونسردی پاسخ داد «خانه را اجاره کرده است!» با شنیدن این جمله گویی پتکی بر سرم کوبیدند ولی حقیقت داشت. وحیده در غیاب من واحد آپارتمانی را به اجاره داده بود. من که از نظر قانونی چاره ای جز تحمل این وضعیت نداشتم آواره و سرگردان در خیابان ماندم و به ناچار به کلانتری آمدم تا...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 27 شهریور 1395  10:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قهرمان بازی!

قهرمان بازی!
 
 
اگر آن روز که  عشق «مهرزاد» چشمانم را کور کرده بود و چیزی جز او نمی دیدم، پدر و مادرم در برابر یکه تازی و خودخواهی های من، مقاومت می کردند، امروز این گونه آواره و بدبخت نبودم. اگر چه در بروز سیه روزی های زندگی، خودم مقصر اصلی هستم، اما آن زمان که درگیر عشق خیابانی شدم، نباید پدر و مادرم به حرف های پوچ من اعتنا می کردند چراکه من بر اثر هیجانات دوران جوانی فکر می کردم زندگی واقعی هم مانند فیلم های هندی است و من می توانم قهرمان نجات یک فرد از دام خلاف باشم و ...
زن 19ساله در حالی که نوزادان دوقلویش را در آغوش می فشرد، اشک هایش را پاک کرد و در بیان ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: سه سال قبل وقتی در پارک با دوستم قدم می زدیم، نگاه جوانی که از پشت شمشادها بیرون آمد، توجهم را به خود جلب کرد. همین نگاه موجب شد تا من درگیر یک  عشق خیابانی شوم. «مهرزاد»آن قدر با حرف های عاشقانه اش مرا تحت تأثیر قرار داده بود که احساس می کردم تنها در کنار او خوشبخت می شوم. اگرچه او جوانی بیکار و بی پول بود اما پدرش وضعیت مالی مناسبی داشت. وقتی موضوع خواستگاری مهرزاد را مطرح کردم، پدرم بعد از تحقیق کوتاهی درباره او، به شدت با این ازدواج مخالفت کرد و گفت: او سابقه اعتیاد دارد و به درد زندگی با تو نمی خورد. اما من که احساس می کردم همانند قهرمان های فیلم ها می توانم او را از این وضعیت نجات بدهم، به لجبازی با پدر و مادرم پرداختم، تا این که آن ها مجبور شدند با ازدواج ما موافقت کنند. زمان می گذشت و من همه تلاشم را به کار گرفته بودم تا «مهرزاد» به دنبال اعتیاد نرود. ولی او اهل کار و زندگی نبود و به مفت خوری عادت داشت. این در حالی بود که من صاحب فرزندان دوقلو شده بودم و نمی توانستم او را همانند گذشته از دوستان معتادش دور نگه دارم. زمانی فهمیدم همه تلاش های من بی فایده بوده که دریافتم همسرم هیچ گاه اعتیادش را ترک نکرده و آن روز هم که از پشت شمشادها بیرون آمد، در حال استعمال شیشه بوده است.
تصمیم گرفتم مهرزاد را به مرکز ترک اعتیاد ببرم ، به همین دلیل برای گرفتن مقداری پول نزد پدرشوهرم رفتم ولی برخلاف انتظارم او مرا از منزلش بیرون کرد و گفت آن روز که عاشق شده بودی باید به این روزها فکر می کردی!
در حالی که نمی توانستم هزینه های زندگی را تأمین کنم، شرمنده و خجالت زده نزد پدرم بازگشتم و از همسرم به دلیل نپرداختن نفقه شکایت کردم تا شاید در زندان اعتیادش را کنار بگذارد. وقتی «مهرزاد» دستگیر شد، من هم به همراه او وارد اتاق دادگاه شدم. در این هنگام قاضی دادگاه با دیدن «مهرزاد» گفت: تو با این همه سابقه خلافکاری هنوز توبه نکرده ای؟ آنجا بود که فهمیدم «مهرزاد» علاوه بر اعتیاد، سوابق سرقت و زورگیری نیز دارد، از قهرمان بازی های خودم پشیمانم و کاش...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 28 شهریور 1395  11:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دفترچه خاطرات...!

دفترچه خاطرات...!
 
 

همه چیز از یک دفترچه خاطرات شروع شد. خاطراتی تلخ و شیرین، که مربوط به دوران تحصیلم بود. آن روزها معلم خوبی داشتم که او را همانند یک دوست صمیمی می دانستم علاقه زیادم به او موجب شد تا بخش زیادی از دفتر خاطرات روزانه ام را به خاطراتی درباره او اختصاص دهم. در آن دفترچه با جملاتی ادبی و زیبا از عشق و علاقه ام به آن معلم یاد کرده بودم ولی مشکلات و بدبختی های من تنها یک ماه پس از ازدواج  و زمانی شروع شد که همسرم دفترچه خاطراتم را مطالعه کرد اما تشابه اسم معلمم با یک نام مردانه همه زندگی ام را به هم ریخت چرا که...زن 47 ساله در حالی که هنوز آثار سکته بر چهره زخمی اش نمایان بود و صدایش از شدت کتک کاری های همسرش می لرزید به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: پدرم را در کودکی از دست دادم به همین خاطر مادرم به تنهایی مسئولیت سنگین زندگی را به دوش کشید تا من و دیگر فرزندانش را بزرگ کند. دیدن رنج ها و غصه های مادرم عذابم می داد اما نمی توانستم برای کاهش دردهای او و هزینه های زندگی کاری انجام بدهم. این بود که در 16 سالگی بدون هیچ گونه تحقیق و پرس و جو با اولین خواستگارم ازدواج کردم تا کمی از مسئولیت مادرم بکاهم. با آن که «جابر» مردی مهاجر بود و ما15 سال با یکدیگر اختلاف سنی داشتیم اما تندخویی و بدبینی هایش زندگی را به کام من تلخ کرده بود. با وجود این مجبور بودم همه رفتارهای او را تحمل کنم تا مادرم متوجه مشکلات زندگی من نشود. در همین روزها بود که «جابر» دفترچه خاطرات دوران تحصیلم را پیدا کرد ولی نام خانم معلمی که از علاقه ام به او نوشته بودم شباهت زیادی به نام های مردانه داشت همین موضوع موجب سوءظن شدید جابر شد چرا که معتقد بود من این مطالب عاشقانه را برای یک مرد نوشته ام و به همین خاطر با تهمت های عجیب و غریبی روبه رو شدم و از شدت استرس سکته کردم به طوری که نیمی از صورتم کج شد از آن روز به بعد همسرم تقریبا مرا زندانی کرده بود و اجازه رفت و آمد به هیچ جایی را نمی داد، به طوری که وقتی مادرم فوت کرد تنها توانستم در تشییع جنازه اش شرکت کنم. دیگر زندگی برایم بی معنی شده بود با وجود آن که 2 فرزند داشتم اما نمی توانستم حتی به منزل خواهر و برادرانم رفت و آمد کنم. همسرم هیچ کسی را در ایران نداشت و مرا هم از همه دور کرده بود و من تنها در گوشه اتاق به حال خودم می گریستم. دیگر تهمت زدن های او علنی شده بود و همانند سوهان به روح و روانم کشیده می شد با وجود این به خاطر فرزندانم مجبور به سکوت و تحمل بودم و تلاش کردم تا فرزندانم را با همین شرایط سخت زندگی بزرگ کنم. اما اکنون که همه فرزندانم ازدواج کرده و با تلاش خودشان به خانه بخت رفته اند «جابر» با یک سوءظن وحشتناک چنین عنوان می کند که عروس کوچکم ارتباط خیابانی دارد او متاسفانه این تهمت بزرگ را آن قدر در آشکار و پنهان تکرار کرد تا این که شک  و تردید به زندگی مشترک یک ماهه فرزندم راه یافته است و من هر روز شاهد رنج کشیدن عروس پاک و فرزند نازنینم هستم. دیروز هم با وجود آن که به تازگی سکته کرده بودم و حال مناسبی نداشتم به رفتار و گفتار همسرم اعتراض کردم اما او باز هم مرا کتک زد و از خانه بیرون انداخت. حالا می خواهم...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 31 شهریور 1395  4:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قربانی طلاق

قربانی طلاق
 
 

پس از آن که همسرم را طلاق دادم، اوضاع زندگی ام به هم ریخت. در این میان، پسرم که وارد هشتمین سال
زندگی اش شده بود می گفت این چه زندگی است که ما داریم؟ چرا مادرم را طلاق دادی و مرا بدبخت کردی؟ مدام نق می زد و شبیه این جملات را تکرار می کرد. دیگر خسته شده بودم و نمی توانستم حرف های او را تحمل کنم. تا این که ...
مرد 31ساله در حالی که دستان خود را بر چهره اشک آلودش گرفته بود و عنوان می کرد جزای کاری را که انجام داده ام، جز «مرگ» نیست، اما نمی خواهم اعدام شوم، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: کلاس دوم راهنمایی بودم که ترک تحصیل کردم چراکه هیچ علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم و تحصیل برایم هیچ گونه جذابیتی نداشت، به همین خاطر مدرسه را رها کردم و در یک نانوایی مشغول کار شدم.  در یک خانواده کم جمعیت زندگی می کردم و آزادی عمل بیشتری داشتم. برای اولین بار در 15سالگی هوس کردم تا کشیدن سیگار را تجربه کنم، این بود که سیگاری خریدم  و به طور پنهانی آن را کشیدم. از آن روز به بعد، به سیگار عادت کردم و هم اکنون نیز سیگار می کشم. روزهای زندگی من به همین ترتیب سپری می شد تا این که در سال 85 خدمت سربازی ام به پایان  رسید و دوباره در یک نانوایی به عنوان «چونه گیر» مشغول کار شدم. یک سال بعد، تصمیم گرفتم با دختر یکی از دوستان مادرم ازدواج کنم. پدر و مادرم با خانواده آن دختر سال ها روابط نزدیکی داشتند. در این میان، من هم همبازی دختر آن ها بودم تا این که از او خواستگاری کردم و خیلی زود زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم. اما گویی هیچ گاه حرف یکدیگر را نمی فهمیدیم و دو چیز متضاد مانند آب و آتش بودیم. از نظر اخلاقی با یکدیگر تفاهمی نداشتیم و بر ضد گفته های یکدیگر عمل می کردیم. به طوری که حتی به خاطر دیر شسته شدن لباس ها با یکدیگر مشاجره می کردیم. اختلافات خانوادگی ما هر روز شدت می گرفت و دامنه های آن به لج و لجبازی می کشید، تا این که حدود سه سال قبل همسرم مهریه اش را به اجرا گذاشت و به خاطر ترک انفاق نیز از من شکایت کرد. از آن روز به بعد، من از ترس دستگیری به شهرهای دیگر فرار می کردم. وقتی شنیدم او حکم جلب مرا گرفته است، به مدت 6 ماه و به طور مخفیانه در تهران زندگی  کردم اما وقتی فکر  کردم آب ها از آسیاب افتاده است، به مشهد بازگشتم که توسط مأموران انتظامی دستگیر و روانه زندان شدم.حدود یک سال به جرم ترک انفاق و نپرداختن مهریه در زندان بودم تا این که با مساعدت ستاد دیه از زندان آزاد شدم، این در حالی بود که همسرم نیز طلاق گرفت و با فرد دیگری ازدواج کرد، اما پسرم نزد من ماند و گاهی به دیدار مادرش می رفت. او از این جدایی ناراحت بود و از این موضوع رنج می برد و مدام حرف هایی را تکرار می کرد که بیشتر  از سن خودش بود. امسال او را در کلاس دوم ابتدایی ثبت نام کرده بودم و با خرید لوازم مدرسه شوق عجیبی برای بازگشایی مدارس داشت اما من که دیگر تحمل حرف های او درباره طلاق مادرش را نداشتم، با یک تصمیم شیطانی او را از بلندای میدان کابلی مشهد پایین انداختم و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 4 مهر 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ازدواج خیالی

ازدواج خیالی
 
 
از لحظه ای که فهمیدم «مرصاد» قصد ازدواج با مرا ندارد و 5 سال از بهترین روزهای جوانی ام را بیهوده پای شبکه های اجتماعی گذرانده ام دوست دارم زمین دهان بازکند و مرا ببلعد. اکنون که متوجه شدم فریب مردی متاهل را خورده‌ام و به همین راحتی آینده ام را تباه کرده ام نمی دانم چگونه پاسخ پدر و مادرم را بدهم چرا که همه خواستگارانم را در آرزوی ازدواج با «مرصاد» رد کردم و حالا ...دختر 24 ساله که به اتهام برقراری رابطه نامشروع و فرار از منزل دستگیر شده است درحالی که التماس می کرد تا ماموران انتظامی با خانواده اش تماس نگیرند به ماجرای آشنایی خود با جوان 30 ساله پرداخت و به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: 5 سال قبل در رشته علوم تجربی دیپلم گرفتم اما یک آشنایی واهی در فضاهای مجازی مسیر 
زندگی ام را تغییر داد و مرا به سوی گرداب بدبختی کشاند. پدرم در امر واردات کالا فعالیت می کرد به همین دلیل نیز، به همراه مادرم روزهای زیادی را در کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس می گذراند این درحالی بود که من خودم را برای کنکور آماده می کردم و قصد داشتم در رشته دندانپزشکی ادامه تحصیل بدهم در همین روزها بود که از طریق چت در فضای مجازی با مرصاد آشنا شدم. من با وجود آن که او را ندیده بودم اما تحت تاثیر جملات عاشقانه و پیام های مودبانه او قرار گرفتم. طولی نکشید که «مرصاد» پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد اما مدعی شد به خاطر این که او در مشهد سکونت دارد و من در اهواز زندگی می کنم باید مدتی را از طریق شبکه های اجتماعی با یکدیگر در تماس باشیم تا با اخلاق و رفتار یکدیگر بیشتر آشنا شویم من هم که دیگر دلباخته مرصاد شده بودم هریک از خواستگارانم را به بهانه ای رد می کردم از سوی دیگر نیز مرصاد ادعا می کرد ادامه تحصیل من موجب می شود نتوانیم از نظر فرهنگی با هم سازگاری داشته باشیم چرا که او تحصیلات دیپلم داشت و عنوان می کرد دوست ندارد همسرش وارد دانشگاه شود این گونه بود که من قید تحصیل در دانشگاه را زدم و به انتظار خواستگاری مرصاد نشستم اما او هیچ گاه به خواستگاری ام نیامد و ادعا می کرد هرچه سنمان بالاتر برود کامل تر می شویم و آمادگی بیشتری برای ازدواج پیدا می کنیم ضمن این که او در این مدت خانواده اش را نیز برای ازدواج با من راضی می کند. بالاخره 5 سال از این رابطه واهی گذشت تا این که چند روز قبل پیشنهاد کرد از اهواز به مشهد بیایم تا یکدیگر را از نزدیک ملاقات کنیم من هم بدون اطلاع خانواده ام فرار کردم و از اهواز به مشهد آمدم. او مرا به منزلی در نزدیکی منطقه گلبهار برد اما روز بعد وقتی دوباره به مشهد بازگشتیم مورد ظن ماموران قرار گرفتیم و دستگیر شدیم اینجا بود که فهمیدم مرصاد سال گذشته ازدواج کرده است و من در رویای ازدواجی خیالی به سر می بردم حالا نمی دانم چگونه به چشمان پدر و مادرم نگاه کنم درحالی که همه زندگی و آینده ام را پای این ازدواج خیالی گذاشته ام و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 14 مهر 1395  10:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

فیلمی از یک میهمانی!

فیلمی از یک میهمانی!
 
 
اگر همان اندازه که به لذت ها و خوشگذرانی های دنیوی اعتقاد داشتم، کمی هم به معنویات زندگی چشم می دوختم این گونه سرافکنده و بدبخت نمی شدم و مجبور نبودم با این همه آبروریزی و سرزنش های توهین آمیز سکوت کنم...زن 21 ساله که در پی انتشار فیلم شرکت در یک پارتی  مختلط و با شکایت همسرش به کلانتری احضار شده بود ناگهان عقده های در گلو مانده اش را گشود و با بیان اینکه رابطه خارج از عرف قبل از ازدواج عامل همه بدبختی های من شد به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت در سال سوم دبیرستان تحصیل می کردم که روزی در خیابان با «شروین» آشنا شدم. او چهره ای زیبا و جذاب داشت به طوری که در همان نگاه اول به او دلباختم و این گونه به دور از چشم خانواده مذهبی ام با او رابطه دوستی برقرار کردم. از همان ابتدا دختری احساسی و عاطفی بودم و همه حرف های دیگران را به راحتی قبول می کردم. روزها از پس هم می گذشت و من غرق در لذت های واهی این رابطه خارج از عرف بودم به طوری که آرام آرام معنویات زندگی را کنار گذاشتم و به همین دیدارهای خیابانی مشغول شدم تا این که روزی «شروین» مرا به منزل خواهرش برد. آن جا فهمیدم که خانواده خواهرش به مسافرت رفته اند و من و او تنها هستیم. آن روز به خاطر اعتمادی که به شروین داشتم در کنارش ماندم و نتوانستم در برابر پیشنهاد بی شرمانه او مقاومت کنم. وقتی خانواده های ما در جریان این آبروریزی قرار گرفتند مجبور شدند برای حفظ آبروی خودشان با ازدواج ما موافقت کنند. این در حالی بود که پدر و مادرم به خاطر این کار زشت مرا طرد کرده بودند و خانواده همسرم نیز به چشم دختری هرزه به من می نگریستند. از سوی دیگر هم شروین علاقه ای به من نداشت و مدام به من توهین می کرد و تهمت های ناروا می زد. از سوی دیگر او اهل کار و زندگی نبود و من مجبور بودم در منزل پدرشوهرم هر نوع سرزنش و رفتارهای خشن آن ها را تحمل کنم.از صبح تا شب مانند یک خدمتکار در منزل پدرشوهرم کار می کردم اما حق نداشتم در کنار آن ها غذا بخورم. با این وجود همسرم و مادرشوهرم با بهانه های بیخودی مرا کتک می زدند تا مجبور شوم از شروین طلاق بگیرم. آن ها آن قدر مرا در تنگنا قرار دادند تا 2 سال بعد ناچار شدم به منزل پدرم بروم چرا که آن ها مرا از خانه بیرون انداخته بودند. یک سال از این ماجرا سپری شد ولی شروین مرا رها کرده بود و هیچ گاه از من خبری نگرفت. در این مدت تنها شده بودم تا این که شبی به یک میهمانی جشن تولد دعوت شدم. آن جشن به صورت مختلط و همراه با رقص و آواز بود. در این میان یکی از دوستان همسرم که او را نمی شناختم از صحنه های زننده و زشتی در این میهمانی فیلم برداری کرده و آن را به همسرم داده بود. او هم با همین بهانه از من شکایت کرده است حالا هم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 15 مهر 1395  8:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

زندگی خفت بار!

زندگی خفت بار!
 
 
کاش آن روز که به قول خودم عاشق شده بودم، کمی هم به حرف های دلسوزانه پدر و مادرم می اندیشیدم تا این طور بدبخت و شرمگین نشوم. 11سال از بهترین روزهای جوانی ام را با مردی که هیچ بویی از انسانیت نبرده، سپری کردم و تنها سوختم و ساختم، چراکه باعث همه بدبختی هایم خودم بودم. اصرارهای من برای رضایت دادن پدرم به ازدواج با «معراج»، در واقع پا گذاشتن به دنیای واهی بود که آن را در ذهن مغشوشم ساخته بودم و نتیجه آن جز فلاکت و بیچارگی، چیز دیگری نبود و ...زن 28ساله ای که رنگ به رخسار نداشت و غمی دردناک در چهره پریشانش نمایان بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد، گفت: در دوره دبیرستان با یکی از همکلاسی هایم که به تازگی وارد مدرسه شده بود، دوست شدم و خیلی زود رابطه ما با یکدیگر صمیمانه شد. «هدی» برادری بزرگ تر از خودش داشت که گاهی اوقات جلوی در مدرسه منتظرش می ماند و این باعث آشنایی من و برادر هدی شد. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که هدی شروع به تعریف و تمجید از من کرد و مدعی شد این ها گفته های برادرش است که در خانه درباره من صحبت کرده است.روزها می گذشت و من دلباخته «معراج» شده بودم و به طور پنهانی با او رابطه تلفنی برقرار کردم. مدتی بعد، خانواده هدی به خواستگاری ام آمدند. پدرم در همان ابتدا، رفتارها و گفتارهای معراج و خانواده اش را نپسندید و اعلام مخالفت کرد. اما من که عاشق معراج بودم، آن قدر پافشاری کردم که پدرم مجبور به رضایت شد و ما به عقد یکدیگر در آمدیم. زمان زیادی از ازدواجمان نگذشت که متوجه اشتباهم شدم ولی چاره ای جز صبر و تحمل نداشتم. معراج زیر بار مسئولیت خانه و زندگی نمی رفت و به هر بهانه ای از پدرم تقاضای پول می کرد. هر بار که پدرم مبالغ زیادی برای تأمین هزینه های زندگی ما می داد، من دچار عذاب وجدان می شدم، چراکه انتظار چنین زندگی را نداشتم که معراج برایم ساخته بود ولی او هیچ ابایی از این موضوع نداشت و تأمین خرج و مخارج زندگی مان را وظیفه پدرم می دانست.من با سختی و مشقت، روزگار می گذراندم ولی او به خوشگذرانی با دوستانش و زنان خیابانی می پرداخت و هر زمان که اعتراض می کردم، عنوان می کرد چرا خودت قبل از ازدواج با من ارتباط داشتی؟!در این میان، جرأت هیچ گلایه و شکایتی نزد پدر و مادرم را نیز نداشتم، چراکه از ابتدا آینده ام را پیش بینی می کردند ولی اصرار خودم موجب بنای این زندگی فلاکت بار شد. با این که چند ماهی است باردار شده ام اما معراج هیچ توجهی به من ندارد و باز هم به کارهای ناشایست خود ادامه می دهد. من در زندگی با معراج کمبودها و سختی های زیادی را تحمل کردم ولی خیانت های او را دیگر نمی توانم نادیده بگیرم و تحمل این زندگی خفت بار را ندارم ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  8:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

همنشینی با دزد

همنشینی با دزد
 
 

وقتی «نوروز» از پدرم خواهش می کرد تا او را در نانوایی استخدام کند، پدرم دچار تردید بود وعنوان می کرد من کسی را استخدام می کنم که خلافکار نباشد اما تو سوابق خطرناکی داشته ای! و من نمی توانم به تو اعتماد کنم اما «نوروز» مدعی بود سرش به سنگ خورده واز کارهای خلافش توبه کرده است! آن روز با شنیدن این جملات دلم به حال او سوخت و از پدرم خواستم تا او را ناامید نکند این گونه بود که ...جوان 20 ساله ای که به اتهام زورگیری از مسافران دستگیر شده بود پس از آن که به سوالات قاضی پرونده اش درباره سرقت های مخوف پاسخ داد، به تشریح چگونگی تشکیل باند خطرناک سرقت پرداخت و گفت: تک پسر خانواده بودم و از دوران کودکی مورد توجه بیش از اندازه خانواده ام قرار می گرفتم پدرم نانوایی داشت و چندین کارگر در نانوایی او مشغول کار بودند. پدرم سعی می کرد همه امکانات رفاهی و تفریحی را برایم فراهم کند تا کمبودی نداشته باشم به همین خاطر همیشه در مدرسه احساس می کردم یک سر و گردن بالاتر از دیگر دانش آموزان هستم چرا که همواره پوشش و نوع لوازم التحریرم با دیگران فرق داشت و معمولا لوازم گران بها و زیبایی می خریدم توجه بیش از اندازه اعضای خانواده ام موجب شد تا من فردی راحت طلب باشم به طوری که حتی زحمت درس خواندن هم به خودم نمی دادم این بود که در دوران دبیرستان ترک تحصیل کردم و با نوروز که در نانوایی پدرم استخدام شده بود به گشت وگذار و تفریح می رفتم تا این که برای گذراندن خدمت سربازی به استان سیستان و بلوچستان اعزام شدم. اولین روزهای مرخصی ام را سپری می کردم که از سر بیکاری با «نوروز» به پارک رفتیم او که مهاجر و تبعه خارجی بود و سوابق کیف قاپی و زورگیری داشت به تعریف و تمجید از خودش پرداخت و از شگردهایش در ارتکاب جرم سخن گفت. من هم که تحت تاثیر حرف های پوچ او قرار گرفته بودم به پیشنهادش برای سرقت خودرو به منظور تفریح و گشت و گذار پاسخ مثبت دادم. آن شب به همراه نوروز خودرویی را به طور دربست کرایه کردیم و راننده را به حاشیه شهر کشاندیم ناگهان نوروز چاقو را زیر گلوی راننده گذاشت و من هم با پاشیدن اسپری فلفل او را از خودرو بیرون انداختم اما بعد تصمیم گرفتیم با پراید قرمز رنگ مسروقه از مسافران زورگیری کنیم تا مخارج تفریحمان تامین شود این بود که یکی دیگر از دوستان مشترکمان را هم وارد ماجرا کردیم و با زدن ماسک بهداشتی به زورگیری پرداختیم. در ساعت های پایانی شب مسافری را سوار می کردیم و با تهدید به مرگ به وسیله چاقو اموالش را می ربودیم در این میان من یکی از گوشی های مسروقه را به دختری که در خیابان با او آشنا شده بودم هدیه دادم و با پایان مرخصی به سیستان و بلوچستان بازگشتم اما کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی با ردیابی گوشی مسروقه من و دیگر همدستانم را دستگیر کردند. ابتدا گفتم گوشی را از جمعه بازار خریده ام اما افسر پرونده مدرکی را رو کرد که نشان می داد اولین تماس بعد از سرقت گوشی در روز چهارشنبه گرفته شده است و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  9:50 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

انتقام از مردان هوسران

انتقام از مردان هوسران
 
 

من اصلا به دنبال کار های خلاف نبودم در واقع هیچگاه به این گونه رفتار های زشت حتی فکر نمی کردم. تا  این  که  با زن مطلقه ای آشنا شدم که  قصد داشت از مردان هوسران انتقام بگیرد و... این ها بخشی از اظهارات دختر 19 ساله تبعه خارجی است که با یک زن دیگر، با بیهوش کردن رانندگان خودروهای گران قیمت، اموال و خودرو های آن ها را به سرقت می بردند. این دختر جوان که با ردیابی های اطلاعاتی کارآگاهان زبده پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: همدستم با حرف های وسوسه برانگیزش مرا فریب داد و به سوی کار های خلاف کشاند و گرنه من به همان حقوق بسیار اندک فروشندگی قانع بودم و هیچ وقت به کار های خلاف فکر نمی کردم تا این که با «پارمیدا» آشنا شدم. البته «پارمیدا» نام مستعار «صغری» بود. او پس از چند بار خرید از فروشگاه با من دوست شد و ماجرای زندگی اش را برایم تعریف کرد. «پارمیدا» که دلیل بدبختی هایش را هوسرانی های شوهرش می دانست می گفت، همسرش پس از ازدواج با او به دنبال دوستی های خیابانی و ارتباط با دختران دیگر بوده و او به همین دلیل از شوهر هوسرانش جدا شده است. پارمیدا که 27 ساله بود قصد داشت از مردان هوسران انتقام بگیرد. او آن قدر این حرف ها را برایم تکرار کرد تا موفق شد مرا نیز فریب دهد و با خود همراه کند. این گونه بود که نقشه سرقت از رانندگان پولدار را طرح کردیم. ابتدا مقداری قرص خواب آور را از یک سیگارفروش در حاشیه خیابان رسالت مشهد خریدیم و درحالی که لباس های نامناسبی پوشیده بودیم کنار خیابان ایستادیم و منتظر خودرو های شاسی بلند ماندیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با صدای بوق یک خودروی شاسی بلند لبخندی زدیم و سوار شدیم. هر دو خودمان را دانشجو معرفی کردیم و از راننده که مرد 45 ساله ای بود خواستیم برای صرف ناهار کنار یک رستوران توقف کند اما او ما را به رستورانی در طرقبه برد. پس از صرف ناهار من سفارش چای نبات دادم و در یک فرصت مناسب قرص های خواب آور را داخل چای راننده حل کردم. وقتی وی چای را خورد بلافاصله به طرف منزلش حرکت کردیم. ما که رانندگی با خودروی دنده اتوماتیک را بلد نبودیم از آن مرد خواستیم تا شیوه رانندگی را به ما آموزش دهد. راننده در صندلی جلو نشسته بود که آرام آرام بیهوش شد. ما هم پیکر بی رمقش را کنار فضای سبز رها کردیم و خودرو را  به سرقت بردیم. اموال و پول های داخل آن را برداشتیم و سپس خودرو را رها کردیم. چند روز بعد با همین شیوه خودروی دیگری را سرقت کردیم و به یکی از دوستانمان دادیم تا آن را بفروشد اما او به دروغ عنوان کرد که پلیس خودرو را توقیف کرده است. بعد از آن هم دستگیر شدیم درحالی که هیچ پولی نصیبمان نشد و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  9:51 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

غفلت از معنویات زندگی

غفلت از معنویات زندگی
 
 

با آن که از وضعیت مالی مناسبی برخوردار بودیم اما باز هم با کارکردن در آرایشگاه سعی می کردم پول بیشتری به دست بیاورم تا زندگی مرفه تری داشته باشیم اما اکنون احساس می کنم طمع ورزی های بیش از اندازه ام موجب شد تا از همسرم غافل شوم و همین موضوع زندگی مرا بر لبه تیغ قرارداد تا جایی که فهمیدم...
زن 46 ساله درحالی که عنوان می کرد من و 2 فرزندم قربانی خیانت و هوس بازی همسرم شده ایم از سر تاسف آه بلندی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: وقتی در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم دیگر ادامه تحصیل ندادم چرا که علاقه زیادی به آرایشگری داشتم و به همین منظور در یک آرایشگاه زنانه مشغول به کار شدم تا مهارت های لازم را کسب کنم طولی نکشید که همه فن و فنون این کار را آموختم و با کمک پدرم یک آرایشگاه مجهز تاسیس کردم. خیلی زود کارم رونق گرفت و مشتریان زیادی پیدا کردم. در همین روزها بود که با معرفی یکی از مشتریانم با «تورج» و خانواده اش آشنا شدم.
پس از چند بار رفت و آمد خانواده تورج به آرایشگاه و تعریف و تمجید از یکدیگر بالاخره روز خواستگاری تعیین شد و «تورج» با خانواده اش به خواستگاری ام آمد. او مهندس ساختمان بود و من احساس می کردم مرد رویاها و آرزوهایم را یافته ام. با آن که «تورج» وضعیت مالی مناسبی داشت دوران نامزدی ما حدود 2 سال به طول انجامید تا این که زندگی زیر یک سقف را آغاز کردیم. در این میان من هم سعی می کردم با کار در آرایشگاه به رونق بیشتر زندگی مان کمک کنم تا هرچه بیشتر در رفاه و آسایش زندگی کنیم. 11 سال از آغاز زندگی مشترکمان می گذشت و ما صاحب 2 فرزند دختر شده بودیم. در تمام این سال ها به تورج عشق می ورزیدم و تلاش می کردم از نظر مادی چیزی کم و کسر نداشته باشیم ولی تقریبا در جمع آوری مادیات غرق شده بودم و از امور معنوی زندگی غافل بودم. به خیال خودم زندگی شیرینی داشتم تا این که آرام آرام احساس کردم حرکات و رفتار همسرم تغییر کرده است. او دیروقت به خانه می آمد و به من و فرزندانم کم توجهی و بی محلی می کرد این رفتارها به شدت آزارم می داد اما وقتی به او اعتراض می کردم با ناسزاگویی و کتک پاسخم را می داد. زمانی دلیل این رفتارهایش را فهمیدم که دیگر دیر شده بود آن روز دریافتم تورج به من خیانت کرده و با زن دیگری ازدواج کرده است. به خاطر فرزندانم سکوت کردم، اما رفتارهای آن زن و تورج هر روز بیشتر موجب آزارم می شد. تورج هدایایی را به خانه می آورد و عنوان می کرد آن زن به مناسبت های مختلف آن هدایا  را برایش خریده است. کینه عمیقی از آن زن به دل گرفته بودم تا این که روزی او را داخل خودروی همسرم دیدم دیگر صبر و تحملم تمام شده بود و با عصبانیت به سوی زنی که زندگی مرا صاحب شده بود حمله ور شدم اما تورج پدال گاز را فشرد و با یکدیگر فرار کردند. آن شب وقتی همسرم بازگشت با کتک مرا از خانه ام بیرون انداخت و قفل ها را نیز عوض کرد. ا کنون در منزل مادرم زندگی می کنم و دلم برای خودم و فرزندانم می سوزد که این گونه قربانی هوس بازی های تورج شده ایم و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  9:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

10 سال زندانی بودم اما ...

10سال زندانی بودم اما ...
 
 

کاش هیچ وقت دوستان نابابم را ندیده بودم و با آن ها رفاقت نمی کردم.زندگی آرام و بی دغدغه ام را فدای احساس پوچ و بی هدفم کردم و با یک تصمیم احمقانه زندگی ام را به باد فنا دادم و ... مرد 40 ساله که ندامت و شرمساری در چهره اش موج می زد، پس از آن که به سوالات تخصصی سروان «همتی» افسر پرونده اش پاسخ داد به تشریح حوادث تلخ زندگی خود پرداخت و گفت: در سن 21 سالگی با داشتن همسر و فرزند به عنوان کمک راننده کامیون مشغول کار شدم تا بتوانم هزینه های زندگی ام را تامین کنم. راننده کامیون فردی معتاد بود که مدام در مسیر راه توقف می کرد و مشغول استعمال مواد مخدر می شد. در این میان صاحب کامیون هم در تماس های مکرر از من می خواست تا بار را سریعتر به مقصد برسانیم ولی راننده اعتنایی نمی کرد و همین موضوع موجب درگیری لفظی بین من و او شد. در همین حال وقتی من از کامیون پیاده شدم «چنگیز» هم در این فرصت پدال گاز را فشار داد و از محل گریخت و مرا در جاده تنها گذاشت. مالک کامیون در تماس تلفنی از من خواست هر طور شده او را پیدا کنم تا بار کامیون گم نشود. من نیز با خودروهای گذری خودم را به «چنگیز» رساندم. این جا بود که با او درگیری فیزیکی پیدا کردم ابتدا «چنگیز» با میله آهنی مرا مجروح کرد و من هم از شدت عصبانیت دست به چاقویی که داخل کامیون بود بردم و او را از ناحیه پا زخمی کردم در نتیجه «چنگیز» دچار خونریزی شدیدی شد که تا رسیدن به  مرکز درمانی از پا درآمد و جان سپرد و من هم به زندان افتادم. هر لحظه منتظر حکم قصاص بودم که با وساطت پدر و مادرم و بزرگترها ، اولیای دم با قبول پرداخت دیه رضایت دادند و بالاخره بعد از 10 سال از زندان آزاد شدم درحالی که همسرم نیز طی این سال ها به طور غیابی طلاق گرفته بود و فرزندم در خانه پدرم زندگی می کرد. مدتی بعد از آزادی با زن دیگری ازدواج کردم در این جا بود که تصمیم گرفتم همه چیز را از نو شروع کنم با توجه به مهارتی که قبلا در پخت نان داشتم در حاشیه شهر مشهد نانوایی اجاره کردم و همراه همسرم و چند کارگر به تولید نان پرداختم.
 درحالی که روزگارم را به آرامی در کنار همسر زحمت کش و 2 فرزندم می گذراندم، از طریق یکی از دوستانم با زنی مطلقه آشنا شدم و او را به عقد موقت  درآوردم. این اولین گام در مسیر بدبختی ام بود. مشکلات اقتصادی ام روز به روز بیشتر می شد و دیگر نمی توانستم خرج و مخارج همسر صیغه ای ام را با داشتن نانوایی تامین کنم. در این میان یکی دیگر از دوستان دوران کودکی ام را مقابل نانوایی دیدم و او از من درخواست کار کرد. رسول که چندین سابقه سرقت از منازل را داشت با واردشدن به نانوایی پای مرا علاوه بر کار خلاف و دزدی به مجالس عیش و نوش در پارتی های شبانه نیز باز کرد.
 او در چند مرحله تلویزیون های سرقتی را به نانوایی آورد و از من خواست که آن ها را بفروشم. من که در وضعیت اقتصادی بدی به سر می بردم با فروش تلویزیون ها پول خوبی به دست آوردم و این شروعی برای مشارکت در سرقت از منازل بود. موقع سرقت ها من در خودرو نگهبانی می دادم و آن ها با استفاده از شاه کلید در منازل را باز می کردند و اموال قیمتی و تلویزیون های LCD و ... را سرقت می کردند که فروش بعضی از این لوازم را من به عهده داشتم چرا که با داشتن نانوایی و کسب اعتماد، مردم از من خرید می کردند. این ماجراها ادامه داشت تا زمانی که از طریق همسر دوستم متوجه دستگیری او شدم و به تهران فرار کردم. چند روزی را در آن جا ماندم تا اوضاع آرام شود ولی درست زمانی که به مشهد بازگشتم کارآگاهان اداره عملیات ویژه مرا دستگیر کردند این گونه بود که با تنوع طلبی و زیاده خواهی ام به تباهی رسیدم و ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 17 مهر 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها