0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بازگشت از مسير گناه
 

اگرچه از روزي که به درگاه خداوند توبه کردم و توانستم از منجلاب فساد نجات يابم خيلي خوشحالم، اما باز هم از اين که به آساني اسير احساسات شدم و فريب حرف هاي عاشقانه مردي متاهل را خوردم رنج مي کشم؛با وجود اين تصميم گرفتم ديگر به ظاهر و سخنان فريبنده ديگران اعتماد نکنم و مسير درست زندگي را در پيش بگيرم... زن جوان که مدعي بود به بهانه ازدواج مورد اغفال يکي از همکارانش قرار گرفته است درحالي که از گذشته تلخ خود ابراز ندامت مي کرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد گفت: در خانواده اي پرجمعيت متولد شدم و با وجود آن که وضعيت مالي ضعيفي داشتيم به تحصيلاتم ادامه دادم و تا مقطع کارشناسي در دانشگاه تحصيل کردم پس از آن چند ماهي در پي يافتن شغلي بودم تا اين که با يک شرکت خدمات نظافتي قرارداد بستم و مشغول کار شدم از محيط کار و وظايفي که برعهده داشتم راضي بودم و احساس امنيت مي کردم حدود يک سال بعد با جواني ازدواج کردم اما زندگي مشترک من و يونس 6ماه بيشتر طول نکشيد چرا که پس از ازدواج متوجه شدم همسرم فردي خلافکار و معتاد است، به همين خاطر از او جدا شدم و به کارم در شرکت خدمات نظافتي ادامه دادم تا اين که روزي از سوي شرکت به يک مکان بزرگ اقامتي براي کار موقت معرفي شدم. آن روز وقتي به مرکز اقامتي رفتم با مدير آن جا آشنا شدم و او مرا از بازگشت به کار قبلي ام منع کرد و پيشنهاد داد به طور دائم در آن مرکز اقامتي کار کنم. اگرچه متوجه رفتارها و نگاه هاي معنادار احد شده بودم سعي مي کردم نسبت به رفتار او بي تفاوت باشم ولي زماني به خود آمدم که احساس کردم من هم نسبت به احد علاقه خاصي پيدا کردم و هر روز بيشتر به او نزديک مي شدم تا اين که روزي او با چهره اي مهربان تر از هميشه پيشنهاد ازدواج داد و گفت: از همسرش جدا شده است اما براي آشنايي بيشتر بايد مدتي به طور موقت با يکديگر ازدواج کنيم او وقتي با مخالفت من براي ازدواج موقت رو به رو شد ديگر اصرار نکرد و ما همچنان به رفتارهاي گذشته خود ادامه داديم، حدود يک هفته بعد هنگامي که مشغول استراحت بودم مرا به اتاق خودش دعوت کرد تا کمي با هم صحبت کنيم اما او پا را از صحبت کردن فراتر گذاشت و من از اين که به خواسته بي شرمانه او پاسخ داده بودم پشيمان بودم و عذاب وجدان رهايم نمي کرد بعد از اين ماجرا او به التماس هاي من براي ازدواج هم پاسخي نمي داد تا اين که از کارهاي گذشته ام توبه کردم و موضوع را با رئيس مرکز اقامتي در ميان گذاشتم تازه آنجا بود که فهميدم احد متاهل است و فرزنداني هم سن من دارد او براي حفظ آبروي خودش با رفتاري ناعادلانه مرا از کار اخراج کرد با اين وجود خوشحالم که خود را از اين منجلاب بيرون کشيدم، اما تصميم گرفتم از کنار اين مسئله به سادگي نگذرم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 28 خرداد 1394  7:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

شرکت هاي بازاريابي هرمي
 

روزي که گزارش روزنامه خراسان درباره فعاليت خزنده شرکت هاي هرمي با شيوه بازاريابي چاپ شد قرار بود همان روز صبح من و همسرم به طور توافقي از يکديگر جدا شويم. او مهريه و ديگر حق و حقوقات خود را بخشيده بود تا بتواند پس از گرفتن طلاق آزادانه در شرکت هرمي فعاليت کند، اما با ديدن آن گزارش، نور اميدي در دلم درخشيد و احساس کردم مسئولان به اين فاجعه بزرگ پي برده اند به همين خاطر در محضر ثبت طلاق حضور نيافتم تا شايد...

مرد ميانسال در حالي که سعي مي کرد بغض در گلو مانده اش را پنهان کند، گفت: ۱۸ سال قبل با همسرم ازدواج کردم و زندگي آرامي را مي گذراندم. اگر چه گاهي کشمکش و ناراحتي هايي هم در زندگي ام پيش مي آمد، اما آن ها هم جزئي از لذت هاي زندگي بودند و من به حقوق کارمندي قانع بودم و سعي مي کردم فرزندانم درست تربيت شوند. تا حد زيادي نيز با کمک همسرم در تربيت فرزندانم موفق بودم، اما همه بدبختي ها و مشکلات من از حدود ۱۰ ماه قبل زماني آغاز شد که زمزمه بازاريابي هاي هرمي در فضاي خانه ام پيچيد. خواهر همسرم عضو شرکت هاي هرمي شده بود و بدين ترتيب به خاطر فروش کالاهايش سعي مي کرد همسرم را عضو شرکت بازاريابي کند. «راحله» هم که زني بلندپرواز بود در روياهايش براي خود کاخ هاي آنچناني و زندگي مرفهي ساخته بود. هر چه تلاش کردم تا او را از عضويت در اين شرکت ها منع کنم فايده اي نداشت. او را در جلسات بازاريابي چنان شست وشوي مغزي داده بودند که فقط به روياهايش مي انديشيد. او مي گفت چرا بايد پرايد سوار شويم مگر ما چه چيزي از ديگران کم داريم که نتوانيم به مسافرت هاي خارجي برويم و در هتل هاي آنچناني اقامت کنيم. چرا بايد خودروهاي مدل بالا و گران قيمت را ديگران سوار شوند و ما هنگام مسافرت در چادرهاي مسافرتي بخوابيم و... ديگر چاره اي نداشتم جز آن که براي حفظ همسرم خودم نيز عضو همين شرکت ها شوم چرا که مي دانستم اختلاط زن و مرد با يکديگر، رعايت نشدن شئونات اخلاقي، بي حيايي و... در بعضي جلسات مخفيانه در برخي از اين شرکت ها موج مي زند. با اين وجود باز هم خيلي زود زندگي ام در آستانه متلاشي شدن قرار گرفت. همسرم شب ها تا ديروقت به کار بازاريابي مشغول بود چرا که کالاهايش را به هر قيمتي حتي با جملات فريبنده بايد به افراد غريبه مي فروخت. شب ها هم مدام بايد براي زيرمجموعه هايش «پيامک» مي فرستاد. در اين ميان دخترم هم تحت تأثير رفتار و اعمال مادرش قرار گرفته بود. وقتي مانع همسرم شدم، تقاضاي طلاق کرد تا بتواند آزادانه به فعاليت هايش ادامه دهد، اما من پس از ديدن گزارش خراسان به محضر نرفتم تا شايد مسئولان چاره اي بينديشند و از متلاشي شدن زندگي افرادي مانند من جلوگيري کنند. منتظر مي مانم تا...

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 30 خرداد 1394  7:15 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سومين تصميم سخت!
 

مادرم باز هم مي خواهد با لجبازي هايش، ازدواج با مرد ديگري را به من تحميل کند ومن باز در دوراهي ترديد باقي مانده ام که آيا سومين ازدواجم هم با شکست مواجه مي شود؟ اگرچه اين بار خواستگارم مردي با چهره اي موجه است و شغل پردرآمدي دارد، اما وقتي به مادرم گفتم اين بار مي خواهم خودم براي زندگي ام تصميم بگيرم او با عصبانيت پاسخ داد يا بايد با همين مرد ازدواج کني و يا براي هميشه اين خانه را ترک کني...

زن 28ساله در حالي که اشک هايش را با گوشه روسري پاک مي کرد و مدعي بود براي انتخاب در دوراهي سختي قرار گرفته که نمي خواهد با اشتباهي ديگر زندگي اش تباه شود، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري پليس مشهد گفت: هنوز آنقدرها گرماي آغوش پر از محبت پدرم را احساس نکرده بودم که اوبر اثر بيماري قلبي جان سپرد وحسرت نوازش هاي او ماند. آن زمان 12سال بيشتر نداشتم که مهر مادر جاي محبت هاي خالي پدرم را هم پر مي کرد. خواهر و برادران ديگرم ازدواج کرده بودند و زندگي مستقلي داشتند و من با تنها مونس و همدم زندگي ام روزگار مي گذراندم با آن که مرگ پدرتلخ ترين قصه روزهاي زندگي ام بود اما باز هم اين حادثه دردناک خللي در تحصيلم ايجاد نکرد و مانند گذشته ممتازترين شاگرد مدرسه بودم تا اين که روزي هنگام بازگشت از مدرسه، پسر جواني در مسيرم قرار گرفت و برايم ايجاد مزاحمت کرد آن روز من اين ماجرا را از خانواده ام پنهان کردم چرا که مي دانستم مادرم زني سخت گير است و ديگر نخواهدگذاشت به تنهايي راهي مدرسه شوم، اما روز بعد همان جوان دوباره مزاحمت هايش را تکرار کرد و من چاره اي نيافتم جز آن که اين موضوع را با برادر بزرگترم در ميان بگذارم اگرچه با برخورد جدي برادرم آن پسر ديگر سر راهم سبز نشد، اما مادرم چند روز بعد موضوع «مزاحمت خياباني» را فهميد و همين ماجرا سرنوشت زندگي ام را تغيير داد آن هنگام من پانزدهمين سال زندگي را مي گذراندم و مادرم با اين تصور غلط که من درگير عشق هاي خياباني شده ام و ممکن است با آبروي خانوادگي ام بازي کنم به اجبار مرا به عقد مرد 45ساله معتادي درآورد که داراي فرزنداني بزرگ تر از من بود. پنج سال از بهترين دوران جواني ام را در کنار مردي عصبي و بداخلاق سپري کردم که هر روز مرا کتک مي زد بالاخره با کمک برادرانم از او طلاق گرفتم و به همراه مادرم از کرمانشاه به مشهد مهاجرت کرديم در اين جا باز هم با اصرارهاي بي جاي مادرم به عقد موقت مردي درآمدم که خود را راهنماي مسافران عرب زبان معرفي مي کرد. اما 2 ماه بعد وقتي همسرم با حالتي غيرعادي و درحالي که مشروبات الکلي مصرف کرده بود وارد منزل مان شد مادرم او را با عصبانيت بيرون انداخت و ازدواج دائم ما تحقق نيافت، حالا هم مادرم به خاطر لجبازي با زن همسايه و حرف هاي نامربوط ديگران قصد دارد مرا به عقد مردي درآورد که هيچ شناختي از او ندارم! حالا مانده ام که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 31 خرداد 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

برق طلاهاي پيرزن...
 

با آن که خيلي از شگردهاي سرقت و زورگيري را در زندان آموختم، ريشه همه بدبختي هايم در افزون طلبي و زياده خواهي هايم خلاصه مي شود، از همان دوران جواني دوست داشتم سري در سرها درآورم و همه به من احترام بگذارند و با ادب مرا «امير آقا» صدا کنند. تا آن که روزي برق طلاهاي پيرزن خميده اي چشمانم را خيره کرد و ...

عضو باند «سيانوري ها» که با اقدامات وحشتناک خود طي ماه هاي گذشته موجي از احساس ناامني را در مشهد به وجود آورده بود به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: هميشه ستون در امتداد تاريکي روزنامه خراسان را که سراسر ماجراهاي عبرت آموز بود مطالعه مي کردم اما نمي دانم چرا از اشتباهات ديگران درس عبرت نگرفتم...

از وقتي به خاطر دارم پدر و مادرم همواره با يکديگر درگير بودند. پدرم فردي معتاد بود که همه را اذيت مي کرد دوران ابتدايي را که به پايان رساندم به شغل دوغ فروشي مشغول شدم 15ساله بودم که فقط به خاطر لجبازي، با خواهر يکي از دوستانم ازدواج کردم اما هر دويمان بچه بوديم و به يکديگر علاقه اي نداشتيم به همين خاطر هم زندگي جهنمي ما از همان ابتدا با درگيري هاي خانوادگي شکل گرفت همسرم مرا دوست نداشت ولي من مي خواستم با اين ازدواج رونقي به زندگي تلخم بدهم. در نهايت 9سال بعد و در حالي که دختر زيبايي داشتم همسرم از من طلاق گرفت و حضانت فرزندم را نيز قبول کرد. در همين اثنا به اتهام سرقت روانه زندان شدم و حدود 3 ماه تحمل کيفر کردم. آن روزها شگردهاي زيادي از دزدان سابقه دار آموختم. پدرم هم 7 سال قبل به خاطر مصرف زياد قرص هاي مختلف جان سپرد ومن در کنار مادرم ماندم در همين زمان با زن مطلقه مهرباني آشنا شدم و چندين ماه با يکديگر ارتباط داشتيم تا اين که او را به عقد خودم درآوردم و زندگي ام را با او ادامه دادم اما هيچ وقت انسان قانعي نبودم وهميشه مي خواستم بيشتر از ديگران داشته باشم پس از آزادي از زندان روزي در يکي از کوچه هاي خلوت پيرزن خميده اي را ديدم که برق النگوهايش چشمانم را خيره کرد. چاقو را زير گلويش گذاشتم و النگوهايش را بريدم با فروش آن ها به يک طلافروش، پول خوبي گيرم آمد وقتي ديدم به همين سادگي صاحب چند ميليون پول شدم دوباره افکار زورگيري به ذهنم خطور کرد به طوري که با پسر عمه ام يک گروه مخوف تشکيل داديم و ديگر به کسي رحم نمي کرديم. پيرزن ها هم نه قدرت مقاومت داشتند و نه مي توانستند ما را تعقيب کنند اين گونه بود که با فروش طلاها ديگر به سرقت هاي مخوف عادت کرديم تا اين که کارآگاهان اداره عمليات ويژه گلوله اي به پايم شليک کردند و دستگير شدم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 1 تیر 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

معيارهاي غلط...
 

اگر پس از شکست در ازدواج اولم معيارهاي بهتري را براي زندگي مشترک برمي گزيدم و يا حداقل آگاهانه و سنجيده برخي از معيارهاي غلط را اصلاح مي کردم کارم به اينجا نمي کشيد و اين ضربه مهلک بر روح و روان زندگي ام فرو نمي آمد و...

زن ۳۲ ساله اي که از شدت ناراحتي جملاتي را با صداي بلند بر زبان مي راند به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد گفت: من با يک پزشک ازدواج کردم نه يک انسان علاف و بيکار! اين زن در حالي که مدعي بود تنها چند ماه از ازدواج دومش مي گذرد، ادامه داد: پدر و مادرم بي سواد بودند و من هم به درس علاقه اي نداشتم. پدرم که چند سال بود سيگار مي کشيد کم کم به اعتياد روي آورد و ديگر سر کار هم نمي رفت به همين خاطر مادرم مجبور بود در منازل مردم کارگري کند تا هزينه هاي زندگي مان تأمين شود. هيچ گاه پدر و مادرم مرا تشويق به ادامه تحصيل نمي کردند و همين وضعيت زندگي خانوادگي موجب شد از تحصيل گريزان باشم و اين گونه بود که از دوران راهنمايي درس و مدرسه را رها کردم و در حالي که ۱۵ سال بيشتر نداشتم به همراه مادرم در منازل مردم کارگري مي کردم تا اين که روزي زنگ منزلمان به صدا درآمد و مجتبي از من خواستگاري کرد. آن روزها ديگر از کارهايي مانند نگهداري از بيمار، شست وشوي پارکينگ و دستشويي و نظافت منازل خسته شده بودم و نمي خواستم با اين کارها هزينه هاي زندگي را تأمين کنم به همين دليل با مجتبي ازدواج کردم تا از اين وضعيت رهايي يابم، اما متأسفانه مجتبي و پدرم در بيکاري و اعتياد نقطه مشترکي داشتند. در واقع وضعيت زندگي ام با اين ازدواج تغييري نکرد و حتي بدتر شد. تا چشم به هم زدم صاحب ۲ فرزند شده بودم و ۵ سال از بهترين روزهاي جواني ام را با کارگري و سختي پشت سر گذاشته بودم تا هزينه هاي اعتياد همسرم تأمين شود. اما ديگر نتوانستم به اين وضع ادامه بدهم و از مجتبي طلاق گرفتم. پس از آن چندين سال از عمرم را کنار فرزندانم و در خانه پدرم سپري کردم تا اين که «هاشم» سر راهم سبز شد. او مرد ۵۷ ساله اي بود که ادعا مي کرد پزشک است و پس از جدايي از همسرش به دنبال آرامش مي گردد. من که انگار گمشده ام را پيدا کرده بودم هيچ تحقيقي نکردم و حتي اختلاف سني ۲۵ ساله را ناديده گرفتم چرا که زندگي با يک دکتر به يقين بهتر از کارگري براي ديگران بود. در آغاز زندگي مشترک هاشم به بهانه پيدا کردن محلي براي تأسيس مطب مدتي را در خانه اي که برايم اجاره کرده بود گذراند. پس از مدتي که به رفتارهاي او مشکوک شدم مدعي بود تخلف پزشکي دارد و بايد با رفع آن مطبش را افتتاح کند. ديگر يقين داشتم او موضوعي را از من پنهان مي کند. وقتي مدارکش را به مراکز ذيصلاح نشان دادم تازه متوجه شدم که او نه تنها دکتر نيست بلکه تحصيلات ابتدايي هم دارد و با دروغي بزرگ مرا فريب داده است. حالا در دوراهي ترديد مانده ام که...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 2 تیر 1394  7:53 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دزد قمارباز
 

از همه کساني که داستان زندگي مرا در ستون «امتداد تاريکي» مي خوانند خواهش مي کنم سرنوشت مرا براي ديگران بازگو کنند و بدانند که من قرباني دوستان نابابي شدم که هر روز به خاطر آن ها دعوا مي کردم و چاقو مي خوردم و حالا نيز شاکيان پرونده ام به خاطر رعب و وحشتي که در شهر ايجاد کرده بودم تقاضاي اعدام مرا دارند و...

مرتضي جوان 25ساله اي که يکي از اعضاي اصلي باند مخوف «سيا نوري ها» است درحالي که ادعا مي کرد از اعمال گذشته اش پشيمان شده، به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: پدرم اهل کشور افغانستان است او پس از مهاجرت به ايران با مادرم که زني ايراني است ازدواج کرد آن زمان ما در منطقه قاسم آباد مشهد سکونت داشتيم و پدرم از وضعيت مالي خوبي برخوردار بود. من هم کودک خوشبختي بودم و مشغول تحصيل بودم، اما مدتي بعد پدرم همه ملک و املاکش را فروخت و براي پايه ريزي يک زندگي بهتر راهي اروپا شد. آن زمان من کلاس چهارم ابتدايي بودم که پدرم خانه اي در منطقه خواجه ربيع برايمان اجاره کرد و من به همراه مادر ، برادر و خواهرانم در آنجا به زندگي ادامه داديم پدرم تا حدود يک سال بعد مبالغي را براي تامين مخارج زندگي برايمان مي فرستاد و هفته اي يک بار نيز به منزل عمويم زنگ مي زد و باما تلفني صحبت مي کرد اما پس از مدتي ديگر پولي برايمان نفرستاد و تماسي هم نگرفت تا اين که مادرم مجبور شد در يک باغ تالار کار کند. من هم در کلاس دوم راهنمايي ترک تحصيل کردم و به کار بنايي مشغول شدم اين زماني بود که با چند جوان دزد و معتاد و خرده فروش مواد مخدر دوست شده بودم و همواره به خاطر آن ها دعوا مي کردم بارها به خاطر همين رفيق بازي ها چاقو خوردم و به سرقت روي آوردم. 7سال بعد پدرم بازگشت درحالي که همه چيزش را از دست داده بود و در اين جا به کارگري مشغول شد در اين زمان من به واسطه دوستانم به پاتوق هاي قمار کشيده شده بودم و همه سرمايه ام را بر سر قمار گذاشته بودم حتي خودرويي را که با آن کاسبي مي کردم هم در قمار باختم اما هر بار با اين اميد که شايد با يک برد پولم بازگردد به قمار بازي ادامه مي دادم تا چشم به هم زدم 70ميليون بدهکار بودم از سوي ديگر هم با دختري در خيابان دوست شده بودم و بايد براي او هزينه مي کردم تا اين که با پسر دايي ام تصميم به سرقت طلاي پيرزن ها گرفتيم، اما طلافروش طلاهاي بريده شده را از ما نمي خريد ديگر نمي توانستيم به زورگيري ادامه بدهيم ولي پول طلاهاي مسروقه ما را براي سرقت هاي ديگر وسوسه مي کرد تا اين که بعد از 70 زورگيري توسط کارآگاهان اداره عمليات ويژه آگاهي دستگير شدم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 3 تیر 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عاري از محبت!
 

همسرم در بين دوستان و همکارانش از وجهه خوبي برخوردار است به طوري که خيلي ها با احترام با او برخورد مي کنند و در بيرون از منزل مرد بسيار خوبي است اما از نظر عاطفي و عشق خانوادگي قدرت بروز احساسات خود را ندارد و من همواره از اين موضوع رنج مي کشيدم چرا که هيچ گاه نمي توانست محبت واقعي اش را به من نشان دهد . تا اين که ...

زن 34 ساله که از شدت شرم چشم به موزائيک هاي کف اتاق دوخته بود درحالي که ادعا مي کرد با يک اشتباه بزرگ زندگي ام را به نابودي کشاندم به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد گفت: 15سال قبل با «حيدر» ازدواج کردم و زندگي آرامي داشتيم اگرچه همسرم مردي مهربان و دوست داشتني بود اما هيچ گاه نمي توانست احساسات و عواطف خود را در زندگي مشترک بيان کند او بناي ماهري بود که همواره بيشترين تقاضا را در بين همکاران خود داشت تا جايي که حتي ساخت و ساز يکي از هتل هاي مشهد را به او سپردند و همسرم، حدود 2سال در آن جا کار کرد اما پس از مدتي و به خاطر اختلافات مالي با صاحب هتل درگير شد در اين درگيري فيزيکي همسرم ضربه اي شديد به پاي صاحب هتل زده بود که استخوان يکي از انگشتان او خرد شده بود.با اعلام شکايت صاحب هتل همسرم از سوي دادگاه به پرداخت ديه محکوم شد.

اما چون توان پرداخت چنين وجهي را نداشت به زندان افتاد و حدود 2.5 سال را در زندان سپري کرد تا اين که با کمک خيران از زندان آزاد شد. زن جوان ادامه داد: بعد از اين ماجرا همسرم ديگر حاضر نشد در مشهد کار کند و از آن پس کارهاي ساختماني را در شهرستان ها به عهده مي گرفت به طوري که گاهي چند ماه نيز به مشهد نمي آمد و تنها برايمان پول مي فرستاد. ديگر بدون حضور همسرم زندگي من عاري از محبت و عاطفه شده بود و بوي عشق در آن رنگ باخته بود، من در مشهد تنها بودم و آشنايي نداشتم حضور همسرم نيز تنها چند روز طول مي کشيد به خاطر اين تنهايي و پس از آن که سه فرزندم را راهي مدرسه مي کردم به منزل يکي از همسايگان مي رفتم تا کمي با او صحبت کنم «شهين» زن مطلقه اي بود که چند سال قبل از همسرش جدا شده و با پسر 21ساله اش زندگي مي کرد. «محمود» هر روز خريدهاي مادرش را انجام مي داد تا اين که يک روز قرار شد خريد منزل ما را نيز انجام بدهد. اين گونه بود که جرقه آشنايي من و محمود به شکل ديگري رقم خورد و وابستگي من به او شدت گرفت. در اين زمان همسرم در يکي از شهرهاي مرزي خراسان رضوي مشغول کار بود و مي دانستم تا 2ماه ديگر به مشهد نمي آيد اما او به طور ناگهاني روز گذشته درحالي وارد منزل شد که «محمود» نيز در خانه ام حضور داشت و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 4 تیر 1394  7:17 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زياده خواهي ...

زياده خواهي و بلندپروازي هايم مرا به روز سياه نشاند. از روزي که فرزندانم به دنيا آمدند سعي مي کردم زيباترين و گران ترين کفش و لباس را برايشان تهيه کنم تا همواره مورد توجه ديگران باشم دوست داشتم مدام در بازار خريد کنم و هر روز لباس هاي مارکدار بپوشم، اما شوهرم کارگر ساده ساختماني بود و حقوقش کفاف اين گونه خرج ها را نمي داد تا اين که ...

زن جوان درحالي که مدام خود را سرزنش مي کرد و مدعي بود زياده خواهي هايش تلخ ترين حادثه زندگي اش را رقم زده است به  مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: هيچ گاه به حقوق شوهرم قانع نبودم چرا که درآمد يک کارگر ساختماني پاسخگوي هزينه هايي که براي زيبا جلوه دادن خود و فرزندانم انجام مي دادم نبود و همين موضوع موجب بروز کشمکش هايي در زندگي ما شده بود به طوري که من حتي يارانه فرزندانم را نيز صرف خريد انواع لباس هاي خارجي مي کردم و اين گونه خريدها درحالي برايم به يک عادت تبديل شده بود که ديگر پولي براي خريد نداشتم به همين دليل در يک کارگاه خياطي مشغول کار شدم تا بتوانم زندگي ام را آن گونه که دوست دارم اداره کنم. حقوق ثابتي نداشتم و به تعداد دوخت و دوزهايم پول مي گرفتم آن روزها تا ساعت 2 بعدازظهر کار مي کردم و پس از آن در کنار دختر و پسرم به وضعيت زندگي ام مي رسيدم اما کم کم با ديدن درآمدهايم حريص شدم و سعي کردم با کار زياد پول بيشتري به دست آورم اين گونه بود که ديگر تا ساعت 8 شب به کارم ادامه مي دادم اين درحالي بود که پسر 13ساله و دختر 5ساله ام را در خانه تنها مي گذاشتم اگرچه علي پسر خوب و حواس جمعي بود اما من آن قدر غرق در زياده خواهي هايم بودم که فراموش کرده بودم او هم مانند نوجوانان ديگر به بازي و هيجان نياز دارد اگرچه بارها از بيتا شنيده بودم که پسرم او را تنها مي گذارد و با دوستانش مشغول بازي مي شود ولي هيچ وقت اين موضوع را جدي نگرفتم و تنها علي را نصيحت مي کردم و در برابر مسئوليت نگهداري از بيتا مبلغي پول به او مي دادم تا حرفم را گوش کند و من با خيال راحت تري کار کنم. مدتي از اين ماجرا گذشت تا اين که چند روز قبل در محل کارم دلشوره عجيبي پيدا کردم و هراسان به سمت منزل رفتم وقتي در حياط را باز ديدم دلهره شديدي سراسر وجودم را فراگرفت با شنيدن صداي گريه دخترم نمي دانم چگونه خود را به اتاق رساندم وضعيت اتاق به هم ريخته بود و علي هم در منزل حضور نداشت دخترم گريه کنان خود را به آغوشم انداخت و گفت علي با دوستانش بيرون رفت در حياط باز بود که  مردي وارد شد و گفت دنبال پول هايش مي گردد زن جوان ادامه داد اگرچه سارق همه طلاها و پول هايي را که پنهان کرده بودم سرقت کرده بود اما آن چه خيلي برايم دردآور بود اين بود که دخترم طعمه آن شيطان کثيف شده بود و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 6 تیر 1394  7:16 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عشقي دروغين

اکنون که پشت حصارهاي بلند يک کوچه بن بست قرار گرفته ام از آينده سياه خود نگرانم و نمي دانم با اين شرايط سرنوشتم به  کجا مي رسد با اشتباه بزرگي که مرتکب شده ام ديگر جايي در خانواده ام ندارم چرا که آن ها مرا دختري بي بند و بار و سرکش مي دانند از سوي ديگر خانواده پسر مورد علاقه ام از من به عنوان دختري خياباني و هوسران ياد مي کنندکه لياقت ازدواج با پسرشان را ندارد و از همه مهم تر اين که تازه فهميدم مدت ها با عشقي دروغين زندگي کرده ام تا اين که ...

اين ها بخشي از اظهارات دختر 17 ساله اي است که ادعا دارد براي ازدواج با پسر مورد علاقه اش از دام يک ازدواج اجباري گريخته و از منزل پدرش فرار کرده است. اين دختر که به همراه جوان 28 ساله توسط پليس دستگير شده است درباره چگونگي ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري الهيه مشهد گفت: چند ماه قبل وقتي با يکي از دوستانم در پارک قدم مي زديم متوجه نگاه هاي عاشقانه جواني شدم که ما را تعقيب مي کرد چند بار به پشت سرم نگاه کردم و با خنده هاي بلند به او فهماندم که من هم به دوستي با او تمايل دارم اين گونه بودکه فرزاد شماره تلفنش را به من داد و رابطه ما با يکديگر آغاز شد. از آن روز به بعد بارها به بهانه ازدواج و صحبت درباره آينده به منزل يکي از بستگان فرزاد رفتيم اما او پس از هر بار سوء استفاده از من چنين وانمود مي کرد که چون کار ثابتي ندارد فعلا خانواده اش با ازدواج من موافق نيستند. دختر نوجوان ادامه داد: پدرم کارگاه توليدي لباس مجلسي دارد و از درآمد خوبي برخوردار است اما اعتياد او به مواد مخدر صنعتي موجب شده است طلبکاران زيادي در اطرافش قرار گيرند و من اين موضوع را براي فرزاد بازگو کرده بودم تا اين که وقتي احساس کردم فرزاد تنها قصد سوءاستفاده از مرا دارد با او تماس گرفتم و گفتم پدرم قصد دارد در قبال بدهکاري هايش مرا به عقد پيرمردي 80 ساله درآورد همچنين به او گفتم پدرم پس از دريافت چک بدهکاري اش، شناسنامه مرا به پيرمرد داد و گفت: «او را به محضر ببر و عقد کن!» اما من پس از طي مسافتي داخل خودرو با پيرمرد درگير شدم و با استفاده از يک فرصت مناسب فرار کردم و ... دختر 17 ساله افزود: فرزاد وقتي سخنان مرا شنيد از من خواست تا دوباره به منزل يکي از بستگان نزديکش بروم من هم با اين اميد که شايد اين بار او دلش به حالم بسوزد و با من ازدواج کند به آن خانه رفتم اما ساعتي بعد برادر فرزاد با پليس تماس گرفته بود و ما دستگير شديم اين جا بود که فهميدم فرزاد هيچ گاه قصد ازدواج با مرا نداشته و موضوع را نيز با خانواده اش در ميان نگذاشته است. حالا هم که پدرم متوجه ماجرا شده مرا دختري سرکش و بدبخت مي داند که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 7 تیر 1394  7:24 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

جنايت در توهم

اگرچه همسرم پس از مرگ دختر 6ماهه ام دچار افسردگي شديدي شده بود و مدام با يکديگر مشاجره مي کرديم، اما درگيري هاي شديد و کشمکش هاي خانوادگي مان از زماني شدت گرفت که پسر 23ساله ام به طرز مشکوکي ناپديد شد و تلاش هاي ما براي يافتن او به نتيجه نرسيد تا اين که بر اثر همين درگيري ها ناگهان درحالت عصبانيت همسرم را به طرز وحشتناکي کشتم و ... 

مرد 51ساله که تنها 12ساعت پس از ارتکاب يک جنايت دستگير شده بود درحالي که وانمود مي کرد تحت تاثير توهمات ناشي از مصرف مواد مخدر قرار گرفته است به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شانديز گفت: در خانواده اي پرجمعيت به دنيا آمدم و به خاطر اين که پدرم از وضعيت مالي خوبي برخوردار نبود هيچ گاه به مدرسه نرفتم. تا 17سالگي در روستاي محل تولدم زندگي کردم تا اين که با خواستگاري از زينت زندگي تازه اي را آغاز کردم او زن سازگاري بود و با همه کمبودها در زندگي ساخت تا اين که صاحب 4 فرزند شديم. به زندگي روستايي خود ادامه مي داديم که من کم کم به سوي موادمخدر کشيده شدم و ديگر بيشتر شب ها را با برخي از دوستانم با مصرف موادمخدر سپري مي کردم زماني به خود آمدم که ديگر به يک معتاد حرفه اي تبديل شده بودم و استعمال موادمخدر سنتي برايم لذتي نداشت اين گونه بود که به مواد مخدر صنعتي آلوده شدم و ديگر به اطرافم توجهي نداشتم وقتي براي لحظه اي چشمانم را گشودم ديدم پسر جوانم نيز در کنار من موادمخدر مصرف مي کند افراط او در مصرف به جايي رسيد که ديگر حتي خودش را هم نمي شناخت ما هم او را رها کرده بوديم تا اين که ديگر به خانه بازنگشت و جست وجوهاي ما هم بي فايده بود اکنون 4سال از آن ماجرا مي گذرد همسرم معتقد بود که من فرزندم را کشته ام او حتي يک بار به همين خاطر از من شکايت کرد و همين موضوع، ديگر به ماجراي اصلي اختلافات زندگي ما پس از مرگ دختر 6 ماهه ام تبديل شده بود از حدود 2سال قبل بيکار شده بودم و همسرم با مغازه خواربار فروشي که در زير ساختمان 2 طبقه منزل روستايي تاسيس کرده بود مخارج زندگي را تامين مي کرد اين درحالي بود که از يک سال و نيم قبل ما مدام با يکديگر قهر بوديم و تنها گاهي آن هم به مدت چند روز با دخالت بزرگ ترها کنار هم زندگي مي کرديم تا اين که چند روز قبل فرزندانم قصد رفتن به يک مهماني را داشتند و من هم به خاطر مصرف زياد موادمخدر صنعتي حالت طبيعي نداشتم که وارد مغازه همسرم شدم آن جا بودکه دوباره درگيري هاي هميشگي ما شروع شدو اين بار من در حالت عصبانيت با لوله اي که سر آن آهن تيزي نصب شده بود ضربه اي به سر همسرم زدم و سپس آن را در شکمش فرو کردم. حالا وقتي به گذشته مي انديشم مي بينم که مواد مخدر صنعتي همه زندگي ام را به تباهي کشيد و ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 8 تیر 1394  7:22 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دختر مسلح!

تاکنون هيچ وقت سلاح جنگي را از نزديک نديده بودم اين اسلحه در جريان يک دوستي خياباني به دستم افتاد و برايم مشکل ساز شد. جلال که مرا سوار پرايدش کرده بود ادعا داشت مي خواهد مرا به عقد موقت خودش دربياورد که در همين اثنا کلت کمري را به من داد تا آن را پنهان کنم ولي...

دختر 17ساله اي که به اتهام حمل سلاح دستگير شده بود درحالي که ادعا مي کرد هيچ شناختي از اسلحه جنگي ندارد و تنها درجريان يک عشق خياباني درگير ماجرايي مسلحانه شده است به مشاوره و مددکار اجتماعي کلانتري بانوان مشهد گفت: کودک خردسالي بودم که پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند من از درگيري ها و اختلافات پدر و مادرم چيزي به خاطر ندارم، اما آن چه از اطرافيان و مادرم شنيده ام اين است که پدرم فردي معتاد به مواد مخدر بوده و رفتار مناسبي با مادرم نداشته است آن ها همواره با يکديگر دعوا مي کردند و روزگار خوشي نداشتند تا اين که ديگر چاره اي جز طلاق نمي بينند و در حالي که من کودکي خردسال بودم از يکديگر جدا مي شوند. دختر نوجوان ادامه داد: پس از اين ماجرا مادرم حضانت من وخواهر بزرگ ترم را به عهده گرفت. اين گونه بود که زندگي جديد ما در کنار مادر آغاز شد آن روزها مادرم در يک مرکز نگهداري کودکان کار مي کرد و با حقوقي که مي گرفت زندگي آرامي را سپري مي کرديم اما 7سال بعد مادرم با يکي از همکارانش ازدواج کرد و مسير زندگي ما نيز تغيير کرد آن زمان خواهر بزرگ ترم به سن 14سالگي رسيده بود که با جواني به نام معين ازدواج کرد اما او خيلي زود متوجه شد همسرش اعتياد دارد و از او طلاق گرفت. در همين سال ها مادرم صاحب 2فرزند ديگر شده بود و ناپدري ام تبعيض زيادي بين من و فرزندانش قائل مي شد تا اين که سال گذشته با فردي به نام صادق نامزد شدم و درس را رها کردم اما نامزدي ما تنها چند ماه طول کشيد چرا که مادرم چند بار خلاف کاري هاي او را ديده بود و بدين ترتيب نامزدي ما به ازدواج نينجاميد. پس از اين ماجرا تصميم به ادامه تحصيل گرفتم و با چند نفر در مدرسه دوست شدم ديگر موضوع دوستي خياباني برايم عادي شده بود و با يکي ديگر از دوستانم سعي مي کرديم پسرها را سرکيسه کنيم در اين ميان جوان پرايد سواري که هميشه ما را تعقيب مي کرد از من خواست تا سوار خودرويش شوم او گفت مدتي است تو را زير نظر دارم و مي خواهم تو را به عقد موقت خودم دربياورم او سپس به مادرم زنگ زد و موضوع را گفت مادرم با اين که مي دانست جلال فرد خطرناکي است قبول کرد و با او قرار گذاشت در اين هنگام جلال اسلحه کلت را به دستم داد و گفت اين را پنهان کن تا وقتي لازم شد به من بدهي، اما من وقتي مادرم را در سر قرار ديدم با اسلحه به سوي او فرار کردم و ... ولي چند ساعت بعد هنگامي که قصد تحويل اسلحه به ماموران را داشتم دستگير شدم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 9 تیر 1394  7:08 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سنگ‌اندازي...

همسرم به خاطر استعداد فوق‌العاده‌اي که داشت مقاطع تحصيلي و پله‌هاي ترقي در دانشگاه را يکي پس از ديگري طي مي‌کرد و تنها به فکر درس و کتاب بود به گونه‌اي که ديگر فراموش کرده بود مسئوليتي هم در زندگي و همسرداري دارد . ديگر نمي‌توانستم اين وضعيت را تحمل کنم تا اين که تصميم گرفتم با طرح نقشه اي حساب شده جلوي پيشرفت او را بگيرم و مانع متلاشي شدن زندگي‌ام شوم اما...

مرد جوان که با اعلام شکايت همسرش و با رديابي‌هاي اطلاعاتي در فضاي مجازي دستگير شده بود در حالي که زندگي خود را در معرض نابودي مي‌ديد به تشريح ماجراي زندگي‌اش پرداخت و به رئيس دايره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: حدود ۶ سال قبل با سيمين ازدواج کردم. آن روزها هر دوي ما در يک رشته تحصيل مي‌کرديم که من به خاطر رفتار و وقار او عاشقش شدم و در سال آخر تحصيل در دانشگاه به خواستگاري‌اش رفتم. با توجه به اين که از نظر خانوادگي نيز شرايط يکساني داشتيم خيلي زود مقدمات عقدکنان فراهم شد و ما با يکديگر ازدواج کرديم. بعد از پايان تحصيلات من شغل متناسب با رشته تحصيلي‌ام را پيدا نکردم و به شغل آزاد روي آوردم. اين گونه بود که فروشگاهي تأسيس کردم و مشغول کار در بازار شدم اما سيمين به خاطر استعداد فوق‌العاده‌اش شاگرد اول دانشگاه شد و در کارشناسي ارشد ادامه تحصيل داد. او پس از آن که با موفقيت و رتبه تک رقمي دانش آموخته شد در همان دانشگاه هم به تدريس پرداخت، اما مدام در وايبر و شبکه‌هاي اجتماعي در حال پاسخ‌گويي و چت کردن با دانشجويانش بود و از سوي ديگر نيز براي شرکت در آزمون دکترا مدام مطالعه مي‌کرد به طوري که ديگر خانواده‌اش را فراموش کرده بود و حتي حاضر نمي‌شد فرزندي به دنيا آورد. ديگر کانون زندگي‌ام هر روز سردتر مي‌شد و من با ديدن کودکان دوستانم در آرزوي گريه‌ها و لبخند‌هاي يک کودک خردسال باقي مانده بودم.

به طوري که «حسادت» سراسر وجودم را فرا گرفته بود و نمي‌توانستم تحصيل سيمين در مقطع دکترا را بپذيرم. اين گونه بود که با طرح يک نقشه سعي کردم در مسير ورود او به دانشگاه سنگ‌اندازي کنم. يقين داشتم همسرم با رتبه بسيار خوبي پذيرفته خواهد شد. بنابراين پس از آن که همسرم در آزمون دکترا ثبت‌نام کرد رمز ثبت‌نام اينترنتي او را يادداشت کردم و به طور پنهاني از لپ‌تاپ خودم و هنگام مهلت اصلاح اطلاعات ثبت‌نام همه اطلاعات ثبت شده را تغيير دادم اما وقتي دفترچه آزمون رسيد همسرم متوجه تغيير اطلاعات شد و از فردي ناشناس شکايت کرد که پليس فتا با رديابي اطلاعاتي مرا شناسايي و دستگير کرد. سيمين که با ديدن من شوکه شده ، قصد دارد از من طلاق بگيرد چرا که مدعي است من خيرخواه او نيستم و نمي‌تواند با من زندگي کند. حالا با اشتباهي که مرتکب شده‌ام نمي‌دانم پايان اين ماجرا به کجا مي‌کشد...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 10 تیر 1394  7:17 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

مادرشوهر...

امروز مي‌خواهم با همه وجودم کلمه «مادرشوهر» را از صفحه زندگي‌ام پاک کنم و به جاي آن کلمه زيباي «مادرجان» را جايگزين کنم و به همه نوعروسان جوان بگويم مادرشوهر، هيچ تفاوتي با مادرشان ندارد چرا که پس از گرفتار شدن در دام يک اخاذ شيطان‌صفت در شبکه‌هاي اجتماعي، تازه فهميدم که لجبازي‌ها و حساسيت‌هاي من در برابر مادرشوهرم تنها ناشي از تفکراتي پوچ و غلط بوده که براساس حرف‌هاي نادرست ديگران در فرهنگ ما رسوخ کرده است و...

زن جواني که به خاطر مشکل جزئي خانوادگي وارد شبکه‌هاي اجتماعي شده و در چنگ يک کولي و اخاذ اينترنتي گرفتار شده بود به رئيس دايره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: وقتي با محمد ازدواج کردم تصميم گرفتم از همان ابتدا دست و پاي مادرشوهرم را از زندگي‌ام جمع کنم چرا که در دوران نوجواني اين تفکر غلط در ذهنم شکل گرفته بود که مادرشوهرها در زندگي عروسشان دخالت مي‌کنند و نمي‌گذارند زندگي راحتي داشته باشند به همين منظور در برابر رفتارهاي شايسته و محبت‌آميز مادرشوهرم جبهه مي‌گرفتم و سعي مي‌کردم همسرم را از مادرش دور کنم چرا که به خودم تلقين کرده بودم او با حرف‌هايش محمد را نسبت به من بدبين مي‌کند با اين تصورات، اختلافاتي در زندگي‌ام به وجود آمد و من از هر پيشنهاد و روشي براي مقابله با مادرشوهرم استفاده مي‌کردم. در همين حال به توصيه يکي از دوستانم در يکي از گروه‌هاي شبکه اجتماعي وايبر عضو شدم. دوستم مي‌گفت: در اين گروه دکتر روانشناسي حضور دارد که مي‌تواند همه خصوصيات اخلاقي ومشکلات خانوادگي اعضاي گروه را تشخيص دهد و رفع کند. براي اولين بار آن دکتر از من تعريف و تمجيد و خصوصيات اخلاقي نيکويي را از طريق وايبر برايم بازگو کرد سپس از من خواست تا تصوير خودم را در شبکه اجتماعي قرار دهم که بتواند خصوصيات اخلاقي بيشتري را برايم عنوان کند من که فريب حرف‌ها و تعريف و تمجيدهاي او را خورده بودم عکسم را در شبکه اجتماعي گذاشتم و او با جملات دوپهلويي مانند ديگران را دوست داشته باش و يا به حسادت‌هاي اطرافيان توجهي نکن مرا شيفته خودش کرد. او در ارتباطات بعدي از من خواست براي تشخيص بيماري‌هاي دروني و ناراحتي‌هاي روحي تصاوير خصوصي‌ام را براي او ارسال کنم. من که تحت تاثير تبليغات سوء قرار گرفته بودم تصاوير بدون حجابم را به طور خصوصي در شبکه اجتماعي قرار دادم. وقتي او به ارسال عکس‌هاي من بدون هيچ‌گونه پوششي اصرار کرد تازه به خودم آمدم و از اين کار خودداري کردم اما او بلافاصله مرا تهديد کرد با اسيدپاشي و ايجاد مزاحمت براي اطرافيانم از من انتقام مي‌گيرد مگر آن که مبلغ کلاني را به او بپردازم. اين گونه بود که موضوع رابا محمد در ميان گذاشتم و آن کولي اخاذ در خرم‌آباد دستگير و مشخص شد، فردي بيکار و داراي تحصيلات سيکل است و همه افرادي که عضو گروه وايبري بودند و در شبکه‌هاي اجتماعي براي او تبليغ مي‌کردند از بستگانش هستند. اين جا بود که وقتي «مادرجانم» مرا در آغوش کشيد و دلداري‌ام داد تازه فهميدم که...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 11 تیر 1394  7:38 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

شرخر اينترنتي

مسير زندگي‌ام از زماني در بيراهه بدبختي قرار گرفت که براي قبولي در آزمون سراسري تلاش مي‌کردم. آن روزها فقط با چند تن از دوستانم ارتباط داشتم تا اين که به پيشنهاد يکي از آن‌ها به مصرف مواد مخدر روي آوردم و اين گونه بود که نه تنها همه چيزم را در قمار اعتياد باختم بلکه به کلاهبرداري مدرن اينترنتي و خلاف‌هاي ديگر روي آوردم تا اين که...

جوان ۳۱ ساله‌اي که به اتهام شرخري اينترنتي و کلاهبرداري دستگير شده بود به رئيس دايره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: پدرم وضعيت مالي خوبي داشت. همه نوع امکانات رفاهي و تحصيلي را برايم فراهم کرده بود. در مدارس غيرانتفاعي درس خواندم و هر سال با رتبه برتر مقاطع تحصيلي را پشت سر مي‌گذاشتم تا اين که بعد از گرفتن ديپلم تلاش کردم در رشته حقوق پذيرفته شوم چرا که از دوران کودکي با ديدن فيلم‌هايي که در آن‌ها وکلا از حق مردم دفاع مي کردند عاشق وکالت شده بودم و به همين منظور مدام در حال مطالعه بودم. گاهي نيز با چند تن از دوستان همکلاسي‌ام به کوچه باغ‌هاي اطراف محل سکونتم مي‌رفتم تا با يکديگر درس بخوانيم. در اين ميان روزي يکي از دوستانم شيء سفيد رنگي شبيه خاکه قند را از جيبش بيرون آورد و گفت با مصرف اين‌ها نه تنها تا صبح نمي‌خوابيد بلکه شاداب و سرحال مي‌شويد. آن روز براي اولين بار طعم مواد مخدر را چشيدم اما از آن جا که همواره شاگرد ممتاز بودم در رشته حقوق پذيرفته شدم. اين در حالي بود که ديگر نمي‌توانستم از دوستانم جدا شوم چرا که کم‌کم به مصرف مواد آلوده شده بودم. براي ادامه تحصيل به شهر ديگري رفتم اما همه پول‌هايي را که پدرم برايم مي‌فرستاد صرف خريد مواد مي‌کردم به همين خاطر نمي‌توانستم در کلاس‌هاي درس شرکت کنم. پس از آن که چند بار نتوانستم نمره قبولي را کسب کنم به ناچار دانشگاه را رها کردم و به تهران بازگشتم پدر و مادرم که فکر مي‌کردند من دانشگاه را به پايان رسانده‌ام دختر يکي از بستگانمان را برايم عقد کردند اما من نمي‌توانستم هزينه‌هاي زندگي را تأمين کنم به همين خاطر و براي آن که به ديگران اثبات کنم وکيل شده‌ام يک سايت غيرقانوني به عنوان مشاوره حقوقي با بهترين کارشناسي وکالت در اينترنت تأسيس کردم و در قالب مشاوره حقوقي از مردم کلاهبرداري مي‌کردم. ۳۰ عدد سيم‌کارت داشتم و پس از هر تخلف آن را عوض مي‌کردم. ديگران هم به خاطر اشراف کامل من به مواد قانوني فريب مي‌خوردند تا اين که تاجر مشهدي چک ۱۳۰ ميليوني خود را به من سپرد تا آن را نقد کنم. البته ۷ ميليون دستمزد گرفتم و ديگر پاسخش را ندادم، اما با رديابي‌هاي پليس فتاي خراسان رضوي دستگير شدم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 13 تیر 1394  7:16 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نقاب هاي زندگي!

همين دست هايي که امروز به خون برادرم آلوده شده است روزگاري براي هدايت و راهنمايي او به کار گرفته مي شد. من هيچ گاه قصد کشتن برادرم را نداشتم ...

جوان 34 ساله اي که برادرش را به خاطر درگيري هاي خانوادگي با ضربه چاقو کشته بود پس از تشريح جزئيات وقوع قتل در حضور قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد) به بيان ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: در رشته رياضي فيزيک تحصيل کردم اما نتوانستم در دانشگاه قبول شوم پس از بازگشت از خدمت سربازي به شغل تعميرات مبل روي آوردم تا اين که 6 سال قبل تصميم به ازدواج گرفتم مي خواستم به روش سنتي ازدواج کنم تا اين که خانواده ام دختر يکي از همسايگانمان را برايم کانديدا کردند و در حالي که من هيچ گاه شناختي از آن خانواده نداشتم پذيرفتم و بدين ترتيب با دختر همسايه که تحصيل در دانشگاه را به پايان رسانده بود ازدواج کردم. در همين حال برادر کوچک ترم نيز ورزش «بوکس» را رها کرده بود و به تعمير خودروهاي سنگين روي آورده بود هنوز 6 ماه بيشتر از برگزاري مراسم ازدواج ما نگذشته بود که برادرم نزد من آمد و عنوان کرد قصد دارد با خواهر همسر من ازدواج کند اين در حالي بود که من هنوز شناخت کافي از خانواده همسرم نداشتم و در واقع هنوز همه نقاب ها در زندگي ما کنار زده نشده بود. با اين حال دل برادرم را نشکستم چرا که اين دست ها همواره براي هدايت، سعادت و راهنمايي او به کار گرفته مي شد اين گونه بود که من و برادرم باجناق شديم و در يک ساختمان 2 طبقه زندگي مشترکمان را آغاز کرديم. بعدها متوجه شدم همسرم وقتي عصباني مي شود ، جيغ مي زند و حتما بايد چيزي را بشکند و يا شيئي را پرت کند تا کمي آرام بگيرد من هم در صورتي که او عصباني مي شد دستانش را مي گرفتم و در کنارش مي ماندم تا چند ساعت بعد آن موضوع را فراموش کند خواهرش نيز کاملا به اين نقطه ضعف او واقف بود و به طور دقيق مي دانست از چه نوع جملات و يا کلماتي براي عصباني کردن همسرم استفاده کند.به همين خاطر همواره درگيري هايي در زندگي ما به وجود مي آمد که در نهايت با دخالت بزرگ ترها خاتمه مي يافت تا اين که چند روز قبل از وقوع قتل قرار بود در مراسم جشن عقدکنان برادر همسرم شرکت کنيم اما وقتي من کمي دير به منزل رسيدم همسرم عصباني شد و به خاطر لجبازي از ميانه راه بازگشتيم ولي پس از آن همسرم به خاطر ناراحتي اش توپ واليبال برادرم را پاره کرد و اين جمله برادرم که نبايد اختيارت را دست زنت بدهي منجر به آتشي شد که زندگي ام را سوزاند همسرم با شنيدن اين جمله جيغ زد و ظروف بلوري را به طرف من و برادرم پرت کرد که در نهايت همين درگيري موجب شد تا دست من به خون برادرم آلوده شود حالا هم مي گويم حتي اگر شناخت از همسر آينده و خانواده اش يک سال هم طول کشيد بايد ...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 14 تیر 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها