0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عشق واهي...
 

تنها گرفتن يک شماره اشتباهي باعث شد تا گرفتار يک عشق واهي شوم و اين گونه زندگي ام به تباهي کشيده شود. هيچ گاه به دنبال برقراري روابط خياباني نبودم و نمي خواستم با آينده ام بازي کنم اما ...

دختر 20ساله اي که به اتهام فرار از منزل و به همراه يک جوان افغاني دستگير شده بود، وقتي فهميد جوان افغاني او را فريب داده است و اکنون نيز داشتن هرگونه ارتباطي را انکار مي کند، در ميان بهت و ناباوري به گوشه اتاق چشم دوخت و در حالي که بغض تلخي گلويش را مي فشرد به مشاور و مددکار اجتماعي طرقبه گفت: اهل يکي از شهرهاي غرب کشور و تک فرزند خانواده هستم. پدرم کارمند يکي از شرکت هاي بزرگ نفتي بود و ما از نظر مالي در وضعيت بسيار مناسبي قرار داشتيم. زندگي خوب و همراه با رفاه ما زبانزد دوستانم بود و آن ها هميشه آرزو مي کردند کاش جاي من بودند و مي توانستند از اين همه امکانات رفاهي استفاده کنند اما همه تيره روزي ها و بدبختي هاي من از روزي شروع شد که زمزمه ازدواج مجدد پدرم در بين اطرافيان پيچيد. من و مادرم هيچ وقت نمي توانستيم اين موضوع را باور کنيم ولي ماجرا واقعيت داشت چراکه روزي پدرم خودش اين حقيقت را مطرح کرد و به مادرم گفت چند روز ديگر قرار است زني را به عقد خودش در آورد. آن شب مادرم خيلي گريه کرد و سعي داشت پدرم را از اين کار منصرف کند اما پاسخ مادرم ضربات سيلي و مشت و لگدي بود که بر پيکر ضعيفش اصابت مي کرد.

بالاخره پدرم با آن زن جوان که تقريبا همسن من بود ازدواج کرد اما وقتي حدود ظهر مراسم عقد کنان برگزار شد، عصر همان روز نيز مادرم سکته کرد و جان سپرد. در واقع مراسم عروسي و عزا به هم آميخت. من ديوانه وار گريه مي کردم و پدرم را مسبب اين مصيبت بزرگ مي دانستم. از آن روز به بعد دختر تنهايي شده بودم که فقط يکي از دوستانم به نام نازنين مونس و همدم من بود و مدام تلفني با او درد دل مي کردم. حدود يک ماه قبل وقتي قصد داشتم با نازنين صحبت کنم به اشتباه شماره يک جوان افغاني را گرفتم. او با مهرباني پاسخم را داد و از آن روز به بعد ارتباط تلفني ما ادامه يافت. به طوري که ديگر به او نيز همانند نازنين وابسته شده بودم. هفته قبل حبيب از من خواست به محل کارش واقع در مشهد بيايم تا با يکديگر ازدواج کنيم من هم با برداشتن مقداري پول از خانه فرار کردم و نزد حبيب آمدم. او چند روز مرا در خانه مجردي خودش که در محل کارش بود نگه داشت و ... اما ديروز که توسط پليس دستگير شديم او همه چيز را انکار کرد و تازه فهميدم حبيب فقط قصد سوءاستفاده از مرا داشته است. حالا هم نمي دانم عاقبت اين سيه روزي چه خواهد شد ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 9 خرداد 1394  9:05 AM
تشکرات از این پست
siryahya rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زندان باز...!
 

او خيلي راحت ۶ سال تمام مرا فريب داد و در حالي که من با سختي روزگار مي گذراندم، همسرم به بهانه پرداخت بدهي هايش نتيجه زحمات مرا براي همسر دومش هزينه مي کرد و من نه تنها از اين موضوع اطلاعي نداشتم بلکه فکر مي کردم همسرم شب ها را در زندان به سر مي برد و به قول خودش در «زندان باز» است اما...

زن ۲۱ ساله در حالي که احساس مي کرد همه آرزوهايش با وزش ناگهاني يک توفان سهمگين در زندگي اش نابود شده است، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد گفت: ۱۴ سال بيشتر نداشتم که عمه ام مرا براي پسر دردانه اش خواستگاري کرد. هومن پسري مغرور و خوشگذران بود که پس از اتمام خدمت سربازي در کارهاي ساختماني فعاليت مي کرد. بارها او را در حال ايجاد مزاحمت براي دختران ديده بودم و به همين دليل هيچ علاقه اي به او نداشتم اما با اصرار اطرافيانم مجبور شدم با هومن ازدواج کنم اگر چه فکر مي کردم او پس از ازدواج از کارهاي زشت خود دست مي کشد اما باز هم روزي او را با دختري ديدم که از خوش نامي برخوردار نبود و به دليل رفتارها و حرکات زننده اش در دوران نامزدي، همسرش او را طلاق داده بود. آن روز وقتي موضوع را به هومن گفتم او همه چيز را انکار کرد و گفت: از دوران نوجواني به من علاقه داشته است و فرد ديگري را دوست ندارد. من هم با شنيدن اين جملات سوءظن ها را کنار گذاشتم و با صداقت زندگي خوبي را در کنار هومن شروع کردم. از همان سال هاي آغاز زندگي با آن که باردار بودم در يک کارگاه توليدي مشغول به کار شدم تا خانواده ام در رفاه و آسايش باشند اما هنوز چند ماه از زندگي مشترکمان نگذشته بود که هومن چند روز ناپديد شد. در حالي که با نگراني در جست وجوي او بودم يک روز ظهر هراسان وارد خانه شد و گفت: در اين مدت به دليل ضمانت چکي با مبلغ بالا دستگير شده است و حالا نيز صادر کننده چک که از دوستانش است، متواري شده و او بايد پاسخگوي بدهکاري دوستش باشد. آن روز هومن اضافه کرد که او را به «زندان باز» منتقل کرده اند تا روزها براي پرداخت بدهکاري کار کند و شب ها نيز به زندان بازگردد. من هم که خود را شريک زندگي همسرم در تلخي ها و شادي هاي زندگي مي دانستم همه پس اندازهايم را به او مي دادم تا از زندان رهايي يابد. با اين وجود هر روز که از زندگي مشترک ما مي گذشت متوجه تغيير و سردي رفتار او مي شدم به طوري که ديگر هيچ گونه علاقه اي را نسبت به يکديگر احساس نمي کرديم تا اين که چند روز قبل يکي از دوستان همکلاسي ام پرده از راز هومن برداشت و من هراسان و نگران به سوي آدرسي رفتم که همکلاسي ام داده بود. آن جا بود که فهميدم هومن ۶ سال قبل با همان دختر مطلقه اي که در زمان نامزدي با او ديده بودم، ازدواج کرده است و فرزند ۵ ساله اي نيز دارد و «زندان باز» هم تنها بهانه اي بود تا بتواند شب ها در کنار او باشد و با پول هاي من زندگي کند. حالا با آن که ۲ فرزند دارم، نمي دانم آينده ام چگونه رقم مي خورد و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 10 خرداد 1394  1:10 PM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بدتر از گناه ...
 

نمي خواستم بيشتر از اين زنده بمانم و در دنيايي که دروغ و واقعيت را نمي شود از يکديگر تشخيص داد زندگي کنم. وقتي به راحتي در شبکه هاي اجتماعي فريب مردي حيله‌گر را خوردم و همسرم آن گونه به من بدبين شد که براي حفظ آبرويش از من شکايت کرد ديگر چگونه مي توانستم خلاف اين موضوع را اثبات کنم.زن جوان که با کمک همسايه اش از مرگ حتمي نجات يافته بود پس از آن که فهميد پليس فتا حقيقت ماجرا را افشا کرده و بي گناهي او محرز شده است لبخندي از رضايت زد و گفت نمي دانم چرا به اين کار ناشايست و بدتر از گناه دست زدم اما آن روز وقتي تصاوير و مطالب زننده را در شبکه اجتماعي ديدم که همه حيثيت و آبرويم را بر باد داده بود ديگر چيزي نمي فهميدم و به شدت دچار بيماري روحي و رواني شده بودم نمي دانستم چه کسي تصاوير مرا در شبکه اجتماعي منتشر کرده و آن همه مطالب زشت و شرم آور را در زير عکسم نوشته بود شوهرم با ديدن آن مطالب از من شکايت کرد من هم که به هيچ وجه نمي توانستم واقعيت ماجرا را براي او اثبات کنم فقط ديوانه وار فرياد مي‌کشيدم که بي گناهم !! آن روز وقتي همسرم از منزل بيرون رفت ديگر حال خودم را نمي فهميدم به همين خاطر هم دست به گناهي بزرگ زدم چرا که در يک حالت روحي و رواني خاصي قرار گرفته بودم و از اين موضوع به شدت رنج مي بردم آن روز در يک اقدام گناه آلود تصميم گرفتم به زندگي‌ام پايان بدهم اما در حالي که آخرين نفس هاي زندگي را مي کشيدم صداي زن همسايه را شنيدم که با ديدن وضعيت من وحشت زده با اورژانس تماس گرفت و ديگر چيزي نفهميدم تا اين که وقتي چشمانم را گشودم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم که چند واحد خون به من تزريق شده بود اين جا بود که فهميدم مردي براي پنهان کردن روابط ناسالم خود در شبکه هاي اجتماعي مرا قرباني خلافکاري هاي خودش کرده تاهمسرش به روابط پنهاني او مشکوک نشود. زن جوان ادامه داد ماجرا از آن جا آغاز شد که روزي مردي که خود را متاهل معرفي مي کرد با ارسال مطلبي در شبکه لاين از من خواست تا عضو گروه آن ها شوم من هم به سادگي قبول کردم و بدين ترتيب ارسال مطالب و فيلم وعکس در آن گروه به يک حالت روزمره درآمد از آن روز به بعد تقريبا به عضوي فعال تبديل شده بودم که مطالب زيادي را به اشتراک مي گذاشتم اين در حالي بود که متاسفانه آن مرد در فضاي واقعي زن ديگري را به طور پنهاني به عقد موقت خود درآورده بود ولي وقتي همسرش ماجراي روابط پنهاني او را متوجه مي شود آن مرد براي بي گناه جلوه دادن خود و پنهان کردن خلاف کاري هايش تصاوير مرا به همراه مطالب زننده در حضور همسرش منتشر مي کند تا به او ثابت کند که با کسي رابطه ندارد چرا که همسر آن مرد با ديدن تصوير من در گوشي همسرش فکر مي کرد که او با من ارتباط دارد و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 11 خرداد 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پدر دلشکسته
 

در دوران جواني، پس از سال ها راز و نياز، بالاخره صاحب پسري شدم تا پشت و پناهم باشد و من از ديدن قامت رشيد او لذت ببرم. من سال هاي جواني ام را پاي اين پسر ريختم و آنچه در توان داشتم، براي سعادت و آسايش او تلاش کردم اما امروز وقتي زير ضربات مشت و لگد او قرار مي گيرم، آرزو مي کنم کاش هيچ گاه... مرد 58 ساله که گويي سختي هاي روزگار کمرش را خم کرده و چهره اش را در هم شکسته است، در حالي که با دست هاي لرزان و چروکيده اش قطرات اشک را از صورتش پاک مي کرد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: ديگر طاقت مشت و لگدهاي پسر جوانم را ندارم با هر زخمي که در بدنم ايجاد مي کند، گويي تکه اي از قلبم را به آتش مي کشد و من ديگر تحمل کارهاي وحشيانه او را ندارم و مي خواهم قانون بين ما حکم کند؛ چرا که هيچ پدري حق نفرين کردن فرزندش را به خود نمي دهد. مرد ميانسال سپس آهي کشيد و ادامه داد: پس از سال ها راز و نياز صاحب پسري شديم. آن روزها من و همسرم سر از پا نمي شناختيم و از سر ذوق و شوق فراوان، مدام به گونه هايش بوسه مي زديم ماه ها و سال ها مي گذشت و ما از ديدن شادي هاي کودکانه فرخ لذت مي برديم و همه امکانات را براي رفاه و آسايش او فراهم مي کرديم. فرخ را در مدارس غيرانتفاعي ثبت نام کرديم و هزينه هاي زيادي را براي شرکت وي در کلاس هاي ورزشي مي پرداختيم او شاگرد ممتازي بود و در رشته ورزشي تکواندو نيز پيشرفت چشمگيري داشت. هرگاه با دوستانش درگير مي شد و آن ها را کتک مي زد، بلافاصله با پرداخت پول رضايت طرف مقابل را جلب مي کردم تا پاي پسرم به کلانتري باز نشود. 15 ساله بود که از من خواست برايش موتورسيکلت بخرم اما چون گواهينامه نداشت، نمي توانستم اين کار را انجام بدهم با اين حال با اصرار مادرش، در برابر خواسته او تسليم شدم؛ ما آن قدر سرگرم محبت هاي افراطي شده بوديم که از تربيت صحيح فرزندمان غافل مانديم او ديگر توجهي به نصيحت هاي ما نداشت و ما نيز نمي توانستيم کنترلي بر رفتار و کردار او داشته باشيم. شب ها دير به منزل مي آمد و صبح ها نيز با تاخير به مدرسه مي رفت. افت تحصيلي او آن قدر شدت گرفت که ديگر از مدرسه اخراج شد تا اين که روزي متوجه بوي سيگار از انباري منزل شدم و فرخ را در حال استعمال مواد مخدر صنعتي ديدم. آن روز او با بي شرمي مرا کتک زد و پس از آن هم همواره براي تامين هزينه هاي اعتيادش، من و مادرش را زير ضربات مشت و لگد مي گرفت. اين گونه بود که دلم شکست و همه غرور پدري ام فرو ريخت. من زماني به خود آمدم که ديگر دير شده بود و از ترس تيغه چاقوي او تاب مقاومت نداشتم. او موتورسيکلت و طلاهاي مادرش را فروخت و حرمت پدر و مادرش را نيز از بين برد. امروز دست به دامان قانون شدم شايد... .

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 12 خرداد 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کوله بار خلاف!
 

اگرچه هنوز تصوير کمرنگي از مادرم در ذهن دارم، اما با حرف هايي که مادربزرگم درباره او مي گويد دوست ندارم او را پيدا کنم و به همين دليل هم خبري از مادرم ندارم چرا که احساس مي کنم اگر من در 13سالگي معتادي پرمصرف و سارقي حرفه اي شده ام به خاطر آن است که پدر و مادرم زندگي آشفته و توام با فلاکت و خلافکاري داشته اند...

نوجوان 13ساله اي که به اتهام سرقت اموال يک مسافر دستگير شده و با صدور حکمي از سوي مقام قضايي قرار بود زندگي تازه اي را در مرکز بهزيستي آغاز کند در تشريح زندگي اش به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شانديز گفت: بخشي از عمرم را در بهزيستي گذرانده ام و مدتي را نيز نزد مادر بزرگ و عمويم سپري کرده ام و از خانواده خودم به جز موارد اندک چيزي به خاطر ندارم آن چه مي گويم سخناني است که از مادر بزرگم شنيده ام، او مي گفت پدرم در سال آخر دانشگاه عاشق مادرم شد و به همين خاطر قبل از گرفتن مدرک، ترک تحصيل کرد و پس از ازدواج زندگي خود را نزد خانواده مادرم در يکي از شهرهاي مرزي کشور آغازکرد. پدر بزرگم (پدر مادرم) فرد خلافکاري بود که در زمينه فروش موادمخدر فعاليت داشت پدرم نيز در مدت کوتاهي که نزد آن ها بود از وضعيت مالي خوبي برخوردار شد. روزگار آن ها خوب بود تا روزي که ماموران انتظامي پدرم و تعدادي از دوستانش را به همراه مقاديري مواد مخدر و اسلحه و نارنجک دستگير کردند آن زمان من 3ساله بودم که پدرم روانه زندان شد و مادرم نيز از او طلاق گرفت و با يک راننده تاکسي تلفني ازدواج کرد. آن روزها همه اموال پدرم را هم فروخته بودند تا براي آزادي او هزينه کنند من هم نزد مادربزرگم زندگي مي کردم و او مدام از مادرم بدگويي مي کرد تا اين که مادربزرگم به زاهدان رفت و مرا نزد عمويم گذاشت آن ها مرا معتاد کردند و مجبور بودم کنار بانک ها گدايي کنم که روزي ماموران مرا دستگير کردند و تحويل بهزيستي دادند آن جا به خاطر استعدادي که داشتم به صورت جهشي تا کلاس پنجم درس خواندم 10ساله بودم که پدرم از زندان آزاد شد و مرا از بهزيستي تحويل گرفت.او چوپاني مي کرد و من هم ضايعات جمع مي کردم تا اين که دوباره معتاد شدم و هر روز مقدار مصرفم بالا مي رفت. پس از آن به طرقبه و شانديز آمدم و در يک رستوران مشغول کار شدم، ولي درآمدم به حدي نبود که بتوانم روزي 30هزار تومان هزينه مواد مخدر صنعتي را تامين کنم. ديروز هنگامي که از کنار چادر مسافرتي خالي از سکنه عبور مي کردم ناگهان وسوسه شدم پول هاي نقد آن ها را سرقت کنم و با چاقو گوشه چادر را پاره کردم که توسط ماموران دستگير شدم حالا هم مي خواهم دوباره به بهزيستي بروم شايد اين بار مسير زندگي ام تغيير کند، اما ديگر به دنبال پدر و مادرم نخواهم رفت چرا که ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 16 خرداد 1394  8:44 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پرونده سازي
 

اگر چه با هوشياري مأموران پليس فتا، پشت پرده «پيامک هاي زشت» افشا و با اثبات بي گناهي من، مشخص شد که همسرم براي تحت فشار قرار دادن من در ماجراي طلاق و تضييع حق و حقوق قانوني ام به اين کار «شرم آور» دست زده، تا جايي که نه تنها با آبرو و حيثيت من بازي کرده است، بلکه چيزي نمانده بود با اين اسناد و مدارک در دادگاه نيز محکوم شوم. با اين وجود اکنون فهميدم با راه دادن دوست مطلقه ام به زندگي خصوصي ام و دلسوزي هاي بي جا، اشتباه بزرگي را مرتکب شدم که...

زن جواني که با اعترافات همسرش و لو رفتن ماجراي «پرونده سازي» از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد، در حالي که از سر شوق مدام بر صورت دختر ۵ ساله اش بوسه مي زد به رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: ۱۸ ساله بودم که با سپهر ازدواج کردم. او کارمند بود و به خاطر علاقه اي که به يکديگر داشتيم زندگي شيريني داشتيم. در همين ايام با کمک همسرم تحصيلاتم را تا مقطع فوق ديپلم ادامه دادم. اين در حالي بود که تولد «بهاره» زيبايي ديگري به زندگي مان بخشيده بود و من براي تربيت صحيح او ديگر به تحصيلاتم ادامه ندادم، اما اين زندگي شيرين از روزي به تلخي گراييد که پاي «نوشين» به زندگي خصوصي ام باز شد. من و او از دوران دبيرستان با يکديگر دوست بوديم. نوشين که پس از طلاق به زني تنها و افسرده تبديل شده بود به همين خاطر هم گاهي ساعت ها با من درد دل مي کرد. روابط ما به جايي رسيد که حتي زماني که من در منزل حضور نداشتم او به خانه ام رفت و آمد مي کرد و من از سر دلسوزي به او محبت مي کردم و نمي خواستم آن زن تنها را برنجانم ولي طولي نکشيد که با تغيير رفتارهاي همسرم به روابط مخفيانه آن ها پي بردم تا جايي که همسرم با بي شرمي تمام عنوان کرد عاشق نوشين شده است و مي خواهد با او ازدواج کند. با شنيدن اين جملات دردناک دست دخترم را گرفتم و به منزل پدرم رفتم. پس از آن هم از دادگاه تقاضاي مهريه و طلاق کردم. چند ماه بعد همسرم کپي پيامک هاي زشت و زننده اي را به دادگاه ارائه داد که همه آن ها حکايت از روابط نامشروع من با مردان نامحرم داشت که برخي از آن ها نيز از شماره تلفن شخصي من ارسال شده بود. اگر چه حيرت زده بودم، اما نمي توانستم بي گناهي ام را ثابت کنم. در همين گيرودار «سپهر» پيامکي با اين عنوان که «اگر مي خواهي شلاق نخوري مهريه ات را ببخش و از زندگي ام بيرون برو!» برايم ارسال کرد، مأموران با ظن به اين پيامک همسرم را دستگير کردند که مشخص شد او با ترفندي خاص و سوء استفاده از تلفن همراهم که گاهي دست دخترم بود، «پيامک هاي زشت» را براي محکوم کردن من در دادگاه منتشر کرده است و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 17 خرداد 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آتش لجبازي
 

هميشه فکر مي کردم نيروهاي انتظامي فقط مجرمان را دستگير مي کنند و يا با گشت زني هاي خود از وقوع جرم پيشگيري مي کنند، اما نمي دانستم مراکزي مانند دايره مشاوره و مددکاري نيز در کلانتري ها وجود دارد که صادقانه براي استحکام زندگي زوج هاي جوان و حل مشکلات خانوادگي آن ها تلاش مي کنند امروز وقتي ماموران مرا به اتهام فرار از منزل دستگير کردند اتفاقي افتاد که ...

زن جوان در حالي که تا ساعتي قبل زندگي اش را در آستانه نابودي مي ديد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: همه چيز از لجبازي هاي من شروع شد. اما باور نمي کردم روزي همين لجبازي ها زندگي ام را در آستانه نابودي قرار دهد. از 7 سال قبل که با سجاد ازدواج کردم در برابر هر کاري موضع مي گرفتم و سعي مي کردم با لجبازي هاي بي جا خودنمايي کنم به همين خاطر مدام با همسرم مشاجره مي کردم جر و بحث هاي ما در حالي به ناسزاگويي مي انجاميد که در نهايت يکي از ما مجبور به ترک منزل مي شد بارها وسايلم را جمع کردم و با حالت قهر به منزل پدرم رفتم. زندگي ما اين گونه ادامه داشت تا اين که مدتي قبل دوباره خانه ام را ترک کردم اما اين بار انتظارم براي آمدن سجاد پاياني نداشت هر چه منتظر ماندم تا شايد سجاد به دنبالم بيايد و يا واسطه اي براي بازگشت من بفرستد فايده اي نداشت.

يک هفته بعد از اين ماجرا همسرم به همراه برادر بزرگ ترش به منزل پدرم آمدند و عنوان کردند که به صورت توافقي از يکديگر جدا شويم اگرچه از صميم قلب سجاد را دوست داشتم و راضي به طلاق نبودم، اما باز هم به خاطر غرور بي جا و لجبازي خوشحالي ام را از ديدن سجاد پنهان کردم و گفتم با طلاق موافقم. خانواده هاي ما نيز که از اين وضع خسته شده بودند به جدايي ما رضايت دادند طولي نکشيد که صيغه طلاق بين ما جاري شد 2 روز بعد براي تحويل گرفتن جهيزيه و ديدن فرزند خردسالم به منزل اجاره اي همسرم رفتم اما وقتي دوباره نگاهمان با يکديگر تلاقي کرد تصميم گرفتيم گذشته را فراموش کنيم و من هم دست از لجبازي بردارم و زندگي دوباره اي را آغاز کنيم اما همان لحظه خانواده هايمان از راه رسيدند و همه چيز به هم ريخت وقتي موضوع زندگي دوباره را با مادرم در ميان گذاشتم او مرا از خانه اش بيرون کرد و گفت: ديگر به اين جا بازنگرد سجاد هم شرايط مشابه مرا داشت و به تلفن هايم پاسخ نمي داد. در خيابان ها آواره و سرگردان بودم که ماموران مرا دستگير کردند و پس از تماس با همسرم او به همراه فرزندم به کلانتري آمد و پس از مشورت با مشاور و همچنين راهنمايي هاي جانشين کلانتري تصميم گرفتيم زندگي تازه اي را در کنار هم آغاز کنيم و از اين که آرامش و گذشت به زندگي ام بازگشته است خيلي خوشحالم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 18 خرداد 1394  7:55 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خواستگارنما
 

وقتي شنيدم خواستگارم در يکي از کشورهاي عربي شرکت بزرگ تجاري دارد آن قدر ذوق زده شده بودم که نمي توانستم خوشحالي ام را پنهان کنم. دوست داشتم هرچه سريع تر مجلس جشن تمام شود تا بتوانم با خواستگارم به صورت تلفني صحبت کنم. ماجراي خواستگاري را از خانواده ام پنهان کردم تا پس از قطعي شدن موضوع، آن ها را در جريان بگذارم، اما همين ارتباط تلفني پنهاني مرا در گرداب مشکلي انداخت که...

دختر ۱۸ ساله که نمي توانست از شدت شرم به چهره پدرش نگاه کند و خجالت زده به کف اتاق رئيس اداره اجتماعي پليس فتا چشم دوخته بود به تشريح ماجرا پرداخت و گفت: در سال آخر دبيرستان تحصيل مي کنم. پدرم از وضعيت مالي خوبي برخوردار است و يک شرکت توليد لوازم چوبي دارد. حدود ۲۰ روز قبل وقتي در يک مجلس جشن و سرور شرکت کرده بودم زني را ديدم که از همسايگان خيلي قديمي ما در منطقه ديگري از مشهد بود. آن زمان من دختر خردسالي بودم و تنها تصويري از آن زن در ذهنم باقي مانده بود ولي پس از آن که وضعيت مالي پدرم بهتر شد و ما در منطقه احمدآباد ساکن شديم ديگر او را نديده بودم. آن روز آن زن از وضعيت زندگي خودش گفت که همسرش به دليل بيماري قلبي فوت کرده و پسرش نيز که الان جواني ۲۶ ساله است شرکت بزرگ تجاري در خارج از کشور دارد. آن زن سپس با تعريف و تمجيد از من، ادعا کرد که از همان دوران کودکي دوست داشته من عروس او باشم بعد از آن هم شماره تلفن پسرش را به من داد و با اين ادعا که او هم اکنون در ايران حضور دارد از من خواست براي آشنايي بيشتر با پسرش تماس بگيرم. با شنيدن اين حرف ها لحظه شماري مي کردم تا هرچه زودتر مراسم جشن پايان يابد. ساعتي بعد وقتي با پژمان تماس گرفتم آن چنان از درآمدهاي چندصد هزار دلاري و روياي زندگي در خارج از کشور سخن گفت که من همه چيز را فراموش کردم و تنها به ازدواج با او مي انديشيدم. آن روز براي آشنايي بيشتر يکي از عکس هايم را از طريق شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه براي او فرستادم روز بعد پژمان دوباره با من تماس گرفت و آن قدر از ادب و زيبايي من تعريف کرد که ديگر همه چيز را مطابق ميلم مي ديدم. آن روز به درخواست پژمان حدود ۴۰ عکس بسيار خصوصي از خودم برايش ارسال کردم ولي شادماني هاي من تنها چند روز طول کشيد چرا که پژمان از من خواست مبلغ ۵ ميليون تومان به حسابش واريز کنم وگرنه عکس هاي زننده اي را که برايش فرستادم منتشر مي کند. التماس هايم فايده اي نداشت تا اين که موضوع را با پدرم درميان گذاشتم و شکايت کرديم وقتي پژمان و مادرش دستگير شدند مشخص شد او جواني بيکار است که در مشهد ساکن است و از طريق شبکه هاي اجتماعي با کمک مادرش از دختران جوان اخاذي مي کند.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 19 خرداد 1394  9:00 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ضمانت تلخ
 

اعتماد بي جا و يک سهل انگاري احمقانه، زندگي ام را به هم ريخت و طوري از چاله به چاه افتادم که ديگر راه حلي براي نجات خود و خانواده ام از اين وضعيت نمي يابم بارها شنيده بودم که کلاهبرداران همواره در کمين افرادي هستند که دچار مشکل شده اندو يا روياهاي بلندپروازانه در سر دارند، اما من درحالي گرفتار يک کلاهبردار شدم و ميليون ها تومان را از دست دادم که مادرم نيز در شرايط جسمي بدي قرار دارد...

زن 25ساله اي که با نگاه کردن به دستبندهاي فلزي نمي توانست لرزش دستانش را پنهان کند در حالي که اضطراب و نگراني سراسر وجودش را فراگرفته بود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سجاد مشهد گفت: اگرچه امروز حلقه هاي قانون بر دستان من گره خورده است، اما من نه تنها بي گناهم بلکه خودم طعمه يک فرد شياد و کلاهبردار شده ام. زن جوان آهي کشيد و ادامه داد، پدرم کارمند ساده يک شرکت است و من نيز براي کمک به مخارج زندگي همسر و فرزندم در يک کارخانه توليدي مشغول کار هستم، اما مشکلات ما از چند سال قبل، هنگامي شروع شد که مادرم به بيماري خاص و سختي مبتلا شد از آن روز به بعد همه پس اندازهايمان را صرف درمان و تامين داروهاي مادرم مي کرديم پدرم با کارکردن در دو شيفت، سعي مي کرد همه تلاشش را براي تامين مايحتاج زندگي به کار گيرد. دوست نداشتيم مادرمان احساس کمبود کند چرا که تحمل درد بيماري براي او کافي بود از سوي ديگر نيز پزشک معالج، مادرم را در نوبت پيوند عضو قرار داده بود و ما انتظار مي کشيديم تا او سلامتي اش را بازيابد تا همچنان دستان پرمهرش را روي سرمان احساس کنيم از طرفي هم براي تامين هزينه هاي عمل جراحي و مخارج بيمارستان دچار مشکل بوديم و همين امر موجب غمگيني و افسردگي پدرم شده بود تا اين که روزي هنگام مطالعه يک آگهي دريافت سريع و راحت يک وام بلافاصله با شماره تلفن درج شده، تماس گرفتم و قرار شد فرد آگهي دهنده مبلغ 80ميليون تومان در قبال دريافت 8ميليون تومان برايمان وام بگيرد آن قدر خوشحال بودم که حتي فکر نکردم در مورد درستي و يا نادرستي آگهي تحقيق کنم بلافاصله همه پس اندازهايم و مدارک لازم براي ضمانت وام را به آن مرد دادم تا سريع تر مراحل دريافت وام را طي يک ماه انجام دهد چند ماه از زمان ارائه مدارک و ضمانت بانکي من گذشت، اما خبري از وام نشد آن مرد هم ديگر به تلفن هايش پاسخ نداد. تنها احتمال مي دادم که آن مرد شياد مبلغ 8ميليون تومان را از من کلاهبرداري کرده است، اما روز گذشته وقتي براي رفتن به کارخانه از منزل خارج شدم ناگهان ماموران انتظامي مرا به خاطر پرداخت نکردن اقساط وام 80ميليوني يک موسسه مالي و اعتباري دستگير کردند اين جا بود که فهميدم او با مدارک ضمانت من وام 80ميليوني را هم دريافت کرده است. حالا نمي دانم ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 20 خرداد 1394  10:22 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دامادي با هويت جعلي!
 

مي خواستم با معرفي خودم به عنوان يک جوان ايراني و ازدواج با دختري پول دار به همه آرزوهايم برسم و زندگي راحتي را تجربه کنم. بارها در فيلم هاي تلويزيوني و ماهواره اي ديده بودم که چگونه پسر فقيري بر اثر حوادث روزگار با دختري آشنا مي شود و زندگي اش تغيير مي کند. اين گونه بود که من هم با تهيه يک شناسنامه جعلي قصد ازدواج با دختري ايراني را داشتم که در مراسم عقد همه چيز به هم ريخت و مشخص شد داماد مرده است!...

جوان افغاني که از مدتي قبل و به طور غيرمجاز در ايران زندگي مي کرد و به اتهام استفاده از سند مجعول محکوم شده بود، درباره چگونگي ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد گفت: وقتي در کشور خودم بودم وضعيت مالي مناسبي نداشتم اگر چه در يک کارگاه خياطي کار مي کردم، اما درآمدم براي تأمين هزينه هاي زندگي کافي نبود. وقتي در فيلم هاي تلويزيوني و ماهواره اي پسراني را مي ديدم که سرنوشتشان با يک ماجراي ساده عوض مي شود همواره به اين فکر مي کردم که با يک دختر پول دار ازدواج کنم اما شرايط هيچ گاه برايم فراهم نمي شد و من به سختي روزگار مي گذراندم تا اين که ۲ سال قبل برخي از دوستان و بستگانم که به طور غيرقانوني و در پي يافتن کار به ايران آمده بودند، مرا نيز وسوسه کردند تا به مشهد بيايم و در اين جا کار کنم. اين گونه بود که من هم همه پس اندازهايم را برداشتم و به ايران آمدم. ديگر از وضعيت مالي بهتري برخوردار شده بودم و در کارگاه هاي زيرزميني کار مي کردم تا اين که يک دختر ايراني توجهم را به خودش جلب کرد. من که در يک لحظه عاشق شده بودم با ديدن وضعيت مالي خوب آن دختر، تصميم به ازدواج گرفتم اما نمي توانستم خودم را افغاني معرفي کنم. در پي تهيه يک شناسنامه ايراني بودم که روزي با مرد شيک پوشي در يک فروشگاه مواد غذايي آشنا شدم. او خودش را کارمند اداره معرفي کرد و گفت مي تواند با همکاري يکي ديگر از همکارانش به ازاي دريافت ۷ ميليون تومان برايم شناسنامه ايراني تهيه کند. من هم ۷ ميليون تومان و عکس هايم را به او دادم و در حالي که شناسنامه ايراني را در دستم مي فشردم با خوشحالي به خواستگاري آن دختر رفتم. همه چيز خيلي راحت به سرانجام رسيد و قرار شد در تاريخ معيني و براي برگزاري مراسم عقد به دفتر ثبت ازدواج برويم. آن روز خيلي خوشحال بودم و تنها سعي کردم آشناياني را که در مشهد داشتم به مراسم جشن دعوت کنم تا خانواده عروس متوجه افغاني بودن من نشوند، اما وقتي همه در محضر ثبت ازدواج جمع شدند و متصدي محضر مشخصات مرا در رايانه ثبت کرد، ناگهان فرياد زد: «داماد که مرده است!» با اين جمله همه چيز لو رفت و مجلس به هم ريخت و من هم به خاطر استفاده از شناسنامه يک فرد مرده محکوم شدم. شايان ذکر است به دستور سرهنگ رضاپور (رئيس کلانتري امام رضا(ع)) عاملان فروش و جعل شناسنامه نيز در يک عمليات پليسي و در بازار امام رضا(ع) مشهد دستگير شدند و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 21 خرداد 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ايستگاه بدبختي
 

نمي دانم چرا قطار زندگي من فقط در ايستگاه هاي بدبختي توقف مي کند و هيچ گاه رنگ سعادت و خوشبختي را نمي بينم اگرچه هميشه سعي کرده ام با قناعت زندگي کنم و به خانواده ام عشق بورزم، اما همواره فريب چرب زباني و چاپلوسي ديگران را خورده ام و زندگي ام به نابودي کشيده شده است و در دام کلاهبرداران يا انسان هاي بي مسئوليت و معتادي گرفتار شده ام که ...

زن 29 ساله اي که به اتهام فريب در ازدواج از همسرش شکايت کرده بود درحالي که معتقد بود، حرف هاي ديگران، تصميم هاي نادرست، زودباوري و اعتمادهاي نابجا موجب شده است هيچ گاه گل هاي پژمرده در زندگي اش فرصت دوباره شکفتن نيابند، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: در تمام 29 بهاري که از عمرم سپري شده است هيچ گاه رنگ سبزي و طراوت را نديده ام با خود مي انديشم اي کاش زندگي همانند فيلمي بود که مي شد سکانس هاي آن را تغيير داد.

زن جوان ادامه داد: 17ساله بودم که با عماد ازدواج کردم، اما هنوز لحظه زيباي پوشيدن لباس عروس در ذهنم بود که با چهره خشن همسرم روبه رو شدم و خيلي زود فهميدم که او به مواد مخدر صنعتي اعتياد دارد اما ديگر کيميا را باردار بودم و نمي توانستم از او جدا شوم مجبور بودم کتک ها و ناسزاهاي او را هنگامي که خمار مي شد تحمل کنم.

اما هر انساني ظرفيتي دارد من هم بالاخره صبرم به پايان رسيد و در حالي که کيميا هفتمين بهار زندگي اش را پشت سر مي گذاشت به روزگار سياهم پايان دادم و با آن که به خاطر دوري از فرزندم اشک مي ريختم از عماد طلاق گرفتم از آن روز به بعد 4سال را بدون دخترم سپري کردم و زندگي سختي داشتم، اما بيشتر از هرچيز نگاه ها، حرف ها و طعنه هاي ديگران عذابم مي داد تا اين که 3ماه قبل با مرد 62ساله اي آشنا شدم پوريا مدعي بود 2بار ازدواج کرده است او مي گفت همسرانش ، زنان صادقي نبودند و به او خيانت مي کردند او که خود را داروساز و فردي سرشناس و تحصيلکرده معرفي مي کرد مدعي بود به دنبال زندگي آرام و توام با آسايش است من هم که فريب چرب زباني و ادعاهاي او را خورده بودم، بدون تحقيق و مشورت به عقد او درآمدم اما هنوز 2ماه از ازدواج ما نگذشته بود که پوريا چند روز به منزل نيامد، هنگامي که در جست وجوي شوهرم بودم زن جواني به منزلم آمد و گفت پوريا تو را هم فريب داده است من هم همسر دوم او هستم او مردي بيکار و داراي مشکلات اخلاقي است که تحصيلات ابتدايي دارد و هم اکنون به اتهام کلاهبرداري در زندان به سر مي برد و من هم به خاطر چشم هاي ناپاک و روابط خياباني او با زنان ديگر، قصد دارم از او طلاق بگيرم.... با شنيدن اين حرف ها احساس کردم دوباره آوار بدبختي بر سرم فرو ريخت و من مانده ام که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 23 خرداد 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پرايدسوار...!
 

از همان دوران کودکي اهل نزاع و درگيري بودم هيچ دعوايي در مدرسه به راه نمي افتاد مگر آن که در يک سوي ماجرا پاي من در ميان باشد حتي در آخرين سال دوران ابتدايي معلم مدرسه را هم کتک زدم و پس از آن ديگر به مدرسه نرفتم تا اين که...

مرد 37ساله اي که به اتهام ارتکاب قتل عمد توسط ماموران انتظامي دستگير شده، درحالي که چشمانش به پابندهاي آهنين خيره مانده بود، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: يکي از برادرانم اهل نزاع و درگيري بود و من سعي مي کردم همانند او خودنمايي کنم بارها در نزاع هاي مختلف ضرباتي به سرم وارد آمد به طوري که يک بار بيهوش شدم پس از ترک تحصيل و فرار از مدرسه در کارهاي کشاورزي به پدرم کمک مي کردم. 15سال بيشتر نداشتم که در يک نزاع به شدت صدمه ديدم اطرافيان و دوستانم به بهانه اين که زودتر سلامتي ام را بازيابم مرا به سمت استعمال مواد مخدر کشاندند از آن روز به بعد و به خاطر استفاده مداوم از موادمخدر به يک معتاد حرفه اي تبديل شدم به طوري که گاهي موادصنعتي هم استعمال مي کردم هيچ گاه اهل نماز و روزه نبودم و به مسائل اعتقادي و مذهبي نيز توجهي نشان نمي دادم بارها به خاطر درگيري هاي متعدد با اعضاي خانواده ام از خانه فرار کردم. روزي هم که براي گذراندن خدمت سربازي اعزام شدم تنها به فرار مي انديشيدم چرا که به خاطر اعتيادم نمي توانستم در پادگان آموزشي بمانم اين بود که خدمت سربازي ام تنها يک ماه طول کشيد و من با يک مرخصي ساعتي فرار کردم و به روستا بازگشتم. 15سال قبل با همسرم ازدواج کردم و اکنون 2 فرزند دارم بعد از ازدواج هم بيکار بودم و به همين خاطر خيلي زود پاي دوستان معتادم به زندگي خصوصي ام باز شد و هميشه در کنار يکديگر مشغول مصرف مواد بوديم بارها به جرم سرقت و مواد مخدر تحمل کيفر کردم تا اين که دچار سوءظن شدم و احساس مي کردم مرد پرايدسواري چشم به ناموس من دارد چند ماه قبل و در حالي که اين افکار شيطاني مرا آزار مي داد براي کارکردن به يکي از شهرهاي شمالي کشور رفتم، اما باز هم جملاتي مي شنيدم که برايم غيرقابل تحمل بود. کار ساختماني را نيمه تمام رها کردم و دوباره به مشهد بازگشتم وقتي به منزلم که در حاشيه شهر مشهد قرار دارد رسيدم پرايدي را در نزديکي منزلم ديدم که پارک شده بود اگرچه هيچ کسي را در خانه ام نديدم، اما نمي توانستم بدگماني ها را در خودم از بين ببرم تا اين که روز بعد سوار يک پرايد شدم و احساس کردم راننده همان مرد پرايد سوار است بنابراين او را داخل خودرو کشتم و جسد او را در منطقه طرقبه دفن کردم و خودرو را نيز به سرقت بردم اما خيلي زود دستگير شدم و ... شايان ذکر است به دستور سرهنگ صارمي ساداتي (فرمانده انتظامي طرقبه و شانديز) متهم در اختيار مقامات قضايي قرار گرفت.

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 24 خرداد 1394  7:43 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

همسريابي در سايت ...!
 

وقتي به دنبال کارت عابر بانکم مي گشتم به طور اتفاقي در کيف دستي همسرم که هميشه آن را پنهان مي کرد مدارک 10 سند ازدواج موقت را پيدا کردم که نشان مي داد شوهرم به جز من 10زن ديگر را نيز فريب داده و آن ها را به عقد موقت خودش درآورده است. اين جا بود که فهميدم در دام يک شياد کلاهبردار گرفتار شده ام و ... زن 24ساله اي که تنها يک هفته از ازدواجش مي گذشت درحالي که عنوان مي کرد همه بدبختي هايم از يک عشق خياباني آغاز شد و با ورود به سايت همسريابي اوج گرفت، به رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: دختر نوجواني بودم که درگير يک عشق خياباني شدم. آن روزها از گوش کر و از چشم کور شده بودم. هيچ وقت نصيحت هاي دلسوزانه ديگران تاثيري بر من نداشت من تنها يک جمله مي گفتم «اين حرف ها که عشق هاي خياباني عاقبتي ندارد تنها درباره دختراني صدق مي کند که همسرشان را عاشقانه دوست ندارند!» با اين تفکر احمقانه با آرمان ازدواج کردم اما وقتي سرم به سنگ خورد که ديگر دير شده بود چرا که سوء ظن هاي همسرم به کابوس وحشتناکي در زندگي ام تبديل شده بود حتي اگر در خيابان به سوي مردي نگاه مي کردم تا چند روز بايد آرمان را قانع مي کردم که من او را نمي شناسم اين گونه بود که زندگي من تنها يک سال دوام آورد و مجبور شدم از او طلاق بگيرم پس از آن با اصلاح رفتار و نوع پوششم سعي کردم ديگر به دوستي هاي خياباني همانند يک هيولاي وحشتناک نگاه کنم از آن روز به بعد به تحصيلاتم ادامه دادم و در شرکت برادرم نيز کار مي کردم همزمان با اينترنت نيز آشنا شده بودم تا اين که حدود يک ماه قبل در يکي از سايت هاي همسريابي وارد شدم و مشخصات و عکس جواني، توجهم را براي ازدواج به خود جلب کرد وقتي با شماره آن جوان تماس گرفتم او گفت: شغل من بسيار حساس و امنيتي است به طوري که هيچ گاه نمي تواني درباره من تحقيق کني. همسر و تنها فرزندم در يک سانحه رانندگي جان باختند و من به دنبال همسري با سيرت زيبا مي گردم در همين چند روز آشنايي تلفني به او گفتم در زمينه صنايع دستي فعاليت مي کنم و پس از طلاق زندگي مستقلي دارم. يک هفته بعد تنها با مهريه سفر به عتبات عاليات به عقد موقت او درآمدم و بدين ترتيب حشمت وارد زندگي ام شد 3 روز بعد او عابربانکم را گرفت و گفت: مي خواهم پول هايت را در يک حساب ديگر پس انداز کنم ابتدا مقاومت کردم، اما او با چرب زباني و چاپلوسي گفت: بايد به فکر آينده فرزندان مان هم باشيم يک ساعت بعد پيامک برداشت همه موجودي ام برايم ارسال شد وقتي به خانه بازگشت به او مشکوک شده بودم که در پي يافتن کارت عابر بانک، 10صيغه نامه ديگر در کيفش پيدا کردم تازه فهميدم او سرباز فراري است و نه تنها زن و فرزند دارد بلکه زنان مطلقه و پولدار را در سايت هاي همسريابي شناسايي و از آنان اخاذي مي کند و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 25 خرداد 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

طلاق عاطفي
 

اگرچه سال هاست با همسر و تنها فرزندم زير يک سقف زندگي مي کنم، اما در واقع از نظر عاطفي از شوهرم طلاق گرفته ام چرا که هيچ گونه مهر و محبتي را بين خودمان احساس نمي کنم و تنها چيزي که در زندگي سياه من نمود بيشتري دارد تحقير و بي توجهي به يکديگر است همين موضوع موجب شد تا من به فردي گوشه گير تبديل شوم و در شبکه هاي اجتماعي در جست و جوي همدم و هم صحبتي باشم که آخر اين گونه اغفال شدم و زندگي ام نابود شد...زن 35 ساله اي که به همراه يک جوان غريبه در يکي از باغ ويلاهاي شانديز دستگير شده بود در حالي که ادعا مي کرد مورد اغفال قرار گرفته و فريب چرب زباني هاي مرد جوان را خورده است به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شانديز گفت: 18 ساله بودم که پيمان به خواستگاري ام آمد. آن روزها تازه ديپلم گرفته بودم و قصد داشتم با شرکت در کنکور سراسري به تحصيلاتم ادامه بدهم، اما وقتي مراسم نامزدي ما برگزار شد و به عقد پيمان درآمدم ديگر همه چيز را فراموش کردم و تنها به يک زندگي رويايي با همسرم مي انديشيدم اما خيلي زود کاخ آرزوهايم فرو ريخت و زندگي ام رنگ خزان به خود گرفت چند ماه پس از برگزاري مراسم عقدکنان فهميدم که همسرم هيچ علاقه اي به من ندارد و من در قلب او جايي ندارم پيمان قبل از من به دختر ديگري علاقه مند بوده اما آن دختر با جوان ديگري ازدواج کرده بود به همين خاطر او علاقه اي به من نشان نمي داد چرا که با اصرار خانواده اش از من خواستگاري کرده بود ما حتي در مسائل اعتقادي و مذهبي هم با يکديگر اختلاف داشتيم و مدام با يکديگر به مشاجره و نزاع مي پرداختيم او در يک شرکت بسته بندي مواد غذايي کار مي کرد و تا ديروقت مشغول کار بود در حالي که پسرم را باردار بودم از قرص هاي اعصاب و روان استفاده مي کردم بارها به پيشنهاد ديگران به مراکز مشاوره هم مراجعه کرديم، اما او هيچ وقت حاضر نمي شد قصورهاي خود را بپذيرد. اگرچه از نظر عاطفي از هم طلاق گرفته بوديم ولي باز هم تحمل اين شرايط برايم امکان نداشت از بي توجهي و تحقيرهاي او خسته شده بودم تا اين که براي پر کردن همين خلاءهاي عاطفي و گريز از تنهايي به شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه روي آوردم در اين ميان با جوان 27 ساله اي آشنا شدم که مدعي بود ساکن آمريکاست، اما خانواده اش در تهران زندگي مي کنند او ادعا مي کرد شغل وکالت را در ايران رها کرده و در آمريکا به روزنامه نگاري مشغول شده است روابط تلفني ما ادامه داشت و من همه مشکلات زندگي خصوصي ام را برايش بازگو کردم تا اين که هفته قبل او به تهران آمد و پس از ديدار با خانواده اش عازم مشهد شد و از من خواست براي گفت وگو درباره چگونگي حل مشکلاتم به باغ ويلاي يکي از دوستانش برويم همسرم که متوجه موضوع شده بود به همراه نيروهاي انتظامي رسيد و ما دستگير شديم اين جا بود که فهميدم جوان 27 ساله بيکار و ساکن مشهد است و با سوء استفاده از مشکلات زندگي خصوصي ام مرا اغفال کرده و فريب داده است اي کاش...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 26 خرداد 1394  9:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

چشمان ۲ کودک...!
 

نمي توانستم آنچه را مي بينم باور کنم. از شدت شرم چهره ام را به سوي ديوار برگرداندم تا همسايگان مجتمع مسکوني چشمان اشکبارم را نبينند. شنيده بودم مردان غريبه و افراد مشکوک به منزل برادرم رفت و آمد دارند، اما نمي دانستم او و فرزندانش تا اين حد در منجلاب فساد و مواد افيوني غوطه ور شده اند. حالا مي فهمم اهالي مجتمع حق داشتند از من تقاضا کنند تا از برادرم بخواهم واحد مسکوني را تخليه کند و...

زن ميانسال در حالي که از خجالت برگه حکم قضايي را در دستش مچاله مي کرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سجاد مشهد گفت: ۵ سال قبل بود که واحد آپارتماني ام را در اختيار برادرم گذاشتم تا خانواده اش سقفي براي زندگي داشته باشند. او بيکار بود و وضعيت مالي مناسبي نداشت. اگر چه شنيده بودم برادرم به مصرف مواد مخدر آلوده شده است، اما به حرف هاي ديگران توجهي نمي کردم. دلم به حال فرزندان خردسالش مي سوخت به همين خاطر از او خواستم بدون پرداخت اجاره در واحد آپارتماني ام سکونت کند و سر و ساماني به زندگي آشفته اش بدهد، اما هنوز چند ماه از اين ماجرا سپري نشده بود که با شکايت هاي مکرر ساکنان مجتمع مسکوني روبه رو شدم. آن ها از وضعيت زندگي برادرم و رفت و آمد افراد غريبه و معتاد به داخل مجتمع گلايه مند بودند. آن ها مي گفتند برادرت نه تنها به تذکرات دلسوزانه ما توجهي نمي کند بلکه با پرخاشگري و توهين پاسخ ما را مي دهد. برخي از اهالي مجتمع نيز در لفافه سخناني مي گفتند که از شدت شرم نمي توانستم سرم را بالا بگيرم. آن ها طوري وانمود مي کردند که همسر و دختر برادرم با افراد غريبه رابطه دارند و با ظاهري زننده و جلف تردد مي کنند. از آن روز به بعد سعي کردم بيشتر مراقب برادرم و خانواده اش باشم، هر بار که به منزل آن ها مي رفتم کسي در را باز نمي کرد و من با اين تصور که آن ها در منزل حضور ندارند به خانه ام بازمي گشتم اما روزي که به طور سرزده وارد واحد آپارتماني شدم برادرم را در حال مصرف مواد مخدر صنعتي ديدم. اين در حالي بود که دختر نوجوان او نيز با ظاهري زننده در حال کشيدن سيگار بود. تصميم گرفتم به خاطر آسايش همسايگان و شکايت هاي اهالي مجتمع آنان را از واحد آپارتماني که در اختيارشان گذاشته بودم بيرون کنم، اما وقتي موضوع را با برادرم در ميان گذاشتم او مرا مورد ضرب و جرح قرار داد و در حالي که ناسزاهاي رکيکي بر زبان مي راند مرا از مجتمع مسکوني بيرون انداخت. ديگر چاره اي نداشتم جز آن که به قانون متوسل شوم. زن ميانسال ادامه داد: امروز وقتي به همراه نيروهاي انتظامي و براي تخليه آپارتمان به مجتمع مذکور رفتيم از آن چه مي ديدم حيرت زده شدم. همه اعضاي خانواده برادرم به مواد مخدر آلوده شده بودند. کلاه گيس، عينک دودي، لوازم آرايش آنچناني و... حکايت از ماجرايي تلخ داشت. اين در حالي بود که ۲ فرزند کوچک برادرم گوشه چادرم را گرفته بودند و ملتمسانه از من مي خواستند تا آن ها را بيرون نکنم. حالا هم نگاه هاي معصومانه ۲ کودک رهايم نمي کند و من مانده ام با اين شرايط چه کنم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 27 خرداد 1394  8:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها