0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

داروهاي دست ساز
 

فکر مي کردم با اين درآمد بالا تنها داروهاي دست ساز و لوازم آرايشي و زيبايي توزيع مي کنم، اما نمي دانستم که از 9 ماه قبل و به دنبال دوستي در شبکه هاي اجتماعي وارد يک باند توزيع مواد مخدر صنعتي شده ام وآن ها از ناآگاهي من سوء استفاده کرده اند...

زن 27 ساله اي که در يک باند توزيع مواد مخدر توسط ماموران ستاد مبارزه با مواد مخدر خراسان رضوي دستگير شده بود در حالي که عنوان مي کرد از اوج خوشبختي به گرداب بدبختي و ذلت سقوط کردم و حالا با مستندات مجرمانه اي که در گوشي همراهم وجود دارد راه گريزي ندارم به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: زندگي خوبي داشتم و از ديدن لبخندهاي فرزندم آن قدر لذت مي بردم که حاضر نبودم اين لبخندهاي شيرين را با همه دنيا عوض کنم همسرم کارمند بود و براي خوشبختي ما مدام تلاش مي کرد او حتي بعدازظهرها نيز شغل دوم داشت تا بتواند هزينه هاي زندگي و اجاره منزل را تامين کند و ما در آسايش و رفاه باشيم پدر و مادر همسرم نيز در طبقه بالاي واحد آپارتماني ما سکونت داشتند به همين خاطر هم دختر کوچکم نزدآن ها مي رفت و من بيشتر اوقات را تنها بودم اگرچه تحصيلات عالي داشتم اما همسرم معتقد بود بايد در خانه بمانم تا فرزندمان درست تربيت شود در همين روزها من تنهايي ام را با شبکه هاي اجتماعي پر مي کردم و در گروه هايي عضو شده بودم تا اين که روزي يکي از اعضاي گروه پيام خصوصي برايم فرستاد و تقاضاي دوستي کرد. بهمن مدعي بود همسرش اورا ترک کرده و همانندمن از تنهايي رنج مي برد خيلي زود روابط من وبهمن با فرستادن پيام هاي خصوصي صميمانه شد به طوري که ديگر براي هم عکس مي فرستاديم و با يکديگر درددل مي کرديم روزي بهمن که مدعي بود رشته داروسازي را رها کرده است و هم اکنون با ساخت داروهاي دست ساز و لوازم آرايشي تجارت مي کند از من خواست تا با يک درآمد بالا با او شريک شوم و به عنوان ويزيتور فعاليت کنم او براي تحويل هر قوطي لوازم آرايشي و يا کرم دست ساز مبلغ 50 هزار تومان به من مي داد و بدين ترتيب روزانه مبالغ هنگفتي را از او مي گرفتم به طوري که پس از 9 ماه فعاليت در کار توزيع لوازم آرايشي و داروهاي دست ساز از وضعيت مالي خوبي برخوردار شدم ديگر همسر و فرزندم را فراموش کرده بودم و تنها به توزيع بيشتر و درآمد بالاتر مي انديشيدم.

زن جوان در حالي که بغضش ترکيده بود ادامه داد: قدر خوشبختي خودم و زحمات همسرم را ندانستم تا اين که روز گذشته ماموران مرا دستگير کردند تازه فهميدم که من به جاي دارو و لوازم آرايشي مواد مخدر صنعتي جابه جا مي کردم و بهمن نيز منزل خودش را به مرکز توليد شيشه تبديل کرده بود و حتي فرمول هاي ساخت مواد را در گوشي تلفن همراه من گذاشته بود. حالا نمي دانم ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  8:46 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کلاهبرداري از نيازمندان
 

از روزي که در دام اعتياد گرفتار شدم زندگي ام رنگ تباهي و سياهي به خود گرفت. هزينه هاي سنگين تأمين مواد مخدر صنعتي مرا به هر کاري وامي داشت، اما ديگر حتي سرقت هاي خرد هم پاسخ گوي مخارج زندگي ام نبود تا اين که با طرح نقشه حساب شده به فکر کلاهبرداري از اقشار نيازمند و محروم جامعه افتادم چرا که فکر مي کردم...

مرد ۴۸ ساله اي که به اتهام ده ها فقره کلاهبرداري توسط مأموران تجسس کلانتري امام رضا(ع) مشهد دستگير شده بود، در حالي که عنوان مي کرد همسرش به خاطر خلاف کاري هاي متعدد، او را ترک کرده است ، درباره چگونگي کلاهبرداري از افراد نيازمند به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري، گفت: وقتي نتوانستم ديپلم بگيرم به کارگري روي آوردم، اما خيلي زود و بر اثر همنشيني با چند تن از دوستان معتادم من هم به مصرف مواد گرايش پيدا کردم آن روزها در يکي از روستاهاي اطراف مشهد سکونت داشتيم و خيلي از افراد بي سواد براي نوشتن نامه و يا درخواستي از اداره ها به من مراجعه مي کردند. اين در حالي بود که من به سوي مصرف مواد مخدر صنعتي کشيده شده بودم و براي اين کار از آن ها مبلغي را مي گرفتم. طولي نکشيد که زندگي ام به هم ريخت و ديگر پولي براي تأمين مواد نداشتم و از سوي ديگر هم به خاطر اعتياد نمي توانستم کار کنم تا اين که براي فراهم کردن هزينه هاي زندگي به سرقت هاي خرد مانند جيب بري و کيف زني روي آوردم. در همين روزها، همسرم نيز به خاطر خلاف کاري هايم از من طلاق گرفت تا اين که روزي کيف فردي را در اتوبوس سرقت کردم که داخل آن کارت ملي مربوط به يک طلبه وجود داشت. با ديدن آن کارت به فکر کلاهبرداري از نيازمندان افتادم و پس از شناسايي طعمه ها خودم را به آن ها نزديک مي کردم و با برقراري يک ارتباط صميمانه چنين وانمود مي کردم که از مسئولان يک موسسه خيريه هستم و از سوي دولت مبلغ ۱۳ ميليارد تومان اعتبار براي کمک به افراد نيازمند در اختيار من گذاشته شده است. سپس با چرب زباني و جلب اعتماد آن ها و همچنين نشان دادن کارت ملي، عنوان مي کردم کمک به مردم آسيب ديده و محروم جامعه وظيفه ماست و بدين ترتيب از آن ها مي خواستم لوازمي را که در زندگي نياز دارند اعلام کنند. سپس اقلام درخواستي آن ها را با گذاشتن کاربن در دو برگ يادداشت مي کردم و نامه اي را خطاب به وکيل موسسه واهي مي نوشتم و درخواست مي کردم تا اموال مذکور را تحويل دهند، در ادامه مبلغ هنگفتي را بابت کرايه حمل لوازم از تهران به مشهد از طعمه هايم مي گرفتم و متواري مي شدم تا اين که چند روز قبل با پيگيري شاکيان دستگير شدم و...

شايان ذکر است به دستور سرهنگ رضاپور (رئيس کلانتري امام رضا(ع)) متهم براي سير مراحل قانوني در اختيار مراجع قضايي قرار گرفت.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394  1:29 PM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

روز سياه ...
 

پدر و مادرم که در سالن کلانتري مضطرب و آشفته به انتظار من نشسته اند فکر مي کنند من تنها در پي يک دوستي و ارتباط معمولي خياباني با مسعود گردنبند طلايم را از دست داده ام، اما آن ها نمي دانند که در پي همين دوستي خياباني به روز سياه نشسته ام و نه تنها آينده و زندگي ام را تباه کرده ام بلکه همه هستي ام را از دست داده ام و حالا نمي دانم چگونه با اين آبروريزي به چشمان مهربان پدر و مادرم نگاه کنم...

دختر ۱۸ ساله اي که فريب چرب زباني هاي پسر ۲۰ ساله اي را خورده و در پي دوستي خياباني گردنبند گران قيمتش را از دست داده بود، اشک ريزان به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري نواب صفوي مشهد گفت: در طول دوران تحصيلم همواره زبانزد آشنايان و بستگانمان بودم و به خاطر معدل بالايي که داشتم پدرم مرا در بهترين مدارس شهر ثبت نام مي کرد، اما بر خلاف توقع همگان نتوانستم در هيچ کدام از رشته هاي دانشگاهي پذيرفته شوم. اين موضوع ضربه روحي و رواني شديدي را بر من وارد کرده بود و به دختري منزوي و گوشه گير تبديل شده بودم. از سوي ديگر هم سرزنش هاي اطرافيان خيلي عذابم مي داد تا اين که روزي پدرم با يک گوشي تلفن همراه وارد اتاقم شد و مرا در آغوش کشيد. او با دادن آن هديه گفت: فکر نمي کردم به همين راحتي شکست را قبول کني! مي خواهم ثابت کني که دختر ضعيفي نيستي. آن روز در حالي که بغض گلويم را مي فشرد به پدرم قول دادم براي قبولي در دانشگاه تلاشم را مضاعف کنم به همين خاطر هر روز به کتابخانه مي رفتم و تا غروب درس مي خواندم تا اين که با يک مزاحم تلفني مواجه شدم و همين هديه به ظاهر کوچک پدرم مسير زندگي ام را تغيير داد. اگر چه بارها تماس جوان مزاحم را قطع کردم، اما سماجت او پس از مدتي باعث شد تا به حرف هايش گوش کنم و بدين ترتيب روابط تلفني ما به ملاقات هاي خياباني کشيد. فکر مي کردم مسعود با همه پسران ديگر فرق دارد او روزي سوار بر خودرو مرا به يک مهماني دعوت کرد. اگر چه کمي ترسيده بودم، اما براي آن که ثابت کنم دختر شجاعي هستم و او را دوست دارم با او وارد خانه اي شدم که کسي در آن جا نبود و...

وقتي گريه کنان از مسعود جدا شدم که ديگر آن دختر پاک و درس خوان نبودم و زندگي ام را به تباهي کشانده بودم. اگر چه حدود يک ماه رابطه ام را با مسعود قطع کردم و از او متنفر شده بودم، اما دوباره غرورم را زير پا گذاشتم و با او تماس گرفتم. مسعود براي جبران اشتباهش با من در پارک قرار گذاشت و گفت مي خواهد از گردنبند طلايم عکس بگيرد تا به دوستانش ثابت کند که با من دوست است و قصد ازدواج دارد، اما وقتي گردنبندم را گرفت به بهانه صحبت با تلفن همراه از محل گريخت. من فرياد کنان به دنبالش دويدم که شهروندان با پليس تماس گرفتند اما خبري از او نبود حالا مانده ام با اين آبروريزي چگونه با پدر و مادرم روبه رو شوم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394  8:08 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
rezazare4
rezazare4
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2403
محل سکونت : یزد

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سلام دوست عزیز این ماجراها در عین اینکه بسیار غم انگیز بود می تواند بسیار عبرت آموز باشد

پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394  8:30 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آخرين پناهگاه!

اگر چه هنوز در نوجواني به سر مي برم، اما در همين سال هاي اندک آن قدر با مشکلات و سختي هاي حاد روبه رو بوده ام که ديگر به زني افسرده و روان پريش تبديل شده ام و با آن که ريشه همه اين بدبختي ها و آشفتگي خانوادگي ام را در جدايي پدر و مادرم از يکديگر مي دانم اما...

دختر ۱۷ ساله در حالي که اشک هايش را پاک مي کرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) گفت: ۳ بهار از عمرم نگذشته بود که پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند و من و دو برادرم با پدرم زندگي مي کرديم. خانواده پدرم هيچ دل خوشي از مادرم نداشتند و با ديدن من که شبيه مادرم بودم ياد او مي افتادند و مرا تحقير مي کردند. سال هاي سرد و بي روحي را مي گذراندم که پدر معتادم در ۱۵ سالگي مرا به عقد جواني بيکار و معتاد درآورد. همسرم همواره مرا سرزنش مي کرد و به باد کتک مي گرفت. در خانواده تنها برادر بزرگ ترم از من پشتيباني مي کرد و به دفاع از من مي پرداخت که متأسفانه او هم به علت تصادف با يک عابر پياده به زندان افتاد. با اين اتفاق ناگوار، اميدم را از دست دادم. آزار و اذيت همسرم آن قدر شديد شد که ديگر نتوانستم تحمل کنم و از او جدا شدم. در همين هنگام پدرم با زني ازدواج کرد که با بي احترامي زياد مرا عذاب مي داد، او مي گفت: تو لياقت زندگي خوب را نداري! من هم براي رهايي از اين مشکلات يک بار ديگر مرتکب اشتباهي بدتر شدم و بدون تحقيق با خواستگاري که داشتم ازدواج کردم و خودم را از چاله به چاه انداختم. با آن که هنوز زندگي مشترک را آغاز نکرده ام متوجه شدم همسرم دچار فساد اخلاقي است و با زنان خياباني زيادي ارتباط دارد و به رعايت اخلاق و معنويات مقيد نيست و من از اين موضوع دچار عذاب روحي زيادي شده ام. در اين ميان برادر کوچکم که شاهد نزاع و درگيري هاي بين ما بود خيلي ناراحت و افسرده شده بود تا اين که از شدت ناراحتي هاي روحي دست به خودکشي زد و از دنيا رفت. تحمل از دست دادن برادرم خيلي برايم سخت و دشوار بود و ديگر پناهگاهي جز پدر معتادم برايم باقي نمانده بود اما مدت زيادي از مرگ برادرم نگذشت که پدرم را نيز به جرم سرقت دستگير کردند و او هم به تحمل زندان محکوم شد. با رفتن پدرم، نامادري ام هم منزل را ترک کرد و به مکان نامعلومي رفت و حالا من در منزل اجاره اي تنها مانده ام و هر روز صاحبخانه براي دريافت اجاره عقب افتاده اش از من مي خواهد خانه اش را تخليه کنم. او نمي داند پدرم در زندان به سر مي برد و من هم از لو رفتن اين موضوع وحشت دارم چرا که مي ترسم ديگر سرپناهي هم نداشته باشم. از سوي ديگر هم به خاطر فساد اخلاقي نامزدم دوست ندارم زندگي مشترکم را با او آغاز کنم چون پاياني جز طلاق نخواهد داشت و...

شايان ذکر است با راهنمايي هاي مشاور و دستورات رئيس کلانتري زن ۱۷ ساله به مراکز امدادي معرفي شد تا...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 27 اردیبهشت 1394  12:14 PM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

چشم به راه...
 

پس از آن که قرباني تعصبات قومي و قبيله اي شدم و زندگي ام از هم پاشيد به اميد آغاز يک زندگي توام با آرامش راهي مشهد شدم، اما باز هم با يک تصميم اشتباه و بدون تامل در عاقبت يک ازدواج پنهاني، به عقد مردي درآمدم که مدعي بود مرا به عقد دائم خود درآورده است اما او با نقشه اي شوم و فريبکارانه جگرگوشه ام را از من گرفت و بدين ترتيب...

زن جواني که چين و چروک هاي چهره اش از تحمل سختي هاي زيادي در زندگي حکايت داشت در حالي که به آينده تاريک خود مي انديشيد سفره دلش را برابر مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد گشود و با تشريح گوشه اي از زندگي تلخش گفت: در يکي از روستاهاي غرب کشور و در خانواده اي بزرگ شدم که به شدت دچار تعصبات قومي و قبيله اي بودند. برخي دختران قبيله ما نه تنها اجازه تحصيل بالاتر از پايه ابتدايي را نداشتند بلکه هيچ گاه نمي توانستند دخالتي در امر ازدواجشان هم داشته باشند و ما بايد با پسري از افراد فاميل و يا قبيله خودمان ازدواج مي کرديم، اما من در اوايل جواني به پسر غريبه اي که از شهر به روستاي ما آمده بود علاقه مند شدم. وقتي پارسا به خواستگاري ام آمد پدر و مادرم به شدت با اين ازدواج مخالفت کردند و به خاطر اين خواستگاري مدام تحقير مي شدم اما اصرار و پافشاري هاي من باعث شد من و پارسا با يکديگر ازدواج کنيم اين در حالي بود که ديگر جايي در روستا نداشتم و همواره افراد فاميل مرا تهديد مي کردند به ناچار به همراه پارسا به شهر آن ها رفتم ولي مزاحمت ها، تهديدها و کتک کاري ها شدت گرفت با اعلام شکايت پارسا پدرم به مدت 6 ماه زنداني شد و اين امر بر کينه ها افزود. به طوري که افراد قبيله فردي را اجير کردند تا در يک سانحه تصادف ساختگي مرا به قتل برساند ولي من از آن سانحه جان سالم به در بردم و به خاطر شدت صدمات مدت طولاني را در بيمارستان بستري شدم. باز هم آن ها دست بردار نبودند و من براي رهايي پارسا از اين وضعيت مجبور شدم از او طلاق بگيرم و براي آغاز زندگي توام با آرامش راهي مشهد شدم در حالي که در يک مسافرخانه به عنوان نظافتچي کار مي کردم تا اين که با قربان آشنا شدم. او مدعي بود همسرش نازاست و با چرب زباني مرا وادار کرد ابتدا به صورت پنهاني ازدواج کنيم. يک سال بعد خداوند دختر زيبايي به ما عنايت کرد ولي قربان همچنان سعي داشت ماجراي ازدواجمان پنهان بماند تا اين که مدتي قبل او به طور ناگهاني به همراه دخترم ناپديد شد و من چشم به راه فرزندم ماندم او سپس تلفني به من اطلاع داد که مدت عقد موقتمان به پايان رسيده است و با تهديد از من خواست به دنبال دخترم نروم! آن جا بود که فهميدم قربان 3 فرزند پسر دارد و به اميد داشتن فرزند دختر با من ازدواج کرده است. اکنون که حيران و بي کس مانده ام متوجه شدم که او از بي سوادي من سوءاستفاده کرده و مرا به عقد دايم خود درنياورده بود...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  7:41 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ناخلف...
 

در زندگي ام هميشه با سختي ها و مشکلات مبارزه کرده ام و خودم را به آب و آتش زدم تا فرزندانم در نبود پدرشان دچار کمبودي نشوند. همسرم را در يک سانحه سقوط از بلندي به خاطر رعايت نکردن نکات ايمني از دست دادم و با داشتن دو فرزند تنها و بي کس شدم. روزهاي نخستين خيلي عذاب آور بود ولي چاره اي نداشتم و با کار کردن در يک کارگاه موادغذايي هزينه هاي زندگي ام را تأمين مي کردم تا اين که ...

زن 50ساله در حالي که دستان زخمي زمختش را نشان مي داد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرق مشهد گفت: 20سال پيش همسرم را از دست دادم. به تنهايي مسئوليت سنگين زندگي و فرزندانم را به دوش مي کشيدم. مانند يک مرد کار کردم و زحمت فراواني کشيدم تا پسرانم در آسايش ادامه تحصيل بدهند ولي افسوس!

زن ميانسال آهي کشيد و ادامه داد: پسر بزرگم «سيامک» به درس و مدرسه علاقه زيادي نشان مي داد و هرسال شاگرد ممتاز مي شد و من به او افتخار مي کردم و خدا را شاکر بودم اما زماني که به دبيرستان رفت با دوستان نابابي رفت و آمد مي کرد و روز به روز رفتار و کردارش عوض مي شد. از سوي ديگر پسر کوچکترم نيز با تکرار کارهاي برادرش، او را الگوي خودش قرار داده بود و کارهاي ناشايست سيامک را انجام مي داد. سيامک نتوانست ديپلم بگيرد و چندين بار در امتحانات رد شد و ترک تحصيل کرد. زماني که مدرسه را رها کرد ديگر نتوانستم او را از انجام کارهاي خلاف منع کنم و با دوستانش به پارتي هاي شبانه مي رفت. در بين همسايگان و فاميل آبرويم را برده بود و ديگر کسي براي من اعتبار و ارزشي قايل نبود.

در حقيقت تمام زحمت ها و رنج هايي که کشيده بودم را به باد فنا داد و مرا سرشکسته و شرمنده کرد. سيامک که خودش را در سراشيبي بدبختي انداخته بود به سرعت در منجلاب اعتياد به موادمخدر صنعتي گرفتار و چند بار زنداني شد اما هر بار پس از آزادي دوباره به کارهاي خلافش ادامه مي داد. با مصرف شيشه دچار توهمات شديد روحي و جسمي شده بود. از ترس اين که بلايي سرم نياورد شب ها را تا صبح بيدار مي ماندم. رفته رفته توانايي تأمين هزينه سنگين اعتيادش را نداشتم و او با چاقو مرا تهديد به مرگ مي کرد و با کتک کاري پول هايي که به سختي به دست آورده بودم را از من مي گرفت. او حتي لوازم منزل از قبيل ظرف هاي چيني و قابلمه ها را به دور از چشمانم سرقت مي کند تا مخارج اعتيادش را تأمين کند اگرچه ديگر تحمل آزار و اذيت ها و کتک کاري هاي او را ندارم اما به عنوان يک مادر دلشکسته هم نمي توانم فرزندم را نفرين کنم به همين خاطر دست به دامان قانون شده ام تا شايد فرزند ناخلفم از اين راه بازگردد...

شايان ذکر است، با شکايت مادر زجر کشيده، سيامک دستگير و براي سير مراحل قانوني به دادسرا معرفي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 29 اردیبهشت 1394  8:13 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سيم کارت بي هويت
 

وقتي برادرم با چهره اي خشمگين و در حالي که زنجير فلزي را در دست داشت به سراغم آمد، خيلي وحشت کردم، مي دانستم او مطالب زشتي را که با تصوير من در يکي از شبکه هاي اجتماعي منتشر شده ديده است، اما نمي توانستم بي گناهي ام را ثابت کنم و تنها با هر ضربه اي که برادرم بر پيکرم فرود مي آورد اشک مي ريختم تا اين که ...

دختر دانشجويي که به همراه برادرش براي پيگيري اين موضوع به پليس فتاي خراسان رضوي مراجعه کرده بود با بيان اين که مي ترسيدم اعضاي خانواده ام از اين ماجرا مطلع شوند، به رئيس دايره اجتماعي گفت: نمي دانم چه کسي از تصويري که در فيس بوک گذاشته بودم سوءاستفاده کرده است و با ايجاد يک پروفايل در شبکه اجتماعي لاين با آبرو و اعتبارم بازي مي کند، مطالبي که ذيل عکس من در شبکه اجتماعي منتشر مي شود آن قدر زننده و زشت است که هيچ انسان مسلماني حاضر نمي شود اين گونه مطالب را حتي براي يک بار بخواند. من از مدتي قبل و از طريق يکي از دوستانم در جريان آبروريزي در فضاي مجازي قرار گرفتم، اما پس از ديدن آن همه مطالب زشتي که از طرف من عنوان شده بود، ترسيدم به خانواده ام چيزي بگويم چرا که نمي توانستم بي گناهي ام را ثابت کنم اما پس از اين که برادرم با زنجير کتکم زد و فهميد که من دخالتي در اين ماجرا ندارم، از من خواست تا براي پيگيري موضوع به پليس فتا مراجعه کنيم.

من تا امروز نمي دانستم پليس فتا مي تواند عاملان انتشار تصاوير و مطالب زننده را شناسايي کند. عکسي که در شبکه اجتماعي منتشر شده مربوط به زماني است که به همراه چند نفر از دوستان هم دانشگاهي ام براي برگزاري جشن تولد يکي از آن ها به پارک ملت مشهد رفته بوديم. آن جا خيلي به ما خوش گذشت و با همديگر تعدادي عکس يادگاري گرفتيم و بعد از پايان جشن به منزل بازگشتيم و يکي از عکس هايم را در فيس بوک قرار دادم، اما نمي دانم چگونه اين عکس از شبکه اجتماعي لاين سر در آورده است.

به دنبال اظهارات اين دختر و با صدور دستوري از سوي سرهنگ محسن عرفاني (رئيس پليس فتاي خراسان رضوي) چند ساعت بعد عامل انتشار تصوير دختر دانشجو و مطالب زننده دستگير و به پليس فتا هدايت شد. او که با ديدن دختر دانشجو شوکه شده بود، از شدت شرم سرش را پايين انداخت و گفت: من و اين دختر در يکي از دروس دانشگاهي همکلاس بوديم که من به او علاقه مند شدم اما او به من اعتنايي نمي کرد، بالاخره شماره تلفن او را به دست آوردم و خواستم با يکديگر در ارتباط باشيم ولي او خيلي قاطعانه پاسخ منفي داد و هرگونه ارتباط خارج از عرف را کار دختران بي بند و بار دانست. من که به شدت تحقير شده بودم تصميم گرفتم انتقام بگيرم تا اين که روزي به طور اتفاقي تصوير او را در فيس بوک ديدم و با طرح نقشه اي زشت يک عدد سيم کارت بدون هويت خريداري کردم و با استفاده از شماره آن تصويري که از صفحه فيس بوک دانلود کرده بودم ومطالب زننده را در فضاي مجازي منتشر کردم. اين در حالي بود که هيچ گاه فکر نمي کردم پليس بتواند مرا ردزني کند و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  7:46 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نقشه وحشتناک
 

آن شب نحس هم تا سپيده دم با يکديگر دعوا کرديم، مي گفتم اين کار عاقبتي ندارد و بدبخت مي شويم، اما مثل هميشه و پس از آن که با کمربند کتک مفصلي خوردم کوتاه آمدم و نتوانستم در برابر نقشه وحشتناک شوهرم مقاومت کنم. او قصد داشت به بهانه خريد خودرو، صاحب آن را به خانه بکشاند و...

زن ۱۸ ساله که به اتهام همدستي با شوهرش در ارتکاب يک جنايت هولناک دستگير شده است پس از آن که صحنه قتل را در حضور قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد) بازسازي کرد به بيان ماجراي تلخ زندگي اش پرداخت و گفت: در يک خانواده ۸ نفره و آشفته بزرگ شدم، مادرم به بيماري سختي مبتلا شده بود و در شرايط جسمي بدي قرار داشت به طوري که هيچ کدام از ما نمي توانستيم کارهاي شخصي او را انجام بدهيم و تنها پدرم بود که ۵ سال کنارش ماند و کارهاي او را بدون منت انجام داد. در اين روزها من وارد سيزدهمين بهار زندگي ام شده بودم و در کلاس دوم راهنمايي تحصيل مي کردم که مادر سبحان به خواستگاري ام آمد. او از بستگان دورمان بود ولي من آشنايي چنداني با او نداشتم تا اين که روزي سبحان به همراه پدرش به منزل ما آمدند و من با ديدن او عاشقش شدم. اگر چه همه خانواده ام مخالف ازدواج من بودند و خانواده سبحان را شايسته اين وصلت نمي دانستند، اما من در اوج هيجانات دوران نوجواني قرار داشتم و به چيزي جز زندگي با سبحان نمي انديشيدم به همين خاطر ديوانه وار براي ازدواج با سبحان اصرار مي کردم تا اين که خانواده ام مرا طرد کردند و من بدون برگزاري هيچ گونه مراسمي با سبحان ازدواج کردم. در همين روزها مادرم بر اثر شدت بيماري جان سپرد و ۶ ماه بعد پدرم با زن ۲۳ ساله اي ازدواج کرد. اگر چه نامادري ام سن کمي دارد اما خيلي دوست داشتني است و همواره سعي مي کرد به من کمک کند. اين در حالي بود که تازه فهميده بودم سبحان جواني معتاد به مواد مخدر صنعتي است و هنگامي که دچار توهم مي شود با چاقو به من حمله مي کند و کتکم مي زند. از همان روزهاي اول زندگي درگيري هاي ما شروع شد چرا که من دختري کم سن و سال بودم و از آثار مخرب شيشه و کريستال اطلاعي نداشتم. او مدام در حال مصرف مواد بود و من از اين وضعيت کلافه شده بودم به طوري که حتي در اوايل نامزدي مان روزي در حالي که من ترک نشين موتور سيکلت بودم، عصباني شد و با چاقويي که هميشه به همراه داشت ضربه اي به پايم زد. سال گذشته وقتي فرزندم به دنيا آمد ديگر چيزي در خانه نداشتيم. سبحان همه لوازم منزل را براي تأمين هزينه هاي اعتيادش فروخته بود تا اين که مدتي قبل تصميم گرفت با بي هوش کردن راننده اي، خودروي او را سرقت کند. اگر چه من ابتدا مخالفت کردم، اما باز هم پس از آن که کتک مفصلي خوردم راضي به همکاري با او شدم و با يکديگر مالک خودروي پرايدي را به بهانه خريد خودرو، از جمعه بازار مشهد به منزل اجاره اي کشانديم و سبحان او را با چاقو کشت و من هم به او کمک کردم تا جسد را دفن کنيم که خيلي زود هم دستگير شديم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 31 اردیبهشت 1394  8:20 AM
تشکرات از این پست
lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اخراجي!
 

اگرچه در رشته زبان انگليسي تحصيل کرده ام، اما به خاطر اين که با شبکه هاي اجتماعي در فضاي مجازي آشنايي کاملي نداشتم به راحتي در دام فردي شياد و خلافکار گرفتار شدم که نه تنها مبلغ زيادي از من اخاذي کرد بلکه به گونه اي با آبرو و اعتبارم بازي کرد که ...

زن جوان درحالي که از دستگيري فرد شياد توسط پليس ابراز خوشحالي مي کرد درباره چگونگي ماجرا به رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: در رشته مترجمي زبان انگليسي تحصيل کردم اما پس از ازدواج، همسرم حاضر نشد در جايي مشغول به کار شوم او معتقد بود اگر به وضعيت زندگي ام رسيدگي کنم بهتر است چرا که حقوق او براي مخارج زندگي کفايت مي کرد. حدود 10سال از ازدواجمان گذشت ولي من صاحب فرزندي نشدم. اين موضوع موجب درگيري هاي فکري و روحي شديدي برايم شده بود تا اين که براي رهايي از اين وضعيت با موافقت همسرم به صورت قراردادي در يک آموزشگاه زبان انگليسي مشغول تدريس شدم ديگر با دانش آموزان سرگرم بودم و زندگي آرام و بي دغدغه اي را تجربه مي کردم تا اين که روزي يک تماس تلفني همه خوشبختي ام را از من گرفت آن روز جواني که خود را دانش آموخته زبان انگليسي معرفي مي کرد از من خواست تا با يکديگر در تاسيس آموزشگاه زبان انگليسي مشارکت کنيم، اما من وقتي آن جوان را شناختم با پيشنهادش مخالفت کردم. اگرچه مي دانستم او از همسايگان قديمي پدرم است اما اعتمادي به او نداشتم چرا که از وضعيت اخلاقي مناسبي برخوردار نبود با آن که سال ها او را نديده بودم ولي او در تماس هاي مکرر درباره پيشنهادش پافشاري مي کرد تا اين مجبور شدم پاسخ تندي به او بدهم که ديگر برايم ايجاد مزاحمت نکند در همين روزها هنگامي که قصد داشتم عکس بدون حجابي را براي يکي از دوستانم ارسال کنم وارد يکي از شبکه هاي اجتماعي شدم و به اشتباه آن عکس را براي داوود فرستادم اگرچه بلافاصله با او تماس گرفتم و توضيح دادم که در ارسال عکس اشتباه کرده ام، اما او که به دنبال چنين فرصتي براي انتقام گيري بود از من خواست 2 ميليون تومان به حسابش واريز کنم و تهديد کرد که در غير اين صورت عکس را منتشر مي کند خيلي ترسيده بودم و جرات بازگو کردن اين ماجرا را براي شوهرم نداشتم به ناچار اين مبلغ را تهيه کردم و به او دادم، اما او نه تنها ادعاي مبالغ بيشتري کرد بلکه با بي شرمي از من خواست تا با او ارتباط داشته باشم زندگي ام در آستانه نابودي قرار گرفته بود که موضوع را با همسرم درميان گذاشتم و با دستگيري داوود مشخص شد او همان سال اول به خاطر اعتياد و فساد اخلاقي از دانشگاه اخراج شده و پس از آن به اخاذي از زنان و دختران جوان در شبکه هاي اجتماعي روي آورده است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 2 خرداد 1394  8:53 AM
تشکرات از این پست
lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

فوتباليست خجالتي!
 

چند سال قبل در ليگ دسته يک فوتبال بازي مي کردم بسياري از فوتباليست هاي مشهور امروز از همبازي ها و دوستان گذشته من هستند، اما امروز به عنوان يک معتاد کارتن خواب در خرابه ها به سر مي برم و همواره سعي مي کنم خودم را از ديد ديگران پنهان کنم تا کسي مرا نشناسد. جوان 26 ساله اي که در عمليات دستگيري معتادان پرخطر توسط ماموران انتظامي دستگير شده بود درحالي که عنوان مي کرد قصد دارم به کمپ ترک اعتياد مراجعه کنم و با التماس از نيروهاي انتظامي مي خواست آبرويش را حفظ کنند به مشاور و مددکار اجتماعي فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز گفت: همه بدبختي هاي من از يک عشق يک طرفه شروع شد. چند سال قبل در مقطع دبيرستان تحصيل و فارغ از دغدغه هاي زندگي فوتبال بازي مي کردم، پيشرفت هاي ورزشي ام چشمگير بود و مدام به خاطر تلاش هايم مورد تشويق مربيان قرار مي گرفتم به طوري که خيلي زود به ليگ دسته اول کشور راه يافتم و به بازيکن مشهوري تبديل شدم آن روزها خيلي از دختران سعي مي کردند با من ارتباط داشته باشند، اما من به چيزي جز فوتبال و تحصيل نمي انديشيدم تا اين که مشغول امتحانات سال آخر دبيرستان بودم که روزي دختري در خيابان توجهم را به خودش جلب کرد آن روز آن دختر را تا نزديکي منزلشان تعقيب کردم، اما چون جواني کم رو و خجالتي بودم نتوانستم به خانواده ام چيزي بگويم اين گونه بود که هر روز او را از دور مي ديدم تا اين که تصميم گرفتم به خدمت سربازي بروم هنوز دوره آموزشي ام تمام نشده بود که براي مرخصي ميان دوره اي به مشهد آمدم و يک راست به طرف منزل آن دختر حرکت کردم اما خيلي زود متوجه شدم همه آرزوهايم بر باد رفته است چرا که من در شب ازدواج آن دختر به مشهد رسيده بودم آن شب پس از آن که مدتي در خيابان قدم زدم به خانه يکي از دوستان دوران تحصيلم رفتم وقتي دوستم در جريان ماجرا قرار گرفت مقداري «بنگ» به من تعارف کرد تا به قول خودش از ناراحتي بيرون بيايم من هم نتوانستم به او «نه» بگويم و اين وضعيت چند روز ادامه داشت ديگر مدتي به خدمت سربازي هم نرفتم و هر روز مواد مخدر جديدي را تجربه مي کردم. اگرچه با کمک اطرافيانم بالاخره خدمت سربازي را به پايان رساندم، اما همنشيني با دوستان معتاد ديگري که پيدا کرده بودم موجب شد بيشتر از گذشته در منجلاب مواد افيوني گرفتار شوم. حالا هم همه چيزم را از دست داده ام به طوري که نمي توانم حتي به چهره پدر و مادرم نگاه کنم و مانند يک فرد فراري در خرابه ها زندگي مي کنم، اما ديگر از اين وضعيت خسته شده ام و مي خواهم با جبران گذشته ام به زندگي بازگردم حالا فهميدم دوستاني که به پيشرفت هاي فوتبالي من حسادت مي کردند مرا به اين روز نشاندند ولي من بازمي گردم و ...

 

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 3 خرداد 1394  8:03 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

قاتل روزنامه خوان!

من خودم يکي از خوانندگان ستون در امتداد تاريکي روزنامه خراسان بودم و با آن که پولي براي خريد روزنامه نداشتم، هر روز که براي گرفتن سيگار به خواربار فروشي محله مي رفتم همان جا سعي مي کردم ماجراهاي واقعي اين ستون را که در سمت چپ صفحه حوادث چاپ مي شود بخوانم ولي هيچ گاه فکر نمي کردم که روزي خبرنگاري ماجراي زندگي خودم را در اين ستون بنويسد...

اين ها بخشي از اظهارات جوان ۲۰ ساله اي است که به خاطر سرقت يک خودرو، دستش به خون آلوده شده بود، او پس از آن که چگونگي صحنه جنايت خود را در حضور قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد) شرح داد به بيان ماجراي زندگي اش پرداخت و در توضيح اين که چگونه در ۲۰ سالگي به يک قاتل تبديل شد، گفت: خانواده خوبي نداشتم. پدرم بيکار بود و مادرم با بدبختي هزينه هاي زندگي ما را تأمين مي کرد. وقتي به سن نوجواني رسيدم مي خواستم از هر راهي پول در بياورم. از ۱۵ سالگي زورگيري را شروع کردم و پول هاي دوستانم را به زور از آن ها مي گرفتم اين گونه بود که در کلاس سوم راهنمايي ترک تحصيل کردم و به همراه برادرانم به کارهاي ساختماني مشغول شدم. کم کم وضع مالي ام بهتر شد که عاشق محيا شدم او دختري کم سن و سال و از بستگانمان بود، اما پدرم حتي در مراسم خواستگاري هم شرکت نکرد و با کمک مادرم ازدواج کردم. اختلافات خانوادگي تأثير بدي برزندگي ما گذاشت. پدرم خانواده همسرم را دوست نداشت و مدام از همسرم بدگويي مي کرد. آن ها مرا از زندگي خودشان بيرون کردند. البته من بيشتر يکي از بستگانمان را که با مادرم زندگي مي کند مقصر اصلي مي دانم. چرا که او بيشتر پدر و مادرم را تحريک مي کرد. من قبل از ازدواج به مواد مخدر آلوده شده بودم و براي اولين بار مصرف مواد مخدر را در منزل يکي از بستگان نزديکم تجربه کردم و پس از آن که معتاد شدم ديگر در حضور پدر و مادرم مواد مصرف مي کردم و آن ها جرأت نداشتند چيزي به من بگويند، اما پس از ازدواج وقتي به شيشه آلوده شدم ديگر زندگي ام رنگ باخت تا به امروز هيچ گاه رنگ شادي را نديدم. اين در حالي بود که زندگي مشترک با محيا را آغاز کرده بودم و کارم تنها استعمال شيشه بود. ديگر اختلافات خانوادگي هم بين من و محيا به خاطر همين موضوع، شروع شد وديگر حتي به همسر باردارم توجهي نداشتم. آن روزها براي تأمين هزينه هاي مواد مخدر صنعتي لوازم منزل را که جهيزيه همسرم بود مقابل چشمانش مي فروختم تا هزينه يک وعده استعمال مواد را تأمين کنم و اين ماجراي تلخ تا آن جا کشيد که مجبور شدم براي تأمين مقداري پول دست به جنايت بزنم و... امروز وقتي پس از چند ماه به چهره پسر ۶ ماهه ام نگاه کردم تازه فهميدم پدر بودن چه حسي دارد اما افسوس...

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 4 خرداد 1394  7:44 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سرگذشت دزد سنگين وزن!

من روزنامه خراسان را به خاطر صفحه حوادث مي خريدم و ستون در امتداد تاريکي اولين مطلبي بود که هميشه آن را مي خواندم، سرگذشت افرادي که چگونه گرفتار و پشيمان شده بودند! هميشه فکر مي کردم اين ماجراها مربوط به ديگران است اما هيچ گاه فکر نمي کردم که سرگذشت و زندگي خودم روزي در اين ستون چاپ شود. الان هم مي خواهم به کساني که نقشه هاي ارتکاب جرم را در سر مي پرورانند بگويم بترسيد از روزي که سرگذشت شما نيز مثل من سوژه اين ستون شود چرا که...

سارق مسلح بانک هاي مشهد که به دزد سنگين وزن معروف شده است روز گذشته پس از آن که به سوالات قضايي قاضي حيدري (قاضي پرونده) پاسخ داد با بيان اين مطالب به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: تا کلاس سوم راهنمايي تحصيل کردم. ابتدا در يک تعميرگاه خودرو شاگردي مي کردم و پس از آن براي گذراندن خدمت سربازي به کرمانشاه اعزام شدم. وقتي خدمت سربازي ام به پايان رسيد به مشهد بازگشتم و با وانت پدرم کار مي کردم. ۲ سال بعد به خواستگاري دخترعمويم رفتم و زندگي خوبي را آغاز کرديم. همسرم ديپلم داشت و زني بامحبت و خانه دار بود. او با همه سختي هاي زندگي کنار مي آمد و از هيچ تلاشي براي آسايش من کوتاهي نمي کرد. بعد از ازدواج و براي آن که پول بيشتري به دست آورم به خريد و فروش لوازم بهداشتي روي آوردم. اما به دليل اين که تخصصي در اين زمينه نداشتم خيلي زود ورشکست شدم. اين در حالي بود که اوضاع خريد و فروش زمين خوب شده بود و هر روز قيمت ها بالا مي رفت. من هم با ديدن اين شرايط وارد خريد و فروش زمين شدم که ناگهان زمين ها راکد شد و همه سرمايه ام را از دست دادم. براي جبران اشتباهاتم به خريد و فروش خودروهاي گران قيمت روي آوردم. آن روزها خودروها را به صورت اقساطي و با قيمت بالا مي خريدم و به صورت نقد و با قيمت خيلي پايين تر مي فروختم تا شايد بتوانم دوباره پول دار شوم ولي باز هم اوضاع زندگي ام بدتر مي شد تا اين که به فکر سرقت مسلحانه از بانک افتادم. حدود يک هفته نقشه کشيدم و از عاقبت کارم نيز اطلاع داشتم ولي طلبکارهايم ديگر تحمل نداشتند.

سعي مي کردم از بانک هايي که خلوت بودند، سرقت کنم. من بي رحمانه اسلحه را به طرف کارمندان مي گرفتم و مي دانستم که مردم وحشت مي کنند. حالا هم در چاهي افتادم که نتيجه آن جز آبروريزي براي خانواده و پدر و مادرم چيز ديگري نبود. شايد مي توانستم با انجام کارهاي آبرومندانه زندگي ام را حفظ کنم اما نفهميدم مسير زندگي ام را چگونه انتخاب کنم. اکنون اگر دوستان فرزندم بگويند پدرت دزد بوده او چه حالي خواهد داشت؟ کاش قبل از هر چيز...!

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 5 خرداد 1394  7:40 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

روي سياه روزگار
 

روزي که آرمان از من در شرکت خودش خواستگاري کرد، از شدت خجالت شکلاتي که مي خواست به من تعارف کند، در دستش آب شد اما نمي دانم در کجاي مسير زندگي اشتباه کردم که با گذشت 5 سال از آغاز زندگي، همه چيز به هم ريخت و من هم براي فرار از مشکلات و ناراحتي هاي روحي قصد داشتم از کشور خارج شوم که در چنگ يک شياد گرفتار شدم و حالا ...

زن 32ساله که گويي چراغ خاطرات تلخ و شيرين را در کلبه تاريک قلبش روشن مي کرد، آهي از ته دل کشيد و به رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: با آرمان در دانشگاه آشنا شدم. او پسري مودب و خوش تيپ بود اما پس از پايان تحصيلات دانشگاهي، ديگر او را نديدم فقط مي دانستم يک شرکت خصوصي در زمينه تجهيزات پزشکي تأسيس کرده است. آن روزها من در يک شرکت الکترونيکي مشغول به کار بودم که روزي زنگ تلفنم به صدا درآمد. باورم نمي شد که آرمان پشت خط است. او مرا به شرکت خودش دعوت کرد . از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. وقتي وارد شرکت شدم باورم نمي شد آرمان از من خواستگاري کند. خيلي جوگير شده بودم. شرکتي خيلي ساده و بدون تجملات داشت، از شدت خجالت شکلاتي که مي خواست به من تعارف کند در دستانش آب شده بود. در نهايت خيلي زود با هم ازدواج کرديم و قرار گذاشتيم بعد از 5 سال صاحب فرزند شويم. با تلاش من و آرمان خيلي زود وضعيت مالي مان از حد انتظار هم فراتر رفت. ديگر آرمان معمولا در خارج از کشور به سر مي برد تا اين که فهميدم او با منشي شرکت ارتباط دارد و چند بار نيز او را با خودش به سفرهاي خارجي برده است و حتي خانه اي نيز براي او اجاره کرده و بيشتر اوقات را در کنار او سپري مي کند. اين در حالي بود که من باردار بودم و او با خوراندن دارويي به من نگذاشت فرزندم متولد شود. نمي دانم کجاي کارم اشتباه بود اما ديگر روزگار روي سياهش را به من نشان داده بود. تلاش هايم براي حفظ زندگي بي فايده بود تا اين که تصميم گرفتم از آرمان طلاق بگيرم و زندگي ام را از نو بسازم و من با اندک پولي که داشتم تصميم گرفتم به خارج از کشور بروم تا از اين ناراحتي هاي روحي رهايي يابم. در گير و دار انجام امور اداري با فردي در شبکه هاي اجتماعي آشنا شدم که مدعي بود از بستگان نزديک يکي از خوانندگان ايراني آن سوي مرز است و مي تواند به راحتي مقدمات سفر مرا فراهم کند. من هم که به راحتي فريب خورده بودم، چندين ميليون تومان به او دادم و منتظر تماس وي ماندم ولي خيلي زود فهميدم که در دام يک فرد کلاهبردار در شبکه هاي اجتماعي افتاده ام و اکنون...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 6 خرداد 1394  9:40 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ازدواج با تبعه خارجي
 

ازدواج مادرم با يک تبعه خارجي اشتباه بزرگي بود که زندگي ما فرزندان را نيز به تباهي کشاند با اين که ازدواج آن ها مشکلات زيادي را براي ما در پي داشت اما همه بدبختي هاي من هنگامي آغاز شد که در خردسالي پدرم را از دست دادم و در حالي که مادرم نمي توانست از من و خواهر کوچک ترم حمايت کند، ناچار شديم به کشور پدرم و نزد پدربزرگم بازگرديم اما ...

زن 27 ساله اي که غم و اندوه بر چهره اش نمايان بود، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: آن زمان بيشتر از 5 سال نداشتم که مادرم مرا به همراه خواهر 3 ساله ام روانه کشور خارجي کرد و ما تحت حمايت پدربزرگم قرار گرفتيم؛ اما برخلاف تصورات مادرم روزهاي سختي را مي گذرانديم و بدون مهر پدري و عاطفه مادري قد مي کشيديم؛ وقتي به سن 7 سالگي رسيدم براي رفتن به مدرسه و بازي با همکلاسي هايم لحظه شماري مي کردم و آرزوهاي زيبايي را در سر مي پروراندم اما خيلي زود روياهايم نابود شد چرا که پدربزرگم بدون اطلاع من و در حالي که چيزي از زندگي مشترک نمي دانستم، مرا نامزد يکي از بستگانش کرد. رحمان نوجوان 15 ساله اي بود و از همان هنگام اجازه نداد به مدرسه بروم.

3 سال بعد و در حالي که به عقد رسمي رحمان درآمده بودم، فهميدم که او معتاد به مواد مخدر است و رفتاري بسيار خشن دارد. او مدام مرا کتک مي زد و از نظر روحي عذابم مي داد اما من کسي را در آن کشور نداشتم و مجبور بودم با همه تلخي ها و سختي هاي زندگي کنار بيايم. سال‌هاي سرد و بي روحي را مي گذراندم و با آن که صاحب 3 فرزند زيبا شده بودم اما دوست داشتم حتي براي يک بار هم که شده مادرم را در آغوش بکشم و سر بر شانه هايش بگذارم تا عقده هاي دلم را خالي کنم. وقتي به ياد دوران کودکي ام مي افتادم اشک هايم سرازير مي شد. تا اين که روزي تصميم گرفتم براي ديدار مادر و زندگي در کشورم به ايران باز گردم چند ماه طول کشيد تا بالاخره همسرم را راضي کردم با يکديگر به ايران بازگرديم حدود يک ماه قبل بود که به طور غير قانوني وارد ايران شديم و من با پرس و جوي فراوان و خاطراتي که از سال ها قبل در ذهنم باقي مانده بود، موفق شدم مادرم را که در حاشيه شهر زندگي مي کرد پيدا کنم اما ناگهان کاخ آرزوهايم فرو ريخت. در حالي که با اشک شوق مادرم را به آغوش کشيده بودم، او رفتار سردي با من داشت چرا که مادرم ازدواج کرده بود و ناپدري ام اجازه نمي داد ما نزد مادرم زندگي کنيم. در همين حال خانه کوچکي اجاره کرديم ولي چند روز بعد وقتي همسرم به منزل بازنگشت فهميدم او به همراه فرزندانم به کشور خودش رفته و من در اين جا تنها و بي کس مانده ام؛ حالا هم... شايان ذکر است به دستور سرگرد بهسودي (رئيس کلانتري کاظم آباد) زن جوان به نهادهاي امدادي معرفي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 7 خرداد 1394  7:56 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها