0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آشيانه نو
 

ندانسته وارد بازي خطرناکي شدم که زندگي ام را در آستانه فروپاشي قرار داد. من به خاطر لجبازي و انتقام گيري از بي توجهي هاي شوهرم، در دام مرد شيادي افتادم که مبالغ زيادي را از من اخاذي کرد، اما باز هم از اين که راه درست را انتخاب کردم خيلي خوشحالم... زن ۲۴ ساله ضمن اعلام شکايت از زن و مرد شيادي که از او و شوهرش کلاهبرداري کرده بودند در مرکز پليس فتا گفت: همسرم کاسب بازار بود و زندگي خوبي داشتيم، اما يک روز به خاطر اعتماد بي جا به يکي از مشتريانش، مقدار زيادي از اجناس را با يک فقره چک به او فروخت. وقتي موعد پرداخت چک فرا رسيد مشخص شد که آن چک بلامحل است و ديگر اثري هم از آن مشتري پيدا نشد. اين گونه بود که همسرم بدهکار شد و براي پرداخت بدهي هايش مجبور شد خيلي از لوازم مغازه اش را بفروشد در اين ميان شوهرم دچار ناراحتي هاي روحي و افسردگي شده بود. هنگامي که وارد منزل مي شد توجهي به من نمي کرد و داخل اتاق مدام با گوشي تلفن همراهش بازي مي کرد. اين وضعيت که مدتي ادامه داشت مرا از زندگي خسته کرد. با آن که مي دانستم همسرم در شرايط روحي خوبي قرار ندارد اما غرورم اجازه نمي داد که با اين بي توجهي ها باز هم کنارش بنشينم و او را دلداري بدهم. به خاطر لجبازي با او و انتقام گيري از کارهايش، من هم تصميم گرفتم فقط با گوشي تلفنم بازي کنم تا اين که يک روز در يکي از شبکه هاي اجتماعي با مردي اهل شيراز آشنا شدم و به خاطر سرگرمي با او چت کردم. پس از مدتي، آن مرد پيامي برايم فرستاد که در حال سفر به مشهد تصادف کرده است و به يک ميليون تومان پول نياز دارد. من هم اين مبلغ را برايش فرستادم که پس از مدتي آن را به من پس دهد ولي او بعد از اين ماجرا ديگر پاسخ تلفن هايم را نداد و تازه فهميدم که در چنگ مردي شياد گرفتار شده ام. خيلي فکر کردم و سپس تصميم گرفتم تا اصل ماجرا را براي شوهرم بازگو کنم. از همسرم عذرخواهي کردم و دليل اين  کار را نيز بي توجهي هاي او عنوان کردم وقتي صادقانه موضوع را به او گفتم فهميدم که همسرم نيز در اين مدت در دام زن مطلقه کلاهبرداري افتاده است و آن زن هم از اين وضعيت خانوادگي ما سوء استفاده و مبالغي را از همسرم اخاذي کرده است. حالا که دريافتيم هر دو نفرمان اشتباه کرده ايم و مورد سوء استفاده ديگران قرارگرفته ايم به پليس فتا آمديم تا از اين ۲ شياد شکايت کنيم. خيلي خوشحالم که ماجرا را صادقانه براي همسرم بازگو کردم و بدين ترتيب زندگي شيرينم متلاشي نشد البته مقصر اصلي من بودم که بايد از همان روز اول به جاي لجبازي در کنارش قرار مي گرفتم و با کمک هم دوباره مشکلاتمان را برطرف مي کرديم. حالا که هر دوي  ما به اشتباهمان پي برديم دست در دست هم دوباره آشيانه خوبمان را از نو خواهيم ساخت و به نامحرمان اجازه ورود به زندگي خصوصي مان را نخواهيم داد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:48 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سايت همسريابي
 

از ۳ سال قبل که مادرم دار فاني را وداع گفت، معني تنهايي را با تمام وجودم حس کردم. خواهر و برادرانم همه ازدواج کرده بودند و هر کدام درگير مشکلات خودشان بودند. در اين ميان سال هاي عمر من به تندي سپري مي شد و هيچ کس توجهي به من نمي کرد. قدم در سي و سومين بهار زندگي ام گذاشته بودم که براي رهايي از اين وضعيت، در يک شرکت خصوصي مشغول کار شدم. اما از اين که تاکنون نتوانسته بودم ازدواج کنم رنج مي کشيدم و همواره خودم را سرزنش مي کردم که چرا با بلندپروازي و خواسته هاي نابجا، هنگام تحصيل در دانشگاه به خواستگارانم پاسخ منفي دادم من کوچک ترين و آخرين دختر خانواده بودم و به همين دليل بيشتر مورد توجه پدر و مادرم قرار داشتم هرچيزي که اراده مي کردم آن ها برايم فراهم مي کردند به خاطر توجه بيش از اندازه آن ها به خواسته هاي من، ديگر به دختري مغرور و خودخواه تبديل شده بودم که هميشه خودم را يک سر و گردن بالاتر از ديگران احساس مي کردم. اما روزي متوجه اشتباهات خودم شده بودم که ديگر خواستگاري نداشتم. يک روز که ماجراي زندگي ام را براي يکي از همکارانم تعريف کردم او از من خواست براي آن که زودتر ازدواج کنم در يکي از سايت هاي همسريابي ثبت نام کنم. من هم به توصيه او مشخصات و يکي از عکس هاي باحجابم را در سايت گذاشتم. مدتي خبري از خواستگار نبود، اما حدود ۲ هفته بعد تلفن همراهم مدام زنگ مي خورد در اين ميان جواني که خود را پزشک معرفي مي کرد تماس گرفت و گفت من براي ازدواج به دنبال دختري صادق و محجبه بودم، حالا عکس باحجاب شما را ديدم و شيفته شما شدم و مي خواهم با خانواده ام به خواستگاري ات بيايم. او پس از چند بار تماس از من خواست براي اين که مادرش مرا بپسندد عکس بدون حجابم را از طريق اينترنت برايش بفرستم. من هم که فريب چرب زباني هاي او را خورده بودم و هر روز در فضاي مجازي با او چت مي کردم چند عکس مختلف و بدون حجاب برايش فرستادم، اما او روز بعد تماس گرفت و تهديد کرد که اگر ۲ ميليون تومان به حسابش واريز نکنم عکس هايم را در شبکه هاي اجتماعي منتشر خواهد کرد. ابتدا از ترس آبروريزي مبالغي را برايش واريز کردم، اما او هر روز پول هاي بيشتري از من مي خواست. دختر ۳۳ ساله در حالي که مي گريست به ماموران پليس فتا گفت: حالا نمي دانم با اين وضعيت چه کنم...

ساعاتي بعد، وقتي کارآگاهان پليس فتا با دستور سرهنگ عرفاني، عامل اخاذي از دختر جوان را دستگير کردند مشخص شد که آن فرد جوان، ۲۰ساله ، اهل مشهد و داراي مدرک سيکل است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:49 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

رفيق باز
 

فقط به خاطر رفيق بازي بود که معتاد و دزد شدم. حالا هم بايد تاوان کارهايي را که کرده ام پس بدهم و غير از خودم هيچ کس را مقصر نمي دانم...

جوان ۳۰ ساله که قرار بود دقايقي ديگر در شعبه 801 مجتمع قضايي شهيد قدوسي مشهد پاسخگوي «اتهام سرقت» در حضور قاضي عرب باشد به بيان ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: کلاس چهارم ابتدايي بودم که پدرم در جاده با کاميون به داخل دره سقوط کرد و جان سپرد. از آن به بعد مادرم مخارج من و دو برادر و دو خواهرم را تأمين مي کرد. ۱۰ سال قبل يکي از برادرانم که معتاد تزريقي بود به خاطر مصرف زياد مواد مخدر، گوشه خيابان جان باخت و برادر ديگرم پس از دچار شدن به تب شديد از ناحيه پاهايش معلول شد. در اين زمان من هم با کارگري ساختمان سعي مي کردم به مخارج خانواده ام کمک کنم تا اين که دو خواهرم ازدواج کردند و من هم ۸ سال قبل زندگي با همسرم را در زير يک سقف آغاز کردم. در همين سال ها بود که با تعدادي از بچه محل هايم دوست شدم. اگر چه مادرم ۵ سال بعد از مرگ پدرم ازدواج کرد اما ناپدري ام هيچ کاري با من نداشت. ناپدري ام بيشتر در کنار همسر اولش بود و گاهي نزد ما مي آمد. بدبختي هاي من از زماني شروع شد که ۷ سال قبل براي اولين بار با تعدادي از همين رفقايم به بيابان هاي حاشيه مشهد رفتم و در آن جا استعمال ترياک را تجربه کردم. مدت زيادي نگذشت که ديگر به خاطر آلودگي شديد به مواد مخدر نمي توانستم کار کنم. زمستان دو سال قبل که کارهاي ساختماني در مشهد خيلي کم بود براي کار به قشم رفتم اما در آن جا به اتهام سرقت دستگير شدم و مدتي را در ندامتگاه بودم. وقتي به مشهد بازگشتم باز هم براي تأمين هزينه هاي اعتياد دچار مشکل بودم. ديشب هم شيطان گولم زد. هنگامي که مي خواستم از پشت بام خانه هاي مردم به منزل عمه پدرم بروم ناگهان سرم گيج خورد و داخل حياط يکي از همسايگان افتادم، با خودم گفتم حالا که من اين جا افتاده ام چيزي هم سرقت کنم. لباس هاي يک کودک را از داخل اتاق برداشتم و صورتم را بستم تا شناسايي نشوم اما وقتي وارد اتاق شدم ناگهان چند نفر روي سرم ريختند و مرا دستگير کردند که در اين درگيري صاحبخانه هم مجروح شد. اگر چه مي دانم همه اين بدبختي ها را رفيق بازي و اعتياد به سرم آورده است اما واقعاً دلم براي دختر ۶ ساله ام مي سوزد وقتي دوستانش به او بگويند پدرت يک «دزد» است...

 

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:51 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دختر طلاق
 

زن ۳۰ساله با عصبانيت برگه اي را به شوهر سابقش نشان داد و گفت: اشتباه کردم! خيلي پشيمانم. فکر مي کردم مي توانم دخترم را تربيت کنم، اما نتوانستم! اين هم نامه تحويل او به بهزيستي است، ديگر خودت مي داني و دخترت!

زن جوان که اين جملات را با خشم در کلانتري بيان مي کرد، ناگهان حالش وخيم شد و روي زمين افتاد. دقايقي بعد مأموران اورژانس بر بالين او حاضر شدند و مشخص شد که آن زن بيماري قلبي دارد. مدتي بعد وقتي کمي از استرس زن کاسته شد، در شرح ماجراي زندگي اش گفت: ۸سال قبل، از اين مرد معتاد طلاق گرفتم تا از شر کتک هايش رها شوم؛ او حتي مادر مرا هم کتک مي زد. بعد از طلاق او با يک خودرو تصادف کرد و دستش فلج شد. از آن روز به بعد دخترم را نزد خود بردم تا او را درست تربيت کنم. زماني که دخترم به ۱۲سالگي رسيد، من ازدواج کردم که از آن روز به بعد دخترم که نسبت به ازدواج من حساس شده بود و زندگي ام را به جهنم تبديل کرد. من براي اين که او را آرام کنم تا هر روز درگيري تازه اي درست نکند، هر چه مي خواست برايش فراهم مي کردم؛ از لپ تاپ گرفته تا گوشي هاي گران قيمت تلفن همراه و ... ولي او آشکارا نزد من با پسران نامحرم تماس مي گرفت و با آن ها در پارک يا خيابان قرار مي گذاشت. هرچه تلاش کردم نتوانستم او را از اين کارها باز دارم. او با وقاحت مقابل ناپدري اش مي ايستد و با پسران پيامک بازي مي کند؛ ديگر از کارهاي او خسته شده ام، به خاطر عصبانيت هاي زياد و درگيري هاي مداوم با دختري که هنوز ۱۳سال بيشتر ندارد و با آرايش هاي زننده در خيابان ظاهر مي شود، دچار بيماري قلبي شده ام. وقتي در برابر کارهاي او عاجز ماندم، به خاطر ضعف در سرپرستي دخترم از دادگاه نامه اي گرفتم تا او را تحويل بهزيستي و يا پدرش بدهم؛ حالا هم که همسر سابقم در کلانتري حضور دارد، مي خواهم دخترم را به او تحويل بدهم شايد پدرش بتواند او را به مسير درست زندگي بازگرداند اما پدرش هم حاضر به نگهداري از او نيست. دقايقي بعد آن ها پس از مشورت با مددکار اجتماعي کلانتري تصميم گرفتند تا دخترشان را به مرکز بهزيستي بسپارند. لحظاتي بعد در حالي که مرد دست دخترش را گرفته بود، به طرف بهزيستي حرکت کرد تا ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:52 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

همه ثروت... !
 

حاضرم هم وزن پسر ۲۰ ساله ام پول خرج کنم تا او راه درست زندگي را پيدا کند، اما افسوس که هر روز بايد او را در يک لانه فساد و يا بازداشتگاه نيروي انتظامي پيدا کنم...

مرد ۴۵ ساله که براي پيگيري پرونده پسرش به کلانتري آمده بود، آهي کشيد و گفت: همه اين بلاها از زماني به سرم آمد که حلال و حرام را نشناختم و با حيله گري خيلي از املاک را با قيمت هاي سرسام آوري فروختم. آن روزها زمين حکم طلا، پيدا کرده بود و من با تأسيس يک بنگاه غيرمجاز و فروش زمين هاي زراعي به همه چيز رسيدم به طوري که همين الان فقط ۳۰ قطعه باغ ويلايي و ۱۰ خودروي خارجي دارم که ۷ تاي آن ها از خودروهاي گران قيمت شاسي بلند است و اکنون نمي دانم مأموران کدام خودرو را که پسرم سوار بر آن بوده است، توقيف کرده اند. وقتي پول دار شدم ديگر اعتقادات مذهبي را هم فراموش کردم. من که با سختي و بدبختي بزرگ شده بودم آن قدر مغرور شدم که نگذاشتم پسرم بيشتر از ۵ کلاس درس بخواند و مي گفتم ادامه تحصيل فقط تلف کردن عمر است او مي تواند با اين همه ثروت تا آخر عمر خوشبخت باشد، اما روزي که فهميدم پسرم به لانه هاي فساد رفت و آمد دارد و همواره دهانش آلوده به مواد مخدر و مشروب است تصميم گرفتم او را به خدمت سربازي بفرستم تا اين کارها را فراموش کند. اما متأسفانه او در همين دوران هم دوستان نابابي پيدا کرد که از طريق شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه برخي دختران جوان را با وعده ازدواج فريب مي دادند و پسرم نيز هر روز با سوار شدن بر يکي از خودروهاي مدل بالا با آن دختران و دوستانش همراه مي شد و با هم به يکي از باغ ويلاهاي من مي رفتند. ولي من زماني متوجه ماجرا مي شدم که مأموران انتظامي پسرم را در پارتي هاي شبانه ويلا دستگير مي کردند، امروز هم همين اتفاق دوباره تکرار شده و قاضي همه آن ها را روانه زندان کرده است. ديگر آبرويي برايم باقي نمانده است. حاضرم همه ثروتم را بدهم تا حداقل يک روز در آسايش و آرامش زندگي کنم. اگر چه مي دانم من به خاطر گذشته خودم مجازات مي شوم چون برق پول چشمانم را کور کرد و از تربيت فرزندانم غافل شدم. امروز با ديدن عکس هاي مستهجني که داخل گوشي يکي از دختران همراه پسرم بود فهميدم که فرزندم تا چه اندازه در گرداب فساد و بي بند و باري غوطه ور است ولي ديگر کاري از دست من ساخته نيست. نمي دانم بايد چه کاري انجام دهم تا او دست از اين اعمال کثيف بردارد و دوستان نابابش را که به خاطر پول هايش اطراف او حلقه زده اند رها کند...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:53 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کارتن خواب
 

۱۵سال قبل براي دومين بار ازدواج کردم اما در اين مدت شايد بيش تر از چند ماه شوهرم را نديدم. او فرد خلافکاري است که هنوز از زندان آزاد نشده دوباره دستگير مي شود و من آواره کوچه و خيابان هستم. زن ۴۵ساله که به اتهام سرقت اموال صاحبخانه اش دستگير شده است، درحالي که سعي مي کرد ارتکاب سرقت را انکار کند، گفت: در يک خانواده پرجمعيت در حاشيه شهر مشهد به دنيا آمدم. يازده ساله بودم که مادرم مرا شوهر داد و من در کلاس پنجم ابتدايي ترک تحصيل کردم. آن موقع چيزي از همسرداري و زندگي مستقل نمي دانستم به همين خاطر هم خيلي زود کار ما به طلاق کشيد و در حالي که ۱۶ساله بودم دوباره به خانه پدرم بازگشتم به خاطر اين که بسياري از اطرافيانم معتاد بودند من هم در کنار آن ها استعمال مواد را آغاز کردم وقتي به مصرف هروئين روي آوردم خيلي زودکارم به کارتن خوابي کشيد. چند بار هم نيروهاي انتظامي مرا دستگير کردند. اما دوباره به خاطر اين که جايي براي زندگي نداشتم و از طرفي ديگر پدرم نمي توانست مخارج اعتياد من و ديگر اعضاي خانواده را تامين کند به سراغ دوستان کارتن خوابم مي رفتم و در کنار آن ها زندگي مي کردم تا اين که ۱۵سال قبل به عقد مردي درآمدم که پس از ۲سال فهميدم او تبعه يک کشور ديگر است ولي ديگر پسرم را باردار بودم و هيچ چاره اي جز تحمل نداشتم. به خاطر اين که او مردي خلافکار و خرده فروش موادمخدر بود، من براي تامين موادمخدر مشکلي نداشتم ولي هر بار که او دستگير مي شد من هم دوباره آواره خيابان ها مي شدم الان هم همسرم به خاطر بيماري سل در يکي از بيمارستان ها بستري است. من پس از اين ماجرا اتاقي را اجاره کردم و از روزي که به منزل صاحبخانه ام دستبرد زده شده است من ديگر از ترس دستگيري به آن خانه نرفتم و شب ها را در پارک مي خوابيدم تا اين که امروز ماموران مرا در بهشت رضاي مشهد هنگام فاتحه خواني براي مردگان ناشناس دستگير کردند. درحالي که من اموال صاحبخانه ام را ندزديده ام ولي چون سابقه سرقت دارم ترسيدم که سرقت اموال صاحبخانه ام به گردن من بيفتد حالا هم او حکم توقيف اموال مرا گرفته است ولي من چيزي ندارم که آن را توقيف کنند. مدتي است که از پسر ۱۴ساله ام هم خبري ندارم و نمي دانم او هم الان به چه کاري مشغول است... در اين هنگام منشي بازپرس مجتمع قضايي شهيد قدوسي نام آن زن را صدا زد تا پاسخ گوي اتهام خود باشد...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پلنگ
 

روزگاري که درون سوراخي در کوه زندگي مي کردم مرا «پلنگ» صدا مي زدند اما الان «گربه» هم نيستم و هر روز به جرمي توسط نيروهاي انتظامي دستگير مي شوم. نمي دانم تاکنون چندبار به زندان رفته ام اما مي دانم که بيشتر عمرم را در زندان گذرانده ام...

مرد ۴۰ساله اي که باز هم به اتهام ده ها فقره سرقت و سوء استفاده از لباس هاي نظامي دستگير شده است دفتر خاطراتش را ورقي زد و چشم به گذشته هاي دور دوخت، او در بيان زندگي تلخش گفت: پدرم باغبان بود و زندگي خوبي داشتيم. آن روزها «شهري ها» براي تفريح و خوشگذراني به روستا مي آمدند و من هم بساط ترياک کشي را براي آن ها فراهم مي کردم. در همين زمان بود که با تعارف بچه  پولدارها من هم کم کم مصرف مواد را شروع کردم. نوجواني مغرور وخام بودم که يک روز با يکي از همين بچه شهري ها به خاطر مواد درگير شدم و او را با ضربه چاقو ناقص کردم. در مدت زيادي که در زندان بودم نه تنها آدم نشدم بلکه وقتي از زندان آزاد شدم به معتادي خطرناک تبديل شدم که براي تامين مواد دست به هر کاري مي زد.

بعد از مدتي که ديگر هيچ چيزي نداشتم به يک کمپ ترک اعتياد رفتم و براي مدتي اعتيادم را کنار گذاشتم در اين گيرودار هم به خانواده اي که همه آنها معتاد بودند کمک کردم تا اعتيادشان را ترک کنند چون عاشق دختر آن خانواده شده بودم. من از کبري خواستگاري کردم، ازدواج کرديم و صاحب ۲ فرزند شديم ولي او دوباره به سمت «شيشه» بازگشت. از آن روز به بعد ديگر رنگ خوشبختي را فراموش کردم. همسرم براي تامين مخارج اعتيادش با خرده فروشان مواد رابطه داشت و سرقت هايي هم که من انجام مي دادم کفايت زندگي مان را نمي کرد. در اين آشفته بازار او را طلاق دادم و دنبال کارش رفت. خودم هم به کوه هاي اطراف شانديز پناه بردم و با ۲ فرزندم داخل سوراخي زندگي مي کردم و از راه سرقت روزگار مي گذراندم. بارها دستگير شدم و شاکيان به خاطر فرزندانم گذشت کردند و هر بار پس از مدت کوتاهي از زندان آزاد مي شدم تا اين که مردي نگهباني ويلايش را به من سپرد. از آن روز به بعد هرچه سرقت مي کردم به ويلا مي بردم و آن جا را به انباري لوازم مسروقه تبديل کرده بودم که باز هم دستگير شدم و اين بار لباس هاي نظامي که از داخل لوازم مسروقه کشف شده به دردسري جديد برايم تبديل شده است و قاضي پرونده هم برايم قرار بازداشت موقت صادر کرده است. حالا هم نمي دانم عاقبت مردي که روزي به پلنگ معروف بود چه خواهد شد...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

شيشه اي بي رحم
 

فقط ترس و وحشت از کتک کاري هاي بي رحمانه همسرم موجب شد او را در ارتکاب اين قتل همراهي کنم اگرچه از قبل نمي دانستم او قصد کشتن راننده خودرو را دارد. فقط اين را مي دانم که احساس و عواطف مادرانه پاي مرا به اين پرونده جنايي کشاند چرا که همسرم نقطه ضعف مرا مي دانست و دقيقا از همين نقطه ضعف براي همراه کردن من با خودش سوء استفاده مي کرد به طوري که ...

زن 20ساله اي که به اتهام معاونت در قتل عمدي، در شعبه پنجم دادگاه يک کيفري استان خراسان رضوي محاکمه مي شد پس از آن که به سوالات تخصصي قضات پرتجربه دادگاه پاسخ داد، دفتر خاطراتش را به گذشته اي نه چندان دور ورق زد و در حالي که عنوان مي کرد بزرگ ترين اشتباه زندگي ام ازدواج با پسري بيکار و معتاد بود، ادامه داد: تحت تاثير هيجانات دوران نوجواني درحالي به خواستگاري «م» پاسخ مثبت دادم که خانواده ام مخالف اين ازدواج بودند. هنوز مدت زيادي از برگزاري مراسم عقد نگذشته بود که متوجه اعتياد او شدم. در همان روزهاي اول با  ديدن اين شرايط تصميم به طلاق گرفتم، اما ديگر دير شده بود فکر مي کردم مي توانم او را به زندگي بازگردانم اما افسوس که نه تنها او به مسير درست زندگي بازنگشت بلکه مرا نيز در مرداب خلافکاري هايش غرق کرد او آن قدر بي رحم و خشن بود که به چيزي جز تامين هزينه هاي اعتيادش فکر نمي کرد حتي وقتي مادرم بيمار شد نگذاشت چند روز به خانه مادرم بروم و امور زندگي زني را انجام بدهم که سال ها برايم زحمت کشيده بود و بدتر از آن زماني بود که مادرم در آستانه مرگ قرار داشت و به گفته اطرافيانم مدام نام مرا صدا مي کرد اما همسر بي رحم من اجازه نداد براي آخرين خداحافظي ساعتي در کنار او قرار بگيرم او مي گفت اگر بيرون از خانه بروي پاهايت را مي شکنم و اين گونه بود که مادرم با چشماني منتظر از دنيا رفت و اين موضوع عقده اي شد که همچنان در دلم مانده است. وقتي فرزندم به دنيا آمد همسرم با سيم داغ او را مي سوزاند و يا با کمربند مرا کتک مي زد تا مجبور شوم لوازم منزل را که جهيزيه ام بود بفروشم و پول آن را براي تهيه شيشه به او بدهم بي رحمي هاي او آن قدر وحشتناک بود که حتي نوزاد 15روزه را داخل حياط خلوت مي برد و مرا تهديد مي کرد که او را مي کشد من هم مجبور مي شدم تکه اي از لوازم را به بازار ببرم و به قيمت بسيار پاييني بفروشم. ديگر چيزي در خانه نداشتيم و با آن که نوزاد شيرخوار داشتم گرسنه بودم او پول ها را صرف خريد مواد مي کرد حتي يک بار ساطور را به طرفم پرت کرد که سرم شکست و يک بار نيز با چاقو پايم را مجروح کرد. شب حادثه هم وقتي با مخالفت من براي زورگيري خودرو روبه رو شد با کمربند به جانم افتاد که ناچار به همراهي با او شدم ولي او راننده را کشت و من هم ...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 25 مهر 1394  7:13 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دست بالاي دست...
 

برگه طلاق را که دستم گرفتم به «عارف» زنگ زدم و با خوشحالي به او گفتم ديگر تمام شد و ما بدون هيچ مشکلي مي توانيم با هم ازدواج کنيم اما با حرف هاي او يخ کردم و گوشي از دستم افتاد دختر ۱۸ ساله که دچار افسردگي شديدي شده بود و چاره اي براي حل مشکل اش نمي يافت به مشاور کلانتري مشهد گفت: فکر مي کردم خيلي زرنگم اما همه افکار و روياهايم به هم ريخت و من از آن سوي بام به زمين افتادم. ۱۶ ساله بودم که با رسول ازدواج کردم. او کارگر يک شرکت حمل و نقل دولتي بود اختلاف ما از هنگامي شروع شد که او به خاطر شغلش مجبور شد به شهر ديگري برود. من هم که وابستگي شديدي به مادرم داشتم نمي توانستم خانواده ام را ترک کنم. مادرم چند روز مرا نصيحت کرد و گفت: دختر از زماني که کلمه «بله» را بر زبان جاري مي کند ديگر همراه و همدم همسرش بايد باشد اما من نمي خواستم از همه دلبستگي هايم جدا شوم اگر چه با حرف ها و نصيحت هاي ديگران همراه رسول به شهر محل خدمت او رفتم اما براي اين که او را وادار به بازگشت کنم دست به هر کاري مي زدم که موجب ناراحتي رسول شود. کم کم همين اختلافات جزئي به درگيري و اختلافات بيشتر انجاميد. از سوي ديگر نيز وقتي باردار نشدم همين موضوع را بهانه اي براي ايجاد جنجال قرار دادم. ولي رسول همه اين ها را به خاطر من تحمل مي کرد. روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين که روزي براي خريد مقداري لوازم با تاکسي تلفني تماس گرفتم. راننده، جواني مودب و خوش تيپ به نام عارف بود. آن روز پس از خريد به منزل بازگشتم و عارف به بهانه کمک براي آوردن لوازم به داخل منزل آمد و خود را جوان مجردي معرفي کرد که به دنبال همسري شايسته مي گردد من هم که از ادب او خوشم آمده بود خودم را دختر مجرد معرفي کردم و گفتم الان با برادرم زندگي مي کنم و بدين ترتيب دوستي من و عارف شروع شد. از آن روز به بعد هنگامي که رسول سر کار مي رفت من هم با عارف تماس مي گرفتم و با خودروي او به گشت و گذار در اطراف شهر مي رفتيم. پس از مدتي به او علاقه مند شدم و براي رهايي از مشکلاتي که با رسول داشتم خواستم با او ازدواج کنم براي همين روزي به عارف گفتم خانواده ام به اجبار مرا براي پسردايي ام عقد کرده اند و من هم که او را دوست ندارم نزد برادرم مانده ام و به او اطمينان دادم که طي چند ماه آينده از پسر دايي ام طلاق مي گيرم و مي توانيم با هم ازدواج کنيم. روز بعد به دادگاه رفتم و تقاضاي طلاق دادم. اگر چه رسول از اين کارم شوکه شده بود اما وقتي فهميد من کس ديگري را دوست دارم موافقت کرد و من از او جدا شدم. آن روز با خوشحالي به عارف زنگ زدم ولي از حرف هايش فهميدم که او متأهل است و من فريب خورده ام! با شنيدن اين جمله چشمانم سياهي رفت و تازه متوجه شدم که زندگي ام را به نابودي کشانده ام...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 25 مهر 1394  7:15 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

چاقو کشي
 

فيلم رقص خواهرم را که در يکي از شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه ديدم دنيا روي سرم خراب شد. ديگر چيزي نمي فهميدم. عصباني و خشمگين به طرف خانه رفتم و چاقوي آشپزخانه را برداشتم...

جوان ۲۰ ساله اي که به اتهام چاقوکشي و ايراد ضرب و جرح با سلاح سرد دستگير شده است داخل اتاق تاريک بازداشتگاه نشسته بود و مدام دعا مي کرد که مجروح حادثه زنده بماند. او در حالي که از اقدام خود بسيار پشيمان بود دستش را به ميله هاي بازداشتگاه گرفت و با چشماني اشک بار به تشريح ماجرا پرداخت. ما ۵ برادر هستيم که تنها خواهرمان را خيلي دوست داريم و روي ناموسمان خيلي تعصب داريم و هيچ گاه مسائلي مانند بدحجابي و بي بند و باري برايمان قابل تحمل نيست. چند روز قبل وقتي از سر کار برمي گشتم يکي از دوستانم را در خيابان ديدم و از حرکاتش متوجه شدم که قصد دارد مطلبي را به من بگويد اما از گفتن آن خجالت مي کشد. بالاخره با اصرار من او گوشي تلفن همراهش را روشن کرد و فيلمي را نشانم داد، با ديدن آن صحنه گويي آسمان دور سرم مي چرخيد. چشمانم به فيلم خيره شده بود و در دلم غوغايي برپا بود. در آن فيلم خواهرم را ديدم که لباس نامناسبي بر تن دارد و با چند تن از دوستانش در حال رقصيدن در مجلس جشن تولد است. ديگر احساسم بر عقلم غلبه کرده بود. خود را به منزل رساندم و سراغ صاحب ميهماني را گرفتم. آن لحظه به قدري عصباني و ناراحت بودم که دنيا در برابر چشمانم تيره و تار شده بود. از داخل آشپزخانه کاردي را برداشتم و به سمت منزل صاحب ميهماني که دوست صميمي خواهرم بود رفتم اما در بين راه با برادر آن دختر برخورد کردم و از او درباره انتشار فيلم جشن تولد خواهرش پرسيدم ولي وقتي او گفت که از اين فيلم اطلاعي ندارد ديگر تحملم را از دست دادم و با کارد ضربه اي به شکم او فرو کردم و از محل متواري شدم اما ساعتي بعد مأموران انتظامي مرا دستگير کردند. با پي گيري فيلم منتشر شده در پليس فتا مشخص شد که دوست خواهرم فيلم جشن تولدش را براي يکي از دوستانش که در شهر ديگري بود از طريق تلفن همراه ارسال کرده است و بدين ترتيب آن فيلم در شبکه هاي اجتماعي منتشر شده است. مي دانم نسنجيده و در حالت عصبانيت کار خطرناکي را انجام دادم اما دعا مي کنم حادثه تلخي رخ ندهد و آن جوان زنده بماند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  7:52 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دختر نادم
 

عاشق حفظ احاديث و نهج البلاغه بودم و بيشتر اوقات فراغتم را با خواندن کتاب هاي مذهبي سپري مي کردم. تا حدي که موفقيت هايي را هم در مسابقات آموزش و پرورش کسب کردم، اما نه تنها پدر و مادرم براي اين کار تشويقم نمي کردند بلکه همواره هنگام مطالعه اين گونه کتاب ها مورد بي مهري و بي توجهي قرار مي گرفتم. وقتي ديدم خانواده ام در اين کار، از من حمايت نمي کنند کم کم به تقليد از پدر و مادرم، خواندن نماز را هم رها کردم و در حالي که وارد ۱۵سالگي مي شدم ديگر چادر را هم کنار گذاشتم و ...

اين دختر نوجوان که به خاطر فرار از منزل دستگير شده بود، در ادامه اين ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري بانوان مشهد گفت: در همين روزها با يکي از هم کلاسي هايم دوست شده بودم. سعيده هم مانند من مانتوي کوتاه مي پوشيد و در خارج از مدرسه مقداري از موهايش را بيرون از روسري مي گذاشت. ما آن قدر با هم صميمي شديم که روزي «سعيده» عکس پسري را که به تازگي با او دوست شده بود در گوشي تلفن همراهش به من نشان داد و گفت: قرار است با هم ازدواج کنند! او سپس به من پيشنهاد کرد که با يکي از دوستان دوست پسرش آشنا شوم. ابتدا قبول نکردم اما با وسوسه هاي «سعيده» با پژمان که هر روز در مسير ما قرار مي گرفت، دوست شدم. پدر و برادر بزرگم که متوجه دوستي خياباني من و پژمان شده بودند مرا کتک مي زدند. ديگر نمي توانستم به تنهايي بيرون بروم و يا از گوشي تلفن استفاده کنم، اما چون پدرم مربي يکي از رشته هاي پرطرفدار ورزشي بود بيشتر اوقات را در منزل حضور نداشت، به همين خاطر هم من از اين فرصت استفاده کردم و با درخواست پژمان به منزل آن ها رفتم ولي مادر پژمان از راه رسيد و مرا از خانه خودشان بيرون کرد و من از ترس نتوانستم به منزلمان بازگردم. وقتي دوباره با پژمان تماس گرفتم تازه فهميدم که او قصد ازدواج با من را نداشت و فقط مي خواست از من سوءاستفاده کند. من در حالي به گرداب گناه گرفتار شده ام که روزي قصد داشتم ماجراي دوستي خياباني «سعيده» را براي مشاور مدرسه بازگو کنم، اما نه تنها اين کار را نکردم بلکه خودم هم گرفتار اين موضوع شدم. کاش همان روزهاي اول نزد مشاور مدرسه مي رفتم تا اين گونه آينده ام را خراب نمي کردم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  7:54 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بدحجاب
 

حدود ۱۰ ماه است که روزها را به اميد آزادي از زندان مي شمارم اما هنوز تحقيقات پرونده ام تکميل نشده است و بايد ماه ها و شايد هم سال ها چشم به ميله هاي زندان بدوزم. همه اين ها در صورتي است که از اتهام قتل عمدي تبرئه شده ام وگرنه...

جوان ۲۸ ساله که هم اکنون به اتهام قتل زن ۳۵ ساله در بازداشت به سر مي برد آهي کشيد و به گذشته هاي دور زندگي اش سفر کرد.

او در حالي که سعي مي کرد بسياري از تلخي هاي زندگي و اعمال گناه آلود خود را پنهان کند، به تشريح چگونگي آشنايي خود با مقتول پرداخت و گفت: ۱۲ ساله بودم که درس و مشق را رها کردم و به شغل دست فروشي روي آوردم. روزهاي زيادي را در خيابان هاي تهران کار مي کردم. بزرگ تر که شدم با سرمايه اي که اندوخته بودم يک مغازه پرده فروشي تأسيس کردم. روزگارم رنگ شادي به خود مي گرفت که روزي زن بدحجابي توجهم را به خود جلب کرد.

او به گونه اي آرايش کرده بود که ناخودآگاه چشمانم به سمت او خيره شد. آشنايي خياباني من و آن زن تنها با يک شماره تلفن آغاز شد.

آن روز من در کنار او قرار گرفتم و شماره تلفنم را به او دادم. اين گونه ارتباط ما به دوستي و علاقه انجاميد به طوري که نيروهاي انتظامي ما را به اتهام داشتن رابطه نامشروع دستگير کردند و در کرج روانه زندان شديم. مدتي بعد قاضي ما را با سپردن وثيقه آزاد کرد تا به اتهام ما رسيدگي شود. اين در حالي بود که خانواده آن زن نيز با اين رابطه و ازدواج ما به شدت مخالف بودند به همين خاطر ما با يکديگر به مشهد آمديم اما در اين جا هم مسائلي مانند بدحجابي و آرايش هاي غليظ او عذابم مي داد تا حدي که به خاطر همين موضوع و هنگام گرفتن عکس يادگاري در مغازه عکاسي، با هم درگير شديم.

آن زن معتاد به مواد مخدر صنعتي بود و من اتاقي را در يک منزل شخصي اجاره کرده بودم. روز حادثه وقتي به اتاق اجاره اي وارد شديم ديدم حال او خراب است، با اورژانس تماس گرفتم و خودم از ترس فرار کردم اما بعد از ۳ ماه دستگير شدم. اکنون که پشت ميله هاي زندان فرصتي براي فکر کردن يافته ام مي بينم که تنها وسوسه هاي شيطاني براي برقراري ارتباط با زني بدحجاب مرا به روز سياه نشانده است.

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  7:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پيامک بازي
 

ارتباطات خياباني و بي بند و باري هاي قبل از ازدواج، چنان روزگارم را سياه کرد که اکنون مهر «قاتل» بر پيشاني ام حک شده است...

جوان ۲۱ساله که تنها ۵۰روز پس از ازدواج، همسرش را به قتل رسانده است در حالي که همه بدبختي هايش را پيامد پايبند نبودن به مسائل اخلاقي و ارتباطات خياباني خود مي دانست، قرار بود تا دقايقي بعد به سوالات قاضي سيدجواد حسيني(قاضي ويژه قتل عمد مشهد) درباره جزئيات جنايت خود پاسخ بدهد.

او در راهروي مجتمع قضايي شهيدقدوسي در تشريح ماجراي زندگي اش گفت: تک پسر خانواده بودم و تنها خواهرم نيز حدود ۷سال قبل ازدواج کرده بود. ۳سال قبل که در يک فروشگاه پوشاک کار مي کردم با زني آشنا شدم که ۱۲سال از من بزرگ تر بود. آن زن وقتي فهميد من مجردم، شماره تلفنم را گرفت و بعد از چند روز به بهانه روز تولدش، با من تماس گرفت و بدين ترتيب ارتباط خياباني ما آغاز شد. اولين چيزي که مرا سمت فرزانه کشيد اين بود که او خيلي پولدار بود. به دروغ به او گفتم من ماهي يک ميليون تومان حقوق مي گيرم در حالي که حقوقم خيلي کم بود. فرزانه گفت من ماهي يک ميليون و پانصد هزار تومان به تو مي دهم که فقط با من باشي. روزها مي گذشت و من هر روز بيشتر به او علاقه مند مي شدم تا اين که يک روز به او گفتم يا بايد مرا فراموش کني يا اين که از همسرت طلاق بگيري! در اين مدت من به خدمت سربازي رفتم اما هنوز ۱۳روز از دوران آموزشي را طي نکرده بودم که با وسوسه هاي شيطاني فرزانه از خدمت سربازي فرار کردم و نزد او آمدم، اما او نتوانست از همسرش طلاق بگيرد. نصيحت هاي خانواده من هم که متوجه ماجرا شده بودند هيچ تأثيري در رفتارم نداشت. بالاخره وقتي از اين ارتباط خسته شدم، پاسخ تلفن ها و پيامک هايش را ندادم. تا اين که يک روز تماس گرفت و گفت مي خواهد يکي از دوستانش را به من معرفي کند. ما در شانديز با هم قرار گذاشتيم و من با دوست او آشنا شدم. ۳روز پس از آشنايي با آن دختر که در دوران نامزدي از همسرش طلاق گرفته بود، از او خواستگاري کردم و چند روز بعد هم زندگي مان شروع شد اما او به خاطر اين که به من سوءظن داشت مرا وادار کرد تا از کارم استعفا بدهم چون يک زن همکارم بود و او گمان مي کرد من با همکارم ارتباط دارم. در اين ميان من هم به پيامک بازي هاي او مشکوک بودم، همه اختلافات ما به خاطر همين سوءظن ها بود. تا اين که شب حادثه وقتي او را دوباره در حال پيامک بازي ديدم کنترلم را از دست دادم و دستم به خون او آلوده شد. حالا هم فقط مي دانم که اگر از راه صحيح ازدواج مي کردم و از ارتباطات خياباني دوري مي کردم امروز به عنوان قاتل محاکمه نمي شدم...

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  7:59 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

هديه تولد
 

هيچ وقت پدري را مستأصل ديده ايد؟! پدري که پيکر خون آلود فرزندش را به دست گرفته و براي نجات او هراسان به هر سوي مي دود؟ آن روز که اين حادثه تلخ رخ داد به هيچ چيزي جز نجات پسرم نمي انديشيدم... مرد ۲۷ ساله درباره چگونگي وقوع اين حادثه ادامه داد: يک روز به سالروز تولد پسر ۵ ساله ام باقي مانده بود و ما در حال و هواي تدارک يک جشن مختصر بوديم تا در شادي کودکانه او سهيم باشيم. قرار شد روز قبل از تولدش به بازار برويم تا براي پسرم يک عروسک زيبا بخريم. وقتي وارد حياط شديم چشم پسرم به موتورسيکلت برادرم افتاد. او خيلي علاقه داشت که سوار موتورسيکلت شود به همين خاطر برادرم گاهي او را سوار مي کرد تا خوشحالي برادرزاده اش را ببيند.

آن روز وقتي پسرم اين درخواست را از من کرد نخواستم در شب تولدش دل او را بشکنم، متأسفانه من گواهينامه نداشتم اما با اين وجود تصميم گرفتم او را سوار کنم و با هم براي خريد «هديه تولد» به بازار برويم.

کلاه ايمني را روي سرم گذاشتم و پسرم را روي باک موتورسيکلت سوار کردم هنگامي که به سمت مرکز خريد حرکت مي کردم ناگهان سر يک پيچ که مقداري روغن سوخته خودرو ريخته شده بود کنترل موتورسيکلت از دستم خارج و واژگون شد. لحظه اي به خودم آمدم که ديدم پسرم خون آلود و بيهوش کنار آسفالت خيابان نقش بر زمين شده است. درد و زخم هاي خودم را فراموش کرده بودم، پيکر غرق در خون او را به آغوش گرفتم و هراسان و حيران از رانندگان خودروهاي عبوري کمک مي خواستم. وقتي پسرم را به مرکز درماني رساندم پزشک معالج گفت: او به کما رفته است اما اگر کلاه ايمني بر سر داشت هيچ اتفاقي برايش نمي افتاد. بدين ترتيب پسرم ساعت ها در اتاق مراقبت هاي ويژه با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد و من نمي توانستم خودم را به خاطر اين اشتباه ببخشم. ۲ روز بعد وقتي پرستار بخش از به هوش آمدن فرزندم خبر داد گويي زندگي دوباره يافته بودم، در ميان گريه مي خنديدم و از اين که پسر شيرين زبانم را از دست نداده بودم، شکر خدا را به جاي مي آوردم. امروز هم يک کلاه ايمني زيبا برايش خريدم تا به عنوان بهترين يادگاري يک پدر به او هديه بدهم و خودم هم براي دريافت گواهينامه موتورسيکلت ثبت نام کردم...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  8:01 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

حريمي که شکست!
 

او اگرچه همسرش را عامل اصلي اين ماجرا معرفي مي کرد و معتقد بود که جاي عشق و محبت در زندگي اش خالي است اما شرم داشت به چشمان همسرش نگاه کند... زن ۳۸ساله در حالي که چشم به کف اتاق دوخته بود و بغض گلويش را مي فشرد به بيان گوشه اي از زندگي سرد و بي روح خود پرداخت و به مشاور کلانتري شهيدباهنر مشهد گفت: ۱۸ سال قبل با «رجب» ازدواج کردم و خداوند ۲فرزند زيبا به ما عطا کرد. اوايل زندگي به هيچ چيزي جز خوشبختي همسر و فرزندانم نمي انديشيدم و سعي مي کردم محيطي همراه با آسايش و آرامش را براي آن ها فراهم کنم اما مدتي بعد که همسرم براي گرفتن حقوق بيشتر مجبور شد تا نيمه هاي شب اضافه کاري کند، تنهايي و بدبختي من هم آغاز شد. احساس تنها بودن در زندگي مشترکمان برايم به کابوسي زجرآور تبديل شده بود اما چاره اي جز تحمل اين وضعيت نداشتم. «رجب» صبح زود سر کار مي رفت و نيمه هاي شب به منزل باز مي گشت. من تا آمدن همسرم بيدار مي ماندم تا دقايقي را در کنار هم گفت وگو کنيم ولي او خسته و کوفته از راه مي رسيد و حوصله هيچ کاري را نداشت. همسرم بلافاصله کنار سفره غذا مي نشست و من تنها او را هنگام صرف شام مي ديدم. هنوز سفره غذا را جمع نکرده بودم که او به خواب مي رفت و اين روند سال ها ادامه داشت. آرزو داشتم حتي براي چند دقيقه در کنارش بنشينم و از گذشته و آينده صحبت کنم ولي مجال اين گفت وگوي کوتاه را هم نمي يافتم. در واقع جاي عشق و محبت در زندگي ما خالي بود تا اين که يک روز مردي با تلفن همراهم تماس گرفت. صداي دلنشين او مرا به خود جذب کرد و بدين ترتيب هر روز چند ساعت با آن مرد غريبه که به طور اتفاقي شماره ام را گرفته بود صحبت مي کردم. احساس مي کردم رنگ زندگي ام عوض شده است تا اين که آن مرد از من درخواست ملاقات کرد. من هم که مشتاق ديدن او بودم قبول کردم و با فرزند ۴ساله ام سر قرار رفتم و چند ساعتي را با خودروي او در شهر دور زديم. اين گشت زني ها چند بار تکرار شد تا اين که روز قبل او به طرف بيابان هاي اطراف شهر تغيير مسير داد. وقتي متوجه قصد شوم او شدم خيلي ترسيدم و با التماس از او خواستم مرا رها کند اما او بر خواسته بي شرمانه اش اصرار داشت. بالاخره از او خواستم تا قرار ملاقات ديگري بگذارد که فرزندم حضور نداشته باشد و براي جلب اعتمادش همه طلاهايم را به او دادم. ساعتي بعد وحشت زده به خانه بازگشتم و همه ماجرا را براي همسرم تعريف کردم و به اتفاق براي اعلام شکايت به کلانتري آمديم. اگرچه من همسرم را در وقوع اين حادثه مقصر مي دانم ولي من هم حرمت ها را شکستم. کاش کمي به اعتقادات مذهبي پايبند بودم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  8:03 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها