0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

همسايه خيانتکار
 

هيچ گاه فکر نمي کردم سرقت النگوهايم کار ناديا باشد، اما طلاهايم در شرايطي سرقت شده بود که نمي توانستم جز او به کس ديگري مظنون شوم اين در حالي بود که بدون داشتن مدرک مستندي هم نمي توانستم به او تهمت بزنم و ماجرا را به پليس اطلاع بدهم تا اين که به ياد حرف هاي خودش افتادم و ...

زن جوان که از پيدا شدن النگوهاي مسروقه اش خوشحال به نظر مي رسيد در حالي که عنوان مي کرد نمي توانم زنداني شدن همسايه خيانتکارم را ببينم، درباره چگونگي ماجراي سرقت به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد هاشمي نژاد مشهد گفت: ناديا زني با اخلاق و داراي روابط اجتماعي قوي است وقتي او و خانواده اش در يکي از واحدهاي مجتمع آپارتماني محل سکونت ما اقامت کردند خيلي زود او نظر همسايگان را به خود جلب کرد چرا که بسيار خوش برخورد بود و سعي مي کرد با همه اهالي مجتمع رابطه داشته باشد. همسر او از وضع مالي خوبي برخوردار بود و مشکلي از نظر مالي نداشتند. ناديا که 4 سال قبل ازدواج کرده بود دختري 2 ساله و پسري 6 ماهه داشت که معمولا آن ها را نيز با خود به خانه همسايگان مي برد در اين ميان من هم مانند ديگر اهالي مجتمع از اخلاق و رفتار او خوشم آمد و بدين ترتيب ارتباط نزديک ما با يکديگر آغاز شد. وقتي همسرم سر کار مي رفت ناديا بيشتر ساعات را در خانه ما سپري مي کرد و ما از هر دري با يکديگر سخن مي گفتيم. به خاطر علاقه زنان به زيورآلات بيشتر گفت و گوهاي ما درباره طلا و جواهر بود. ناديا بارها با تعريف و تمجيد از زيبايي النگوهاي من عنوان مي کرد طلاهايش را به صورت قسطي از يک طلافروش آشنا در منطقه خواجه ربيع مشهد خريداري مي کند. ماجراي رفت و آمد ناديا به منزل ما ادامه داشت تا اين که روزي النگوهايم را مقابل چشمان او از دستم بيرون آوردم و روي ميز تلويزيون گذاشتم و به قصد خريد از فروشگاه محله بيرون رفتم وقتي دوباره به منزلم بازگشتم، ناديا دست دخترش را گرفت و با خداحافظي از من، به منزل خودش رفت. تازه متوجه شدم که النگوهايم روي ميز نيست با اين احتمال که شايد آن ها را جاي ديگري گذاشته ام تمام منزل را جست و جو کردم ولي اثري از طلاها نبود ديگر به ناديا مشکوک شده بودم از سويي هم نمي توانستم بدون مدرک به او تهمت بزنم به همين دليل ماموران تجسس کلانتري شهيد هاشمي نژاد را در جريان ماجرا قرار دادم و با راهنمايي آن ها به طلافروش آشناي ناديا مراجعه کردم با ديدن النگوهايم برق شادي در چشمانم درخشيد، اما شاگرد مغازه گفت: فروشنده طلاها بعدازظهر براي دريافت وجه آن باز مي گردد وقتي بعدازظهر با مامور انتظامي به منطقه خواجه ربيع رفتيم ناگهان ناديا را ديدم که وارد طلافروشي شد. حالا هم اگرچه او به سرقت طلاها اعتراف کرده است اما نمي توانم شاهد زنداني شدن او باشم و تنها به خاطر فرزندان خردسالش از حق خودم مي گذرم. شايان ذکر است به دستور سروان ملکي (رئيس کلانتري هاشمي نژاد) ناديا براي رسيدگي قانوني به پرونده اش تحويل مراجع قضايي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 18 مهر 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نارفيق
 

نمي خواهم با خانواده مقتول روبه رو شوم نمي دانم چرا دست به اين کار احمقانه زدم با نقشه اي که طرح کرده بودم، فکر نمي کردم به اين زودي شناسايي شوم نمي دانم چرا تصميم گرفتم، صميمي ترين دوستم را که در شرايط خاص با کمک هايش به ياريم مي شتافت اين گونه به قتل برسانم...

مرد ۴۰ساله که مقابل قاضي حسيني (قاضي ويژه قتل عمد مشهد) در اتاق بازجويي پليس آگاهي نشسته بود، ادامه داد: من و «م» اگرچه نسبت دوري با يکديگر داشتيم، اما دوستان صميمي بوديم و بارها با يکديگر به خارج از کشور مسافرت کرديم خيلي از مسائل شخصي و خانوادگي خود را براي يکديگر بازگو مي کرديم. او بارها پول هاي کلاني را به من قرض داده بود که آخر هم به خاطر همين مسائل مالي دست به جنايت زدم مي خواهم زودتر مرا اعدام کنيد من در محل زندگي ام آبرو و اعتبار دارم، همه مرا مي شناسند، نمي خواهم ديگران بدانند که من چگونه صميمي ترين دوست خودم را کشته ام.او از اين که من زن ديگري را به عقد موقت خودم درآوردم خبر داشت و من هم از برخي کارهاي او اطلاع داشتم به همين خاطر او را به بهانه اي به رستوران کشاندم وقتي ساعت ۸ شب به محل قرار آمد و مرا ديد با تعجب پرسيد چرا رنگ و رويت پريده؟ و من در حالي که استرس زيادي داشتم گفتم چيزي نيست!! چند دقيقه اي با هم قدم زديم او درشت اندام بود و من نمي توانستم مستقيم با او درگير شوم به همين خاطر با تکه آهني و از پشت سر ضربه محکمي به سرش زدم وقتي روي زمين افتاد با وارد آوردن ضربات ديگر او را کشتم و بعد براي صحنه سازي هاي بعدي، چادر رنگي زنانه را دور جسد پيچيدم و آن را داخل ديگ بزرگ رستوران قرار دادم و پس از آن نيز ديگ را با خودروي مقتول به جاده خاکي روستا بردم و جسد را در آن جا رها کردم. از اين که شناسايي شوم خيلي مي ترسيدم به همين خاطر خودروي مقتول را در منطقه قاسم آباد مشهد رها کردم و روز بعد پس از آن که جسد پيدا شد نزد خانواده اش رفتم، آن روز دسته گل بزرگي هم خريدم و براي اين که ذهن آن ها را منحرف کنم گفتم «م» با زن هاي ديگر ارتباط داشت من بارها او را نصيحت کردم که دست از اين کارها بردارد ولي او گوش نمي کرد فکر مي کنم «م» را به خاطر مسائل ناموسي کشته اند، چادر زنانه اي هم که دور جسد بود بيانگر همين موضوع است. من در حالي اين حرف ها را به خانواده مقتول مي گفتم که خودم از ارتکاب جنايت پشيمان شده بودم چند بار مي خواستم با خوردن قرص خودکشي کنم ولي نمي توانستم و منصرف مي شدم. نمي دانم چگونه و پس از گذشت چند روز از ماجراي قتل کارآگاهان اداره جنايي آگاهي به من مشکوک شدند و دستگير شدم اما از قديم گفته اند «خون هرگز نمي خوابد» حالا هم نه تنها روي ديدن خانواده مقتول را ندارم بلکه به چشمان فرزندان و اعضاي خانواده خودم هم نمي توانم نگاه کنم....

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 19 مهر 1394  7:20 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کارناوال مرگ
 

ناداني، غرور، لجبازي و تنبلي از جمله عواملي بود که روزگارم را سياه کرد و مرا در جايگاه قاتلان نشاند. کاش همان روزهايي که همسر سابقم از من شکايت کرده بود دچار غرور و لجبازي نمي شدم و با درخواست طلاق او موافقت مي کردم و اين همه اشتباهات پي در پي را مرتکب نمي شدم. اگرچه اختلافات خانوادگي من و همسرم از همان روزهاي آغازين دوران نامزدي شروع شده بود اما بهانه جويي هاي من پس از حادثه تلخ کارناوال مرگ که در شب ازدواجمان اتفاق افتاد به اين اختلافات دامن زد تا اين که ... جوان 24 ساله که 3 سال قبل با طراحي نقشه اي حساب شده همسرش را تنها 3ماه پس از ازدواج به قتل رسانده و با صحنه سازي ماجراي مرگ او را گازگرفتگي جلوه داده بود پس از آن که به سوالات قضايي و تخصصي قاضي سيد جواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد مشهد) پاسخ داد به بيان ماجراهاي قبل از وقوع جنايت پرداخت و در حالي که عنوان مي کرد: مثل ... پشيمانم. کاش او را طلاق داده بودم ادامه داد: در رشته الکترونيک و تا کلاس دوم دبيرستان تحصيل کردم اما کندذهن بودم و نتوانستم به تحصيلاتم ادامه بدهم. پس از آن که از خدمت سربازي بازگشتم با دختري که از بستگان يکي از همسايگانمان بود آشنا شدم و از اين طريق او را خواستگاري کردم. آن روزها با خريد موتورسيکلت در يک شرکت «پيک موتوري» کار مي کردم اگرچه به خاطر غرور و ناداني هاي من اختلافات من و همسرم آغاز شده بود اما مدتي بعد با گرفتن وام و کمک پدر بازنشسته ام مراسم عروسي را برگزار کرديم که تلخ ترين شب زندگي ام رقم خورد.

آن شب وقتي کارناوال عروس به راه افتاد پسر دايي ام در حالي که سوار بر خودروي پژو 206 بود و چندين سرنشين هم داشت با سرعت خيلي بالا حرکت مي کرد که ناگهان در نزديکي کمپ غدير مشهد واژگون شد و کارناوال مرگ رقم خورد. آن شب دختر دايي 8 ساله ام جان باخت، همسر برادرم معلول شد و تعدادي نيز مجروح شدند. همين موضوع باعث شد تا من به بهانه رفتن به بيمارستان، شرکت در مراسم ختم و ...ديگر سرکار نروم اين درحالي بود که اختلافات من و همسرم به خاطر بيکاري من شدت گرفته بود و او تقاضاي طلاق داشت، اما من به خاطر لجبازي نمي خواستم او را طلاق بدهم تا اين که روزي نقشه قتل او را طرح کردم و با صحنه سازي، مرگ او را گازگرفتگي جلوه دادم. هنوز پرونده مرگ مشکوک همسرم در حال رسيدگي بود که با دختر ديگري ازدواج کردم اما هيچ گاه فکر نمي کردم علت دقيق مرگ همسرم فاش شود و مهر قاتل بر پيشاني من خودنمايي کند. اکنون در حالي دستگير شده ام که قرار است يک ماه ديگر دخترم به دنيا بيايد و من کنار او نيستم. هيچ انگيزه خاصي براي قتل همسرم نداشتم و تنها غرور و لجبازي و تنبلي موجب شد تا دستم به خون آلوده شود اگرچه حدود 2 ماه هم در يک شرکت پيمانکاري استخدام شدم اما از آن جا هم بيرون آمدم و اين گونه خودم را به روز سياه نشاندم. کاش قبل از وقوع جنايت لحظه اي به عاقبت آن مي انديشيدم و يا با درخواست طلاق همسرم موافقت مي کردم تا امروز ...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 19 مهر 1394  7:23 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

از تايلند تا زندان
 

اشتباه در انتخاب همسر و اعتماد بي‌جا به شريک کاري، موجب شد همه سرمايه‌ام را از دست بدهم و اين گونه به روز سياه بنشينم. اگر چه نقشه سرقت بي‌رحمانه از ۲ طلافروش اصفهاني را من طراحي کردم و همه راه‌هاي گريز را به دوستانم نشان دادم، اما آن‌ها مجري اين سرقت وحشتناک بودند و من حتي هنگام سرقت نيز در محل حضور نداشتم. حالا هم آن‌ها خودشان بايد پاسخگوي اعمال مجرمانه خود باشند. اگر من به کسي بگويم خودت را در چاه بينداز او بايد...

اين‌ها بخشي از اظهارات سرکرده باند خطرناک سرقت طلا و جواهراتي است که روز گذشته با صدور دستورات ويژه قاضي حيدري (قاضي شعبه ۲۰۹ دادسراي عمومي و انقلاب مشهد) و تلاش کارآگاهان اداره عمليات ويژه پليس آگاهي خراسان رضوي دستگير شده است. اين جوان ۲۹ ساله در حالي که عنوان مي‌کرد کاش به حرف‌هاي مادرم گوش مي‌کردم و کسب و کارم را ادامه مي‌دادم، گفت: پدرم راننده کاميون است، اما زندگي خوبي داشتيم. از دوران نوجواني در مغازه طلاسازي دايي‌ام مشغول به کار شدم و در عين حال، به تحصيلاتم نيز ادامه دادم. پس از آن که در رشته رايانه ديپلم گرفتم همچنان به شغل طلاسازي مشغول بودم تا اين که پس از گذراندن خدمت سربازي عازم تايلند شدم و حدود يک سال در آن جا سکونت داشتم. در همين روزها يکي از دوستانم از من خواست با توجه به تجربياتي که در زمينه طلاسازي دارم به ايران بازگردم تا به طور شراکتي با يکديگر کار کنيم. اين گونه بود که به ايران بازگشتم و در يک نمايشگاه بين‌المللي طلا و جواهر شرکت کرديم. در همان زمان آگهي استخدام دختري مجرد و مجرب را براي فروش طلا چاپ کردم و بدين ترتيب با دختري که براي استخدام مراجعه کرده بود آشنا شدم. حدود يک ماه با هم ارتباط داشتيم تا اين که او را به عقد خودم درآوردم، اما از همان روزهاي اول با يکديگر دچار مشکل شديم چرا که من رفتارهاي او را در ارتباط با ديگران نمي‌پسنديدم. او مقدار زيادي از طلاهايم را به عنوان مهريه برداشت و طلاق گرفت. به طور کلي بيشتر از ۳ ماه نامزد نبوديم که او را طلاق دادم. بقيه طلاها را هم شريکم برد و سر من کلاه گذاشت. وقتي دوباره به جايگاه اولم بازگشتم نقشه سرقت از طلافروشان را در حالي طراحي کردم که بسياري از آن‌ها را مي‌شناختم. زماني که در تايلند بودم زندگي خوبي داشتم و گاهي نيز به خاطر قاچاق انسان به کشورهاي اروپايي مخبري مي‌کردم و اگر وسوسه‌هاي شريک کلاهبردارم نبود شايد همان جا مي‌ماندم و کارم به اين جا نمي‌کشيد. از سوي ديگر هم هيچ وقت به نصيحت‌هاي مادرم گوش نمي‌کردم و خودسرانه تصميم مي‌گرفتم. مادرم معتقد بود که من بايد کسب و کار خودم را دنبال کنم ولي گوش من بدهکار اين حرف‌ها نبود. اين در حالي بود که دچار بيماري شده بودم و هفته‌اي چند بار براي تسکين درد، مواد مخدر مصرف مي‌کردم. حالا هم از کرده خودم پشيمانم و اگر فرصتي دوباره بيابم به اتحاديه طلافروشان مي‌روم و با طرح‌هايي که دارم سلامت همه «طلافروشان کيفي» را تضمين مي‌کنم تا کسي نتواند اين گونه از آن‌ها سرقت کند.

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:25 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کبوترباز
 

۱۵ساله بودم که ترک تحصيل کردم، ديگر نمي خواستم درس بخوانم که نگاه هاي جوان کبوترباز مسير زندگي ام را عوض کرد و اکنون... دختر ۱۸ساله که با پوشش زننده اي، به همراه يک پسر در پارک ملت مشهد دستگير شده بود درباره ماجراي زندگي اش به مددکار اجتماعي گفت: جوان کبوتربازي در همسايگي ما زندگي مي کرد به طوري که از پشت بام آن ها منزل ما به طور کامل ديده مي شد. يک روز بعد از آن که ترک تحصيل کرده بودم و بي حجاب داخل حياط قدم مي زدم متوجه نگاه هاي «قنبر» شدم وقتي قصد داشتم روسري را از روي طناب لباس ها بردارم او گفت همين طوري خيلي زيبايي! با اين جمله او لبخندي زدم و اين آغاز دوستي من و قنبر شد .دوستي  ما به ديدارهاي شبانه هم کشيد و من به دور از چشم اعضاي خانواده ام به حياط مي آمدم و با او صحبت مي کردم. قنبر مشکل لکنت زبان هم داشت، ولي من به اين موضوع اهميت نمي دادم چند ماه بعد مادر قنبر مرا براي او خواستگاري کرد اما پدرم با شنيدن ماجراي خواستگاري به شدت ناراحت شد و گفت من نمي توانم دخترم را به عقد يک فرد کبوترباز و چشم چران دربياورم، اما من مقابل پدرم ايستادم و هر روز به بهانه اي جنجال درست مي کردم تا اين که مادرم او را راضي کرد که باهم ازدواج کنيم. هنوز چند روز از برگزاري مراسم بله برون نگذشته بود که قنبر با جوان ديگري به خاطر يک کبوتر درگير شد و چند روز به زندان رفت. در اين حال مادرم با فروش النگوهايش مقداري پول براي پرداخت ديه به پدر قنبر داد و آن ها توانستند از آن جوان که دستش در درگيري با قنبر شکسته بود رضايت بگيرند و بدين ترتيب يک هفته بعد مراسم عقدکنان ما برگزار شد، اما قنبر هيچ گاه سرکار نمي رفت و مدام با کبوترهايش بازي مي کرد او به خواسته هاي من توجهي نمي کرد و هرچند روز يک بار يکي از همسايگان از کارهاي او ابراز نارضايتي مي کرد از سوي ديگر وقتي او با دوستانم سخن مي گفت آن ها به خاطر لکنت زبان قنبر مي خنديدند و من از اين موضوع خيلي رنج مي بردم. با وجود همه کارهاي خلافش مدتي بعد فهميدم او به شيشه نيز اعتياد دارد. وقتي پدرم از اين ماجرا مطلع شد گفت: من کاري با او ندارم دختري که به حرف بزرگ ترهايش توجهي نکند عاقبتي بهتر از اين نخواهد داشت. درحالي که فکر مي کردم چگونه مي توانم از قنبر جدا شوم فهميدم که او با دختر يکي ديگر از همسايگان ارتباط دارد. آن روز وقتي عکس او را در کنار آن دختر پيدا کردم ديگر تمام درها را بسته ديدم با آن که ماه ها از زمان نامزدي ما مي گذشت، هيچ گاه لحظه اي را که او به دوست داشتن آن دختر اعتراف کرد فراموش نمي کنم ديگر کسي را هم نداشتم تا پشتيبانم باشد چرا که با يک دوستي خياباني زندگي ام را نابود کرده بودم تا اين که براي انتقام از قنبر لباس هاي زننده اي پوشيدم و در پارک با جوان ناشناسي گفت و گو مي کردم که دستگير شدم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:26 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

فريب خورده!
 

اگر حتي يک بار درباره ماجراهاي زندگي ام با پدر و مادرم مشورت مي کردم و دست از خودسري و غرور کاذب برمي داشتم شايد امروز من هم مانند ديگر دوستانم زندگي آرامي داشتم و از لبخندهاي فرزندانم لذت مي بردم اما ... زن جوان که به اتهام اخاذي دستگير شده است با بيان ماجراي تلخ زندگي اش گفت: در مسير دانشگاه با راننده پرايد مسافربر آشنا شدم «مسعود» وقتي فهميد دانشجوي رشته حقوق هستم سعي مي کرد خيلي مودبانه با من برخورد کند ارتباط من و او به آنجا رسيد که مسعود از من خواستگاري کرد اما پدرم پس از تحقيق کوتاهي که درمورد مسعود انجام داد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد پدرم مي گفت: او جواني معتاد و بيکار است خودرو پرايد را هم امانت از يکي از دوستانش گرفته ، پدر و مادرش او را طرد کرده اند و او نزد يکي از دوستان خلافکارش زندگي مي کند اما من آن قدر شيفته مسعود شده بودم که هيچ چيز نمي فهميدم آن روز مقابل پدرم ايستادم و گفتم اگر من مي خواهم با مسعود زندگي کنم او را هرچه که هست دوست دارم پدرم با شنيدن اين جمله سکوت کرد و چند روز بعد من و مسعود با هم ازدواج کرديم. اما هنوز ۲ هفته از اين ازدواج نگذشته بود که فهميدم مسعود به کراک اعتياد دارد او وقتي مواد مصرف مي کرد دچار توهم مي شد و به شدت مرا کتک مي زد زن ۲۳ ساله در حالي که آثار سوختگي روي دستانش را نشان مي داد ادامه داد: اين ها را هم مسعود با سيگار سوزانده است! ديگر تحمل اين وضع برايم ممکن نبود تا اين که يک روز که در منزل پدرم تلفني با مسعود مشاجره مي کردم پدرم متوجه موضوع شد و من به هر بدبختي که بود از او طلاق گرفتم اما باز هم به خانه پدرم نرفتم مي خواستم مستقل و آزاد زندگي کنم دوست داشتم با آرايش هاي غليظ و پوشيدن مانتوهاي تنگ و کوتاه در خيابان خودنمايي کنم اين گونه بود که با مهناز دوست شدم او هم مطلقه بود خود را کارمند يک شرکت معرفي مي کرد و رفتارش مانند من بود هر دو ما خانه اي را اجاره کرديم ولي او با افراد مشکوکي رفت و آمد مي کرد و بارها پول هايي را به حساب بانکي من واريز کرد تا اين که امروز وقتي ماموران ما را دستگير کردند تازه فهميدم که او از پسران جوان اخاذي و پول ها را به حساب من واريز مي کرد تا شناسايي نشود حالا هم به خاطر اين خودسري ها در حالي تنها مانده ام که مجازات سنگيني نيز در انتظارم است.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نقشه شوم!
 

خودم هم نفهميدم که چگونه با درگير شدن در ماجراي عشق اينترنتي، تسليم نقشه هاي دختري شدم که سال ها ادعاي رفاقت با من را داشت و اين گونه حيثيت و آبرويم بر باد رفت...

دختر ۱۹ ساله پس از دستگيري جوان شيطان صفت توسط کارآگاهان پليس فتا، با بيان ماجراي عشق اينترنتي اش گفت: از سال ها قبل با دختري به نام کيميا که در همسايگي ما زندگي مي کردند، دوست بودم و خانواده اش نيز با پدر و مادرم رفت و آمد داشتند.

کيميا دختر بي بند و باري بود و به هيچ کدام از ارزش هاي يک زن توجهي نداشت. از دوستي هاي خياباني او رنج مي بردم و همواره سعي داشتم او را از اين مسير اشتباه باز دارم اما او نه تنها نسبت به نصيحت هاي من درباره عشق هاي خياباني بي تفاوت بود بلکه همواره مي گفت بالاخره روزي تو هم مجبور مي شوي به اين گونه ارتباطات عادت کني! چون نمي توانستم او را از کارهايش باز دارم، بالاخره رابطه ام را با او قطع کردم. هنوز چند ماه از اين ماجرا نگذشته بود که پيام ناشناسي از يک پسر جوان دريافت کردم. بيژن خود را کارشناس ارشد مهندسي معرفي کرد که در حال نوشتن پايان نامه تحصيلي است و قصد دارد با من ازدواج کند و بدين ترتيب ارتباط فيس بوکي من و بيژن حدود ۳ ماه به طول انجاميد تا اين که او از من دعوت کرد براي آشنايي با پدر و مادرش، به خانه آن ها بروم. من هم بدون اين که از اين ماجرا چيزي به خانواده ام بگويم، راهي منزل بيژن شدم. اما او تنها بود و ادعا کرد که مادرش براي خريد بيرون رفته است و تا يک ساعت ديگر برمي گردد.

آن جا بود که در برابر وسوسه هاي شيطاني بيژن تسليم شدم و او به بهانه اين که به زودي با هم ازدواج مي کنيم، از من سوء استفاده کرد. ساعتي بعد وقتي بيژن از اتاق بيرون رفت پيامي به گوشي تلفن او که در اتاق جا مانده بود، ارسال شد با ديدن تصوير و پيام کيميا تازه فهميدم که همه ابراز عشق هاي بيژن به من نقشه شوم کيميا بوده است. بدون اين که چيزي به بيژن بگويم از خانه اش بيرون آمدم اما هنوز به منزل نرسيده بودم که فيلم صحنه هاي شيطاني من و بيژن برايم ارسال شد و چند دقيقه بعد بيژن با من تماس گرفت و تهديد کرد که اگر به ارتباطم با او ادامه ندهم، اين فيلم را در شبکه هاي اجتماعي منتشر مي کند. ديگر چاره اي نداشتم جز آن که دست به دامان پليس شوم حالا که بيژن دستگير شده است تازه فهميدم که او به خاطر همين ارتباطات خياباني تنها يک ترم در دانشگاه تحصيل کرده و جوان بيکاري است که از طريق فريب دختران هزينه هاي اعتيادش را تامين مي کند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اشتباه يک مَرد
 

وقتي تصاوير همسرم را با آن وضعيت خاص در يکي از سايت هاي مستهجن خارجي ديدم، با هر دو دست محکم بر سرم کوبيدم؛ ديوانه وار به اتاق مهمانسرا مشت مي کوبيدم ولي کاري از دستم ساخته نبود...

مهندس ۳۸ساله اي که براي اعلام شکايت از يک هکر اينترنتي به شعبه ۸۲۵مجتمع قضايي شهيدقدوسي مشهد مراجعه کرده بود، در حالي که عنوان مي کرد دچار افسردگي شده است، در تشريح ماجرا گفت: خودم باعث اين بدبختي و آبروريزي شدم. من، همسرم را خيلي دوست دارم و نمي توانم روزي را بدون او سپري کنم. علاقه شديد من به همسر و فرزند خردسالم زبانزد همه بستگان است. به همين خاطر حتي اگر قرار بود شبي در منزل نباشم چندعکس از همسرم را به همراه داشتم تا هميشه به او فکر کنم، تا اين که چندي قبل مدير شرکت از من خواست براي مأموريتي يک ماهه به استان ديگري بروم، هرچه سعي کردم از زير بار اين مأموريت شانه خالي کنم، مدير شرکت موافقت نکرد چون اين کار تخصصي بود و هيچ کسي به جز من نمي توانست آن را انجام دهد. به ناچار آن شب به منزل آمدم و تعدادي از عکس هاي عروسي و همچنين حدود ۳۰۰عکس خصوصي همسرم را در لپ تاپم ذخيره کردم تا با نگاه کردن به تصاوير همسرم در مدت مأموريت دلتنگي ام کمتر شود. اما حدود يک هفته قبل وقتي به شبکه اينترنت متصل شدم ناگهان تصاوير همسرم را در يکي از سايت هاي مستهجن خارجي ديدم که متوجه شدم فرد يا افرادي به سيستم لپ‌تاپ من نفوذ کرده  و ۳۰۰عکس خصوصي همسرم را در فضاي مجازي منتشر کرده اند.

اين در حالي است که هکر هيچ يک از عکس هاي عروسي را منتشر نکرده است؛ همين موضوع ظن مرا برانگيخته است که احتمالا فردي از وجود اين تصاوير در لپ تاپ من اطلاع داشته است. حالا با اين وضعيت همسرم هم دچار ناراحتي روحي شده و تحت نظر پزشک است. خودم هم دچار افسردگي شديد شده ام و نمي دانم پاسخ آشنايان و بستگانم را چه بدهم؛ کاش اول به عاقبت ذخيره کردن چنين عکس هايي در سيستم لپ تاپ مي انديشيدم و احتمال مي دادم که ممکن است افراد ديگري از اين موضوع سوءاستفاده کنند. اگرچه با دستگيري آن فرد اشتباه من جبران نمي شود، اما مي خواهم بدانم چه کسي اين گونه با آبروي خانوادگي ام بازي کرده است...

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اعتماد فاميلي
 

روزي که پدر «رحمت» مرا براي پسرش خواستگاري کرد، همه خانواده خوشحال بودند اما من پسرعموي پدرم را هيچ وقت نديده بودم. آن ها در يکي از استان هاي غربي کشور زندگي مي کردند و تنها زماني که من يک ساله بودم، يک بار به مشهد مسافرت کرده بودند. پدرم هم به خاطر عمويش بلافاصله به خواستگاري آن ها پاسخ مثبت داد، من هم که ديگر امکان تحصيل در روستا برايم فراهم نبود، از سوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بودم و شرايط ازدواجم مهيا بود. چند روز بعد که خانواده عموي پدرم مهمان ما بودند با اصرار آن ها مراسم عقد من و رحمت در يک جمع خانوادگي و با کمترين هزينه برگزار شد. يک ماه بعد هم رحمت به عنوان راننده اتوبوس در مشهد مشغول به کار شد و منزلي را هم براي زندگي مشترکمان اجاره کرد. آن روزها من خيلي خوشحال بودم که با يکي از بستگانم ازدواج کرده ام اما همه اين دل خوشي ها بيشتر از ۶ ماه طول نکشيد. اين سيه روزي ها هنگامي بر زندگي ام سايه افکند که راننده ميني بوس روستا، پاکت نامه اي را به در منزلمان آورد. وقتي نامه را گشودم فقط حيران و بهت زده به مادرم نگاه مي کردم زبانم بند آمده بود و چيزي براي گفتن نداشتم. داخل پاکت حکم تأييد شده دادگاه آذربايجان غربي بود و زني به نام مريم مدعي شده بود که همسر رحمت است و او علاوه بر اين که نفقه زندگي اش را پرداخت نکرده، براي فرزند يک ساله اش هم شناسنامه نگرفته است! هراسان نامه دادگاه را به يک وکيل نشان داديم که او هم با تأييد متن حکم صادر شده از دادگاه گفت: نامزد شما قبلاً به طور موقت با زني به نام مريم ازدواج کرده است. ديگر کاخ آرزوهايم فرو ريخت و تازه فهميدم که خانواده عموي پدرم چرا اصرار به برگزاري هر چه زودتر مراسم عقد داشتند. پدرم هم وقتي در جريان ماجرا قرار گرفت، تلفني با عمويش به مشاجره پرداخت که چرا زندگي دخترم را به بازي گرفتيد! همان روز من دادخواست طلاق را به دادگاه ارائه کردم اما واقعيت اين است که مقصر خودمان بوديم چرا که بدون اطلاع از زندگي عموي پدرم و خانواده اش و تنها به خاطر يک نسبت فاميلي، حاضر به برگزاري مراسم عقد شديم بدون اين که درباره خانواده اي که ۱۹ سال از آن ها خبري نداشتيم، اطلاعاتي کسب کنيم. «رحمت» هم بعد از فاش شدن اين موضوع و ترس از دستگيري به سراغ همسر موقت خود رفت تا براي فرزندش شناسنامه بگيرد و در اين ميان آينده من در سياهي مطلق قرار گرفت.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:37 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

از دوستي خياباني تا پارتي شبانه
 

اين سومين بار است که فريب دوستاني را مي خورم که به بهانه برپايي مراسم خانوادگي، مرا به پارتي هاي شبانه مختلط مي کشانند، ديگر از اين وضعيت خسته شده ام اما چاره اي جز تحمل ندارم چرا که خودم باعث به وجود آمدن اين شرايط شده ام...

زن ۱۹ساله که به همراه ديگر دوستانش به اتهام شرکت در پارتي مختلط دستگير شده بود، درباره چگونگي ماجرا گفت: ۱۶ساله بودم که پس از آشنايي خياباني با جمشيد ازدواج کردم. آن روزها دو نفر از دوستان جمشيد هم سعي مي کردند با من ارتباط برقرار کنند اما در اين ميان من خوش زباني و قيافه جمشيد را پسنديدم و روزي که او هم چنان در کوچه خلوت مرا تعقيب مي کرد با او هم سخن شدم و بدين ترتيب دوستي ما با يکديگر هر روز نزديک تر مي شد؛ اگرچه دوستان جمشيد هم دست بردار نبودند و مدام سر راهم قرار مي گرفتند. مدتي بعد با وجود مخالفت هاي خانواده ام، من و جمشيد با هم ازدواج کرديم اما اختلاف زندگي ما از همان مجلس عقدکنان شروع شد چرا که جمشيد معتقد بود من هنگام سوار شدن به خودروي عروس به دوستش لبخند زده ام. از آن روز به بعد سخت گيري هاي جمشيد به بهانه «دوست داشتن» من شروع شد. او مي گفت حاضر نيست هيچ کس چهره مرا ببيند حتي بدون وجود او نمي توانستم خريدهاي روزانه را هم انجام بدهم او حتي گوشي تلفن مرا بررسي مي کرد به همين خاطر زندگي ما يک ماه بيشتر دوام نياورد و من از جمشيد جدا شدم. مدت ها بعد که خيلي احساس تنهايي مي کردم در شبکه هاي اجتماعي با رمضان آشنا شدم و اين گونه بود که با چند دختر مطلقه هم ارتباط برقرار کردم. چند روز قبل وقتي با رمضان در يک کافه سنتي مشغول کشيدن قليان بودم، يکي از دوستانم تماس گرفت و مرا به يک مراسم خانوادگي دعوت کرد آن شب من به اتفاق رمضان به باغي که مجلس خانوادگي در آن برگزار مي شد، رفتم.دوستان ديگر هم آن جا بودند. در آن جا تازه فهميدم که در يک پارتي مختلط شرکت کرده ام اما غرورم اجازه نداد که آن جا را ترک کنم به همين خاطر من هم شريک خلافکاري هاي آن ها شدم تا اين که حدود يک ساعت بعد در پي تماس همسايگان، پليس ما را دستگير کرد. حالا هم به خاطر ۲ سابقه ديگري که دارم قرار است زنداني شوم در عين حال مي دانم همه اين مشکلات از روزي شروع شد که من به خاطر ازدواج با جمشيد مقابل پدر و مادرم ايستادم و اشتباه بزرگ تر را زماني مرتکب شدم که پس از طلاق خود را زني آزاد مي دانستم که هر کاري دلش مي خواهد، مي تواند انجام دهد...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 20 مهر 1394  7:38 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خنده هاي تمسخرآميز !
 

فکر نمي کردم اين کار من 7 سال مجازات زندان داشته باشد فقط به خاطر خنده، شوخي و خودنمايي نزد دوستانم به اين کار اقدام کردم. مي خواستم با سر کار گذاشتن پسران جوان دوستانم را بخندانم در حالي که حتي تصور يک روز زندان را هم نمي کردم و از عاقبت اين شوخي بچگانه اطلاعي نداشتم اما اکنون که فهميدم کار من مجازات کلاهبرداري دارد خيلي پشيمانم...

جوان 20 ساله اي که به اتهام کلاهبرداري از طريق شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه دستگير شده بود پس از آن که به سوالات قضايي قاضي سيدهادي سبحاني (قاضي شعبه 707 دادسراي عمومي و انقلاب مشهد) درباره اتهام خود پاسخ داد در حالي که عنوان مي کرد تنها يک شوخي احمقانه مرا به اين دردسر بزرگ انداخت به تشريح چگونگي ماجراي کلاهبرداري هايش پرداخت و گفت: من خيلي خوب مي توانستم صداي دختران را تقليد کنم و به همين خاطر همواره مورد توجه دوستانم قرار مي گرفتم به طوري که وقتي در جمع دوستان دور هم مي نشستيم من با تقليد صدا آن ها را به خنده وا مي داشتم و گاهي نيز با همين شيوه دوستانم را تلفني اذيت مي کردم و از اين کار لذت مي بردم. تا اين که مدتي قبل وقتي در خانه يکي از دوستانم جمع شده بوديم پسر جواني به اشتباه با شماره تلفن من تماس گرفت و نام سودابه را بر زبان راند من که بلافاصله فهميدم او با خانمي کار دارد صدايم را به صداي زنانه تغيير دادم و مدتي با او گفت و گو کردم آن روز براي آن که دوستانم را بخندانم آن پسر را سر کار گذاشتم و چنين وانمود کردم «دختري هستم که به دنبال دوستي و ارتباط خياباني است» آن پسر هم که به راحتي فريب صداي مرا خورده بود در تماس هاي بعدي سعي داشت بيشتر خود را به من نزديک کند من هم از اين فرصت سوءاستفاده کردم و ارتباطم را با او از طريق شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه ادامه دادم. وقتي فهميدم اصرار دارد تا در محل خلوتي با او قرار بگذارم گفتم بايد ابتدا مبلغي پول به حسابم واريز کني. او هم که شيفته من شده بود مبلغي را به شماره حسابي که در اختيارش گذاشته بودم واريز کرد و از آن پس، ديگر جواب تلفن هايش را ندادم. دوستانم که در جريان ماجرا بودند مرا تشويق مي کردند تا پسران ديگري را هم با اين شيوه طعمه خود قرار بدهم اين گونه بود که با ورود به شبکه هاي اجتماعي برخي پسران جوان را که در پي دوستي هاي خياباني با دختران بودند فريب مي دادم و مبالغي را براي قرار ملاقات از آن ها دريافت مي کردم تا اين که روز قبل وقتي با 3 تن از دوستانم در حال پرسه زني در خيابان بودم يکي از همين افراد با من تماس گرفت و خواست او را ملاقات کنم من هم به تشويق دوستانم در يکي از خيابان هاي همان اطراف با او قرار گذاشتم تا چهره او را هنگام مواجه شدن با يک پسر ببينيم و او را به تمسخر بگيريم، اما وقتي سر قرار رسيديم ناگهان ماموران انتظامي ما را محاصره کردند و اين گونه در چنگ قانون گرفتار شدم اين جا بود که فهميدم آن پسر به هويت اصلي من پي برده و از من به اتهام کلاهبرداري شکايت کرده بود حالا نمي دانم عاقبت اين شوخي احمقانه چه مي شود...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 21 مهر 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دعوا گر...!

 

فکر مي کردم با پول هاي ميليوني که قرار است از اجراي نقشه سرقت به دست آورم. زندگي ام متحول مي شود چرا که سردسته باند قول داده بود پس از آن که طلاهاي سرقتي را به او داديم ۳۰۰ ميليون تومان به ما بدهد اما نه تنها از اين سرقت بي رحمانه يک ريال هم به دست نياوردم بلکه زندگي خودم را هم نابود کردم و حالا بايد در زندگي منتظر اجراي يک حکم سنگين باشم...

جوان ۲۷ ساله شمشير به دست که بي رحمانه به سوي «طلافروشان کيفي» در مشهد حمله ور شده و پس از تخريب خودروي حامل طلافروشان با همدستي ديگر اعضاي باند بيش از ۱۰ کيلو طلا را سرقت کرده بود در حالي که عنوان مي کرد فريب چرب زباني هاي ميثم (سرکرده باند) را خوردم گفت: وقتي نتوانستم مدرک سيکلم را بگيرم به شغل گچ کاري مشغول شدم چرا که پدرم گچ کار بود و من به او کمک مي کردم. وقتي کمي بزرگ تر شدم به سنگ کاري ساختمان روي آوردم و از اين راه زندگي ام را مي گذراندم. اين در حالي بود که من به فردي خشن و دعواگر معروف شده بودم و هيچ کس نمي توانست به من زور بگويد به خاطر همين درگيري ها چند بار زنداني شدم که آخرين آن ۵ ماه قبل بود که از زندان آزاد شدم. براي کسي کار کرده بودم که در نهايت به اختلاف حساب خورديم. من هم با شکستن شيشه هاي منزلش از ديوار بالا رفتم و او را کتک زدم. پس از آن هم با شکايت او روانه زندان شدم. حتي به خاطر همين شهرت دعواگري دختري را که دوست داشتم به من ندادند. حدود ۲ سال قبل عاشق خواهر يکي از دوستانم شدم اما چون ديدند جوان دعواگري هستم گفتند شما به درد هم نمي خوريد. پس از آزادي از زندان کسي به من کار نمي داد چون مي ترسيدند که درگيري خونيني راه بيندازم تا اين که حدود ۱۰ روز قبل به تور ميثم افتادم. او با يکي از دوستانم آشنا شده بود که من هم نزد آن ها رفتم. وقتي از شرايط روزگار ناليدم ميثم گفت: دور و بر ما باش وضع مالي تو را درست مي کنيم. آن روز چنين عنوان کرد که با يک صحنه سازي قصد سرقت مقداري طلا را دارد و پس از آن هم پول طلاها را از بيمه مي گيرد بعد از اين آشنايي او ۲ يا ۳ بار با من تماس گرفت ولي من براي اجراي نقشه او مردد بودم. اين در حالي بود که مبلغ پيشنهادي او بسيار وسوسه ام مي کرد تا اين که بالاخره تصميم به همکاري گرفتم با خودم گفتم با اين پول هاي زياد هر چيزي که بخواهم مي خرم.

با وجود آن که پس از سرقت 2.5 کيلوگرم از طلاها را هم دزديدم و بقيه را به ميثم دادم اما خيلي زود و حتي قبل از آن که بتوانم تکه کوچکي از طلاها را بفروشم توسط کارآگاهان اداره عمليات ويژه پليس آگاهي خراسان رضوي دستگير شدم و حالا بعد از اين همه ماجراهاي خطرناک بايد پشت ميله هاي زندان روزشماري کنم. در واقع مقصر اصلي اين همه بدبختي خودم هستم چرا که فکر پول ها ديوانه ام کرده بود و به چيزي جز به دست آوردن طلاها نمي انديشيدم اما حالا فهميدم جواني که تنها ۳ روز از آشنايي ما مي گذشت مرا فريب داده و اگر من هم به راحتي حرف هاي او را نپذيرفته بودم، سرباز فراري نبودم و با تشکيل يک زندگي آرام ازدواج مي کردم و...

 

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  7:12 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

غلام خوش تيپ!
 

بيچاره شدم، آبرويم رفت! نمي دانم حالا چگونه به روي همسر و فرزندانم نگاه کنم هيچ وقت فکر نمي کردم ماموران پليس فتا سايت هاي غيراخلاقي را رصد مي کنند، حتي لحظه اي هم تصور نمي کردم که پليس بتواند در ميان پيام ها و مطالب غيراخلاقي مرا رديابي کند...

مرد ۳۵ ساله اي که با استناد بند ب ماده ۷۴۳ قانون مجازات اسلامي و به اتهام ترغيب به ارتکاب جرايم منافي عفت دستگير شده، وقتي در شعبه ۸۲۵ دادسراي مشهد مقابل قاضي رضازاده قرار گرفت با اظهار ندامت از عمل خلاف خود گفت: سال ها قبل که مجرد بودم در يکي از روستاهاي اطراف مشهد زندگي مي کردم و در ميان دوستانم به «غلام خوش تيپ» معروف بودم به خاطر همين خيلي از دختران روستا دوست داشتند با من ازدواج کنند اين موضوع موجب شده بود تا با غرور خاصي در کوچه هاي روستا تردد کنم و هميشه جلوي آيينه مي رفتم و سعي مي کردم با پوشيدن لباس هاي خارجي خوش تيپ تر به نظر برسم. هنگامي که دوستانم مرا «غلام خوش تيپ» صدا مي کردند به خودم مي نازيدم آن روزها من در مشهد ادامه تحصيل دادم و ديپلم گرفتم و پس از آن هم عازم خدمت سربازي شدم. وقتي نتوانستم ديگر ادامه تحصيل بدهم به شغل زنبورداري در کوه هاي اطراف روستا مشغول شدم. در يکي از روزها که براي تهيه لوازم زنبورداري به شهر رفته بودم در يک مغازه عکاسي، عکس زيبايي گرفتم تا آن را يادگاري داشته باشم.

همه اطرافيانم با ديدن آن عکس، از تيپ من تعريف مي کردند تا اين که با دختر يکي از بستگانم ازدواج کردم و صاحب ۲ فرزند شدم سال ها از اين موضوع مي گذشت و ديگر هيچ کس از تيپ من تعريف نمي کرد. يک روز که کنار کندوهاي زنبور تنها نشسته بودم به ياد دوران مجردي افتادم که چگونه از نگاه هاي زيرکانه دختران روستا لذت مي بردم آن روز در افکار خودم غوطه ور بودم که ناگهان نقشه اي به ذهنم خطور کرد گوشي تلفن هوشمندم را بيرون آوردم و مدتي به عکسي که در آن مغازه گرفته بودم خيره شدم سپس، آن عکس را در شبکه هاي غيراخلاقي اينترنت قرار دادم و زير آن نوشتم جوان مجردي هستم که دوست دارم با خانمي دوست شوم و پس از آن هم مطالب غيراخلاقي ديگري به آن اضافه کردم تا بدين طريق بتوانم با فردي ارتباط برقرار کنم و ... اما هنوز چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که با دستور مقام قضايي ماموران پليس فتا به سراغم آمدند و مرا دستگير کردند حالا نمي دانم چگونه به چشم هاي همسر و فرزندانم نگاه کنم، نمي دانستم سايت هاي غيراخلاقي توسط دستگاه قضايي و پليس کنترل مي شود. مي دانم اشتباه بزرگي را مرتکب شدم و با آبروي خودم بازي کردم اما من فقط مي خواستم خوش تيپي خودم را به رخ ديگران بکشم ولي حالا بايد پشت ميله هاي زندان به عکسم نگاه کنم...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عاشق خياباني
 

وقتي دختراني را مي بينم که طبق آداب و رسوم و به شکلي سنتي، در يک فضاي صميمي و خانوادگي ازدواج کرده اند، تازه مي فهمم که چه جفايي در حق خودم کرده ام و چگونه همه آرزوها و روياهايي را که هر دختري براي خودش دارد به باد داده ام.

دختر ۲۰ساله در حالي که نوزاد دختري را در آغوشش مي فشرد، در بيان ماجراي تلخ زندگي اش به مددکار اجتماعي کلانتري گفت: از روزي که به فريبرز اعتماد کردم حدود ۳سال مي گذرد، اما الان چند ماه است که او را نديده ام حتي در جلسات دادگاه طلاق نيز وکيل او حاضر مي شد. آن روزها من هم مانند بيشتر دختران دبيرستاني تحت تأثير هيجانات دوران نوجواني بودم. دختر شوخي بودم که همه چيز را به مسخره مي گرفتم، خودم را دختر زرنگي مي ديدم که هرگز فريب عشق هاي خياباني را نمي خورد.

وقتي در مسير مدرسه پسري از کنارمان عبور مي کرد و چيزي مي گفت دوستانم سکوت مي کردند، اما من به تندي پاسخ او را مي دادم تا اين که در همين روزها فريبرز سر راهم قرار گرفت. نمي دانم چه اتفاقي افتاد که ناخودآگاه دل به او بستم و پاسخ متلک هايش را با لبخند دادم. شايد هم ظاهر فريبنده و چرب زباني هايش مرا درگير يک عشق خياباني کرد. هيچ وقت نمي توانستم او را مانند ديگر پسران تصور کنم. احساس مي کردم او با همه پسرها فرق دارد و مي توانم با او خوشبخت شوم. آن قدر در يک عشق خياباني غرق شدم که ديگر نمي توانستم با اتکا به عقلم تصميم بگيرم. همه حرف هايم به خاطر احساسات بچه گانه دوران بلوغ بود. در اين شرايط من و فريبرز به هم نزديک تر مي شديم و در مکان هاي خلوت قرار ملاقات مي گذاشتيم . چند ماهي از اين رابطه گذشت و نزديکي ما هر روز به يکديگر بيشتر مي شد. تا اين که روزي وقتي نشانه هاي مادر شدن در من بروز کرد فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام. به ناچار موضوع را با خانواده هايمان در ميان گذاشتيم. آن ها هم به خاطر حفظ آبروي خودشان و اين که کسي متوجه موضوع نشود، بلافاصله ما را به عقد هم درآوردند.

البته عاقبت چنين عشق هايي از قبل مشخص است، اما زندگي ما هيچ مبناي عاقلانه اي نداشت و از همان روزهاي اول با دخالت خانواده فريبرز به درگيري و جدايي کشيده شد و زندگي من چند ماه بيشتر دوام نياورد. اگرچه فعلا دادگاه حضانت دخترم را به من سپرده است اما از نظر روحي شرايط مناسبي ندارم چرا که با يک عشق خياباني همه زندگي ام را نابود کرده ام...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:46 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

حقارت
 

از اين که دخترخاله ام با جوان ديگري ازدواج کرده بود، احساس حقارت مي کردم اگرچه کسي از ارتباط من و دخترخاله ام خبر نداشت ولي من تصميم به کار خطرناکي گرفتم...

جوان ۲۴ساله اي که چشم به دستبندهاي آهنيني که دور دستانش حلقه زده بود، دوخته و منتظر بود تا پاسخگوي اتهاماتش در شعبه ۸۲۵ مجتمع شهيدقدوسي مشهد باشد، در بيان ماجراي پرونده اش گفت: حدود ۳سال قبل در رفت و آمدهاي خانوادگي به دخترخاله ام علاقه مند شدم و طولي نکشيد که ارتباط من و بيتا آغاز شد. از آن روز به بعد ما به بهانه هاي مختلف همديگر را مي ديديم و در خارج از منزل هم با هم به تفريح مي رفتيم. ارتباط ما تا جايي کشيده شد که من به بهانه ازدواج عکس هاي بسيار زننده اي از او تهيه و در گوشي تلفن همراهم ذخيره کرده بودم. به خاطر ارتباطات نزديک خانوادگي هيچ کس به ما مشکوک نمي شد و ما خيلي راحت با يکديگر خلوت مي کرديم.

چند ماه از ابراز علاقه ما به يکديگر مي گذشت و من هيچ وقت فکر نمي کردم که بيتا با فرد ديگري ازدواج کند ولي روزي از مادرم شنيدم که جوان تحصيلکرده و پولداري به خواستگاري بيتا آمده است و خانواده اش قصد دارند با ازدواج آن ها موافقت کنند. وقتي ماجرا را از بيتا جويا شدم، او گفت علاقه اي به من ندارد و ارتباط ما تنها در حد فاميلي بوده است. با شنيدن اين جمله، خيلي احساس حقارت کردم، البته آن زمان من هم شرايط ازدواج نداشتم. به همين خاطر سکوت کردم و چند روز بعد بيتا و اميد ازدواج کردند هر وقت که آن ها را با هم مي ديدم خيلي رنج مي بردم. از بيتا خواستم تا پس از ازدواجش هم با من رابطه داشته باشد، اما او به شدت مخالفت و به من توهين کرد. آن شب تا صبح خوابم نبرد تا اين که تصميم خطرناکي گرفتم و براي همسرش پيامکي فرستادم که بيتا با ديگران ارتباط عاشقانه داشته است. سپس از او خواستم براي دريافت فيلم و عکس ادعايم به آدرسي که نوشته ام بيايد. اگرچه اميد فرد ديگري را به محل قرار فرستاده بود، ولي من همه تصاوير مبتذل و زننده اي را که از بيتا گرفته بودم برايش بلوتوث کردم. از آن روز به بعد اختلافات شديد خانوادگي بين آن ها شروع شد و اميد تقاضاي طلاق را به دادگاه ارائه کرد. حالا هم بيتا به خاطر هتک حيثيت و انتشار عکس هايش از من شکايت کرده است. الان به اشتباه خودم پي بردم و مي دانم موجب متلاشي شدن يک خانواده شده ام اما از سوي ديگر نيز خيلي نگرانم و نمي دانم بايد چه مدت را در زندان باشم چرا که شنيده ام اين کار مجازات خيلي سنگيني دارد. من به خاطر يک احساس احمقانه و ارتباط نامشروع قبل از ازدواج زندگي خودم را هم به نابودي کشاندم...

 

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 22 مهر 1394  8:47 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها