0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پرادوسوار
 

مهر قضايي که زير برگه معرفي به زندان خورد، به التماس افتاد او خواهش مي کرد تا زن جوان از شکايت خود صرف نظر کند، اما ...

جوان ۲۲ساله که به اتهام آتش زدن ۲ دستگاه خودروي سواري پژو آردي و ۲۰۶ دستگير شده بود، درحالي که توسط افسرپليس آگاهي به بازداشتگاه  منتقل مي شد در بيان علت دستگيري و ماجرايي که برايش رخ داده بود گفت: پدرم مردي ثروتمند است و از همان دوران کودکي هيچ کمبودي در زندگي نداشتم هرچه اراده مي کردم برايم مي خريدند در دوران کودکي با دوچرخه هاي متفاوتي که داشتم هميشه نزد دوستانم احساس غرور مي کردم به هر چيزي که علاقه داشتم پدرم برايم مي خريد بزرگ تر که شدم همواره با دوستانم در کافي شاپ ها و رستوران ها پرسه مي زدم هر اندازه که مي خواستم پول خرج مي کردم و پدرم به راحتي اين پول ها را در اختيارم قرار مي داد. وقتي وارد دبيرستان شدم با آن که گواهينامه نداشتم يکي از خودروهاي پدرم را سوار مي شدم و با دوستانم به مناطق تفريحي حاشيه شهر مي رفتيم در اين مدت با چند دختر دبيرستاني هم ارتباط داشتم و هميشه سعي مي کردم گران ترين کادوها را براي آن ها بخرم احساس مي کردم يک سروگردن از دوستان ديگرم بالاترم گواهينامه که گرفتم پدرم يک دستگاه پرادوي سفيد رنگ برايم خريد. از آن روز به بعد بيشتر اوقاتم را با دختراني مي گذراندم که هرکدام از آن ها فکر مي کردند من قصد ازدواج با آنها را دارم در همين اثنا با زن ۳۰ساله اي که با وضعيت ظاهري نامناسبي در کنار خيابان ايستاده بود آشنا شدم و از آن روز به بعد رابطه من و ليدا بسيار نزديک شد تا آن که به صورت پنهاني او را به عقد موقت خودم درآوردم هيچ کس از اين ماجرا خبر نداشت و من بعد از مدرسه به منزل او مي رفتم چند ماهي گذشت تا اين که مجبور شدم به خدمت سربازي بروم. مدتي که ليدا در عقد موقتم بود حدود ۲۰ميليون تومان برايش خرج کردم، اما يک روز که از محل خدمتم در تهران بااو تماس گرفتم او با گفتن چند ناسزا مدعي شد که مدت عقد موقت ما به پايان رسيده است و من نبايد براي او ايجاد مزاحمت کنم. با شنيدن اين جمله به مشهد بازگشتم و فهميدم او به عقد جوان ديگري درآمده است آن شب حال خودم را نمي فهميدم آن قدر عصباني بودم که دست به کار احمقانه اي زدم شبانه ظرف بنزين را برداشتم و خودروي او را آتش زدم ولي خودروي ديگري هم که کنارش قرار داشت آتش گرفت و من دوباره به محل خدمتم بازگشتم تا اين که چند روز بعد دستگير شدم حالاهم مي دانم همه اين بدبختي ها به خاطر ارتباطات خياباني خودم به وجود آمده است اما ليدا حاضر به گذشت نيست...

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:11 AM
تشکرات از این پست
mhzahraee ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ازدواج اتفاقي
 

ازدواج من تنها در پي يک «شوخي» اتفاق افتاد، اصلا نمي خواستم ازدواج کنم، فقط با گرفتن شماره تلفن هاي اتفاقي و ايجاد مزاحمت براي ديگران قصد تفريح و سرگرمي داشتم و به همين خاطر هم نزد دوستانم به «اسي خروس» معروف شده بودم. چون آن ها معتقد بودند که من مانند «خروس بي محل» در هر ساعت از شبانه روز براي ديگران مزاحمت ايجاد مي کنم،اما اين کارها مرا به سوي حادثه اي کشاند که امروز حلقه هاي قانون بر دستانم گره خورده است و نمي دانم چگونه بايد از اين وضعيت رها شوم...

جوان ۲۱ساله اي که با اعلام شکايت نامزدش و با حکم دادگاه دستگير شده بود در تشريح ماجرا گفت: وقتي در دبيرستان تحصيل مي کردم دوست داشتم مورد توجه دوستانم قرار بگيرم به همين خاطر هم همواره دست به کارهايي مي زدم که موجب خنده و تفريح همکلاسي هايم بشود. از متلک گويي هاي خياباني گرفته تا اذيت و آزار پنهاني دانش آموزان! آن روزها خيلي از اين کارها لذت مي بردم و هميشه نمراتم کمتر از همه همکلاسي هايم بود، اما باز هم با تمسخر و خنده با اين موضوع برخورد مي کردم تا اين که ديگر نتوانستم ادامه تحصيل بدهم و راهي خدمت سربازي شدم. ادامه اين کارها در دوران سربازي هم موجب شد تا ۳ماه اضافه خدمت را تحمل کنم. وقتي به زادگاهم بازگشتم بسياري از همکلاسي هايم در دانشگاه و در رشته هاي خوبي تحصيل مي کردند، اما من به خاطر اين که کم نياورم با فرستادن «پيامک» درس خواندن آنها را هم به تمسخر مي گرفتم. آن روزها بيکار بودم و هميشه با دوستانم دور هم جمع مي شديم و من با گرفتن شماره تلفن هاي اتفاقي، براي کسي که از آن سوي خط پاسخ مي داد ايجاد مزاحمت مي کردم تا موجبات خنده دوستانم را فراهم کنم اما در يکي از اين تماس ها دختري پاسخم را داد که احساس کردم قلبم لرزيد. ديگر عاشق آمنه شده بودم که فهميدم او در ميناب زندگي مي کند. يک بار براي ديدن او به ميناب رفتم و دل در گرو عشق او بستم و موضوع علاقه ام را با خانواده ام درميان گذاشتم. آن ها هم که فکر مي کردند با ازدواج از اين بلاتکليفي رها مي شوم موافقت کردند و چند روز بعد «آمنه» به همراه خانواده اش به مشهد آمدند و صيغه محرميت بين ما جاري شد. وقتي از محضر «عاقد» بيرون آمديم جواني که از بستگان آن ها بود در کنارم قرار گرفت و با نشان دادن عکس هايي از «آمنه» او را دختري بي بند و بار معرفي کرد که با پسران ديگر نيز ارتباط دارد. خيلي زود حرف هايش را باور کردم چون او به راحتي و با يک تماس تلفني با من دوست شده بود به همين خاطر هم ديگر سراغي از او و خانواده اش نگرفتم و با رفتن آن ها به ميناب ديگر پاسخ تلفن هايش را هم ندادم تا اين که او از من به خاطر ندادن نفقه و مهريه و همچنين ثبت قانوني ازدواج شکايت کرد و با قطعي شدن حکم دادگاه، ماموران انتظامي مرا دستگير کردند. حالا هم نه مي توانم با اين سوء ظن ها با آمنه ازدواج کنم و نه مي توانم مهريه او را پرداخت کنم. از سوي ديگر هم دادگاه مرا ملزم به ثبت واقعه ازدواج کرده است و من در دو راهي انتخاب زندان و زندگي مشترک گير کرده ام.

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دوربين مخفي
 

فقط مي خواستم با به دست آوردن نقطه ضعفي از صاحب پول دار باغ ويلا و تهديد او به انتشار فيلم هاي خانوادگي اش مبالغي را از وي بگيرم تا بتوانم يک خودروي با کلاس بخرم اما هيچ وقت آن فيلم ها را منتشر نکردم...

جوان ۲۱ساله افغاني که به اتهام تهيه فيلم مخفيانه از زندگي خصوصي صاحب باغ ويلا دستگير شده بود درباره اين ماجرا گفت مدتي قبل به طور غيرمجاز وارد ايران شدم و دنبال کار مي گشتم که يکي از هموطنانم مرا براي سرايداري به مالک باغ ويلايي در اطراف مشهد معرفي کرد، او هم وقتي شنيد که من دستمزد کمتري مي خواهم قبول کرد و کليد باغش را به من داد هنوز يک هفته از استخدامم در باغ ويلا نگذشته بود که صاحب باغ با اعضاي خانواده اش به آن جا آمدند، وقتي خودروي گران قيمت او را ديدم با خودم گفتم چرا من نبايد يک خودروي باکلاس سوار شوم در همين افکار بودم که متوجه شدم صاحب باغ خيلي پول دار است و حتي دخترش هم يک خودروي شاسي بلند خارجي دارد وسوسه شدم تا به طريقي از او اخاذي کنم آن شب تا صبح خوابم نبرد در نهايت تصميم گرفتم تا با فيلم برداري از خانواده صاحب ويلا و تهديد او مبالغي را اخاذي کنم، به همين منظور ۲ دوربين کوچک که به دوربين هاي جاسوسي معروف هستند تهيه کردم اما کليد ساختمان ويلا را نداشتم چند روز بعد صاحب باغ ويلا کليد ساختمان را به من داد و گفت خانواده يکي از دوستانش به اين جا مي آيند و من بايد از آن ها پذيرايي کنم من هم بلافاصله يک کليد يدک ساختم و پس از رفتن ميهمان هاي صاحب باغ وارد ساختمان شدم و دوربين ها را در مکان هاي مختلف جاسازي کردم.

حدود يک ماه بعد و به خاطر اين که در صورت دستگيري مدرکي به جا نگذارم تعدادي از فيلم ها را نزد يکي از بستگانم به افغانستان ارسال کردم اما قبل از آن که بتوانم نقشه اخاذي را پياده کنم صاحب باغ ويلا متوجه يکي از دوربين ها شد و روز بعد هم پليس مرا دستگير کرد من قصد انتشار فيلم ها را نداشتم فقط مي خواستم به اندازه پول يک خودرو از او اخاذي کنم اما حالا نه تنها پولي به دست نياوردم و کارم را از دست دادم بلکه ديگر هيچ کس به من اعتماد نمي کند و از آن گذشته نمي دانم چه مجازاتي در انتظارم است. کاش به پولي که از صاحب باغ ويلا مي گرفتم قانع بودم و آبرومندانه زندگي مي کردم...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:37 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

انتخاب احساسي!
 

اگر آن روز با تکيه بر عقل تصميم مي گرفتم و در انتخاب همسر احساسي عمل نمي کردم و اگر به نصيحت مادرم گوش کرده بودم، امروز به اين وضعيت دچار نمي شدم و مسير بدبختي و تباهي را نمي پيمودم...

جوان ۲۳ ساله اي که در اتاق مددکاري کلانتري سرش را ميان دو دستش گرفته بود آهي کشيد و چنين به تاريکخانه زندگي اش قدم گذاشت.

در خانواده اي پرجمعيت بزرگ شدم و با آن که برادري نداشتم اما در کنار چهار خواهرم هيچ گاه احساس تنهايي نکردم اگرچه پدرم فردي معتاد بود و همواره با مادرم مشاجره مي کرد، اما من فقط به قبولي در دانشگاه مي انديشيدم تا در آينده زندگي راحتي را براي خودم و خانواده ام فراهم کنم.

روزي که در رشته مهندسي عمران قبول شدم سر از پا نمي شناختم و با غرور در کوچه و خيابان راه مي رفتم روياها وخيال پردازي هايم پاياني نداشت وقتي مهندس صدايم مي کردند فقط به اين مي انديشيدم که بتوانم پدرم را از چنگ مواد افيوني نجات بدهم امتحانات ترم اول به پايان رسيده بود که عاشق سهيلا دختر همسايه مان شدم چند بار به او پيامک دادم و بدين ترتيب دوستي من و سهيلا هر روز بيشتر مي شد روزي که ماجراي علاقه ام به سهيلا را مطرح کردم مادرم با عصبانيت فرياد کشيد مگر زندگي پدرت را نمي بيني که باز هم مي خواهي با يک خانواده معتاد ازدواج کني؟ اما من که براساس احساسم تصميم مي گرفتم در برابر مخالفت هاي مادر و خواهرم مقاومت کردم و بدين ترتيب آن ها به ناچار با ازدواج ما موافقت کردند. اما هنوز مدت زيادي از اين ازدواج نگذشته بود که يک روز به طور ناگهاني سهيلا را در حالي که با باجناقم مشغول استعمال مواد بود مشاهده کردم اما از ترس چيزي به خانواده ام نگفتم و اين راز را پنهان کردم.

همه اعضاي خانواده همسرم معتاد بودند و آن ها آرام آرام مرا نيز در دام مواد افيوني گرفتار کردند. به ناچار دانشگاه را رها کردم و به دنبال کارگري رفتم اين گونه بود که مسير زندگي ام تغيير کرد و ديگر نمي توانم هزينه هاي زندگي ام را تامين کنم همه اين بدبختي ها در حالي است که طي ماه هاي گذشته به همسرم سوءظن پيدا کرده ام و احساس مي کنم او نيز به خاطر تامين هزينه مواد مخدر دچار انحرافات اخلاقي شده است.

حالا هم دادخواست طلاق سهيلا را به دادگاه ارائه داده ام اما نمي توانم از دختر يک ساله ام چشم پوشي کنم و از سوي ديگر نيز نمي توانم او را نزد خودم نگه دارم اگرچه در دو راهي عجيبي مانده ام اما مي دانم که همه بدبختي هايم از انتخاب نادرست شريک زندگي ام آغاز شد...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:48 PM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

جوان غريبه!
 

اگر چه يونس ۱۰ سال از من کوچک تر بود اما من که در زندگي اولم شکست خورده بودم سعي مي کردم به هر طريقي شده است او را حفظ کنم اما با گذشت ۳ سال از زماني که به عقد موقت يونس درآمدم حالا او مدعي است که بايد با دختري ازدواج کند که با هم تناسب سني داشته باشند. اين در حالي است که مدت عقد موقت ما به پايان رسيده و او پاسخ تلفن هايم را نمي دهد... زن ۳۳ ساله در حالي که ادعا مي کرد همسرش پول رهن منزل متعلق به او را بالا کشيده و اکنون خود را بي خبر از ماجرا نشان مي دهد به مشاور کلانتري شهيد آستانه پرست مشهد گفت: فرزند آخر يک خانواده ۹ نفره هستم. پدرم شغل آزاد دارد و مادرم خانه دار است. همه خواهران و برادرانم ازدواجي موفق داشتند اما من در ۱۸ سالگي به عقد مردي درآمدم که زندگي ام تباه شد. موسي مرد بي کار و معتادي بود که در طول ۸ سال زندگي شايد تنها يک سال در کنار هم بوده ايم. او يا در زندان بود و يا چندين ماه خانه را ترک مي کرد . ديگر نتوانستم تحمل کنم و به طور غيابي از موسي طلاق گرفتم و به زندگي مجردي روي آوردم و با فروش لوازم تزئيني هزينه هاي زندگي ام را تأمين مي کردم. ۴ سال به همين ترتيب سپري شد تا اين که روزي وقتي قصد داشتم با شماره تلفن دوستم تماس بگيرم به اشتباه شماره مرد جوان غريبه اي را گرفتم و سپس با عذرخواهي ارتباط را قطع کردم. روز بعد مرد جوان از همان شماره با من تماس گرفت و خود را يونس ۲۰ ساله معرفي کرد. او گفت مجرد است و قصد دارد براي بيرون آمدن از تنهايي با من ارتباط تلفني داشته باشد. من هم خواسته او را قبول کردم و بدين ترتيب ارتباط هاي تلفني ما به ملاقات هاي پنهاني کشيده شد و در نهايت به عقد موقت يونس درآمدم. اگر چه خانواده يونس از اين ازدواج استقبال کردند اما من تصميم گرفتم تا قطعي و دائمي نشدن ازدواجم چيزي به خانواده ام نگويم. با پس اندازي که داشتم خانه اي رهن کرديم و به مدت ۳ سال به طور ناپيوسته با هم زندگي مي کرديم تا اين که روزي خانم همسايه روبه رويي مان گفت زماني که تو در منزل نيستي همسرت با زنان و مردان معلوم الحال رفت و آمد دارد. به همين خاطر روزي در خانه همسايه پنهان شدم که ديدم يونس با يک مرد و ۲ زن غريبه وارد خانه شد. ديگر طاقت نياوردم و با ورود به منزلم سر و صدا به راه انداختم. آن ها که در حال استعمال مواد مخدر بودند از خانه رفتند و يونس هم پس از آن که کتک مفصلي به من زد با آبروريزي خانه را ترک کرد. يک ماه بعد از اين ماجرا يونس را با هزينه خودم در کمپ ترک اعتياد بستري کردم و او اکنون ۸ ماه است که ديگر مواد مصرف نمي کند. اين در حالي است که مدت عقد موقت ما به پايان رسيده و او قصد دارد با دختر ديگري ازدواج کند. در همين حال پول رهن منزل را که به نام او بود از صاحبخانه گرفته و ديگر پاسخ تلفن هايم را نيز نمي دهد و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 12 مهر 1394  7:21 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دزد دوچرخه
 

از کودکي در شرايطي بزرگ شدم که هيچ وقت نتوانستم حتي يکي از آرزوهاي دوران کودکي ام را برآورده کنم، به همين خاطر حسرت خيلي چيزها در دلم ماند که آن چيزها براي دوستانم تنها سرگرمي و تفريح به حساب مي آمد...

جوان ۲۰ساله اي که به اتهام سرقت يک دوچرخه دستگير شده بود، در حالي که آلبوم خاطرات دوران کودکي اش را ورق مي زد، به مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد، گفت: پدرم معتاد و بيکار بود و همين مسئله موجب درگيري هاي خانوادگي مي شد. او مدام براي فروش لوازم منزل با مادرم مشاجره مي کرد و در پايان نيز مادرم پس از خوردن کتک مفصلي رضايت مي داد تا پدرم براي تأمين هزينه هاي اعتيادش لوازم منزل را بفروشد. اين درگيري ها در خانواده ما زماني به پايان رسيد که مادرم ديگر نتوانست اين وضعيت را تحمل کند و در حالي که من ۱۲سال بيشتر نداشتم از پدرم طلاق گرفت و من نزد مادرم ماندم، اما چند ماه بعد و زماني که پدرم به مکان نامعلومي رفته بود، متوجه شديم که مادرم به بيماري ام اس مبتلا شده است، بيماري او هر روز پيشرفت مي کرد و هيچ کاري از دست ما ساخته نبود تا اين که ۳سال قبل مادرم تحت پوشش بهزيستي درآمد و بدين ترتيب در يک مرکز توانبخشي بستري شد. در اين سال ها من آرزوي داشتن يک دوچرخه را داشتم تا بتوانم با آن به مدرسه بروم. وقتي دوچرخه هاي دوستانم را مي ديدم حسرت داشتن دوچرخه اي قرمزرنگ عذابم مي داد اما هيچ وقت شرايط زندگي ما اجازه نمي داد که بتوانم حتي اين موضوع را با مادرم مطرح کنم.

پسر جوان در حالي که به دستبندهايي که بر دستانش گره خورده بود با افسوس نگاه مي کرد، ادامه داد: روزگار به همين شکل سپري مي شد و من هم با کمک بستگانم درس مي خواندم، اما باز هم نتوانستم ديپلم بگيرم. مادرم هم بر اثر شدت بيماري سال گذشته فوت کرد و من تنها شدم، البته ۳سال قبل يک بار پدرم را در حالي که وضعيت مناسبي نداشت و احتمالا در حال گدايي بود در يکي از خيابان ها ديدم، اما او را گم کردم و نتوانستم با او صحبت کنم. از آن زمان هم ديگر خبري از او ندارم. پس از مرگ مادرم، پدربزرگم نگهداري مرا به عهده گرفت و من در خانه آن ها زندگي مي کردم تا اين که يکي از بستگان مادرم از من خواست در رستوران او که در يکي از شهرهاي اطراف مشهد قرار دارد، کار کنم. او اتاقي را در رستوران به من داده بود، اما حقوقي نمي داد. چند روز قبل دوباره نزد پدربزرگم برگشتم اما هنگامي که قصد داشتم يک سيگار روشن کنم مادربزرگم متوجه شد و با من برخورد کرد. من هم با عصبانيت از خانه خارج شدم و چون پولي نداشتم چشمم به يک دوچرخه قرمزرنگ در کنار خيابان افتاد، وسوسه شدم تا آن را سرقت کنم و بفروشم اما در همين لحظه توسط مأموران کلانتري دستگير شدم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 12 مهر 1394  7:22 AM
تشکرات از این پست
ali_kamali
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نامه عاشقانه...
 

نمي‌دانم چرا هيچ وقت نتوانسته‌ام در زندگي‌ام تصميمي عاقلانه بگيرم. لجبازي و غرورم، باعث شد از چاله به چاه بيفتم. اگر چه پدرم فردي معتاد و بي‌مسئوليت بود، اما من به نصيحت‌هاي مادرم نيز توجهي نکردم و همواره مهم‌ترين تصميمات سرنوشت ساز زندگي را درحالي مي‌گرفتم که به سخنان دلسوزانه اطرافيانم هم بي اعتنا بودم و...

زن ۳۳ ساله اي که به اتهام سرقت جهيزيه از همسرش شکايت کرده بود در حالي که عنوان مي‌کرد از روزي که همسرم جهيزيه مرا به مکان نامعلومي منتقل کرده است من آواره خيابان شده‌ام، به مشاور ومددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد گفت: ۱۸ ساله بودم که روزي جواني مرا از مدرسه تا نزديک منزلمان تعقيب کرد. روزهاي اول سعي کردم به او توجهي نکنم، اما وقتي او نامه‌اي را زير سنگي در خيابان گذاشت وسوسه شدم و با برداشتن آن نامه، اولين و مهم‌ترين اشتباه عمرم را مرتکب شدم. روز بعد پاسخ نامه عاشقانه ارسطو را نوشتم. اين گونه بود که روابط پنهاني من و ارسطو آغاز شد. طولي نکشيد که با ۸ تجديدي مدرسه را رها کردم. در همين روزها مادرم که متوجه ارتباط خياباني ما شده بود تلاش کرد مرا از اين کار بازدارد، اما من که نمي‌توانستم ارسطو را فراموش کنم به نصيحت‌هاي مادرانه او اعتنايي نمي‌کردم. اين در حالي بود که پدرم نيز فقط با بساط مواد مخدرش مشغول بود و توجهي به من نداشت. در همين روزها ارسطو به خواستگاري‌ام آمد و خيلي زود مراسم ازدواج ما برگزار شد. هنوز يک ماه از برگزاري جشن ازدواجمان نگذشته بود که روزي وقتي به طور ناگهاني وارد منزل شدم ارسطو را در حال استعمال مواد مخدر صنعتي ديدم و تازه فهميدم که او علاوه بر اين که معتاد است از خدمت سربازي هم فرار کرده است. از آن روز به بعد ارسطو آشکارا مواد مصرف مي‌کرد و سر کار هم نمي‌رفت. وضعيت زندگي ما روز به روز آشفته‌تر مي‌شد و ديگر علاقه‌اي بين ما وجود نداشت و من سعي کردم با دختر عمويم که زني مطلقه بود ارتباط بيشتري داشته باشم. در همين رفت و آمدها ، از طريق شبکه‌هاي اجتماعي با يکي از دوستان دختر عمويم که ساکن تهران بود آشنا شدم و روابط ما خيلي زود صميمانه شد به طوري که او هر از گاهي به مشهد سفر مي‌کرد و مدت‌ها در منزل ما مي‌ماند. مراوده با مونا موجب شد، نوع پوشش و رفت و آمدهاي آزادانه با مردان غريبه را از او تقليد کنم. سپس مونا مرا با يکي از دوستانش به نام آرش آشنا کرد که با تحريک آن‌ها از همسرم جدا شدم و با آرش ازدواج کردم. اما خيلي زود فهميدم آرش مرد زندگي نيست چرا که او مدام مجالس پارتي تشکيل مي‌داد . هنوز يک سال نگذشته بود که به خاطر اعتراض به هوسراني‌هاي آرش، منزل را با حالت قهر ترک کردم، اما چند روز بعد فهميدم او با زن ديگري ازدواج کرده و جهيزيه‌ام را به مکان نامعلومي انتقال داده است. حالا هم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 مهر 1394  8:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آدم ربايي ساختگي
 

۱۶ سال بيشتر نداشتم که به اجبار پاي سفره عقد نشستم.

مادرم اصرار داشت که با پسر دايي ام ازدواج کنم اما من نه تنها چيزي از زندگي مشترک نمي دانستم بلکه علاقه اي هم به پسر دايي ام نداشتم...

زن ۲۰ ساله که در ماجراي آدم ربايي مسلحانه به شعبه ۸۰۲ مجتمع قضايي شهيد قدوسي مشهد احضار شده بود در حالي که سعي مي کرد بخشي از آرايش غليظ خود را پاک کند ادامه داد: من و شايان در حالي با هم ازدواج کرديم که مادرم خيلي از اين ازدواج راضي به نظر مي رسيد خانواده ام حتي از من نپرسيدند که آيا دوست داري با شايان ازدواج کني يا نه؟

فقط پدرم مرا از روستا به مشهد آورد و به همراه زن دايي و ديگر بستگان نزديکم مقداري لوازم عروسي خريديم و چند روز بعد هم زندگي من و شايان آغاز شد اما هنوز مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که يک روز مادرم فرياد کشيد و گفت: ديگر حق نداري به منزل دايي ات بروي.

شايان پسري فاسد است و با زنان ديگر در شهر ارتباط دارد او در اين مدت که در شهر بود به دنبال کارهاي ناشايست رفته است و من امروز از اين موضوع مطمئن شده ام طولي نکشيد که مادرم طلاق مرا از شايان گرفت و من به عنوان يک زن مطلقه خانه نشين شدم زمان زيادي نگذشت که به خاطر حرف و حديث ديگران و تهمت هاي ناروا، مادرم مرا به عقد موقت غلام درآورد اما زندگي من و غلام هم چند ماه بيشتر دوام نياورد.

چون او معتاد بود و پس از آن که همه طلاهايم را فروخت مرا رها کرد و به مکان نامعلومي رفت ديگر از اين وضعيت خسته شده بودم و چند بار از خانه فرار کردم که هر بار توسط نيروهاي انتظامي دستگير شدم.

اين بار با پسر جواني که خودروي پژو داشت آشنا شدم و قصد داشتم با او ازدواج کنم، اما مدام مورد سرزنش پدرم قرار مي گرفتم.

او دوست نداشت، من دير به خانه بروم و يا در جايي کار کنم به همين خاطر نقشه آدم ربايي مسلحانه را کشيدم تا اگر اين بار دستگير شدم پدرم مرا کتک نزند.

۸ روز قبل آن جوان پژوسوار با يک موتورسيکلت آپاچي به در منزل ما آمد و طبق نقشه مرا در برابر چشمان خواهرم به زور سوار موتورسيکلت کرد و به همراه دوستش که وانمود مي کرد اسلحه دارد فرار کرديم، اما خيلي زود فهميدم که جواد قصد ازدواج با من را ندارد و تنها مي خواست به همراه ديگر دوستانش مرا مورد سوءاستفاده قرار دهد.

به همين خاطر در يک فرصت مناسب از چنگ آن ها فرار کردم و نزد خانواده ام بازگشتم که پليس مرا احضار کرد...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 مهر 1394  1:19 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زهر چشم!
 

هيچ وقت فکر نمي کردم که با اين اشتباه احمقانه، زندگي برادرم را متلاشي مي کنم. من فقط مي خواستم از «لادن» زهرچشم بگيرم اما حالا نه تنها برادرم روانه زندان شده است بلکه ... دختر جوان که در پرونده نزاع با سلاح سرد، به اتهام انتشار عکس هاي خصوصي در شبکه هاي اجتماعي به پليس فتاي خراسان رضوي احضار شده بود، ادامه داد: دانشجوي يکي از رشته هاي کارداني بودم که با «لادن» دوست شدم. او دختر شوخ طبعي بود. رفتار و حرکات «لادن» خيلي دوست داشتني بود و به همين خاطر هم خيلي زود دوستي من و او آن قدر صميمانه شد که حتي رازهاي زندگي شخصي مان را با يکديگر در ميان مي گذاشتيم. آن روزها «لادن» با يکي از همکلاسي هايمان آشنا شده بود و قصد داشتند با يکديگر ازدواج کنند. او مرا هم به «نادر» معرفي کرده بود تا اين که يک روز صبح هر ۳ نفري به کوه هاي اطراف مشهد رفتيم آن روز من با گوشي تلفن همراهم تعدادي عکس خصوصي از آن ها گرفتم تا يادگاري براي بعدها داشته باشم. دوستي من و «لادن» نه تنها به رفت و آمدها و مهماني هاي خانوادگي کشيده شده بود بلکه حتي يک روز را هم نمي توانستيم بدون يکديگر سپري کنيم. در يکي از همين مهماني ها، برادرم با ديدن «لادن» و شوخي هاي با مزه اش عاشق او شد و از من خواست تا «لادن» را براي او خواستگاري کنم. از انتخاب برادرم تعجب کرده بودم، اما از سوي ديگر هم دلم مي خواست «لادن» براي هميشه کنارم باشد وقتي موضوع را با «لادن» در ميان گذاشتم او گفت: مي داني که من قصد دارم با «نادر» ازدواج کنم، اما من آن قدر اصرار کردم و از روزهاي خوش آينده گفتم که او راضي به ازدواج با برادرم شد، اما هنوز مدت زيادي از ازدواج آن ها نگذشته بود که حسادت هاي زنانه ام آغاز شد. هديه هايي که برادرم براي او مي خريد و لباس هايي را که او مي پوشيد نمي توانستم تحمل کنم. آرام آرام اين حسادت ها به کينه و اختلاف تبديل شد تا اين که تصميم گرفتم با انتشار عکس هايي که از او و نادر داشتم زهرچشمي از لادن بگيرم، اما برادرم با ديدن آن عکس ها در شبکه هاي اجتماعي به سراغ «نادر» رفت. او که احتمال مي داد «نادر» براي انتقام از او اين کار را کرده باشد او را با ضربه چاقو مجروح کرد و برادرم به خاطر ايراد ضرب و جرح و قدرت نمايي با چاقو روانه زندان شد. در ادامه رسيدگي به پرونده هم ماموران پليس فتا با رديابي هاي اينترنتي متوجه شدند که من عکس ها را در شبکه اجتماعي منتشر کرده ام. حالا با اين وضعيت، نمي دانم چه کار کنم. من با يک اشتباه احمقانه نه تنها زندگي برادرم و «لادن» را متلاشي کردم بلکه بايد از اين به بعد برادرم را پشت ميله هاي زندان ملاقات کنم. از سوي ديگر هم نمي دانم تکليف من به خاطر انتشار عکس هاي خصوصي در فضاي مجازي چه خواهد شد و چه مجازاتي در انتظارم است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 مهر 1394  1:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

روزگار تلخ و شيرين ...
 

قاضي با ديدن جوان درشت اندام، روي صندلي نيم خيز شد. علامت تعجب بزرگي در برابر افکارش قرار گرفت «آيا اين همان جوان لاغراندام ويلچرنشين است؟» در اين هنگام ورود پيرزن به اتاق قاضي، ترديدها را از بين برد: «درست گفتي آقاي قاضي خدا هيچ بنده اي را فراموش نمي کند!» هنوز قاضي از بهت و حيرت خارج نشده بود که پيرزن با تشريح ماجرا به سوال ها پاسخ گفت: چند سال قبل پسر تازه دامادم بر اثر تصادف با خودروي سواري، قدرت حرکتي خود را از دست داد. در اين وضعيت، بيمه حدود ۸۰ميليون تومان به ما پرداخت کرد، اما پزشکان قانوني مي گفتند به خاطر شرايط خاص مصدوم، تا يک سال آينده نمي توانند نظر قطعي خود را درباره صدمات وارده اعلام کنند. آن روزها ما کسي را براي پيگيري پرونده تصادف نداشتيم به همين خاطر با مشورت قاضي وکالت نامه محضري به برادرم داديم تا او پيگير دريافت ديه باشد. آن روز قاضي به ما گفت: آيا به برادرتان اطمينان و اعتماد کامل داريد؟ من با خنده گفتم: آقاي قاضي اين آقا برادر من و دايي فرزندم است چگونه مي توانيم نسبت به او بي اعتماد باشيم! زندگي سختي را مي گذراندم و پسرم هر روز ضعيف تر مي شد در همين حال عروسم مهريه اش را به اجرا گذاشت و حدود ۳۰ميليون از پول ديه را گرفت، بقيه پول ها را هم برادرم با وکالتي که از ما داشت بالا کشيد. مدتي بعد هم عروسم با اين عنوان که نمي تواند با يک فرد معلول زندگي کند آرايش هايش را غليظ تر کرد و بعد از آن هم با حکم دادگاه طلاق گرفت و رفت. ديگر من مانده بودم و جواني که هر دم جلوي چشمانم آب مي شد. از برادرم به اتهام کلاهبرداري شکايت کردم اما همه مدارک او براي بالا کشيدن پول هاي ديه قانوني بود. آن روز آقاي قاضي به من گفت: همه چيز را به خدا بسپار! او هيچ بنده اي را فراموش نمي کند! بعد از اين ماجرا قاضي مرا به يکي از مراکز امدادي معرفي کرد ومن با کمک آن ها توانستم از عهده مخارج دارو و درمان فرزندم برآيم. ماه محرم بود و من با توسل به ائمه(ع) هر شب به درگاه خداوند دعا مي کردم تا اين که شبي پسرم با تکان دادن دستش از من آب خواست. از خوشحالي پر مي کشيدم تا او را نزد پزشک معالجش بردم. حدود ۲هفته بيشتر طول نکشيد که او سلامتي نسبي خود را به دست آورد و حالا هم اين همان جوان معلول ويلچرنشين است. پيرزن ادامه داد: اما از سوي ديگر برادرم معتاد شد و زندگي خود را «دود» کرد. زنش هم از او طلاق گرفت و اکنون کارتن خواب شده است. عروس سابقم هم به عقدموقت مردي در آمد. آن مرد هم بعد از بالا کشيدن پول هايش او را رها کرد و اکنون آواره کوچه و خيابان است. در اين حال او اصرار دارد که دوباره با پسرم ازدواج کند! حالا هم دلم به حالش مي سوزد اما نمي توانم آن روزهاي تلخ را فراموش کنم... پيرزن به قاضي شعبه ۸۰۲ گفت: کلام آن روز شما را هيچ گاه از ياد نمي برم! دقايقي بعد پيرزن و پسر جوانش در حالي اتاق را ترک کردند که اين جمله قاضي را هم با خود به يادگار بردند «خداوند انسان هايي را که به خاطر او گذشت مي کنند دوست دارد...»

ماجراي واقعي در مجتمع قضايي شهيدقدوسي مشهد

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 مهر 1394  1:25 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

جيب خالي ...

پس از مدت ها بيکاري و سرگرداني، بالاخره با معرفي يکي از آشنايان پدرم در يک مرکز عمده فروشي موادغذايي مشغول به کار شدم تا بتوانم درآمدي براي خودم کسب کنم اما نمي دانم چگونه با دل بستن به يک دختر، اين گونه با آينده ام بازي کردم و حالا مهر «دزد» بر پيشاني ام خودنمايي مي کند...جوان ۲۲ ساله که از شدت شرم نمي توانست به چهره صاحبکارش نگاه کند، با اظهار ندامت از کرده خود گفت: از وقتي ترک تحصيل کردم به دنبال کار آبرومندانه اي مي گشتم تا آينده خودم را بسازم اما کار مناسبي پيدا نمي کردم تا اين که با ضمانت يکي از دوستان پدرم در عمده فروشي موادغذايي مشغول به کار شدم. از همان روزهاي اول سعي کردم با صداقت تمام کار کنم و به همين خاطر هم در مدت کوتاهي، اعتماد صاحبکارم را جلب کردم به طوري که او خيلي از حساب و کتاب هاي فروشگاه را به من سپرد.

آن قدر به من اعتماد کرد که حتي بسياري از امور شخصي و روزانه اش را هم انجام مي دادم. پسر جوان آهي از ته دل کشيد و در حالي که بغض گلويش را مي فشرد، ادامه داد: اما نمي دانم چگونه اين همه اعتماد را به خاطر يک «عشق خياباني» از دست دادم. همه ماجرا از روزي شروع شد که خودروي مدل بالا و گران قيمت صاحبکارم را به کارواش بردم وقتي از خودرو پياده شدم نگاه هاي دختر جواني توجهم را جلب کرد؛ من هم که وانمود مي کردم اين خودرو مال خودم است، به سمت او رفتم و شماره تلفنم را به او دادم و بدين ترتيب دوستي خياباني من و ميترا آغاز شد اما من پولي نداشتم تا براي گفت وگو با آن دختر «شارژ» بخرم در همين روزها بود که صاحبکارم رمز دوم کارت عابر بانکش را به من داد تا برخي کارهاي شخصي او را انجام بدهم؛ از همان لحظه وسوسه هاي شيطاني به سراغم آمد. هنگامي که کارهاي صاحبکارم را انجام دادم، مبالغي هم براي خودم شارژ خريدم و وقتي ديدم صاحبکارم متوجه موضوع نشده است، تصميم گرفتم تا براي پُز دادن نزد آن دختر مبالغي هم براي او «شارژ» بفرستم چرا که من خودم را نزد او کارخانه دار و پولدار معرفي کرده بودم تا بتوانم به راحتي از او سوء استفاده کنم.

اين گونه بود که هر روز پول هاي بيشتري از حساب صاحبکارم سرقت مي کردم ولي روز گذشته او متوجه ماجرا شد و به پليس فتا شکايت کرد. پليس هم با رديابي اطلاعاتي، ابتدا به سراغ من آمد و دستگير شدم. حالا هم نه تنها به خاطر يک عشق خياباني اعتماد صاحبکارم را از دست دادم بلکه با اين سابقه «سرقت» نمي توانم در جاي ديگري کار کنم چرا که هيچ کس به يک سابقه دار آن هم کسي که مهر «دزدي» بر پيشاني اش دارد، به راحتي اعتماد نمي کند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 13 مهر 1394  1:27 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خيانت
 

اگرچه با خيانتي که من در حق همسرم کردم زندگي ام از هم مي پاشد و به خاطر اعتيادي که دارم آواره کوچه و خيابان ها خواهم شد اما دلم به حال دختر ۱۷ساله و پسر ۱۰ساله ام مي سوزد که بايد تاوان اشتباهات مرا درزندگي پس بدهند...

زن ۳۲ساله که با اعلام شکايت شوهرش به اتهام خيانت دستگير شده بود، وقتي مقابل مددکار اجتماعي کلانتري قرار گرفت، گفت: ديگر چيزي براي پنهان کردن ندارم، سال ها با دروغ و پنهان کاري زندگي ام را سپري کردم، اما هر روز روزگارم بدتر شد و در طول اين سال ها هيچ وقت رنگ خوشبختي و سعادت را نديدم و طعم يک زندگي شيرين را نچشيده ام چرا که هيچ وقت با همسرم با صداقت و روراستي برخورد نکردم. مي دانم ديگر به پايان خط رسيده ام و همسرم مرا به خاطر خيانتي که به او کرده ام هرگز نخواهد بخشيد. زندگي من در حالي متلاشي شده است که اکنون به موادمخدر صنعتي هم آلوده شده ام.

زن جوان ادامه داد: در خانواده اي متولد شدم که هيچ وقت نمي توانستم براي خودم تصميمي بگيرم و هميشه پدرم براي من و خواهر و برادرانم تصميم مي گرفت. او اگرچه فردي معتاد بود اما هيچ وقت اجازه اظهارنظر حتي درباره انتخاب همسر را به ما نمي داد. ۱۴ساله بودم که پدر و مادرم تصميم گرفتند مرا به عقد پسرخاله ام دربياورند و من هم در حالي که هيچ علاقه اي به او نداشتم مجبور به ترک تحصيل و ازدواج با سيروس شدم. روزي که به مادرم گفتم من مي خواهم درس بخوانم و هيچ علاقه قلبي به سيروس ندارم، او گفت علاقه در طول زندگي ايجاد مي شود. با همه اين ها رابطه من و پسرخاله ام بسيار سرد بود در حالي که ۲فرزند هم به دنيا آورده بودم، اما نمي توانستم او را به عنوان همسرم بپذيرم و تنها به خاطر فرزندانم مجبور بودم با او زير يک سقف زندگي کنم. سال ها به همين صورت سپري مي شد تا اين که ۳سال قبل به طور اتفاقي با مردي آشنا شدم که او نيز مدعي بود رابطه خوبي با همسرش ندارد. اوايل رابطه من با هاشم فقط به صورت تلفني و گاهي ديدار در خيابان بود، اما مدتي بعد حرف هاي فريبنده او بر من تأثير گذاشت به طوري که يک شب او را در غياب همسرم به منزلم دعوت کردم. در اين مدت هاشم به طور پنهاني و با اين ادعا که مصرف شيشه تو را از غم و غصه هاي زندگي نجات مي دهد، مرا به موادمخدر آلوده کرد و من براي اين که نمي توانستم هزينه هاي تأمين مواد را از همسرم بخواهم مجبور بودم تا او را به منزلم دعوت کنم که در کنار او بتوانم از مقداري موادمخدر که به همراه مي آورد استفاده کنم اما يک شب همسرم که سر کار رفته بود به طور ناگهاني به منزل بازگشت و با ديدن مرد غريبه در منزل با پليس تماس گرفت، حالا هم که زندگي ام را بر باد رفته مي بينم نگران فرزندانم هستم که آن ها نيز سرنوشتي مانند من پيدا مي کنند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 14 مهر 1394  7:16 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سرم به سنگ خورد...
 

طرز فکر من با ديگر اعضاي خانواده ام خيلي تفاوت داشت آن ها انسان هايي کاملا مذهبي و معتقد به رعايت جزئي ترين مسائل اسلامي بودند اما من عقيده داشتم خانواده ام نبايد تا اين اندازه نسبت به رفتارها و رفت و آمدهاي من حساسيت به خرج بدهند چرا که انسان بايد آزادانه با ديگران و به ويژه افراد فاميل ارتباط داشته باشد . دختر 27 ساله ادامه داد: وقتي معناي حرف ها و نصيحت هاي پدرم را فهميدم که  ديگر دير شده و با آبروي خود و خانواده ام بازي کرده بودم. او در تشريح چگونگي ماجرا به رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: وارد دانشگاه شده بودم که پسرعمويم به خواستگاري ام آمد. من جمال را خيلي دوست داشتم و معتقد بودم در کنار او خوشبخت مي شوم اما خانواده او از نظر رعايت مسائل مذهبي با خانواده من تفاوت فاحشي داشتند به همين خاطر پدرم از همان روز اول که ماجراي خواستگاري مطرح شد با اين ازدواج مخالفت کرد و من هم در يک اقدام احمقانه و به خاطر لجبازي با پدرم تصميم گرفتم ديگر با کسي ازدواج نکنم هيچ کس از تصميم من با خبر نبود و من خواستگاران ديگرم را با بهانه هاي واهي رد مي کردم پدرم آن قدر سرسخت بود که حتي اجازه استفاده از اينترنت و يا کار در بيرون از منزل را نمي داد اما من پس از آن که مقطع کارشناسي ارشد را به پايان رساندم او را قانع کردم که در يک شرکت خصوصي مشغول کار شوم اين گونه بود که در محل کارم از اينترنت استفاده مي کردم و به همين خاطر نيز وارد شبکه هاي اجتماعي شدم تا امور مربوط به شغلم را راحت تر انجام دهم. در همين روزها با جوان 34 ساله اي که مدعي بود در کانادا ساکن است و قصد ازدواج با دختري ايراني را دارد آشنا شدم و ارتباط ما از طريق چت ادامه يافت تا اين که روزي فرزين از من خواست چند عکس خصوصي برايش ارسال کنم تا او عکس هاي مرا به مادرش نشان بدهد. من هم به خاطر اعتقادات ضعيف مذهبي عکس هاي بدون حجاب و خصوصي ام را که به طور پنهاني گرفته بودم برايش ارسال کردم اما هنوز مدت زيادي از ارسال عکس ها نگذشته بود که فرزين تهديد کرد اگر 10ميليون تومان به حسابش واريز نکنم عکس ها را براي برادرانم ارسال مي کند او در همين مدت کوتاه آشنايي، اطلاعات کاملي از من درباره خانواده ام جمع‌آوري کرده بود و مي دانست که هرکدام از اعضاي خانواده ام سمت هاي مديريتي دارند.از اين موضوع خيلي ترسيدم و با فروش دستبند طلايم 3ميليون تومان به حسابش واريز کردم، اما وقتي ديدم دست بردار نيست و با انتشار يکي از عکس هايم در فضاي مجازي همواره مرا تهديد مي کند به ناچار دست به دامان پليس فتا شدم طولي نکشيد که با دستگيري فرزين مشخص شد او با 2 فرزند خردسال در مشهد زندگي مي کند و از راه اغفال زنان ودختران روزگار مي گذراند او فردي سابقه دار است که همسرش نيز از او طلاق گرفته و ... اکنون که سرم به سنگ خورده است پي به علت سخت گيري ها و نصيحت هاي پدرم برده ام اما ديگر آبرويي نزد خانواده ام ندارم و همه آرزوهايم به باد فنا رفته است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 14 مهر 1394  7:24 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دزد صدقات!
 

مردي که از چند روز قبل مرا به عقد موقت خود درآورده بود وادارم مي کرد تا به صندوق هاي صدقات دستبرد بزنم. من هم به خاطر اين که جا و مکاني نداشتم و همچنين ترس از کتک کاري هاي همسرم مجبور بودم با او در سرقت از صندوق صدقات همکاري کنم تا اين که ...

زن 34 ساله اي که با هوشياري ماموران گشت انتظامي ، در حال ارتکاب جرم در خيابان فداييان اسلام مشهد دستگير شده است، به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد گفت: 34 سال قبل در شهرستان زابل به دنيا آمدم، اما هنوز 2 ساله نشده بودم که پدر و مادرم در يک سانحه رانندگي کشته شدند. اين گونه بود که عمه ام نگهداري از مرا که تنها فرزند پدر و مادرم بودم به عهده گرفت. از آن روزها و دوران کودکي ام چيزي به خاطر ندارم فقط مي دانم که از همان کودکي در دامان عمه ام رشد کردم و در کنار او بزرگ شدم. عمه ام با آن که از وضعيت مالي خوبي برخوردار نبود مرا همچون فرزندان خود دوست داشت و تا 30 سالگي مخارج مرا تامين مي کرد. ولي در همين زمان عمه ام به خاطر ايست قلبي فوت کرد و من باز بي سر پناه و آواره شدم چرا که فرزندان عمه ام اجازه ندادند ديگر در منزل او زندگي کنم به ناچار با مردي که زن و فرزند داشت و اهل زاهدان بود ازدواج کردم، او قاچاقچي مواد مخدر بود و مرا با خود به زاهدان برد. حدود يک سال در منزلي که برايم اجاره کرده بود زندگي کردم، اما پس از آن وقتي ديگر به سراغم نيامد متوجه شدم مرا رها کرده و به پاکستان رفته است چرا که برخي از دوستانش که با يکديگر معامله مواد مخدر داشتند توسط پليس دستگير شده بودند. اين گونه بود که من باز هم بي سرپناه ماندم و تصميم گرفتم براي يافتن شغلي به مشهد بيايم وقتي به مشهد رسيدم ابتدا براي کار به متصديان چندين مسافرخانه و هتل مراجعه کردم ولي چون ضامني براي معرفي نداشتم و آن ها نيز مرا نمي شناختند موفق به پيدا کردن کار نشدم. 2 روز بعد وقتي بي هدف در پارک وحدت قدم مي زدم مرد جواني که مرا زيرنظر گرفته بود علت حضورم را در پارک پرسيد که من بي اختيار گريه کردم و سرنوشتم را برايش شرح دادم. آن مرد 35 ساله که مدعي بود همسرش فوت کرده و حاضر است با من ازدواج کند مرا به منزل دوستش که در همان نزديکي بود برد. آن جا همه در حال مصرف شيشه بودند که ناصر از من خواست من هم شيشه مصرف کنم وقتي مقاومت کردم او با کتک مرا مجبور به مصرف مواد کرد.

ناصر مدعي بود خودش صيغه محرميت را خوانده است و بدين ترتيب از 3 روز قبل زندگي کنار او را آغاز کردم تا اين که او صبح زود مرا بيدار کرد و با هم به يک صندوق صدقه در همان نزديکي دستبرد زديم از آن روز به بعد هر روز صبح با موتورسيکلت از منزل خارج مي شديم و من اسکناس هاي داخل صندوق را بيرون مي کشيدم چرا که از کتک هاي ناصر مي ترسيدم تا اين که امروز هنگام سرقتي ديگر دستگير شدم و همسرم با موتورسيکلت از محل گريخت. شايان ذکر است به دستور سرگرد محمدابراهيم فشايي (رئيس کلانتري) متهم به مراجع قضايي معرفي شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 15 مهر 1394  8:06 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

چاه مکن بهر کسي...
 

مي خواستم براي ازدواج دائم با يکي از همکارانم، زندگي همسر او را متلاشي کنم تا به اين طريق از همکارم طلاق بگيرد اما در اين ميان همه چيز لو رفت و من طوري رسوا شدم که...

زن ۲۸ ساله که با دستور قضايي به اتهام هتک حرمت و افترا دستگير شده بود پس از لو رفتن ماجراي انتشار مطالب دروغين و توهين آميزش در شبکه هاي اجتماعي به کارآگاهان پليس فتا گفت: چند سال قبل با جواني به نام ياسر ازدواج کردم، اما پس از مدت کوتاهي فهميدم که نامزدم به مواد مخدر اعتياد دارد اگر چه او بيکار بود اما به خاطر اين که پدرش وضعيت مالي مناسبي داشت کمبودي را از نظر مالي احساس نمي کردم. ياسر چند ماه بعد از ازدواج مان و با کمک پدرش شغل مناسبي پيدا کرد ولي يک سال بعد او را به خاطر اعتياد اخراج کردند. در اين مدت من پسري به دنيا آورده بودم و تمام اوقاتم را در کنار او سپري مي کردم. اگر چه من و ياسر اختلافات زيادي با هم داشتيم اما بيشتر از هر چيزي «رفيق بازي هايش» عذابم مي داد. او هر روز دوستان نابابش را به منزل دعوت مي کرد و تا نيمه هاي شب مشغول استعمال مواد مخدر مي شدند. من سعي کردم به خاطر فرزندم زندگي ام را حفظ کنم ولي کارهاي خلاف او پاياني نداشت و اختلافات ما هر روز شدت مي گرفت تا اين که تقاضاي طلاق کردم و از او جدا شدم. اين در حالي بود که بنا به رأي دادگاه من مي توانستم هفته اي يک بار پسرم را ببينم اما ياسر نمي خواست که من با فرزندم ديدار کنم به همين خاطر مرا اذيت مي کرد و من از دوري فرزندم رنج مي کشيدم تا اين که يک روز ماجراي زندگي ام را براي يکي از همکارانم بازگو کردم. او نيز ادعا کرد که با همسرش اختلاف دارد و همسرش حتي لباس هاي او را اتو نمي کند. مدتي بعد «صادق» که خيلي از وضعيت زندگي اش ناراحت بود مرا به عقد موقت خود درآورد و از من خواست به خاطر اين که بتواند مرا به عقد دائم خود درآورد براي طلاق دادن همسر اولش به او کمک کنم. او يک گوشي تلفن هوشمند برايم آورد و از من خواست تا مطالب توهين آميزي را عليه همسرش در شبکه هاي اجتماعي منتشر کنم. او پس از اين ماجرا و به بهانه اين که همسرش در شبکه هاي اجتماعي ارتباطات غيراخلاقي دارد از دادگاه تقاضاي طلاق کرد اما قاضي پرونده که به مطالب منتشر شده در شبکه هاي اجتماعي مشکوک شده بود گوشي تلفن را براي بررسي و رديابي عامل انتشار اين مطالب به پليس فتا ارسال کرد و چند ساعت بعد کارآگاهان مرا دستگير کردند. حالا نه تنها نقشه شوم ما براي متلاشي کردن زندگي يک زن به نتيجه نرسيد بلکه خودم هم در بين همکاران و بستگانم رسوا شدم چرا که از قديم گفتند چاه مکن بهر کسي...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 15 مهر 1394  8:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها