0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عشقي که در خيابان ماند...
 

اگر با يکي از دختراني که مادرم براي زندگي مشترک پيشنهاد مي داد ازدواج مي کردم شايد امروز به اين وضعيت دچار نمي شدم و اين گونه با داشتن يک فرزند کوچک از پله هاي دادگاه بالا و پايين نمي رفتم و...

جوان ۳۰ ساله به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: مادرم زن باايماني است. او اهل مسجد بود و همواره در جلسات دوره قرآن محله شرکت مي کرد تا جايي که تقريباً بزرگ و معتمد محل شده بود و اهالي براي انجام امور خير يا ازدواج دختران و پسرانشان مادرم را واسطه مي کردند و از او کمک مي خواستند. اين در حالي بود که من هم به سن ازدواج رسيده بودم و مادرم دختران زيادي از بستگان يا اهالي محل را به من پيشنهاد مي کرد. مادرم معتقد بود دختر محجبه اي که ايمان و اخلاق داشته باشد تا لحظه مرگ همراه و همدم همسرش باقي مي ماند. اما من عقيده داشتم همسرم بايد علاوه بر خصوصياتي که مادرم مي گويد از زيبايي خاصي نيز برخوردار باشد. مدتي به همين ترتيب سپري شد تا اين که روزي در خيابان به طور اتفاقي دختر آرزوهايم را پيدا کردم. او دختري زيبا بود اما حجاب کاملي نداشت. با خودم فکر کردم مي توانم او را به رعايت کامل حجاب وادار کنم. اين گونه بود که با تعقيب آن دختر محل سکونتش را پيدا کردم و بدين ترتيب آشنايي ما شکل گرفت. چنان شيفته و دلباخته فهيمه شده بودم که ديگر حتي نصيحت هاي مادرم را نيز نمي شنيدم. مادرم مي گفت زندگي در زيبايي يک دختر خلاصه نمي شود. از آن گذشته عشق خياباني در خيابان مي ماند و هر لحظه ممکن است هر کدام از شما با ديدن فردي بهتر و زيباتر، ديگري را فراموش کند. ولي من به احترام مادرم تنها حرف هايش را مي شنيدم. مراسم عقدکنان من و فهيمه برگزار شد. ۲ سال بعد و با اصرارهاي همسرم که بايد در مناطق بالاي شهر زندگي کنيم به ناچار با گرفتن وام و کمک پدرم منزلي را در يکي از محلات زيباي شهر اجاره کردم. فهيمه دوست داشت ادامه تحصيل بدهد من هم، همه توانم را به کار گرفتم تا او به آرزوهايش برسد. حتي وقتي از دور بودن مسير دانشگاه و خستگي هايش گلايه کرد موتورسيکلتم را فروختم و براي او پرايد خريدم. هنوز مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که ورق برگشت و رفتار و حرکات او در مسائل خصوصي و خانوادگي به شدت تغيير کرد. مدام با تلفن همراهش سرگرم بود و با هر بهانه کوچکي مدت ها با من قهر مي کرد تا اين که شبي از طلاق توافقي سخن گفت و عنوان کرد تو بي سواد و لاغر هستي بنابراين ما به درد هم نمي خوريم. با التماس به پايش افتادم تا به خاطر فرزند کوچکمان از اين کار منصرف شود اما او سيلي به گوشم نواخت و به منزل پدرش رفت. بعد از اين بود که فهميدم او در دانشگاه عاشق يکي از همکلاسي هايش شده است و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 5 مهر 1394  7:09 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

صحنه سازي !
 

وقتي پسرم با آب و تاب ماجراي سرقت سکه‌هاي طلا و بسته‌هاي اسکناس از منزلم را تعريف مي‌کرد من عرق شرم مي‌ريختم و احساس مي‌کردم با هر جمله‌اي که او بر زبان مي‌راند کمرم خميده تر مي‌شود. البته هنگامي که مامور تجسس کلانتري نگاهش را به چشمان فرزندم دوخت و گفت: به همراه پسرتان براي تکميل تحقيقات به کلانتري بياييد همان لحظه احتمال دادم که امکان دارد دستبرد به پول‌ها و سکه‌هاي طلا کار فرزندم باشد اما زماني که پسرم در بين راه کنار افسر تجسس قرار گرفت و موضوعي را در گوش او زمزمه کرد شکم به يقين تبديل شد اما باز هم نمي‌خواستم بپذيرم که...

مرد 50 ساله در حالي که عنوان مي‌کرد نمي‌دانم چگونه در تربيت فرزندم اشتباه کرده ام و کدامين راه را به خطا رفته ام به مشاور و مددکار کلانتري الهيه مشهد گفت: وقتي متوجه سرقت از منزلم شدم و با پليس تماس گرفتم هيچ گاه فکر نمي‌کردم پسرم عامل اين سرقت باشد اما رئيس دايره تجسس کلانتري پس از بررسي صحنه سرقت بلافاصله به پسرم مشکوک شد در حالي که پسرم اهل هيچ گونه خلافي نبود و حتي سيگار هم نمي‌کشيد. امير از کودکي عاشق بازي‌هاي رايانه‌اي و گيم نت بود. او فيلم‌هاي هيجاني ترسناک و جنگي را خيلي دوست داشت به همين خاطر همه پول هايش را صرف خريد فيلم‌هاي هيجان انگيز و بازي‌هاي رايانه‌اي مي‌کرد. او به دنبال همين هيجانات گاهي درون منزل دست به سرقت مي‌زد هنگامي که متوجه گم شدن مقدار کمي از پول هايم مي‌شدم، مي‌دانستم برداشتن پول ‌ها کار امير است اما به رويش نمي‌آوردم با خودم مي‌گفتم او نوجوان است بزرگ تر که شود کار اشتباهش را درک مي‌کند مدتي قبل از اين ماجرا نيز او 400 هزار تومان از خانه سرقت کرد وقتي موضوع پول‌ها را مطرح کردم او گفت: دوستم از من پول مي‌خواست من هم مجبور شدم اين مبلغ را از خانه بردارم. اما من باز هم سخت‌گيري نکردم تا اين که وقتي روز گذشته چند سکه طلا و يک ميليون و 200 هزار تومان پول از منزلم سرقت شد با پليس تماس گرفتم. پسرم که اکنون 22 سال سن دارد و در کلاس دوم دبيرستان ترک تحصيل کرده است وقتي مورد ظن افسر تجسس قرار گرفت اعتراف کرد با صحنه سازي پول و سکه‌ها را از منزل خارج کرده و در اختيار يکي از دوستانش قرار داده است او همان شب به اتفاق دوستش سکه‌هاي طلا را فروخته و با اين پول‌ها 2 دستگاه گوشي تلفن همراه براي خود و دوستش خريده است و هم اکنون نيز بقيه پول‌ها در اختيار دوستش قرار دارد. حالا هم اگر چه پليس با هوشياري و دقت عامل سرقت از منزلم را دستگير کرده است اما من نمي‌دانم در کجاي تربيت فرزندم اشتباه کرده ام که او اکنون در بازجويي‌ها مدعي است به خاطر انتقام از من دست به اين سرقت زده است و مي‌گويد مي‌خواستم به پدرم بفهمانم که براي تفريح و خوشگذراني بايد پول در اختيارم مي‌گذاشت تا من هم مانند ديگر دوستانم هر چه دلم مي‌خواست تهيه مي‌کردم. مرد ميانسال در حالي که با پشت دست اشک هايش را پاک مي‌کرد ادامه داد :کاش پس از ارتکاب اولين سرقت راه برخورد را مي‌دانستم تا ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 6 مهر 1394  7:20 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خود کرده را تدبير نيست!
 

امروز درون دامي افتاده ام که روزگاري خودم آن را پهن کردم و حالا همه تلاش هايم براي رهايي از درون اين دام در حالي بي‌فايده است که فرزندان خردسالم نيز به نوعي درون همين دام گرفتار شده اند، ديگر زندگي ام در آستانه فروپاشي است و همه راه‌هايي که فکر مي‌کردم به نجات همسر و فرزندانم بينجامد به بن بست رسيده است و راه بازگشتي وجود ندارد چرا که اکنون همسرم دچار توهمات خاصي شده است و مي‌ترسم هر لحظه حادثه‌اي تلخ و جبران ناپذير رخ دهد...

جوان 28 ساله‌اي که به قصد طلاق دادن همسرش به پليس مراجعه کرده بود در حالي که عنوان مي‌کرد ديگر نمي‌توانم به اين زندگي وحشتناک ادامه بدهم و شايد طلاق تنها راه نجات فرزندانم از اين وضعيت اسفبار باشد به مشاور کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: 8 سال قبل در اثر همنشيني با چند تن از دوستانم به سمت مصرف مواد مخدر کشيده شدم. آن زمان بهترين تفريح و سرگرمي ما نشستن در اطراف اجاق گاز تک شعله‌اي بود که با آن در کنار هم مواد مخدر مصرف مي‌کرديم و من که احساس مي‌کردم مصرف شيره و ترياک نوعي تفنن و همنشيني با دوستانم است و هيچ گاه معتاد نخواهم شد به اين گونه دور هم نشستن‌ها و رفت و آمدها ادامه دادم، اما زماني به خودم آمدم که ديگر دير شده و به يک معتاد حرفه‌اي تبديل شده بودم در همين روزها بود که خانواده ام پيشنهاد ازدواج با دختر يکي از آشنايان پدرم را مطرح کردند. من که ديگر بهانه‌اي براي فرار از ازدواج نداشتم در حالي با اين پيشنهاد موافقت کردم که چاره‌اي جز ترک اعتياد نداشتم. وقتي مراسم خواستگاري انجام شد من با اين بهانه دروغ که يکي از دوستانم در شهرستان تصادف کرده است و بايد براي کمک به او چند روزي به شهرستان بروم همان روز به يکي از مراکز ترک اعتياد رفتم و پس از گذشت مدتي به منزل بازگشتم و بدين ترتيب آزمايش اعتياد براي ثبت ازدواجم منفي شد، اما روز بعد از ازدواج دوباره مصرف مواد را آغاز کردم. همسرم، وقتي ماجراي اعتيادم را فهميد که ديگر زندگي مشترک ما شروع شده بود اگرچه همين موضوع به اختلافاتي در زندگي ما منجر شد اما من سعي کردم همسرم را نيز معتاد کنم که او نتواند از اين موضوع براي سرزنش من استفاده کند ولي مدتي بعد وقتي وضعيت اسفبار خودم را ديدم قاطعانه تصميم به ترک اعتياد گرفتم اين در حالي بود که ديگر همسرم به مواد مخدر صنعتي معتاد شده بود اکنون چند سال است که نه تنها تلاش هايم براي ترک اعتياد همسرم بي‌نتيجه مانده، بلکه او 2 فرزند کوچکم را نيز آلوده کرده است. همسرم به خاطر مصرف زياد شيشه دچار توهمات شديدي مي‌شود به طوري که فرزندانم را به شدت کتک مي‌زند و لوازم منزل را تخريب مي‌کند او بسيار خشن و پرخاشگر شده است و گاهي احساس مي‌کند من کسي را در منزل پنهان کرده ام ديگر تحمل اين وضعيت برايم امکان پذير نيست و نمي‌توانم به زندگي با او ادامه دهم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 7 مهر 1394  7:18 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پول هاي برباد رفته
 

با تصميم اشتباهي که ۷ سال قبل گرفتم، نه تنها همه پس اندازهايم بر باد رفت بلکه ديگر آبرويي هم در بين اقوام و همکارانم برايم نماند...

زن جوان که براي اعلام شکايت از همسر سابقش به پليس مراجعه کرده بود درباره ماجراي زندگي اش به مددکار اجتماعي کلانتري شهيد آستانه پرست گفت: در يک خانواده پرجمعيت به دنيا آمدم. پدرم با کارگري و رنج و تلاش زياد، مخارج ما را تامين مي کرد اگرچه وضعيت مالي مناسبي نداشتيم، اما پدرم با هر سختي که بود هزينه هاي تحصيل ما را فراهم مي کرد.

با آن که پس از گرفتن ديپلم در دانشگاه آزاد قبول شده بودم، اما هيچ وقت براي تامين شهريه دانشگاه با مشکلي مواجه نشدم و توانستم در يکي از رشته هاي مهندسي دانش  آموخته شوم. در همان روزها بود که با رضا آشنا شدم و مدتي بعد با هم ازدواج کرديم. رضا بيکار بود و هيچ گاه براي پيدا کردن کار تلاشي نمي کرد. پدر و مادرش هم او را به خاطر بداخلاقي هايش طرد کرده بودند و هيچ کمکي به او نمي کردند. حدود ۲ ماه از برگزاري مراسم عقدمان سپري شده بود که من در يک شرکت خصوصي مشغول به کار شدم، اما رضا همچنان بيکار بود و تا نزديک ظهر مي خوابيد. همين موضوع به مشکل اساسي زندگي ما تبديل شد تا اين که مجبور شدم در دوران عقد از او طلاق بگيرم. اگرچه بعد از ماجراي طلاق دچار افسردگي شده بودم اما سعي مي کردم تنهايي ام را با گشت و گذار در شبکه هاي اجتماعي اينترنت پر کنم. در اين ميان با جواني که ۱۰ سال از من کوچک تر بود در يکي از شبکه هاي اجتماعي آشنا شدم. وقتي فهميدم سعيد با رايانه آشنايي کامل دارد از او دعوت کردم تا در شرکت استخدام و همکار من شود. مدت زيادي از رابطه دوستي و همکاري من و سعيد نگذشته بود که او پيشنهاد ازدواج موقت به من داد و ما با وجود مخالفت هاي شديد خانواده هايمان با يکديگر ازدواج کرديم. اما پس از گذشت ۵ سال از ازدواج موقت مان او با دختر ديگري ازدواج کرد و حاضر نشد مرا به عقد دائمي خود درآورد. اين گونه بود که اختلافات ما با يکديگر آغاز شد. اگرچه مدت ۲ سال است که هيچ ارتباطي با هم نداريم، اما او حاضر نيست پول هايي را که در مدت ۵ سال به بهانه هاي مختلف از من قرض کرده است پس بدهد. در اين مدت وقتي من به خاطر پول رهن منزل اجاره اي ام از او شکايت کردم او نيز با پرونده سازي و تهمت هاي نابجا مانند داشتن رابطه نامشروع موجب آبروريزي در بين اقوام و همکارانم شد. حالا هم با وجود آن که دارايي ام را براي او هزينه کرده ام به خاطر تهمت هاي او در آستانه اخراج از کار قرار گرفته ام و به خاطر يک اشتباه همه چيزم را از دست دادم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:42 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

تلخ کامي
 

اگرچه پس از ۲ شکست تلخ در زندگي دوباره نزد پدرم بازگشته ام، اما از اين که به نصيحت هايش گوش نکردم و زندگي خودم را به تباهي کشاندم، از شدت شرم نمي توانم سرم را بالا بگيرم...

دختر ۲۰ساله اي که به طور غيابي از همسرش طلاق گرفته بود، ضمن تشريح تلخ کامي هاي خود گفت: ۱۷ ساله بودم که عاشق بهزاد شدم او با خودروي پيکانش هر روز در مسير مدرسه ام قرار مي گرفت، ولي دوستانم او را پسري «هرزه» مي خواندند که براي دختران ايجاد مزاحمت مي کند و جواني سيگاري است، ولي من به سبک فيلم هاي هندي عاشق او شده بودم و احساس مي کردم ديگران به عشق من حسادت مي کنند مدتي بعد بهزاد به خواستگاري ام آمد، اما پدرم پس از تحقيق کوتاهي که درباره او و خانواده اش انجام داد با ازدواج ما مخالفت کرد آن روز پدرم گفت: دخترم اين پسر اهل زن و زندگي نيست و به درد تو نمي خورد. آن روزها من از گوش کر بودم و از چشم نابينا! به پدرم گفتم اگر قرار است من با او زندگي کنم خودم مي دانم چگونه از او جواني سر به راه بسازم. پدرم که ديگر چاره اي نداشت با ازدواج ما موافقت کرد. اما هنوز ۲ ماه از نامزدي ما نگذشته بود که فهميدم بهزاد اعتياد شديدي به قرص هاي روانگردان و مواد مخدر دارد بدون اين که به خانواده ام چيزي بگويم به بهانه هاي مختلف او را نزد روانپزشک بردم ولي بهزاد که متوجه منظور من شده بود آ ن قدر مرا کتک زد که تمام بدنم کبود شد ولي من از ترس چيزي به پدرم نگفتم اما وقتي ديدم او گاهي از حالت عادي خارج مي شود ترسيدم که در همين حالت ها مرا به قتل برساند به خاطر همين از او طلاق گرفتم و نزد خانواده ام بازگشتم. مدتي بعد همه مرا مطلقه مي خواندند و با نيش و کنايه هايشان آزارم مي دادند اين حرف ها خيلي عذابم مي داد ولي چاره اي جز سکوت نداشتم تا اين که حامد به خواستگاري ام آمد. او همسرش را طلاق داده بود و با دختر ۴ ساله اش زندگي مي کرد اين بار نيز پدرم با اين ازدواج مخالفت کرد، اما من بدون تحقيق کافي درباره او براي فرار از حرف و حديث ديگران با او ازدواج کردم و چند روز بعد هم زندگي مشترکمان آغاز شد ولي اين زندگي هم ۷ ماه بيشتر طول نکشيد چون حامد معتقد بود که من مانند نامادري با فرزندش رفتار مي کنم او تحت تاثير حرف هاي خانواده اش قرار مي گرفت و زندگي من به خاطر دختر کوچک او به جهنمي سوزان تبديل شده بود من حتي نمي توانستم آن دختر را استحمام کنم چون بعد از آن بايد درباره سرخ شدگي هاي روي دست و يا صورت دخترش پاسخ مي دادم اين گونه بود که حامد دوباره به همسر اولش رجوع کرد و به شهر ديگري رفت. من هم به ناچار و به طور غيابي از او طلاق گرفتم و دوباره به خانه پدري ام بازگشتم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:44 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عکس يادگاري
 

سودجويي مالک يک عکاسي غيرمجاز، زندگي مرا تا مرز نابودي کشاند، اما خوشبختانه او توسط کارآگاهان پليس فتا دستگير شد و ...

دختر ۱۹ ساله که به همراه نامزدش و براي پيگيري شکايت خود از مالک يک آتليه غيرمجاز به پليس فتا مراجعه کرده بود به تشريح ماجرا پرداخت و گفت: آخرين روز امتحانات سال آخر دوران متوسطه بود و من در حياط مدرسه منتظر دو دوست صميمي ام بودم تا آن ها از جلسه امتحان خارج شوند. آن روز حس عجيبي داشتم پس از ۳ سال قرار بود از همديگر جدا شويم و بغض گلويم را مي فشرد. ما ۳ دوست صميمي آن قدر به هم وابسته بوديم که نمي توانستيم دوري يکديگر را تحمل کنيم، اما تقدير چنين رقم زده بود و هر کدام از ما بايد به دنبال زندگي خود مي رفتيم روز قبل از امتحان تصميم گرفتيم تا هر سه نفر به يک عکاسي برويم و با چند عکس يادگاري خاطرات دوران دبيرستان را براي خودمان ثبت کنيم. آن روز من شور و شوق عجيبي داشتم مي خواستم زيباترين و بهترين عکس يادگاري را بگيرم به همين خاطر به دور از چشمان پدر و مادرم به يک آرايشگاه زنانه رفتم تا با مقداري آرايش در عکس يادگاري مان زيباتر جلوه کنم دوستانم که از جلسه امتحان بيرون آمدند همديگر را در آغوش گرفتيم و به يکديگر قول داديم که هيچ وقت همديگر را فراموش نکنيم پس از آن هم به سمت يک آتليه که در نزديکي منزل يکي از دوستانم بود به راه افتاديم و هر کدام از ما چند عکس به تنهايي گرفتيم. چند ماه بعد از اين ماجرا من با پسر يکي از دوستان صميمي پدرم ازدواج کردم و بدين ترتيب زندگي شيرين من و احمد آغاز شد هنوز بيشتر از ۸ ماه از دوران نامزدي ما نگذشته بود که نيش و کنايه هايي را از خانواده احمد مي شنيدم حرف هاي عجيب آن ها خيلي برايم زجرآور بود، اما دليل اين حرف ها را نمي دانستم تا اين که يک روز وقتي برادر شوهرم با کنايه از بي بند و باري من سخن گفت خيلي عصباني شدم و با او به مشاجره پرداختم در اثناي اين درگيري لفظي او از انتشار عکس آرايش کرده و تبليغاتي که از من در يکي از شبکه هاي اجتماعي بود خبر داد. ديگر نمي توانستم حرف هاي او را تحمل کنم با عصبانيت به سمت رايانه رفتم و با ديدن تصوير بزک کرده ام از شرم نتوانستم به چهره احمد نگاه کنم آن روز حقيقت ماجرا را براي احمد توضيح دادم و گفتم که بخشي از عکسم با فتوشاپ تغيير يافته است سپس با اعلام شکايت من، صاحب آتليه دستگير و مشخص شد که او مجوز قانوني براي فعاليت نداشته و از تصوير من براي تبليغات سوء استفاده کرده است.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:45 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

روياي خارج
 

زندگي فلاکت بارم از زماني آغاز شد که روياي زندگي در يکي از کشورهاي عربي را در ذهنم پروراندم و اين گونه بود که ...

دختر ۲۲ ساله که در اتاق مددکار اجتماعي کلانتري مشهد به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت، گفت: يک سال قبل زندگي مشترکم را با شاهين آغاز کردم اگرچه او ثروتي نداشت، اما جواني بسيار مهربان و خوش قلب بود شاهين آن قدر مرا دوست داشت که به خاطر رفاه و آسايش من، دو شيفت کار مي کرد اما حقوق اندک او مخارج زندگي ما را تامين نمي کرد به همين خاطر من هم تصميم گرفتم تا کنار شوهرم و به عنوان نظافتچي در هتل مشغول به کار شوم. روزي يکي از همکارانم از دختر جواني سخن گفت که در همين هتل کار مي کرد، او گفت آن دختر با پسر جواني که اهل دبي بود و براي مسافرت چند روزي اتاقي را در هتل اجاره کرده بود آشنا شد و با يکديگر به دبي رفتند حالا آن دختر از يک زندگي رويايي برخوردار است. حرف هاي شهلا تاثير عجيبي روي من گذاشت. آن شب وقتي به خانه بازگشتم رفتار سردي با شاهين داشتم با خودم مي انديشيدم چرا ما بايد اين گونه زندگي کنيم و با اين سختي پول دربياوريم. چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که مسافري عرب زبان در هتل ساکن شد من که هنوز در روياي خارج بودم به او نزديک شدم و به عنوان راهنما او را به مناطق تفريحي بردم. هنگام بازگشت او دو قطعه اسکناس ۱۰۰دلاري به من داد و از من خواست تا همراه او به خارج از کشور بروم.

آن شب چيزي به شاهين نگفتم و تنها از او خواستم مرا طلاق بدهد.

شاهين که خيلي مرا دوست داشت فکر کرد شوخي مي کنم، اما ماجرا را زماني جدي گرفت که به دادگاه احضار شد از آن شب به بعد ديگر دير به خانه مي آمدم و به طور مشکوک با تلفن صحبت مي کردم با اين کارها قصد داشتم او به خاطر سوء ظن زودتر مرا طلاق بدهد در اين مدت چشم هايم را بسته بودم و به حرف هيچ کس توجه نمي کردم تا اين که شاهين مجبور شد مرا طلاق بدهد. از آن روز به بعد منتظر آن جوان عرب ماندم که قول داده بود براي ازدواج با من دوباره به مشهد بازمي گردد او پس از چند ماه بازگشت و مرا به عقد موقت خود درآورد. سپس به بهانه گرفتن اقامت همه طلاها و پول هايم را گرفت، اما هنوز مدت زيادي از رفتن او نگذشته بود که فهميدم آن جوان عرب زبان اهل يکي از شهرهاي جنوبي ايران است.

وقتي به اشتباه خودم پي بردم دوباره نزد شاهين بازگشتم اما او با دختري از بستگانش ازدواج کرده بود...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:46 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

انتخاب سوم
 

برق نگاهش گرفتارم کرده بود، منتظر ماندم تا از سبزي فروشي بيرون بيايد. مدتي در اطراف سبزي فروشي خودم را با نگاه کردن به ويترين مغازه ها سرگرم کردم تا اين که او بدون خريد سبزي از فروشگاه بيرون آمد. به آرامي او را تعقيب کردم تا اين که وارد منزلي در نزديکي محل سکونتم شد. آن روز از خوشحالي فقط در خيابان قدم مي زدم و نمي دانستم نتيجه افکار و خيالاتم چه خواهد شد. حالم مثل خفاشي بود که نور درخشاني بر چشم هايش تابيده باشد. ديگر عاشق مهلا شده بودم چند روز بعد از خانواده ام خواستم تا به خواستگاريش بروند.

تحت تأثير زيبايي خاص او قرار گرفته بودم و اجازه نمي دادم کسي بر خلاف نظرم صحبت کند هر چه پدرم اصرار کرد که بگذار تحقيق مختصري انجام بدهيم بي فايده بود تا اين که ۲ هفته بعد مراسم عقد کنان برگزار شد و من از اين که با دختر زيبارويي ازدواج کرده ام سر به آسمان مي ساييدم اما هنوز ۲ ماه از دوران نامزدي من و مهلا نگذشته بود که متوجه رفت و آمدهاي مشکوک او به سبزي فروشي شدم تازه فهميدم که او با جوان سبزي فروش ارتباط دارد. ديگر زندگي برايم تلخ شده بود که مهلا گفت: او از مدت ها قبل به آن جوان علاقه مند بوده است و نمي تواند او را فراموش کند. اين گونه بود که ۶ ماه بعد ما به طور «توافقي» از هم جدا شديم.

از آن روز به بعد تصميم گرفتم اين بار با زني «زشت رو» ازدواج کنم. ابتدا خانواده ام اين موضوع را باور نمي کردند تا اين که يکي از همکارانم دختري را با اين شرايط معرفي کرد و من هم بلافاصله با او که حدود ۳ سال هم از خودم بزرگ تر بود ازدواج کردم.

هدفم اين بود که ديگر کسي به خاطر زشتي صورت همسرم به او نگاه نکند اما اين ازدواج هم ۲ سال بيشتر دوام نداشت چون او «نازا» بود و هر وقت من به طرف کودکي مي رفتم به بهانه هاي مختلف سر و صدا راه مي انداخت که من قصد دارم او را اين گونه زجر بدهم. بالاخره شکايت بازي ها شروع شد و هر روز اخطاري جديد از دادگاه برايم مي آمد. ديگر تحمل اين وضع را نداشتم و مجبور شدم با درخواست «طلاق» همسرم موافقت کنم.

مدتي بعد و پس از مشورت با مددکاران اجتماعي سعي کردم عاقلانه فکر کنم و تصميم درستي براي زندگي ام بگيرم اين بار فقط به حرف پدر و مادرم گوش کردم و پس از انجام تحقيق و بررسي وضعيت خانوادگي دختري که نامزدش در يک سانحه تصادف فوت کرده بود، با او ازدواج کردم. «ثنا» آن قدر مهربان است که ديگر همه تلخي هاي گذشته را فراموش کرده ام و اکنون وقتي «مينا» نوزاد تازه متولد شده ام را در آغوش مي کشم بعد از سال ها طعم زندگي شيرين را احساس مي کنم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:48 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

هروئين فروش
 

ازدواج اجباري و آشنايي با يک زن معتاد باعث شد تا من به فروش هروئين رو بياورم، حالا هم اگرچه قاضي پرونده نامه معرفي به زندان مرا نوشته است اما دلم براي کودک يک ساله ام مي سوزد که ... زن ۲۱ساله در حالي که دختر خردسالش را در آغوش مي فشرد گفت: به همراه ۹خواهر و برادرم در يکي از روستاهاي خراسان جنوبي زندگي مي کرديم. پدرم با کشاورزي و نگهداري چند گوسفند، مخارج زندگي مان را تأمين مي کرد. در بين همه اعضاي خانواده ام فقط من تا دوران راهنمايي تحصيل کرده ام؛ بقيه يا به مدرسه نرفتند يا تحصيلات ابتدايي دارند. ۱۷ساله بودم که عاشق پسري از اهالي روستايمان شدم؛ من و رمضان به دور از چشم خانواده هايمان همديگر را ملاقات مي کرديم و گاهي نيز در خارج از روستا، وقتمان را در کنار يکديگر سپري مي کرديم. ارتباط من و رمضان يک سال طول کشيد تا اين که پسردايي ام به خواستگاري ام آمد. در همين روزها که مادرم به ارتباط من و رمضان پي برده بود، براي جلوگيري از آبروريزي، به اجبار مرا پاي سفره عقد نشاند و من و ابراهيم در حالي با هم ازدواج کرديم که هيچ علاقه اي به او نداشتم و احساس شکست مي کردم. به همين دليل از همان روزهاي اول زندگي سر ناسازگاري گذاشتم و نمي خواستم با ابراهيم زندگي کنم. وقتي دخترم به دنيا آمد ما به مشهد مهاجرت کرديم ولي به خاطر اختلافات خانوادگي، همسرم مرا رها کرد و به مکان نامعلومي رفت؛ من هم که نمي توانستم هزينه هاي زندگي را تأمين کنم، در منزل يکي از بستگانم ساکن شدم و با زن معتادي که در همسايگي ما زندگي مي کرد، آشنا شدم. با تعارف او و براي اولين بار هروئين مصرف کردم تا اين که آن زن پيشنهاد فروش هروئين را داد. من هم که ۱۰۰هزار تومان از يکي از بستگانم قرض کرده بودم، از آن زن مقداري هروئين خريدم اما هنوز چيزي از آن را نفروخته بودم که توسط مأموران دستگير شدم و حالا هم از اين کار پشيمانم. دلم به حال دخترم مي سوزد که بايد در آتش اشتباهات من بسوزد...

ماجراي واقعي بر اساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:49 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بلوتوث خونين
 

بلوتوث بازي ها و ارتباط خياباني ام نه تنها زندگي شيرينم را متلاشي کرد بلکه برادرم را نيز در آستانه اعدام قرار داد...

زن جوان در حالي که به شدت اشک مي ريخت و خود را «روسياهي بدبخت» مي ناميد با تشريح جزئيات ماجراي يک قتل گفت: وقتي خواهرم در دانشگاه قبول شد همه ما خوشحال شديم. روزي که قرار بود او براي ثبت نام به شهر ديگري برود من هم همراه او رفتم تا در شهر غريب تنها نباشد. پس از آن که خواهرم در خوابگاه دانشجويي مستقر شد من با اتوبوس راهي مشهد شدم. داخل اتوبوس براي سرگرمي بلوتوث تلفن همراهم را روشن کرده و در حال بلوتوث بازي بودم که ناگهان پسر جواني که در صندلي پشت سر من نشسته بود تصويرش را به همراه مطلب احساسي قشنگي برايم بلوتوث کرد. من که تحت تأثير قرار گرفته بودم پاسخش را با يک بيت شعر دادم و بدين ترتيب ارتباط من و شاهرخ آغاز شد.

چند روز مدام براي هم مطلب و تصوير ارسال مي کرديم تا اين که شاهرخ از من خواست در پارک نزديک منزلمان همديگر را ملاقات کنيم. آن روز وقتي شاهرخ فهميد که من متأهل هستم خيلي ناراحت شد و در حالي که بغض کرده بود گفت براي آن که بتوانيم با هم ازدواج کنيم من بايد از همسرم جدا شوم. با آن که دختر خردسالي هم داشتم، اما نمي توانستم به ارتباط خياباني خودم با شاهرخ پايان بدهم. به همين خاطر با شوهرم سر ناسازگاري گذاشتم و او را مجبور کردم تا به صورت توافقي از همديگر جدا شويم. او که به ارتباط من با شاهرخ پي برده بود به ناچار با خواست من موافقت کرد و ما از هم جدا شديم و من به خانه پدرم بازگشتم. در اين مدت پنهاني به عقد موقت شاهرخ درآمدم و تقريباً هر روز همديگر را ملاقات مي کرديم. اما منتظر ماندم تا او به طور رسمي از من خواستگاري کند ولي شاهرخ پس از آن که مدتي از من سوء استفاده کرد آب پاکي را روي دستم ريخت و گفت نمي تواند با من که صاحب دختري هستم و به سادگي با هر کسي دوست مي شوم، ازدواج کند.

ديگر در حالي به زني غمگين تبديل شده بودم که فهميدم باردار هستم. وقتي اعضاي خانواده ام در جريان ماجرا قرار گرفتند، برادر بزرگ ترم که خيلي عصباني شده بود چاقويي برداشت و به سراغ شاهرخ رفت. چند ساعت بعد، خبردار شديم که برادرم به اتهام قتل شاهرخ دستگير شده است. پليس هم پس از بررسي شماره تلفن هاي همراه شاهرخ به سراغ من آمد که پس از بازيابي مطالب گوشي تلفن من توسط کارآگاهان پليس فتا همه ماجرا لو رفت و اين گونه نه تنها من به زني «روسياه و بدبخت» تبديل شدم بلکه برادرم نيز در آستانه اعدام قرار گرفته است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 8 مهر 1394  7:50 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

در شأن من نيستي!
 

نمي دانم تا کي بايد تاوان بزرگ ترين اشتباه زندگي ام را بپردازم اگرچه با کمک مادرم فهميدم که عشق هاي خياباني تنها هوسراني است و دختران بيشترين آسيب را از اين گونه دوستي ها خواهند ديد و به همين خاطر هم به ارتباط خودم با مهران پايان دادم اما او اکنون با تهديد به اسيدپاشي و انتشار عکس و فيلم مرا در شرايط روحي و رواني بدي قرار داده است به طوري که ...

دختر 19ساله اي که به همراه مادرش و براي اعلام شکايت از جواني که او را تهديد به اسيدپاشي کرده است دست به دامان پليس شده بود به مشاور کلانتري شهيد آستانه پرست مشهد گفت: 2 سال قبل با همکلاسي ام در قرار ملاقات او با دوست پسرش حضور يافتم به طوري که زشتي روابط خياباني در ملاقات هاي بعدي بسيار در نظرم کمرنگ شد تا اين که مدتي بعد دوستم با آن جوان 31ساله که مهران نام دارد قطع رابطه کرد و گوشي تلفن همراهش را به من سپرد تا از شر مزاحمت هاي مهران خلاص شود. اين گونه بود که بزرگ ترين اشتباه زندگي ام را مرتکب شدم و با خط تلفن دوستم ارتباطم با مهران را ادامه دادم ديگر به راحتي با او قرار مي گذاشتم و به بهانه هاي مختلف به ديدارش مي رفتم. هنوز چند ماه از اين ارتباط نگذشته بود که مادرم همزمان با تغيير رفتار و حرکاتم از رابطه من و مهران مطلع شد او با لحني ملايم گفت: دخترم اين گونه پسرها هيچ وقت قصد ازدواج ندارند و تنها به دنبال سوء استفاده از دختران هستند حالا هم براي آن که اين موضوع به تو ثابت شود مي تواني با او تماس بگيري و بگويي به خواستگاري ات بيايد! آن روز درحالي که سر از پا نمي شناختم در حضور مادرم با او تماس گرفتم و خواسته ام را مطرح کردم. اما مهران با لحني بي ادبانه و با پررويي تمام گفت: تو را براي چند روز دوران مجردي ام مي خواهم که سرگرم باشم همسر آينده مرا نبايد آفتاب و مهتاب ديده باشد! از کجا معلوم تو با افراد ديگري غير از من رابطه نداشته باشي! براي زندگي مشترک هر دختري لايق زندگي با من نيست و تو هم در شأن من نيستي! ... گوشي تلفن در دستم يخ کرده بود که مادرم مهربانانه گفت ازدواجي که از دوستي در خيابان شروع شود به طلاق ختم مي شود. مي دانستم او به خواستگاري ات نمي آيد، اگر راهت را درست انتخاب کني و در صراط مستقيم قدم برداري خدا هم به تو کمک خواهد کرد. همان جا به مادرم قول دادم ديگر با هيچ مرد غريبه اي ارتباط نداشته باشم و از خطاي گذشته ام درس بگيرم. آن روز تلفن همراه دوستم را برگرداندم و سبکبال در موسسه اي که مادرم کار مي کرد استخدام شدم اما مهران دست بردار نيست و با نوشتن مطالب زشت بر در و ديوار محل زندگي خواهرم و يا از طريق تماس با منزلمان برايم ايجاد مزاحمت مي کند او مي گويد من تا يک سال ديگر مجردم و بايد تا زمان ازدواج من به اين رابطه ادامه بدهي! اکنون او مرا تهديد به اسيدپاشي و انتشار عکس و فيلم هايي مي کند که در زمان ارتباطمان از من تهيه کرده است او حتي با حضور در محل کارم فحاشي و آبروريزي مي کند و من مانده ام تا کي بايد تاوان بزرگ ترين اشتباه زندگي ام را بپردازم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 9 مهر 1394  7:54 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ازدواج پنهاني
 

ازدواجم را از فرزندانم که دانشجو هستند، پنهان کرده بودم چون خجالت مي کشيدم آن ها بفهمند که مادرشان با يک جوان ۲۳ساله ازدواج کرده است اما ...

زن ۵۰ساله که براي شکايت از همسر جوانش به کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد مراجعه کرده بود، درباره ماجراي ازدواجش به مددکار اجتماعي کلانتري گفت: ۵۰سال قبل در يکي از محلات بالاي شهر تهران و در يک خانواده ۵نفره به دنيا آمدم. پس از گرفتن ديپلم به عنوان کارمند در يکي از دانشگاه هاي معتبر استخدام شدم و در همان سال ها با پسر يکي از ملاکان تهران ازدواج کردم که حاصل آن ۲ فرزند دختر و پسر است که هر دو سال هاي آخر تحصيل را در دانشگاه مي گذرانند. پنج سال قبل بود که همسرم به دليل بيماري فوت کرد و ملک و املاک زيادي برايم باقي ماند؛ من هم تصميم گرفتم براي خوشبختي فرزندانم از پول ها و دارايي هايم براي تجارت و سودآوري استفاده کنم تا اين که يک سال قبل و در حالي که بازنشسته شده بودم، يکي از دوستانم پيشنهاد کرد زمين بزرگي را در اهواز خريداري کنم؛ من هم با فروشنده زمين وارد معامله شدم اما مدتي بعد اختلافاتي بين من و فروشنده زمين ايجاد شد. در اين ميان برادر ۲۳ساله فروشنده زمين به عنوان ميانجي با من تماس گرفت تا به اختلافات ما پايان دهد اما او که مي دانست من بيوه هستم و مال و اموال زيادي دارم در يکي از تماس هايش پيشنهاد ازدواج داد. من ابتدا مخالفت کردم اما با اصرارهاي او و تماس هاي زيادي که مي گرفت، راضي به اين ازدواج شدم و او مرا به عقد دائم خود درآورد. چون از فرزندانم خجالت مي کشيدم، ماجراي ازدواجم را با جواني که ۲۷سال از من کوچک تر بود پنهان کردم به همين خاطر هم «اميد»هيچ وقت به تهران نمي آمد و من مدام به بهانه خريد زمين با هواپيما به اهواز مي رفتم تا اين که به پيشنهاد اميد تصميم گرفتيم چند ماهي در مشهد زندگي کنيم. به همين منظور من آپارتماني را در اطراف پنجراه مشهد اجاره کردم و به بهانه ساختن چند واحد آپارتماني به مشهد آمدم. تا آن روز من و اميد زير يک سقف زندگي نکرده بوديم و من با اخلاق او آشنايي نداشتم تا اين که يک شب به خاطر تهيه غذا با هم مشاجره کرديم و او به قصد کشت مرا کتک زد. با اين که اميد بيکار است و پول توجيبي اش را هم از من مي گيرد اما خودخواهي و غرور او خيلي مرا عذاب مي دهد به همين خاطر هم من با يکي از دوستانم که در مشهد زندگي مي کند تماس گرفتم و براي فرار از کتک هاي اميد به منزل آن ها رفتم. من تازه فهميده ام که او به خاطر اموال و ثروتم با من ازدواج کرده است درحالي که اگر او کمي به من علاقه داشت، دستش را روي من بلند نمي کرد حالا هم ديگر حاضر نيستم حتي يک ساعت با او زندگي کنم و مي خواهم از او طلاق بگيرم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 9 مهر 1394  7:56 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بي غيرت!
 

با همه سختي هاي زندگي، ساختم و اعتراضي نکردم حتي روزهايي که به نان شب محتاج بودم براي حفظ زندگي ام دم برنمي آوردم و نمي گذاشتم کسي از اين ماجرا با خبر شود. در طول 11 سال زندگي مشترک با قدير هيچ گاه رنگ خوشبختي و سعادت را نديدم چرا که او فقط به فکر تامين هزينه هاي اعتيادش بود و هيچ رابطه عاطفي بين ما وجود نداشت و من همه اين مشکلات را به خاطر تنها دخترم تحمل مي کردم تا اين که فهميدم او مرا به مقداري موادمخدر فروخته است و ...

زن 30 ساله درحالي که دادخواست طلاق را روي ميز مشاور کلانتري کوي پليس مشهد مي گذاشت، آه سردي کشيد و گفت: 11 سال قبل زماني که 19 سال بيشتر نداشتم عاشق قدير شدم، طوري که فکر مي کردم او تنها مردي است که مي تواند مرا خوشبخت کند . شبي که قدير به خواستگاري ام آمد از خوشحالي فقط داخل اتاق راه مي رفتم. دست و پايم را گم کرده بودم و نمي دانستم چگونه با خانواده او روبه رو شوم آن شب را هيچ گاه از خاطر نمي برم چرا که پدرم نزد من آمد و گفت: احساس مي کنم اين پسر به مواد مخدر اعتياد دارد اما من اخم هايم را در هم کشيدم و با چهره اي ناراحت پاسخ دادم چندين ماه است که او را مي شناسم او حتي سيگار هم نمي کشد و شما نيز نبايد به راحتي به او تهمت بزنيد. آن شب پدرم درحالي که هنوز معتقد بود احساسش درست است سرش را پايين انداخت و به خواستگارم جواب مثبت داد. او مي گفت وقتي تو اين گونه از او دفاع مي کني انجام تحقيقات محلي هم فايده اي ندارد چرا که نتيجه تحقيق را باور نخواهي کرد... بدين ترتيب من و قدير به عقد هم درآمديم و زندگي مشترکمان را آغاز کرديم. تنها يک سال از ازدواج ما گذشته بود که متوجه اعتياد همسرم شدم، اما به خاطر حفظ غرورم، نگذاشتم خانواده ام از اين ماجرا چيزي بفهمند در حالي که دخترم را باردار بودم همسرم به خاطر اعتياد ، از محل کارش اخراج شد ديگر بدبختي به زندگي ما روي آورد به طوري که با بيکاري قدير خانواده ام همه چيز را فهميدند اگرچه شغل هاي ديگري هم پيدا کرد، اما چند روز بعد کارفرماها او را اخراج مي کردند زندگي فلاکت بار ما به جايي رسيد که ديگر حتي نمي توانستيم هزينه تحصيل دخترمان را تامين کنيم پدرم که شرايط ما را اين گونه ديد يکي از اتاق هاي منزلش را در اختيار ما گذاشت تا در آن جا زندگي کنيم. اين درحالي بود که همسرم انباري پشت بام را براي مصرف مواد مخدر تصرف کرده بود و شبانه روز در همان انباري بود و تنها براي خريد مواد از آن بيرون مي آمد ديگر هيچ رابطه عاطفي بين ما وجود نداشت و من هزينه هاي اعتياد او را تامين مي کردم تا اين که از اين شرايط به ستوه آمدم و براي آن که تلنگري به او زده باشم روزي تصميم گرفتم پول خريد مواد را به او ندهم به همين خاطر نيز مشاجره شديدي بين ما شروع شد. صبح روز بعد بود که پسر دايي همسرم به منزل ما آمد و نزد همسرم رفت آن روز کسي در خانه نبود و من با سيني چاي براي پذيرايي از فاميل همسرم وارد اتاق شدم، اما ناگهان پسر دايي همسرم به سوي من حمله ور شد که با سروصداي من همسايگان متوجه شدند و او از آن جا فرار کرد درحالي که از شدت عصبانيت و ترس لرزه بر اندامم افتاده بود فهميدم که همسرم با نقشه قبلي مرا با مقداري موادمخدر معامله کرده است ديگر اين بي غيرتي را نمي توانم تحمل کنم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:06 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ترس از تنهايي
 

اگرچه پرونده طلاق من و کبري آخرين مراحل قضايي را مي گذراند و به زودي او را طلاق خواهم داد، اما باور دارم که اشتباه و نسنجيده عمل کردن خودم باعث متلاشي شدن زندگي ام شد چرا که... مرد جوان که از يکي از بستگانش به اتهام تهيه فيلم مستهجن شکايت کرده بود به قاضي شعبه ۸۲۵ مجتمع قضايي شهيد قدوسي مشهد گفت: ۲ سال قبل وقتي شغل مناسب اداري پيدا کردم ديگر مشکلي براي ازدواج با کبري نداشتم خيلي زود مقدمات جشن عروسي فراهم شد و ما زندگي مان را زير يک سقف شروع کرديم همسرم را خيلي دوست داشتم و سعي مي کردم با همه وجود براي آسايش و آرامش او تلاش کنم اما کبري تنها يک نقطه ضعف داشت و آن هم اين که از «تنهايي» مي ترسيد و هيچ وقت حاضر نبود شب را به تنهايي در خانه سپري کند به همين خاطر هم همواره از مادرم که در همسايگي ما زندگي مي کرد مي خواستم تا شب هايي که به دليل مشکلات کاري چند ساعت دير به خانه مي رسم نزد همسرم بماند که او از «تنهايي» نترسد. زندگي ما به همين منوال ادامه داشت تا اين که مدتي قبل ماموريت اداري و کاري به من محول شد که مجبور بودم ۲ روز به تهران مسافرت کنم متاسفانه روزي که قرار بود عازم ماموريت شوم مادرم هم براي ديدن برادرم به شهرستان رفته بود چاره اي نداشتم جز آن که از نويد پسر ۱۷ساله يکي از بستگان نزديکم بخواهم تا يک شب در منزل ما بماند تا همسرم از «تنهايي» نهراسد. چند روز بعد از اين ماجرا و به طور اتفاقي فيلم مستهجني را درگوشي همراه نويد ديدم. حيرت زده و هراسان به منزلم رفتم و وقتي اطمينان يافتم که آن فيلم در منزل ما تهيه شده است از نويد شکايت کردم. با اعتراف نويد مشخص شد که او به طور مخفيانه از همسرم فيلم گرفته است. وقتي فهميدم که نويد پس از اين ماجرا از همسرم سوءاستفاده کرده و او هم فريب نويد را خورده است ديگر نتوانستم به زندگي با کبري ادامه بدهم اما حالا که در خلوت خودم به اين ماجرا مي انديشم مي دانم يکي از مقصران اين ماجرا خودم هستم چون براي بردن همسرم نزد روانپزشک به منظور درمان «ترس از تنهايي» کوتاهي کردم و از سوي ديگر نيز اگرچه او از بستگان نزديک و خانوادگي ام بود اما نبايد نوجواني نامحرم را با همسرم تنها مي گذاشتم...

ماجراي واقعي براساس پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:08 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پيامک ناشناس
 

روي تخت بيمارستان که به هوش آمد، همه اطرافيانش از خوشحالي اشک مي ريختند اما دختر جوان غمي جانکاه در سينه داشت که حتي نمي توانست به چشم هاي مهربان مادرش که او را از مرگ حتمي نجات داده بود نگاه کند، اما وقتي مأمور انتظامي همه را از اتاق بيرون کرد ديگر نمي توانست ماجراي تلخ مرگ و زندگي اش را پنهان کند...

دختر ۱۸ ساله به ناچار و به آرامي لب به سخن گشود و ماجراي تلخ و تأسف باري را که ۷ ماه از همه پنهان کرده بود فاش کرد. او به مأمور انتظامي گفت: پدرم کارگر ساختماني است و با دست هاي پينه بسته اش مخارج زندگي و تحصيل ما را فراهم مي کند. او براي سعادت و خوشبختي ما از هيچ کوششي فروگذار نکرد. وقتي به دستان زخمي اش نگاه مي کردم رنج مي بردم و با خودم عهد مي کردم تا با درس خواندن و ادامه تحصيل به جايي برسم که ديگر نگذارم پدرم با اين سختي کار کند. او براي پيشرفت تحصيلي من همه تلاشش را به کار مي برد به طوري که مرا در کلاس هاي آموزش زبان انگليسي ثبت نام کرد و من هر روز براي تقويت دروس مدرسه به اين کلاس ها مي رفتم به همين منظور هم با تقاضاي من يک گوشي تلفن همراه برايم خريد. مدتي بعد در حالي که پياده به طرف آموزشگاه مي رفتم پيامک تلفني برايم ارسال شد. مضمون احساسي و عاشقانه آن پيام که از سوي فرد ناشناسي ارسال شده بود وسوسه ام کرد تا با فرستنده آن تماس بگيرم. آن سوي خط پسر جواني خيلي مودبانه پاسخم را داد و با عذرخواهي عنوان کرد که اشتباه شده است. دقايقي بعد، دوباره تماس گرفت و با چرب زباني مدعي شد که با همين گفت وگوي کوتاه عاشق من شده است و مي خواهد با من ازدواج کند. آن روز من به کلاس نرفتم و حدود ۲ ساعت با او صحبت کردم. روز بعد آرش از من خواست تا براي ديدن او به منزل عمويش بروم که در مسافرت بودند. من هم که خام حرف هاي احساسي او شده بودم به آن جا رفتم ولي آرش به بهانه ازدواج از من سوء استفاده کرد و... حدود يک ماه بعد وقتي فهميدم چه بلايي بر سرم آمده است موضوع را به آرش گفتم، اما او از همين موضوع نيز سوء استفاده کرد و مدام وعده ازدواج مي داد تا اين که يک روز در مدرسه حالم بد شد و مدير مرا با تاکسي تلفني به منزلمان فرستاد. هنوز هم نمي توانستم از اين آبروريزي به کسي چيزي بگويم. افکار و خيالات وحشتناک از برملا شدن ماجرا رهايم نمي کرد و من همه چيز را به بهانه بيماري از مادرم پنهان مي کردم تا اين که روز گذشته حالم وخيم شد و هنگامي که در منزل تنها بودم بيهوش شدم و...

با اظهارات اين دختر، پليس آرش را دستگير کرد و او پس از اعتراف به اغفال دختر جوان راهي دادگاه شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 11 مهر 1394  7:10 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها