0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ازدواج پنهاني
 

با آن که در زندگي اولم با شکست تلخي روبه رو شدم، اما باز هم با تصميمي اشتباه و پنهان کاري در ازدواج دومم و همچنين تصميم گيري خودسرانه در مردابي فرو رفته ام که براي نجات خود و فرزندانم به هر خار و خاشاکي چنگ مي اندازم تا شايد...

زن ۲۵ ساله در حالي که از شرمندگي نگاهش را به گوشه اي از اتاق دوخته بود و بغض حقارت گلويش را مي فشرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: ۱۶ بهار بيشتر از عمرم نگذشته بود که پاي سفره عقد نشستم. رسول کارگر ساختماني بود و ما زندگي آرامي را تجربه مي کرديم، اما طولي نکشيد که ورق برگشت و هيولاي وحشتناک مواد افيوني بر زندگي ام سايه انداخت. آن روزها زماني فهميدم که رسول توسط دوستان کارگرش در چنگ مواد مخدر صنعتي گرفتار شده است که ديگر دير شده و او غرق در اعتياد بود. آن روزها من به خاطر رسيدگي به فرزندانم و کار در بيرون از منزل، از زندگي ام غفلت کرده بودم. رسول هر روز بيشتر در گرداب اعتياد فرو مي رفت و تلاش هاي من براي نجات او بي نتيجه بود تا اين که روزي او مواد مخدر را به زندگي و همسر و فرزندانش ترجيح داد و به مکان نامعلومي رفت. مدت زيادي از او بي خبر بودم تا اين که به اصرار خانواده ام از او طلاق غيابي گرفتم. نگهداري از ۲ فرزند و تأمين هزينه هاي سنگين زندگي مرا آشفته و کلافه کرده بود. از اين رو با کمک پدرم، منزلي را اجاره و در يک رستوران مشغول کار شدم. مشکلات مالي ام تا حدودي برطرف شده بود، اما از نظر عاطفي و محبت خلاءهايي را در فرزندانم حس مي کردم از سوي ديگر نيز تحمل نگاه ديگران به عنوان يک زن مطلقه برايم سخت و دشوار شده بود تا اين که با جمشيد آشنا شدم. او جواني مجرد بود که به منزل پدرم رفت و آمد داشت. جمشيد با محبت هايش به من و فرزندانم باعث شد تا به او علاقه مند شوم و بدين ترتيب طولي نکشيد که او به من پيشنهاد ازدواج موقت چند ساله داد، اما از من خواست تا موضوع ازدواج موقت را از خانواده هايمان پنهان کنيم و پس از آن که نسبت به يکديگر شناخت کافي پيدا کرديم به صورت دائم با يکديگر ازدواج کنيم. از زماني که زندگي مشترکم را آغاز کردم تنها به جلب رضايت جمشيد مي انديشيدم و با محبت به او سعي مي کردم که مرا به عنوان همسر آينده اش بپذيرد به طوري که وقتي او پيشنهاد خريد يک منزل ويلايي را داد بدون تأمل پس اندازها و پول حاصل از فروش خودروام را به او دادم تا او به زندگي با من بيشتر پاي بند شود اما در همين روزها در فرصت مناسبي ماجراي بارداري ام را به طور ناگهاني برايش بازگو کردم که متوجه شدم شب قبل خانواده اش دختري را براي جمشيد خواستگاري کرده اند. آن شب او در ميان بهت و ناباوري مرا تهديد کرد جنين ۲ ماهه ام را سقط کنم در غير اين صورت پول هايم را پس نمي دهد. اين در حالي است که تنها چند روز به پايان مدت عقد موقتمان باقي مانده است و من با شکست تلخ ديگري در زندگي مواجه شده ام. کاش...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 31 فروردین 1394  12:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 ahmadfarm Lovermohamad siryahya mosabeghat_ravabet ehsan007060 rezahossiny mohammad_khoshghamat
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دزد شيشه اي!

دزد شيشه اي!
 

45 روز است که به اتهام همدستي با شوهرم در سرقت اموال باغ ويلاها زنداني هستم دلم براي دوقلوهايم خيلي تنگ شده و حالا که ماجراي سرقت ها لو رفته است و جمال نمي تواند تهديدي براي فرزندانم باشد تنها به طلاق و جدايي از اين مرد خلافکار مي انديشم چرا که ....

زن 30 ساله که حلقه هاي قانون بر دستانش خودنمايي مي کرد و قرار بود تا ساعاتي ديگر به سوالات مقام قضايي درباره 60 فقره سرقت پاسخ بدهد به بيان ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: در يک خانواده متوسط بزرگ شدم تا اين که در 15 سالگي جمال به خواستگاري ام آمد. همه اعضاي خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند، اما جمال آن قدر سماجت کرد تا اين که پس از 6 ماه خانواده ام با اين ازدواج موافقت کردند. در روزهاي اول ازدواجمان فهميدم جمال خانواده خوبي ندارد 2 تن از برادرانش خلافکار و از دزدان سابقه دار هستند و پدرش نيز که جمال نزد او کار مي کرد به مواد مخدر اعتياد دارد و به کارهاي ساختماني مشغول است به همين خاطر مدام گريه مي کردم، اما پدر و مادرم طلاق را عملي زشت مي دانند و توصيه مي کردند زندگي ام را حفظ کنم پس از به دنيا آمدن دختران دوقلويم پدر شوهرم نيز ورشکست و بيکار شد. از آن روز به بعد جمال هم سراغ کار ديگري نرفت و به مدت 2 سال خانه نشين شد تا اين که برادر بزرگترم که سمتي در يکي از اداره هاي دولتي داشت او را در يکي از سازمان ها استخدام کرد تا مشکلي در زندگي نداشته باشيم، اما چند سال بعد جمال را از آن سازمان به خاطر اعتياد شديدش به مواد مخدر اخراج کردند و او دوباره بيکار شد ديگر کسي با او کاري نداشت تا اين که جمال سراغ برادرهايش رفت و پايش به خلافکاري و سرقت باز شد. در همين روزها بود که او يک دستگاه خودروي وانت خريد تا با آن کار کند او هر بار مرا سوار خودرو مي کرد و در نزديکي باغ ويلاها متوقف مي شد. او مي گفت يکي از دوستانم با همسرش اختلاف دارد و قصد دارند از يکديگر جدا شوند به همين خاطر از من خواسته است تا لوازم باغ ويلا را برايش ببرم. بار ديگر عنوان مي کرد يکي از دوستانم قصد فروش باغ ويلايش را دارد و از من خواسته است تا اموال داخل باغ ويلا را برايش ببرم. زن جوان ادامه داد اما روزي که فهميدم جمال به دزدي روي آورده است و از من در سرقت ها براي گمراه کردن پليس استفاده مي کند، ديگر دير شده بود او مرا کتک زد و تهديد کرد که اگر به پليس چيزي بگويم فرزندانم را مي کشد. جمال شيشه اي شده بود و من از او مي ترسيدم تا اين که مدتي قبل جمال دستگير شد و مرا نيز به عنوان همدست خود معرفي کرد، حالا هم به چيزي جز طلاق نمي انديشم، اما اي کاش در همان روزهاي خواستگاري تحقيق بيشتري درباره جمال و خانواده اش مي کرديم تا ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 1 اردیبهشت 1394  7:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 ahmadfarm Lovermohamad mohammad_khoshghamat
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

موجودات زيرپوستي!

موجودات زيرپوستي!
 

بر اثر مصرف موادمخدر صنعتي دچار توهمات شديدي شده ام به طوري که احساس مي کنم موجودات ريزي در زير پوستم حرکت مي کنند و يا افرادي همواره مرا تحت نظر دارند. اين در حالي است که حتي هنگام ازدواج نيز ماجراي اعتيادم را از مجتبي پنهان کردم و اکنون که به روز سياه نشسته ام و زندگي ام در معرض فروپاشي قرار گرفته است، تنها به گذشت شوهرم چشم دوخته ام چرا که ...

زن 32ساله اي که موجي از پشيماني در چهره اش نمايان بود و در عين حال به روزگاري خوش مي انديشيد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: سال هاي سخت و دردناکي را پشت سر گذاشتم و از يادآوري روزهاي تلخ و غم انگيز گذشته ام وحشت دارم. هنوز کودکي خردسال بودم که فهميدم در اطرافم چه مي گذرد و در چه خانواده اي زندگي مي کنم. پدر و مادر معتادم فقط به تأمين هزينه هاي موادمخدر مي انديشيدند و هيچ توجهي به نيازهاي مادي و معنوي من و تنها برادرم نداشتند. مشاجرات و درگيري هاي آن ها بر سر مصرف موادمخدر تا آن جا پيش رفت که از يکديگر جدا شدند و پدرم به مکان نامعلومي رفت.از آن روز به بعد مشکلات زندگي ما در کنار مادر معتادم بيشتر شد تا جايي که برادرم نيز به مصرف موادمخدر رو آورد و در کنار دوستان خلافکارش به يک سارق حرفه اي تبديل شد. زن جوان ادامه داد: 20بهار از عمرم گذشته بود که آرام آرام در کنار مادرم مصرف موادمخدر را آغاز کردم و براي تأمين هزينه هاي سنگين اعتيادم در يک مغازه مشغول فروشندگي شدم. چهارسال بعد و در حالي که به خاطر وضعيت خانوادگي ام هيچ خواستگاري نداشتم با مجتبي آشنا شدم. او پسري زحمتکش و گچ کار ساختمان بود و بدين ترتيب ما با يکديگر ازدواج کرديم، اما من موضوع اعتيادم را از او پنهان کردم و خيلي زود به مصرف مواد مخدر صنعتي روي آوردم تا مجتبي از طريق بوي موادمخدر سنتي متوجه اعتيادم نشود.

او مرا خيلي دوست داشت اما با به دنيا آمدن «سمانه» کم کم مجتبي به رفتار من مشکوک شد ولي من همچنان موضوع اعتياد را از او پنهان مي کردم و به بهانه نگهداري از فرزندم نزد مادرم مي رفتم تا مشکلي براي مصرف نداشته باشم. در يکي از همين روزها بود که مجتبي به طور ناگهاني مرا در حال مصرف موادمخدر ديد و تمام تلاشش را براي رهايي من از اين بلاي خانمانسوز به کار برد، اما من باز هم به طور پنهاني به مصرف موادمخدر ادامه دادم و هر روز بيشتر در منجلاب موادافيوني غوطه ور مي شدم. ديگر مجتبي نمي توانست با توهماتي که بر اثر عوارض شيشه و کراک در من به وجود آمده بود کنار بيايد به همين خاطر هم تقاضاي طلاق داد ولي من يک لحظه که به چشمان فرزندم نگريستم از مجتبي خواستم فقط براي يک بار ديگر فرصتي بدهد تا گذشته را جبران کنم و اکنون نيز آمده ام تا در يک مرکز مجاز ترک اعتياد بستري شوم چرا که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394  1:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 ahmadfarm Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ملاقات در کافي شاپ!

ملاقات درکافي شاپ!
 

فکر نمي کردم به خاطر ملاقات ساده با يک مرد غريبه زندگي ام در آستانه متلاشي شدن قرار گيرد. اشتباه بزرگ من زماني اتفاق افتاد که به خاطر اختلاف جزئي خانوادگي در دام فرد شيادي گرفتار شدم که با تهيه عکس و فيلم قصد دارد مرا به گرداب فساد بکشاند...

دختر 22ساله که از شدت ناراحتي آرام و قرار نداشت، به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: حدود يک سال قبل با يکي از بستگانم ازدواج کردم. بابک 2سال از من کوچک تر بود اما به خاطر شناختي که از خانواده‌هايمان داشتيم فکر کرديم که مشکلي پيش نمي‌آيد. من در دانشگاه مشغول تحصيل بودم و بدون دغدغه درسم را مي خواندم تا اين که کم کم دخالت هاي خانواده بابک شروع شدکه متأسفانه او نيز به طرفداري از خانواده اش حرف هايي به من زد که من دلگير و ناراحت شدم و به دليل همين مشاجرات لفظي از بابک فاصله گرفتم. بنابراين حوصله هيچ کاري را نداشتم و اوقاتم را با خواندن مطالب شبکه هاي اجتماعي مختلف در گوشي ام سپري مي کردم. با سير در اين شبکه ها با مردي آشنا شدم که ادعا مي کرد عقايد و نظرات ما خيلي به هم نزديک است.

او مي گفت به دليل همين عقايد نيز با همسرش اختلاف دارد و از من خواست بيشتر با هم در ارتباط باشيم و از نظرات يکديگر استفاده کنيم. دختر جوان ادامه داد: چند روز بعد او مرا به يک کافي شاپ دعوت کرد، تا بيشتر با هم گفت وگو کنيم. من هم سر قرار رفتم و مانند انساني که داراي عقايد و معتقدات خاصي مثل خودم است، با او برخورد کردم. در همين اثنا مادر و پدرم که متوجه کدورت بين من و بابک شده بودند، با يک برنامه ريزي فاميلي موجب آشتي ما شدند و من و بابک با صحبت و گفت وگو متوجه اشتباهمان شديم. از آن روز به بعد رابطه ما خوب شد و با رفت و آمد خانوادگي صميميت و همدلي نيز بين اعضاي دو خانواده بيشتر شد.مدت ها گذشت و ارتباطم را با شبکه هاي اجتماعي قطع کردم اما روزي آن فرد شياد با يک پيامک تهديدآميز از من خواست به ارتباطم با او ادامه بدهم در غير اين صورت عکس و فيلمي را که در کافي شاپ به طور مخفيانه از من تهيه کرده است براي همسرم ارسال مي کند. با ديدن پيامک دنيا روي سرم خراب شد. تا چند دقيقه ماتم برده بود و نمي دانستم چه کار کنم. تازه متوجه اشتباهم شده بودم، اما فکر مي کردم که فقط اين يک تهديد مسخره است ولي با دريافت عکس خودم متوجه شدم آن مرد حيله گر مخفيانه از من فيلم و عکس تهيه کرده است و قصد دارد آبرويم را ببرد. به فکر راه چاره افتادم که بهترين راه را مراجعه به مرکز پليس فتا ديدم. پس از شکايت من، کارآگاهان پليس فتا آن مرد را دستگير کردند که در بازجويي ها مشخص شد او فردي کلاهبردار است که با گشت زني در شبکه هاي اجتماعي دختران جوان را اغفال و از آنان اخاذي مي کند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 5 اردیبهشت 1394  5:43 PM
تشکرات از این پست
ahmadfarm mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

کابوس هاي شبانه

کابوس هاي شبانه
 

کابوس هاي وحشتناک پسر10 ساله ام به شدت مرا نگران کرده بود او نيمه هاي شب وحشت زده از خواب مي پريد و گريه مي کرد، اما در پاسخ به اظهارنگراني هاي من فقط اين جمله را مي گفت که «خواب ترسناک ديدم» با تکرار اين وضعيت او را نزد روانپزشک بردم و تازه فهميدم که چه بلايي به سرم آمده است...

اين ها بخشي از اظهارات زن جواني است که به خاطر ايراد ضرب و جرح از جاري خود شکايت کرده بود. اين زن در حالي که عنوان مي کرد به خاطر حفظ آبروي خانوادگي و رهايي فرزندم از اين وضعيت هولناک بايد محل زندگي ام را تغيير دهم، درباره ماجراي «کابوس هاي وحشتناک» به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري الهيه مشهد گفت: به لرزش دست هاي پسر 10 ساله ام نگاه کنيد او طوري دچار استرس و ناراحتي هاي روحي شده است که هم اکنون تحت نظر مشاور خانواده قرار دارد، البته مقصر اصلي اين ماجراي تلخ خودم هستم چرا که نتوانستم به درستي از فرزندم مراقبت کنم و او را با پسر عموهايش که چندين سال بزرگ تر از او بودند تنها مي گذاشتم تا با يکديگر بازي کنند واز سوي ديگر نيز خيلي دير به حرکات و رفتارها، نگراني ها و افسردگي و گوشه گيري او پي بردم و زماني به حالات روحي فرزندم دقت کردم که ديگر دير شده بود. زن جوان در حالي که فرزندش را از اتاق مشاور بيرون مي برد اشک ريزان ادامه داد: برادر شوهرم در نزديکي منزل ما سکونت دارد و به همين خاطر 2 فرزند نوجوانش مدام به خانه ما رفت و آمد داشتند.

آنها به بهانه بازي هاي رايانه اي به خانه ما مي آمدند و پسر 10 ساله ام را به اتاق خودش مي کشاندند من هم به تصور اين که آن ها سرگرم بازي رايانه اي هستند به اتاق پسرم نمي رفتم تا مبادا حواس آنها هنگام بازي پرت شود. اما وقتي به کابوس هاي شبانه او مشکوک شدم، او نزد مشاور خانواده راز کابوس هايش را فاش کرد و گفت: پسرعموهايم در تنهايي مرا مورد آزار قرار مي دادند و تهديد مي کردند به کسي چيزي نگويم!! آن روز من با شنيدن اين ماجراي تاسف بار از آنها شکايت کردم و پسر عموهايش زنداني شدند، اما مدتي بعد و با وساطت مادرشوهرم از گناه آنها گذشتم و اعلام رضايت کردم اما همين که 2 برادر دوباره وارد محله شدند به بدگويي از فرزندم نزد همسن و سالانش پرداختند و او را با چاقو تهديد کردند که «اگر زبانت را نگه مي داشتي ما به زندان نمي رفتيم» وقتي من براي گلايه نزد مادرشان رفتم مرا نيز مورد ضرب و جرح قرار دادند. حالا هم وقتي به ريشه اين ماجرا مي انديشم احساس مي کنم در نظارت بر رفتار فرزندم کوتاهي کرده ام و نبايد شرايطي فراهم مي شد که پسرم با افراد بزرگ تر از خودش همبازي شود.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 6 اردیبهشت 1394  10:59 AM
تشکرات از این پست
ahmadfarm mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وعده ازدواج...!

وعده ازدواج...!
 

به هيچ چيزي جز ازدواج با مهرداد نمي انديشيدم و در افکار و خيالات خودم زندگي رويايي را در کنار او تصور مي کردم، وعده هاي پوچ او چنان مرا خام کرده بود که همه خواسته هايش را برآورده مي کردم اما...

دختر ۲۶ ساله اي که مدعي بود در يک دوستي خياباني فريب مرد شيادي را خورده و آن مرد هم اکنون قصد اخاذي از وي را دارد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد آستانه پرست مشهد گفت: فرزند چهارم يک خانواده ۷ نفره هستم که پس از گرفتن ديپلم ديگر به تحصيلاتم ادامه ندادم. پدرم شغل کم درآمدي داشت به همين خاطر هم او را راضي کردم تا اجازه دهد در فروشگاه لباس يکي از بستگانمان کار کنم اما بدبختي من از روزي شروع شد که در حال رفتن به منزل، جوان ۳۵ ساله اي سر راهم قرار گرفت. او گفت وقتي متانت و وقار شما را در حال کمک مالي به يک مرد سالخورده ديدم، تحت تأثير اخلاق و رفتارتان قرار گرفتم. اگر امکان دارد شماره تماستان را به من بدهيد تا از طريق خواهرم شما را خواستگاري کنم. من هم بدون آن که شناختي از آن جوان داشته باشم تحت تأثير تعريف و تمجيدهايش قرار گرفتم و شماره همراهم را به او دادم. چند روز منتظر تماس او بودم، ولي خبري از مهرداد نبود تا اين که ۱۰ روز بعد و در يک شب سرد زمستاني با من تماس گرفت و به طور پنهاني و در نزديکي منزلمان او را ملاقات کردم. اين گونه بود که دوستي خياباني من و مهرداد با رفتن به سينما، کافي شاپ و پارک و... ادامه يافت.

ديگر به شدت وابسته او شده بودم و هر روز با وعده هاي ازدواج او آينده اي زيبا را در ذهنم ترسيم مي کردم. او حتي عکس بدون حجاب مرا گرفت تا به عنوان عروس خانواده به مادرش نشان بدهد. ديگر به او اعتماد کرده بودم تا اين که شبي به بهانه شرکت در جشن تولد دوستم از مادرم اجازه گرفتم و به سر قرار با مهرداد رفتم. پس از مدتي پرسه زني در کوچه و خيابان ناگهان مهرداد کنار منزلي ايستاد و گفت اينجا خانه من است و بايد آخرين شام قبل از خواستگاري را کنار هم بخوريم! دقايقي بعد از آن که وارد منزل شده بوديم مهرداد کتابي آورد و با خواندن يک متن عربي مدعي شد که ما به هم محرم شديم. وقتي احساس کردم او قصد تعرض به من را دارد و به گريه هايم توجهي نمي کند با ترفندي کيفم را که پول ها و گوشي همراهم را از داخل آن برداشته بودم در اتاق گذاشتم و به بهانه رفتن به حياط خلوت از آن جا گريختم.

چند روز بعد او به همراه يک زن و ۳ کودک به محل کارم آمد و بدون پرداخت وجهي، چند دست لباس خريد! آن جا بود که فهميدم مهرداد متأهل است و قصد اخاذي از من را دارد. به ناچار موضوع را به مادرم گفتم و براي اعلام شکايت به کلانتري آمديم اما مهرداد نه تنها منکر روابط خياباني با من است بلکه مدعي شده طلا و پول هاي او را نيز سرقت کرده ام...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 7 اردیبهشت 1394  8:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad sarez1353
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

کدامين اشتباه؟
 

نامادري ام دختري کم سن و سال بود که هيچ گاه نتوانست من و برادرم را درک کند و به همين دليل مدام با يکديگر درگيري داشتيم اما نتيجه اين درگيري ها متلاشي شدن زندگي همه ما بود به طوري که هرکدام از اعضاي خانواده ما به نوعي در گرداب بدبختي فرورفتند تا جايي که ...

دختر 26ساله اي که مدعي بود به خاطر اشتباه پدرش در ازدواج مجدد، زندگي آن ها به تباهي کشيده شده است و ديگر تحمل ديدن اين وضعيت را ندارد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: کودک خردسالي بودم که مادرم بيمار شد. مدام در بيمارستان بستري مي شد. آن روزها من علاوه بر اين که به خاطر مادرم خيلي ناراحت و نگران بودم بايد از برادر کوچک ترم هم مراقبت مي کردم. پدرم وضعيت مالي خوبي داشت اما ما در سختي زندگي مي کرديم. تا اين که روزي پدرم دختر بزرگي را به خانه ما آورد و گفت تا زماني که مادرتان از بيمارستان بيايد هرکاري داريد به مهلا خانم بگوييد تا آن کار را براي شما انجام بدهد. آن زمان من 9ساله بودم و در کلاس سوم دبستان تحصيل مي کردم و برادرم هم در کلاس اول ابتدايي درس مي خواند اما نمي دانم چرا از همان ابتدا احساس بدي نسبت به آن دختر داشتم به طوري که تنفر را در چشمانش حس مي کردم در همين زمان بود که مادرم در 40 سالگي و بر اثر عوارض ناشي از بيماري جان سپرد و يک سال بعد پدرم با مهلا خانم که آن موقع 24 ساله بود ازدواج کرد اما ديگر مهلا خانم حاضر به پذيرش من و برادرم نبود به طوري که همواره باهم درگير مي شديم و در نهايت هم با کتک هايي که از پدرم مي خورديم ماجرا خاتمه مي يافت. بزرگ تر که شدم فهميدم پدرم نيز معتاد شده است و نمي تواند هزينه‌هاي زندگي را تامين کند.

برادرم که ديگر 16بهار از عمرش گذشته بود به طور ناگهاني از منزل فرار کرد و ديگر خبري از او نداشتم. از سوي ديگر من هم به خاطر اذيت هاي مکرر مهلا خانم در يک کارخانه مشغول کارگري شده بودم و چون دوست نداشتم به خانه پدرم بازگردم شب ها را با 2 نفر از دوستانم سپري مي کردم که آن‌ها نه تنها معتاد به مواد مخدر بودند بلکه در پارتي هاي شبانه هم شرکت مي کردند و اعتقادات مذهبي ضعيفي داشتند اين گونه بود که من هم بر اثر همنشيني با دوستانم در منجلاب گناه گرفتار شدم. در يکي از اين روزها به طور اتفاقي برادرم را در ميان کارتن خواب هاي کنار رودخانه ديدم که او نيز به دليل اعتياد شديد به مواد مخدر صنعتي حتي قدرت تکلم با مرا نداشت تصميم گرفتم به منزل پدرم بروم و با کمک او، برادرم را از اين وضعيت نجات بدهم اما وقتي آن جا رسيدم ديدم پدرم نيز مهلا خانم را رها کرده و به دليل توهمات ناشي از مصرف شيشه به مکان نامعلومي رفته است حالا هم نمي دانم کدامين اشتباه موجب شد تا زندگي ما به تباهي کشيده شود.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 8 اردیبهشت 1394  10:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سايه جغد
 

آن روزها که درگير عشق خياباني شده بودم فکر مي کردم شاهين خوشبختي روي شانه ام نشسته است و من پس از ازدواج با قدرت به همه آرزوهايم مي رسم اما نمي دانستم که با اين کارم نه تنها جغد بدبختي بر سرم سايه مي افکند بلکه آبرو و حيثيتم را هم از دست مي دهم و اين گونه انگشت نما مي شوم...

اين ها بخشي از اظهارات دختر 19 ساله اي است که تصاوير زننده اي از او براي بسياري از بستگانش ارسال شده بود. اين دختر که به همراه مادرش و براي اعلام شکايت از عامل انتشار عکس ها به پليس مراجعه کرده بود درباره چگونگي ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: از چند سال قبل پدرم در پي يک سکته مغزي خانه نشين شد و 5 برادر ديگرم تامين مخارج زندگي ما را به عهده گرفتند. من کوچک ترين فرزند خانواده بودم و در کلاس دوم دبيرستان تحصيل مي کردم که پدرم بر اثر عوارض بيماري درگذشت آن روز همه مشغول برگزاري مراسم ترحيم بوديم که من براي برقراري ارتباط تلفني با برادرم وارد کوچه شدم در اين ميان جواني که با چشم هايش مرا تعقيب مي کرد گوشي تلفن همراهش را به سوي من دراز کرد که همين موضوع موجب آشنايي من و قدرت شد از آن روز به بعد تنها به زندگي با قدرت مي انديشيدم چرا که او لباس هاي شيک مي پوشيد و احتمال مي دادم از وضعيت مالي خوبي برخوردار است.

من مدام از کيف مادرم به طور پنهاني پول برمي داشتم و حتي پول هاي خريد نوشت افزار را صرف خريد کارت تلفن عمومي مي کردم تا با قدرت تماس بگيرم تا اين که روزي او با يک خودروي شيک به نزديکي مدرسه ام آمد و از من خواست به منزل آن ها بروم تا پس از عوض کردن لباس‌هايش و پوشيدن کت و شلوار شيک با مادرم آشنا شود اما پس از آن که ساعتي را در خيابان و پارک پرسه زديم او گفت که ديگر دير شده است امشب را در منزل من مي مانيم و فردا نزد خانواده ات مي رويم با اين ترفند او 2 روز مرا در آن خانه نگه داشت و روز سوم مرا با خودرو در نزديکي منزلمان رها کرد از سوي ديگر برادرانم که نگرانم شده بودند، موضوع را به پليس گزارش کردند و قدرت پس از مدتي دستگير و در دادگاه به تحمل 99 ضربه شلاق محکوم شد آن جا بود که فهميدم او جواني بيکار و معتاد به مواد مخدر صنعتي است که آن روز کليد منزل دوستش و خودروي او را به امانت گرفته بود. من درحالي ارتباطم را با او قطع کردم که ديگر از مدرسه هم اخراج شده بودم اما او در آن دو روز و به طور مخفيانه عکس هاي بسيار زننده اي از من تهيه کرده بود که بعد از اين ماجرا و به خاطر انتقام از من عکس ها را براي بسياري از بستگان و خانواده ام ارسال کرده است حالا مانده ام که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 10 اردیبهشت 1394  11:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

مالخر اينترنتي!
 

وقتي از زندان آزاد شدم تا مدتي بيکار بودم ديگر کسي به يک دزد اعتماد نمي کرد از سوي ديگر مستاجر بودم و تامين هزينه هاي زندگي برايم خيلي سخت بود تا اين که تصميم گرفتم اين بار به جاي دزدي مالخري کنم چرا که در زندان با برخي دزدهاي حرفه اي آشنا شده بودم و ...

جوان 36 ساله اي که به اتهام فروش اينترنتي موتورسيکلت سرقتي توسط کارآگاهان پليس فتاي خراسان رضوي دستگير شده بود در حالي که ادعا مي کرد در سرقت موتورسيکلت نقش ندارد و تنها به فروش اينترنتي موتورسيکلت مسروقه اقدام کرده است به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: پس از گرفتن ديپلم و پايان خدمت سربازي ازدواج کردم اما به خاطر اين که شغل مناسبي نداشتم خيلي از سوي اطرافيانم تحقير مي شدم. من همواره در پي شغلي راحت و پردرآمد بودم که هيچ وقت هم به آن نرسيدم به همين خاطر هم بسياري از موقعيت هاي شغلي را از دست دادم تا اين که فرزند اولم به دنيا آمد و من همچنان بيکار بودم. در همين روزها به ناچار براي تامين بخشي از هزينه هاي زندگي در يک فروشگاه «گوشي تلفن همراه» مشغول کار شدم اما هميشه احساس مي کردم سطح زندگي ام خيلي پايين تر از ديگر دوستانم است در همين افکار سير مي کردم که روزي وسوسه شدم از صاحب فروشگاه سرقت کنم آن روز با طرح يک نقشه حساب شده يکي از گوشي هاي گران قيمت مغازه را سرقت کردم اما صاحب فروشگاه خيلي زود متوجه موضوع شد و اين گونه بود که براي اولين بار به جرم سرقت روانه زندان شدم. در زندان دوستان زيادي پيدا کردم که يکي از آن ها با اينترنت و فضاي مجازي آشنايي کامل داشت به همين دليل سعي کردم چگونگي فروش کالا از طريق اينترنت را از او ياد بگيرم وقتي از زندان آزاد شدم دوباره بيکار شدم با اين تفاوت که ديگر مهر «دزد» بر پيشاني ام خورده بود و هيچ کس به من اعتماد نمي کرد از سوي ديگر هم خيلي از زندگي عقب افتاده بودم و بايد آن را جبران مي کردم ولي باز هم بيراهه را انتخاب کردم با خودم مي انديشيدم اين بار با تجربه اي که کسب کردم پليس نمي تواند مرا شناسايي کند چرا که من اثري از خودم در فضاي مجازي برجا نمي گذاشتم ولي تنها چند روز بعد از فروش يک موتورسيکلت کارآگاهان پليس فتا به سراغم آمدند و مرا دستگير کردند من موتورسيکلتي را که شماره هاي آن دستکوب بود با قيمت ارزاني در اينترنت به فروش گذاشتم که نوجوان 17 ساله اي به عنوان خريدار تماس گرفت و من با او مقابل منزل فرد ناشناسي قرار گذاشتم و بدين ترتيب 100 هزار تومان به خاطر ثبت سند از پول فروش موتور نزد خريدار باقي ماند در حالي که موتورسيکلت مسروقه بود و سندي هم نداشت، پليس آن نوجوان را دستگير کرد و اين گونه من هم که فراري بودم توسط پليس فتا ردزني و دستگير شدم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 14 اردیبهشت 1394  12:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

عفريته!
 

تحت تأثير وسوسه هاي شيطاني زني قرار داشتم که از حدود يک سال قبل با او در شبکه هاي اجتماعي آشنا شده بودم او با حرف هاي فريبنده و عاطفي خود چنان زندگي شيرينم را از هم پاشيد که خودم هم نفهميدم با انجام اين کارها در واقع با آبرو و حيثيت خانوادگي ام بازي مي کنم و تنها نقشه هاي شيطاني او را مانند مترسکي بي اختيار اجرا مي کردم تا اين که...

شاکي ۲۸ ساله يک پرونده کيفري که با افشاي حقيقت ماجرا هم اکنون در جايگاه متهم نشسته است در حالي که آثار ندامت بر چهره اش نمايان بود و زندگي اش در آستانه فروپاشي قرار داشت به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: حدود ۳ سال قبل با دختري از يک خانواده سرشناس ازدواج کردم. «فهيمه» مرا خيلي دوست داشت به طوري که هيچ گونه کمبودي را در زندگي ام احساس نمي کردم همه چيز رنگ زيبايي به خود گرفت و هر روز عشق و محبت ما نسبت به يکديگر بيشتر مي شد تا اين که با آن زن عفريته در شبکه هاي اجتماعي آشنا شدم. ابتدا اين موضوع برايم تنها جنبه سرگرمي و تفريح داشت و من سعي مي کردم به پيام هاي عاطفي و جملات احساسي او پاسخي مسخره بدهم، اما او که گويي از ابتدا نقشه متلاشي کردن زندگي مرا کشيده بود همچنان به ارسال عکس ها و پيام هايش ادامه مي داد تا جايي که ديگر هر شب منتظر پيام هاي شيطاني اش مي ماندم.

اين گونه بود که رابطه من و فريده هر روز بيشتر مي شد و ساعاتي از شبانه روز را در کنار او سپري مي کردم. از سوي ديگر کم کم نسبت به فهيمه بي توجه شده بودم و در برابر اعتراض هاي او تندي مي کردم. فهيمه در اين مدت خيلي تلاش کرد تا دليل بهانه گيري مرا بيابد، اما من به خاطر هر موضوع کوچکي درگيري به راه مي انداختم و نزد فريده مي رفتم. فهيمه که احساس مي کرد بهانه گيري هاي من به خاطر نداشتن فرزند است هر بار کوتاه مي آمد و از مشکلاتمان به کسي چيزي نمي گفت. من هم با وسوسه هاي شيطاني فريده هر روز بيشتر او را در تنگنا قرار مي دادم تا خودش از من طلاق بگيرد ولي او مهريه اش را که ۷۰۰ سکه بهار آزادي بود به طور قانوني از من طلب کرد. آن روز من با نقشه فريده تعدادي از عکس هاي خصوصي همسرم را از طريق تلفن همراهش در يکي از شبکه هاي اجتماعي منتشر کردم و سپس با همدستي برخي همکارانم که همسر مرا نمي شناختند مطالب نامربوطي را به تلفنش ارسال کردم تا او را زني نالايق جلوه بدهم و او مجبور شود از دريافت مهريه اش گذشت کند، اما وقتي به پليس فتا شکايت کردم آن ها در همان بررسي هاي اوليه حقيقت ماجرا را فاش کردند و اين گونه آبرويم را از دست دادم. اين جا بود که فهميدم فريده از قبل مرا مي شناخته و با يک نقشه قبلي زندگي ام را به نابودي کشانده است...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 15 اردیبهشت 1394  7:58 AM
تشکرات از این پست
lovermohamad mehdi0014
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

هويت جعلي!
 

به هيچ وجه حاضر به گذشت نيستم او بايد مجازات شود تا ديگر جرأت نکند اين گونه در شبکه هاي اجتماعي با آبروي ديگران بازي کند او نه تنها با حيله گري و معرفي خود به عنوان يک دختر، زندگي مرا به هم ريخت و با آبرو و اعتبارم بازي کرد بلکه با انتشار عکس هاي مادرم در فضاي مجازي آرامش و آسايش ما را از بين برده است و مادرم را به عنوان زني ناشايست معرفي کرده که در پي دوستي با جنس مخالف است... اين ها بخشي از اظهارات دختر ۱۶ ساله اي است که به همراه مادرش از پسر ۱۶ ساله اي شکايت کرده و مدعي بود: آن پسر با انتشار تصاوير او و مادرش در فضاي مجازي خانواده اش را به روز سياه نشانده و اکنون نيز که قاضي حکم به زندان داده است هيچ گاه حاضر نيست از شکايت خود صرف نظر کند. اين دختر ۱۶ ساله درباره چگونگي وقوع اين ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي گفت: چند سال قبل پدر و مادرم به خاطر اختلافات شديد خانوادگي از يکديگر جدا شدند و من زندگي در کنار مادرم را ترجيح دادم، اما مادرم براي تأمين مخارج زندگي در يک شرکت مشغول به کار بود و من بيشتر اوقات را در خانه تنها بودم به طوري که سعي مي کردم تنهايي ام را با جست وجو در شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه سپري کنم تا اين که حدود يک ماه قبل پيام دوستي از يک شماره ناشناس دريافت کردم که صاحب آن شماره عکس دختر زيبايي هم سن و سال خودم را در شبکه لاين قرار داده بود. نمي دانم چرا تحت تأثير عکس آن دختر قرار گرفتم و به تقاضاي دوستي اش پاسخ مثبت دادم از آن روز به بعد ارتباط من و فريبا آغاز شد و من همه جزئيات و مشکلات زندگي ام را با او در ميان مي گذاشتم! ما آن قدر با يکديگر صميمي شده بوديم که به تقاضاي فريبا من عکس هاي خصوصي زيادي از خود و مادرم را برايش ارسال کردم، او هم مدعي بود که شرايطي همانند من دارد و پدر و مادر او نيز از يکديگر جدا شده اند، اما مدتي بعد فريبا با من تماس گرفت و هويت واقعي خودش را افشا کرد. او گفت: من پسري ۱۶ ساله هستم که در رشته رياضي تحصيل مي کنم اگر چه خودم را به عنوان دختر معرفي کردم اما مي خواهم با هم بيشتر در ارتباط باشيم چرا که تو دختر زيبايي هستي و مي توانيم با هم دوست شويم. دختر نوجوان ادامه داد: وقتي اين جملات را شنيدم خيلي ناراحت شدم و ضمن قطع ارتباط با او، موضوع را براي مادرم بازگو کردم اما آن پسر مرا تهديد کرد که آبرويم را به خطر مي اندازد. چند روز بعد او تصاويري از من و مادرم را منتشر کرد و مطالب زشتي در زير شماره تلفن مادرم نوشت به طوري که ديگر از دست افراد هوسران آسايش نداشتيم. حالا نيز که قاضي او را به تحمل زندان در کانون اصلاح و تربيت محکوم کرده است من و مادرم حاضر به گذشت نيستيم تا اين مجازات درس عبرتي براي ديگران باشد و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394  7:54 AM
تشکرات از این پست
rasekhoon_m mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آغوش پدر
 

اصلاً فکر نمي کردم که روزي اين طور زندگي کنم و دچار سردرگمي و پريشاني شوم چرا که در کنار همسر و فرزندم روزگار شيريني را مي گذرانديم ولي افسوس که با گوش کردن به حرف هاي خواهرم، خودم را درگير مشکلات زيادي کردم. اگر در همان ابتدا از دخالت هايش در امور زندگي ام جلوگيري مي کردم، اين وضع زندگي ام نبود که...

زن جوان در ادامه گفت وگويش به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سجاد مشهد گفت: من و نيما زندگي شيرين و خوبي داشتيم در کنار همديگر احساس آرامش و خوشبختي مي کرديم زيرا با آن چه که داشتم قانع بودم و در کنار محبت هاي نيما مشکلي در زندگي نداشتم. با به دنيا آمدن فرزندم شيريني زندگي مان دوچندان شد از اين که خدا به ما فرزند سالمي داده بود خدا را شاکر بوديم و لحظات به ياد ماندني قشنگي را ۳ نفري در کنار يکديگر مي گذرانديم تا اين که پاي خواهرم به زندگي ما باز شد. او هر روز به بهانه کمک به من در نگه داري از پسرم اوقاتش را در خانه ما مي گذراند. خواهرم بيش از حد حساس و مغرور بود و نمي توانست با کسي کنار بيايد و هميشه تنها بود. آرزو هر موقع مي آمد، سعي مي کرد عيب و ايرادي از نيما پيدا و مدام مرا سرزنش کند و به من نسبت بي عرضه بودن بدهد. اوايل حرف هايش را با شوخي و خنده رد مي کردم ميان کلامش مي پريدم تا شايد موضوع صحبتش را عوض کنم و ادامه ندهد، ولي اين کار فايده اي نداشت. او هر روز بيشتر دخالت مي کرد تا جايي که همسرم با ورودش به خانه متوجه حضور آرزو مي شد چرا که تغييرات رفتار و حرکات مرا مي ديد. کم کم حرف هاي آرزو در من تأثير گذاشت و به پيشنهاد او منزلم را به همراه فرزندم ترک کردم تا به قول آرزو همسرم خودش را عوض کند. چون به اين نتيجه رسيده بودم که ديگر نمي توانم با شرايطي که او دارد به زندگي ام ادامه بدهم. با رها کردن همسر و زندگي ام خودم را در شرايط سختي قرار دادم و با نوزاد شيرخواره ام به منزل يکي از بستگان دورم رفتيم که دخترشان نيز با آرزو دوست بود و ما را مي شناختند. بعد از گذشت يک ماه سردي نگاه صاحبخانه برايم سخت شد تصميم گرفتم براي تأمين هزينه هاي زندگي سر کار بروم. مجبور به جدايي از فرزندم شدم. او را نزد خواهرم در خانه گذاشتم و در کارخانه اي مشغول کار شدم. غروب خسته و کوفته به منزل باز مي گشتم. روزها خيلي برايم سخت و طاقت فرسا شده بود. سر کار به زندگي راحت و شيرينم فکر مي کردم که چطور به خاطر عقايد پوچ و بي منطق خواهرم آن را فنا کردم، همسرم را از خودم رنجاندم، بي خبر او را ترک کردم! تنها با گذشت چند ماه از اين وضعيت خسته شدم که يک روز از طريق بستگانم متوجه شدم همسرم در پي پيدا کردن ما به پليس مراجعه کرده است. خيلي زود ما را به مرکز مشاوره کلانتري فرا خواندند. با ديدن همسرم گويي دنيا را به من بخشيدند، آرمين نيز در آغوش پدرش آرام گرفته گويي دلتنگي هايش به پايان رسيده بود. او با زمزمه هاي دلنشين پدرش به خواب رفت در حالي که چشمان همسرم همچنان به صورت او خيره مانده بود. آن جا بود که بغض ۹ ماه فراق و هجرانم ترکيد و هق هق گريه هايم تمام فضاي اتاق را پر کرد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 17 اردیبهشت 1394  9:03 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بازيچه
 

با اشتباه بزرگي که مرتکب شدم خودم را درگير مشکلات زيادي کرده ام و ناخواسته در دام پسر حيله گري افتادم که با چرب زباني مرا خام کرد به طوري که از منزل فرار کردم و او به بهانه پس دادن پولم مرا مدتي در خانه اش نگه داشت و ...

دختر 14ساله اي که به اتهام فرار از منزل دستگير شده بود در کلانتري بانوان مشهد به تشريح ماجراي سرقت و چگونگي فرار از منزلش پرداخت و به مشاور کلانتري گفت: مادرم در کارگاه خياطي مشغول کار بود تا کمکي براي تامين هزينه هاي زندگي باشد او تا نيمه هاي شب کار مي کرد و کمتر در منزل حضور داشت. پدر و مادرم اختلافات زيادي داشتند و بيشتر اوقات با يکديگر دعوا مي کردند؛ من و خواهر و 2 برادر ديگرم همواره شاهد مشاجرات لفظي و درگيري هاي آن ها بوديم و من از ديدن اين صحنه ها خيلي رنج مي کشيدم اما کاري از دستم برنمي آمد. يک روز که از مدرسه به خانه برگشتم بحث و جنجال بين پدر و مادرم، با اين جمله مادرم که «طلاقم» را مي گيرم! ديگر خسته شده ام! خاتمه يافت. با شنيدن حرف هاي مادرم خيلي ناراحت شدم و تصميم گرفتم از منزل فرار کنم با اين تصور که شايد والدينم به خودشان بيايند و کمتر بحث و جدل کنند به مدت يک هفته به منزل دوستم بهناز رفتم. پدر و مادر بهناز در قيد حيات نبودند و او در بهزيستي بزرگ شده بود. با بهناز به يکي از شهرستان هاي اطراف مشهد رفتيم و او اصرار مي کرد در شهرستان بمانم تا پدرم نتواند مرا پيدا کند در آن جا با پسري آشنا شدم که از دوستان بهناز بود بدين ترتيب با بهزاد ارتباط تلفني برقرار کردم و او مدعي بود که مرا دوست دارد و به زودي با من ازدواج مي کند. با وعده هاي «بهزاد» روزي که بهناز در خانه نبود از آن جا فرار کردم و به خانه بازگشتم. اوضاع منزلمان بهتر شده بود و سخني از جدايي پدر و مادرم نبود. همه چيز خوب پيش مي رفت تا اين که بهزاد در تماس تلفني از من خواست مبلغ 500هزار تومان برايش فراهم کنم، مرا راضي کرد که از کمد پدرم آن مبلغ را سرقت کنم. آن روز با سرقت پول ها دوباره فرار کردم و به خانه بهزاد رفتم. به خاطر ترس از لو رفتن ماجراي سرقت، مجبور شدم مدتي را در خانه بهزاد بمانم اما از وعده پس دادن پول ها 4ماه گذشت و او مرا بازيچه خودش قرار داد تا اين که يک روز به بهانه قرض گرفتن پول از دوستانش مرا به پارک برد و قرار بود تا به منزل دوستش برويم که دستگير شديم. دختر نوجوان درحالي که اشک مي ريخت ادامه داد: اينجا بود که فهميدم آن ها به بهانه پس دادن پول هايم قصدسوء استفاده از مرا داشتند اکنون هم از کارهايي که انجام دادم پشيمانم چرا که در مدتي که از خانواده ام دور بودم خيلي سختي کشيده ام و به خاطر ترسي که از پدرم داشتم و همچنين پول هايي که از منزل سرقت کرده بودم جرات نمي کردم برگردم. اي کاش خودم را بازيچه دست دوستانم قرار نمي دادم و درس و مدرسه ام را رها نمي کردم تا ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 19 اردیبهشت 1394  8:39 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

سکه هاي چوپان دروغگو!
 

با آن که ميليون ها تومان سرمايه ام را در ماجراي کلاهبرداري « سکه هاي طلا» از دست داده بودم، اما مي ترسيدم براي احقاق حقم به پليس مراجعه کنم چرا که فکر مي کردم من هم به خاطر خريد سکه هاي طلاي عتيقه دستگير مي شوم تا اين که چند روز قبل با خواندن يک ماجراي واقعي در ستون در امتداد تاريکي روزنامه خراسان تصميم گرفتم که ...

اين ها بخشي از اظهارات جوان 20ساله اي است که فريب «چوپان هاي دروغگو» را خورد و با وجود هشدارهاي مکرر پليس و رسانه ها در سال هاي گذشته باز هم 20ميليون تومان از سرمايه اش را از دست داده بود .او درباره چگونگي وقوع ماجرا به رئيس اداره اجتماعي گفت: پدرم مالک يک کارخانه بزرگ توليدي است و افراد زيادي در آن جا کار مي کنند. من هم در کنار پدرم و به عنوان متصدي کارخانه مشغول کار بودم و تمام تلاشم را براي توليد بيشتر به کار مي بردم تا اين که حدود يک سال قبل پدرم همه مسئوليت هاي کارخانه را به من سپرد و خودش را بازنشسته کرد. از روزي که مديريت کارخانه توليدي را به عهده گرفتم سعي کردم با به کارگيري نظرات و ايده هاي جديد، فعاليت هاي توليدي را گسترش بدهم. به همين منظور از پدرم خواستم تا براي خريد دستگاه هاي پيشرفته مبلغ 20ميليون تومان به من کمک کند. پدرم که به کار من اطمينان داشت بلافاصله طرحم را پذيرفت و اين مبلغ را در اختيارم گذاشت. در همين روزها بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و مردي که با لهجه خاص و خيلي ساده لوحانه سخن مي گفت خود را چوپان گله معرفي کرد و ادامه داد: هنگام چراي گوسفندانم، کوزه اي پر از طلا در بيابان پيدا کرده ام و مي ترسم در اين باره به کسي چيزي بگويم به همين خاطر چند روز است که خيلي نگرانم و نمي دانم با اين سکه هاي عتيقه و گران قيمت چه کنم. تا اين که پس از راز و نيازهاي فراوان از خدا خواستم فرد شايسته و امانتداري را سر راهم قرار دهد. اين گونه بود که با خواندن دعا شماره شما را به صورت اتفاقي گرفتم که اين ها را از من خريداري کنيد ولي شمارا قسم مي دهم اگر قصد خريد کوزه پر از سکه هاي طلا را نداريد مرا به پليس لو ندهيد و ... پسر جوان ادامه داد او طوري با حرف هايش مرا خام کرد که همان روز مبلغ 20 ميليون تومان موجودي کارخانه را به حسابش واريز کردم ولي او ديگر به تماس هايم پاسخ نداد. وقتي متوجه کلاهبرداري شدم ترسيدم به پليس مراجعه کنم تا اين که وقتي ماجراي آن دختر جوان را در ستون در امتداد تاريکي روزنامه خراسان خواندم که مورد حمايت پليس قرار گرفته و از چنگ کلاهبرداران نجات يافته بود تصميم به شکايت گرفتم...

شايان ذکر است، به دستور سرهنگ عرفاني (رئيس پليس فتاي خراسان رضوي) کارآگاهان موفق شده اند « چوپان دروغگو» را در لرستان شناسايي کنند که تلاش براي دستگيري وي ادامه دارد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 20 اردیبهشت 1394  7:49 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

به اسم اردو!!
 

من به بهانه شرکت در يک اردوي تفريحي که از سوي مدرسه ترتيب داده شده است به پدر و مادرم دروغ گفتم و با اين حيله به همراه پسري که به تازگي با او دوست شده بودم به مشهد آمدم، اما اکنون در شرايطي قرار گرفتم که نمي دانم پاسخ پدر و مادرم را چه بدهم و با کار زشتي که مرتکب شده ام چگونه به چشمان آن ها نگاه کنم...

دختر ۱۷ ساله اي که به همراه پسر جواني در يکي از مراکز تجاري مشهد دستگير شده بود، درحالي که نگراني سراسر وجودش را فرا گرفته بود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري امام رضاي مشهد گفت: تحت تأثير دوستي هاي خياباني برخي از هم کلاسي هايم قرار گرفته بودم چرا که هيچگاه نتوانستم به عاقبت اين گونه دوستي ها بينديشم و فکر نمي کردم اين گونه تمام هستي و زندگي ام را نابود کنم و از همه مهم تر موجب سرشکستگي خانواده ام شوم و با آبروي آن ها بازي کنم...

دختر نوجوان در حالي که به شدت اشک مي ريخت، ادامه داد، همه ماجرا از روزي شروع شد که با مليکا رابطه صميمانه اي برقرار کردم او هيچ وقت در نمازهاي جماعت مدرسه شرکت نمي کرد و حجاب درستي هم نداشت او قبل از خروج از مدرسه با لوازمي که پنهاني در کيفش داشت آرايش مي کرد و حرکات و رفتار زننده اي در خيابان داشت. او آن قدر از دوستي هاي خياباني و هديه هايي که پسران برايش مي خريدند سخن مي گفت که بالاخره مرا هم به سوي خودش جلب کرد. به طوري که وسوسه هاي شيطاني او باعث شد زشتي رابطه با پسران در افکارم از بين برود و من هم با تقليد از رفتار او با پسري در خيابان دوست شدم و براي ملاقات با کيانوش هر روز با دروغگويي به پدر و مادرم بهانه اي مي تراشيدم و آن ها هم به خاطر اعتمادي که به من داشتند هيچ گاه به حرف هايم شک نمي کردند. آن ها حتي عوض شدن پوشش و خارج شدن مکرر من از خانه را ناشي از ويژگي هاي دوران نوجواني مي پنداشتند و اعتقاد داشتند که در اين سن و سال نياز بيشتري به همنشيني و رفت و آمد با دوستانم دارم در حالي که آن ها هيچ کدام از دوستان مرا نمي شناختند و حتي نمي دانستند در مدرسه با چه کساني ارتباط دارم. من هم از اين موضوع سوء استفاده کردم و در پي خواسته کيانوش براي رفتن به مشهد به دروغ به مادرم گفتم از سوي مدرسه اردوي تفريحي براي سفر به مشهد ترتيب داده شده است و با اين بهانه با اتوبوس از شهرستان به مشهد آمديم. در پايانه مسافري، راننده اي ما را به يک منزل اجاره اي برد که در آن جا... روز بعد وقتي به همراه کيانوش به مرکز خريد رفتيم پليس ما را دستگير کرد. حالا فهميدم که کيانوش تنها قصد سوء استفاده از مرا داشته است و حالا نمي دانم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 21 اردیبهشت 1394  9:17 AM
تشکرات از این پست
Lovermohamad
دسترسی سریع به انجمن ها