Mrs Green was eighty, but she had a small car she always drove to the shops in it on Saturday and bought her food.
She did not drive fast, because she was old, but she drove well and never hit anything. Sometimes her grandchildren said to her, 'Please don't drive your car, Grandmother. We can take you to the shops.'
But she always said, 'No, I like driving. I've drivin for fifty years, and I'm not going to stop now.'
Last Saturday she stopped her car at some traffic-lights because they were red, and then it did not start again. The lights were green, then yellow, then red, then green again, but her car did not start.
'What am I going to do now?' she said.
But then a policeman came and said to her kindly, 'Good morning. Don't you like any of our colors today?'
خانم گرين هشتاد سالش بود، او يك ماشين كوچك داشت و هميشه با آن در روزهاي شنبه براي خريد غذا به فروشگاه ميرفت.
او به علت پيري به سرعت رانندگي نميكرد، اما خوب رانندگي ميكرد و هيچوقت با چيزي برخورد (تصادف) نداشت. بعضي وقتها نوههايش به او ميگفتند: مادربزرگ، لطفا رانندگي نكنيد، ما مي توانيم تو را به فروشگاه ببريم.
اما او هميشه ميگفت: نه، من رانندگي را دوست دارم. من پنجاه سال رانندگي كردم، حالا قصد ندارم از رانندگي دست بردارم.
شنبهي گذشته او ماشينش را پشت چراغ قرمز نگه داشت، و حركت نكرد. چراغ سبز، سپس زرد، سپس قرمز و دوباره سبز شد، اما حركت نكرد.
او (با خودش) گفت: حالا بايد چي كار كنم؟
اما در آن هنگام پليسي آمد و با مهرباني به او گفت: صبح بخير، شما هيچ كدام از رنگهاي (چراغ راهنمايي) ما رو دوست ندارید؟